فقط القاب حضرت محمد

پرتوى از سيره و سيماى امام موسى كاظم(عليه السلام)

پرتوى از سيره و سيماى امام موسى كاظم(عليه السلام)
حضرت
امام موسى بن جعفر(عليه السلام)، معروف به كاظم و باب الحوائج و عبد صالح
در روز يكشنبه 7 صفر سال 128 قمرى در روستاى «ابواء»، دهى در بين مكّه و
مدينه، متولّد گرديد.نام مادر آن حضرت، حميده است.

 

امام موسى كاظم (ع) در 25 رجب سال 183
قمرى، در زندان هارون الرّشيد عبّاسى در بغداد، در 55 سالگى به دستور هارون
مسموم گرديد و به شهادت رسيد. مرقد شريفش در كاظمين، نزديك بغداد،
زيارتگاه شيفتگان حضرتش مى باشد.

 

امام موسى بن جعفر همان راه و روش پدرش
حضرت صادق(عليه السلام) را بر محور برنامه ريزى فكرى و آگاهى عقيدتى و
مبارزه با عقايد انحرافى، ادامه داد. آن حضرت با دلائل استوار، بى مايگىِ
افكار اِلحادى را نشان مى داد و منحرفان را به اشتباه راه و روششان آگاه مى
ساخت.كم كم جنبش فكرى امام(عليه السلام)درخشندگى يافت و قدرت علمى اش
دانشمندان را تحت الشعاع خود قرار داد.اين كار بر حاكمان حكومت عبّاسى سخت و
گران آمد و به همين دليل با شيفتگان مكتبش با شدّت و فشار و شكنجه برخورد
كردند.

از اينرو،امام موسى كاظم (عليه
السلام) به يكى از شاگردان معروفش به نام هشام هشدار داد به خاطر خطرهاى
موجود، از سخن گفتن خوددارى كند و هشام هم تا هنگام مرگ خليفه از بحث و
گفتگو خوددارى كرد.
ابن حجر هيتمى گويد : «موسى
كاظم وارث علوم و دانش هاى پدر و داراى فضل و كمال او بود وى در پرتو عفو و
گذشت و بردبارى فوق العاده كه در رفتار با مردمِ نادانِ زمان از خود نشان
داد، لقب كاظم يافت، و در زمان او هيچ كس در معارف الهى و دانش و بخشش به
پايه او نمى رسيد.»

امام كاظم(عليه السلام) در برابر
دستگاه ظلم و ستم عبّاسى موضع سلبى و منفى را در پيش گرفت و دستور داد تا
شيعيان در دعاوى و منازعات خود، به دستگاه دولتى روى نيارند و به آنان
شكايت نبرند و سعى كنند با قرار دادن قاضى تحكيم در ميان خويش، منازعات را
فيصله دهند.

امام موسى كاظم (عليه السلام) درباره حاكمان غاصب زمانش فرمود:
«هر كس بقاى آنان را دوست داشته باشد از آنان است و هر كس از آنان باشد
وارد آتش گردد.» بدين وسيله آن حضرت، خشم و نارضايتى خود را از حكومت هارون
پياپى ابراز مى فرمود و همكارى با آنان را در هر صورت حرام مى دانست و
اعتماد و تكيه بر آنان را منع مى كرد و مى فرمود: «بر آنان كه ستمكاراند تكيه مكنيد كه گرفتار دوزخ مى شويد.»

 

امام كاظم(عليه السلام)، على بن يقطين، يكى از ياران نزديك خويش را از اين
فرمان استثنا كرد و اجازت داد تا منصب وزرات را در روزگار هارون عهده دار
گردد و پيش از او، منصب زمامدارى را در ايّام مهدى بپذيرد.

او نزد امام موسى(عليه السلام)رفت و
از او اجازت خواست تا استعفا دهد و منصب خود را ترك كند، امّا امام او را
از اين كار بازداشت و به او گفت: «چنين مكن، برادران تو به سبب تو عزّت
دارند و به تو افتخار مى كنند، شايد به يارى خدا بتوانى شكست ها را درمان
كنى و دست بينوايى را بگيرى يا به دست تو، مخالفان خدا درهم شكسته شوند.

اى على! كفّاره و تاوان شما، خوبى كردن به
برادران است، يك مورد را براى من تضمين كن، سه مورد را برايت تضمين مى
كنم، نزد من ضامن شو كه هر يك از دوستان ما را ديدى نياز او را برآورى و او
را گرامى دارى و من ضامن مى شوم كه هرگز سقف زندانى بر تو سايه نيفكند و
دم هيچ شمشير به تو نرسد و هرگز فقر به سراى تو پاى نگذارد.
اى على! هر كس مؤمنى را شاد سازد، اوّل خداى را و دوم پيامبر را و در مرحله سوم ما را شاد كرده است.»

 

امام موسى كاظم(ع),زندگینامه امام موسی کاظم(ع), چگونگی شهادت امام موسی کاظم(ع)

امام موسی کاظم (ع) به باب الحوائج معروف است

سخن چينى درباره امام موسى كاظم(عليه السلام)
پاره
اى از فعّاليّت هاى امام كاظم(عليه السلام) به وسيله سخن چينان به هارون
الرّشيد مى رسيد و اين امر، كينه و خشم او را برمى انگيخت. يك بار به او
خبر دادند كه از سراسر جهان اسلام، اموالى هنگفت نزد امام موسى بن
جعفر(عليه السلام) جمع آورى مى گردد و از شرق و غرب براى او حمل مى شود و
او را چندين بيت المال است.
هارون به دستگيرى امام(عليه السلام) و
زندانى كردن او فرمان داد، يحيى برمكى آگاه شد كه امام(عليه السلام) در پى
كار خلافت براى خويش افتاده است و به پايگاه هاى خود در همه نقاط كشور
اسلامى نامه مى نويسد و آنان را به سوى خويش دعوت مى كند و از مردم مى
خواهد كه بر ضدّ حكومت قيام كنند، يحيى به هارون خبر داد و او را عليه
امام(عليه السلام) تحريك كرد.هارون امام را به زندان افكند و از شيعيانش
جدا ساخت و امام(عليه السلام) روزگارى دراز، شايد حدود چهارده سال، در
زندان هارون گذراند.

