کلبه ی رمان

رمان کلبه ی عشق

بابا بهروز:شروین چکار می کنی پسرم
شروین
دستش را بر روی شانه ی اقا جون نهاد و او را در آغو گرفت و آرام سر خود و
با زانو نشست صدای هق هق گریه ی او مامان سایه و عمه بهر را نیز به گریه
انداخت

شروین:بردی اقا جون بردی تو برنده شدی
آقاجون دستانش لرزید و نگاه پر غرورش را از او برگرداند
آقاجون:بلند شو پسر اون رفته اون به خواسته اش رسیده دیگه من نوه ای ندارم شما دیگه خانواده ی من نیستین
شروین:خیلی
دیر شد آقاجون خیلی دیر شد شیرین به خواسته اش نرسید نرسید شیرین(وفریادی
کشید)به خاطر شما خواهر من داره با مرگ روبه رو می شه

همه جا را سکوت در بر گرفت سکوتی عجیب شروین از جایش بلند شد
شروین:آقای بهادری اگه خواهر من چیزیش شد این باغ لعنتی رو به اتیش می کشم
بابا بهروز خودش را به او رساند و شانه اش را گرفت با ترس زل زد به چشمانش
بابابهروز:چی شده شروین شیرین کجاست
شروین بابا بهروز را در اغوش گرفت گرمای اغوش پدرش را دوست داشت
شروین:بابا شیرین تیر خورده بابا تیر خورده
بابا
بهروز به خود لرزید مامان سایه با شنیدن این حرف بر زمین افتاد عمه جیغی
کشید شروین به طرف مامان رفت و او را بلند کرد و رفتن تنها کسانی که در
انجا مانده بودن بابا بهروز و اقا جون بود

بابا
بهروز:آخرش کار خودتون کردین اقاجون آقاجون دخترم پاره ی تنم بود اگه چیزی
نمی گفتن چون احترامی بود که براتون داشتم آقجون دخترم شیرینم توی
بیمارستانه اونم به خاطر خودخواهی شما همه رو از خودتون دور کردین دلیلش چی
بود این همه غرور ارزش اون رو داشت (به طرف آقاجون برگشت)اگه شیرین چیزیش
بشه هیچ وقت هیچ وقت بهروز را نمی بینین

از
در بیرون رفت آقاجون بر روی صندلی افتاد ونگاهش را به همان عکس دوخت عکس
شیرین بود و آن خنده هایش که اورا شاد می کرد چیکار کرده بود یعنی واقعا
غرور ارزش این همه دوری را داشت ارزش نفرت را داشت دست لرزانش را به طرف
قاب پیش برد و نگاهی به چشمان اب او کرد باید می رفت و نوه اش را می دید او
که اینطور نبوذ باید می رفت

دکتر
به بیرون آمد و کلاهش را از سرش برداشت و نگاهش را به نگاه منتظر ارشیا
دوخت عشق زیاد را از آن چشمها می خوتند چه جوابی داشت به او بدهد سرش را به
زیر انداخت

دکتر:ما هرچی از توانمون بود انجام دادیم دیگه همه چی به دست خداست
ارشیا
بی حرکت بدون آنکه بلکی بزند اشکش بر روی گونه اش سرازیر شد گریه های همه
را می شنید و لی دیگر دوست نداشت داخل مراقبت های ویزه شد و به طرف اتاق او
رفت کسی جلویش را نگرفت و به طرف اتاق رفت شیرینش بین لوله ها بود نزدیکش
رفت و دست سرد اورا در دست گرففت بوسه ای بر آن نهاد که اشکش بر روی دستش
ریخت

ارشیا:شیرین
بلند شو اذیتم نکن مگه نمی خواستی کنارم باشی بلند شو که دلم خندهاتو می
خواد ارشیا نمی تونه بی تو شیرین نگاهتو نگیر شیرین تو به من این قول رو
داده بودی تو که نمی خواستی غم کسی رو ببینی بیا ببین همه ناراحتن همه
تنهام نذار شیرین تو که می دونی من بی تو هیچم

هق
هق گریه اش بالا رفته بود صدای قدم ها و عصایی شنید به عقب برگشت همان مرد
پرغرور را دید ولی این بار غرور نبود فقط تنها چیزی که در چشمانش دیده می
شد بخشش بود ارشیا بی اختیار از کنارش بلند شد آقا جون کنار تخت شیرین نشست
و دست اورا در دست گرفت

آقاجون:امروز
می خوام برات حرف بزنم واره درست بود تو درست گفتی من شکستم اره به زانو
در اوردیم ولی نمی خوام این زانو در اومدن با رفتنت تموم شه توی زندگیم همه
رو از دست دادم همسرم پسرم حالا تو تو نوه ی عزیزم هستی نوه ای که با هر
لبخندش دل این پیرمرد را شاد می کرد ولی بروز نمی داد چشماتو باز کن اقاجون
ببین که اقاجونت دیگه اون غرورش شکسته تو موفق شدی اره درست گفتی زندگی
بازی نیست زندگی پر از احساس و عشق بود که من ندونستم ولی تو به من یاد
دادی این سنگ آب شد

دستان
شیرین تکانی خورد ضربان قلبش نامنظم می شد چشمانش را باز کرد و نگاهش را
به آقاجون دوخت و لبخندی زد آقاجون اشک ریزان و با دستهای لرزان دستش را
فشرد نگاهش راب به ارشیا دوخت ارشیا با ان چشمان شبش نگااهش می کرد اشره ای
به ارشیا کرد ارشیا به او نزدیک شد یا نفس های بریده

شیرین:می… خوام….موا..ظب ….
چشمانش را بست و صدای ایستادن ضربان قلبش در اتاق پیچید همان جا قلب ارشیا نیز ایستاد و نگاهش به صفحه ی ظربان قلب شوکه ماند….
ارشیا بوسه ای به سنگ قبر نهاد ودستی بر روی آن کشید

