رمان غزال (قسمت پانزدهم)
چون بحث و جدال فایده ای نداشت به پایش افتادم و گریه کنان گفتم: سپهر خواهش می کنم بذار فقط چند لحظه ببینمش.
فورا بلندم کرد و گفت: لعنتی این چه کاریه میکنی، بیا بریم داخل و ببینش.
دستش
را انداخت دور کمرم و به داخل برد. هر چند که از تماس تنم با تنش ناراحت
شدم ولی ترسیدم اعتراض کنم و ناراحت شود و اجازه دیدن طلا را ندهد. با هم
بالا رفتیم. طلای عزیزم آرام درخواب بود، طاقت نیاوردم که بیدارش نکنم،
آنقدر بوسیدمش که چشم باز کرد و گفت: مامی اومدی؟
بغلش کردم و به سینه ام فشردم و گفتم: اره عزیزم، نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود. اومدی پیش بابات و منو هم فراموش کردی؟
-نه مامی من شما رو فراموش نکردم بلکه خیلی هم دلم تنگ شده بود.
-پس چرا با، بابابزرگت اینا نیومدی فرودگاه تا زودتر ببینمت.
طلا- آخه بابا گفت اگه من با بابابزرگ بیام فرودگاه دیگه نمی تونه شما رو ببینه. ولی اگه اینجا بمونم شما مجبور میشید بیایید اینجا.
کمی
دلم آرام گرفت. پس قصد تلافی و ازار نداشت. هر چند که دیگه بهش اعتماد
نداشتم. در این فکر بودم که طلا پرسید: مامی می مونی پیشم.
-پاشو لباستو بپوش با هم بریم خونه مادربزرگ.
سپهر- شرمنده غزال خانم، از این به بعد هر وقت خواستی دخترمونو ببینی باید تشریف بیاری اینجا، طلا با تو جایی نمیاد.
-آخه سپهر چرا با من لج می کنی و آزارم میدی. جواب پیامو چی بدم، نمیگه اینجا تو خونه تو چه غلطی می کنم.
شانه بالا انداخت و گفت: میل خودته، می تونی یکی اش رو انتخاب کنی، یا طلا یا اقا پیام.
عجب
مصیبتی گیر کرده بودم.می دانستم می خواست من از پیام دست بکشم و دوباره
برگردم پیش او. دیگر نمی دانست حالم از همه مردها بهم می خورد و اگر می
توانستم حلقه پیام را هم پس می دادم. از روی ناچاری به خانه تلفن کردم و
بابا گ.شی را برداشت.
-سلام بابا، من یه ساعت دیگه برمی گردم چون سپهر نمی ذاره طلا را با خودم بیارم.
بابا- نصفه شب کجا راه میافتی توی خیابون، سپهر که نمی خواد تورو بخوره، بمون صبح بیا.
-چشم خداحافظ.
گوشی
را گذاشتم و با خیال راحت در را به رویش بستم و مانتو از تنم بیرون اوردم و
از لباس راحتی هایی که متعلق به چند سال پیشم بود برداشتم و پوشیدم. بعد
طلا را بغل کرده و با هم پایین رفتیم، کلید ماشین را به طرفش پرت کردم و
گفتم: اگه زحمت نیست اون ماشین رو بیار داخل.
برق رضایت و شادی در
چشمانش ظاهر شد، فاتحانه کلید را برداشت و به حیاط رفت. بعد از رفتن سپهر
نگاهی به طلا کردم و پرسیدم: خانم خانما چقدر تپل شدی، مگه ورزش نمی کنی
هان؟
طلا- چرا بابا برام مربی گرفته و تو خونه تمرین می کنیم ولی اونقدر بهم غذا و خوراکی میده، این طوری تپل شدم.
-طلا بابا رو خیلی دوست داری اذیتت که نمی کنه؟
طلا- نه مامی، بابا خیلی مهربونه، من هم خیلی، خیلی دوستش دارم، شما رو هم به اندازه بابا دوست داری.
با
طلا صحبت می کردم که داخل آمد و فورا برایم شیرینی و چای آورد. مشخص بود
که به انتظارم نشسته و خواب را بهانه می کرد، هر چی می گفت و می پرسید
جوابش را نمی دادم تا اینکه طلا خوابش گرفت. با هم تو اتاق سپهر که تخت دو
نفره خودم قرار داشت خوابیدیم. قبل از اینکه بخوابم اول در را قفل کردم.
صبح
وقتی از خواب بیدار شدیم سپهر رفته بود. رعنا خانم با بیدار شدن ما فورا
میز صبحانه را چید. تند تند صبحانه را خورده و از فرصت استفاده کردم و طلا
را با خودم بردم. هر چند خودش قبل از بیدار شدن ما رفته بود تا من به راحتی
طلا را با خودم ببرم.
وقتی به خانه رسیدیم، دیدم مامان و بابا سرکار
نرفته و منتظرم هستند. با دیدن طلا انها هم نفس راحتی کشیدند. تا عصر طلا
پیشم بود که ساعت پنج و نیم سپهر به دنبالش آمد و با خودش برد. دقایقی بعد
از رفتن انها، خانم احتشام و پیام آمدند. از دستش دلخور بودم چرا که به
خودش زحمت نداده بود تا برای استقبالم به فرودگاه بیاید. چند دقیقه ای بعد
از آمدنشان خانم احتشام گفت: غزال جان ما اومدیم تا هر چه سریعتر مقدمات
ازعروسی رو فراهم کنیم تا پیام هم از این بلاتکلیفی دربیاد و سروسامانی به
این زندگیش بده.
-شرمنده من تا زمانی که تکلیف طلا مشخص نشده و خیالم از بابتش اسوده نشده نمی تونم عوسی کنم.
خانم احتشام- اخه چرا عزیزیم؟ ازدواج شما چه ربطی به مساله طلا داره. شما می تونید بعد از ازدواج دوتایی دنبال کار طلا باشید.
بعد رو به بابا گفت: آقای سراج شما به غزال جون بگید شاید قبول کنه و هر چه زودتر به سر خونه و زندگی خودش بره.
چون
می دانستم ممکن است با ازدواج با پیام وضع از اینی که هست بدتر شود و شاید
برای همیشه از دیدنش محروم شوم سکوت کردم و حرفی نزدم و به حرف هایی که
میان بابا و مامان و انها رد و بدل می شد گوش می دادم. تا اینکه کتی و
پدرام با دو پسرشان امدند و با شلوغ شدن خانه پیام و خانم احتشام قصد رفتن
کردند. هر چقدر مامان اصرار کرد برای شام نماندند و رفتند. از اینکه پیام
نماند ناراحت نشدم چون می توانستم با خیال راحت با پدرام صحبت کنم. بعد از
رفتن انها، پدرام زودتر از من گفت: غزال می دونی آقای زمانی خواسته به دفاع
از تو از دست پسرش شکایت کنم.
-بله می دونم، دیشب عمو بهم گفت. ولی تو فکر می کنی با شکایت کردن مشکل من حل میشه؟
پدرام-
راستشو بخوای نه، مشکل تر میشه چون برگ برنده الان دست اونه و نهایتا من
با پارتی بازی و دوندگی می تونم تا هفت سالگی نگه داریشو برات جور کنم. به
نظر من بهترین راه حل حرف زدنه و کنار اومدن با سپهره تا شاید قانعش کنی و
بتونی حضانتشو بطور دائمی به عهده بگیری.
-حرف زدن با سپهر بی فایده
است. چون وقتی می تونم طلا را برای همیشه پیش خودم نگه دارم که دوباره
برگردم پیش سپهر و این تنها خواسته اونه.
مامان با چشمان گرد شده گفت:
چی؟ غلط کرده، چر اون موقع که دنبال خوش گذروونی و عیاشی بود فکر تورو نمی
کرد. حالا به یادش افتاده، به خدا فقط به احترام سعید و نازی چیزی بهش نمی
گم وگرنه بلایی سرش میاوردم که عیاشی از یادش بره.
بابا- شیرین تو که باز زود اتیشی شدی، اجازه بده پدرام بقیه حرفشو بزنه!
یاشار- پس با این حساب در این موقع حساس، ازدواج تو بیشتر تحریک اش می کنه و کار خراب تر میشه.
پدرام- صد درصد، اول باید صبر کنه تا تکلیف طلا روشن بشه بعد هر کاری خواست بکنه.
با
آمدن فرید بحث خاتمه یافت و حرف عروسی ساناز پیش کشیده شد. بابا همه را
برای شام نگه داشت و سفارش پیتزا داد. جای خالی طلا در بین بچه هایی که
داشتند بازی می کردند ناراحتم می کرد و غمی بزرگ در دلم رخنه کرده بود.
اصلا حواسم به حرفهای بقیه نبود و در عالم خودم با این مشکل بزرگ دست و پا
می زدم، تا شاید راه حلی بیابم. شب باز بعد از رفتن مهمانها به اتاقم پناه
بردم و در خلوت تنهایی به فکر راه حلی بودم که کم کم چشمانم سنگین شد.
صبح باز برای دیدن طلا راهی خانه سپهر شدم که در کمال ناباوری رعنا خانم گفت: صبح زود اقای مهندس با طلا رفتن مسافرت.
با
شنیدن این جمله انگار یک سطل اب یخ روی سرم خالی کردند. بی اختیار روی
زمین نشستم و گریه کردم، ضجه می زدم و به خدا التماس می کردم. بعد از این
همه انتظار فقط یک روز موفق به دیدن دخترم شده بودم.
رعنا خانم- ای وای خدا مرگم بده، چرا اینطوری می کنید خانم.
بیچاره
با چثه ضعیفش از زمین بلندم کرد و به داخل برد و برایم شربت درست کرد. چند
دقیقه ای نشستم تا ارام شدم. بعد بلند شدم و یکراست به شرکت عمو رفتم. عمو
سعید با دیدن حال پریشانم گفت:
چی شده دخترم، چرا اینطور پریشونی؟
-عمو
شما بگید با این سپهر چی کار کنم، من نرسیده اون طلا رو برداشته رفته
مسافرت! آخه چرا اینقدر اذیتم می کنه، من چه هیزم تری بهش فروختم که این
قدر شکنجه ام میده.
عمو سعید- به جان عزیزت منم نمی دونم چی کارش کنم!
صبح فرید بهم گفت که رفته مسافرت، باور کن از دستش به تنگ اومدم. دیگه
ابرویی از دست این احمق برام نمونده. دیروز اون زنیکه پدر سگ نمی دونی به
خاطر سه روز دیرشدن پولش چه قشقرقی به راه انداخته بود. فقط از خدا می خوام
زودتر منو بکشه و از این زندگی راحت بشم. باباجون نمی دونم هر کاری رو که
خودت صلاح می دونی بکن، چون من که عاجزم.
-ببخشید که من باعث ناراحتی شما شدم از بی درمونی به شما پناه اوردم.چی کار کنم؟
عمو-
حق داری عزیزم، با این قلب مریض ام به جای استراحت، فقط حرص و جوش سپهر رو
می خورم. این همه کار ریخته سرم اونوقت این اقا رفته مسافرت، این هم از
کمک کردنشه.
-اگه کمکی از دست من برمیاد بگید، من در خدمتم. چون شما حق پدری در گردن من دارید.
عمو- پیر شی بابا.
دیگه
به خانه نرفتم و در شرکت ماندم و در کاها به عمو کمک کردم تا شاید با کار
کردن کمتر فکر کنم و هم جور اقا را بکشم. هر روز به امید اینکه اقا برگشته
باشه به شرکت می رفتم و عصر با روحی ازرده و خسته به خانه برمی گشتم. هر
چقدر هم از فرید و بهناز سوال می کردم که کجا رفتند، اظهار بی اطلاعی می
کردند. ولی می دانستم دروغ می گویند. بابا و مامان نمی دانستند به فکر
عروسی باشند یا به فکر چاره درد من، سپهر هم موبالش را خاموش کرده بود تا
مبادا من تماس بگیرم. یک هفته بی خبری دیوانه ام کرده بود. جوصله هیچ چیز و
هیچ کس را نداشتم. از طرفی در این گیر و دار پیام هم موی دماغم شده بود و
اغلب شبها دنبالم می آمد و با هم بیرون می رفتیم. از روی ناچاری به دنبالش
به راه می افتادم ولی همه اش تو خودم بودم که اخر اعتراض کرد: غزال تو همه
را فدای طلا کردی! خواسته های من برای تو هیچ ارزشی نداره، آخه تا کی می
خوای امروز و فردا کنی و عروسی مونو به تاخیر بندازی.
لحظه ای مکث کردو سپس گفت: نکنه پشیمون شدی.
نگاهی
بهش انداختم و گفتم: تو خیلی سنگ دلی، بعد از دو ماه فقط یک روز تونستم
طلا رو ببینم، تو اگه بودی ناراحت نمی شدی، حالا تو انتظار داری من برات
رقص و پایکوبی کنم. باید در موقعیت من قرار می گرفتی تا بدونی چی می کشم
اونوقت نمی گفتی پشیمون شدی؟
پیام- اگه حالتو درک نمی کردم که این قدر
کوتاه نمی امدم، چه طور حوصله منو نداری ولی حوصله کار کردن اونهم تو
شرکتاقای زمانی رو داری؟
از بدبختی و درماندگی اشکم سرازیرشد. چون پیام
از دل بی قرار من خبر نداشت و نمی دانست چی می کشم و از روی ناچاری به
انجا میرم، دستم را به دستش گرفت و گفت: معذرت می خوام، قصد ناراحت کردن تو
رو نداشتم.
با حرص دستم را بیرون کشیدم و گفتم: تو فقط بلدی نیش و
کنایه بزنی، طلا پاره تنه منه، من نمی تونم به این راحتی ازش دست بکشم. مگه
تو نمی دونستی که من یه دختر دارم و حاضرم جونمو فداش کنم، پس چرا می خوای
فراموشش کنم.
پیام- آخه مگه من میگم فراموشش کن یا ازش دست بکش، ولی یه کمی هم به من توجه کنی خوب میشه! ناسلامتی من نامزد تو هستم.
به زور لبخندی زدم و گفتم: چشم سعی می کنم.
چون
نمی خواستم اشتباه گذشته رو تکرار کنم و تمام هم و غم من شده بود طلا، ولی
چه باید می کردم، آن شب برخلاف تمامی شبها به خانه انها رفتم و تا دیر وقت
انجا بودم.
روز بعد دوباره پیام دنبالم امد و به استقبال سهند وشیدا و
کسری و افسانهو بچه ها به فرودگاه رفتیم. هر چه به تاریخ عروسی نزدیک می
شد بیشتر غمگین و افسرده می شدم، می ترسیدم به خاطر اینکه جشن را به کام من
تلخ کند طلا را نیاورد.
تمام اقوام از ارومیه امده بودند. دو روز
مانده به مراسم عروسی همراه عمو بهرام و زن عمو به استقبال سیاوش رفتم.
سیاوش که از دور چشمش به من افتاد لحظه ای ایستاد و مات و مبهوت نگاهم کرد و
بعد بیرون امد و لبخند زنان گفت:: من خواب می بینم، خدایا اصلا باورم نمی
شه.
