رمان سپیده عشق فصل چهارم

رمان سپیده عشق ( رویا خسرونجدی)

مانی کنار قبر نشست و آهسته گفت:
«سلام دایی، حالت خوبه؟ منم مانی، با یه دنیا خبر اومدم اینجا، اومدم برات همه چیز رو تعریف کنم. یادت میاد که گفته بودم زندایی..»
لحظه ای مکث کرد و بعد دوباره گفت:
«افسون باید عمل بشه. گفته بودم که دکتر دانش می خواد عملش کنه؟ اینا رو که
یادت هست؟ آره حتما یادته. مگه می شه راجع به افسون چیزی از یاد شما
بره… می دونی دایی، تو یه صبح خیلی دلگیر افسون با اون لباس وحشت آور
اتاق عمل، روی یه تخت چرخ دار روونه اتاق عمل شد. روز خیلی بدی بود دایی،
تا وقتی برگرده هزار بار مردیم و زنده شدیم. می دونی دکتر گفته بود تا وقتی
غده رو نبینه نمی تونه بگه نتیجه عمل چی میشه. اون روز دکتر غده رو از توی
ریه ی زندایی در آورد. بعد که از اتاق عمل اومد بیرون، یه جوری به من نگاه
کرد که فکر کردم همه دنیا رو داره بهم می بخشه. بهمون گفت به خیر گذشت.
تومور آسیب چندانی به بافت های ریه نرسونده. گفت امیدی به علاج هست. ما همه
خوشحال شدیم، جشن گرفتیم، شادی کردیم ولی همه بی خود بود. دایی، می دونی
همه بی خود بود! افسون خوب نشده، هنوز هم سرفه می کنه، حتی سرفه های خونی،
ولی دکتر می گه هیچ اشکالی توی ریه اش نیست. می گه مریض شما برای گذروندن
دوره نقاحت، روحیه لازم رو نداشته. می شنوی چی می گن دایی؟ افسون داره می
میره، داره از دست می ره، هر روز از روز قبل بدتر میشه. کاش بودی و می دیدی
ما همه چه عذلبی داریم می کشیم. آخه دایی چرا نمی خوای بذاری افسون زندگیش
رو بکنه؟ می دونم دوستش داری، اما بخدا حیفه حیفه افسون بمیره… »
مانی به گریه افتاد. پیشانی اش را روی سنگ سرد و مرمرین قبر گذاشت و با صدای بلند شروع به گریه کردو در همان حال گفت:
«دایی اینجا یه واقعیته که من همیشه ازت پنهون کردم. هیچ وقت ازش باهات حرف
نزدم، ولی حالا می خوام بگم حتی اگه از دستم عصبانی بشی، نمی تونم دیگه
پنهون کنم. من … منم افسون رو دوست دارم… تو رو خدا بذار زندگیمون رو
بکنیم… آخه منم آدمم، منم دوستش دارم، دایی تو رو خدا سخت نگیر بذار برام
بمونه…»
صدای گریه اش در فضای گورستان طنین افکند.مدتی به همان حال گذشت. لحظه ای بر سنگ قبر منصور خیره ماند و بعد گفت:
-خداحافظ دایی. باور کن من دوستت دارم، خیلی زیاد. هردوتون رو هم شما و هم زندایی.
بعد لبخند تلخی زد و از گورستان خارج شد. یک راست به منزل مادربزرگ رفت.
وقتی وارد ساختمان شد. یکراست به منزل مادربزرگ رفت. وقتی وارد ساختمان شد
با کمال تعجب افسون را دید که آهسته آهسته داخل هال قدم می زند. نزدیکتر
رفت و سلام کرد. افسون با عصبانیت نگاهش کرد و گفت:
-سلام، کجا بودی؟ به همه جا زنگ زدم، هیچ کس ازت خبر نداشت.
مانی به افسون نگاه کرد و گفت:
-تو خیابونا، شما چرا داری راه می ری؟
افسون با خشم پاسخ داد:
-از عصبانیت، از دست تو.
مانی با تعجب به افسون نگاه کرد. به هر حال امروز رنگ صورت افسون مثل هر
روز پریده نبود و شاید ب قول خودش سرخی خشم بود که رنگی تازه به چهره اش
بخشیده بود. مانی با لبخند پرسید:
-میشه بگید از این حقیر سراپا تقصیر چه جرمی سرزده که سرکار خانم رو اینقدر عصبانی کرده؟
افسون با عصبانیت به مانی نگاه کرد و گفت:
-می دونی امروز کی زنگ زده اینجا؟
-نه از کجا بدونم؟
-خب پس بذار من بهت بگم، فرناز زنگ زد.
مانی سعی کرد آرامش خود را حفظ کند، بعد گفت:
-خب لابد خواسته حال شما رو بپرسه.
-مانی اون یه چیزهای عجیبی گفت. چیزهایی که من اصلاً خوشم نیومد.
-چرا شما خوشتون نیومد؟
تو داری از من می پرسی چرا خوشم نیومد؟ یعنی اینکه می دونی بهم چی گفته؟
-آره خانم می دونم دیگه.
افسون باز با تعجب به مانی نگاه کرد و گفت:
-تو چرا این کار رو کردی؟ چرا زودتر به من نگفتی؟
مانی شانه های افسون را به طرف پایین فشار داد و مجبورش کرد روی صندلی بنشیند. بعد لبخند زیبایی زد و گفت:
-به جان افسون که برام عزیزترین جون دنیاست کار من نبود، خودش خواست، اونم با اصرار.
-گیرم که راست می گی چرا بهم زودتر نگفتی؟
-من می خواستم همون روز این خبر رو بهت بدم، ولی دکترت اجازه نداد. گفت
هیجان برات خوب نیست، البته من بهش نگفته بودم چی چی می خوام بگم، گفتم فقط
می خوام یه خبر تازه بدم ولی دکتر گفت اگه خبر هیجان انگیز باشه برای تو
سمه، منم ناچار ساکت شدم.
-بعد از عمل چی؟ در تمام این مدت تو چرا بهم نگفتی؟
-چون هیچ وقت بهم فرصت ندادی.
-قبول کن که احمقانه است.
-آره شاید حق با تو باشه ولی به هر حال من بی تقصیرم.
چند لحظه ای سکوت برقرار شد. بالاخره افسون سکون را شکست و گفت:
-خب حالا برنامه ات چیه؟
مانی لبخندی زد و گفت:
-ازدواج در اسرع وقت، چطوره؟
افسون سری تکان دادو پرسید:
-با کی؟
-با یک دختر خوب!
-می شه بفرمایید این دختر خوشبخت کیه؟
-خب معلومه شما.
افسون مستقیماً به چشمان مانی نگاه کردو با تعجب پرسید:
-من؟!