ارشیا:سلام
شروین و شیرین خنده ای کردن
شیرین:آخه عزیزم این چه طرز سلام کردنه
با خنده های انها همگی خنده ای کردن ارشیا اخمی کرد و صورتش را برگرداند آقاجون با خنده دستی بر روی شانه ی ارشیا نهاد
آقاجون:پسرم تو کار خودتو بکن اینارو ولشون کن
ارشیا خنده ای کرد:آقاجون شما هم
عمو بهداد: ای یایا کشتیمون پدر سوخته زود باش دیگه
خنده ای کردم و به کنارش رفتم اخمی کرد که زبانی برایش در آوردم دستم را بر روی سنگ قبر کشیدم ولبخندی زدم
شیرین:مادر
جون ما اومدیم همنطور که بهتون قول داده بودم همه باهم متحد اومدیم (نگاهی
به آقاجون کردم ولبخندی زدم)البته آقاجون اومده از شما معذرت خواهی کنه
(خنده ای کردم)ارشیا هم اومده سلام کنه

دوباره خنده ی همه بالا رفت ارشیا دستم را گرفت و فشرد خیره شدم به حلقه های ازدواجمون و لبخندی زدم
تک
تک کل خانواده به نزدیک سنگ قبر اومدن ارشیا بازویم را گرفته بود و می
فشرد شروین کنار شبنم ایستاده بود و خیره نگاهش می کرد خیلی زود همه چی
اتفاق افتاده بود بعد از ایست قلبی که کردم همه در این باور بودن که دیگه
شیرینی نیست ولی یک نوری منو برگردوند هیچ وقت نمی تونم لبخند مادرجون رو
که منو برگردوند فراموش کنم بعد از اینکه به زندگی برگشتم تمام ماجرا را
فهمیدم آقاجون هم مهربون بود همه را برگردوند خونه تا کنار هم باشن عمو
بهداد را طوری در آغوش گرفت که انگار چیزی گرانبهارا دوباره به دست آورده
بود وحید هم بعد از آن ماجرا به بیمارسان بردنش کسی را یاد نداشت فراموشی
گرفته بود ولی باز هم همه اورا در کنار خودمان قبول کردیم از اونجا بود که
فهمیدیم بله آقا شروین و شبنم نزدیک 3سال هست که همدیگر را می شناسند ولی
به ما نمی گفتن بعد از خوب شدنم آقاجون یک جشن مفصلی برای ازدواج من ارشیا و
شروین شبنم گرفت لبخند اون روزش را فراموش نمی کنم

ارشیا:به چی فکر می کنی خانومم
آخ که قند توی دلم آب شد لبخندی زدم و گونه اش را بوسیدم
شبنم:تو هم که مثل داداشت شرم وحیا نداری
خنده ای کردم و گفتم:به کوری چشم شما
شروین با اخم جلو آمد:هووووی شیرین به زن من چیزی نگوها یعنی
ارشیا یک قدم به او نزدیک شد:هااان یعنی چی
شروین دست شبنم را گرفت:یعنی باهاتون قهر می کنیم
هر چهار نفر خنده ای کردیم ارشیا نزدیک گوشم آمد :خوب بریم خونه دیگه
خنده
ای کردم و به طرف ماشین رفتیم مامان باباها هنوز آنجا بودم دلشان می خواست
با یکدیگر و مادر جون صحبت کنند به عقب برگشتم مادر جون را دیدم که کنار
آقاجون ایستاده بود به طرف ارشیا نگاه کردمم که او و شروین چشمکی به یکدیگر
زدن کاسه ای زیر نیم کاسه ی هر دو بود

ارشیا:شیرین بیا دیگه
نزدیک شبنم رفتم:مواظب باشی ها
شبنم خنده ای کرد:داداش جونت باید مواظب خودش باشه
خنده ای کردم راست می گفت سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم ارشیا دستم را گرفت
ارشیا:خوب زندگیمون از چی شروع شد
لبخندی زدم:زندگیمون از به دنیا اومدن شروع شد
خنده
ای کردم ارشیا دستم را فشرد و بر روی انگشتان دسم بوسه ای نهاد نگاهی به
خیابان کردم به کجا می رفتیم نگاهم را به طرف او برگرداندم

شیرین:مگه نمی ریم خونه
ارشیا:نه
شیرین:پس کجا داریم می ریم
ارشیا جوابی نداد و به جلویش خیره شد
شیرین:ارشیاااااا
ارشیا خنده ای کرد:جانم خانومم
با حالتی نگاهش کردم که کار اومد دستش
ارشیا:داریم می ریم شمال
شیرین:ماه عسل دیگه
ارشیا خنده ای کرد:دخترم دخترای قدیم واالله
مشتی به بازویش زدم و خندیدم:حالا چرا اونجا
ارشیا
نگاهم کرد:زندگی منو تو از همونجا شروع شد اونجا بود که ارشیا عاشق شد
کلبه ی عشقی که در انتظارمونه کلبه ی عشقی که فقط می خواد تو قدمت رو توی
اون بذاری

لبخندی
به او زدم و به جاده خیره شدم توی زندگی خیلی اتفاق ها می افته اتفاقاتی
که هیچ وقت انتظار آن را نداریم ولی همیشه به این باوریم که بعد از سختی
آرامش می آید واین هم درست بود به مقصد که رسیدیم به کلبه خیره شدم آره او
راست گفته بود زندگی ما از اینجا شروع شد دستانش را بر دور خود احساس کردم
لبخند عمیقی زد

ارشیا:به کلبه ی عشق خوش آمدی

یک روز
شاید یک روز که آفتاب گیسوی نقره ای دماوند پیر را نوازش می کند
در یک غریو تندر بارانی در یک نسیم نوازش گر بهار
یک روز شاید همراه پرواز پرستوی عاشقی واژه لبخند به سرزمین سوخته من باز گردد
یک روز شاید امید کوبه در را بفشارد
و سپیدی ها تمام این سیاهی ها را پر کن
آن روز بر مردگان نیز سیاه نخواهم پوشید
حتی بر عزیزترینشان



رمان کلبه عشق 7

شروین
سراسیمه به داخل آمد و شیرین را در اغوش ارشیا دید سرم رو از آغوش ارشیا
بیرون آوردم نگاهی به شروین کردم شروی آغوشش را برای من گشود خودم را در
آغوش او انداختم صدای نوازشگرش توی گوشم پیچید