-نه باورت بشه چون در عالم بیداری منو می بینی.
سیاوش- کی اومدی پس چرا به من نگفتن؟
-ده روزی میشه، حتما خواستن غافلگیرت کنن. در ضمن پانزده روز هم عید اومده بودم.
سیاوش- بابا چرا بهم نگفتین، من چند بار ازتون سراغشو گرفتم.
زن
عمو- اخه پسرم تو راهت دور بود گفتنش دردی رو دوا نمی کرد. غیر از اینکه
ناراحت می شدی دیگه سودی نداشت. بالاخره دختر عموته و می ونستیم که حتما
دلتنگش هستی. گفتیم بیایی اینجا و بفهمی بهتره.
سیاوش- خوب بی معرفت چطوری؟ شوهرت چه طوره، با اون اومدی؟
خنده ای کردم و گفتم: نه خیر یه سری هم به تو باید توضیح بدم.
و
شروع کردم به تعریف کردن موضوع. از سیر تا پیاز برایش توضیح دادم. بعد از
شنیدن حرفهایم گفتک چرا این مردیکه بی شعور دست از سرت برنمی داره.
لحن کلام سیاوش باعث دلخوریم شد. نمی دانستم چرا دوست نداشتم کسی پشت سرش بدگویی کند.
سیاوش
با ناراحتی زیر لب زمزمه کرد: حقته، تو همیشه غریبه ها رو به خودی ترجیح
می دادی. اگه قصد ازدواج داشتی، چرا این همه به سهند پیغام گذاشتم، سراغی
ازم نگرفتی. نمی دونستی من هنوز هم دوست دارم.
-خواهش می کنم گذشته ها رو پیش نکش. راستشو بخوای من از هر چی مرده حالم بهم می خوره.
و
با این حرف سیاوش را از ادامه بحث بازداشتم. وقتی به خانه رسیدیم سفره
نهار پهن شده بود و همه منتظر ما بودند. باز دوباره همه فامیل دور هم جمع
شده بودند و جای پدربزرگ و خان عمو خالی بود. و در میان بچه ها هم جای عزیز
دل من.
صبح رووز عروسی چون هنوز سپهر، طلا را نیاورده بود بی حال و
کسل از خواب بیدار شدم تا همراه ساناز به ارایشگاه بروم. با گرفتن دوش کمی
از کسالتم کاسته شد. مشغول خوردن صبحانه بودیم که زنگ در به صدا امد و
ساناز گفت: ای وای امیر اومد ولی ما هنوز اماده نشدیم.
مامان- اخه امیر عجله داره واسه همون زود اومده. چند دقیقه ای منتظر میشه تا اماده شین.
بابا بعد از جواب دادن با خوشحالی گفت: غزال بدو برو پایین که سپهر طلا رو آورده.
گرمی
خاصی به تنم دوید. با عجله خودم را به دم در رساندم. بعد از بغل کردن و
بوسیدن طلا، به چشمای خاکستری و خمار سپهر خیره شدم و گفتم: بی انصاف چرا
این کارو کردی، نگفتی من هم مادرشم و حق دارم دخترمو ببینم.
لبخندی زد و گفت:اتفاقا چون بی انصاف بودم اوردمش. وگرنه باید شش سال بعد می آوردمش.
-من
با هزار عشق و امید از اون سر دنیا به دیدنش اومدم، اونوقت تو یه روز
ندیده با خودت بردیش مسافرت. این همون عشقیه که ازش دم می زنی؟
-اگه این عشق و علاقه نبود که این کارو نمی کردم و فحش و بد رفتاری خانواده مو به جون نمی خریدم.
و بعد به سمت ماشین رفت و قبل از سوار شدن پرسید: اگه دست و پاتو می گیره ببرمش و عصر بیارم.
-نه ممنون با خودم می برم ارایشگاه.
-پس خداحافظ تا عصر.
با
طلا بالا رفتیم. طلا از دیدن ان همه ادم ماتش برده بود و با غریبی خودش را
بغل بابا انداخت و بعد در گوش بابا چیزی گفت که بابا خنده کنان بلند گفت:
نترس عزیزم، اینها همه تو رو دوست دارن.
مامان- چی میگه مسعود؟
بابا- میگه اینجا چرا این طوری نگام می کنن من می ترسم.
بسته ای دست طلا بود که رو به مامان گرفت و گفت: مامان بزرگ براتون سوغاتی اوردم.
مامان- ممنون عزیزم دستت درد نکنه.
مامان
بسته را باز کرد و داخل اش، بسته ای نبات و زعفران و غیره بود. بسته ای
کادوپیچ شده ای هم بودکه مامان خواست باز کند که طلا گفت: اون مال مامی
جونه.
مامان دوباره صورت طلا را بوسید و تشکر کرد. من هم بسته خودم را
باز کردم و از دیدن سرویس جواهر که با زمرد کار شده بود خوشحال شدم چون
انقدر گرفته و ناراحت بودم که یادم رفته برای خودم طلا بگیرم.
ساناز- غزال چه کادوی قشنگی برات گرفته، خوش به حالت که همچین دختری داری. خیلی هم به موقع و به جا خریده.
مامان- لازم نکرده از اونا استفاده کنی، به خودش پس بده و از سرویس های من استفاده کن.
طلا که متوجه مامان شد با اخم گفت: چرا مامان بزرگ؟ اونارو من خریدم.
سپس از کیف اش دو تا هزاری درآورد و گفت: ببین از اینا دوتا دادم و خریدم.
ساناز- طلا جون نمی شه دوتا هم بدی و برای خاله ات بگیری.
طلا با خوشحالی گفت: باشه به بابا می گم، تا منو ببره و برای خاله جونم هم بگیرم.
خنده
ام گرفت چون طفلکی فکر می کرد با دو هزار تومان میشود سرویس گران قیمت
خرید. در همین اثنا که هنوز اماده نشده بودیم امیر سر رسید. تند تند اماده
شدیم و ما را به اریشگاه برد.
طلا در اریشگاه شیطنت می کرد و از این
صندلی به ان صندلی می پرید و به وسایل روی میز دست می زد و باعث شده بود
اخم های اریشگر تو هم برود. ساناز صدایم کرد و گفت: غزال تو رو خدا زنگ بزن
بیان دنبال طلا، ارایشگر اونقدر که نگاه طلا کرد صورتم خراب شد.
-آخه به کی بگم، کجا بفرستم، الان همه کار دارن؟
ساناز- خوب به سپهر بگو، اون که الان تو خونه بی کار نشسته.
-اصلا فکرشو نکن، اونوقت فکر می کنه بهش محتاجم.
ساناز ابروهایش را درهم کشید و جواب داد: وای غزال از دست تو، چه قدر مغروری. به خاطر غرور بی خود تو من امشب مثل عنتر میشم.
-چشم! حالا تو اخم هاتو باز کن، الان بهش میگم بیاد دنبالش.
بالاجبار شماره خانه سپهر را گرفتم. بعد از چند بار بوق زدن رعنا خانم جواب داد: الو.
-سلام رعنا خانم، ببخشید سپهر خونه است؟
-سلام خانم، بله خونه هستن ولی خوابیدن.
-لطفا بیدارش کن.
لحظه ای بعد صدای خواب الود سپهر در گوشی پیچید: الو جانم.
-سپهر سلام، معذرت می خوام که بیدارت کردم می خواستم ببینم برات مقدوره که بیایی دنبال طلا، چون خیلی اذیت می کنه.
-خواهش می کنم خانم چرا نمی تونم، فقط شما لطف کنید و ادرس بدید، تا من چند دقیقه دیگه خدمت برسم.
-ممنون پس یادداشت کن.
نیم
ساعت طول نکشید که سپهر خودش را رساند. وقتی طلا را بیرون بردم خنده کنان
گفت: لجباز من که بهت گفتم بذار همراه خودم ببرم، گفتی نه، خوبه تو طلا رو
بهتر می شناسی و می دونی که یه جا نمی تونه ساکت و اروم بشینه.
-اومدی که متلک بارم کنی، اصلا نمی خوام ببریش. اگه برم خونه خودم نگه اش دارم بهتر از کنایه های توئه.
سپهر-
لوس نشو، نمی خواد بری خونه. من اومدم دخترمو ببرم، تا تو بتونی با خیال
راحت به خودت برسی و شب کنار نامزد عزیزت بیشتر حرص منو دربیاری. حالا اگه
کاری نداری ما رفع زحمت کنیم.
-نه ممنون که قبول زحمت کشیدی و تشریف آوردی.
-راستی چیزی لازم ندارین تا تهیه کنم.
در حالی که به دال می رفتم گفتم: نه اگه هم لازم داشتیم به نامزدم میگم.
عمدا
روی کلمه نامزد تاکید کردم تا عصبانیش کنم. تا شاید عقده چند ساله ام را
که مثل غده سرطانی در وجودم ریشه دوانده بود و جسم و روحم را آروم، آروم می
سوزاند و خاکستر می کرد، التیام بخشم.
زیر سشوار نشسته بودم و با دیدن
ساناز که غرق شادی و لذت بود، پرنده خیالم به روز عروسی خودم کشیده شد. چه
روز خوب و فراموش نشدنی بود. چنان در رویای خودم غوطه ور بودم که متوجه
گذشت زمان نشدم. با خاموش شدن سشوار به دنیای حقیقی و تلخ پا گذاشتم. منیره
شاگرد سیما خانم بود که گفت: ببخشید که بیدارتون کردم، دم در کارتون دارن.
-با من، کیه؟
-نامزدتون.
متعجب از جایم بلند شدم، چون این کار
از پیام بعید بود. هفته قبل که به عروسی یکی از اقوام دعوت شده بودم وقتی
خواستم به ارایشگاه به دنبالم بیاید، گفت: وقت ندارم و خودت بیا. و من هم
از لج به بهانه طلا عروسی نرفتم. پس حتما اتفاقی افتاده بود.
وقتی جلوی
در رفتم با دیدن سپهر و طلا هم خیالم اسوده شد و هم لجم گرفت و با اخم بهش
گفتم: می شه بگی این ادا و اصول چیه و چرا سرکارم گذاشتی. امرتونو
بفرمایید.
خنده کنان در ماشین را باز کرد و یک جعبه شیرینی با دو
پلاستیک غذا برداشت و به دستم داد و گفت: گفتم موقع نهاره و ممکنه گشنتون
شده باشه برای همین مزاحم شدم اگه کم بود بگو تا دوباره بگیرم.
باز تند رفته بودم شرمگین و خخجالت زده سرم را پایین انداختم و تشکر کردم و با غذاها و شیرینی به داخل رفتم.
در
دلم گفتم « تو هیچ وقت رفتار خوبی باهاش نداشتی و همیشه عجولانه قضاوت
کردی، تو در مقابل اون هیچ وقت کوتاه نیومدی و با غرور و تکبر زندگی اونو
هم خراب کردی. یعنی فکر می کنی پیام هم می تونه در مقابل رفتارت و غرورت
کوتاه بیاد» ولی این غیر ممکن بود باید خودم را اصلاح می کردم تا این دفعه
زندگی ام تداوم پیدا می کرد و از هم نمی پاشید. ساناز با دیدن وسایل دستم
گفت: دست آقا پیام درد نکنه، شوهر خواهر خوب و پولدار اینجا به درد می
خوره. پس غزال خانم لطف کن به امیر بگو این همه راه رو از پیچ شمیرون بلند
نشه و برامون غذا بیاره.
-چشم ولی این کار پیام نیست، سپهر زحمت کشیده.
خنده
ای کرد و گفت: اتفاقا خودم هم تعجب کردم، ولی باور کن غزال اگه صدتا شوهر
هم بکنی هیچ کدوم مثل سپهر نمی شه تازه سایه اش همه جا دنبالت هست، پس
بهتره به خودت زحمت ندی و دوباره زنش بشی. چون تنها سپهره که با این اخلاق
گند تو می سازه. ببخشید که رک و پوست کنده بهت گفتم.
لبخندی زدم و گفتم: نه اتفاقا خوشحال شدم که نظرتو گفتی چون خودمم سعی دارم رفتارمو عوض کنم اما نه به خاطر سپهر.
-خواهر من، من بهت قول می دم نمی تونی، چون عادت کردی به اخلاق و رفتارت مخصوصا در مقابل شوهرت.
ساعتی
بعد حاضر و اماده منتظرداماد و بقیه بودیم. طولی نکشید که رسیدند. بعد از
بیرون رفتن عروس من هم بیرون رفتم و کنار دست سهند نشسته و به سمت خانه عمو
سسعید که جشن عروسی ساناز انجا قرار بود برگزار شود رفتیم. وقتی رسیدیم
گوسفندی اماده قربانی بود و بوی خوش اسپند همه جا را گرفته بود. چشمم دنبال
طلا میگشت که دیدم عروس خوشگل و نازم، دست سپهر را گرفته و منتظر ماست. با
دیدنم جلو دوید و گفت: مامی جون ببین چه قدر خوشگل شدم، بابایی
بردهlesalon de coiffare (سالن زیبایی) و این تاجو رو سرم گذاشتم.
-آره عزیزم خیلی خوشگل شدی، دست بابایی درد نکنه، حالا بیا دنباله تور خاله رو بگیر.
طلا- آخه من که دوماد ندارم.
نگاهی با دوروبر انداختم و با دیدن مهرداد و بابک گفتم: من برات پیدا کردم، برو دست مهرداد یا بابک رو بگیر.
و طلا هم با صدای بلند گفت: مهرداد دوماد من میشی؟
که
باعث خنده همه شد و هر دو به دنبال عروس و داماد به راه افتادند. در اتاق
عقد وقتی خطبه عقد خوانده می شد سعی می کردم از تلاقی چشمانم با نگاه سپهر
که گ.شه ای ایستاده و به صورتم زل زده بود اجتناب کنم، چون نمی خواستم با
وجود پیام به مرد دیگری فکر کنم. وقتی عکس یادگاری با عروس و داماد می
گرفتیم بابا صدایم کرد و گفت:
-غزال جون بیا که مهمونات اومدن.
بیرون رفتم و با دیدنشان گفتم: پس چرا دیر کردین، عقد تموم شد.
افسانه- تقصیر این کسری است، یه ساعته با سر و صورتش ور میره، هی لباس عوض می کنه، والا صد رحمت به ما زنا.
خنده کنان پرسیدم: چرا مگه قراره خواستگاری کنه، ببینم کلک نکنه به فکر تجدید فراش افتادی.
چشمکی زد و جواب داد: دیگه جلوی اینا نگو که پدرمو درمی آرن.
-پس زود بیا حداقل عکس با هم بگیریم.
توی
اتاق عقد اول کسری و افسانه را معرفی کردم، و انها به رسم یادگاری هدیه ای
به عروس و داماد دادند. بعد از گرفتن عکس هنوز انجا بودیم که طلا امد و با
دیدنشان فریاد کشید و گفت: سلام عمو کسری، و به بغل کسر پرید.
الحق که
کسری هم طلا را مثل بچه های خودش دوست داشت و از هیچ محبتی دریغ نمی کرد.
لحظه ای بعد طلا گفت: عمو می خوای بابامو نشونت بدم.
-بله چرا نمی خوام.