مانی با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
-بله شما مگه ایرادی داره؟
-تو دیوونه شدی؟
-یعنی اگه دیونه شده باشم زنم نمیشی؟
-حرفهای احمقانه نزن مانی، من دارم جدی صحبت می کنم.
-خب منم جدی سوال کردم.
-دیگه داری حسابی عصبانیم می کنی. مگه عقلت کمه پسر؟ اصلاً معلوم نیست من تا چند روز آینده زنده باشم یا نباشم.
مانی ناگهان از جا پرید و با عصبانیت گفت:
-وای افسون! تورو خدا بس کن دیگه… این چرندیات چیه که می گی؟ باباجان تو
یه روز یه تومور توی ریه ات داشتی که دکتر درش آورد. دیگه چی داری بگی؟
فعلاً هم که دیگه خیری از تومور نیست. تو به خاطر چی می خوای بمیری؟
-خب به قول خودت فعلاً نیست،اگه دوباره ایجاد شد چی؟
مانی که به شدت کلافه و عصبی شده بود. فریاد زد:
-ایجاد شد که شد. از حالا نشستی عزا گرفتی شاید چند سال دیگه تومور ایجاد بشه؟
-اگه به جای چند سال دیگه، چند هفته دیگه، دوباره تومورم رشد کنه اون وقت چه کار می کنی؟
اولاً از کجا معلوم چنین اتفاقی نیفته؟ ثانیاً اگه خدایی نکرده همچین اتفاقی افتاد به خاکی تو سرم می کنم دیگه.
-مانی چرا نمی خوای بفهمی تو با این ازدواج، زندگی خودت رو سیاه می کنی،
بعد باید یه عمر عزادار بمونی، شاید هیچ وقت نتونی مثل مردای دیگه بچه
داربشی…
مانی با عصبانیت پاسخ داد:
-به جهنم بچه می خوام چه کار؟
-حالا چرا داد می زنی؟
-واسه اینکه تو اعصاب منو خورد کردی، دیوونم کردی، اگه دوستم نداری بهونه نیار، بگو نمی خوامت والسلام.
افسون دستش رو به آرامی روی موهای مانی کشید:
-دیوونه نشو پسر، اگه چیزی می گم به خاطر خودته، حالا اگه فکر می کنی اون طور بهتره باشه من حرفی ندارم.
مانی با خوشحالی گفت:
-حرفی ندارم یعنی چی؟ یعنی کار تمومه دیگه؟
افسون به آرامی لبخند زد. با خوشحالی دستهایش را در دست خود فشرد و گفت:
-بالاخره همه چیز تموم شد نه؟
افسون لبخند زد. بعد مانی مثل اینکه ناگهان چیزی به خاطر آورده باشد به افسون گفت:
-مادر بزرگ کجاسا؟
-نمی دونم، به من گفت، امروز که حالت بهتره یه سر برم پیش وکیلم.
-اِ، مگه اومده؟
-مگه نبود؟
مانی لبخندی زد و گفت:
-نه، یه مدت خارج بود. مادربزرگ خیلی دنبالش گشت، می خواست بهش بگه تو
اومدی. می خواد وصیت نامه ی دایی منصور رو باز کنه، می دونستی به وکیلش
گفته تا زمانی که تو نباشی یا مدرکی از فوت تو نباشه حق نداره وصیت نامه رئ
باز کنه؟
غمی سنگین چشمهای افسون را پر کرد و مانب احساس کرد اشتباه کرده که با او
از وصیت نامه محبوبش سخن گفته. افسون سرش را کاملاً پایین انداخت و گفت:
-مانی خواهش می کنم در این مورد هیچ کس با من صحبت نکنه، من نمی خوام چیزی
از اون ارثیه بدونم، اصلاً نمی خوام چشمم به وصیت نامه ی منصور باشه؟ خواهش
می کنم.
مانی لبخند تلخی زد و گفت:
-باشه خودم ترتیب کارها رو می دم.
ممنونم.
مانی برای آنکه افسئن را از این بحث خارج کند خنده ای کرد و گفت:
-مامان بزرگ بود که فرناز زنگ زد؟
-آره بود.
-خب چی گفت؟
افسون خنده ای کرد و گفت:
-راستش رو بگم؟
مانی نگاهش کرد و گفت:
-آره.
-گفت: بهتر، به جهنم!
مانی با صدای بلند خندید. افسون حالتی جدی به خود گرفت و گفت:
-فرناز دختر خوبیه، تو اینطور فکر نمی کنی؟
مانی لبخندی زد و گفت:
-حق با توئه. من خودمم نمی دونستم، باورم نمی شد چنین دختری باشه، ولی
واقعاً از تو خوشش اومده. هنوز هر وقت می بینمش حال تو رو می پرسه.
افسون باز ناگهان به شدت به سرفه افتاد. مانی چند لحظه ای به افشون خیره ماند و به شدت احساس نگرانی کرد، افسون آهسته زمزمه کرد:
-به فرناز بگو منتظرت بمونه، انتظارش زیاد طول نمی کشه.
چشمان مانی را موجی از ترس در خود گرفت و نگاهش پر از نگرانی شد. حالت
چشمان افسون طوری بودکه ناگهان زبانش را بند آورد و مجبور به سکوتش کرد
گرچه وضعیت مزاجی افسون نسبت به قبل خیلی بهتر بود، اما هنوز هم نمی شد گفت
ه بهبود یافته .بعضی روزها آرام و سر پا بود ولی بعضی ر.زهای دیگر با یک
افت فشار ناگهانی باز از پا درمی آود و. به بستر می افتاد. اما مانی حالا
فقط به وصال افسون می اندیشید و روزهای را که حالش بهتر بود غنیمت می شمرد و
صرف انجام مقدمات ازدواج می کرد.
بالاخره تمام کارها آماده شد و افسون یک بار دیگر در آستانه ازدواج قرار
گرفت ولی هرچه به روز موعود نزدیکتر می شدند وضعیت افسون بحرانی تر می
گردید.و این در حالی بود که از دست هیچ کس حتی پزشک معالجش کاری ساخته
نبود.افسون اکنون از دردی ناشناخته رنج می برد ولی با این حال خود را برای
جشن ازدواج اماده می کرد.گرچه شاید تمام کسانی که شاهد این ماجرا بودند می
دانستند که عمر این زندگی مشترک چون عمر گلوله برفی است در گرمای تابستان و
وقتی تلاش مانب را برای آغاز این زندگی کوتاه می دیدند متاسف می شدندولیبا
سکوت خود اجازه می دادند که افسون آخرین روزهای زندگیش را با شادی طی کند.