شروین:آروم باش کوچولو نمی زارم آب خوشی از گلوش پایین بره بهت قول می دم
منو
به خودش فشرد بهش ایمان داشتم امیدم به تکیه گاهام بود اینارو داشتم غمی
نداشتم ارشیا ساکت ایستاده بود و چیزی نمی گفت شروین دست من را گرفت و من
را بر روی مبل نهاد و روبه روی من دوزانو نشست چشمان مهربانش منو یاد مامان
می ندازه

شروین:کی اینطور شد
سرمو
به طرف ارشیا برگردوندم توی فکر بود همنطور که نگاهم به او بود تمام
جریانی که پیش آمده بود را گفتم شروین اخم هایش درهم و درهمتر می شد دستی
با عصبانیت در موهایش کشید نگاهی به هر دو کردم لبخندی زدم

شیرین:اینارو بی خیال
ارشیا نگاهشو به من دوخت اخمی کرد این یعنی اینکه بمیرم هم بی خیال نمی شم
شیرین:شروین دوست داری مامانو ببینی
شروین به یک لحظه بدون حرکت ایستاد و بعد سرش را تکان داد
شروین:کی دوست نداره مادرشو بعد چند سال ببینه
از جام بلند شدم و به عینک آفتابی نازنینم نگاه کردم ونگاهی به ارشیا
شیرین:شروین به این دوستت می گی فردا واسه ی من یک عینک آفتابی جدید می گیره
شروین
خنده ای کرد و سرش را تکان داد خواستم از اتاق بیام بیرون ولی به طرفش
برگشتم عشقم بود دوستش داشتم می دونستم حالا داره از داخل خودشو عذاب می ده
نگاهش به پایین بود اگه شروین نبود می رفتم و در اغوشم می گرفتمش از اتاق
اومدم بیرون و درو بستم چندتا نفس عمیق کشیدم و به راه افتادم باید برای
فردا نقشه ای می کشیدم فردا روز مادر بود باید کاری می کردم زنگی زدم شبنم
اونم با شنیدن صدام انگار داغ دلش تازه شده بود

شبنم:زلیل نشی دختر منو با این داداشه اجنبیت دیگه تنها نذار ای بابا من نمی خوامش
خنده ای کردم که صدای جیغش بالا رفت
شبنم:بایدم بخندی تو واسم زیادی بودی دیگه این داداشت هم شده آقا سر من
خنده ای بلندتر کردم که خودشم خنده اش کرد
شبنم:ولی خیلی آقاست
خنده ام قطع شد شبنم چی گفت:تو چی گفتی
شبنم:هیچی بابا(صدایش غمگین شد)شروین بهم گفت
آهی کشیدم و لبخندی زدم برای من مهم نبود وحید برای من هیچی نبود که به خاطر کارش ناراحت شم ارزشش را نداشت
شرین:ولش کن آدم که نیست

شبنم:لوستر بخوره تو سر وحید دردو بلات نصیب آقا جون باشه تمام غم و مشکلاتت بیفته گردن وحید غم باد بگیره بترکه

خنده ای کردم وقتی اینطور دوست داشتم غمم چی بود
شبنم:وحید چاکرمون خاک پامون پا بزاریم روش این سوسک له بشه اه اه چندشم شد
ماشین رو گوشه ی حیاط پارک کردم اون هنوز در حال نفرین کردن بود
شبنم:الهی وحید پیشمرگ همه بشه خوراک لاشخورا حواسش نباشه بیفته تو جوب بترکه
از خنده اشکم در اومده بود عقده ی چند سالشو داشت خالی می کرد
شبنم:خب این وحید سرطانی بی شعور بوق دار غلط زیادی میکنه
همنطور می خندیدم گفتم:آخر هفته قراره شوهرم شه
شبنم:وای
وحید چیکار کرده خدم دونه دوه موهای سرشا میکنم کچل بشه که تو رو بدبخت
نکنه خودش بد بخت بشه پسره خیرندیده دو جنسه جز جیگر زدهه

دیگه
کنترول نداشتم صدای خنده های خودشم شنیدم خوشحال بودم که داشتمش بعد از
اینکه آروم شدم قراره فردارو یادش آوردم اونم بعد از کلی نصیحت قطع کرد از
ماشین پیاده شدم اقاجونو توی حیاط دیدم به کنارش رفتم صورتش را از من
برگرداند نیشخندی زدم

شیرین:شما بزرگترین
آقا جون هیچ وقت احترامتون رو زیر پا نمی زارم ولی مطمئا باشین اخر هفته
اون شیرین بهادوری روی سفره ی عقد نمی شینه

بدون حرف دیگری خواستم از کنارش بگذرم که صداش را شنیدم
آقاجون:برنده ی این بازی منم مثل همیشه
بدون اینکه به طرفش برگردم مثل خودش جواب دادم:متأسفم اقا جون چون زندگی ما بازی نیست
با
قدم های بلند از او دور شدم وارد خانه که شدم مامان سایه در آشبزخانه بود و
بابا یهروز برروی مبل نشسته بود و به ورقه ای نگاه می کرد و لبخند عمیقی
بر روی لبش بود به نزدیکش رفتم و کنارش نشستم سرش را بلند کرد و نگاهم کرد
لبخندی زد

بابا بهروز:کی اومدی بابا
لبخندی زد:همین حالا می بینم که اوضاع پس و پیشه
بابا بهروز لبخند تلخی زد:حق داره من خیلی درد و غم بهش دادم مدیونشم
دسته بابا بهروز را گرفتم و فشردم:زندگیه بابا اینجور چیزا توش پیش می یاد غم و غصه اش هم لذت بخشه
با
خوردن زنگ تلفن بابا بهروز بلند شد و لی لبخند اخرش را به من زد لبخندش رو
بی جواب نذاشتم نگاهم به طرف ورقه ها دوخته شد یکی از انها را بلند کردم
باور نمی کردم حالا یاد لبخند بابا افتادم یاد اون حرفش توی کتابخونه اون
وکیل کسی نبود جز شروین حکم خالی کردن ساختمان الماس حالا نگاهشو شناخته
بودم اون افتخار می کرد اون شروین را دوست داشت اشک در چشمانم جمع شد زندگی
چقدر با ادما بد می کنه ولی توی این بدی یک خوبی داره به طرف آشبز خونه
رفتم گونه ی مامان سایه رو بوسیدم به طرفم برگشت لبخند غمگینی زد