 

امام(عليه السلام) در زندان نامه اى به هارون فرستاد و در آن نامه نفرت و خشم خود را به او ابراز فرمود، متن نامه چنين است:
«هرگز
بر من روزى پربلا نمى گذرد، كه بر تو روزى شاد سپرى مى  گردد، ما همه در
روزى كه پايان ندارد مورد حساب قرار مى گيريم و آنجاست كه مردم فاسد زيان
خواهند ديد.»

 

امام كاظم(عليه السلام) در زندان، شكنجه
ها و رنجهاى فراوان را تحمّل كرد، دست و پاى مباركش را به زنجير مى بستند و
آزارهاى كشنده بر او روا مى داشتند. سرانجام زهرى كشنده به او خوراندند و
مظلومانه او را به شهادت رساندند.

صفات برجسته امام كاظم(عليه السلام)
حضرت
امام موسى كاظم(عليه السلام) عابدترين و زاهدترين، فقيه ترين، سخىترين و
كريم ترين مردم زمان خود بود، هر گاه دو سوم از شب مى گذشت نمازهاى نافله
را به جا مى آورد و تا سپيده صبح به نماز خواندن ادامه مى داد و هنگامى كه
وقت نماز صبح فرا مى رسيد، بعد از نماز شروع به دعا مى كرد و از ترس خدا آن
چنان گريه مى كرد كه تمام محاسن شريفش به اشك آميخته مى شد و هر گاه قرآن
مى خواند مردم پيرامونش جمع مى شدند و از صداى خوش او لذّت مى بردند.
آن
حضرت، صابر، صالح، امين و كاظم لقب يافته بود و به عبد صالح شناخته مى شد،
و به خاطر تسلّط بر نفس و فروبردن خشم، به كاظم مشهور گرديد.

 

امام موسى كاظم(ع), شهادت امام موسی کاظم(ع), زندگینامه امام موسی کاظم(ع)

حرم کاظمین، متعلق است  به امام موسی کاظم(ع) و امام محمد تقی (ع)

 

 مردى از تبار عمر بن الخطاب در مدينه بود
كه او را مى آزرد و على(عليه السلام) را دشنام مى داد. برخى از اطرافيان
به حضرت گفتند: اجازه ده تا او را بكشيم، ولى حضرت به شدّت از اين كار نهى
كرد و آنان را شديداً سرزنش فرمود.
روزى سراغ آن مرد را گرفت، گفتند: در اطراف مدينه، به كار زراعت مشغول است.
حضرت سوار بر الاغ خود وارد مزرعه وى شد.
آن
مرد فرياد برآورد: زراعت ما را خراب مكن، ولى امام به حركت خود در مزرعه
ادامه داد وقتى به او رسيد، پياده شد و نزد وى نشست و با او به شوخى
پرداخت، آن گاه به او فرمود: چقدر در زراعت خود از اين بابت زيان ديدى؟
گفت: صد دينار.
فرمود: حال انتظار دارى چه مبلغ از آن عايدت شود؟ گفت: من از غيب خبر ندارم.

امام به او فرمود: پرسيدم چه مبلغ از
آن عايدت شود؟ گفت: انتظار دارم دويست دينار عايدم شود. امام به او سيصد
دينار داد و فرمود: زراعت تو هم سر جايش هست. آن مرد برخاست و سر حضرت را
بوسيد و رفت. امام به مسجد رفت و در آنجا آن مرد را ديد كه نشسته است. وقتى
آن حضرت را ديد، گفت: خداوند مى داند كه رسالتش را در كجا قرار دهد.
يارانش گرد آمدند و به او گفتند: داستان از چه قرار است، تو كه تا حال خلاف
اين را مى گفتى.

او نيز به دشنام آنها و به دعا براى
امام موسى(عليه السلام) پرداخت. امام(عليه السلام) نيز به اطرافيان خود كه
قصد كشتن او را داشتند فرمود: آيا كارى كه شما مى خواستيد بكنيد بهتر بود
يا كارى كه من با اين مبلغ كردم؟و بسيارى از اين گونه روايات، كه به اخلاق
والا و سخاوت و شكيبايى آن حضرت بر سختيها و چشمپوشى ايشان از مال دنيا
اشارت مى كند، نشانگر كمال انسانى و نهايت عفو و گذشت آن حضرت است.

بعد از شهادت امام موسى كاظم (ع)
سندى
بن شاهك، به دستور هارون الرّشيد، سمّى را در غذاى امام موسى كاظم (ع)
گذارد و امام(عليه السلام) از آن غذا خورد و اثر آن در بدن مباركش كارگر
افتاد و بيش از سه روز مهلتش نداد.
وقتى امام به شهادت رسيد، سندى گروهى
از فقها و بزرگان بغداد را بر سر جنازه اش آورد و به ايشان گفت: به او
نگاه كنيد، آيا در وى اثرى از ضربه شمشير يا اصابت نيزه مىبينيد؟گفتند: ما
از اين آثار چيزى نمىبينيم و از آنها خواست كه بر مرگ طبيعى او شهادت دهند و
آنها نيز شهادت دادند!

 

آن گاه جسد شريف آن حضرت را بيرون آورده و
آن را بر جسر (پل) بغداد نهادند و دستور داد كه ندا دهند: اين موسى بن
جعفر است كه مرده است، نگاه كنيد. عابران به او نگاه مى كردند و اثرى از
چيزى كه نشان دهنده كشتن او باشد، نمى ديدند.

يعقوبى در تاريخش مى گويد: پس
از آن كه امام كاظم(عليه السلام) مدّت درازى را در زندان هاى تاريك هارون
الرّشيد گذراند، به ايشان گفته شد: چطور است كه به فلان كس نامه اى بنويسى
تا درباره تو با رشيد صحبت كند؟

امام فرمود : پدرم به نقل از پدرانش حديثم كرده: «خداوند
به داود(عليه السلام) سفارش كرده كه هر گاه بنده اى، به يكى از بندگان من
اميد بست، همه درهاى آسمان به رويش بسته مى شود و زمين زير پايش خالى مى
گردد.»
در مدّت زندان آن حضرت، اقوال مختلفى وجود دارد. آن
حضرت، چهار سال يا هفت سال يا ده سال يا به قولى چهارده سال در زندان به
سر برده است.