بالاخره زمستان به اخرین روزهای عمر نزدیک شد و افسون و مانی که به رسم
خانواده بنا بود در بهار زندگی مشترک خود را آغاز نمایند با شور و حال
بیشتری کنار سفره هفت سین قرار گرفتند .هشتم نوروز به عنوان روز ازدواج
اعلام گردید و مادبزرگ نهایت تلاش خود را برای برگزاری جشنی باشکوه به کار
گرفت.ضمن ان که اعلام کرده بود قصد دارد با شکوه ترین جشن فامیل را برای
افسون و مانی ترتیب دهد.
با تغییر فصل گویا تغییر بسیار مساعدی در وضعیت افسون نیز صورت گرفته بود
زیرا او در آغازین روزهای بهار شاداب و سرزنده به کارهای خود می رسید و هر
روز مانی او را شادتر از روز پیش می یافت.
در این میان همه که از تغییر ناگهانی افسون تعجب کرده بودند حالا با
امیدواری بیشتری به زندگی ان دو نگاه می کردندو تنها مادربزرگ از هراسی
ناخواسته که در دلش ایجاد شده بود رنج می برد . او می ترسید که این آرامش
قبل ازطوفان باشد .لذا غالبا با انجام کارهای سنگین و یا مستمر توسط افسون
مخالفت می کرد و او را بیشتر به استراحت دعوت می کرد.
در پنجمین روز عید وقتی افسون و مانی از منزل عمه مانی برگشتند به نظر
مادربزرگ ،افسون کمی رنگ پریده آمده . به همین علت از مانی خواست اجازه دهد
افسون کمی استراحت کند. گرچه افسون نیازی به این کار نمی دید ولی به خاطر
مادربزرگ پذیرفت و برای استراحت به اتاقش رفت . مانی هم به خواست مادربزرگ
به خاونه برگشت در حالی که اصلا متوجه منظور مادربزرگ در مورد استراحت
افسون تا نیمه شب فکر او را به خود مشغول داشت .ساعتها از نیمه شب گذشته
بود که مانی به رختخواب رفت ولی هنوز چشمهایش گرم نشده بود که با صدای زنگ
تلفن از جا جهید . با تعجب به گوشی تلفن خیره شد و بی انکه گوشی را بردارد
روی تخت نشست . با صدای زنگهای ممتد تلفن ملوک هم از خواب بیدار شده بود به
اتاق مانی امد و با صدای لرزان گفت:
– تو که بیداری چرا جواب نمی دی؟
مانی نگاه پر هراسش را به مادر دوخت و گفت :
-شما چرا جواب ندادین ؟
ملوک که سعی می کرد بر اعصاب خود مسلط باشد پاسخ داد:
– گفتم شاید با تو کار داشته باشن.
– با من ؟ این وقت شب؟!
ملوک باز نگاهی به گوشی تلفن که همچنان زنگ می زد و نگاهی به مانی کرد و گفت: -حالا پاشو جواب بده .
مانی با بی میلی از جا برخاست و آهسته آهسته به سوی گوشی تلفن رفت و قبل از
ان که گوشی را بردارد به سوی مادر برگشت. ملوک در چشمان مانی حالتی را دید
که تنها یک بار قبل دیده بود- شب مرگهمسرش-
صدای مانی مرتعش و گرفته در گوشش زنگ زد:
-حتما مادربزرگ مادر …افسون…افسون…
رنگ از روی مل.ک پرید. حدس خود او هم جز این نبود .مانی گوشی را برداشت و قبل از هر حرفی گفت:
-کدوم بیمارستان مادربزرگ؟
-…
-دکتر دانش رو خبر کردید؟
-…
-من همین الان میام.
وقتی گوشی را زمین گذاشت و باز به طرف مادر برگشت گویی مرده ای بود که از
گور بر می خاست. ملوک هیچ سوالی نکرد و فقط در پوشیدن لباس به مانی کمک کرد
. در حالی که می دید تمام موهای عضلات سفت شده بدن او به طرز عجیبیصاف
ایستاده اند و مانی چنان راه می رفت که ملوک تصور می کرد تمام اندامش خشک
گردیده.
وقتی پشت فرمان ماشین قرار گرفت ملوک آرزو کرد به سلامت برسی و زمانی که
مانی بی هیچ کلامی از خانه خارج شد بغض فذوخورده اش را آزاد کرد و صدای
گریه اش در تمام ساختمان پیچید.
*****
در ششمین روز سال نو افسون تا غروب آفتاب در بیمارستان بود . اما بعد از آن
دکتر دانش او را مرخص کرد، زیرا کاری از دستش ساخته نبود. افسون به خانه
برگشت ولی با رنگ پریده و اندامی سرد و لرزان و این در حالی بود که تارخ
عروسی تنها دو روز مانده بود . به در خواست مانی و برای آنکه افسون فرصت
استراحت بیشتری بیابد جشن حنابندان منتفی گردید و مانی بار از افسون خواست
که تنها استراحت کند. حالا اضطراب و پریشانی در نگاه تک تک اعضای فامیل موج
می زد و آنها واقعا نمی دانستند خود را برای مجلس عزا آماده کنند یا عروسی
؟صبح روز هشتم و در اول وقت مانی به دیدن افسون رفت تا به او بگوید نیازی
به رفتن به آرایشگاه نیست ،ولی وقتی در اتاق افسون را باز کرد او حاضر و
آماده در حالی که لبخند زیبایی بر لب داشت ، روی تخت نشسته بود .به محض
دیدن مانی خنداه ای کرد و گفت:
– سلام من حاضرم .کی با من میاد آرایشگاه؟
مانی با تعجب نگاهش کرد و پاسخ داد:
-سلام .حالت خوبه ؟
افسون خنده ای کرد و روی تخت جستی زد و گفت:
-خوب خوب …تو چرا این قدر زود اومدی ؟
– من اومده بودم بنت بگم اصلا لازم نیست به خودت سختی بدی و بری آرایشگاه ،تو همین طوریش هم به اندازه کافی قشنگ هستی.
افسون لبخندی زد و پاسخ داد:
خیلی بدجنسی می خوای همه بگن داماد از عروس خوشگلتره؟
مانی خنده ای کرد و پاسخ داد:
– همه بی خود کردند .عروس اگه تا شب تو لوله بخاری پاک کنه شبم دست و رو نشسته بیاد بازم از داماد قشنگتره خیالت راحت باشه.
افسون باز پاسخ داد:
-رنگم نکن گفتم کی با من میاد آرایشگاه؟
-نازی دایی تیمور.
-خب،حاضره؟
-حتما حاضر می شه.باید بریم دنبالش.
افسون از جا برخاست و شادمانه گفت:
-خب پس بزن بریم.
مانی با شک نگاهش کرد و گفت:
-تو مطمئنی که حالت خوبه.تنت درد نمی کنه؟…سرت گیج نمی ره؟
افسون خنده ای بلند کرد و گفت:
-مثل اینکه چشم نداری سلامتی ما رو ببینی ها.گفتم که حالم خوبه…تو با این حرفات آدم سالم رو هم مریض می کنی،وای به حال من.