شیرین:دختر بمیره ولی غمتو نبینه عزیزم
مامان سایه یکی آرام به سرم زد:خدا نکنه دیونه…چیه شنگولی امروز
خنده ای کرد:اینقدر اذیت نکن این بابای مارو اونم دل داره

مامان لبخندی زد و به طرف یخچال رفت:باید یک زره آدمش کنم

خنده ای دیگر کردم:اون ادم کرده ی شماست
مامان
خنده ای کرد و منو از آشپزخونه انداخت بیرون به طرف اتاقم رفتم و بر روی
تخت دراز کشیدم دلم برای ارشیا تنگ شده بود گوشی را برداشتم هنوز زنگ
نخورده بود که جواب داد

شیرین:ارشیا
جوابی
نداد به همون نفس هاش هم دل خوش بودم یاد کلمه های اخرش افتادم تو مال منی
حق منی من مال اون بودم کسی دیگه حق روی من نداشت جز اون فقط اون

شیرن:دوستت دارم
صدای نفسهاش رو می شنیدم خیلی ارام گفت:منم دوستت دارم شیرینم
کنار
پنجره ایستاده بودم و نگاهم به بیرون بود چطور می تونم مامان سایه و عمه
رو بیرون ببرم روز مادر برای هر مادری روزی بود آقاجون و بابا بهروز رو
دیدم که به بیرون رفتن حالا وقتش بود با خوشحالی به پایین رفتم مامان داشت
برای خودش کتاب می خوند

شیرین:مامان مامانی
مامان سایه از پشت عینکش نگاهش رو به من دوخت
شیرین:می یاین باهم بریم بیرون
مامان لبخندی زد:پس واسه ی همینه اینقدر خودتو لوس کردی
خنده ای کردم و گونه اش را بوسیدم:تا شما اماده شین من به عمه بهار هم می گم که اماده شن
مامان سایه خنده ای کرد:من که هنوز راضی نشدم
چشمکی زدم و ازش فاصله گرفتم هردوتارو سوار کردم عمه بهار با نگاه مشکوکی نگاهم می کرد
شیرین:چیه عمه چرا این شکلی نگاه می کنین
عمه بهار خنده ای کرد:دختر من هزار تا کار دارم
شیرن:ولی مال من مهمتره می خوام امروز شما دوتارو از هرچی غمه دور کنم امروز می خوام جشن بگیرم واستون
مامان سایه خنده ای کرد و با هم گفتن:چه جشنی
شیرین:یعنی نمی دونین
هر دو با هم:نه ما نمی دونیم
خنده ای کردم:پس پیش به سوی دونستن
می
خواستم سوپرایزشون کنم یک زره شادی می خواستم انتظار چند ساله رو تموم کنم
به طرف کرج راه افتادم اارشیا هنوز باهام حرف نمی زد دلم لک زده بود براش
به در ویلا که نزدیک شدیم عمه بهار به جلو آمد

عمه بهار:کجا اوردیمون دختر نکنه پارتی دارین
منو مامان سایه خنده ای کردیم:عمه بهار شما هم بله

عمه
خنده ای کرد و یکی به شانه ام زد هردو پیاده شدن مهو زیبایی باغ شده بودن
عمو بهداد بیرون امد و پشتش بقیه رو به ان دو کردم که حواسشان به ان زیبایی
خیره کننده بود

شیرین:می
خوام امروز به مادرای مهربونم این روز رو تبریک بگم(هردو به طرفم
برگشتن)هدیه ای که سالها منتظرشن هدیه ای که چشم انتظارش بودین روز مادر رو
به هر دو مادر مهربانم تبریک می گم

کنار
رفتم چشم هر دو پر از اشک بود شروین جلو امد مامان سایه هم یک قدم جلو رفت
دردی که این مادر کشیده چقدر سخت بود چند سال دوری سخت بود سخت برای مادری
که هر شب توی اتاق پسرش می رفت . تک تک لباساشو بو می کرد نگاهی به مامان
کردم انگار جون نداشت زیر بازوشو گرفت نگاهی به من کرد

مامان سایه:پیداش کردی
قطره اشکی که از چشاش سرازیر شد دلمو اتیش زد
شرین:آره مامانم پیداش کردم
شروین
با دیدن مامان سایه قدمهایش را بیشتر کرد انگار ساعت کند می رفت رسیدن
مادر پسر به یکدیگر روزی که هر دو آرزو داشتن دست مامانو ولش کردم که محکم
رفت لبخند غمگینی زدم

مامان سایه:این خواب نیست
شروین:نه مامان عین حقیقته عین حقیقت
مامان
رو تو اغوش گرفت صدای هق هق گریه ی هردو شون بالا رفته بود توی چشمهای همه
اشک می دیدم اشک شادی عمو بهداد با سرعت به طرف عمه رفت و او را در اغوش
گرفت من موفق شده بودم قدم اولو برداشته بودم

مامان سایه:کجا بودی نگفتی مادرت دق می کنه
شروین میان گریه خندید و مامان رو بو کشید
شروین:دلم برای بوت تنگ شده بود مامان
دیگه
تحمل نداشتم اشکشون دیونه ام می کرد صورتمو برگردوندم و به طرف انتهای باغ
قدم زدم گوشیم به لرزه افتاد بدون اینکه نگاه کنم جواب دادم صدای دلنشینش
توی گوشی پیچید

ارشیا:

تورا دارم ای گل جهان با من است
تو با منی جان جان با من است
چو می تابد از دور پیشانی ات
کران تا کران اسمان با من است

