شعردرمورددریا

دریا و مرداب

 

 

 

میون یه دشت لخت زیر خورشید کویر


مونده یه مرداب پیر توی دست خاک اسیر


منم اون مرداب پیرازهمه دنیا جدا


داغ خورشید به تنم زنجیر زمین به پاهام


من همونم که یه روز می خواستم دریا بشم


می خواستم بزرگترین دریای دنیا بشم


آرزو داشتم برم تا به دریا برسم


شب را آتیش بزنم تا به فردا برسم


اولش چشمه بودم زیر آسمون پیر


اما از بخت سیاه راهم افتاد به کویر


چشم من به اونجا بود پشت اون کوه بلند


اما دست سرنوشت سر راهم یه چاله کند


توی چاله افتادم خاک منو زندونی کرد


آسمونم نبارید اونم سر گرونی کرد


حالا یه مرداب شدم یه اسیر نیمه جون


یه طرف می رم تو خاک یه طرف به آسمون


خورشید از اون بالاها زمینم از این پایین


هی بخارم می کنن زندگیم شده همین


با چشام مردنم رو دارم اینجا می بینم


سرنوشتم همینه من اسیر زمینم


هیچی باقی نیست ازم قطره های آخره


خاک تشنه همینم داره همراش می بره


خشک می شم تموم می شم فردا که خورشید بیاد


شن جامو پر می کنه که میاره دست باد

 



شبانگاهان


 

شبانگاهان تا حریم فلک چون زبانه کشد سوز آوازم

شرر
ریزد بی‌امان به دل ساکنان فلک ناله سازم

دل شیدا، حلقه را شکند، تا برآید و راه سفر گیرد 

مگر یک‌دم گرم و شعله‌فشان، تا به بام جهان بال و پر گیرد

 

خوشا ای دل بال و پر زدنت، شعله‌ور شدنت در شبانگاهی

به
بزم غم، دیدگان تری، جان پرشرری، شعله آهی 

بیا ساقی تا به‌دست طلب، گیرم از کف تو، جام پی در پی 

به داد دل، ای قرار دلم، نوبهار دلم، می‌رسی پس کی؟

 

چو آن ابر نوبهارم من، به دل شور گریه دارم من

می‌توانم
آیا نبارم من؟

 

نه تنها از من قرار دل، می‌رباید این شور شیدایی

جهانی
را دیده‌ام یکسر، غرق دریای ناشکیبایی 

بیا در جان مشتاقان، گل‌افشان کن، گل‌افشان کن

به روی خود، شب ما را، چراغان کن، چراغان کن

 

چو آن ابر نوبهارم من، به دل شور گریه دارم من

می‌توانم
آیا نبارم من؟



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top