مانی خنده ای کرد و دستی به پشت افسون زد و گفت:
-من غلط کردم.فقط خواستم مطمئن بشم.
بعد در اتاق را باز کرد و گفت:
-بفرمایید عروس خانم.
افسون لبخند زیبایی زد و از اتاق خارج شد.در طبقه پایین مادربزرگ و ملوک
انتظار آن دو را می کشیدند.افسون به محض دیدن ملوک سلام کرد.ملوک نزدیک آمد
و او را بوسید.بعد پرسید:
-حالت خوبه؟…مادر میگه الحمدالله خیلی بهتری.
افسون خنده ای کرد و گفت:
-خیالتون راحت باشه.خوب خوبم.
ملوک نگاهی به چهره خندان مانی کرد و زیر لب خدا را شکر کرد.بعد نزدیکتر رفت و دستش را دور شانه های ظریف افسون حلقه کرد و گفت:
-پس بیاید بشینید یه چیزی بخورید…این داماد عجول هیچی نخورده.الان می گم طاهره خانم براتون صبحانه بیاره.
افسون کنار مانی نشست و با خنده گفت:
-چرا به خودت نمی رسی؟فردا مردم فکر می کنن که زنت خوب نیست که لاغر شدی.
مانی به چشمهای روشن افسون نگاه می کرد و در حالی که آرزو می کرد این نگاه آرام رازی را در خود پنهان نکرده باشد پاسخ داد:
-زن من بهترین زن دنیاست،هرکس هرچی دلش می خواد فکر کنه.
مادربزرگ به آن دو نزدیک شد و در حالی که می خندید گفت:
-مانی مادر یه کاری نکن حسودیمون بشه دیگه.
-مگه دروغ می گم مادربزرگ؟
-نه مادرجون.تو راست می گی.ما حسودیم،چه کار کنیم؟
افسون به طرف مادربزرگ برگشت،گونه اش را بوسید و گفت:
-شما حسودید مادر؟شما بهترین زن دنیا هستید.
مانی نگاهی به افسون و نگاهی به مادربزرگ کرد و با خنده گفت:
-این از اون وقتاییه که مردا هم حسود می شن ها.
همه با صدای بلند خندیدن و مادربزرگ گفت:
-بجنبید بچه ها دیر می شه ها.اون وقت دیر آماده ات می کنن.
مانی بیسکویتی را که روی آن خامه مالیده بود به دست افسون داد و گفت:
-بخور عروس خانم بخور و بدو.
ملوک نگاهی به افسون کرد و گفت:
-مامان جان،من الان به نازی زنگ می زنم آماده باشه که زیاد معطل نشی.تو نمی دونی که این آرایشگرها چقدر طولش می دن.
مانی نگاهی به افسون کرد و گفت:
-می دونی چیه؟بهش بگو زیاد آرایشت نکنه.بگو من خودم خوشگلم.
افسون با تعجب به مانی نگاه کرد و گفت:
-اولا خجالت بکش،ثانیا مگه دست منه؟اونا هرکاری که بخوان می کنن.
مانی چینی بر پیشانی انداخت و گفت:
-یعنی چی هرکاری که دلشون می خواد می کنن؟مگه دست اوناست؟بعدشم مگه من حرف بدی زدم که خجالت بکشم؟!
افسون به مادربزرگ و ملوک نگاه کرد و آن دو به شدت به خنده افتادند.
مانی و افسون با سرعت چند لقمه دیگر فرو دادند و از جا برخاستند وخیلی زود
در حالیکه مادر بزرگ افسون را از زیر قرآن رد می کردند خارج شدند .وقتی
ماشین از خانه خارج شد مل.ک نگاهی به کادربزرگ کرد و گفت:
-خدا رو شکر مثل ایم که به خیر گذشت.
مادربزرگ نگاه پرتردیدش را به چشمان امیدوار دخترش دوخت و پاسخی نداد . ملوک که معنی نگاه مادر را دانسته بود با تعجب پرسی:
-چیزی شده مادر؟
بدری خانم که سعی می کرد بر احساس شوم خود فائق آید با بی تفاوتی ظاهری پاسخ داد:
نه مادر چیزی نیست .
ولی ملوک دوباره گفت :
– مرگ من مامان چیزی شده ؟
بدری خانم دوباره از دادن پاسخ طفره رفت ولی ملوک با اصرار دوباره گفت:
-جون مانی مامان ببین گفتم: جون مانی این جوری دل من همش شور می زنه.
بدری خانم با تردید به ملوک نگاه کرد بعد با صدایی لرزان که گویی از قعر چاه بیرون می آمد گفت:
-وقتی از زیر قران ردش کردم دیدی چطوری نگاهم کرد؟
ملوک با تعجب به مادر نگاه کرد و گفت:
-خب آره مگه چیه؟
-نگاهش درست عین نگاه منصور بود اون شب که از زیر قرآن ردش کردم که بره مشهد .می دونی ملوک من فکر می کنم امشب یه اتفاقاتی می افته.
ملوک که وحشت از چشمانش می بارید در حالی که سعی می کرد خود را دلداری دهد گفت:
-می دونی چیه مامان؟ بدت نیاد خرافاتی شدی این حرفا چیه؟ ماشاا… هزار
ماشاا… افسون امروز ازهمه روزا سرحالتر بود .من مطمئنم که حالش خوبه .هیچ
اتفاقی هم نمی افته .شماهم به دلت بد راه نیار انشاا…که خیره.
مادربزرگ چند بار سرش را به طرفین تکان داد و وقتی نگاهش با نگاه ملوک تلاقی کرد و وحشت را در چشمانش دید اضطرابش صد چندان شد.
*****
تا زمانی که افسون در آرایشگاه آماده شود مانی چندین مرتبه با آرایشگاه
تماس گرفت و حالش را پرسید و باعث خنده کسانی شد که در آرایشگاه بودند. با
این حال او همچنان نگران بود و بی تفاوت به طعنه های نازی پیایی با
آرایشگاه تماس می کرفت
بالاخره زمان رفتن به آرایشگاه فرا رسید و مانی هیجان زده و سراسیمه تا خود
آرایشگاه به طور ممتد بوق زد و و قتی جلوی در قرار گرفت بی توجه به خواست
فیلمبرداران بی توقف وارد آرایشگاه شد.
افسون در ان لباس سفید و ساده عروسی بیشتر شبیه فرشته ها بود و مانی که
برای اولین بار او ار بدین آراستگی می دید از شدت هیجان روی پا بند نبود ،
ما با این حال باتمام وجود سعی می کرد بر این اضطراب فائق اید. زمانی که
برای اولین بار نگاهش با نگاه افسون گره خورد،افسون زیباترین لبخند دنیا ار
پیشکشش کرد .مانی نزدیکتر رفت و گفت:
-چقدر قشنگ شدی!