طلا- پس بیا بریم. پویا تو هم بیا می خوام بابای خوب و مهربونمو ببینی. قد ستاره ها دوستش دارم.
کسری
نگاهی به من کرد و همراه طلا و پویا به دیدن سپهر رفت. طلا از داشتن پدر
چنان می نالید که دلم به درد می آمد. افسوس که من این چند سال را در حق اش
ظلم کرده بودم.
بعد از رفتن انها، ما هم بیرون می رفتیم که پیام اهسته گفت: غزال این چه لباسیه پوشیدی، اصلا پوشیده نیست.
-فقط یه خورده پشت اش بازه.
پیام- یه خورده نه، زیاد! چون پشتت کاملا بیرونه و همین طور یقه ات هم….
نگاهی
به یقه لباسم که هفت بود و با بند از پشت گردنم به هم گره خورده بود
انداختم. درست تا وسط سینه ام پیدا بود و چاک ام تا باللای زانو بود.
-از دفعه بعد سعی می کنم کمی پوشیده بپوشم. آخه من فکر نمی کردم از نظر تو ایرادی داشته باشه.
پیام- راستشو بخوای فقط جایی که سپهر هست دوست دارم خودتو بپوشونی. چون اونقدر که نگات می کنه حرصمو درمی آره.
در
دل به حسادت سپهر و پیام خندیدم. در سالن کنار پیام و خانواده اش نشستم که
کسری نیز به ما پیوست. لحظاتی بعد سهیل امد و گفت: پیرزن چرا نشستی و فقط
حرف می زنی، بلند شو نا سلامتی عروسی خواهرته.
دستم را گرفت و بلند کردو به دنبال خودش کشید. در این فرصت پیش امده گفتم: سهیل چرا دیگه حرفی از خاطره نمی زنی؟
-راستش
به خاطر اینکه نمی خوام بیش از این سپهر رو ناراحت کنم، برای همین قید شو
زدم. هر چی فراوونه دختره! این نشد یکی دیگه، ما به درد هم نمی خوریم.
نگاهی
به عمق چشمانش اندوختم دروغ می گفت چون خیلی خاطره را دوست داشت واز این
فداکاری که به خاطره برادرش می کرد دلم به حالش سوخت. اصلا همش تقصیر من
بود. اگه پای من وسط نبود دنبال خاطره می رفت و رضایت اش را جلب می کرد.
برای
همین رفتم خاطره و شایان و تابان را هم بلند کردم و با به وسط جمع رفتیم.
دقایقی بعد که به سر جایم برگشتم دیدم قیافه پیام گرفته است علتش را
پرسیدم: پیام چرا اخم کردی اتفاقی افتاده؟
کسری جواب داد: تقریبا! آخه پیام خان ما دوست نداره نامزدش با غریبه ها برقصه.
جا
خوردم و با دهان باز پرسیدم: غریبه ها؟! اونا همه پسر عمه و عموهای من
هستند، فقط سهیل بینشون از اقوام نیست که اونم مثل سهند می مونه.
کسری- خوب منظور ما همونا هستند مخصوصا سهیل خان.
با
حیرت به صورت پیام زل زدم. افسانه چینی به پیشانی انداخت و گفت: کسری میشه
بگی تو چرا اتیش بیار معرکه شدی. مگه پیام خودش زبون نداره که تو جواب می
دی؟ ببین می تونی اوقات تلخ کنی.
به خاطر افسانه حرفی نزدم و ساکت
نشستم. ولی همچنان حرفهای کسری در گوشم زنگ می زد چون برای اولین بار بود
چنین چیزی می شنیدم. چند دقیقه ای نگذشته بود که کسری بلند شد و دست من و
افسانه را گرفت و گفت: آقا پیام اجازه هست نامزدتون با من برقصه یا نه؟
پیام- کسری لطفا مزه نریز.
کسری چشمی گفت و ما را به وسط برد. با اونا می رقصیدم که پویا امد و گفت: خاله طلا افتاده تو استخر.
لحن
کلام پویا باعث ترسمان شد و سه تائی به حیاط دویدیم. طلا دور تیوپ پر از
گل می چرخید. از اینکه سالم بود خیالم اسوده شد. صدایش کردم: طلا بیا
بیرون، چرا با لباس پریدی؟
طلا- آخه می خوام این گل رو بردارم.
-این همه گل این بیرون است، چرا می خوای اونارو برداری.
هر
کاری کردیم طلا بیرون نمی آمد. بابا و عمو سعید هم به ما پیوسته بودند و
انها هم هرچقدر می گفتند بیرون نمی آمد. نمی دانستم چی کار کنم با اون سر و
شکل نمی توانستم بپرم تو اب. از بابک خواستم سپهر را صدا کند. دقایقی بعد
امد و گفت: دایی جون داخل نبود.
در دلم گفتم « پس کدوم گوری رفته، حتما رفته پیش شراره!!» چون به هیچ وجه باور نمی کردم با او رفت و امد نمی کند.
مستاصل
و درمانده کنار استخر ایستاده بودم و طلا، یکی یکی گلها را بیرون می آورد.
پنج نفری حریف اش نمی شدیم. تا اینکه مهرداد گفت: عمو سپهر اومد.
برگشتم دیدم از بیرون می آید، با حرص نگاهش کردم، فرصت طلب!
عمو سعید- سپهر بیا ببین این دخترت چی کار می کنه، با لباس پریده که هیچ، بیونم نمی یاد.
سپهر- یعنی پنج نفری نتونستین بیرون بیارینش که از من می خواین.
کسری- آخه آقای مهندس دخترتون مثل مامانش یک دنده است. برای همین قبول نمی کنه تا همه گل ها رو برنداشته بیرون بیاد.
-می شه اول شما لطف کنید و بگید وسط جشن کجا رفته بودید. الان چه وقته تفریحه.
بابا- ببخشید من حواسم نبود بگم چون فرستاده بودم دنبال یه کار مهم.
کسری اهسته در گوشم گفت: خانم خیطی مالیات داره.
سپهر
چوبی آورد و با آن تیوپ را به لبه استخر اورد و به دنبال ان طلا هم بیرون
امد سپهر کلیدی از جیبش درآورد و گفت: برو از تاق من حوله بیار تا سرما
نخوره.
بابا- دوساعته اینجا وایسادیم و با این بچه کلنجار میریم ولی عقلمون قد نمی ده که این کارو بکنیم.
با عجله داخل رفتم و از اتاق سپهر حوله اوردم و دور طلا پیچیدم، خواستم بغلش کنم که سپهر گفت: بده به من، لباسای تو خیس می شه.
کسری
و افسانه نگاهی به من و سپس به سپهر انداختند. همگی با هم به داخل رفتیم و
سپس من و سپهر به طبقه بالا رفتیم تا به سر و وضع طلا برسیم. با کمک سپهر
فورا لباسهایش را عوض کرده و موهایش را خشک کردیم.
موقعی که می خواستم از اتاق بیرون بروم دستم را گرفت و گفت:
-می دونی خیلی خوشگل و ناز شدی، البته از اول هم بودی ولی حالا بیشتر.
-خوب منظور، واسه همین نگه ام داشتی.
-نه غیر از این می خواستم بگم غزال خانم طلا به وجود هردومون نیاز داره، نذار سرنوشتش تغییر کنه و خدای نکرده اسیب ببینه.
-این حرفها همش بهونه است و اینو بدون که من هیچ وقت به اون خونه برنمی گردم.
سپهر- پس اونوقت من یا مجبورم دوباره ازدواج کنم، یا هر طور شده با شراره کنار بیام و مدارا کنم تا به هردوشون برسه.
با
شنیدن این جمله به ته دره سقوط کردم.چه طور می توانستم نازدونه ام رو به
دست نامردی بسپارم، آن هم زنی مثل شراره که پسر خودش را زیر مشت و لگد می
گرفت.
با ک.له باری از درد و غم بدون هیچ حرف و کلامی بیرون آمدم.
حوصله پیام را نداشتم و به دنبال اشنایی می گشتم که دیدم سها و بهناز و
شیدا کنار هم نشسته اند. بهناز با دیدنم گفت: چرا رنگت پریده باز رفته
سازمان انتقال خون؟
-بهناز سربه سرم نذار حوصله ندارم.
سها-چرا، مثل اینکه عروسی خواهرته.
-از دست برادر تو، آخر این عروسی رو کوفتم کرد و زهر خودشو ریخت.
قسمت 56
سها- چرا مگه چی کار کرد؟
انچه سپهر لحظه ای پیش بهم گفته بود، گفتم، طفلکی سها با ناراحتی سر تکان داد و گفت: متاسفم این سپهر عقلشو از دست داده.
بهناز- اتفاقا تصمیم عاقلانه ای گرفته. خوب اون بیچاره هم حق داره، نمی تونه که تا اخر عمرش به پای تو بشینه.
از حرص محکم به پشت گردنش کوبیدم که با صدای بلند گفت: آخ مرض گرفته! چرا می زنی،حقیقت تلخه.
فرید
و سپهر هم پیش ما امدند، بلند شدم که بروم. سپهر گفت: تا چند روزه دیگه
همه رو به عروسی خودم دعوت می کنم. اونم تو خونه خودم،خانمدکتر حتما با
اقای احتشام تشریف بیارید. منتظرم.
خیره خیره نگاهش کردم و رفتم. ولی
تا پایان عروسی پیزی نفهمیدم و به زور خودم را شاد نشان می دادم که باعث
ناراحتی مادر و بقیه نشوم. ولی ققط خدا می دانست چه طوفانی در دلم به پا
شده بود و آرامش ام را بهم زده بود.
بعد از رساندن عروس و داماد به
خانه خودشان، به خانه برگشتیم. به بهانه خستگی زودتر از همه طلا را بغل
کرده و به اتاقم و به خلوت تنهاییم پناه بردم. بعد از به خواب رفتن طلا،
بغضم شکست و انقدر گریه کردم تا خسته و بی حال به خواب رفتم.
صبح وقتی
از خواب بیدار شدم تا عصر همچنان گوشه ای نشسته و زانوی غم بغل کرده بودم و
برای همین اخرین نفری که برای پاتختی به خانه عروس و داماد رفت، من بودم.
آخر شب عروس و داماد را به فرودگاه رساندیم تا به مدت دو هفته به پاریس
بروند. هزینه بلیط و ماه عسل را من به عنوان کادو در روز پاتختی داده بودم.
صبح بعد از رفتن مهمانها به خانه عمو رفتم، چون طاقتم دیگر طاق شده بود حرف های سپهر را به بابا و مامان گفتم.
بابا در جوابم گفت: دخترم همه اینها به تصمیم تو بستگی داره در واقع به سرنوشت طلا. یا باید خودتو فدا کنی یا طلا رو.
مامان- نمی دونم نفرین کی پشت سرمون بوده که زندگی دخترم این طوری شد. دیگه من هم این وسط موندم.
بابا- امروز با عم محمود هم در میان بگذار شاید راه حل بهتری پیشنهاد کنه.
-نزدیک
ظهر به خانه عمو رفتیم. چون روز بعد مهمانها می رفتند زن عمو همه را به
نهار دعوت کرده بود، خانواده امیر هم حضور داشتند. وقتی در حمع مشکل به
وجود امده را مطرح کردم هرکسی حرفی می زد و اظهار نظری می کرد. من هم در
وسط دریا در میان امواج،همانند غریقی به این سو و ان سو می رفتم تا شاید
نجات پیدا کنم. تا اینکه سیاوش گفت: به نظر من برای اینکه خیال سپهر رو
راحت کنی باید حلقه پیام رو پس بدی و وقتی ابها از اسیاب افتاد طلا رو
بردار و برای همیشه از ایران برو، برو جایی که دستش بهت نرسه.
این حرف سیاوش باعث عصبانیت عمو و بابا شد. ولی این پیشنهاد بد جوری ذهن مرا به خودش مشغول کرد چون بهترین راه حل بود..
سه
روز از این ماجرا می گذشت که خانم احتشام شب به خانه ما امد و از بابا
خواست تا من هم همراه پیام وکسری و افسانه چند روزی به مسافرت بروم. وقتی
حرفهایش تمام شد دل به دریا زدم و گفتم: خانم احتشام می خواستم بگم… بگم
که من به درد پیام نمی خورم چون با وجود طلا به غیر از دردسر چیز دیگه ای
براتون ندارم.
خانم احتشام انگشت به دهن پرسید: چی، چرا؟ اونهم بعد از پنج ماه، مگه بدی از ما دیدی یا رنجیدی؟
-به
خدا من از شما نرنجیدم، اگه اون موقع جواب مثبت دادم دلیلش این بود که
پدرش خبر نداشت و من بدون دردسر می تونتسم با پیام ازدواج کنم. شما هم مادر
هستید و احساس منو درک می کنید. نمی تونم به خاطر ازدواج از دیدن دخترم
محروم بشم.
و به گریه افتادم، بابا در ادامه حرف من گفت: حقیقتا سپهر گفته اگه غزال ازدواج کنه به هیچ وجه احازه نگه داری طلا رو بهش نمی ده.
بعد
از کلیی حرف زدن و کلنجار رفتن حلقه را از دستم درآوردم و به دست خانم
احتشام دادم. بیچاره دست از پا دراز تر و با حالی گرفته خانه را ترک کرد.
بعد از رفتن انها چون سرم به شدت درد می کرد به اتاقم رفتم و دراز کشیدم.
از اینهمه مصیبت دیگر کارد به استخوانم رسیده بود و احساس مرگ می کردم.
ساعتی بعد مامان در را باز کرد و گفت: سپهر پای تلفنه و باهات کار داره.
گوشی را برداشتم و به سردی گفتم: بله بفرمایید.
سپهر- سلام، چرا دمغی؟ نکنه بد موقع مزاحم شدم.
-امرتونو بفرمایید.
-غرض از مزاحمت، ما فردا به مدت چند ماه میریم اهواز، چون قرارداد یک پروژه رو بستیم و باید اونجا کار کنیم.
-خوب به سلامتی، حالا با عمو میری یا با فرید؟
-با هیچ کدوم، با دختر عزیزم میرم.
با فریاد گفتم: چی؟ با دخترت، سپهرتو انگار دیوونه شدی. توی این گرمای مرداد ماه طلا رو کجا می بری. در ضمن پیش کی می خوای بزاری؟
سپهر- عمه ولیلی، اگه اونا نگه اش دارن بهتر از اینه که مزاحم شما بشه.
-اگه
منظورت از شما، من و پیام هستیم. بذار خیالتو اسوده کنم چند ساعت پیش
حلقهاش رو پس دادم پس بی خودی ادا درنیار و بذار طلا پیش ام بمونه.
سپهر-
جدی، خیلی برات متاسفم! به هر جهت شرمنده چون برام مقدور نیست که بذارم
پیش تو بمونه. نمی تونم مدت زیادی ازش دور باشم. در ضمن بهت اعتماد ندارم.
