هرگز نگو نمی توانم
دونا معلم مدرسه کوچکی بود و من هم به عنوان بازرس در کلاسها شرکت می کردم.
آن روز به کلاس دونا رفته و روی آخرین نیمکت کلاس نشستم، شاگردان سخت مشغول پر کردن اوراقی بودند.
به ورقه شاگرد کنار دستم نگاه کردم و دیدم ورقه اش را با جملاتی که همه با “نمی توانم” شروع می شد، پر
کرده است:
– من نمی توانم درست به توپ فوتبال ضربه بزنم.
– من نمی توانم عددهای دارای بیش از سه رقم را تقسیم کنم.
نصف ورقه را پر کرده بود و هنوز داشت به این کار ادامه می داد. از جا بلند شدم و روی کاغذ همه شاگردان
نگاهی انداختم. همه کاغذها پر از ” نمی توانم ها” بود. تصمیم گرفتم تگاهی هم به ورقه معلم بیندازم. او
سخت مشغول نوشتن “نمی توانم” بود:
– من نمی توانم مادر آلیس را مجبور کنم به جلسه معلمها بیاید.
– من نمی توانم آلن را وادار کنم که به جای مشت از حرف استفاده کند.
سر در نمی آوردم که چرا این شاگردها و معلمشان از جمله هایی استفاده می کنند که “نمی توانم” دارد.
سعی کردم آرام بنشینم و ببینم عاقبت کار به کجا می کشد.
بعد از مدتی معلم از بچه ها خواست کاغذهایشان را تا کنند و یکی یکی نزد او بروند. روی میز معلم یک جعبه
خالی کفش بود. بچه ها کاغذهایشان را داخل جعبه انداختند.
وقتی همه کاغذها جمع شدند دونا در جعبه را بست، آن را زیر بغلش گذاشت و همراه با شاگردان از کلاس
بیرون رفت. من هم پشت سر آنها راه افتادم. بین راه معلم بیلی را از حیاط مدرسه برداشت. وقتی به انتهای
حیاط رسیدند، زمین را کندند و جعبه “نمی توانم ها” را در گودال گذاشتند و به سرعت روی آن خاک ریختند..
سی و یک شاگرد دور قبر “نمی توانم” ایستاده بودند. در این موقع دونا گفت: “بچه ها دستهای همدیگر را
بگیرید و حلقه ای تشکیل دهید” سپس گفت: “بچه ها ما امروز جمع شده ایم تا یاد و خاطره “نمی توانم” را
گرامی بداریم متاسفانه هر جا که می رفتیم نام او را می شنیدیم در مدرسه، در ادارات و حتی در میان بزرگان!
اینک ما “نمی توانم” را در جایگاه ابدیش به خاک سپرده ایم. البته یاد او در و جود خواهر و برادرهایش یعنی
“می توانم”، “خواهم توانست” و “همین حالا شروع می کنم” باقی خواهد ماند”
هنگام شنیدن صحبتهای او به این فکر می کردم که این شاگردان، هرگز چنین روزی را فراموش نخواهند کرد.
هنوز کار معلم تمام نشده بود. در پایان مراسم، شاگردانش را به کلاس برگرداند تا با شیرینی و آب میوه،
مجلس ترحیم “نمی توانم” را برگزار کنند. سپس معلم، اعلامیه ترحیم را بالای تخته کلاس آویزان کرد تا در تمام
طول سال به یاد بچه ها بماند.
حالا سالها از آن روز گذشته است و من هر وقت می خواهم به خودم بگویم که “نمی توانم”، به یاد مراسم دفن
“نمی توانم” می افتم.
شعری زیبا در مورد زندگی
شب آرامی بود
می روم در ایوان ، تا بپرسم از خود ،
زندگی یعنی چه
مادرم سینی چایی در دست ،
گل لبخندی چید ، هدیه اش داد به من
خواهرم ، تکه نانی آورد ،
آمد آنجا ، لب پاشویه نشست ،
به هوای خبر از ماهی ها
دست ها کاسه نمود ، چهره ای گرم در آن کاسه بریخت
و به لبخندی تزئینش کرد
هدیه اش داد ، به چشمان پذیرای دلم
پدرم دفتر شعری آورد ،
تکیه بر پشتی داد ، شعر زیبایی خواند ،
و مرا برد ، به آرامش زیبای یقین
با خودم می گفتم :
زندگی ، راز بزرگی ست که در ما جاری ست
زندگی ، فاصله ی آمدن و رفتن ماست
رود دنیا ، جاری ست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن ، به همان عریانی ، که به هنگام ورود آمده ایم
قصه آمدن و رفتن ما تکراری است
عده ای گریه کنان می آیند
عده ای ، گرم تلاطم هایش
عده ای بغض به لب ، قصد خروج
فرق ما ، مدت این آب تنی است
یا که شاید ، روش غوطه وری
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد ، هیچ
زندگی ، باور تبدیل زمان است در اندیشه عمر
زندگی ، جمع طپش های دل است
زندگی ، وزن نگاهی ست که در خاطره ها می ماند
زندگی ، بازی نافرجامی است
که تو انبوه کنی ، آنچه نمی باید برد
و فراموش شود ، آنچه که ره توشه ماست
شاید این حسرت بیهوده که در دل داری ،
شعله ی گرمی امید تو را خواهد کشت
زندگی ، درک همین اکنون است
زندگی ، شوق رسیدن به همان فردایی ست ، که نخواهد آمد
تو ، نه در دیروزی ، و نه در فردایی
ظرف امروز ، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز ، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با امید است
زندگی ، بند لطیفی است که بر گردن روح افتاده ست
زندگی ، فرصت همراهی تن با روح است
روح از جنس خدا
و تن ، این مرکب دنیایی از جنس فنا
زندگی ، یاد غریبی ست که در حافظه ی خاک ، به جا می ماند
زندگی ، رخصت یک تجربه است
تا بدانند همه ،
تا تولد باقی ست
می توان گفت خدا امیدش
به رها گشتن انسان ، باقی است
****************************************************
زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه ی برگ
زندگی ، خاطر دریایی یک قطره ، در آرامش رود
زندگی ، حس شکوفایی یک مزرعه ، در باور بذر
زندگی ، باور دریاست در اندیشه ی ماهی ، در تنگ
زندگی ، ترجمه ی روشن خاک است ، در آیینه ی عشق
زندگی ، فهم نفهمیدن هاست
زندگی ، سهم تو از این دنیاست
زندگی ، پنجره ای باز به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است ، جهانی با ماست ،
آسمان ، نور ، خدا ، عشق ، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم ،
در نبیندیم به نور
در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل ، برگیریم
رو به این پنجره با شوق ، سلامی بکنیم
زندگی ، رسم پذیرایی از تقدیر است
سهم من ، هر چه که هست
من به اندازه این سهم نمی اندیشم
وزن خوشبختی من ، وزن رضایتمندیست
شاید این راز ، همان رمز کنار آمدن و سازش با تقدیر است
زندگی شاید ،
شعر پدرم بود ، که خواند
چای مادر ، که مرا گرم نمود
نان خواهر ، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست ، که دریغش کردیم
زندگی ، زمزمه ی پاک حیات است ، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره ی آمدن و رفتن ماست
لحظه ی آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست
من دلم می خواهد ،
قدر این خاطره را دریابم