افسون باز خندید و پاسخ داد:
-چه خبرته این قدر زنگ میزنی ؟ آبرومون رو بردی.
مانی باز خندید و گفت:
– بی خیال دختر حالت خوبه؟
-چطوری به نظر میام؟
مانی باز چند لحظه ای خیره خیره به افسون نگاه کرد و گفت :
-عالی و قشنگ!
صدای فیلمبردار گفتگوی ان دو را قطع کرد:
-آقا داماد تموم شد ؟ بگیرم؟
مانی که تازه متوجه فیلمبردارها شده بود دستپاچه گت:
-آره آره .
خانم فیلمبردار خنده ای کرد و گفت:
-پس برو بیرون دوباره بیا.
مان معترضانه پاسخ داد:
-دیگه چرا برم؟ هستم دیگه .
فیلمبردار باز خندید و گفت:-ببین آقا حرف گوش کن تا وزدتر کارمون تموم شه.
-باشه ولی شما هم لطفا زیاد ما رو این طرف و اون طرف نکن.
– باشه قبوله.
مانی به طرف در خروجی رفت اما هنوز چند فو بیشتر نرفته بود که بازگشت. رو
به روی افسون ایستاد و بعد به آرامی در مقابلش زانو زد دستش را بالا گرفت و
بوسید .افسون به رویش لبخند زد و وقتی مانی خارج می شد گفت:
گمون کنم دسته گل رو یادت رفته بیاری.
مانی دوباره به طرفش بر گشت و گفت:
_نه بابا تو ماشینه. هول شدم نیاوردم. الان میرم میارمش.
بعد به افسون رو کرد و با چشمکی از در خارج شد.
***
مانی وحشتزده دوباره گفت:
_نه دکتر ، خیلی بده.
دکتر با عصبانیت پاسخ داد:
_من نمی فهمم کی گفته تو جشن عروسی راه بندازی؟ سریع اون دختر بیچاره رو
برسون جای خلوت و آروم. تا نصفه شب بیدار نگهش داشتی که چی؟ من گفته بودم
استراحت مطلق می دونی یعنی چی؟
_حالا چی کار کنم دکتر؟
_حالا دیگه هیچی.
_بیارمش بیمارستان؟
_نمی دونم، فکر نمی کنم فایده ای داشته باشه. ببرش خونه، خیلی زود.
_چشم دکتر همین الان.
_آهای سر به هوا! داروهاش یادت نره.
_چشم.
بلافاصله مکالمه رراقطع کرد و با سرعت نزد مادرش برگشت. ملوک سراسیمه پرسید:
_چی شد؟ دکتر بود؟
_آره.
_چی گفت؟
_هیچی،گفت ممکنه از خستگی باشه. زود باید بریم خونه، زود آماده شید بریم.
چند لحظه بعد افسون بی حال و بی رمق روی صندلی ماشین کنار مانی لمیده بود. مانی نگران و وحشتزده پرسید:
_حالت خیلی بده؟
_نه کی گفته حال من بده؟ فقط یکم سرم درد میکنه همین.
_ولی رنگت خیلی پریده. چشمات یه طوری شده.
افسون به زحمت لبخند زد و گفت:
_باز شروع کردی؟ گفتم که حالم خوبه.
مانی حرف دیگری نزد ولی چند لحظه بعد صدای برخورد دندانهای افسون با یکدیگر نگرانیش را صد چندان کرد. ساسیمه پرسید:
_سردته؟
افسون در حالی که سعی می کرد لرزش اندامش را مهار کند گفت:
_آره فکر کنم.
مانی کتش را روی افسون کشید و گفت:
_الان می رسیم خونه. یکم طاقت بیار.
افسون باز لبخند زد و گفت:
_من که طوریم نیست، فقط سردمه، تو از چی ترسیدی؟
مانی که سعی می کرد به حفظ روحیه افسون کمک نماید با خنده گفت:
_راستش رو بگم از چی ترسیدم؟
_آره بگو.
_می دونی افسون تو امروز خیلی خشگل شده بودی می ترسم چشمت کرده باشن.
افسون به زحمت خندید و گفت:
_تو دیوونه ای مانی!
و بعد چشمانش را روی هم گذاشت و حالتی از خواب به خود گرفت. مانی که از
صدای بوق بوق ماشینهای همراه کلافه شده بود با نهایت سرعت پیش می راند تا
بتواند بقیه مشایعت کنندگان را جا بگذارد.
وقتی به خانه رسیدند ماشین مانی اولین ماشینی بود که وارد حیاط شد. و وقتی
بقیه به حیاط رسیدند افسون در اتاقش روی تخت استراحت می کرد. کم کم سرفه
های تک تکش متوالی و پی در پی شد و تنفس به نحو عجیبی برایش دشوار گردید.
مانی و ملوک بلافاصله کپسول اکسیژن را روی دهانش قرار دادند و با اضطراب
منتظر رفع این بحران شدند. میهمانها هم که چنین دیدند بی آنکه با عروس و
داماد خداحافظی کنند به خانه های خود رفتند.
هنوز مشکل تنفس افسون بر طرف نگردیده بود که او به تشنجی سخت گرفتار شد،
طوری که حتی یک لحظه نیز نمی توانست دندانهایش را از هم باز نگه دارد. مانی
ترسیده و عصبی از مادر خواست که به محض اینکه تشنج افسون رفع شد لباسهای
او را عوض کند و برای رفتن به بیمارستان آماده اش سازد. اما نیم ساعت بعد
زمانی که افسون آرام گرفته بود بشدت با مراجع به بیمارستان مخالفت کرد و
گفت:
_در حال حاضر در سلامت کامل به سر می برد.
مادربزرگ و دخترانش نیم ساعت دیگر در کنارش ماندند و چون به نظرشان رسید که
افسون ظاهرا رو به بهبود است با تازه عروس و داماد خداحافظی کرده و به
طبقه پایین رفتند. وقتی آن دو تنها ماندند افسون لبخندی به چهره مانی زد و
گفت:
_خیلی اذیتت کردم، مگه نه؟
_نه، این حرفا چیه؟
_می دونی مانی، همیشه فکر می کنم از اولین روزی که تو منو دیدیبرایت باعث
درد سر بودم.تو این مدت کوتاه که یه دریا اتفاق افتاد من همیشه برای تو
باعث زحمت بودم. می خواستم امشب بابت تمام کمکهایی که به من کردی و بابت
تمام تلاشهایی که برای ادامه زندگی و خوشبختیم کردی ازت تشکر کنم…تو خیلی
خوبی مانی…درست مثل منصور…
نام منصور چون همیشه چشمان افسون را مرطوب کرد. مانی دستهای داغ و سوزان افسون را در میان دستانن خود گرفت و گفت:
_این حرفا چیه میزنی دختر؟
_آخه لازم بود این چیزارو بهت بگم.
