رمان عشق در چهار دیواری

رمان عشق در چهار دیواری فصل نهم (آخر)

در
آپارتمان رو بعد از پنج ماه باز کردم و داخل شدم. هوای خونه گرفته بود.
چمدون و ساک دستیم رو گذاشتم کنار در و در رو هم باز گذاشتم. رفتم کنار
پنجره و اونو رو باز کردم البته باد گرم تابستون به صورتم خورد اما با این
حال بهتر از هیچی بود. نگاهی به اطراف انداختم و از دیدن خونه خالی دلم
گرفت. با این که اسباب اثاثیه قدیمی برام یاد آور خاطرات گذشته بود اما
بازم برای یه شروع دوباره محمد کسری دوست داشت که همه چیز نو و دست اول
باشه. شروع کردم توی هال قدم زدن. با هر قدم یکم خاک از روی زمین بلند می
شد و هر بار برام یاد آور خاطرات بود. نگاهی به شومینه خاموشه بالای دو پله
ای که هال رو از پذیرایی جدا می کرد انداختم. با یاد آوریش لبخند نشست روی
لبام.
شبهای اول فقط من می نشستم جلوی شومینه و درس می خوندم اما کم
کم محمد کسری هم یا اطراف روی مبل ها یا روی زمین کنار من می نشست و با من
درس می خوند. بعد ها اعتراف کرده بود که فقط چون می خواسته به من نزدیک تر
بشه درس رو بهونه می کرده. می گفت بعد از اون روز ها با این بهونه متوجه
شده که چقدر توی درساش پیشرفت هم داشته. یاد زمانی افتادم که جلوی همین
شومینه برای اولین بار محمد کسری با حرص منو بوسید چون عصبانیش کرده بودم.
بدنم گرم شد و بازوهام رو توی دستم گرفتم.
یاد شبهای بعدش افتادم. کل
کل هایی که بی خودی و سر هیچی شروع می شد و با خشم هم تموم میشد. یا من از
دست اون عصبی بودم یا برعکس. نگاهی به آشپزخونه خالی که در های بعضی
کابینتهاش باز بود انداختم. رفتم به اون سمت. یاد زمانی افتادم که محمد
کسری به من تیکه می انداخت که چون قدم کوتاهه نمی تونم لیوانها رو از
کابینت های بالایی بردارم. ولی در حقیقت چون تیشرتم کوتاه بود دوست نداشتم
خودمو بکشم و لیوانها رو بردارم چون اونطوری بدنم پیدا می شد. و من نمی
تونستم این موضوع رو بهش بگم. لبخنده شرمگینی زدم. یاد زمانی افتادم که
پاکت چیپس رو گوله کردم و زدم توی صورتش خورد توی چشمش و اونو قرمز کرد.
یاد اتفاقای بعدیش که تو آشپزخونه افتاده بود. بغل کردناش از پشت وقتی که
من ظرف می شستم و یا غذا درست می کردم. بوسه هایی که پشت گردنم می زد.
دستمو از روی روسری کشیدم پشت گردنم و یه لبخند دندون نمای دیگه رو تحویل
خودم دادم.
به سمت راهروی اتاق خواب ها به راه افتادم. احساس می کردم
واقعاً دارم تصویر خودم و محمد کسری رو می بینم که توی اون راهرو در حال
دویدن هستیم و اون از دست من فرار کرد به خاطر اینکه لیوان آب پرتقال رو از
قصد ریخته بود روی مانتوی سفیدم. بعد ها بهم گفت چون دوست نداشته اون رو
بیرون بپوشم این کار رو کرده بود. نگاهی به در بسته اتاقی که قبلاً برای
محمد کسری بود انداختم و خودم رو دیدم که از حرص و عصبانیت در رو می کوبیدم
بهش ناسزا می گفتم. لبخند شیطنت باری زدم و دستام رو گذاشتم پشتم به
دیواره راهرو تکیه دادم. یاد اینکه اون یواشکی برای اولین بار اومد توی
اتاقم. اینکه چه شبهایی تو این راه همو بوسیده و شب بخیر گفته بودیم. منو
خوشحال می کرد و از همه بدتر شگفت زده می کرد وقتی خودم و محمد کسری رو در
حالی می دیدم که تکیه داده به دیوار و یه پاش جلو بود و منو در بین پاهاش
داشت و بازوهاش دور من حلقه بود و من روی اون تکیه داده بودم و دستام دور
گردنش بود.