-سپهر
تو دیگه شورشو درآوردی. یعنی چی من این همه سال تک و تنها بزرگش کردم و
زحمتشو کشیدم که تو یه روزه صاحبش بشی. اون موقعی که از پله ها افتاد و بین
مرگ و زندگی دست و پا می زد جنابعالی کجا بودی؟ بیست روز تمام تو
بیمارستان بالای سرش کشیک دادم. من لای پنبه بزرگش کردم نه تو خونه این و
اون. حالا تو می خوای تو گرمای جنوب بسپاری دست یکی دیگه، چطور دلت میاد
باهام چنین رفتاری رو بکنی؟ سنگ دل، بی رحم.
چند دقیقه ای هر دو ساکت شدیم تا اینکه گفت: باشه پیشت بمونه اما به یه شرط.
-به چه شرطی؟
-که شناسنامه و پاسپورتشو بدی به من. چون اطمینان ندارم و می ترسم طلا رو هم برداری و بری.
از اینکه از نیت من مطلع شده بود حیران ماندم و آرامتر گفتم: قبوله، فقط یادت باشه اقا سپهر که در همیشه روی یه پاشنه نمی چرخه.
خنده ای کرد و گفت: نه یادم نمی ره، فقط صبح زود بیا چون باید صبح راه بیافتم تا غروب برسم.
صبح
زود قبل از رفتن سپهر به انجا رفتم. با خشم و غضب مدارکم را به سینه اش
کوبیدم و گفتم: حالا اجازه دارم طلا رو ببرم.صورتم را میان دستانش گرفت و
خیره به چشمانم گفت: لعنتی چرا این همه،هم منو و هم خودتو عذاب می دی. یعنی
من اونقدر بدم که نمی تونی تحمل ام کنی. حتی به خاطر طلا حاضر نیستی با من
زندگی کنی من هر کاری می کنم یا هر حرفی که می زنم به خاطر اینه که می
خوام با هم باشیم. من هیچ وقت قصد جدا کردن طلا رو ازندارم. به جان عزیزت،
به جان طلا خیلی دوست دارم باور کن دروغ نمی گم.
در اغوشم کشید و ادامه داد: اگه می خوای برای همیشه از شرم راحت بشی دعا ن که برم ته دره و نابود بشم.
صدای
ضربان قلبش، گرمای تنش، ارامشی در وجودم ایجاد کرد که دلم می خواست ساعت
ها در همان حال باقی بمانم. پرسیدم: چرا با ماشین میری؟
-بدون ماشین این ور و اون ور رفتن سخته، برای همین می خوام با ماشین برم. فقط دعا کن که دیگه برنگردم.
-دعا می کنم که سایه ات همیشه بالا سر طلا باشه چون تازه طمع پدر داشتن رو چشیده.
-بالای سر خودت چی، تو نمی خوای؟
با لودگی جواب دادم:خوب معلومه منم دوست دارم که سایه بابا تا اخر عمر بالای سرم باشه.
خندید و گفت: تو دیوونه ای، دیوونه ای که به سختی میشه به قلبش نفوذ کرد. خب خانم خانما من دیگه می رم که دیرم شد، کاری نداری؟
-نه برو به سلامت، فقط مواظب خودت باش و اهسته رانندگی کن.
-چشم خانم هر چی شما دستور بدید.
آب
و قرآن آوردم واز زیر قران ردش کردم و پشت سرش آب ریختم. رعنا خانم و
شوهرش هم کنارم ایستاده بودند. علی اقا گفت: هیچ وقت اقای مهندس را مثل
امروز شاد و شنگول ندیده بودم.
رعنا خانم- در واقع از عید که شما رو دیدن سرحال شدن مخصوصا وقتی فهمیدن طلاجوون دختر خودشونه.
-شما چند ساله سپهر رو می شناسید؟
علی
اقا- از وقتی اینجا رو شروع کردن به ساختن، من بودم. بیچاره اقای مهندس با
چه ذوق و شوقی اینجا رو می ساختن و از ان روزی که تنهایی سان اینجا شدن
همیشه ناراحت و غمگین بودند و آرزو می کردند که شما حدااقل یک بار اینجا پا
بذارید.
حرفهایشان به دلم نشست و آرامشی عجیب به دلم حاکم شد. خواب
بودن طلا بهانه ای شد تا در کنارش بمانم و بخوابم. چون به راحتی نمی
توانستم از خانه و زندگیم دل بکنم.
ساعت ده و نیم با سرو صدای طلا چشم باز کردم. به محض بیدار شدن پرسید: مامی کی اومدی؟
-سلام عزیزم،صبح قبل از رفتن بابا اومدم.
طلا-اومدی که پیشم بمونین؟
-اومدم تا تو همراه خودم به خانه مامان بزرگ ببرم.
-نه مامی خواهش می کنم اینجا بمونید، آخه من دوست دارم خونه خودمون بمونیم! جون من قبول کنید.
-باشه دخترم، قسم نخور می مونیم.
قبل
از صبحانه به مامان تلفن کردم و گفتم که تا امدن سپهر در خانه اش خواهم
ماند. هرچند که خودم هم بی میل نبودم ولی باز طلا را بهانه قرار دادم تا
مدتی بمانم.
بعد از صبحانه، مبلمان را با کمک رعنا خانم به سلیق خودم
چیدم بعد از ظهر هم کمی استراحت کردم، سپس با طلا بیرون رفتیم و شام را هم
بیرون خوردیم. تازه رسیده بودیم که بهناز و فرید هم امدند وقتی نشستند
بهناز گفت: غزال خانم اجازه هست از قصرتون دیدن کنیم. آخه نگهبامتون اجازه
نمی داد قبل ازورود سرکار کسی اینجا قدم بذاره.ژستی گرفتم و گفتم: شرمنده
می ترسم به چیزی دست بزنید و خراب بشه.
بهناز- اهه! چه غلطا، نیومده دستور هم میده. خیای دلت بخواد که نگاش کنیم.
-بلند شدو، شوخی کردم. فرید تو هم میایی؟
فرید- نه من فیلم نگاه می کنم شما راحت باشید. غزال فقط امیدوارم برای همیشه خانم خونه ات باشی و سپهر رو هم خوشحال کنی.
لبخندی زدم و همراه بهناز رفتم. شب وقتی بهناز و فرید رفتند به اتاق خواب رفتم تا بخوابم.
از
وقتی که از سپهر جدا شده بودم این ارامش را نداشتم و همیشه در تلاطم و
اضطراب بودم. صبح چون حوصله ام سر رفت به مامان و خاله تلفن کردم تا برای
شام دعوتشان کنم مامان بااکراه قبول کرد. بعد از ان یک دفعه به یاد عمو
افتاد. فورا گوشی را برداشته و شماره گرفتم. شیدا گوشی را برداشت بعد از
سلام و احوالپرسی با او گوشی را به زن عموداد.
-سلام زن عمو، حالتون چطوره؟
-سلام دخترم من خوبم، تو چطوری؟ طلا جون خوبه؟
-ممنون،
هردومون خوبیم. زن عمو غرض از مزاحمت، می خواستم بگم اگه لطف کنید و شام
تشریف بیارید خونه ما خوشحال میشیم. راستش حوصله ام سر رفته بود واسه همون
خواستم همگی دور هم جمع باشیم.
زن عمو- عزیزم از نظر من اشکالی نداره، فقط باید عموت قبول کنه. می شناسیدش که!!
-راضی کردن عمو با من، الان بهش تلفن می کنم. خوب اگه با من کاری ندارید خداحافظ.
-نه عزیزم صورت طلا را ببوس، خداحافظ.
وقتی به عمو تلفن کردم اول راضی نمی شد که به خانه سپهر پا بگذارد. ولی مقتی من زیاد خواهش و تمنا کردم، قبول کرد.
بعد
از گذاشتن گوشی تا عص
رمان غزال [قسمت اول]
ﺧﻼﺻﻪ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ :
ﮐﺘﺎﺏ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻏﺰﺍﻝ ﺍﺳﺖ . ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﺳﻮﮔﻮﻟﯽ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﭘﺴﺮ ﻫﺎﯼ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺩﻟﺒﺴﺘﻪ ﺍﻭ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺭﻗﯿﺐﻋﺸﻘﯽ
ﭘﺴﺮ ﻫﺎﯼ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺳﭙﻬﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﻏﺰﺍﻝ ﺳﻬﺎ ﺍﺳﺖ . ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﻏﺰﺍﻝ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ
ﺑﻘﯿﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮﻫﺎﯾﺶ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻏﺰﺍﻝ ﺑﺎ ﻭﯼ ﮐﻢ ﮐﻢﺳﭙﻬﺮ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ
ﻋﺸﻖ ﺍﻭ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﮐﻪ ﻏﺰﺍﻝ ﻣﻌﻨﯽ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻫﺎﯼ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺳﭙﻬﺮ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ ﻭ
ﺗﻨﻬﺎ ﺗﻮﺻﯿﻒ ﺍﻭ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻟﯿﻤﻮ ﺷﯿﺮﻧﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭﺍﺑﺘﺪﺍ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﺗﻠﺦ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ .
ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺭﻭﺯ ﺍﺗﺨﺎﺏ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ ﻭ ﻏﺰﺍﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺩﻭ ﭘﺴﺮ ﻋﻤﻮﯼ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﺷﺎﺭ ﻭﺳﯿﺎﻭﺵ
ﻭ ﺳﭙﻬﺮ ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻫﺎﯼ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺳﭙﻬﺮ ﮐﺎﺭﺳﺎﺯﻭ ﻗﺮﻋﻪ ﺷﺎﻧﺲ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﻗﻢ ﻣﯽ
ﺧﻮﺭﺩ
ﺩﺭ ﺍﺧﺮﻳﻦ ﻟﺤﻀﺎﺕ ﻏﺮﻭﺏ ﺩﻭﻣﻴﻦ ﺷﺐ ﭘﺎﻳﻴﺰﻱ ﻭﻗﺘﻲ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺭﻭ ﺑﺎﺭﻛﻴﻨﻚ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻲ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﻓﺮﻁ ﺧﺴﺘﮕﻲ ﻓﻘﻂ
ﻛﻴﻔﻢ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺍﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻘﻴﻪ ﻧﺸﺪﻡ ﻛﻪ ﺻﺪﺍﻱ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﺳﺎﻧﺎﺯ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ:
ﺍﻱ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻣﺎ ﻛﻪ ﺣﻤﺎﻟﺖ ﻧﻴﺴﺘﻴﻢ
ﺣﺮﻛﺖ ﺍﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﻣﺠﺎﻝ ﺑﻜﻮ ﻣﻜﻮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺩ. ﺑﻪ ﺳﺨﺘﻲ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﻗﻔﻞ ﺣﻔﺎﻅ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﻢ. ﻭﻗﺘﻲ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ
ﻟﺒﺎﺱ ﺭﺍﺣﺘﻲ ﺗﻨﻢ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻭﻱ ﺗﺨﺖ ﻭﻟﻮ ﺷﺪﻡ.
ﺻﺒﺢ ﺑﺎ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ.
– ﺳﻼﻡ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺧﻴﺮ.
– ﺳﻼﻡ ﻋﺰﻳﺰﻡ ﺻﺒﺢ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﺨﻴﺮ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﻳﻪ ﺩﻭﺵ ﺏﮕﻳﺮ ﺗﺎ ﺳﺮ ﺣﺎﻝ ﺑﺮﻱ ﻣﺪﺭﺳﻪ! ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﻭﺵ ﺁﺏ ﮔﺮﻡ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﺭﻓﺘﻢ ﺑﺎﺑﺎ ﻭ ﺳﺎﻧﺎﺯ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﺳﺎﻧﺎﺯ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺁﺑﻤﯿﻮﻩ ﺭﺍ
ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺗﺎ ﺗﻪ ﺳﺮ ﮐﺸﯿﺪﻡ.
ﺳﺎﻧﺎﺯ ﺑﺎ ﺍﺧﻢ ﻭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﮔﻔﺖ: ﻏﺰﺍﻝ ﺗﻮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺣﻖ ﻣﻨﻮ ﻣﯿﺨﻮﺭﯼ . ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ: ﻗﺮﺑﻮﻥ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﯼ
ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺮﻡ ﮐﻪ ﺣﻘﺶ ﭘﺎﯾﻤﺎﻝ ﻣﯿﺸﻪ، ﺁﺧﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﮕﻪ ﭘﻮﻝ ﮐﻪ ﺣﻖ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺑﺨﻮﺭﻡ . ﻣﯽ ﺩﻭﻧﯽ ﺁﺧﻪ ﺁﺑﻤﯿﻮﻩ ﺗﻮ ﯾﻪ ﻃﻤﻊ ﺩﯾﮕﻪ
ﺩﺍﺭﻩ!
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺧﻤﻬﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺶ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﮔﻮﻧﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﻮﺳﯿﺪﻡ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ:
ﻗﻬﺮ ﻧﮑﻦ، ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻪ ﺗﻐﺎﺭﯾﺎ، ﻧﺎﺯ ﻧﺎﺯﻭ ﻫﺴﺘﻦ ﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺎﺯﺷﻮﻧﻮ ﮐﺸﯿﺪ.
ﺍﺧﻤﻬﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺗﺤﻮﯾﻠﻢ ﺩﺍﺩ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﮔﻔﺖ: ﻣﺴﻌﻮﺩ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻣﻦ ﺩﯾﺮﺗﺮ ﺑﻪ
ﮐﺎﺭﺧﻮﻧﻪ ﻣﯿﺮﻡ ﭼﻮﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﺳﻮﻧﻢ ﻭ ﻏﯿﺒﺖ ﺩﻭ ﺭﻭﺯﺷﻮﻧﻮ ﻣﻮﺟﻪ ﮐﻨﻢ.
ﻫﺮ ﺳﻪ ﺗﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ. ﺑﯿﻦ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﯼ ﻣﻦ ﻭ ﺳﺎﻧﺎﺯ ﯾﮏ ﮐﻮﭼﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻮﺩ. ﺍﻭ ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ
ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻥ .ﺑﻬﺪ ﺍﺯ ﺭﺳﺎﻧﺪﻥ ﺳﺎﻧﺎﺯ، ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻥ ﺷﺪﯾﻢ . ﺧﺎﻧﻢ ﺭﺣﯿﻤﯽ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﺎ ﺑﺎ
ﺭﻭﯼ ﮔﺸﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺟﺎ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ. ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﮔﻔﺖ: ﮐﻼﺳﺖ ﻃﺒﻘﻪ ﺩﻭﻣﻪ، ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ ﺭﯾﺎﺿﯽ b ، ﺭﺍﺳﺘﯽ
ﻏﺰﺍﻝ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺷﯿﻄﻨﺖ، ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺟﻤﻊ ﺩﺭﺳﺎﺕ ﺑﺎﺷﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﯼ؟
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﻧﺎﻥ ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﺸﻢ
ﻭ ﺍﺯ ﺩﻓﺘﺮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﻣﺪﻡ. ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺩﻭ ﺗﺎ ﯾﮑﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺒﻘﻪ ﺑﺎﻻ ﺭﺳﺎﻧﺪﻡ. ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻫﻤﻬﻤﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ
ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﺎﻣﺪ. ﺿﺮﺑﻪ ﻣﺤﮑﻤﯽ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺯﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﻫﻤﮕﯽ ﺳﺎﮐﺖ ﺷﺪﻧﺪ. ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮﻩ ﺭﺍ ﭼﺮﺧﺎﻧﺪﻡ ﻭ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ
ﻻﯼ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﮐﺮﺩﻡ. ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﻦ ﻧﻔﺲ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ. ﺯﯾﺒﺎ ﮔﻔﺖ: ﻏﺰﺍﻝ ﺍﻟﻠﻬﯽ ﺟﻮﻭﻥ ﻣﺮﮒ ﺑﺸﯽ، ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﻭﺿﻊ
ﺩﺭ ﺯﺩﻧﻪ؟ ﺯﻫﺮ ﺗﺮﮎ ﺷﺪﯾﻢ.
