۱۰ داستان از معجزات امام علی

۱۰ داستان از معجزات امام علی ۳

– وقوع زلزله شدید

در زمان ابوبکر و عمر، زلزله شدیدى در مدینه رخ داد، به
طورى که عموم مردم ترسیدند. نزد ابوبکر و عمر رفتند، مشاهده کردند آن دو
نفر از شدت ترس به شتاب حضور امیرالمؤ منین (ع ) مى روند.
مردم هم به تبعیت آنها حضور آن حضرت رسیدند. امیرالمؤ منین (ع ) از منزل
خارج شدند. ابوبکر و عمر و عموم در عقب آن بزرگوار رفتند تا به باروى شهر
رسیدند. آن حضرت روى زمین نشست مردم هم اطراف او نشستند. دیوارهاى مدینه
مانند گهواره حرکت مى کرد اهل مدینه از شدت ترس صداهاى خود را بلند کرده و
فریاد مى زدند: یا على به فریاد ما برس ، هرگز چنین زمین لرزه اى ندیدیم .
لب هاى آن حضرت به حرکت آمد و با دست به زمین زد و فرمود: اى زمین آرام و
قرار بگیر. زمین به اذن خدا ساکت شد و قرار گرفت .
مردم از اطاعت و فرمانبردارى زمین از امیرالمؤ منین تعجب کردند، فرمود: شما
تعجب کردید که اطاعت امر من نمود وقتى به او گفتم : قرار بگیر؟
عرض کردند: بلى ، یا امیرالمؤ منین .
فرمود: من همان انسانى هستم که خداوند در قرآن مى فرماید:
(و قال الانسان مالها) به زمین مى گویم بیان کن براى من حوادث و اخبارى که
بر روى تو واقع شده و انجام گرفته است و به من بگو عمل هایى که مردم در روى
تو به جا آورده اند.
پس از آن فرمود: اگر این همان زمین لرزه هایى بود که خداوند در سوره زلزله
مى فرماید زمین به من اخبار خود را خبر مى داد، ولى آن نیست .(۳۶)
و در حدیث آمده است که پیغمبر (ص ) فرمود: آیا مى دانید که اخبار آن چیست ؟
گفتند: خدا و پیامبرش داناتر است .
فرمود: اخبار آن این است که شهادت مى دهد بر هر بنده و کنیز و هر مرد و زن
به آن چه در روى آن انجام داده مى گوید: فلانى ، فلان کار را در فلان روز
از فلان ماه انجام داده .
این خبر دادن زمین است .(۳۷)

۳۲ – سخن گفتن زمین با امام (ع )

اسماء بنت عمیس گوید: فاطمه زهرا(س ) فرمود: یکى از شب ها که على (ع ) بر من وارد شد مرا به هراس انداخت .
عرض کردم : چگونه تو را به هراس انداخت اى سرور زنان عالمین .
فرمود: شنیدم که زمین با او حرف مى زد و او نیز با او سخن مى گفت .(۳۸)

۳۳ – طى الارض نمودن على (ع )

ابن هبیره از دورى فرزندان و اشتیاق خودش به دیدار آنها
با على (ع ) سخن مى گفت ، على (ع ) به او دستور داد که چشمانش را ببندد،
چشمش را هم گذاشت باز کرد دید در مدینه در خانه خود است ، بر بام خانه رفت و
اندکى نشست سپس فرمود: بیا برگردیم ، و چشمش را به هم گذاشت و باز دید در
کوفه است ، و تعجب کرد!(۳۹)