_تورو خدا بس کن افسون. از این حرفا خوشم نمیاد.
_می دونی مانی من یه خواهشی هم ازت دارم. دلم میخواد اگر یه روزی مردم، تو
کار منو تکرار نکنی…نمی خوام برام چندین سال عزا بگیری…دوست دارم خیلی
زود تشکیل خانواده بدی، بچه دار بشی…
مانی حرف افسون را قطع کرد و با عصبانیت گفت:
_لازمه امشب این حرفا رو بهم زنی؟ تو داری به من وصیت می کنی؟ بس کن دختر، ناسلامتی امشب شب عروسی ماست.
افسون که حالا چشمانش برعکس لبانش به شدت خون رنگ و صورتش بسیار رنگ پریده به نظر می رسید، نفس زنان گفت:
_حق باتوئه، معذرت می خوام. فقط بهم قول بده حرفایی که امشب گفتم رو فراموش نکنی.
_خیله خب، اگه قضیه فقط اینه، قول می دم. حالا تمومش کن. من می رم پایین تو راحت استراحت کن.
افسون با تعجب به مانی گفت:
_تو میری پایین؟
_آره تو حالت خوب نیست، دلم میخواد راحت بخوابی.
افسون با مهربانی به مانی نگاه کرد و گفت:
_بس کن پسر! من حالم خوبه ممنون.
_نه حالا امشب استراحت کن. تو به اندازه کافی خسته شدی.
_تو مطمئنی که نمی خوای اینجا بمونی؟
_آره.
_پس می تونم ازت یه خواهشی بکنم؟
_هرچی که باشه.
_بهم کمک کن برم تو اتاق منصور. می خوام امشب اونجا بخوابم.
مانی آهسته از روی تخت برخاست، پشت پنجره ایستاد و زیر لب گفت:
_هنوزم دایی منصور رو بیشتر از من می خوای.
_کمکم می کنی؟
_ولی اون اتاق سرده.
_فکر نمی کنم خیلی سرد باشه.
_باشه هرطور تو بخوای.
مانی بلافاصله از اتاق خارج شد و به اتاق منصور رفت و تختش را آماده کرد.
وقتی دوباره برگشت چهره افسون با آن چشمان بسته و صورت بی رنگ آنقدر به
جسدی روی تخت شباهتت داشت که باعث ترس مانی گردید. ولی وقتی نزدیک تر شد
صدای بلن تنفسهای نا منظم و خس خس سنگین سینه اش را شنید. نزدیکتر رفت و
گفت:
_خوابی اسون؟
_نه بیدارم.
_اتاق رو آماده کردم بریم؟
_اوهوم.
مانی بلافاصله افسون را به اتاق منصور انتقال داد وبرای بردن کپسول به اتاق
خواب برگشت. وقتی کپسول را به دست گرف ناگهاان از پنجره چشمش به درخت بید
وسط حیاط افتاد. چند لحظه به آن خیره شد و بعد آهسته گفت:
«دیگه زیر درخت نمیای نه دایی؟ بعد از بیست سال امشب افسون ممونته.»
و بعد از اتاق خارج شد. وقتی وارد اتاق منصور شد، افسون را دید که باز به
سختی نفس می کشد. بلافاصله ماسک اکسیژن را روی صورتش قرار داد و آن را باز
کرد. افسون چند نفس عمیق کشید بعد مانی دو قطره اشک را که از گوشه چشمش
سرازیر شده بود با سرانگشت برداشت و بوسید. افسون به سختی لبخند زد. مانی
دست تبدارش را در دست گرف و از تندی نبضش تعجب کرد. بعد آهسته گفت:
_می خوای کمک کنم لباست رو عوض کنی؟
افسون با سر پاسخ منفی داد. مانی اصرار بیشتری نکرد و لباس و تاج و تور
عروس کوچک اندام را روی تخت مرتب کرد. رویش را پوشاند و بعد آنقدر بالای
سرش نشست تا احساس کرد خوابش برده. افسون خوابیده بود در حالی که تنفس بدون
ماسک برایش غیر ممکن بود و نبضش تند تر از همیشه می زد و تمام تنش در آتش
تب می سوخت، طوری که مانی از روی لباس هم گرمای آن را می فهمید. وقتی از جا
برخاست که از اتاق بیرون برود صدای افسون را شنید که آهسته گفت:
_دلم می خواد تو اتاق منصور بمیرم.
ولی وقتی به طرف افسون برگشت افسون را همچنان خفته دید. آرام از اتاق خارج
شد و از پله ها به سمت پایین سرازیر گردید. درست در آخرین پله مادر بزرگ را
دید که منتظر و بیدار نشسته است. آهسته پرسید:
_شما هنوز بیداری مادر بزرگ؟
_آره حالش چطوره؟
مانی سرش را پیین انداخت و چشمانش پر از اشک شد. بعد آهسته پرسید:
_یعنی هیچ کاری نمی شه کرد؟
مادر بزرگ با نا امیدی سر تکان داد.
مانی به طرف حیاط رفت. مادر بزرگ دنبالش دیوید و پرسید:
_کجا؟ سرما می خوری.
_نه سردم نیست. میرم یه کم هواخوری الان بر می گردم.
وقتی جلوی در رسید لحظه ای مکث کرد. باز به طرف مادر زرگ برگشت و گفت:
_یعنی همه چی تموم شد مادر بزرگ؟
مادر بزرگ شانه هایش را فشرد و گفت:
_به خدا توکل کن پسرم!
_ولی امشب افسون یه جور دیگه بود. نگاهش با همیشه فرق می کرد. از من خواست
ببرمش اتاق دای. بعد تو خواب و بیداری گفت ” دلم می خواد تو اتاق منصور
بمیرم! “این یعنی چی مادر بزرگ؟
مادر بزرگ به گریه افتاد و بی آنکه پاسخی بدهد به طرف هال برگشت. مانی لحظه
ای مکث کرد و بعد از ساختمان خارج شد و یکراست به طرف بید مجنون رفت. به
درخت تکیه داد و به پنجره اتاق منصور که با ملحفه پوشانده شده بود با حسرت
نگاه کرد. و بعد زیر لب گفت:
_دیدی دایی چه قشنگ شده؟
بغض راه گلویش را گرفت. سرش را روی تنه درخت گذاشت و شروع به گریه کرد.
