نامه اي به يك دوست

نامه ای به یک دوست (برای فراموش کردن)

این متن را در یک شب سرد در نخستین روز سال، برای یک نفر
نوشته ام. نزدیک ترین دوستم. اسمش ماریو است. از سال ۱۳۷۸ می شناسمش. فقط
هم برای او نوشته ام. برای یک بار، چشمهایم را بسته ام و مینویسم و دوست
دارم فکر کنم که همه چشمهایشان را بسته اند و نمیخوانند:

خوبی؟

این روزها حتماً سردت است.

میدانم.

هوا خیلی سرد شده.

خاک سردتر است.

گوشتهای تن تو هم که آب شده. سرما راحت تر به استخوانت نفوذ میکند.

آن کلبه چوبیت سالم باقی مانده هنوز؟ یا دیوارهایش پوسیده؟

دو متر پایین از سطح زمین باید کمی گرمتر باشد. نیست؟

سال تحویل شده و به عادت هر سال، موبایل را کنار دستم گذاشته
ام تا تو زنگ بزنی. با همان لهجه شیرین کودکانه ات، کلمات فارسی را که به
سختی یادت داده ام، با لهجه غلیظ آلمانی، برایم تکرار کنی و سال نو را
تبریک بگویی و در آخر جملاتت، مثل همیشه با همان زبان فارسی کودکانه بگویی
که دوستم داری…

سومین باری است که عید میشود و تو زنگ نمیزنی…

۳۰ ماه است که سکوت کرده ام. دیگر طاقتم تمام شده. بیشتر نمیتوانم…

هنوز شماره ات را از تلفن پاک نکرده ام. گوشی به گوشی، دفتر به دفتر، کاغذ به کاغذ با خودم جابجا کرده ام

و ساده اندیشانه در انتظارم که روزی، تلفن زنگ بخورد و نام تو را روی صفحه آن ببینم…

دوست ندارم این تلفن لعنتی را که همه را وصل میکند به من جز تو.

دوست ندارم این دید و بازدیدهای ملال آور را که همه را میبینم جز تو.

چرا حالم را نمیپرسی؟

البته کار بدی نمیکنی. به قول خودت، حال خوب پرسیدن نمیخواهد و حال بد گفتن ندارد.

اما من دلم میخواهد برایت بنویسم. از حال بدم. از تمام روزهایی که نبوده ای. از تمام روزهایی که بوده ام بی تو.

نمیدانم بگویم حیف شد که رفتی یا خوب شد که نماندی.

اینجا همه چیز کهنه و تکراری است.

هوا هم همیشه سرد است. سرمای هوا و سرمای آدمها را میتوان همه جا حس کرد.

من که باور نمیکنم این مهملات دانشمندان را که از گرم شدن زمین میگویند.

تنهایی را بیشتر از همیشه حس میکنم.

هیچکس به اندازه تو نمیفهمد که چقدر حسرت میخورم برای روزهای رفته،

هیچکس به اندازه تو جایش خالی نیست در این تنهایی

هیچکس به اندازه تو دوستی نکرده است برای من

هیچکس،

هیچ وقت.

تو رفتی و هیچکس نیامد که جای تو را پر کند. هیچکس نیامد. هیچکس نیامد…

این روزها،  برای نخستین بار، آرزو میکنم که جهانی دیگر، در کار باشد.

آنجا تو را ببینم.

دوباره یکدیگر را در آغوش بگیریم،

و برایت بگویم از همه دردها و رنج هایی که بی تو برده ام و می برم.

من خسته ام. خسته و تنها. اما محکم ایستاده ام. تا تو آرام باشی.

مثل تمام آن روزهایی که سختیها می آمدند و میرفتند و من می شنیدم. ولی کنار تو با لبخند می ایستادم تا احساس آرامش کنی.

یادت می آید “هرتا” مادرت. با زبان آلمانی به من میگفت که من
جز ماریو کسی را ندارم و ماریو جز تو کسی را ندارد و من به انگلیسی جواب
میدادم که مراقبت هستم! او میدانست که من آلمانی نمیدانم و من میدانستم که
او انگلیسی نمیداند. اما چه خوب میفهمیدیم همدیگر را!

دنیای عجیبی است. انگار وجود ما اصلاً برایش مهم نیست. باور کن!

برای زندگی فرقی نمیکند، نبودن من یا بودن تو. اما بدان که برای بودن من فرق میکند نبودن تو.

حس بدی دارم. حس تنهایی. حس نفرت.