حضرت امام موسى كاظم، سى و هفت فرزند پسر و دختر از خود به جاى گذارده كه والاترينشان حضرت على بن موسى الرّضا(عليه السلام) مى باشد.



زندگى نامه حضرت محمد (ص)

ولادت و دوران کودکى

پيغمبر
اکرم يگانه پيغمبرى استکه تاريخ کاملا مشخصى دارد. حضرت رسول اکرم (ص) در
ساعات ابتدايى صبح روز جمعه هفدهم ماه ربيع الاول يعنى در فصل بهار در شهر
مکه به دنيا آمد. در آن محيط که فقط و فقط محيط بت پرستى بود، او هرگز بتى
را سجده نکرد. پيغمبر اکرم در همه عمرش، از اول کودکى تا آخر، هرگز اعتنائى
به بت و سجده بت نکرد. اين، يکى از مشخصاتايشان است.

پيش
از بعثت براى خديجه که بعداَ به همسرى اش در آمد، يک سفر تجارتى به شام
پيش آمد در آن سفر بيش از پيش لياقت و استعداد و امانت و درستکارى حضرت
محمد برايش روشن شد. او در ميان مردم آنچنان به درستى شهره شده بود که لقب
محمد امين يافته بود و امانتها را به او مى سپردند. پس از هجرت به مدينه،
حضرت على ( عليه السلام ) را چند روزى بعد از خود باقى گذاشت که امانتها را
به صاحبان اصلى برساند.

بزرگان
در بسيارى از کارها به عقل او اتکا مى کردند. عقل و صداقت و امانت از
صفاتى بود که پيغمبر اکرم سختبه آنها مشهور بود به طورى که در زمان رسالت
وقتى که فرمود آيا شما تاکنون از من سخن خلافى شنيده ايد، همه گفتند: ابدا،
ما تو را به صدق و امانت مى شناسيم.

يکى
از جريانهايى که نشان دهنده عقل و فطانت ايشان است، اين است که وقتى خانه
خدا را خراب کردند ( ديوارهاى آن را برداشتند ) تا دو مرتبه بسازند، حجر
الاسود را نيز برداشتند. هنگامى که مى خواستند دو مرتبه آنرا نصب کنند، اين
قبيله مى گفت من بايد نصب کنم، آن قبيله مى گفتمن بايد نصب کنم، و عنقريب
بود که زد و خورد شديدى روى دهد. پيغمبر اکرم آمد قضيه را به شکل خيلى ساده
اى حل کرد. به اين شکل که فرمودند از هر قبيله مردى به نمايندگى بيايد و
در گذاشتن سنگ در سرجايش کمک کند. بدين ترتيب پيامبر آن ماجرا را به خوبى
به پايان رسانيد.

از
سوابق ديگر قبل از رسالت رسول اکرم يعنى در فاصله ولادت تا بعثت، اين است
که تا سن بيستو پنج سالگى دو بار به خارج عربستان مسافرت کرد.

پيغمبر
فقير بود، از خودش پولى نداشت يعنى به اصطلاح يک سرمايه دار نبود. هم يتيم
بود، هم فقير و هم تنها. يتيم بود خودش شخصا کار مى کرد و زندگى مى نمود

بعد
از سى سالگى در حالى که خودش با خديجه زندگى و عائله تشکيل داده است،
کودکى را در دو سالگى از پدرش مى گيرد و ميآورد در خانه خودش. کودک، على بن
ابى طالب است.

تا
وقتى که مبعوث مى شود به رسالت و تنهائيش با مصاحبت وحى الهى تقريبا از
بين مى رود، يعنى تا حدود دوازده سالگى اين کودک، مصاحب و همراهش فقط اين
کودک است

،.پيغمبر
اکرم در ميان قوم خودش تنها بود، همفکر نداشت.. يعنى در ميان همه مردم مکه
کسى که لياقت همفکرى و همروحى و هم افقى او را داشته باشد، غير از اين
کودک نيست. خود حضرت على ( ع ) نقل مى کند که من بچه بودم، پيغمبر وقتى به
صحرا مى رفت، مرا روى دوش خود سوار مى کرد و مى برد.

در بيست و پنج سالگى خديجه از او خواستگارى مى کند.

عجيب اين است:

حالا
که همسر يک زن بازرگان و ثروتمند شده است، ديگر دنبال کار بازرگانى نمى
رود. تازه دوره عبادتش شروع مى شود. آن حالت تنهايى يعنى آن فاصله روحى اى
که او با قوم خودش پيدا کرده است، روز بروز زيادتر مى شود. ديگر اين مکه و
اجتماع مکه، گويى روحش را مى خورد. حرکت مى کند تنها در کوههاى اطراف مکه (
1 ) راه مى رود، تفکر و تدبر مى کند. خدا مى داند که چه عالمى دارد، ما که
نمى توانيم بفهميم. در همين وقت است که غير از آن کودک يعنى على ( ع ) کس
ديگر، همراه و مصاحب او نيست.

ماه
رمضان که مى شود در يکى از همين کوههاى اطراف مکه – که در شمال شرقى اين
شهر است و از سلسله کوههاى مکه مجزا و مخروطى شکل است – به نام کوه حرا که
بعد از آن دوره اسمش را گذاشتند جبل النور ( کوه نور ) خلوت مى گزيند. شايد
خيلى از شما که به حج مشرف شده ايد اين توفيق را پيدا کرده ايد که به کوه
حرا و غار حرا برويد. پدرم که دوبار به آنجا رفته است خيلى از محيط آنجا
تعريف ميکند.براى يک آدم معمولى حدود سه ربع هم طول مى کشد تا به بالاى آن
کوه برسد. ماه رمضان که مى شود اصلا به کلى مکه را رها مى کند و حتى از
خديجه هم دورى مى گزيند. يک توشه خيلى مختصر، آبى، نانى با خودش بر مى دارد
و مى رود به کوه حرا و ظاهرا خديجه هر چند روز يک مرتبه کسى را مى فرستاد
تا مقدارى آب و نان برايش ببرد. تمام اين ماه را به تنهايى در خلوت مى
گذراند. البته گاهى فقط على ( ع ) در آنجا حضور داشته و شايد هميشه على ( ع
) بوده است. قدر مسلم اين است که گاهى على ( ع ) بوده است، چون مى فرمايد:
آن ساعتى که وحى نزول پيدا کرد من آنجا بودم.