تکلم امام على (ع ) با حیوانات

۳۴ – تکلم با شیر

منقذین اصبغ اسدى گوید: (در
شب نیمه شعبان در خدمت امیرالمؤ منین (ع ) بودم ، امام سوار شترى شدند و
براى کار مهمى به دهى رفتند، در اثناى راه در جایى فرود آمدند و خواستند که
تجدید وضو نمایند، من افسار شتر را داشتم ، یک مرتبه گوش هاى شتر تیز و
مضطرب شد که نتوانستم آن را نگه دارم ؛ امام پرسید: چه شده است ؟
عرض کردم : شتر چیزى دیده که این طور بى تابى مى کند.
امام نگاه کرد و فرمود: درنده اى است ؛ ذوالفقار را برداشت و نعره اى زد و
چند قدم برداشت ؛ آن درنده شیر بود چون صداى امام را شنید نزدیک آمد و
مانند گناهکاران ، سر در پیش انداخت ؛ امام دست دراز کرد موى گردن شیر را
گرفته و فرمود: مگر نمى دانى من اسدالله و ابوالاشبال (پدر بچه شیرها) و
حیدرم ، قصد شترم را نمودى ؟
شیر به زبان فصیح عرض کرد: یا امیرالمؤ منین (ع )! هفت روز بود که شکارى به
دستم نیفتاد و گرسنگى بى طاقتم کرده است ، از دور شبح شما را دیدم خجل که
خداى تعالى بر من گوشت دوستان و عترت شما را حرام گردانیده و بر دشمنان شما
حلال نموده است . امام دست بر پشت شیر کشید و با او حرف زد تا آن که عرض
کرد: یا ولى الله ! گرسنگى ، گرسنگى ؛ امام دست برآورد و فرمود: خداوندا!
به حق محمد و آل محمد (ص ) او را روزى ده ؛ همان حال ، چیزى نزد شیر آمد و
به خوردن مشغول شد.
بعد امام پرسید: مسکن تو کجاست ؟
گفت : کنار رود نیل .
فرمود: این جا چه مى کنى ؟
عرض کرد: به قصد زیارت شما به حجاز آمدم ، در آن جا کوفه را نشان دادند و
نزد شما آمدم ، حال اجازه رفتن مى خواهم که دو پسر و جفتى دارم که از من بى
خبرند.
چون اجازه گرفت ، عرض کرد: یا امیرالمؤ منین (ع )! در این سفر به قادسیه مى
روم و از گوشت سنان بن و اهل شامى که از دشمنان شماست ، و در جنگ صفین
گریخته ، توشه راه کنم . امام دعا کرد و شیر رفت ).
منقذبن اصبغ گوید:(متعجب
و حیران شدم که امام فرمود: اى منقذ! از این واقعه تعجب نمودى ؟! بدان
خدایى که دانه را مى رویاند و خلق را مى آفریند، اگر از معجزاتى که رسول
خدا به من تعلیم داده ، ظاهر کنم مردم به گمراهى مى افتند؛ و بعد امام
متوجه نماز شد و پس از آن نمازش تمام شد در خدمتش بودم تابه قادسیه رسیدیم
که هنگام اذان صبح بود؛ و در میان مردم غوغایى بود که مى گفتند: سنان بن و
اهل شامى را شیرى خورد و استخوان هاى بدنش را نشان دادند؛ من واقعه سخن
گفتن شیر را با امام را براى مردم نقل کردم ، مردم دویدند و به خدمت امام
رسیدند و از وجودش ‍ تبرک مى جستند.)(۴۰)

۳۵ – شهادت جامه یهودیان

استدلال على (ع ) در باطل بودن دین یهود این بود که به
آنها فرمود: همانا ما را (بر اثبات دین خود) دلیلى است که آن معجزه روشن و
واضح است ، آن گاه شتران یهود را صدا کرده ، فرمود: اى شتران براى محمد و
وصى او شهادت دهید، پس شتران بر یکدیگر سبقت گرفته ، گفتند: راست گفتى ،
راست گفتى اى وصى محمد، و این یهودیان دروغ گفتند.
حضرت فرمود: این یک نوع از شهودند، (آن گاه فرمود:) اى جامه هاى یهود که بر
تن آنهایید، شهادت دهید براى محمد و وصیش ، پس همه جامه هاى آنان به زبان
آمده گفتند: راست گفتى یا على ، شهادت مى دهیم که حقا محمد، فرستاده خدا
است ، و این که تو، یا على (ع ) حقا وصى اویى .(۴۱)

