شعر های زیبا اما کوتاه

بی خود می کند بهار بی تو بیاید!

فصل بهار و پاییز

 

نیایی

بهار نمی آید

پرستوها بیکار می شوند، درخت ها غم باد.

حالا من هیچ

چه گناهی کرده اند این بیچاره ها!؟

*******

بهار آمده اما

من دلم هنوز بهار می خواهد

بیا

******

بیا به هم دروغ بگوییم 

من بگویم : بهار شده

تو باور کنی، بیایی!!

*******

بهار چشم های تو بود

پلک می زدی شکوفه می ریخت.

حالا انگار

روی زمستان گیر کرده است

سوزن فصل ها!



مهدی فرجی

بعد از تو ای طراوت بی پایان، تقویم من بهار نمی خواهد

بر روز و ماه و سال می آشوبد، خود را در این حصار نمی خواهد

 

این روزها که روح من آشفته است، دارد فقط به دور تو می گردد

این مرد هیچ وقت مسیرش را، بیرون از این مدار نمی خواهد

 

پاییز را پر از هیجان کردی، با سیب های قرمز زنبیلت

این کودک جنون زده بعد از این پاییزها انار نمی خواهد

 

گفتند: هر چه آهو مال تو، مال تو هر چه آهو … غیر از این

این ببر حرف زور نمی فهمد، غیر از همین شکار نمی خواهد

 

در شعرهات سوز «بنان» داری، در خواندنت صدای «قمر» جاری

البته یک تفاوت کوچک هست، همراهی سه تار نمی خواهد

 

باید قبول داشته باشی، حرف؛ سرمایۀ همیشۀ یک مرد است

می خواهدت درنگ نکن چون مرد، یک چیز را دو بار نمی خواهد



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top