اشکم همینطور سرازیر می شد
ارشیا:دوستت دارم شیرن اینقدر که حتی دوست ندارم اشکای شادی که می ریزی ببینم تو بهترین بهونه ی من برای موندنی
میان هق هق گریه گفتم:ارشیا من
ارشیا:هیچ نگو بذار بگم بذار امروز بگم من پسری نبودم شیرین نبودم که به دختر نگاه کنم
اونو روبه روم دیدم گوشی رو قطع کرد و دستمو گرفت دست گرمش توی دستم احساس خاصی به من داد پیشانیم را بوسید و منو توی آغوشش گرفت
ارشیا:تو
نیمه ی گمشده ی منی از روزی که دیدمت خواب ندارم تو کسی بودی که زندگی
سیاه مو رنگی کرد کسی که معنای دوباره زندگی کردن رو به من اموخت (سرمو توی
دستاش گرفت)تو ارشیای پر از نفرت رو از بین بردی اون نفرت از بهادوری هارو
از بین بردی با من زندگی کن زندگی کن شیرین توی غمتم بخند(سرمو زیر
انداختم)هیچ وقت نگاهتو از من نگیر چون با همین نگاه به عشق سلام کردم
اعتراف می کنم من از اولین باری که دیدمت دل به تو بستم دلی که حاضر بود به
خاطر یک نگاه تو دست به هر کاری بزنه نمی زارم نمی زارم کسی تورو از من
بگیره همنطور که همه می کنم هیچ وقت عاشق معشوقشو آسون به دست نمی یاره منم
نمی یارم می جنگم تا اونجایی که تو مال من باشی می جنگم

تو اغوشش خودمو جا دادم و به ملودی تپش قلبش گوش دادم حرفاش جونی تازه به من داده بود
شرین:منم می جنگم
ارشیا:بتهم می جنگیم
مشتی به بازوش زدم:کجا بودی تا حالا
ارشیا خنده ای کرد :بابا می خواستم حالا یک کاری کنماااا
یک تای ابروومو بالا دادم :چیکار
ارشیا:اینکار
لبانش
را روی لبام نهاد احساس خوبی بهم دست داده بود دستش را دور کمرم حلقه کرد و
مرا به خودش فشرد بچه حرفه ای تشریف دارن ارشیا خنده ای کرد که مشتی به
پاش فرار کردم گونه هام انگار داشت آتیش می گرفت صدای ارشیارو که داشت صدام
می کرد می شنیدم شاد بود شاد ولی این شادی تا کی دوام داشت هردو باهم داخل
شدیم موقعیتمون رو فراموش کرده بودیم ارشیا بغلم کرده بود و هردو می
خندیدیم با دیدن صورت پر از تعجب هم هردو از هم فاصله گرفتیم

ارشیا:چیزه ما داشتیم
شیرین:قایم موشک بازی می کردیم
شرم
پایین بود نمی دونستم چی می گم که صدای منفجر شدن خنده های همه را شنیدم
سرمو بالا گرفتم آخه دختر این چی بود که تو گفتی نگاهی به ارشیا کردم که
اون هم می خندید

شروین:می گفتین منم می اومدم بازی
دیگه
نتونستم کنترول کنم منم شروع کردم به خندیدن چشمان مامان سایه از شادی برق
می زد شروین برای یک لحظه هم اورا ترک نمی کرد خوشحل بودم که توانسته بودم
کری کنم عمو بهداد من را کنار خودش نشاند بوسه ای بر سرم نهاد

عمو بهداد:مرسی عزیزم ازت ممنونم
عمه بهار دستم را گرفت و فشرد:بهترین هدیه ای بود که به ما دادی خیلی ازت ممنونیم
خنده ای کردم و هردو رو بوسیدم زن عمو اهو با لیوان های چای نزدیک شد که بلند شدم و سینی را از دستش گرفتم
زن عمو اهو:ممنون عروس گلم
درجا
خشکم زد همه به من نگاه می کردم با خجالت سرمو به زیر انداختم که صدای
خنده ی همه بالا رفت اره دیگه بایدم بخندن چون خجالت به من یکی نمیاد ولی
توی دلم قند اب می شد عروس گلم نیم نگاهی به ارشیا کردم که نگاهش به من بود
چشمکی زد که از چشم عمو بهداد دور نماد

عمو بهداد:ما چیزی ندیدیم شما راحت باشین
خنده ای کردم:عمو بهداد مهم نیست پیش می یاد
عمو خنده ای کرد و یکی به پشت ارشیا زد:می بینی به خودم رفته

شب
خوبی بودمی تونستم بگم بهترین شب برای یک مادر برای یک خواهر آن روز
یادگار مانده بود حرف هایی که ارشیا آن شب به من زد هیچ وقت از یادم نمی ره
حرفایی از دل بود حرف هایی که همه ی آنها را به جان خرید حالا روبه روی
آقاجون ایستاده بودم آقا جونی که همه چیز را از من گرفت حتی عشقم رو عاقد
بار دیگه خطبه اش را خواند توی آینه نگاهی به او کردم این که ارشیا نبود به
همین سادگی همه چیز را از دست داده بودم سرم را بالا گرفتم پس چرا کسی شاد
نبود چرا خود آقا جون شاد نبود نمی خواستم چیزی بشنوم چشامو بستم آرامش می
خواستم آرامش صدای ارشیا توی گوشم پیچید نگاهت رو هیچ وقت از من مگیر
چشمامو باز کرد قطره اشکی از گوشه ی چشم سر خورد از کجا شروع شد چند روز
گذشته بود از اونجا که اومد خواستگاریم اره از همونجا نه شاید از اونجا که
روبه روی آقاجون ایستادم دوباره چشمامو بستم باید مرور می کردم باید به یاد
می آوردم

شیرین:آقاجون این زندگی منه هیچ کس حق دخالت نداره
آقا جون با همان صدای پر از تحکمش:من حرف اخرم رو زدم
منم مثل خودش با همان لحن:منم حرف خودم رو زدم این آخرین حرفمه
بابا
بهروز ساکت ایستاده بود و نگاهم می کرد هنوز قدم به بیرون از خونه نگذاشته
بودم که عمو بهداد و ارشیا داخل شدن شوکه بر جا ماندم آنها اینجا چیکار می
کردن نگاهی به ارشیا کردم که لبخندی زد پشت سر آنها شروین و زن عمو آهو
داخل شدن توی دستای شروین شیرینی بود حالا متوجه ارشیا شده بودم کت و شلوار
شیکی پوشیده بود صدای آقا جون مارا به خود آورد