۳۶ – آشکار شدن توطئه

وقتى پیغمبر (ص ) به جانب تبوک رفت ، على (ع ) (در راه )
به او ملحق شد، (و حضرت رسول (ص ) دستور داد که بازگردد) و چون به جاى خود
برگشت ، (منافقان ) براى کشتنش تدبیرى کرده ، دستور دادند در راهش ‍
گودالى عمیق به قدر پنجاه ذراع حفر کردند، و آن را با نى هاى نازک
پوشاندند، و اندکى خاک به قدرى که نى هاى را بپوشاند روى آن ریختند، و این
گودال در راهى بود که آن جناب ناچار بود از آن عبور کند، و مى خواستند او
با مرکبش در آن جا بیفتند، و آن را عمیق کرده بودند، و اطرافش زمین سنگلاخى
بود، نقشه ریخته بودند که وقتى او با مرکبش در آن چاه رسید اسبش گردنش را
برگرداند و خدا آن را طولانى کرد تا لبانش به گوش او رسید و گفت : یا
امیرالمؤ منین (ع ) این جا چاهى براى تو کنده شده ، و نقشه مرگ براى تو
کشیده شده ، و تو بهتر مى دانى پس از آن عبور نکن .
فرمود: خداوند تو را که نصیحت کننده اى براى من جزاى خیر دهد، همچنان که
براى من تدبیر مى کنى و همانا خدا تو را از پاداش نیک خود محروم نمى کند، و
رفت تا به آن مکان مشرف شد و اسب از ترس عبور از آن جا ایستاد، و على (ع )
فرمود: به اذن خدا به سلامت و اعتدال برو، در حالى که کار تو عجیب و عمل
تو بى سابقه است . اسب پیش رفت و خداوند زمین را سخت و محکم کرد و چاه را
پر کرد، و آن جا را مثل جاهاى دیگر قرار داد، و چون على (ع ) از آن جا گذشت
آن اسب گردنش را برگرداند و لبانش ‍ را بر گوش او گذاشت و گفت : اى مولاى
من چقدر تو نزد پروردگار جهان کرامت دارى ، تو را از این چاه به سلامت عبور
داد.
فرمود: خداوند تو را در عوض آن نصیحتى که به من کردى این چنین سالم گرداند،
(حضرت عسگرى ) فرمود: سپس صورت اسب را به نزدیک کفلش ‍ برگرداند و مردم با
او بودند، بعضى جلو و بعضى عقب ، و به آنها گفت : خاک این جا را عقب
بزنید، عقب زدند، دیدند آن جا طورى است که هر کس از آن جا بگذرد در آن چاه
مى افتد، فرمود: پس همه از آنچه دیدند اظهار وحشت و تعجب کردند، فرمود: مى
دانید چه کسى این کار را کرده ؟
گفتند: نه ، فرمود: لکن این اسب من مى داند، اى اسب ، آن چگونه بوده و که این تدبیر را کرده ؟
اسب گفت : یا امیرالمؤ منین وقتى خداى عزوجل بخواهد، آنچه را مردم نادان مى
خواهند محکم کنند، نقض کنند، محکم کنند. نقض کند، یا آن چه را مردم نادان
مى خواهند نقض کنند، محکم کند. پس خدا غالب است و مردم مغلوب اند، اى
امیرالمؤ منین فلان و فلان و ده نفر را شمرد، با همدستى و توطئه بیست و
چهار نفر که در راه با پیغمبر (ص ) بودند و نقشه قتل او را در عقبه ریختند
این کار را کردند و خداوند در حفظ پیغمبر و ولى خود غالب است و کفار بر او
غالب نمى شوند، پس بعضى از اصحاب از امیرالمؤ منین (ع ) خواستند که قضیه را
براى پیغمبر(ص ) بنویسد و قاصد تندرویى نزد او بفرستد على (ع ) فرمود:
قاصد خدا سریع تر نزد پیغمبر(ص ) مى رود و نامه او جلوتر مى رسد (یعنى خدا
به او خبر مى دهد).(۴۲)

۳۷ – آگاهى از بطن شتر

سلمان فارسى روایت کرده که : روزى خدمت پیغمبر(ص ) بودم
یک اعرابى آمد و گفت : اى محمد مرا از آنچه در شکم این شتر است خبر ده تا
بدانم ، آنچه آورده اى حق است ، و به خداى تو ایمان آوردم و از تو پیروى
کنم ، پس ‍ پیغمبر (ص ) به على (ع ) رو کرد و فرمود: جوابش را بده ، على (ع
) مهار شتر را گرفت و دست بر سینه اش کشید، سپس دستش را به آسمان بلند کرد
و گفت : خدایا! تو را به حق محمد و اهلبیتش ، و به اسم هاى نیکو و موجودات
کاملت این شتر را به زبان آور تا ما را از آنچه در شکم دارد خبر دهد،
ناگاه شتر رو به على (ع ) کرد و گفت : یا امیرالمؤ منین ! روزى این مرد بر
پشت من سوار بود و به زیارت پسر عمویش مى رفت و با من مواقعه کرد و من از
او آبستنم .
اعرابى گفت : واى بر شما این پیغمبر (ص ) است یا او؟
گفتند: او پیغمبر است و این وصى و پسر عموى او است .
اعرابى گفت : گواهى مى دهم که معبودى جز خدا نیست ، و تو پیغمبر خدایى ، و
از پیغمبر خواست که از خدا بخواهد، شر چیزى را که در شکم شتر است برطرف
کند، و خدا شر را از او گرداند، و اسلام آن مرد نیکو شد.
راوندى فرموده : عادت این شتر این است که از مرد آبستن نمى شود، ولى خداوند
این عادت را در این جا براى معرفى پیغمبرش ایجاد کرد، با این که ممکن است
نطفه مرد تا آن وقت به همان هیئت در شکم شتر مانده و هنوز علقه (:خون بسته )
نشده بود، و خدا شتر را به سخن آورد تا صدق سخن پیغمبرش معلوم شود.(۴۳)