از
آن کوه پائين نميآمد و در آنجا خداى خودش را عبادت مى کرد. اينکه چگونه
تفکر مى کرد، چگونه به خداى خودش عشق مى ورزيد و چه عوالمى را در آنجا طى
مى کرد، براى ما قابل تصور نيست. على ( ع ) در اين وقت بچه اى است حداکثر
دوازده ساله. در آن ساعتى که بر پيغمبر اکرم وحى نازل مى شود، او آنجا حاضر
است. پيغمبر يک عالم ديگرى را دارد طى مى کند. هزارها مثل ما اگر در آنجا
مى بودند چيزى را در اطراف خود احساس نمى کردند ولى على ( ع ) يک
دگرگونيهايى را احساس مى کند. قسمتهاى زيادى از عوالم پيغمبر را درک مى
کرده است، چون مى گويد:

من صداى ناله شيطان را در هنگام نزول وحى شنيدم.

مثل
شاگرد معنوى که حالات روحى خودش را به استادش عرضه مى دارد، به پيغمبر عرض
کرد: يا رسول الله ! آن ساعتى که وحى داشت بر شما نازل مى شد، من صداى
ناله اين ملعون را شنيدم. فرمود بله على جان !

شاگرد من ! تو آنها که من مى شنوم، مى شنوى و آنها که من مى بينم، مى بينى ولى تو پيغمبر نيستي.

پاره
اى از شب، گاهى نصف، گاهى ثلث و گاهى دو ثلث شب را به عبادت مى پرداخت با
اينکه تمام روزش خصوصا در اوقات توقف در مدينه در تلاش بود، از وقت عبادتش
نمى کاست او آرامش کامل خويش را در عبادت و راز و نياز با حق مى يافت
عبادتش به منظور طمع بهشت و يا ترس از جهنم نبود، عاشقانه و سپاسگزارانه
بود روزى يکى از همسرانش گفت: تو ديگر چرا آن همه عبادت مى کنى ؟ تو که
آمرزيده اى ! جواب داد: آيا يک بنده سپاسگزار نباشم ؟

بسيار
روزه مى گرفت. علاوه بر ماه رمضان و قسمتى از شعبان، يک روز در ميان روزه
مى گرفت دهه آخر ماه رمضان بسترش بکلى جمع مى شد و در مسجد معتکف مى گشت و
يکسره به عبادت مى پرداخت، ولى به ديگران مى گفت: کافى است در هر ماه سه
روز روزه بگيريد مى گفت: به اندازه طاقت عبادت کنيد، بيش از ظرفيت خود بر
خود تحميل نکنيد که اثر معکوس دارد.

با
گوشه گيرى و ترک اهل و عيال مخالف بود، بعضى از اصحاب که چنين تصميمى
گرفته بودند مورد انکار و ملامت قرار گرفتند مى فرمود: بدن شما، زن و فرزند
شما و ياران شما همه حقوقى بر شما دارند و مى بايد آنها را رعايت کنيد.

عبادت
تنهايى را طول مى داد، گاهى در حال عبادت شخصى و شبانه ساعتها سرگرم بود،
اما در جماعت به کوتاهى آن اصرار داشت، رعايت حال ضعفا را لازم مى شمرد و
به آن توصيه مى کرد.

يکى
ازسوابق رسول خدا اين است که امى بود يعنى مدرسه نرفته ودرس نخوانده بود و
نزد هيچ معلمى علم نياموخته و با هيچ نوشته و دفتر و کتابى آشنا نبوده
است.

هيج
مسلمان يا غير مسلمانى مدعى نشده است که آن حضرت در دوران کودکى يا جوانى،
چه رسد به دوران کهولت و پيرى که دوره رسالت است، نزد کسى خواندن يا نوشتن
آموخته است، و همچنين احدى ادعا نکرده و موردى را نشان نداده است که آن
حضرت قبل از دوران رسالت يک سطر خوانده و يا يک کلمه نوشته است.

مردم
عرب، بالاخص عرب حجاز، در آن عصر و عهد به طور کلى مردمى بى سواد بودند.
افرادى از آنها که مى توانستند بخوانند و بنويسند انگشت شمار و انگشت نما
بودند.

خاور
شناسان نيز که با ديده انتقاد به تاريخ اسلامى مى نگرند کوچکترين نشانه اى
بر سابقه خواندن و نوشتن رسول اکرم نيافته، اعتراف کرده اند که او مردى
درس ناخوانده بود و از ميان ملتى درس ناخوانده برخاست.

به عقيده من او با خط و خواندن آشنا نبود، جز زندگى صحرا چيزى نياموخته بود.

ويل دورانت در کتاب تاريخ تمدن مى گويد:  ظاهرا
هيچ کس در اين فکر نبود که وى ( رسول اکرم ) را نوشتن و خواندن آموزد. در
آن موقع هنر نوشتن و خواندن به نظر عربها اهميتى نداشت به همين جهت در
قبيله قريش بيش از هفده تن خواندن و نوشتن نمى دانستند. معلوم نيست.

کونستان
ورژيل گيورگيو در کتاب محمد پيغمبرى که از نو بايد شناخت مى گويد: با
اينکه امى بود، در اولين آيات که بر وى نازل شده صحبت از قلم و علم، يعنى
نوشتن و نويسانيدن و فرا گرفتن و تعليم دادن است. در هيچيک از اديان بزرگ
اين اندازه براى معرفت قائل به اهميت نشده اند و هيچ دينى را نمى توان يافت
که در مبدا آن، علم و معرفت اينقدر ارزش و اهميت داشته باشد. اگر محمد يک
دانشمند بود، نزول اين آيات در غار ( حرا ) توليد حيرت نمى کرد، چون
دانشمند قدر علم را مى داند، ولى او سواد نداشت و نزد هيچ آموزگارى درس
نخوانده بود.

