شخصیت های رمان اسطوره

رمان اسطوره
سلام وروز بخیر…رمان زیبا و پرطرفدار اسطوره (نویسنده:P*E*G*A*H) که در خواستی دوستان هم هست رو براتون آماده کردم و امیدوارم از خوندنش لذت ببرید…
خلاصه: دیدی که سخت نیست… تنها بدون من؟ دیدی که صبح می شود… شبها بدون من؟
این نبض زندگی… بی وقفه می زند …! فرقی نمی کند… با من…. بدون من…!
دیروز گرچه سخت… امروز هم گذشت… طوری نمی شود… فردا بدون من…”!
قسمتی از رمان: زیر باران… زیر شلاق های بی امان بهاره اش… ایستادم و چشم دوختم به ماشینهای رنگارنگ و سرنشین های از دنیا بی خبرشان …! دستم را به جایی بند کردم که مبادا بیفتم و بیش از این خرد شوم… بیش از این له شوم…بیش از این خراب شوم…! صدای بوق ماشینها مثل سوهان…یا نه مثل تیغ….! یا نه از آن بدتر … مثل یک شمیشیر زهرآلود…! روحم را خراش میدادند. سرم را به همانجایی که دستم بند بود و نمی دانستم کجاست… تکیه دادم…! آب از فرق سرم راه می گرفت…از تیغه بینی ام فرو می چکید و تا زیر چانه ام راهش را باز می کرد…! از آن به بعدش را…نمی دانم به کجا می رفت…! همهمه اوج گرفت… دهانم گس شد… عدسی چشمانم سوخت… گلویم آتش گرفت… خشکی گردنم بیشتر شد… اما سر چرخاندم و دیدم که ماشین سیاه ایستاد… سیاه بود دیگر… نبود؟ خواستم تحمل کنم… خواستم به چشم ببینم بلکه باورم شود… خواستم خاطره این ماشین سیاه تا ابد در ذهنم حک شود… اما نتوانستم… درش که باز شد تاب نیاوردم…. کامل چرخیدم… پشت سرم را به همان تکیه گاه کذایی چسباندم…. لرزش فکم را حس می کردم… حالا… یا از گریه و بغض… و یا از خیسی لباسها و سرمای فروردین ماه …! دستانم را بغل گرفتم و چشم بستم… چشم بستم روی همه زشتیهای این دنیا… روی این دنیا…! پایان خط… خط پایان…. همانکه می گویند آخر زندگی ست… همان تلخی دردناکی که هیچ کس نمی خواهد باورش کند… همان سوت دقیقه نود… اینجاست…! همینجا… درست همین جایی که من ایستاده ام…! می دانی چرا؟
چون امروز اسطوره مُرد…!!! اسطوره من… مَرد من… مُرد!

 

********************************************************************************************

 

خلاصه داستان :

دیدی که سخت نیست … تنها بدون من؟
دیدی که صبح می شود … شبها بدون من؟
این نبض زندگی … بی وقفه می زند …!
فرقی نمی کند … با من … بدون من …!
دیروز گرچه سخت … امروز هم گذشت …!
طوری نمی شود … فردا بدون من …!

خلاصه:شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج خونه احتیاج به یه کار نیمه وقت داره…تبسم دوستش اونو برای کار منشی گری در یک شرکت تبلیغاتی که متلعق به مردی به اسم دیاکو هستش معرفی می کنه..شاداب هم از همون روزهای اول دانشگاه با یه اتفاق عاشق دیاکو شده بوده در صورتی که دیاکو اونو اصلا نمی شناخته…پس…

***************************************************************************************

عکس و تصویر شاداب در رمان اسطوره

 

عکس و تصویر دانیار در رمان اسطوره

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top