آقا جون:کی به شما اجازه اومدن توی خونه ی من رو داده
عمو بهداد:من..
ارشیا اجازه نداد و خودش جلو آمد و روبه روی آقا جون ایستاد
ارشیا:آقاجون
کینه رو دور بریزین کینه آدمو پر از نفرت می کنه همونطور که من بودم پر از
نفرت و کینه (سرش را به طرف من بر گرداند)ولی این فرشته منو از بدی دور
کرد چیز زیادی از شما نمی خوام به جز اون

آقاجون
لبخندی زد شاد شدم چند قدم جلو رفتم که با سیلی که به گوش ارشیا خورد در
جا خشکم زد صدا جیغ عمه بهار صدای فریاد عمو بهداد که داد زد آقا جون نگاهم
فقط به اقا جون بود که به من خیره شده بود نگاهش چیزی می گفت چیزی که هیچ
وقت ندیده بودم ارشیا باز هم لبخندی زد

ارشیا:آقاجون من شرین رو می خوام
سیلی دیگر همه خواستن جلو بیایند ولی ارشیا دستش را جلو آورد و به هیچ کس اجازه حرف زدن نداد
ارشیا:من ساده به دست نیوردم که به راحتی از دست بدم
سیلی دیگر اشکم بر روی گونه ام سرازیر شد اون ارشیای من بود عشق من بود
ارشیا:عاشقی گناه نیست
آقا جون نیشخندی زد:عاشقی عاشقی کدوم عشق کدوم عشق
سرم
را به زیر انداختم و زمزمه کردم:آره آقا جون عاشقی عاشقی یعنی وابسته شدن
تعلق دادن قلبت فقط به کسی که نفس و جونت به ان شخص وابسته باشد عاشقی اگه
گناهه ما اون گناه رو کردیم اگه جرمه ما اون جرم رو کردیم عشق مقدسه عشق
اومید برای نفس کشیدن عشق یعنی کامل شدن

آقاجون خنده ای کرد و چند نفر را صدا زد
آقاجون:اینارو بندازین بیرون
ارشیا:تا شیرین رو به من ندین از اینجا بیرون نمی رم جنازه ام باید بی شیرین بره بیرون
آقا جون پشتش را به او کرد و رو به وحید و آنهایی که صدا زده بود
آقاجون:همنطور که خودش خواسته جنازه شو از اینجا بندازین بیرون
به ارشیا نزدیک شدن که شروین به جلو آمد
شریوین:آقاجون من به شما همچین اجازه نمی دم که خواهرم رو به کسی که دوست نداره بدین

آقاجون به طرف او برگشت:هه از شما که همچین اجازه ای نگرفتیم
رشیا:من بی شیرین نمی رم
آقاجون رو به وحید کرد:مگه با شما نبودم جنازه اش را بندازین بیرون
ارشیا یک قدم به آقاجون نزدیک شد که وحید مشتی به صورتش زد ارشیا با عصبانیت به وحید نگاه کرد
ارشیا:شیرین مال منه حق منه
ضربه ی دیگر شروین به جلو رفت که ارشیا جلویش گرفت
ارشیا:بذار برای عشقم بجنگم (نگاهش راب ه اقا جون دوخت)آقاجون…
حرفش
کامل نشده بود که چند نفر به جانش افتادن خورد شدن ارشیا رو می دیدم ولی
او با لبخندی به کسی اجازه نزدیک شدن نمی داد به گریه به کنار اقاجون رفتم

شیرین:اینقدر بی رحم نباش آقا جون کشتنش
آقاجون نیشخندی زد و با لذت به اشکهای من نگاه کرد
آقاجون:خودش گفت که جنازمو بیرون ببرین
فریادی کشیدم:من عاشقشم
سیلی که به گوشم خورد صداهای گریه هی عمه زنعمو و مامان را قطع کرد به روی زمین افتاده بودم صدای فریاد ارشیا رو شنیدم
ارشیا:آقای منو چهر بهادوری…
بازم
نذاشتن ادامه بده نذاشتن وحید بازمو گگرفت همنطور که ارشیا رو می زدن او
را بیرون بردن گریه های من بی فایده بود چرا کسی کمکش نمی کرد بابا بهروز
کجا بود چرا نبود نگاهی به آقاجون کردم با لذت به زدن ارشیا نگاه می کرد
نگاهی به ارشیا کردم که صورتش پر از خون بود بازوم هنوز در دست وحید بود و
با لبخندی به آن صحنه نگاه می کرد

شیرین:نکنین نکنین تورو خدا(گریه ام شدید شده بود ولی آنها با بی رحمی اورا می زدند فریادی کشیدم)نزن عوضی نزن
صورتم را برگرداندم که وحید موهایم را کشید آهم در آمد
وحید:نگاه کن نگاه کن
ارشیا
با دیدن این صحنه نمی دانم چطور از مشت و لگد آنها بیرون آمد و به طرف
وحید حمله کرد هیکل ارشیا از او بزرگتر بود ارشیا هم با بی رحمی اورا می زد
چند بار امدند و اورا جدا کردن ولی باز نیز او می زد صدایش را می شنیدم که
می گفت

ارشیا:اون زندگی منه اون عشق منه با همین دستات صورتشو به این روز انداختی زنده ات نمی زارم
کسی
جلو دارش نبود عمه بهار هم جلو نمی امد هق هق گریه ام دل هر ادمی را به
رحم می اورد جز آقاجون خواستم به طرف ارشیا بروم که دست بردارد ولی یکی
بازوهایم را گرفت سرم را بالا گرفتم شروین را دیدم

شیرین:شروین جلوشو بگیر بگیر شروین
ولی او بدون حرفی فقط به ارشیا خیره شده بود
آقاجون:جلو شو بگیرین
ارشیا دست برداشت و با پای لنگان به طرف اقا جون رفت
ارشیا:آقاجون شیرین عشق منه آقاجون
آن
قدر لحنش سوزناک بود که با زانو نشستم دوباره به ارشیا حمله کردن و همان
مشت و لگد نمی توانستم نمی توانسم ان صحنه را ببینم صدای ارشیا را که از
دید بی روح شده بود را شنیدم