رسول
اکرم در خلال سفرى که همراه ابو طالب به شام رفت، ضمن استراحت در يکى از
منازل بين راه، برخورد کوتاهى با يک راهب به نام بحيرا داشته است. بحيرا که
تا حدودى هم نقاشى ميکرده است بعدها چهره او را ميکشد.

در
کتب تواريخ نام کاتبان رسول خدا آمده است. على بن ابى طالب ( ع )، عثمان
بن عفان، عمرو بن العاص، معاوية بن ابى سفيان، شرحبيل بن حسنه، عبدالله بن
سعد بن ابى سرح، مغيره بن شعبه، معاذ بن جبل، زيد بن ثابت، حنظلة بن
الربيع، ابى بن کعب، جهيم بن الصلت، حصين النميرى

دعوت ازخويشاوندان

در اوائل بعثت پيغمبر اکرم آيه آمد که  خويشاوندان
نزديکت را انذار و اعلام خطر کن. هنوز پيغمبر اکرم اعلام دعوت عمومى به آن
معنا نکرده بودند. مى دانيم در آن هنگام على ( ع ) بچه اى بوده در خانه
پيغمبر. ( على ( ع ) از کودکى در خانه پيغمبر بودند که آن هم داستانى دارد.
قرار شد که رسول اکرم غذايى ترتيب بدهد و بنى هاشم و بنى عبدالمطلب را
دعوت کند. على ( ع ) هم کمک کرد و غذايى از گوشت درست کرد و مقدارى شير نيز
تهيه کرد که آنها بعد از غذا خوردند. پيغمبر اکرم اعلام دعوت کرد و فرمود
من پيغمبر خدا هستم و از جانب خدا مبعوثم. من مأمورم که ابتدا شما را دعوت
کنم و اگر سخن مرا بپذيريد سعادت دنيا و آخرت نصيب شما خواهد شد. ابولهب که
عمومى پيغمبر بود تا اين جمله را شنيد، عصبانى و ناراحت شد و گفت تو ما را
دعوت کردى براى اينکه چنين مزخرفى را به ما بگويى ؟

جارو
جنجال راه انداخت و جلسه را بهم زد. پيغمبر اکرم براى بار دوم به على ( ع )
دستور تشکيل جلسه را داد. خود اميرالمؤمنين که راوى هم هست مى فرمايد که
اينها حدود چهل نفر بودند يا يکى کم يا يکى زياد. در دفعه دوم پيغمبر اکرم
به آنها فرمود هر کسى از شما که اول دعوت مرا بپذيرد، وصى، وزير و جانشين
من خواهد بود. غير از على ( ع ) کسى جواب مثبت نداد و هر چند بار که پيغمبر
اعلام کرد، على ( ع ) از جا بلند شد. در آخر پيغمبر فرمود بعد از من تو
وصى و وزير و خليفه من خواهى بود.

 شغلها


 


پيغمبر
اکرم چه شغلهايى داشته است ؟ جز شبانى و بازرگانى، شغل و کار ديگرى را از
ايشان سراغ نداريم. بسيارى از پيغمبران در دوران قبل از رسالتشان شبانى مى
کرده اند ( حالا اين چه راز الهى اى دارد، ما درست نمى دانيم ) همچنانکه
موسى شبانى کرده است. پيغمبر اکرم هم قدر مسلم اين است که شبانى مى کرده
است. گوسفندانى را با خودش به صحرا مى برده است، محافظت مى کرده و مى
چرانيده و بر مى گشته است. بازرگانى هم که کرده است . آن سفر را با چنان
مهارتى انجام داد که موجب تعجب همگان شد.

 

مسافرتها

رسول
اکرم، به خارج عربستان فقط دو مسافرت کرده است که هر دو قبل از دوره رسالت
و به سوريه بوده است. يکسفر در دوازده سالگى همراه عمويش ابوطالب، و سفر
ديگر در بيست و پنج سالگى به عنوان عامل تجارت براى زنى بيوه به نام خديجه
که از خودش پانزده سال بزرگتر بود و بعدها با او ازدواج کرد. البته بعد از
رسالت، در داخل عربستان مسافرتهايى کرده اند. مثلا به طائف رفته اند، به
خيبر که شصت فرسخ تا مکه فاصله دارد و در شمال مکه است رفته اند، به تبوک
که تقريبا مرز سوريه است و صد فرسخ تا مدينه فاصله دارد رفته اند، ولى در
ايام رسالت از جزيرة العرب هيچ خارج نشده اند.

هجرت پيامبر اکرم (ص)

همان
شبى که دشمنان تصميم گرفتند اين محرمانه حضرت محمد را به قتل برسانند وحى
الهى بر پيغمبر اکرم نازل شد: از مکه بيرون برو، خواستند شبانه بريزند.
ابولهب که يکى از آنها بود مانع شد. گفت شب ريختن به خانه کسى صحيح نيست.
در آنجا زن هست، بچه هست، يک وقت اينها مى ترسند يا کشته مى شوند. بايد صبر
کنيم تا صبح شود. گفتند بسيار خوب. آمدند دور خانه پيغمبر حلقه زدند و
کشيک مى دادند، منتظر که صبح بشود و در روشنايى بريزند به خانه پيغمبر.
پيغمبر اکرم، على عليه السلام را خواست و فرمود على جان ! تو امشب بايد
براى من فداکارى بکني. عرض کرد يا رسول الله ! هر چه شما امر بفرماييد.
فرمود امشب، تو در بستر من مى خوابى و همان برد و جامه اى را که من موقع
خواب به سر مى کشم به سر ميکشي. عرض کرد: بسيار خوب. شب، على ( ع ) آمد
خوابيد و پيغمبر اکرم ( ص ) بيرون رفت. در بين راه که حضرت مى رفتند به
ابوبکر برخورد کردند. حضرت، ابوبکر را با خودشان بردند. در نزديکى مکه غارى
است به نام غار ثور، در غرب مکه و در يکراهى است که اگر کسى بخواهد به
مدينه برود از آنجا نمى رود. مخصوصا راه را منحرف کردند. پيغمبر اکرم ( ص )
با ابوبکر رفتند و در آن محل مخفى شدند. قريش هم منتظر که صبح دسته جمعى
بريزند و اينقدر کارد و چاقو به حضرت بزنند نه با شمشير که بگويند يک نفر
کشته که حضرت کشته بشود و بعد هم اگر بگويند کى کشت، بگويند هر کسى يک
وسيله اى داشت و ضربه اى زد.

