شعر كوتاه و مفهومي

افسانه گشته ام به غم عشق …

افســانه گشته ام به غم عشق، تا شدم

افســــونی نـــظاره چـــشم ســـیاه تــــو

شادی نصیب گشته ام ای دوست! تا مرا

دل شـــد نشـــان نـــاوک تـــیر نگـــاه تــو

******

دست قضا کشیده چه خوش نقش دوست را

بــــا آب و رنگ عشـــق، بـــر اوراق خاطــــرم

در پـــــرتو حــــقیقت ایمــــان بجـــان دوسـت 

راهــــی دگـــر به غــیر غــم عشــق نسـپرم

******

احســـاس مـی کنم کـه در فضای درون مـن

از روشـــنای مــهر تــو، لبریــز گشــته است

با یـــاد سرو قــــامتت ای نــوبهـــار حســـن

دل با نشاط و، جان طــرب انگیز گشته است

9.png


دیدآمریکایی و فکرایرانی

سه نفرآمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس میرفتند. 
در ایستگاه قطار سه آمریکایی هرکدام یک بلیط خریدند، اما درکمال تعجب دیدندکه 
ایرانیها سه نفرشان یک بلیط خریده اند.
یکی از آمریکایی ها گفت: چطوراست که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟
یکی از ایرانیها گفت: صبرکن تا نشانت بدهیم.
همه سوار قطار شدند. آمریکاییها روی صندلی های تعیین شده نشستند، 
اما ایرانیها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند.
بعد، مامورکنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. و درتوالت را زد وگفت: بلیط، لطفا!
بعد، درتوالت بازشد و از لای دریک بلیط آمد بیرون، مامور
قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. 
آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.
بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشته مان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری 
پول هم برای خودشان پساندازکنند. 
وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما درکمال تعجب دیدندکه 
آن سه ایرانی هیچ بلیط ی نخریدند. 
یکی از آمریکایی ها پرسید: چطورمیخواهید بدون بلیط سفرکنید؟ 
یکی از ایرانیها گفت: صبرکن تا نشانت بدهم.
سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطارشدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند 
توی توالت بغلی آمریکاییها و قطار حرکت کرد.
چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانیها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها
و گفت: بلیط، لطفا!


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top