۳۸ – مسخ شدن ماهى جرى

جمعى در کوفه خدمت على (ع ) رسیده گفتند: یا امیرالمؤ منین این ماهى جرى را در بازارها مى فروشند.
گفت : پس على (ع ) تبسم کرد و فرمود: برخیزید تا چیز عجیبى به شما بنمایم ، و درباره وصى (پیغمبر(ص ) خود چیزى جز خیر و خوبى نگویید.
برخاستند و همراهش کنار فرات رفتند، و آب دهان در فرات انداخت و
و کلماتى فرمود، ناگهان یک ماهى جرى با دهان باز سر از آب بیرون کرد، امیرالمؤ منین (ع ) فرمود: واى بر تو و قومت تو کیستى ؟
گفت : ما اهل قریه اى نزدیک دریا بودیم ، که خدا در کتاب خود مى فرماید: (چون ماهیانشان روز شنبه کنار دریا مى آمدند. اعراف /۶۴)
پس خدا ولایت و دوستى تو را بر ما عرضه کرد، و ما نپذیرفتیم ، و مسخمان
کرد، و بعضى در خشکى هستیم و بعضى در دریا، اما اهل دریا پس ما جرى هاییم ،
و اما اهل خشکى سوسمار و موش صحرایى است ، آن گاه امیرالمؤ منین (ع ) به
ما نگاه کرد و فرمود: گفتار او را شنیدند؟
گفتیم : آرى .
فرمود: به آن کسى که محمد را به پیغمبرى برانگیخت اینها مانند زنان شما حیض مى شوند.(۴۴)

۳۹ – تکلم با فیل

پیغمبر (ص ) على (ع ) را براى جنگ با جلندا به عمان
فرستاد، جنگ عظیمى میان آنها روى داد، تا این که فرمود: کندا(غلام جلندا)
بر فیل سفیدى سوار شد و با لشکرى که سى فیل همراه داشت به مسلمین حمله کرد،
على (ع ) از استر پیاده شد و سرش را برهنه کرد، بیابان روشن شد، نزدیک فیل
ها رفت و سخنى با آنها گفت که ما نمى فهمیدیم ، بیست و نه فیل برگشته با
مشرکین جنگیدند تا به دروازه عمان واردشان کردند و برگشتند و گفتند: یا على
(ع )! ما همه به محمد ایمان داریم جز آن فیل سفید. پس حضرت بانگ بر او زد
ایستاد و ضربتى بر او زد سرش را دور افکند و کندا از پشتش به پایین افتاد.(۴۵)

۴۰ – تکلم اژدها با على (ع )

امام صادق (ع ) فرمودند: امیرالمؤ منین (ع ) در روز
جمعه بر بالاى منبر در مسجد کوفه خطبه مى خواند که صداى دویدن مردم را شنید
که بعضى ، بعضى را پایمال مى کردند. حضرت به ایشان فرمود: شما را چه شده ؟
گفتند: یا امیرالمؤ منین ، مارى بسیار بزرگ داخل مسجد شده که ما از آن هراسانیم و مى خواهیم آن را به قتل برسانیم .
حضرت فرمود: احدى از شما به آن نزدیک نشود و راه را براى او باز کنید که او فرستاده اى است و براى حاجتى آمده .
راه را برایش گشودند او نیز از میان صف ها گذشت و از منبر بالا رفت ، دهانش
را بر گوش امیرالمؤ منین (ع ) نهاد و در گوش آن حضرت صدایى کرد و امیرالمؤ
منین (ع ) گردن خود را کشیده و سرش را تکان مى داد. سپس ‍ امیرالمؤ منین
(ع ) مانند صداى او صدایى برآورد و مار از منبر به پایین آمد و در میان
جمعیت فرو رفت . مردم هر چه توجه کردند، دیگر او را ندیدند. عرض کردند: یا
امیرالمؤ منین ، این مار بزرگ که بود؟
حضرت فرمود: این ، درجان بن مالک ، جانشین من در میان جن هاى مسلمان است ،
آنها در موضوعاتى اختلاف کرده بودند؛ لذا او را به نزد من فرستادند و او
نزد من آمد و از مسایلى پرسش نمود و من جواب مسایلش را دادم ، سپس بازگشت .(۴۶)