متنفرم از همه بی ام و های آبی رنگ

و همه موتورهای سبز رنگ

که تو این هر دو را دوست داشتی و من از نخست روز میگفتم که یکی از این دو، تو را از من خواهد گرفت یا ما را از همه.

چقدر بدم می آید از آن موتور تریومف. از آن غرش صدای اگزوزش
که تو میگفتی صدای زندگی است و من از همان نخستین روز میدانستم صدای مرگ
است.

چقدر بدم می آید از آن لباس های ایمنی که تو میگفتی در آنها به سختی میتوان مرد و من میدانستم که چه آسان به جان تو خیانت میکنند.

چقدر بدم میآید از همه اینها، که تو را تکه تکه کردند و به من تحویل دادند…

این روزها، دائم خودم را آرام میکنم…

تمام میشود. تمام میشود. میدانم تمام میشود.

یادت می آید؟ آن روز که به من گفتی رضا ما با هم شروع کرده ایم و با هم تمام میکنیم؟

نمیدانم خیانت را تو کردی که رفتی یا من کردم که ماندم.

اما دیگر به سراغ آن ماشین های زرد لعنتی نرفتم. دیگر روی هیچ ریلی پیاده راه نرفتم. مثل آن روزها که با هم میرفتیم.

اما هنوز نمیدانم که من خیانت کردم یا تو.

من هنوز به آن روزها فکر میکنم.

هنوز آرزوی آن روزها را دارم.

هنوز دلم میخواهد با هم قهوه بخوریم، و باز تو مثل همیشه نق بزنی که در ایران قهوه پیدا نمیشود!

هنوز دلم میخواهد استیک بخوریم و تو مثل همیشه اعتراض کنی که اینها استیک نیست.

هنوز دلم میخواهد مک دونالد بخورم و تو مثل همیشه اصرار کنی که برگر کینگ انتخاب بهتری بوده است.

با سلام آغاز نکردم، پس بی خداحافظی هم تمام میکنم.

هوا سرد است. مواظب باش. امیدوارم کلبه چوبیت هنوز سالم باشد.
دو متر پایین از سطح زمین. جایی که ما ایستاده ایم، هوا باید کمی گرمتر
باشد…



نامه ای از فلوریا آملیا به قدیس آگوستین، اسقف هیپو

زندگی کوتاه است

در حدود سال ۴۰۰ میلادی آگوستین اسقف هیپو کتابی به نام” اعترافات”
نوشت که در آن گناهان و خطاهایی را برمی شمرد که در زندگی پیش از پیوستنش
به کلیسا مرتکب شده بود. در کتاب آگوستین، وی اشاره ی دارد به زنی که
دوازده سال بدون برگزاری ازدواج با او زندگی کرده بود و بالاخره روزی تصمیم
می گیرد او را ترک کند تا به زعم خودش از تمامی لذات این جهانی چشم بپوشد و
به رستگاری روحی و نجات معنوی برسد.

فلوریا، زنی که در آن دوازده سال با آگوستین
زندگی می کرد، در نامه ای عاشقانه خطاب به معشوقش نگاه و باور مذهبی او را
یعنی ریاضت و عبادت کنونی آگوستین را با نگاهی فیلسوفانه به چالش می کشد و
آن را مقایسه می کند با نگاه عاشقانه خودش نسبت به عشق و زندگی عادی.

کتاب زندگی کوتاه است حاصل نامه‌ی
عاشقانهٔ فلوریا به آگستین است که با قلم یوستین گوردر به نگارش در می آید.
و به زیبایی توسط گلی امامی به فارسی ترجمه می شود.

چکیده ای از این نامه:

با سلام از فلوریا آملیا به اورلیوس آوگوستین، اسقف هیپو.

به راستی عجیب است که تو را این طور خطاب می
کنم. خیلی خیلی پیش از این، به سادگی می نوشتم: “به اورل کوچولوی شوخ و
شنگم” اما اکنون از زمانی که دست هایت را دورم حلقه می کردی، ده سال گذشته
است و بسیاری چیزها عوض شده است.

این را می نویسم، زیرا کشیش قرطانجه به من اجازه داده است تا اعترافات تو را بخوانم.

او خیال می کند خواندن کتاب های تو می تواند
زنی مثل مرا سر به راه کند. سال هاست که من، خواهی نخواهی، به جماعت
کلیسایی این جا پیوسته ام و شاگرد مدرسه ی مسیحی شده ام. هرگز اجازه نخواهم
داد که تعمیدم بدهند. اگر چه نه عیسای ناصری سر راهم ایستاده و نه چهار
انجیل، اما تن به تعمید نخواهم داد.