– ﺍﻭﻝ ﺳﻼﻡ ﮐﻦ ﺑﻌﺪ ﻗﺮﺑﻮﻥ ﺻﺪﻗﻢ ﺑﺮﻭ، ﺯﯾﺒﺎ ﺧﺎﻧﻮﻡ.
ﺑﺎ ﺗﮏ ﺗﮏ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻭ ﺭﻭﺑﻮﺳﯽ ﮐﺮﺩﻡ. ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﻗﺒﻞ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻓﻘﻂ ﺑﯿﻦ ﺁﻧﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﻻﻏﺮ
ﺍﻧﺪﺍﻡ ﺑﺎ ﻗﺪ ﻣﺘﻮﺳﻂ ﻭ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﻋﺴﻠﯽ ﻭ ﺳﺒﺰﻩ ﺭﻭ ﻧﺎﺁﺷﻨﺎ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺷﻨﺎﯾﯽ ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﺳﻼﻡ ﻣﻦ ﻏﺰﺍﻝ ﺳﺮﺍﺝ
ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﮐﻼﺱ ﻣﺎ ﺧﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪﯾﻦ. ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪ ﺧﺎﺻﯽ ﮔﻔﺖ: ﺳﻼﻡ . ﺍﺯ ﺁﺷﻨﺎﯾﯿﺖ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ! ﻣﻨﻢ ﺳﻬﺎ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ .
ﺛﺮﯾﺎ ﻣﯿﺎﻥ ﺣﺮﻓﺶ ﺩﻭﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺳﻬﺎ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﺘﺎﻟﯿﺎ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﻓﺎﺭﺳﯽ ﺭﻭ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﻪ . ﭼﺸﻤﮑﯽ
ﺯﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﻋﯿﺐ ﻧﺪﺍﺭﻩ، ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻧﮑﻨﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺭﻭﯼ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﻣﺎ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﻦ .
ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺭﺩﯾﻒ ﺁﺧﺮ، ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﻣﻬﻨﺎﺯ ﺑﻪ ﻟﮋ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ. ﻣﺎ ﺷﺶ ﻧﻔﺮ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﻭ ﻫﻤﮑﻼﺱ
ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﺯﯾﺒﺎ، ﻣﯿﻨﺎ، ﺑﻨﻔﺸﻪ، ﺛﺮﯾﺎ، ﺑﻬﻨﺎﺯ ﻭ ﻣﻦ. ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﺑﻬﻨﺎﺯ ﮔﻔﺖ : ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺭﻭﺯﻩ ﺭﻭ ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﭼﻪ ﻏﻠﻄﯽ
ﻣﯿﮑﺮﺩﯼ؟
– ﻧﺎﻣﺰﺩﯾﻪ ﺁﯾﺪﯾﻦ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻟﺶ ﺁﯾﺪﺍ ﺑﻮﺩ.
– ﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﭼﯽ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ ﮐﻪ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻭﺍﺳﻪ ﻣﻬﺮﻣﺎﻩ.
– ﺑﺎﺑﺎ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﮐﻪ ﻫﻢ ﺩﺍﯾﯽ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻦ ﻫﻢ ﻣﻮﺍﺩ ﺍﻭﻟﯿﻪ ﻭﺍﺳﻪ ﮐﺎﺭﺧﻮﻧﻪ ﺑﮕﯿﺮﻥ.
– ﭼﻪ ﺧﻮﺏ، ﯾﻪ ﮐﯿﻠﻮ ﺭﻧﮓ ﺑﯿﺎﺭ ﺗﺎ ﺳﺮ ﻫﻤﻪ ﻓﺎﻣﯿﻼ ﻭ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺭﻧﮓ ﮐﻨﻢ.
– ﺑﻨﻔﺸﻪ ﮔﻔﺖ: ﺍﺣﻤﻖ ﺟﺎﻥ، ﺭﻧﮓ ﺻﻨﻌﺘﯽ ﻧﻪ ﻣﻮﯼ ﺳﺮ.
– ﻣﯽ ﺩﻭﻧﻪ، ﻣﺎ ﺭﻭ ﺩﺳﺖ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ .
ﺯﯾﺒﺎ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﻧﺮﻓﺘﯽ؟
ﺑﻬﻨﺎﺯ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻦ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻣﮕﻪ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﻫﻤﻪ ﭘﺴﺮ ﻋﻤﻮ ﻭ ﭘﺴﺮ ﻋﻤﻪ ﺭﻭ ﺑﺬﺍﺭﻩ ﻭ ﺑﺮﻩ ﭘﯿﺶ ﺩﺍﺋﯿﺶ؟
– ﺑﺒﯿﻨﻢ ﻣﮕﻪ ﺗﻮ ﺯﺑﻮﻥ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﻦ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﯼ، ﺍﻭﻻ ﻣﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺎ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﺛﺎﻧﯿﺎ ﺻﺪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻦ
ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺗﻠﺒﺴﺘﻮﻧﺎ ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺍﺭﻭﻣﯿﻪ ﺟﺎﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﻡ.
– ﺑﻬﻨﺎﺯ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺧﻮﺏ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻣﻨﻤﺒﻪ ﺟﺎﯼ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻡ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭﻭ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ .
ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺍﺯ ﺯﻧﮓ ﮐﻼﺱ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯ ﺩﺑﯿﺮ ﻓﯿﺰﯾﮏ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺒﻮﺩ، ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺯﯾﺒﺎ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﻓﺘﺮ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ
ﻋﻠﺖ ﻧﯿﺎﻣﺪﻥ ﻣﻌﻠﻢ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺳﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﮐﻼﺱ ﺷﺪ ﻭ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻓﻌﻼ ﺍﯾﻦ ﻫﻔﺘﻪ ﺩﺑﯿﺮ
ﻓﯿﺰﯾﮏ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ. ﺩﺑﯿﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻣﻨﺘﻔﻞ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ.ﻫﻤﻪ ﻫﻮﺭﺭﺍ ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ، ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ
ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﻣﯿﮕﺬﺭﺍﻧﺪﻧﺪ .
ﺍﺯ ﺳﻬﺎ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﮐﻪ ﭘﯿﺶ ﻣﺎ ﺑﯿﺎﺑﺪ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮐﻤﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﻬﻨﺎﺯ ﮔﻔﺖ :
– ﺳﻬﺎ ﺟﻮﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺷﻨﺎﯾﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ،ﺍﻭﻝ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﮕﻮ. ﺑﻌﺪ ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺷﺠﺮﻩ ﻧﺎﻣﻪ ﺑﻘﯿﻪ ﺑﺎ ﺧﺒﺮ ﻣﯿﺸﯽ . ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻣﺜﺎﻝ
ﺍﯾﻦ ﻏﺰﺍﻝ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺷﻨﺎ ﺷﺪﯼ،ﭘﺪﺭﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺗﺮﮎ ﺍﺭﻭﻣﯿﻪ، ﯾﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺩﺗﺮﻩ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﻋﻤﻮ ﻭ ﺩﻭ ﺗﺎ ﻋﻤﻪ
ﮐﻪ ﭘﺴﺮﺍﺷﻮﻥ ﻣﺜﻞ ﯾﻪ ﺗﮑﻪ ﻣﺎﻩ ﻣﯿﻤﻮﻧﻦ، ﺍﻟﻬﯽ ﻫﻤﺸﻮﻥ ﭘﯿﺶ ﻣﺮﮔﻢ ﺑﺸﻦ.
ﺳﻬﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﭼﻄﻮﺭ ﺩﻟﺖ ﻣﯿﺎﺩ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﯽ ﻣﯿﻤﻮﻥ، ﻏﺰﺍﻝ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ.
ﻣﯿﻨﺎ ﮔﻔﺖ: ﺑﻬﻨﺎﺯ ﺗﻮ ﻫﻢ ﮐﺸﺘﯽ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﺍﺩﻧﺖ ﺗﺎ ﻭﻟﺖ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﺁﻣﺎﺭ ﭘﺴﺮﺍ ﺭﻭ ﺗﺤﻮﯾﻞ ﻣﯿﺪﯼ .
ﺑﻌﺪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺳﻬﺎ ﮔﻔﺖ: ﺳﻬﺎﺟﻮﻥ ﺍﻭﻝ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﺭﻭ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﺗﻬﺮﺍﻧﯿﻪ ﻭ ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺩﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﺎﺯﮔﯽ
ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻩ ﺯﯾﺒﺎ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺩﻭﻗﻠﻮ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺍﻫﻞ ﺗﻬﺮﺍﻧﯿﻢ. ﺑﻨﻔﺸﻪ ﻣﻄﺮﺏ ﻭ
ﺍﻭﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﮐﻼﺱ، ﺍﻫﻞ ﺁﺑﺎﺩﺍﻥ ﻭ ﯾﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺍﺭﻩ. ﺛﺮﯾﺎ ﻫﻢ ﺗﺒﺮﯾﺰﯾﻪ ﻭ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺩﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ
ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﻥ. ﺣﺎﻻ ﻧﻮﺑﺖ ﺷﻤﺎﺳﺖ.
ﺳﻬﺎ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺩﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻩ ﺳﭙﺮﻩ ﺳﺎﻝ ﺁﺧﺮ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ، ﺭﺷﺘﻪ ﻣﻬﻨﺪﺳﯽ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﻭ ﺳﻬﯿﻞ ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ
ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ . ﭘﺪﺭﻭ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺍﻫﻞ ﺍﻫﻮﺍﺯ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻋﻤﻪ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﺋﯽ ﻫﺴﺘﻦ، ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺍﯾﺘﺎﻟﯿﺎ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ .
ﺑﻬﻨﺎﺯ ﮔﻔﺖ: ﺁﺥ ﺟﻮﻥ! ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﻤﯿﺸﻪ، ﺍﯾﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻋﺎﻟﯿﻪ! ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺩﺍﺷﺖ ﺁﻗﺎ ﺳﭙﻬﺮ، ﺑﺎﺏ ﺩﻧﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﭘﯿﺮﺯﻧﻪ! ﺷﺎﯾﺪ
ﺧﺪﺍ ﻓﺮﺟﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺗﻮﻧﺴﺘﻢ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﻏﺎﻟﺒﺶ ﮐﻨﻢ .
ﺳﻬﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻠﯿﺤﯽ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ﺗﻮ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﻭﻟﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭﺗﻮ ﺍﺯ ﻏﺎﻟﺐ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﮕﯽ؟
ﺷﻠﯿﮏ ﺧﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﻫﻮﺍ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ. ﻣﯿﻨﺎ ﮐﻪ ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺧﻼﻕ ﻟﻘﺐ ﺩﺍﺷﺖ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ. ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﺎ ﺍﺳﻢ ﭘﺴﺮ ﻣﯿﺎﺩ ﺁﺏ ﺩﻫﻨﺶ ﺭﺍﻩ
ﻣﯿﺎﻓﺘﻪ، ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺩ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﺎ ﺷﻮﻫﺮ ﺑﮑﻨﻪ، ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺯﻥ ﺩﺍﺋﯽ ﻣﻦ ﻣﯿﺸﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺯﻥ ﭘﺴﺮ ﻋﻤﻮﯼ ﻏﺰﺍﻝ ….
ﺑﻬﻨﺎﺯ- ﺧﻮﺏ ﻣﻦ ﯾﻪ ﭼﯿﺰ ﻣﯿﮕﻢ ﻭﻟﯽ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﻋﺮﺿﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﯾﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﻣﺸﺘﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﻢ ﭼﻪ ﺑﺮﺳﻪ ﺑﻪ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﺎ، ﻫﻤﺶ
ﺣﺮﻓﻪ ﮐﻮ ﻣﺮﺩﻩ ﻋﻤﻞ.
ﻣﯿﻨﺎ- ﺍﮔﻪ ﻣﺮﺩ ﻋﻤﻞ ﺑﻮﺩﯼ ﮐﻪ ﺧﻔﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ.
ﺑﻬﻨﺎﺯ- ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﺍﮔﻪ ﺧﻔﻪ ﺍﻡ ﮐﻨﯽ ﺑﻬﺘﺮﻩ، ﭼﻮﻥ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﻗﺤﻄﯽ ﺷﻮﻫﺮﻩ، ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻃﺒﻖ ﺁﻣﺎﺭ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﺩﺧﺘﺮﻫﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﭘﺴﺮﺍﺳﺖ .
– ﺑﻬﻨﺎﺯ ﺍﮔﻪ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﻨﯽ ﺯﻥ ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﺑﺸﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺏ ﻣﯿﺸﻪ، ﻫﻢ ﺍﻭﻥ ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﺩ ﻫﻢ ﻧﻮ ﺻﺎﺣﺐ ﺷﻮﻫﺮ ﻣﯿﺸﯽ!
ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﻟﺨﻮﺷﯿﺶ ﺑﻪ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻧﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺑﺮﺵ ﺟﻤﻊ ﺑﺸﻦ.
ﺑﻬﻨﺎﺯ- ﺑﺎﺷﻪ ﻗﺒﻮﻟﻪ، ﺑﻪ ﺷﺮﻃﯽ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺍﺭﺍﺋﯿﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﺑﮑﻨﻪ. ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻣﻦ ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﻡ ﺑﻪ ﺳﺎﻝ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﺩﻕ ﻣﺮﮔﺶ
ﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﻭ ﻭ ﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﻭ ﺧﻮﺵ ﺗﯿﭗ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻧﯽ ﺷﻮﻫﺮ ﮐﻨﻢ.
ﺷﻮﺧﯿﻬﺎﯼ ﺑﻬﻨﺎﺯ ﺑﺎﻋﺚ ﺧﻨﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺳﻬﻞ ﺍﺯ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﻣﺎ ﺧﻮﺷﺶ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺁﺷﻨﺎﯾﯽ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺍﻇﻬﺎﺭ
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻭ ﺧﺮﺳﻨﺪﯼ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ. ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺕ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﺩﯾﻢ ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﺑﻬﻨﺎﺯ ﺑﺮ ﺳﺮﺵ ﺯﺩ ﻭ
ﮔﻔﺖ: ﺧﺎﮎ ﺑﺮ ﺳﺮﺗﻮﻥ ﮐﻨﻦ، ﺍﻭﻧﻘﺪﺭ ﺣﻮﺍﺳﻤﻮ ﭘﺮﺕ ﮐﺮﺩﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﺭﻓﺖ ﺍﺯ ﺳﻬﺎ ﺑﭙﺮﺳﻢ ﮐﻪ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺟﯿﮕﺮﻩ ﯾﺎ ﻧﻪ.