اول
صبح که شد اينها مراقب بودند که يک وقت پيغمبر اکرم از آنجا بيرون نرود.
ناگاه کسى از جا بلند شد. نگاه کردند ديدند على است. پرسيدند محمد کجاست ؟
فرمود مگر شما او را به من سپرده بوديد که از من مى خواهيد ؟ گفتند پس چه
شد ؟ فرمود: شما تصميم گرفته بوديد که او را از شهرتان تبعيد کنيد، او هم
خودش تبعيد شد. خيلى ناراحت شدند. گفتند بريزيم همين را به جاى او بکشيم،
حالا خودش نيست جانشينش را بکشيم. يکى از آنها گفت او را رها کنيم، جوان
است و محمد فريبش داده است. فرمود: به خدا قسم اگر عقل مرا در ميان همه
مردم دنيا تقسيم کنند، اگر همه ديوانه باشند عاقل مى شوند. از همه تان عاقل
تر و فهميده ترم.

غارثور

حضرت
رسول ( ص ) را تعقيب کردند. دنبال اثر پاى حضرت را گرفتند تا به آن غار
رسيدند. ديدند اينجا اثرى که کسى به تازگى درون غار رفته باشد نيست.
عنکبوتى هست و در اينجا تنيده است، و مرغى هست و لانه او. گفتند نه، اينجا
نمى شود کسى آمده باشد. تا آنجا رسيدند که حضرت رسول ( ص ) و ابوبکر صداى
آنها را مى شنيدند و همين جا بود که ابوبکر خيلى مضطرب شده و قلبش به طپش
افتاده بود و مى ترسيد. آنگاه پيغمبر به او گفت: نترس، غصه نخور، خدا با
ماست.

تا
به اين مرحله رسيد، از همان جا برگشتند. گفتند ما نفهميديم اين چطور شد ؟
به آسمان بالا رفت يا به زمين فرو رفت ؟ مدتى گشتند. پيدا نکردند که
نکردند. سه شبانه روز يا بيشتر پيغمبر اکرم ( ص ) در همان غار بسر بردند.
شب که مى شد، هند بن ابى هاله که پسر خديجه است از شوهر ديگرى، و مرد بسيار
بزرگوارى است محرمانه آذوقه مى برد و بر مى گشت. قبلا قرار گذاشته بودند
مرکب تهيه کنند. دو تا مرکب تهيه کردند و شبانه بردند کنار غار، آنها سوار
شدند و راه مدينه را پيش گرفتند.

مردم مدينه ورسول اکرم(ص)

مردم
مدينه دو قبيله بودند به نام اوس و خزرج که هميشه با هم جنگ داشتند. يک
نفر از آنها به نام اسعد بن زراره می آید به مکه براى اينکه از قريش
استمداد کند. وارد مى شود بر يکى از مردم قريش.

کعبه
از قديم معبد بود گو اينکه در آن زمان بتخانه بود و رسم طواف که از زمان
حضرت ابراهيم معمول بود هنوز ادامه داشت. هرکس که می آمد، يک طوافى هم دور
کعبه مى کرد. اين شخص وقتى خواست برود به زيارت کعبه و طواف بکند، ميزبانش
به او گفت: ( مواظب باش ! مردى در ميان ما پيدا شده، ساحر و جادوگرى که
گاهى در مسجد الحرام پيدا مى شود و سخنان دلرباى عجيبى دارد. يک وقت سخنان
او به گوش تو نرسد که تو را بى اختيار مى کند. سحرى در سخنان او هست).
اتفاقا او موقعى مى رود براى طواف که رسول اکرم در کنار کعبه در حجر
اسماعيل نشسته بودند و با خودشان قرآن مى خواندند. در گوش اين شخص پنبه
کرده بودند که يکوقت چيزى نشنود. مشغول طواف کردن بود که قيافه شخصى خيلى
او را جذب کرد. ( رسول اکرم سيماى عجيبى داشتند ). گفت نکند اين همان آدمى
باشد که اينها مى گويند ؟ يک وقت با خودش فکر کرد که عجب ديوانگى است که من
گوشهايم را پنبه کرده ام. من آدمم، حرفهاى او را مى شنوم، پنبه را از گوشش
انداخت بيرون. آيات قرآن را شنيد. تمايل پيدا کرد. اين امر منشأ آشنايى
مردم مدينه با رسول اکرم ( ص ) شد. بعد آمد صحبتهايى کرد و بعدها ملاقاتهاى
محرمانه اى با حضرت رسول کردند تا اينکه عده اى از اينها[ به مکه] آمدند و
قرار شد در موسم حج در يکى از شبهاى تشريق يعنى شب دوازدهم وقتى که همه
خواب هستند بيايند در منا، در عقبه وسطى، در يکى از گردنه هاى آنجا، رسول
اکرم ( ص ) هم بيايند آنجا و حرفهايشان را بزنند. در آنجا رسول اکرم فرمود
من شما را دعوت مى کنم به خداى يگانه و… و شما اگر حاضريد ايمان بياوريد،
من به شهر شما خواهم آمد. آنها هم قبول کردند و مسلمان شدند، که جريانش
مفصل است. زمينه اينکه رسول اکرم ( ص ) از مکه به مدينه منتقل بشوند فراهم
شد. اين اولين[ حادثه]بود. بعد حضرت رسول ( ص ) مصعب بن عمير را فرستادند
به مدينه و او در آنجا به مردم قرآن تعليم داد. اينهايى که ابتدا آمده
بودند، عده اندکى بودند، به وسيله اين مبلغ بزرگوار عده زياد ديگرى مسلمان
شدند و تقريبا جو مدينه مساعد شد. قريش هم روز بروز بر سختگيرى خود مى
افزودند، و در نهايت امر تصميم گرفتند که ديگر کار رسول اکرم را يکسره کنند
که داستانش را قبلا گفتيم.