ارشیا:نگاهتو از من نگیر شیرین
نگاه
اشکالودم را بلند کردم و به چشمان او نگاه کردم کلمه های ان شبش در وجودم
جان گرفت می جنگم می جنگم ولی دیگه من توانی نداشتم نمی توانستم زجر کشیدنش
را ببینم همانطور که چشمانم در چشمان ارشیا بود در خود شکستم و گفتم

شیرین:قبوله آقا جون قبوله تورو خدا بگین دست نگه دارن

چشمان
ارشیا بسته شدم و من هم دیگر جز تاریکی چیزی ندیدم اون روز آخرین بار بود
ارشیا رو دیدم روحم با رفتن ارشیا رفته بود حالا کنار مردی بر سفره ی عقد
نشسته بودم کلمه های اخری که به آقا جون گفتم هیچ وقت یادم نمی ره شاید او
هم فراموش نکنه

شیرین:آقاجون به جز نفرت
چیزی ندیدین برای همینه یکی یکی همه از کنارتون رفتن اول عمو بهداد بعد
مادر جون و بعد کل خانواده با غرورتون نه تنها چیزی حاصل نکردین بلکه نفرت و
کینه ی عمیقی ایجاد کردین همین شیرین بهادر که حالا خورد شده جلوتون
ایستاده شما رو به زانو در می یاره عشق اونقدر مقدسه که هر سنگی رو برا تون
اب می کنه

دستی بر روی شانه ام احساس
کردم و چشمانم را باز کرد نگاهم از آینه به چشمان خشمگینه وحید افتاد و
نگاه به دستی که بر روی شانه ام بود کردم بابا بهروزم بود کنارم نشست و در
چشمانم زل زد قطره اشکی از چشمانم چکید

بابا
بهروز:اون راست گفته بود شیرین مال اون بود حق اون بود برو بابا جون جای
تو اینجا نیست تو جای درستی ننشستی به دلت گوش کن دلت چی می خواد به او گوش
کن

اشکم را بر روی گونه ام را با انگشتش پاک کرد
بابابهروز:بروبابا جان برو عشق هیچ وقت اسون به دست نیومده که حالا بیاد
لبخند شادی زدم و بلند شدم که صدای وحید من را متوقف کرد
وحید ولی این م..
بابا بهروز:زندگی اون مال خودشه خودش صاحب اختیاره هیچ کس حق دخالت نداره هیچ کس
حرف
اخری نگاهش به آقاجون بود همه ی نگاه های خیره ی مهمان ها به ما بود بابا
بهروز شانه ام را گرفت که مامان سایه و عمه بهر به کنارش امدن

بابابهروز:خیلی
دیره می دونم ولی دیگه نمی زارم اصلا نمی زارم دیگه غمی توی دلت بمونه می
دونم برای جبران هم دیره ولی یک فرصت به من بدین

دستش را در دست گرفتم و فشردم خواستم بروم که وحید مچ دستم را گرفت
وحید:شیرین تو ما منی
به طرفش برگشتم هر چی بود ولی پسر عمه ام بود لبخندی به رویش زدم ومچ دستش ارام از دستش بیرون اورد و آرام ازش فاصله گرفتم
شیرین:نه
وحید من مطعلق به اونیم که به خاطر من جندگید به خاطر عشقش جنگید من مطعلق
به اونیم که اون روز زیر پاهای شما داشت جون می داد و تنها حرفش این بود
که منو مال خودش کنه اره من مال اونم

لبخندی
زدم نگاه اخرم را به طرف اقاجون برگردوندم با همان ابهت نشسته بود ولی این
بار نگاهش چیز دیگر می گفت دیگر نموندم بدون حرفی زدم بیرون شاد بودم و
صورتم پر از اشک باید به کجا می رفتم نمی دانستم ولی این را می دانستم که
باید برم و به او برسم به اویی که تمامه زندگیم بود روحم را مطعلق به خودش
کرده بود ماشینی جلوی پایم ایستاد راننده با تعجب نگاهش به من بود

شیرین:کرج
مرد
راننده نگاهی پر از تعجب به من کرد و سرش را تکان داد در ماشین نشستم نمی
خواستم به چیزی فکر کنم نمی خواستم فکر چند ساعت قبل را به ذهنم راه دهم
افکار مزاحم را باید دور می ریختم خنده ی شادی کردم و اشک ریختم سنگینی
نگاه مرد راننده را بر روی خودم احساس می کردم ولی دیگر نه باید می رفتم و
می رسیدم

مرد راننده:شما حالتون خوبه خانوم
لبخندی
زدم و بدون انکه نگاهش کنم خندیدم خنده ای که هم تلخ بود هم شیرین چشمانم
را بستم ارشیا جلوی چشمانم بود عشق ارشیا توی رگهامم جریان می کرد نمی
دانست چقدر گذشته بود چقدر به گذشته برگشته بود صدای مرد راننده اورا به
خود اورد

مرد راننده:خانوم رسیدیم
پیاده
شدم و با سرعت به طرف مقصدم رفتم نگاه خیره ی همه بر روی من بود حتما با
خودشان می گفتن این دختر دیوانه شده جلوی در ایستادم نفس حبس شده ام را
بیرون دادم اولین بار کی بود اینجا امدم سرایدار با تعجب در را برای من باز
کرد لبخندی زدم و نگاهم را به باغ دوختم اولین بار که اومدم قهر بودیم آره
قهر بودیم داخل شدم دیدیم همه کنار ماشین ایستاده اند قلبم ایستاد ارشیا
چمدان به دست و کنار ماشین ایستاده بود شبنم با چشمان اشکالود نگاهش به من
افتاد و با تعجب نگاهم کرد

ارشیا:خداحافظ
داشت می رفت می رفت ولی چرا
شیرین:به
همین سادگی خداحافظ به همبن سادگی می خوای تنهام بذاری بری این بود که می
گفتی می جنگم یعنی تا همین خداحافظی بود عشقی که به من داشتی همین بود