ﺳﻬﺎ ﮔﻔﺖ : ﻭﺍﯼ! ﭼﺮﺍ ﺟﯿﮕﺮ؟ ﺍﻭﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪ ﻣﻨﻈﺮﻩ ﺍﺳﺖ، ﻣﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ.
ﺍﺯ ﮔﻔﺘﻪ ﺳﻬﺎ ﺑﻘﺪﺭﯼ ﺧﻨﺪﯾﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﺷﮑﻤﻮﻥ ﺳﺮﺍﺯﯾﺮ ﺷﺪ، ﻫﯿﭻ ﮐﺪﺍﻡ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﺴﺘﯿﻢ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺑﺪﯾﻢ، ﺛﺮﯾﺎ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﯾﺪ
ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﭘﯿﺶ ﺑﻬﻨﺎﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﯼ ﮐﻨﯽ ﺗﺎ ﺍﺻﻄﻼﺣﺎﺗﺶ ﺭﻭ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮﯼ. ﺟﯿﮕﺮ ﯾﻌﻨﯽ ﺧﻮﺷﮕﻞ.
ﺳﻬﺎ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﻩ ﻟﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ: ﺍﻭﻩ ﺑﻬﻨﺎﺯ ﺗﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎﻧﻤﮑﯽ . ﺁﺭﻩ ﺍﻭﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﮕﻠﻪ، ﻗﺪ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﺩﺭﺷﺖ ﻭ
ﺧﺎﮐﺴﺘﺮﯼ … ﺭﻭﯼ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﺵ ﭼﺎﻝ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺨﻨﺪﻩ ﺧﻮﺷﮕﻠﺘﺮ ﻣﯿﺸﻪ.
ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﺑﻬﻨﺎﺯ ﺭﻭ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﻭﻟﻮ ﺷﺪ، ﺳﻬﺎ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﮔﻔﺖ: ﻭﺍﯼ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻦ ﭼﯽ ﺷﺪ؟
ﻣﯿﻨﺎ- ﺑﻬﻨﺎﺯ ﺗﻮﺭﻭ ﺧﺪﺍ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺑﺎﺯﯾﺎﺕ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﺍﺭ. ﺳﻬﺎ ﺑﻪ ﺍﺩﺍﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﻋﺎﺩﺕ ﻧﮑﺮﺩﻩ، ﺑﺒﯿﻦ ﻃﻔﻠﮑﯽ ﺭﻧﮕﺶ ﭘﺮﯾﺪﻩ.
ﺑﻬﻨﺎﺯ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﮐﻨﺎﻥ ﺳﺮ ﺟﺎﯾﺶ ﺻﺎﻑ ﻧﺸﺴﺖ. ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﻣﯿﮕﺬﺍﺷﺖ ﻭﺷﻮﺧﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩ .
ﺑﻬﻨﺎﺯ- ﺁﻫﺎﯼ ﻣﻄﺮﺏ، ﺑﻨﻮﺍﺯ ﺗﺎ ﺑﺮﻗﺼﯿﻢ ﭼﻮﻥ ﮐﻤﺮﻣﺎﻥ ﺧﻮﺷﮑﯿﺪﻩ! ﻭ ﺧﻮﺵ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﻣﻦ.
ﻣﯿﻨﺎ ﺩﺳﺖ ﺑﻬﻨﺎﺯ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﺸﯿﻦ ﺍﻻﺕ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺭﺣﯿﻤﯽ ﺍﺧﺮﺍﺟﻤﻮﻥ ﮐﻨﻪ.
ﺑﻬﻨﺎﺯ ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﻄﯿﻊ ﮔﻔﺖ: ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ! ﯾﺎﺩﻡ ﺭﻓﺖ ﺍﺯﺗﻮﻥ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﮕﯿﺮﻡ . ﺣﺎﻻ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﻔﺮﻣﺎﺋﯿﻦ ﺑﯽ ﺻﺪﺍ ﻭ
ﺁﻫﻨﮓ ﺑﺮﻗﺼﯿﻢ.
ﺳﭙﺲ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺟﯿﮕﺮ ﭘﺎﺷﻮ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺗﺎﻧﮕﻮ ﺑﺮﻗﺼﯿﻢ.
– ﺑﻪ ﺷﺮﻁ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻭﻥ ﭼﺸﻤﺎﯼ ﻫﯿﺰﺗﻮ ﺩﺭﻭﯾﺶ ﮐﻨﯽ .
ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺵ ﮔﺬ ﺷﺖ. ﭼﻬﺎﺭ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﯿﮑﺎﺭ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺳﺎﻋﺖ ﺁﺧﺮ ﺩﺑﯿﺮ ﺍﺩﺑﯿﺎﺕ ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﺍﻣﺪ .
ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﮐﻪ ﭘﻨﺞ ﺷﻨﺒﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﻗﺒﻞ ﺭﻭﺯ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺧﻮﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﺎﻣﻮﻥ ﺑﻪ ﮐﻮﻩ
ﺑﺮﯾﻢ. ﺳﻬﺎ ﺑﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﮔﻔﺖ :
– ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺷﻤﺎ ﺑﯿﺎﻡ ﻭﻟﯽ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻡ ﺩﺭﮔﯿﺮﻩ ﮐﺎﺭﻩ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻫﻢ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﻧﻤﯿﺸﻨﺎﺳﻪ ﻭ ﻫﻢ
ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﺳﻬﯿﻞ ﺭﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺬﺍﺭﻩ.
– ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﯾﮑﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺕ ﺑﯿﺎ.
ﻫﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺍﺷﮑﮏ ﭼﺸﻤﺎﺷﻮ ﭘﻮﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﺳﭙﻬﺮ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻧﯿﺴﺖ! ﺍﻭﺕ ﺩﺭ ﺭﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﻪ.
– ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﻣﺎ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺖ.
ﺳﻬﺎ : ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺗﺎ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﻧﺸﻨﺎﺳﻪ، ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ﻧﻤﯿﺪﻩ.
– ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪ ﺷﺪ، ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻦ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭﯾﻦ ﻭﻟﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻫﻤﻪ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎ ﺍﯾﻦ ﻋﺎﺩﺕ
ﺭﻭ ﺩﺍﺭﻥ ! ﺣﺎﻻ ﻓﺮﻕ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ﭼﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﺎﺷﻦ ﭼﻪ ﺧﺎﺭﺝ!
ﻋﺼﺮ ﺑﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﻋﻤﻮ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺯﻋﻔﺮﺍﻧﯿﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﻫﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﺪﺍﺭﯼ ﺗﺎﺯﻩ ﮐﻨﻢ ﻭﻫﻢ ﺑﺎ ﺳﻬﻨﺪ ﻭ ﯾﺎﺷﺎﺭ
ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﮐﻮﻩ ﺑﺮﯾﻢ. ﻣﺴﯿﺮ ﺑﯿﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﺭﺍﻩ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻧﺒﻮﺩ، ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﻓﺘﻢ. ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﻭﯼ
ﺩﺭ ﻫﺮ ﻓﺼﻞ ﺳﺎﻝ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻟﺬﺕ ﺑﺨﺶ ﺑﻮﺩ. ﺧﺼﻮﺻﺎ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺑﺮﮔﻬﺎﯼ ﺁﻏﺸﺘﻪ ﺑﻪ ﺭﻧﮓ ﺯﺭﺩ ﻭ ﻧﺎﺭﻧﺠﯽ ﮐﻪ ﺧﺰﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺭﻭﯼ
ﺁﺳﻔﺎﻟﺖ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﻬﺎ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﮔﺎﻣﻬﺎﯼ ﻋﺎﺑﺮﯾﻦ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﺶ ﺧﺶ ﺁﻧﻬﺎ ﺳﻨﻔﻮﻧﯽ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﻣﯿﮑﺮﺩ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺯﻧﮓ ﺭﺍ ﻓﺸﺎﺭ ﺩﺍﺩﻡ ﺳﻬﻨﺪ ﮐﻪ ﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﺍﺯ ﻣﻦ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮ ﺑﻮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:
– ﺑﻠﻪ
ﺻﺪﺍﯾﻢ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﺁﻗﺎ ﺗﻮﺭﻭ ﺧﺪﺍ ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﯿﺪ. ﺛﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻡ
ﯾﺘﯿﻢ ﻭ ﺑﯽ ﭘﺪﺭﻧﺪ، ﮐﻤﯽ ﻧﻮﻥ ﻭ ﺑﺮﻧﺞ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻡ ﺑﺪﯾﺪ.
ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻐﻞ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺷﺪﻡ، ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﺳﻬﻨﺪ ﺑﺎ ﯾﻪ ﭘﻼﺳﺘﯿﮏ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﻮﺩ ، ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ
ﮐﺮﺩ. ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﭘﻼﺳﺘﯿﮏ ﺭﺍﻣﺤﮑﻢ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﮐﺸﯿﺪﻡ.
ﺑﺎ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺧﺎﻧﻮﻡ، ﺩﺳﺘﻤﻮ ﮐﻨﺪﯼ! ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﯽ.
ﺑﺴﺮﻋﺖ ﺟﻠﻮﺵ ﭘﺮﯾﺪﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﺳﻼﻡ.
– ﺳﻼﻡ . ﺯﻫﺮﻣﺎﺭ! ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﺗﺮﺳﻮﻧﺪﯾﻢ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻮﺩ ﺳﮑﺘﻪ ﮐﻨﻢ.
ﻗﻬﻘﻪ ﺍﯼ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻡ: ﻧﺘﺮﺱ، ﺑﺎﺩﻣﺠﻮﻥ ﺑﻢ ﺁﻓﺖ ﻧﺪﺍﺭﻩ.
– ﻣﮕﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ.
ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻥ ﻋﻤﻮ ﺳﯿﻤﯿﻦ ﺍﺯ ﺁﯾﻔﻮﻥ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ: ﺳﻬﻨﺪ ﺩﺍﺭﯼ ﭼﺮﺍ ﺩﯾﺮ ﮐﺮﺩﯼ، ﯾﻪ ﭘﻼﺳﺘﯿﮏ ﺩﺍﺩﻥ ﻣﮕﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻌﻄﻠﯽ ﺩﺍﺭﻩ.
– ﺯﻥ ﻋﻤﻮ ﺟﻮﻥ ﻓﻌﻼ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺘﻤﻨﺪ ﺳﺮ ﺟﻨﮓ ﺩﺍﺭﻩ.
ﺯﻥ ﻋﻤﻮ- ﺑﻼ ﻧﮕﯿﺮﯼ ﺩﺧﺘﺮ ﺁﺧﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺍ ﭼﯿﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ.
ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺭﻓﺘﯿﻢ . ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﻭﯾﻼﯾﯽ ﻭ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺩﺭ ﺿﻠﻊ ﺟﻨﻮﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ، ﻭ ﻣﺜﻞ ﻣﺎ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻧﺒﻮﺩﻥ ﺗﻮﯼ ﻗﻔﺲ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ، ﭼﻮﻥ ﺑﺎﺑﺎ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻏﻠﺐ ﺩﺭ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻣﺎ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻪ ﺁﭘﺎﺭﺗﻤﺎﻥ ﻧﺸﯿﻨﯽ ﺑﻮﺩﯾﻢ، ﺑﺎﺑﺎ ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﮐﺎﺭﺧﻮﻧﻪ
ﺭﻧﮓ ﺳﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﻧﺼﻔﺶ ﻣﺘﻌﻠﻖ ﺑﻪ ﻋﻤﻮ ﺑﻮﺩ ﺷﺮﮐﺖ ﺗﺠﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﺍﺵ ﺑﺮ ﻋﻬﺪﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻮﺩ.
ﺯﻥ ﻋﻤﻮ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻧﻢ ﺁﻏﻮﺵ ﮔﺮﻡ ﻭ ﭘﺮﻣﻬﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺴﻮﯾﻢ ﮔﺸﻮﺩ. ﺍﻟﺤﻖ ﺯﻥ ﻋﻤﻮ ﺣﻖ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻧﻢ
ﺩﺍﺷﺖ. ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﺳﻪ ﻣﺎﻫﮕﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺳﻬﻨﺪ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺍﻣﺪﻩ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﻣﻦ ﺷﯿﺮ ﺩﺍﺩﻩ ﻭ ﺑﺰﺭﮔﻢ
ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺯﻥ ﻋﻤﻮ ﻧﺴﺒﺖ ﻓﺎﻣﯿﻠﯽ ﺩﻭﺭﯼ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﻏﺮﯾﺐ ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ ﺩﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺍﺯ
ﺳﺮﻭﺻﺪﺍﯼ ﻣﺎ ﯾﺎﺷﺎﺭ ﮐﻪ ﺳﺎﻝ ﺁﺧﺮ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺷﺘﻪ ﺍﺩﺑﯿﺎﺕ ﺩﺭﺱ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺑﻪ، ﻣﺎﻩ
ﮐﻢ ﭘﯿﺪﺍ. ﭼﻄﻮﺭﯼ؟ ﭘﺎﺭﺳﺎﻝ ﺩﻭﺳﺖ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺁﺷﻨﺎ .
– ﺍﻩ، ﻫﻤﺶ ﯾﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ، ﯾﻌﻨﯽ ﯾﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﻫﻢ ﻧﺸﺪﻩ ﮐﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﻪ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ . ﺩﺭ ﺿﻤﻦ ﺳﺮﻡ ﮔﺮﻡ ﺩﺭﺱ ﻭ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﻮﺩ .
– ﺳﻬﻨﺪ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪ ﺯﻧﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﻗﺮﺑﻮﻥ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺧﺮﺧﻮﻧﻢ ﺑﺮﻡ. ﺑﻤﯿﺮﻡ ﺑﺮﺍﺕ ﺍﺯ ﺑﺲ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻓﺸﺎﺭ ﺁﻭﺭﺩﯼ ﻣﺜﻞ ﻓﯿﻞ ﺑﺎﺩ
ﮐﺮﺩﯼ.
– ﺣﺴﻮﺩ ! ﻧﮑﻨﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﺭﺱ ﻣﯿﺨﻮﻧﯽ.
ﺯﻥ ﻋﻤﻮ ﺑﻪ ﺗﺨﺘﻪ ﺯﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﺳﻬﻨﺪ ﮔﻔﺖ: ﻫﺰﺍﺭﻣﺎﺷﺎﺍﻟﻠﻪ … ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺧﻮﺵ ﻫﯿﮑﻞ ﻭ ﺧﻮﺵ ﻗﺪ ﻭ ﺑﺎﻻﺳﺖ، ﺳﻬﻨﺪ ﺍﺧﺮ ﺗﻮ
ﺩﺧﺘﺮﻣﻮ ﭼﺸﻢ ﻣﯿﺰﻧﯽ.
ﺳﻬﻨﺪ- ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻫﻨﺪﻭﻧﻪ ﺯﯾﺮ ﺑﻐﻠﺶ ﻧﺬﺍﺭﯾﻦ، ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﮐﻪ ﭼﺸﻢ ﻏﺎﺯ، ﻣﺮﺩﻧﯽ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺗﺤﻔﻪ ﻧﻄﻨﺰﻩ .