مهاجرين وانصار

مهاجرين

گروهى از مسلمانهاى صدر اسلام، مهاجرين اولين يا به تعبير قرآن  سابقون
الاولون ناميده مى شوند. مهاجرين اولين يعنى کسانى که قبل از آنکه پيغمبر
اکرم به مدينه تشريف ببرند مسلمان شده بودند و آن وقتى که بنا شد پيغمبر
اکرم خانه و ديار را، مکه را رها کنند و بيايند به مدينه، اينها همه چيز
خود را يعنى زن و زندگى و مال و ثروت و خويشاوندان و اقارب خويش را يکجا
رها کردند و به دنبال ايده و عقيده و ايمان خودشان رفتند. قرآن اينها را
مهاجرين اولين مى نامد.

 

 

انصار

 

 


دسته
دوم که اينجا به آنها اشاره شده است، کسانى هستند که قرآن آنها را[ (
انصار]( مى نامد يعنى ياوران. مقصود، مسلمانانى هستند که در مدينه بودند و
در مدينه اسلام اختيار کرده بودند و حاضر شدند که شهر خودشان را مرکز اسلام
قرار بدهند و برادران مسلمانشان را که از مکه و جاهاى ديگر و البته بيشتر
از مکه می آيند در حالى که هيچ ندارند و دست خالى ميآيند بپذيرند و نه تنها
در خانه هاى خود جاى بدهند و به عنوان يک مهمان بپذيرند بلکه از جان و مال
و حيثيت آنها حمايت کنند مثل خودشان. به طورى که در تاريخ آمده است، منهاى
ناموس، هر چه داشتند با برادران مسلمان خود به اشتراک در ميان گذاشتند و
حتى برادران مسلمان را بر خودشان مقدم مى داشتند.

آن
هجرت بزرگ مسلمين صدر اسلام خيلى اهميت داشت ولى اگر پذيرش انصار نمى بود
آنها نمى توانستند کارى انجام بدهند. قرآن در اين باره ذکر مى کند: آنان که
پناه دادند و يارى کردند اين مهاجران را. هم مهاجرت آنها در روزهاى سختى
اسلام بود، هم يارى کردن اينها. هم آنها گذشت و فداکاريشان زياد بود هم
اينها.

 غزوه احد

چنانکه
مى دانيم، ماجراى احد به صورت غم انگيزى براى مسلمين پايان يافت. هفتاد
نفر از مسلمين و از آن جمله جناب حمزه، عموى پيغمبر، شهيد شدند. مسلمين در
ابتدا پيروز شدند و بعد در اثر بى انضباطى گروهى که از طرف رسول خدا بر روى
يک[ ( تل]( گماشته شدند، مورد شبيخون دشمن واقع شدند. گروهى کشته و گروهى
پراکنده شدند و گروه کمى دور رسول اکرم باقى ماندند. آخر کار همان گروه
اندک بار ديگر نيروها را جمع کردند و مانع پيشروى بيشتر دشمن شدند. مخصوصا
شايعه اينکه رسول اکرم کشته شد بيشتر سبب پراکنده شدن مسلمين گشت، اما همين
که فهميدند رسول اکرم زنده است نيروى روحى خويش را بازيافتند.

صلح حديبيه

پيغمبر
اکرم در زمان خودشان صلحى کردند که اسباب تعجب و بلکه اسباب ناراحتى
اصحابشان شد، ولى بعد از يکى دو سال تصديق کردند که کار پيغمبر درست بود.
سال ششم هجرى است، بعد از آن است که جنگ بدر، آن جنگ خونين به آن شکل واقع
شده و قريش بزرگترين کينه ها را با پيغمبر پيدا کرده اند، وبعد از آن است
که جنگ احد پيش آمده و قريش تا اندازه اى از پيغمبر انتقام گرفته اند و باز
مسلمين نسبتبه آنها کينه بسيار شديدى دارند، و به هر حال، از نظر قريش
دشمن ترين دشمنانشان پيغمبر، و از نظر مسلمين هم دشمن ترين دشمنانشان قريش
است. ماه ذى القعده پيش آمد که به اصطلاح ماه حرام بود. در ماه حرام سنت
جاهليت نيز اين بود که اسلحه به زمين گذاشته مى شد و نمى جنگيدند. دشمنهاى
خونى، در غير ماه حرام اگر به يکديگر مى رسيدند، البته همديگر را قتل عام
مى کردند ولى در ماه حرام به احترام اين ماه اقدامى نمى کردند. پيغمبر
خواست از همين سنت جاهليت در ماه حرام استفاده کند و برود وارد مکه شود و
در مکه عمره اى بجا آورد و برگردد. هيچ قصدى غير از اين نداشت. اعلام کرد و
باهفتصد نفر و به قول ديگر با هزار و چهارصد نفر – از اصحابش و عده ديگرى
حرکت کرد، ولى از همان مدينه که خارج شدند محرم شدند، چون حجشان حج قران
بود که سوق هدى مى کردند يعنى قربانى را پيش از خودشان حرکت مى دادند و
علامت خاصى هم روى شانه قربانى قرار مى دادند، مثلا روى شانه قربانى کفش مى
انداختند – که از قديم معمول بود – که هر کسى مى بيند بفهمد که اين حيوان
قربانى است. دستور داد که اينها که هفتصد نفر بودند هفتاد شتر به علامت
قربانى در جلوى قافله حرکت دهند که هر کسى که از دور مى بيند بفهمد که ما
حاجى هستيم نه افراد جنگي. زى و همه چيز، زى حجاج بود. از آنجا که کار،
مخفيانه نبود و علنى بود، قبلا خبر به قريش رسيده بود. پيغمبر در نزديکيهاى
مکه اطلاع يافت که قريش، زن و مرد و کوچک و بزرگ، از مکه بيرون آمده و
گفته اند: ( به خدا قسم که ما اجازه نخواهيم داد که محمد وارد مکه شود). با
اينکه ماه، ماه حرام بود، اينها گفتند ما در اين ماه حرام مى جنگيم. از
نظر قانون جاهليت هم کار قريش بر خلاف سنت جاهليت بود. پيغمبر تا نزديک
اردوگاه قريش رفت و در آنجا دستور داد که پايين آمدند. مرتب رسولها و
پيامرسانها از دو طرف مبادله مى شدند. ابتدا از طرف قريش چندين نفر به
ترتيب آمدند که تو چه مى خواهى و براى چه آمده اى ؟ پيغمبر فرمود من حاجى
هستم و براى حج آمده ام، کارى ندارم، حجم را انجام مى دهم، بر مى گردم و مى
روم. هر کس هم که مى آمد، وضع اينها را که مى ديد مى رفت به قريش مى گفت:
مطمئن باشيد که پيغمبر قصد جنگ ندارد. ولى آنها قبول نکردند و مسلمين ( خود
پيغمبر اکرم هم ) چنين تصميم گرفتند که ما وارد مکه مى شويم ولو اينکه
منجر به جنگيدن شود، ما که نمى خواهيم بجنگيم، اگر آنها با ما جنگيدند با
آنها مى جنگيم. بيعت الرضوان در آنجا صورت گرفت. مجددا با پيغمبر بيعت
کردند براى همين امر، تا اينکه نماينده اى از طرف قريش آمد و گفت که ما
حاضريم با شما قرار داد ببنديم. پيغمبر فرمود: من هم حاضرم. پيغامهايى که
پيغمبر مى داد پيغامهاى مسالمت آميزى بود. به چند نفر از اين پيامرسانها
فرمود: واى به حال قريش، جنگ اينها را تمام کرد. اينها از من چه مى خواهند ؟
مرا وا بگذارند با ديگر مردم، يا من از بين مى روم، در اين صورت آنچه آنها
مى خواهند به دست ديگران انجام شده، و يا من بر ديگران پيروز مى شوم که
باز به نفع اينهاست، زيرا من يکى از قريش هستم، باز افتخارى براى اينهاست
فايده نکرد. گفتند قرار داد صلح مى بنديم. مردى به نام سهل بن عمرو را
فرستادند و قرار داد صلح بستند که پيغمبر امسال بر گردد و سال آينده حق
دارد بيايد اينجا و سه روز در مکه بماند، عمل عمره اش را انجام دهد و باز
گردد.