در کتاب ششم نوشته ای: “به زنی که با او
زندگی می کردم، اجازه ندادند در کنارم بماند. از من جدایش کردند، چرا که
مانعی بر سر راه ازدواج من بود. دلم که سخت به او بسته بود، پاره شد و زخمی
خون ریز برداشت. او به آفریقا بازگشت. و به تو قول داد که هرگز با مرد
دیگری زندگی نکند. او پسرمان را پیش من گذاشت.”

چه خوب است که می بینم هنوز به یاد داری که
هر دو نفر تا چه قدر به هم وابسته بودیم. تو می دانی که یگانگی ما از این
هم آشیانی های مرسوم زن و مرد پیش از ازدواج مرد، معانی بیشتری داشت. ما
بیش از دوازده سال با وفاداری با هم زندگی کردی ایم و خداوند به ما فرزندی
داد….

آن پیاده روی، روی پل رودخانه آرنو یادت هست؟ که ناگهان دستی روی شانه ام گذاشتی و مرا استاندی و چیزی به من گفتی؟ یادت هست؟…

اورل، آه ای بی وقا. زمانی که مرا از خود دور
کردی، گناه چه خیانت والامنشانه ای را به گردن گرفتی. دلت با من بود و
چنان زخمی برداشته بود که از آن خون می چکید. اگر گفتن این حرف دردی را دوا
کند، باید بگویم که البته دل من نیز همان زخم را داشت. زیرا ما دو روح
بودیم که از هم جدایمان کرده بودند. یا اگر دلت بخواهد، دو تن، یا در واقع
دو روح در یک بدن. زخم تو خوب نشد، سوزان بود و سخت دردناک، تا آن جا که سر
انجام چرک کرد و تو درد را کم تر حس کردی. اما چرا؟ زیرا تو رستگاری روحت
را از من بیشتر دوست می داشتی. چه روزگاری اسقف ارجمند! عجب رفتاری!…

آیا به یاد می آوری چگونه غنچه ها را پیش از
آن که بشکفند، نوازش می کردی؟ چگونه از چیدن من لذت می بردی؟ چگونه عطر مرا
به مشام جان می نیوشیدی؟ و از وجود من تغذیه می کردی؟ بعد ترکم کردی و مرا
به بهای رستگاری روحت فروختی. شگفتا از این بی وفایی. چه گناهی! اورل
عزیز! نه، من به خدایی که از آدم فربانی می خواهد باور ندارم. من به خدایی
که زندگی زنی را به باد میدهد، تا روح مردی را رستگار کند، ایمان ندارم…

اورل، تو فقط دیدگاه ها را به یاد می آوری.
نمی توانی دست کم برخی از تجربه های واقعی را هم به خاطر بیاوری؟ چند لحظه
بعد، از رودخانه عبور کردیم. هنوز روی پل بودیم که از پشت سر به سوی من
آمدی… دستت را روی شانه ام حس کردم. سپس به نرمی مرا به سوی خود کشیدی و
در گوشم زمزمه کردی: “فلوریا، زندگی بسیار کوتاه است.”…

زندگی بس کوتاه است و ما بس اندک از آن می دانیم. اما اگر تو دستور داده بودی که اعترافات به
من داده شود، تا اینجا در قرطانجه بخوانم، پاسخم منفی است. عالی جناب، من
اجازه نخواهم داد مرا غسل تعمید بدهند. این خداوند نیست که از او خوف دارم.
حس می کنم که هم اکنون با خدایم زندگی می کنم. و آیا، مگر از هر چه
بگذریم، من آفریده ی او نیستم؟ عیسای ناصری هم نیست که مرا از انجام این
کار باز میدارد. چه بسا او حقیقتا مرد خدا بود. آیا با زنان مهربان نبود؟
از متالهین مسیحی است که می ترسم. باشد که خدای عیسای ناصری تو را برای
تمام عشق و محبتی که نفی کرده ای، ببخشاید.

حرف هایم را زدم و روحم را آزاد کردم. و حالا
عالی جناب، وقت آن است که جامی بنوشیم. من در زیر درخت انجیرمان در
قرطانجه نشته ام. برای سوین بار، امسال غرق در شکوفه شده است. اما دریغ از
یک ثمر.

بدرود!



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top