۱۰ داستان از معجزات امام علی ۴

على (ع ) بر منبر جامع کوفه بودند، ناگاه مردى براى وضو گرفتن از جا بلند شد.
آن شخص از مسجد بیرون رفت به سوى رحبه تا وضو بگیرد، ناگاه مار بزرگى مانع او شد.
پس از مقابل آن مار فرار کرد و به خدمت على (ع ) آمد و قضیه را به آن حضرت
نقل کرد. على (ع ) بلند شد و تشریف آورد نزدیک آن سوراخى که افعى در آن
بود.
شمشیر مبارک را بر در سوراخ گذاشت و فرمود: افعى از این جا خارج شو. طولى
نکشید که آن مار بیرون آمد و با آن حضرت صحبت کرد، على (ع ) به آن مار عتاب
کرد چرا مانع این مرد از وضو گرفتن شدى ؟ جواب داد: این مرد شما را
چهارمین خلیفه مى داند یعنى شیعه شما نیست . آن گاه امیرالمؤ منین (ع ) به
آن مرد فرمود: تو مرا خلیفه چهارم مى دانستى ؟
پس آن مرد بر سر خود زد و اسلام خود را کامل نمود.(۴۷)


۴۲ – شهادت فرات بر وصایت على (ع )

امام صادق (ع ) مى فرماید: هنگامى که على (ع ) از جنگ
صفین برمى گشت ، در ساحل فرات ایستاد و فرمود: اى وادى ! من کیستم ؟ رود
مضطرب شد و امواج به هم خوردند و مردم نگاه مى کردند. صدایى از فرات شنیدند
که گفت : (اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله و ان علیا امیرالمؤ منین حجة الله على خلقه ).
امام صادق (ع ) مى فرماید: وقتى که على (ع ) از صفین برمى گشت بر ساحل فرات
ایستاد و با چوب دستى خود بر آب زد و فرمود: جارى شو. پس ‍ دوازده چشمه
جارى شد و مردم نگاه مى کردند. سپس با زبانى سخن گفت که مردم نفهمیدند. آن
گاه مارها سرشان را از رودخانه بیرون آوردند و (لااله الاالله ) و تکبیر گفتند و بعد از آن گفتند: (السلام علیک یا حجة الله فى ارضه ، و یا عین الله فى عباده ) قوم تو در صفین تو را خوار کردند چنانچه قوم هارون بن عمران را.
حضرت به مردم فرمود: (آیا شنیدید؟)
گفتند: بلى .
پس فرمود: (این معجزه من براى شماست و شما را بر آن شاهد مى گیرم ).(۴۸)


۴۳ – گفت وگو با ماهیان

رود فرات طغیان کرد به اندازه اى که نزدیک بود خانه هاى
کوفه بر اثر طغیان آب ، منهدم شود، مردم از این بلا به حضرت على (ع )
پناهده شدند، على (ع ) بر استر رسول خدا(ص ) سوار شده و مردم در رکاب او مى
آمدند، چون به کنار رود فرات رسید از مرکب پایین آمد، وضو گرفت در گوشه اى
که مردم او را مى دیدند مشغول نماز شد و دعاهایى که بیشتر مردم مى شنیدند
قرائت فرمود، سپس به طرف فرات رفت چوبى که در دست داشت بر آب زده فرمود: به
خواست خدا کم شو، آب آن قدر فرو رفت که ماهیان کف دریا دیده شدند، بسیارى
از آنها به حضرت على (ع ) به عنوان امیرالمؤ منین سلام کردند و عده اى از
آنها از قبیل جرى ، مارماهى ، زمار سخنى نگفتند، مردم متعجب شدند که چرا
بعضى سخن گفتند و برخى ساکت ماندند، فرمود: خداى متعال ماهیان حلال گوشت را
به سلام بر من امر کرد و ماهیان حرام گوشت را از گفتگوى با من ممانعت
فرمود و این خبر مشهورى است و در شهرت به پایه گفتگوى گرگ با پیغمبر و
تسبیح سنگ ریزه در کف دست آن حضرت و ناله درخت به آن جناب و سیر کردن عده
بسیارى را با غذاى اندک مى باشد و کسى که بخواهد به چنین معجزه اى اعتراض
کرده و طعنه بزند مساوى با آن است که معجزات پیغمبر را قبول ننموده و
اعتراض ‍ نماید.(۴۹)


۴۴ – سلام پرندگان

دسته اى مرغابى بالاى سر على (ع ) در هوا پرواز مى
کردند و صدا مى کردند، حضرت فرمود: به ما سلام مى کنند، منافقان به هم چشمک
زدند، فرمود: قنبر! برو به این پرندگان بگو: نزد امیرالمؤ منین بیایید، پس
در صحن مسجد پایین آمدند، و حضرت به لغتى که ما نمى فهمیدیم به آنها سخنى
فرمود، مرغ ها گردن به سوى او دراز کرده صدا کردند، فرمود: به ما سلام
کردند.(۵۰)