نشانى
به همان نشانى که همينکه اين قرار داد صلح رابستند و بعد مسلمين آزادى
پيدا کردند وآزادانه مى توانستند اسلام را تبليغ کنند، در مدت يک سال يا
کمتر، از قريش آن اندازه مسلمان شد که در تمام آن مدت بيست سال مسلمان نشده
بود. بعد هم اوضاع آنچنان به نفع مسلمين چرخيد که مواد قرار داد خودبخود
از طرف خود قريش از بين رفت و يک شور عملى و معنوى در مکه پديد آمد.

سهيل
بن عمرو يک پسر داشت که مسلمان و در جيش مسلمين بود. اين قرار داد را که
امضا کردند، پسر ديگرش دوان دوان از قريش فرار کرد و آمد نزد مسلمين. تا
آمد، سهيل گفت قرار داد امضا شده، من بايد او را برگردانم. پيغمبر هم به او
– که اسمش ابوجندل بود – فرمود برو، خداوند براى شما مستضعفين هم راهى باز
مى کند. اين بيچاره مضطرب شده بود، داد مى کشيد و مى گفت: مسلمين ! اجازه
ندهيد مرا ببرند ميان کفار که مرا از دينم برگردانند. مسلمين هم عجيب
ناراحت بودند و مى گفتند: يا رسول الله ! اجازه بده اين يکى را ديگر ما
نگذاريم ببرند. فرمود: نه، همين يکى هم برود.

داستان
شيرينى نقل کرده اند که مردى از مسلمين به نام ابوبصير که در مکه بود و
مرد بسيار شجاع و قويى هم بود فرار کرد آمد به مدينه. قريش طبق قرار داد
خودشان دو نفر فرستادند که بيايند او را برگردانند. آمدند گفتند ما طبق
قرار داد بايد اين را ببريم. حضرت فرمود: بله همينطور است. هر چه اين مرد
گفت: يا رسول الله ! اجازه ندهيد مرا ببرند، اينها در آنجا مرا از دينم بر
مى گردانند، فرمود: نه، ما قرار داد داريم و در دين ما نيست که بر خلاف
قرار داد خودمان عمل بکنيم، طبق قرار داد تو برو، خداوند هم يک گشايشى به
تو خواهد داد. رفت او را تقريبا در يک حالت تحت الحفظ مى بردند. او غير
مسلح بود و آنها مسلح بودند. رسيدند به ذوالحليفه، تقريبا همين محل مسجد
الشجره که احرام مى بندند و تا مدينه هفت کيلومتر است. در سايه اى استراحت
کرده بودند. يکى از آن دو شمشيرش در دستش بود. اين مرد به او گفت: اين
شمشير تو خيلى شمشير خوبى است، بده من ببينم. گفت بگير. تا گرفت زد او را
کشت. تا او را کشت، نفر ديگر فرار کرد و مثل برق خودش را رساند به مدينه.
تا آمد، پيغمبر فرمود مثل اينکه خبر تازه اى است ؟ بله، رفيق شما رفيق مرا
کشت. طولى نکشيد که ابوبصير آمد. گفت: يا رسول الله ! تو به قرار دادت عمل
کردي. قرار داد شما اين بود که اگر کسى از آنها فرار کرد تو او را تسليم
بکنى، و تو تسليم کردى، پس کارى به کار من نداشته باشيد. بلند شد رفت و در
کنار درياى احمر، نقطه اى را پيدا کرد و آنجا را مرکز قرار داد. مسلمينى که
در مکه تحت زجر و شکنجه بودند همينکه اطلاع پيدا کردند که پيغمبر کسى را
جوار نمى دهد ولى او رفته در ساحل دريا و آنجا نقطه اى را مرکز قرار داده،
يکى يکى رفتند آنجا. کم کم هفتاد نفر شدند و خودشان قدرتى تشکيل دادند.
قريش ديگر نمى توانستند رفت و آمد بکنند. خودشان به پيغمبر نوشتند که يا
رسول الله ! ما از خير اينها گذشتيم، خواهش مى کنيم به آنها بنويسيد که
بيايند مدينه و مزاحم ما نباشند، ما از اين ماده قرار داد خودمان صرفنظر
کرديم، و به همين شکل صرف نظر کردند.

به
هر حال اين قرار داد صلح براى همين خصوصيت بود که زمينه روحى مردم براى
عمليات بعدى فراهم تر بشود، و همين طور ه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top