ﻋﻤﻮ- ﭘﺴﺮ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﺮﻩ ﻏﺰﺍﻝ ﻧﺬﺍﺭ، ﺣﯿﻔﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﺸﻤﺎﯼ ﺳﯿﺎﻩ ﻭ ﺩﺭﺷﺘﺶ ﻧﯿﺴﺖ؟ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻠﻢ ﻣﺜﻞ ﯾﻪ ﺗﮑﻪ ﺟﻮﺍﻫﺮ
ﻣﯽ ﻣﻮﻧﻪ ﺍﻟﻠﻬﯽ ﻣﻦ ﻓﺪﺍﺵ ﺑﺸﻢ .
ﻗﺮﯼ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻭ ﮔﺮﺩﻧﻢ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺘﺮﮐﻪ ﭼﺸﻢ ﺣﺴﻮﺩ ﺳﻬﻨﺪ ﺧﺎﻥ!
ﺳﻬﻨﺪ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﻭ ﻣﺤﮑﻢ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺣﺎﻻ ﺯﺑﻮﻥ ﺩﺭﺍﺯﯼ ﺑﮑﻦ .
– ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻭﻟﻢ ﮐﻦ، ﺩﺭﺩﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ! ﺁﺥ ﻭﻟﻢ ﮐﻦ ﺳﻬﻨﺪ، ﻋﻤﻮ ﺗﻮﺭﻭ ﺧﺪﺍ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻮ ﻣﻮﻫﺎﻣﻮ ﻭﻝ ﮐﻨﻪ.
ﯾﺎﺷﺎﺭ ﺑﺮﻋﮑﺲ ﺳﻬﻨﺪ، ﻣﺘﻮﺍﺿﻊ ﻭ ﻓﺮﻭﺗﻦ ﻭ ﺩﺭ ﺿﻤﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﻢ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺍﺧﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺳﻬﻨﺪ ﮔﻔﺖ: ﺳﻬﻨﺪ ﺍﺫﯾﺘﺶ ﻧﮑﻦ،
ﻣﻮﻫﺎﺷﻮ ﺍﺯ ﺭﯾﺸﻪ ﮐﻨﺪﯼ ﻭﻟﺶ ﮐﻦ.
ﺳﻬﻨﺪ- ﺗﻮ ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﻏﺰﺍﻝ ﻃﺮﻓﺪﺍﺭﯼ ﮐﻦ . ﻣﺤﺾ ﺭﺿﺎﯼ ﺧﺪﺍ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﻧﺪﯾﺪﻡ ﺟﺎﻧﺐ ﻣﻨﻮ ﺑﮕﯿﺮﯼ.
ﯾﺎﺷﺎﺭ ﺑﻪ ﺯﺣﻤﺖ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﻣﻮﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭼﻨﮓ ﺳﻬﻨﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﺸﺎﻧﺪ . ﺷﮑﻠﮑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻬﻨﺪ
ﺩﺭﺍﻭﺭﺩﻡ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﯾﺎﺷﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ:
– ﯾﺎﺷﺎﺭ ﺍﮔﻪ ﺩﺭﺱ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺮﯾﻢ ﮐﻮﻩ ﭼﻮﻥ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﻢ.
ﺳﻬﻨﺪ- ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺷﻤﺎ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺑﺪﯾﻦ، ﻧﻮﮐﺮ ﺑﯽ ﺟﯿﺮﻩ ﻭ ﻣﻮﺍﺟﺐ ﺗﻮﻥ ﯾﺎﺷﺎﺭ، ﺩﺭﺑﺴﺖ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭﺗﻮﻧﻪ.
– ﻓﻀﻮﻝ، ﺗﻮﻫﯿﻦ ﻧﮑﻦ! ﻣﮕﻪ ﺗﻮ ﻭﮐﯿﻞ ﻭﺻﯽ ﯾﺎﺷﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺠﺎﺵ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﯿﺪﯼ.
ﺩﺭ ﺁﻥ ﺣﯿﻦ ﺯﻥ ﻋﻤﻮ ﺑﺎ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﺯ ﺁﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
– ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺑﻬﻢ ﭘﺮﯾﺪﻥ ﺑﯿﺎﯾﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﺨﻮﺭﯾﻦ ﺗﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺁﺭﻭﻣﺘﻮﻥ ﮐﻨﻪ .
– ﺯﻥ ﻋﻤﻮ ﺗﻘﺼﯿﺮ ﺍﯾﻦ ﺳﻬﻨﺪﻩ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ، ﺟﻨﮓ ﻭ ﺩﻋﻮﺍ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ.
ﻋﻤﻮ- ﻧﺎﻑ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﻣﻮ ﺗﻮ ﻣﯿﺪﻭﻥ ﺟﻨﮓ ﺑﺮﯾﺪﻥ، ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻔﻠﮑﯽ ﻣﺜﻞ ﺧﺮﻭﺱ ﻻﺭﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﭘﺮﻩ.
ﺧﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺯﺑﻮﻧﻢ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺵ ﺩﺭﺍﻭﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺣﺮﺹ ﮐﻮﺳﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﻢ ﭘﺮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺻﺒﺢ، ﺳﺎﻋﺖ ﭘﻨﺞ ﺯﻥ ﻋﻤﻮ ﻫﺮ ﺳﻪ ﻧﻔﺮﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﺮﺩ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺷﯿﺮ ﺩﺍﻍ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﯾﺎﺷﺎﺭ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﺎﺯﮔﯽ
ﻋﻤﻮ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﮔﻮﺍﻫﯿﻨﺎﻣﻪ ﺍﺵ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ.
ﺑﻬﻨﺎﺯ ﻭ ﺑﻬﻤﻦ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺁﺯﯾﺘﺎ ﻭ ﻣﯿﻨﺎ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺳﻨﮕﯽ، ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺩﻗﺎﯾﻘﯽ ﺑﻌﺪ ﺑﻘﯿﻪ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﺎ
ﻣﻠﺤﻖ ﺷﺪﻧﺪ، ﺳﭙﺲ ﻫﻤﮕﯽ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﮐﻮﻩ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩﯾﻢ. ﺳﺮ ﺳﺎﻋﺖ ﻫﻔﺖ ﻭ ﻧﯿﻢ ﺩﺭ ﺟﺎﯾﯽ ﺩﻧﺞ ﺯﯾﺮ ﺍﻧﺪﺍﺯﯼ ﭘﻬﻦ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺗﺎ
ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ. ﻫﻮﺍﯼ ﮐﻮﻩ ﻧﺴﺒﺘﺎ ﺳﺮﺩ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﭼﻮﻥ ﺟﻤﻊ ﺷﺎﺩ ﻭ ﮔﺮﻣﯽ ﺭﺍ ﺗﺸﮑﯿﻞ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ،ﺳﺮﻣﺎ ﺭﺍ ﺣﺲ ﻧﻤﯽ
ﮐﺮﺩﯾﻢ. ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺷﻮﺧﯿﻬﺎ ﻭ ﺟﻮﮎ ﻫﺎﯼ ﺳﻬﻨﺪ ﻭ ﺑﻬﻨﺎﺯ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ . ﺳﭙﺲ ﻭﺳﺎﯾﻠﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ.
ﺳﺎﻋﺖ ﺩﻭﺍﺯﺩﻩ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺩﻭﺵ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ ﺯﻥ ﻋﻤﻮ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﻓﺘﻢ. ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﭼﻘﺪﺭ
ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺳﺎﻧﺎﺯ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ .
ﺳﺎﻧﺎﺯ- ﻏﺰﺍﻝ ﭘﺎﺷﻮ، ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯾﻢ ﻧﻬﺎﺭ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ، ﻫﻤﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻫﺴﺘﻦ.
ﺑﻮﯼ ﻗﺮﻣﻪ ﺳﺒﺰﯼ ﺩﺭ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﭘﯿﭽﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻝ ﻣﻦ ﺍﺭ ﮔﺸﻨﮕﯽ ﻣﺎﻟﺶ ﻣﯿﺮﻓﺖ. ﺑﺎﻋﺠﻠﻪ ﺑﺎﻧﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﭘﯿﺶ ﺑﻘﯿﻪ ﺭﻓﺘﻢ.
ﺑﺸﻘﺎﺑﻢ ﺭﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻏﺬﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺳﻬﻨﺪ ﮔﻔﺖ: ﺧﺎﻧﻮﻡ ﮔﺎﻭﻩ، ﮐﻤﺘﺮ ﺑﺨﻮﺭ ﺗﺎ ﺍﻭﻥ ﻫﯿﮑﻞ ﻣﺎﻧﮑﻨﯽ ﺍﺕ ﺑﻬﻢ ﻧﺨﻮﺭﻩ.
ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﻟﻮﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻋﻤﻮﻡ ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺒﯿﻦ ﻋﻤﻮ ﺑﺎﺯ ﺳﻬﻨﺪ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﻫﺎ! ﺣﺎﻻ ﺍﮔﻪ ﺟﻮﺍﺑﺸﻮ ﻧﺪﻡ ﻣﯿﮕﻪ ﻻﻝ، ﺍﮔﺮﻡ ﺑﺪﻡ
ﻣﯿﮕﻪ ﺯﺑﻮﻥ ﺩﺭﺍﺯﻩ .
ﻋﻤﻮ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻧﻢ ﺣﻠﻘﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺣﺎﻻ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺩﻓﻌﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻣﻦ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺑﯿﺎ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﺸﻮ ﻧﺪﻩ.
ﺳﭙﺲ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺳﻬﻨﺪ ﮔﻔﺖ : ﭘﺴﺮ ﻣﮕﻪ ﺗﻮ ﻣﺮﺽ ﺩﺍﺭﯼ ﺑﻪ ﭘﺮ ﻭ ﭘﺎﯼ ﻏﺰﺍﻝ ﻣﯽ ﭘﯿﭽﯽ؟ ﺍﺻﻼ ﺑﺒﯿﻨﻢ، ﺗﻮ ﺍﮔﻪ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯽ ﺧﻔﻪ
ﻣﯿﺸﯽ، ﺍﺭﻩ؟
ﺳﻬﻨﺪ- ﺑﺎﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﻟﻮﺳﺶ ﻧﮑﻨﯿﻦ، ﻏﺰﺍﻝ ﺩﻋﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﯾﻪ ﺷﻮﻫﺮﯼ ﮔﯿﺮﺕ ﺑﯿﺎﺩ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﭼﭗ ﻭ ﺭﺍﺳﺖ ﺑﻬﺖ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺑﺪﻩ ﻭ ﺑﻪ
ﺟﺎﯼ ﻧﺎﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﮔﯿﺴﺎﺗﻮ ﺑﮑﻨﻪ، ﮐﺘﮑﺖ ﺑﺰﻧﻪ، ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﺩﻟﻢ ﺧﻨﮏ ﻣﯿﺸﻪ. ﺁﺥ ﺁﺥ ﭼﻪ ﺷﻮﺩ.
ﻋﻤﻮ ﭼﺸﻢ ﻏﺮﻩ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺳﻬﻨﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﮕﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﮔﻞ ﮐﻤﺘﺮ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺑﮕﻪ، ﺗﺎﺯﻩ ﻏﺰﺍﻝ ﻋﺮﻭﺱ ﺧﻮﺩﻣﻪ.
ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﺍﺯ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﮔﺮ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺪﻧﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺗﺶ ﻓﺮﻭﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺍﺯ ﺷﺮﻡ ﻏﺬﺍ ﺑﻪ ﮔﻠﻮﻡ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﻓﻪ
ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ. ﺑﺎﺑﺎ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺳﻤﺖ ﺩﯾﮕﺮﻡ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﭘﺸﺘﻢ ﺯﺩ ﻭ ﻋﻤﻮ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺁﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺩﺍﺩ.
ﺳﻬﻨﺪ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ: ﻫﻮﻝ ﻧﺸﻮ، ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﺗﺎ ﺍﺳﻤﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﻣﯿﺎﺩ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﺷﻮﻧﻮ ﮔﻢ ﻣﯽ ﮐﻨﻦ ﻭ ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻦ
ﻭﺭﭘﺮﯾﺪﻩ ﺧﻔﻪ ﻣﯽ ﺷﻦ. ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻋﻼﻣﺖ ﺗﺎﺳﻒ ﺗﮑﺎﻧﯽ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﯾﺎﺷﺎﺭ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺵ ﻣﯽ ﺳﻮﺯﻩ ﺁﺧﺮﺵ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ
ﻣﯿﺸﻪ.
ﯾﺎﺷﺎﺭ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺑﻨﺎﮔﻮﺵ ﺳﺮﺥ ﺷﺪ ﻭ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﺋﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰﺩ. ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻫﺎ ﺗﺮﺟﯿﺢ
ﺩﺍﺩﻡ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻨﻢ. ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻫﺎ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻣﯿﺰ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻧﺪ، ﺳﻬﻨﺪ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﻔﺖ: ﭼﯽ ﺷﺪ ﮐﻦ ﺁﻭﺭﺩﯼ .
ﺑﺎ ﺣﺮﺹ ﺩﻧﺪﺍﻧﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﻫﻢ ﻓﺸﺎﺭ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺩﻋﺎ ﮐﻦ ﺑﻪ ﺟﻮﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻫﺎ ﻭ ﮔﺮﻧﻪ ﺧﻔﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ. ﯾﮑﯽ ﻃﻠﺒﺖ .
ﻭ ﺑﺎ ﻣﺸﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ ﺍﺵ ﮐﻮﺑﯿﺪﻡ. ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺯﻥ ﻋﻤﻮ ﮔﻔﺖ: ﺳﯿﻤﯿﻦ ﺟﺎﻥ، ﺁﻗﺎ ﻣﺤﻤﻮﺩ ﺑﯽ ﮐﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺭﻭ ﺑﻔﺮﺳﺘﻪ
ﮐﻼﺱ ﮐﺎﺭﺍﺗﻪ ﮐﻪ ﺣﺎﻻ ﺧﺮﻭﺱ ﺟﻨﮕﯽ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﺑﻪ ﺟﻮﻥ ﻫﻢ!؟
ﺯﻥ ﻋﻤﻮ- ﭼﯽ ﺑﮕﻢ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺟﻮﻥ، ﻣﻦ ﻫﺮ ﭼﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﺶ ﻧﺮﻓﺖ. ﺧﻮﺩﻣﻢ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺸﻮﻥ ﻋﺎﺟﺰﻡ. ﻣﯿﮕﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎﯾﺪ
ﺷﺠﺎﻋﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺿﻔﻒ ﻧﮑﻨﻪ .
ﻣﻦ ﻭ ﺳﻬﻨﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﺭﻗﺎﺑﺖ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﭘﯿﺶ ﻫﻢ ﮐﻢ ﻧﯿﺎﻭﺭﯾﻢ. ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﮐﻪ ﻋﻼﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻭﺭﺯﺵ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﺑﺮﺍﯼ
ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﻝ ﻋﻤﻮ ﺭﺍ ﻧﺸﮑﻨﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺳﻬﻨﺪ ﻋﻘﺐ ﻧﺒﺎﺷﻢ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ.
ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﺳﺐ ﺳﻮﺍﺭﯼ ﻭ ﺗﯿﺮ ﺍﻧﺪﺍﺯﯼ ﮐﻪ ﻫﻨﺮ ﺁﺑﺎ ﻭ ﺍﺟﺪﺍﺩﯾﻤﺎﻥ ﺑﻮﺩ، ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻋﻤﻮ ﻣﺤﻤﻮﺩ ﯾﺎﺩﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺳﺎﯾﺮ ﺩﺧﺘﺮﻫﺎﯼ
ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺑﻪ ﺟﺰ ﻣﻦ ﻭ ﮐﺘﺎﯾﻮﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﻋﻤﻪ ﺍﻡ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﺮﻫﺎ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﺯﺩﻧﺪ. ﻣﻦ ﺍﺯ ﻭﻗﯽ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻥ ﺷﺪﻩ
ﺑﻮﺩﻡ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺷﮑﺎﺭ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ.
ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﻧﻮﻩ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﯾﯿﻼﻕ ﻭ ﺧﻮﺵ ﺁﺏ ﻭ ﻫﻮﺍﺋﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﭼﻨﺪ ﮐﯿﻠﻮ ﻣﺘﺮﯼ ﺷﻬﺮ ﺍﺭﻭﻣﯿﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ،
ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸﺪﻧﺪ. ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺯ ﺧﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺍﻥ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﺤﺴﻮﺏ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎﻍ ﻭ ﺍﻣﻼﮎ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻋﻤﻮﯼ ﺑﺰﺭﮔﻢ،
ﻣﺤﻤﺪ ﺧﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺍﻣﻼﮎ ﺭﺍ ﺑﺮﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ.
ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﺁﻥ ﺩﻭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺁﺏ ﻣﯿﻮﻩ ﺩﺭ ﺍﺭﻭﻣﯿﻪ ﻣﺘﻌﻠﻖ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻋﻤﻮ ﺑﻬﻨﺎﻡ ﻭ ﺑﻬﺮﺍﻡ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻗﻮﺍﻡ ﺑﺎﺑﺎ ﺩﺭ ﺍﺭﻭﻣﯿﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﻭﻓﻘﻂ ﺑﺎﺑﺎ ﻭ ﻋﻤﻮ ﻣﺤﻤﻮﺩ ﺩﺭ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻗﻮﺍﻡ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﯾﮏ ﺩﺍﺋﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ
ﮐﻪ ﺍﻭ ﻫﻢ، ﺩﺭ ﭘﺎﺭﯾﺲ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺯﻥ ﻓﺮﺍﻧﺴﻮﯼ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺎﻧﺪﮔﺎﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ .
ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﮐﻮﻩ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺳﻬﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﭘﮑﺮ ﻭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﻣﺎ ﮔﻮﺵ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ.
ﺳﻬﺎ- ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺘﻮﻥ، ﻣﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻏﺮﯾﺐ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﭼﻮﻥ ﺍﻏﻠﺐ ﺍﻗﻮﺍﻣﻤﻮﻥ ﯾﺎ ﺩﺭ ﺍﻫﻮﺍﺯ ﻫﺴﺘﻦ ﯾﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﺘﺎﻟﯿﺎ. ﺑﺎ
ﮐﺴﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ . ﻓﻘﻂ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﯼ ﭘﺪﺭﻡ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺭﻓﺖ . ﺁﻣﺪ ﺩﺍﺭﻥ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻟﻮﺱ ﻭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺿﯽ
ﺩﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﻫﻤﺶ ﻣﻨﻮ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ.
– ﭼﺮﺍ ﻣﮕﻪ ﺗﻮ ﭼﻪ ﻋﯿﺐ ﻭ ﺍﯾﺮﺍﺩﯼ ﺩﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﻭ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ؟!
ﺳﻬﺎ- ﺑﺮﺍﯼ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻧﻢ ﺍﯾﺮﺍﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻩ، ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﮑﻢ ﭘﺎﭘﺎ، ﻣﯿﮕﻪ ﺍﺳﻤﻪ ﺳﮕﻤﻮﻥ ﭘﺎﭘﯿﻪ.
ﺑﻬﻨﺎﺯ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺍﻭﻻ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻧﻪ ﺗﻮ ﻫﯿﭻ ﺍﯾﺮﺍﺩﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻭ ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﮐﻢ ﻓﺎﺭﺳﯽ ﺭﻭ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﯽ، ﺛﺎﻧﯿﺎ
ﺳﮓ ﺧﻮﺩﺷﻪ، ﺑﻪ ﻏﺰﺍﻝ ﻣﯿﮕﻢ ﺩﻝ ﻭ ﺟﯿﮕﺮﺷﻮ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﺭﻩ ﭼﻮﻥ ﺟﻼﺩ ﮐﻼﺳﻪ.
– ﺑﻬﻨﺎﺯ ﺧﺎﮎ ﺑﺮ ﺳﺮﺕ ﮐﻨﻢ ﺍﺯ ﮐﯽ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻣﻦ ﺟﻼﺩ ﮐﻼﺱ ﺷﺪﻡ؟ ﺍﻻﻥ ﺳﻬﺎ ﺑﺎﻭﺭﺵ ﻣﯿﺸﻪ، ﺍﺻﻼ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﻝ ﻭ ﺟﯿﮑﺮ
ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮﻭ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻡ .
ﺑﻬﻨﺎﺯ- ﭼﻄﻮﺭ ﯾﺎﺩﺕ ﻧﻤﯽ ﯾﺎﺩ؟ ﭘﺎﺭﺳﺎﻝ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻫﺎ ﯾﮏ ﺳﻮﺳﮏ ﺭﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﻮﺩ، ﺑﺎ ﭘﺎﺕ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯿﺶ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ
ﮐﺸﺘﯿﺶ، ﺑﻌﺪﺵ ﻫﻢ ﺩﻝ ﻭ ﺟﯿﮕﺮﺵ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﯼ ﻭ ﮐﺒﺎﺏ ﮐﺮﺩﯼ.
ﺑﻨﻔﺸﻪ- ﺍﻩ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ! ﺣﺎﻟﻤﻮ ﺑﻬﻢ ﺯﺩﯼ، ﺍﻻﻥ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﺎﺭﻡ.
ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺍﺯ ﭘﯽ ﻫﻢ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ ﺁﻥ ﻫﻢ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﻭ ﻧﺸﺎﻁ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﻭ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﻬﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺗﻨﻬﺎﺋﯽ ﻧﮑﻨﺪ ﺍﺯ
ﺣﺎﻟﺶ ﻏﺎﻓﻞ ﻧﻤﯽ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﺟﻤﻊ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍﻫﺶ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﯾﻢ . ﭼﻪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﺸﺪﻧﯽ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻫﺮ
ﺭﻭﺯ ﯾﮏ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺑﻪ ﺩﻓﺘﺮ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﻢ ﺍﻓﺰﻭﺩﻩ ﻣﯽ ﺷﺪ. ﺍﻭﺍﺳﻂ ﺁﺑﺎﻥ ﻣﺎﻩ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮﻫﺎﯼ ﻧﺎﺭﻧﺠﯽ ﻭ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﻪ ﻣﺎ
ﭼﺸﻤﮏ ﻣﯽ ﺯﺩﻧﺪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻮﺱ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ. ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﻭﺳﻂ ﮐﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﯽ ﮐﺎﺭﯾﻤﻮﻥ ﺑﻮﺩ، ﭼﻨﺪ
ﺗﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﭽﯿﻨﯿﻢ. ﻫﻮﺍﯼ ﺳﺮﺩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻮﺱ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﺍ ﻧﮑﻨﻨﺪ. ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﻭ ﺑﻬﻨﺎﺯﻭ
ﺑﻨﻔﺸﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﯿﻢ، ﻣﯿﻨﺎ ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺧﻼﻕ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺷﻤﺎ ﻫﺎ ﮐﺠﺎ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﻣﯽ ﺑﺮﯾﺪ؟
ﺑﻨﻔﺸﻪ- ﭼﻮﻥ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻮﺍ ﭘﺎﮐﻪ، ﻣﯿﺮﯾﻢ ﻗﺪﻡ ﺑﺰﻧﯿﻢ. ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺑﻔﺮﻣﺎﺋﯿﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎ ﻭﺭﺩﻝ ﺷﻤﺎ ﻣﯿﺸﯿﻨﯿﻢ
ﻣﯿﻨﺎ- ﻧﻪ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﺑﺒﺮﯾﺪ، ﭼﻮﻥ ﺍﮔﻪ ﺗﻮ ﮐﻼﺱ ﺑﻤﻮﻧﯿﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ.
ﺳﻬﺎ- ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺍﮔﻪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﻤﯽ ﺷﯿﻦ ﻣﻨﻢ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺑﯿﺎﻡ.
ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻧﺎﭼﺎﺭﯼ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩﯾﻢ . ﺛﺮﯾﺎ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﺎ ﻧﯿﺎﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﻨﺎ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ. ﺑﺎ
ﻫﻢ ﺑﻪ ﺣﯿﺎﻁ ﭘﺸﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺰ ﻫﺎﯼ ﻓﺮﺳﻮﺩﻩ ﻭ ﻣﺴﺘﻌﻤﻞ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺭﻓﺘﯿﻢ. ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﺰﻫﺎﯼ ﻧﺴﺒﺘﺎ ﺳﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ
ﺑﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﻢ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﯿﻢ، ﺳﻬﺎ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻨﺎ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯾﻦ ﭼﯿﮑﺎﺭ؟
ﺑﻬﻨﺎﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﻧﺪﻭﻥ ﺭﻭ ﺟﯿﮕﺮ ﺑﺬﺍﺭ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯽ، ﺻﺒﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ﻋﺰﯾﺰﻡ.
ﺑﻨﻔﺸﻪ ﮐﻪ ﺯﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﺗﻬﺎﺩﻟﺶ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺗﻌﺎﺩﻟﺶ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺳﺮ ﺑﺎﺯ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻬﻨﺎﺯ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﻝ ﻭ
ﺟﺮﺍﺕ ﺍﺵ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﻭﻡ ﻭ ﺍﻧﻬﺎ ﭘﺎﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﯿﺰ ﻭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ
ﻭ ﻣﻦ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﺷﺎﺧﻪ ﻫﺎ، ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﮐﺸﯿﺪﻡ. ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺷﺎﺧﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ، ﺍﺛﺮﯼ ﺍﺯ
ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﻧﺒﻮﺩ. ﺭﻭ ﺑﻪ ﺑﻬﻨﺎﺯ ﮔﻔﺘﻢ : ﻫﻮﺍﯼ ﻣﻨﻮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﺑﺮﻡ ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﺍﮔﻪ ﺩﯾﺪﯼ
ﮐﺴﯽ ﻣﯿﺎﺩ ﺳﻮﺕ ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﻗﺎﺋﻢ ﺑﺸﻢ.
ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﺎ ﺑﻪ ﺁﻧﻄﺮﻑ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺻﺪﺍﯼ ﭘﺎﺭﺱ ﺳﮓ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ . ﻭ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﯾﻦ ﺁﻧﻄﺮﻑ ﻧﯿﺴﺖ
ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﯿﺪﻥ ﺷﺪﻡ. ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ﮐﻨﺪ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ. ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺳﺮﻡ ﺑﺎﻻ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﻨﺪ ﺗﻨﺪ
ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﭼﯿﺪﻩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﻨﻌﻪ ﺍﻡ ﻣﯽ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﺁﻣﺮﺍﻧﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺮ ﺟﺎﯼ ﻣﯿﺨﮑﻮﺑﻢ ﮐﺮﺩ .
– ﺑﻪ ﺑﻪ، ﭼﺸﻤﻢ ﺭﻭﺷﻦ،ﺩﺯﺩﯼ ﺍﻭﻧﻢ ﺗﻮ ﺭﻭﺯ ﺭﻭﺷﻦ، ﺍﻻﻥ ﻣﺪﯾﺮ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺗﻮﻧﻮ ﺧﺒﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ.
ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﮔﻮﺷﻪ ﻣﻘﻨﻌﻪ ﺍﻡ ﺭﻭ ﻭﻝ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺧﺮﻣﺎﻟﺊ ﻫﺎ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﯾﺨﺖ . ﻟﺤﻀﻪ ﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﻢ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ
ﺩﯾﺪﻥ ﺷﮑﻞ ﻭ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﺵ ﮐﻪ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﺭﻭﯼ ﺳﺮ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﻣﯽ ﺭﯾﺨﺖ، ﺑﻪ ﺧﻨﺪﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ. ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻡ ﺑﺎﻋﺚ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺘﺶ ﺷﺪ ﻭ
ﺑﺎ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﮔﻔﺖ: ﻧﺨﺘﺮﻩ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺑﺨﻨﺪﯼ. ﺑﺒﯿﻦ ﻣﻨﻮ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻭﺿﻌﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯽ.
ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﭘﺎﺋﯿﻦ ﭘﺮﯾﺪﻡ ﻭ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﻤﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﯿﺒﻢ ﺑﻮﺩ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩﻥ ﺳﺮ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﻭ ﺑﺎ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﯽ ﮔﻔﺘﻢ:
ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻌﺬﺭﺕ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ، ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﻗﺼﺪ ﺩﺯﺩﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ، ﺑﻠﮑﻪ ﻫﻮﺱ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺧﺮﻣﺎﻟﻮ ﮐﺮﺩﯾﻢ. ﺁﺧﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﮐﻪ ﻧﮕﺎﻩ
ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺑﻪ ﻭﺳﻮﺳﻪ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﯽ .
ﮔﻮﯾﺎ ﺍﺯ ﺣﺮﻓﻢ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪ ﭼﻮﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻣﻌﺬﺭﺕ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﮐﻪ ﺳﺮﺗﻮﻥ ﺩﺍﺩ ﮐﺸﯿﺪﻡ. ﺍﻭﻝ
ﻗﺼﺪ ﺷﻮﺧﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻨﻮ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺷﮑﻞ – ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﻟﺒﺎﺳﺶ- ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﯾﻦ ﯾﮏ ﺩﻓﻌﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪﻡ . ﭼﻮﻥ ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺑﻪ
ﻣﻨﺰﻝ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﻣﺪﺍﺭﮐﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺳﺮﯾﻌﺎ ﺳﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﺸﻢ.
– ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻣﺎ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﮐﺴﯽ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻪ.
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﻫﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻬﻨﺎﺯ ﮐﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﻏﺰﺍﻝ، ﻏﺰﺍﻝ، ﺍﻭﻧﺠﺎ ﭼﯽ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟ ﭼﻘﺪﺭ ﻟﻔﺘﺶ ﻣﯿﺪﯼ؟ ﺑﺎ
ﮐﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﯽ؟