۴۵- پرندگان على (ع ) را مى شناختند

جابر انصارى گفت : در صحرا با على (ع ) بودم ، ناگاه آن حضرت به بالاى سر آن حضرت نگاه کرد.
تبسم فرمود و خندید و گفت : آفرین اى پرنده .
گفتم : اى مولاى من با کدام پرنده صحبت مى کنید؟
فرمود: مرغى که در هواست آیا خوش دارى آن را ببینى و کلامش را بشنوى ؟
عرض کردم : بلى اى مولاى من .
در این هنگام آن حضرت کلماتى به صورت پنهانى فرمود، ناگاه پرنده اى به سوى
زمین پایین آمد و بر دست على (ع ) نشست . آن حضرت دست مبارکش را بر پشت او
کشید و فرمود: سخن بگو به اذن خدا منم على بن ابیطالب . آنگاه خداوند قوه
نطقى به او عطا فرمود تا آن که به زبان عربى آشکارا گفت : السلام علیک یا
امیرالمؤ منین و رحمة الله و برکاته .
حضرت جواب سلام او را داد و فرمود: بگو که از کجا آب و دانه مى خورى در این صحراى خشک که هیچ سبزى نمى روید و آبى نیست ؟
گفت : اى مولاى من زمانى که گرسنه شوم ولایت شما اهل بیت را به خاطر مى
آورم . پس سیر مى گردم و زمانى که تشنه شوم از دشمنان شما، بیزارى مى جویم
پس سیراب مى شوم . على (ع ) فرمود: بارک الله فیک پس آن مرغ پرواز کرد.(۵۱)


۴۶ – شهادت شتر

از سید مرتضى اعلى الله مقامه نقل است که عمار یاسر گفت
: در حضور امیرالمؤ منین على (ع ) بودم ناگاه صدایى برخاست پس فرمود: اى
عمار ذوالفقار مرا بیاور.
سپس فرمود: بیرون برو و این مرد را از ظلم کردن به زنش بازدار. عمار گفت :
از مسجد خارج شدم ناگهان دیدم یک زن و یک مرد زمام زمام شترى را گرفته اند
زن مى گوید: مال من است .
عمار گفت : به آن مرد گفتم حضرت امیر(ع ) مى فرماید در حق این زن ظلم مکن .
جواب داد على (ع ) مشغول به شغل خود باشد و دستش را از خون مسلمانهایى که در بصره کشته است بشوید.
عمار رضى الله عنه گفت : برگشتم تا این که به مولاى خود خبر دهم وقتى داخل
مسجد شدم دیدم آن حضرت را که مى آید و آثار غضب در صورتش ‍ ظاهر است ، به
آن مرد فرمود: واى بر تو، شتر این زن را بده .
جواب داد: این شتر مال من است .
امیر(ع ) فرمود: دروغ مى گویى .
گفت : چه کسى شهادت مى دهد که این شتر از آن زن است ؟
على (ع ) فرمود: شاهدى شهادت بدهد که احدى از اهل کوفه تکذیب آن ننماید.
پس على (ع ) فرمود: اى شتر صاحب تو کیست ؟
آنگاه شتر به زبان فصیح گفت : یا امیرالمؤ منین و یا سید الوصیین من از آن این زن هستم .
و در بعضى از روایات آمده است که گفت : نوزده سال است که من از آن این زن هستم .
پس به آن زن فرمود: بگیر شتر خود را آنگاه على (ع ) پیش آمد و آن شخص ‍ را ذوالفقار به دو نیم کرد.(چون حکم ناصبى قتل است ).(۵۲)