وقتی سرش را بالا آورد درست جایی که همیشه می ایستاد و با منصور که به درخت
تکیه میدد و حرف می زد، منصور را دید. با تعجب به او نگاه کرد و گفت:
_سلام دایی، شمایید؟
منصور به رویش لبخند زد. مانی نگاهش کرد و گفت:
_می بینی دایی؟ اون بالا تو اتاق شما افسون داره جون می ده. دروغ نمی گم
دایی، به خدا داره می میره، مادر بزرگ هم می دونه. همه می دونن. آخه چرا
دایی؟ چرا این اتفاق افتاد؟ دایی چرا باور نکردی که من افسون رو دوست دارم؟
چا بهم اعتماد نکردی؟چرا انقدر سخت می گیری؟به خدا شاید من به اندازه شما
افسون رو دوست دارم….اصلا چرا اومدید دنبالش؟ دایی آخه چرا به من اعتماد
نداری؟ نه دایی، بیا و مردونگی کن و به من اعتماد کن. اگه دیدی لیاقت این
اعتماد رو نداشتم اون وقت بیا افسون رو ببر.
بار دیگر بغض مانی شکسته شد و اشک تمام صورتش را خیس کرد. از یادآوری جسم
نیمه جان افسون در لباس زیبای عروسی گریه اش به شدت تشدید شد. سرش را بز
روی سینه خشک درخت گذاشت و با نا امیدی گریه کد. وقتی سرش را بلند کرد از
منصور خبری نبود. شب با همان آرامش همیشگی حیاط را ر بر گرفته بود و درخت
بید شاخه هایش را با نوای باد می رقصاند.
مانی دوباره به داخل ساختمان برگشت و یکراست به طرف په ها رفت. تا پشت در
اتاق منصور بی توقف حرکت کرد ولی وقتی پشت در رسید ناگهان احساس وحشت کرد.
نمی دانست وقتی در را باز کند افسون هنوز نفس می کشد یا نه. دستهایش آرام
به سوی دستگیره رفتند اما باز پشیمان شد. دستش را عقب کشید. اگ برای افسون
اتفاقی افتاده بود، همین که تا فردا بی اطلاع باشد خود نعمتی بود.
چند لحظه مکث کرد ولی باز پشیمان شد. آهسته دستگیره در ا پایین کشید و از
لای در به داخل نگاه کرد. در تاریک و روشن اتاق ماسک اکسیژن افسون را دید
که از تخت آویزان شده و دستان آویخته اش در دو سوی تخت منصور تاب می خورد.
سراسیمه به اخل اتاق دوید. دیگر صدای تنفس نامنظم افسون شنیده نمی شد.
گلگونی و حرارت تب از صورتش پاک شده بود.نمی توانست آنچه را که می بیند
باور کند، یعنی واقعا افسون مرده؟ اشک از چشمان مانی جاری شد.
نزدیک تر آمد و دستش را روی دست سرد افسون قرار داد. از آن حرارت ساعتی پیش
خبری نبود و تنفسش چنان آرام بود که گویی هیچ گاه پیش از این با مشکل،
تنفس نکرده است. او نمرده بود، خوابیده بود. آرام و ساکت چون کودکی در آغوش
مادر.
مانی باز به صورتش نگاه کرد، بعد لبخند زد و به طرفه پنجره دوید و ملحفه را
از پشت شیشه کند و داخل حیاط زیر بید منصور را دید که خیره خیره به او نگه
می کند. به روی منصور لبخند زد. منصور دستش را بالا آورد و ه علامت
خداحافظی برای مانی تکان داد. در همان لحظه صدایی از پشت سرش و ررا به خود
آورد. به طرف صدا برگشت. افسون با چشمانی خواب آلود روی تخت نیم خیز شد و
با صدایی صاف و نرم همچون گذشته پرسید:
_ساعت چنده مانی؟ نمی خوای بخوابی؟ بیا بخواب.
منی با تعجب به افسون نگاه کرد، گویی بیماری او کابوسی بود که با بیدار شدنش به پایان رسیده. با تعجب نزدیک تر آمد و پرسید:
_تو حالت خوبه دختر؟
افسون کمی چشمهایش را مالید و گفت:
_آره خوبم فقط خوابم میاد. بیا اینا رو از سرم با کن، اذیتم می کنه.
و بعد دوباره دراز کشید و به خوابی آرام رفت. مانی برای لحظاتی بالای سرش
ایستاد و خواب آرام او ا تماشا کرد. بعد دوباره پشت پنجره ایستاد.
هوا تقریبا روشن شده بود و اولین رگه های طوسی رنگ سپیده، آسمان را نورانی
کرده بود، اما از منصور خبری نبود. به سپیده ی صبح اولین زندگی مشترکشان
چشم دوخت و زیر لب زمزمه کرد


رمان سپیده عشق فصل چهارم

بخش چهارم کتاب سپیده عشق : خداحافظی با آرزوهای گذشته!

ساعت هشت صبح است ، صدای گوشی همراهم بیدارم کرد . میلاد می گه: سپیده جون می خوام ببرمت یک جای با کلاس که تو آلمان هم نظیرش نیست .
بهش میگم : کار دارم
التماس می کنه و مدام میگه : با هزار دردسر برای نهار وقت گرفتم . خواهش می کنم ، یه جای با کلاسه …
میگم من جای باکلاس زیاد دیدم …
باز التماس ، پشت التماس که اینجایی که میگم فرق میکنه و همه چیزش به اسم منه و آخرش هم میگه البته این موضوع رو همه دنیا خبر دارن
با تمسخر میگم : اینکه همه چیزش به اسم جنابعالیه ؟
می گه : البته
بعدشم خواهش و التماس پشت سر هم … آخرش قبول می کنم !

آقا ساعت دوازده منو برد جلوی برج میلاد ! و بعد با غرور گفت : قبلا هم که گفته بودم همه چیزش به اسم منه !
میریم
رستوران برج میلاد ، ساعت سه بعد از ظهر ازش جدا می شم . سعی داره قول
ناهار فردا رو هم از من بگیره ، که می گم : کار دارم آقا میلاد ، شما به
برجتون برسید !

ساعت سه و نیمه که خونه می رسم . مامان زنگ می زنه میگه : کجا هستی؟
می گم : خونه ام مامان
می گه : ناهار خوردی یا واست بگیرم ؟
 می گم : خوردم مامان
می
شینم پای ماهواره کنترل رو در دست می گیرم ، یاد حرفای دیشب می افتم .
وای…چه زود همه چیزو فراموش کردم ، هدف من در زندگی ، ارزش زمان … از
جام بلند می شم میرم اتاقم تخته وایت برد رو پس از مدت ها آویزان می کنم . و
رویش مینویسم ( هدف و ارزش زمان ) … نه اینطور نمیشه باید در سررسیدم
بنویسم  و شروع می کنم به نوشتن وقایع و اتفاقات شب پیش .