ارشیا که پشتش به من بود با شنیدن صدام چمدانش به زمین افتاد نگاه شوکه ی همه بر روی من بود ارشیا به طرف من برگشت
شیرین:یعنی تا همیجا می خواستی تنها بزاری و ب….
دیگه
چیزی نفهمیدم فقط اغوش گرم اورا احساس می کردم احساسی که هیچ وقت به من
دست نداده بود صدای خوردن شدن استخانهایم را می شنیدم ولی دیگر هیچ غمی
نبود هیچ غصه ای نبود من بودم و آغوش گرم ارشیا آغوش امنش آغوش گرمش

ارشیا:تو تو تومال منی مال من شیرینم
هق هق گریه ام بالا رفته بود اره درست بود من مال او بودم
شیرین:آره مال تو فقط مال تو
نگاهمو
به چشمانش دوختم صورتم را میان دستانش گرفت و گرمی لبانش را بر لبانم
احساس کردم سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد دوباره در اغوشم گرفت و خنده ی
بلندی سر داد صدای بغض الود عمو را شنیدم

عمو بهداد:هیچ چیز این پسر به آدم نرفته حالا کجاشو خنده داشت پسر
همه
ی ما خنده ای کردیم شروین اش چشم اشاره ای به شبنم کرد که در اغوشش بود و
چشمکی زد که من را به خنده انداخت ارشیا بازویم را گرفت و من را روبه روی
خد قرار داد

ارشیا:خوب نباید زیاد دیر کنیم
لبخندی به رویش زدم که صدای عصبی وحید به گوش رسید به طرفش برگشتم تفنگ به دست رو به روی من و ارشیا ایستاده بود
وحید:آره نباید بذاریم دیر شه
شروین شروین و ارشیا به جلو آمدن که وحید تفنگ را جلوی آنها گرفت و اخمی کرد
وحید:جلو نیاین هیچ کس جلو نیاد(نگاهی به من کرد که کنار ارشیا ایستاده بودم)تو مال من بودی شیرین مال من
نگاهی به چشمانش کردم از نگاهش می ترسیدم ارشیا یک قدم جلو برداشت
ارشیا:شیرین روح منه وحید دوستش دارم
وحید نعره ای کشید که از ترس بازوی ارشیا را گرفتم
وحید:پس من چی دوست داشتن من چی
مثل دیونه هاش شده بود:جلوی دوستام خانواده مردم خوردم کردی شیرین چطور تونستی
ارشیا یک قدم جلو برداشت:وحید ما همدگر رو دوست داریم
وحید لبخندی زد و تفنگش را پایین اورد
وحید:این وسط من چی بودم پس
با لبخندش دلگرم شدم و نگاهش کردم نگاهش رو دوخت به نگاهم

وحید:تو
همیشه بدی منو دیدی اونقدرا بد هم نیستم من تمام زندگیم با تو بودم کنار
هم بودیم چطور ارشیا توی قلبت جا باز کرد منی که همیشه باهات بودم نکردم

داشت می رفت می رفت ولی چرا
شیرین:به
همین سادگی خداحافظ به همبن سادگی می خوای تنهام بذاری بری این بود که می
گفتی می جنگم یعنی تا همین خداحافظی بود عشقی که به من داشتی همین بود

ارشیا که پشتش به من بود با شنیدن صدام چمدانش به زمین افتاد نگاه شوکه ی همه بر روی من بود ارشیا به طرف من برگشت
شیرین:یعنی تا همیجا می خواستی تنها بزاری و ب….
دیگه
چیزی نفهمیدم فقط اغوش گرم اورا احساس می کردم احساسی که هیچ وقت به من
دست نداده بود صدای خوردن شدن استخانهایم را می شنیدم ولی دیگر هیچ غمی
نبود هیچ غصه ای نبود من بودم و آغوش گرم ارشیا آغوش امنش آغوش گرمش

ارشیا:تو تو تومال منی مال من شیرینم
هق هق گریه ام بالا رفته بود اره درست بود من مال او بودم
شیرین:آره مال تو فقط مال تو
نگاهمو
به چشمانش دوختم صورتم را میان دستانش گرفت و گرمی لبانش را بر لبانم
احساس کردم سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد دوباره در اغوشم گرفت و خنده ی
بلندی سر داد صدای بغض الود عمو را شنیدم

عمو بهداد:هیچ چیز این پسر به آدم نرفته حالا کجاشو خنده داشت پسر
همه
ی ما خنده ای کردیم شروین اش چشم اشاره ای به شبنم کرد که در اغوشش بود و
چشمکی زد که من را به خنده انداخت ارشیا بازویم را گرفت و من را روبه روی
خد قرار داد

ارشیا:خوب نباید زیاد دیر کنیم
لبخندی به رویش زدم که صدای عصبی وحید به گوش رسید به طرفش برگشتم تفنگ به دست رو به روی من و ارشیا ایستاده بود
وحید:آره نباید بذاریم دیر شه
شروین شروین و ارشیا به جلو آمدن که وحید تفنگ را جلوی آنها گرفت و اخمی کرد
وحید:جلو نیاین هیچ کس جلو نیاد(نگاهی به من کرد که کنار ارشیا ایستاده بودم)تو مال من بودی شیرین مال من
نگاهی به چشمانش کردم از نگاهش می ترسیدم ارشیا یک قدم جلو برداشت
ارشیا:شیرین روح منه وحید دوستش دارم
وحید نعره ای کشید که از ترس بازوی ارشیا را گرفتم
وحید:پس من چی دوست داشتن من چی
مثل دیونه هاش شده بود:جلوی دوستام خانواده مردم خوردم کردی شیرین چطور تونستی
ارشیا یک قدم جلو برداشت:وحید ما همدگر رو دوست داریم
وحید لبخندی زد و تفنگش را پایین اورد
وحید:این وسط من چی بودم پس
با لبخندش دلگرم شدم و نگاهش کردم نگاهش رو دوخت به نگاهم
وحید:تو
همیشه بدی منو دیدی اونقدرا بد هم نیستم من تمام زندگیم با تو بودم کنار
هم بودیم چطور ارشیا توی قلبت جا باز کرد منی که همیشه باهات بودم نکردم


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top