۴۷ – سلیمان بنى هاشم

از سید رضى منقول است که در کتاب مناقب الفاخره از عمار
یاسر روایت نموده است که : من و امیرالمؤ منین (ع ) در مسجد جامع کوفه
بودیم و شخص دیگرى نبود در آن جا ناگاه دیدم امیرالمؤ منین (ع ) مى فرماید:
تصدیق کن او را تصدیق کن او را.
پس متوجه شدم به طرف راست و چپ ، احدى را ندیدم تعجب کردم .
آنگاه على (ع ) فرمود: اى عمار با خود مى گویى که على با چه کس تکلم مى کند؟
عرض کردم : بلى مطلب این است .
آنگاه فرمود: سرت را بلند کن چون سر خود را بلند کردم مشاهده کردم دو عدد
کبوتر با هم حرف مى زنند فرمود: اى عمار مى دانى چه مى گویند؟ عرض کردم :
نه یا امیرالمؤ منین .
فرمود: آن کبوتر ماده به کبوتر مى گوید: آیا زن دیگرى اختیار نموده اى و
مرا ترک گفته اى ؟ آن کبوتر نر قسم مى خورد که چنین کارى نکرده ام .
پس آن پرنده ماده مى گوید: من تو را تصدیق نمى کنم . پس کبوتر نر گفت : قسم
به حق این شخص که در مقابل ماست من زن دیگرى نگرفتم . خواست آن ماده او را
تکذیب کند، گفتم : تصدیق کن او را، تصدیق کن او را.
عمار گفت : عرض کردم : یا امیرالمؤ منین من نمى دانستم که احدى غیراز
سلیمان بن داود زبان منطق پرندگان را بداند. آن جناب فرمود: اى عمار البته
سلیمان بن داود سؤ ال کرد خدا را به احترام ما اهل بیت تا این که دانست
منطق طیر را و در روایت دیگر حضرت صادق (ع ) فرمود: که على (ع ) فرموده است
: ما مى دانیم زبان حیوانات را هم چنان که مى دانست سلیمان بن داود و ما
نیز نطق هر جنبنده در آب یا خشکى را مى دانیم .(۵۳)


تکلم امام على (ع ) با مردگان

۴۸ – تکلم على (ع ) با کشتگان جمل

حضرت على (ع ) پس از جنگ جمل در میان صفوف حرکت مى کرد و آنها را مى شکافت تا آن که به (کعب بن سورة )
رسید (کعب قاضى بصره بود و این ولایت را به او، عمربن خطاب داده بود. کعب
در میان اهل بصره در زمان عمر و عثمان به قضاوت باقى بود؛ چون فتنه اهل جمل
در بصره علیه امیرالمؤ منین (ع ) برپا شد، کعب قرآنى بر گردن خود حمایل
نمود و با تمام فرزندان و اهل خود براى جنگ با آن حضرت خارج شد، و همگى
آنها کشته شدند.)
وقتى حضرت از کنار جنازه کعب عبور فرمود، در آنجا درنگ کرد و فرمود: و فرمود: کعب را بنشانید، کعب را بین دو مرد نشاندند.
حضرت فرمود: اى کعب بن سوره ! (قد وجدت ما وعدنى ربى حقا فهل وجدت ما وعد ربک حقا)؟
آن چه را که پروردگار من به من وعده داد یافتم که تمامش حق بود، آیا تو هم
وعده هاى پروردگارت را به حق یافتى ؟ و سپس فرمود: کعب را بخوابانید. حضرت
کمى حرکت کرد تا به طلحة بن عبدالله رسید که او هم در میان کشتگان افتاده
بود، حضرت فرمود: او را بنشانید، نشاندند و همان خطاب را عینا به طلحه
فرمود و سپس فرمود: طلحه را بخوابانید.
یکى از اصحاب به آن حضرت گفت : اى امیرالمؤ منین ! در سخن گفتن شما با این دو مرد کشته که کلامى را نمى شنوند چه فایده اى داشت ؟
حضرت فرمود: اى مرد! سوگند به خدا آنها کلام مرا شنیدید، همان طورى که اهل قلیب (چاه بدر) کلام رسول خدا(ص ) را شنیدند.(۵۴)