ساعت شش
بعد از ظهره ، سررسیدم رو می بندم . بعد از مدت ها می بینم مامان و بابا با
هم خونه اومدن . سارا هنوز نیومده . اصلا معلوم نیست که کجاست؟
گوشی
همراهم زنگ می زنه ، آقا کامران میگه : عاشق هشتاد ساله ات از هندوستان زنگ
زد ، از من شماره تو رو خواست ! شمارتو بهش بدم یا نه؟
نمی دونم  چی
باید بگم پس از کمی مکث میگم : آقا کامران لطفا به کسی شماره من رو ندین ، و
اون میگه : باشه شاید می ترسی بیاد سر کوچه خونتون و می زنه زیر خنده
می گم : نه اینطور نیست فقط اینجوری راحت ترم و بای میگم

منم دیوونه ام ها … خوب اون پیرمرد که مزاحم نیست
شاید به خاطر اینه که عادت کردم
این قدر که به دیگرون گفتم شمارمو به کسی ندین !
آقای راجا اگر بدونه ، من با بزرگان ایران حرف زدم حتما خیلی خوشحال می شه ، شاید هم سوال پیچم کنه …
شایدم بگه گلدان رو باید بدی به من !
نه بابا ! این طور آدمی نبود …
حالا من باید چیکار کنم ؟ حتما با شنیدن جواب آقا کامران کلی از دستم ناراحت می شه …

ساعت
نه و نیم شبه همه دور میز شام نشستیم . صدای گوشیم در می یاد . نگاه می
کنم . شماره آقای پناهیه . گوشیم رو از دسترس خارج می کنم . سارا با شیطنت
می پرسه : کی بود سپیده خانم ؟
اولش نمی خوام جوابش رو بدم چون ته دلم باهاش قهرم اما چون بابا و مامان نگاه می کنند میگم : آقای پناهی
اما سارا اینگار ول کن نیست ، نیشخندی می زنه و میگه : حالا چرا قطعش کردی ؟ می خوای تنهایی باهاش حرف بزنی ؟
امان از دست سارای دیوونه !
بهش میگم : نخیر باهاش کاری ندارم
سارا میگه : وا ! چرا ؟ شاید کار خاصی داشته باشه
این حرفای سارا ، بوی فتنه ای جدید می ده 
اما
من تصمیم خودمو گرفتم باید حرفی بزنم که سارا خانوم برای همیشه در مورد
آلمان رفتن من ساکت بشه … همین طور که چنگال رو تو سالاد فرو می کنم میگم
: بابا من تصمیم گرفتم آلمان نرم !
صدای عطسه های خفه ی مامان و بابا که با این حرف من غذا تو گلوشون پریده برای چند لحظه فضای اتاق رو به هم میریزه …
می
بینم همه حتی نازنین و سارا با چشمانی گرد و باز به من خیره شدن … نکته ی
جالبش اینجا بود که سارا چنگالش رو بجای فرو کردن توی ظرف سالاد ، روی میز
فشار می داد !
سکوت عجیبی بود … بابا با صدایی لرزان میگه : ممنونم
دخترم که نصایح منو گوش کردی ، چشماش خیس اشکه … بلند می شم . میرم طرف
بابا دستام رو می زارم روی شانه های پهنش و می بوسمش . دستمال کاغذیم رو
بهش می دم میگم : بابا دوستت دارم .
مامانم بلند میشه بغلم می کنه ، تو آغوشش فشارم می ده ، می گم مامان دوستت دارم
اونم می گه : من هم دوستت دارم عزیز دلم  .
نازنین جون مدام زیر لب می گه خدا رو شکر …
سارای دیوونه میگه : چرا وقتی من خواستم برم آلمان اینجور واسم گریه نکردین ؟؟
به سارا می گم : راستی سارا آقای پناهی امروز صبح سراغتون رو از من می گرفت .
سارا که  صورتش سرخ شده میگه : گور پدرش!!! مرتیکه خجالتم نمی کشه!!
مامان
و بابا هنوزم چشماشون مرطوبه . و فقط منو تماشا می کنن . در این لحظه گوشی
سارا زنگ میزنه . بعد از چند لحظه سارا رو به مامان و بابا می کنه و میگه :
زیادم خوشحال نباشین ، و در حالی که به من اشاره می کنه میگه : من آمار
این خانوم خانوما رو دارم این خانوم به خاطر آقا میلاد نمی خواد بره آلمان
… امروز ظهر هم با هم برج میلاد ناهار کوفت کردن !
میگم : این حرفا
چیه می زنی؟ چرا تهمت می زنی ؟ آره من امروز ناهار به اصرار آقا میلاد رفتم
اونجا ، اما در مورد آلمان با هم صحبت نکردیم . تازه موقع غذا حداقل ده
بار سراغ تو رو از من گرفت .
سارا دیگه منفجر شد !… همینطور که از روی
صندلی به حالت قهر بلند می شد با فریاد گفت : گور پدر میلاد … گور پدر
پناهی ! گور پدر آلمان !! گور پدر برج میلاد !! و در اتاقش را محکم بست !
طوری که همه ی استکان های روی میز لرزید ! صدای فریاد هایش را می شنیدم که
می گفت : خانوم خانوما با هرکی می گرده آخرش همه چیزو سر من خالی می کنه

 

نازنین جون با چهار لیوان شربت آلبالو اومد سر میز و گفت :
امشب باید جشن بگیریم . شربت سارا رو برد پشت در اتاقش ، اما سارا در
اتاقش رو باز نکرد . و فریاد می زد : اون شربت رو بدید به آقا میلاد و یا
اصلا پستش کنید برای پناهی !.. آلمان …
 
دلم برای سارا یه لحظه
سوخت البته من هم نمکش رو زیاد کردم چون میلاد فقط یه بار سراغ سارا رو
گرفت اما من گفتم ده بار ! تقصیر خودش بود … من که نمی خواستم اذیتش کنم
اما سارا منو لای منگنه قرار داده بود … عذاب وجدان گرفتم رفتم به نازنین
جون گفتم شربت رو بده من تا خودم برای سارا ببرم و رفتم در زدم و وارد
اتاقش شدم … سارا به پشت روی تختش خوابیده … شربت رو می زارم روی میز
کوچک آباژور کنار تختش و میشینم لب تختش و می گم سارا جون من اشتباه کردم
منو ببخش … میلاد تنها یه بار سراغت رو ازم گرفت
سارا صورتش رو بر نگرداند و با همان حالت گفت دیگه تمومش کن .
برای من این آقا تموم شده است .
گفتم
سارا زندگی و زمان برای من هم خیلی با ارزشه دیگه نمی خوام وقتمو برای
چیزهای کوچیک تلف کنم و سعی می کنم از حالا به بعد یه سپیده دیگه باشم .
سارا سرش رو برگرداند گفت حالت خوبه ؟
گفتم : چطور ؟
گفت : تو یا باشگاهی و یا پیش مامان ؟ میشه بگی تلف کردن وقت یعنی چی ؟
گفتم : خوب اون سپیده قبلی بود از حالا عوض میشم …
و بلند شدم و ادامه دادم بزودی متوجه میشی و بهش شب بخیر گفتم .


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top