متن عاشقانه شاملو

چند شعر کوتاه عاشقانه از احمد شاملو

در نگاه‌ ات همه‌ی مهربانی‌هاست:
قاصدی که زندگی را خبر می‌دهد.

و در سکوت‌ات همه‌ی صداها:
فریادی که بودن را تجربه می‌کند.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

کوه با نخستین سنگ‌ها آغاز می‌شود
و انسان با نخستین درد.

در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد-
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 بقیه در ادامه مطلب

 

تو كه اي؟ سرو آزاده ي من

نور چشم خدا داده من

چشم تو، جام من، باده ي من

تو اميدم، توانم، بقايم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

سالها دل بمهر تو بستم

پشت خود را ز غمها شكستم

نيمه شبها براهت نشستم

تا شود از تو روشن سرايم .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

چون روي بامدادان ز پيشم

غمزده، خسته جان، دلپريشم

بي خبر از دل و جان خويشم

همدم غم، اسير بلايم .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

تا كه شب سوي من باز گردي

بادل خسته همراز گردي

همدم جان ناساز گردي

بر فلك هست، دست دعايم .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

من ز دنيا، تو را برگزيدم

رنج بي حد بپايت كشيدم

تا شود سبز، باغ اميدم ـ

جان ز تن رفت و نيرو ز پايم .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

زندگي بي تو، شوري ندارد

بي تو جانم سروري ندارد

چشم من بي تو نوري ندارد

اي جمال تو نور و ضيايم .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

يادم آيد يكي نيمه شب بود

در تن و جان تو سوز تب بود

جان من زين مصيبت بلب بود

شاهدم گريه ها يهايم .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

بي خبر بودي از زاري من

غافل از رنج بيداري من

فارغ از درد و غمخواري من

و آنهمه ندبه و ناله هايم .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

بودي آن عهدها خاكبيزان

ميخراميدي افتان و خيزان

من بدنبال تو اشكريزان

تا كه در پاي تو سر بسايم

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

بود آن روزگاران، شبانم

نرگسي مست تر از شرابم

سيمگون سينه، چون ماهتابم

رفت از كف جمال و صفايم .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

بلبل من! نواي تو خواهم

عمر را در هواي تو خواهم

زندگي را براي تو خواهم

تو بپائي اگر من نپايم .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

دست ات را به من بده

دست های تو با من آشناست

ای دیر یافته با تو سخن می گویم

به سان ابر که با توفان

به سان علف که با صحرا

به سان باران که با دریا

به سان پرنده که با بهار

به سان درخت که با جنگل سخن می گوید

زیرا که من

ریشه های تورا دریافته ام

زیرا که صدای من

با صدای تو آشناست.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

شانه ات مجاب ام می کند

در بستری که عشق

تشنه گی ست

زلال شانه های ات

هم چنان ام عطش می دهد

در بستری که عشق

مجاب اش کرده است.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

تـن تـو آهـنگی است

و تـن من کلمه ای است

که در آن می نـشیند

تا نـغمه ای در وجود آیـد

سروده ی که تـداوم را می تـپد

در نگاهت همه ی مهـربـانی هاست:

قـاصدی که زنـدگی را خبر می دهد.

و در سکـوتـت همه صداها

فـریـادی که بـودن را

تـجربـه می کـند.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

عـشق

خـاطره یی ست به انتـظار ِ حـدوث و تـجـدد نـشسته٬

چـرا کـه آنـان اکـنون هـر دو خـفـته انـد.

در ایـن سوی بـستر

مـردی و

زنـی

در آن سـوی.

تــندبـادی بـر درگـاه و

تـندبـاری بـر بـام.

مـردی و زنـی خـفته.

و در انتـظار ِ تـکرار و حـدوث

عــشقی

خـسته.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

با درودی به خانه می آیی و

با بدرودی

خانه را ترک می گویی

ای سازنده!

لحظه ی ِ عمر ِ من

به جز فاصله یِ میان این درود و بدرود نیست:

این آن لحظه ی ِ واقعی ست

که لحظه ی ِ دیگر را انتظار می کشد.

نوسانی در لنگر ساعت است

که لنگر را با نوسانی دیگر به کار می کشد.

گامی است پیش از گامی دیگر

که جاده را بیدار می کند.

تداومی است که زمان مرا می سازد

لحظه ای است که عمر ِ مرا سرشار می کند.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست

اشک آن شب لبخند عشقم بود

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی که چنان بدانی…

من درد مشترکم
مرا فریاد کن.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم
در آستانه پر نیلوفر،
که به آسمان بارانی می اندیشید

و آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم
در آستانه پر نیلوفر باران،
که پیرهنش دستخوش بادی شوخ بود

و آنگاه بانوی پر غرور باران را
در آستانه نیلوفرها،
که از سفر دشوار آسمان باز می آمد.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

من كيم؟ گنج مهر و وفايم

من كيم؟ آسمان سخايم

من كيم؟ چهره يي آشنايم

مادرم، جلوه گاه خدايم

من كيم؟ عاشق روي فرزند

جان من پر كشد سوي فرزند

بر نخيزد دل از كوي فرزند

عاشقم، عاشقي مبتلايم



قلب من چشم تو شعر و داستان و موسيقي و فيلم

به تو سلام می کنم کنار تو می نشینم
و در خلوت تو شهر بزرگ من بنا می شود
اگر فریاد مرغ و سایه‌ی علفم
در خلوت تو این حقیقت را باز می یابم

خسته ، خسته ، از راهکوره های تردید می آیم
چون آینه یی از تو لبریزم
هیچ چیز مرا تسکین نمی دهد
نه ساقه‌ی بازوهایت
نه چشمه های تنت

بی تو خاموشم ، شهری در شبم
تو طلوع می کنی
من گرمایت را از دور می چشم
و شهر من بیدار می شود

با غلغله ها ، تردیدها ، تلاشها
و غلغله های مردد تلاشهایش
دیگر هیچ چیز نمی خواهد مرا تسکین دهد

دور از تو من شهری در شبم
ای آفتاب
و غروبت مرا می سوزاند
من به دنبال سحری سرگردان می گردم

تو سخن نمی گویی
من نمی شنوم
تو سکوت می کنی
من فریاد می زنم
با منی ، با خود نیستم
و بی تو خود را نمی یابم
دیگر هیچ چیز نمی خواهد
نمی تواند تسکینم بدهد

اگر فریاد مرغ و سایه‌ی علفم
این حقیقت را در خلوت تو باز یافته ام
حقیقت بزرگ است
و من کوچکم
با تو بیگانه ام
فریاد مرغ را بشنو
سایه‌ی علف را با سایه ات بیامیز
مرا با خودت آشنا کن
بیگانه‌ی من
مرا با خودت یکی کن

احمد شاملو




دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top