۴۹ – گفت وگوى على (ع ) با جمجمه انوشیروان

على (ع ) به مداین نزول اجلال فرموده به ایوان کسرى و
در خدمت آن حضرت جماعتى از اهل ساباط مداین و از جمله آنها شخصى بود به نام
دلف که پسر منجم کسراء بود چون ظهر شد فرمود: اى دلف بلند شو و همراه من
باش . پس آن حضرت در غرفه هاى اطراف ایوان کسرى تشریف مى برد و مى فرمود:
دلف این مکان براى چنین چیز و آن غرفه دیگر براى چیز دیگر بوده است . دلف
جواب مى داد: به خدا قسم واقع همین است که مى فرمایید گویا شما در زمان
کسرى بوده اید و مشاهده نموده اید که از آنها خبر مى دهید.
سپس به یک جمجمه اى نگاه کردند (یعنى سر مرده اى کهنه که گوشت هاى آن ریخته
و استخوان آن مانده باشد) سپس به بعضى از حضار دستور داد که این جمجمه را
بردارید و خود در ایوان کسرى تشریف آورد و در آن مکان نشست ، سپس دستور
فرمود طشتى آوردند آب ریخت و در آن طشت و فرمود: جمجمه را بگذارید در طشت و
گفت : قسم مى دهم تو را اى جمجمه که مرا و خودت را معرفى بنمایى . پس آن
جمجمه به زبان فصیح گفت :
شما امیرالمؤ منین و سید الوصیین و من بنده خدا پسر کنیز خدا کسرى
انوشیروان هستم . پس آن اشخاصى که با آن حضرت بودند از اهل ساباط به خانه
هایشان رفتند و آنها را به چیزى که واقع شده بود و شنیده بودند از جمجمه
خبر دادند پس اختلاف کردند در این که امیرالمؤ منین چه کسى است .
(مؤ لف گوید یعنى بعضى به خدایى على (ع ) قایل شدند و گفتند: با جمجمه حرف
نمى زند مگر خالق او) بعضى از اهل ساباط به حضور على (ع ) آمدند، در فرداى
آن روز عرض کردند: بعضى از مردمان به خدایى شما قایل شده اند و قلوب ما را
نیز فاسد کرده اند به واسطه چیزى که خبر مى دهند از شما.
پس على (ع ) آنها را احضار کرد و فرمود، چه چیز باعث شد که شما این حرف را بگویید؟
گفتند: شنیدیم کلام جمجمه و سخن گفتن آن را با شما و این کار شخصى نیست غیر از خدا از این جهت گفتیم چیزى را که گفتیم .
آن حضرت فرمود: از این کلام به سوى پروردگارتان برگردید.
گفتند: ما از گفته خود برنمى گردیم ، هر چه مى خواهى کن . دستور داد که
آتشى مهیا ساختند و آنها را سوزانیدند و دستور فرمود استخوان هایى که از
آنها باقى مانده بود کوبیده بر باد دهند، پس چنین کردند.
سه روز از این قضیه گذشت بعضى از اهل ساباط به نزد آن حضرت آمدند و گفتند:
الله الله دریاب دین محمد(ص ) را به درستى که آنها را که سوزاندى برگشتند
به منزلهاى خود از اول سالمتر و نیکوتر. حضرت فرمود: آیا چنین نیست که شما
آنها را سوزانیدید با آتش و استخوان هاى آنها را کوبیدید و بر باد دادید؟
عرض کردند: بلى چنین است . فرمود: خداوند آنها را زنده کرده است . در این
هنگام اهل ساباط از مقام شامخ على (ع ) متحیر شدند.(۵۵)


۵۰ – تکلم على با مردگان یهود

از جابربن عبدالله رضى الله عنه نقل شده است که :
امیرالمؤ منین على (ع ) را در خارج کوفه دیدم پشت سر آن حضرت رفتم تا آن که
آن حضرت به قبرستان یهود رسید. پس ایستاد و ندا کرد: اى گروه یهود! شنیدیم
که به آن حضرت از داخل قبرها جواب دادند: لبیک لبیک ، آن گاه فرمود: چگونه
دیدید عذاب خدا را؟ گفتند: به سبب نافرمانى ما نسبت به شما در عذاب خدا
هستیم تا روز قیامت ، پس آن حضرت صیحه اى زد به صدایى مهیب که من از صدا بى
حال شده به زمین افتادم ، پس از آن که به هوش آمدم با على (ع ) مراجعت
کرده داخل کوفه شدیم على (ع ) داخل مسجد کوفه شد و من عقب سر آن حضرت بودیم
و شنیدیم که مى فرمود: نه به خدا قسم نخواهم کرد نه به خدا نخواهد شد
هرگز. عرض کردم : اى مولاى من با چه کسى حرف مى زنى در حالى که احدى را نمى
بینم ؟
در این جا فرمود: اى جابر برهوت آشکار شد پس شیبوبه و حبتر را در حالتى که
در عذاب بودند در داخل تابوت دیدم پس آن دو مرد مرا صدا زدند و گفتند: یا
اباالحسن برگردان ما را به دنیا تا اقرار کنیم به فضل تو و اقرار کنیم به
ولایت و امامت تو.
گفتیم : نه و الله نمى کنم و نه به خدا نمى شود این مطلب ابدا. سپس ‍ حضرت این آیه را خواند: (و لورد و العادوا لمانهوا و انهم لکاذبون . یعنى : اگر برگردانیده شوند بر همان طریقه اى که بودند برمى گردند و ایشان دروغگویانند).
اى جابر هیچ کس نیست که مخالفت وصى پیغمبر نماید مگر آن که به صورت انسان کورى به صورت افتاده است محشور مى شود.(۵۶)



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top