با خنده ای صدا دار از دیوار جدا شدم و سرمو تکون دادم و دستی روی پیشونیم کشیدم.
“چی انقدر خنده داره؟”
صدای محمد کسری منو از جا پروند. اون دقیقاً پشت سر من ایستاده بود و من
اصلاً متوجه نشده بودم که حتی کی اومد بالا. اون دستش رو دور من حلقه کرد و
منو کشید سمت خودش. از خودم مقاومتی نشون ندادم. منم دستم رو دور پهلوهای
اون کشیدم و پشتش قفل کردم. با لبخندی لباش رو روی هم می فشرد و به من نگاه
می کرد. با صدای آرومی گفتم:
“به اینکه تو چطوری منو عاشق خودت کردی؟”
چشمک زد و خندید.
“به سختی!….تو چطور منو عاشق خودت کردی؟”
خندیدم. با شیطنت و خنده ای لوس و زیرکانه پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
“به راحتی…”
سرشو کشید عقب و قهقه ای زد. دستش رو گذاشت روی شونه ام و منو به عقب کشید.
“بسه این دلبری ها رو نکن الان یکی از کارگرا بیاد بالا دیگه احتیاجی به فیلمهای مستند نداره!”
با تحکم گفتم:
“محمد!”
کف دستش رو آورد بالا.
“تسلیم شوخی کردم. در آپارتمان بسته است بخوان بیان تو باید در بزنن.”
اومد سمتم و دست برد زیر چونه ام و من هم با رغبت منتظر حرکتش بودم. اما
اون بدجنسی کرد و با خنده ای شیطنت بار تر از همیشه گونه ام رو بوسید و لبه
غنچه شده ی منو روی هوا گذاشت. از حالت من خنده اش کرفته بود و بدون اینکه
خودش رو در برابر عصبانیت من کنترل کنه می خندید. با دست به سینه اش زدم و
به عقب هولش دادم.
“خیلی مسخره ای!”
اما اون همچنان می خندید. می خواست دستش رو با لودگی دور من بندازه و گفت:
“چی شده خانوم ستوده؟….مشکلی براتون پیش اومده؟”
از گفتن خانوم ستوده خون به گونه هام دوید اما کوتاه نیومدم و خوشبختانه
همون لحظه هم صدای زنگ در برخاست. با حرص بهش تنه زدم و از کنارش رد شدم.
“برو اونور ببینم….اه، یه سانتم تکون نمی خوره!!!! …قُلدر!”
واقعاً با تنه من زیاد از جاش تکون نخورد اما همچنان خنده ی بی صداش رو
روی صورت و چشماش داشت. در رو باز کردم و کارگر ها رو راهنمایی کردم که
وسایلشون رو که برای تمیز کاری و اینجور چیزا بود رو کجا بذارن. متوجه شدم
که محمد کسری چمدون و کیف دستی منو از جلوی در برداشته و نزدیک در آشپزخونه
گذاشته بود که توی دست و پا نباشن.
خب می دونم الان همه تون میگید اون پنج ماه گذشته چی شد؟ اما صبر داشته باشید بهتون می گم. اما سر فرصت.
محمد کسری از اون حالت لودگیش خارج شد و به هر کدوم که تقریباً پنج نفر
بودن دستوری می داد و بهشون نشون می داد که کجا رو باید تمیز کنن. اتاق ها،
سرویس بهداشتی، آشپزخونه، هال و پذیرایی تمام جاهایی بود که باید تمیز می
شدن. من دست به سینه جلوی اُپن تکیه داده بودم و از اونجایی که در ورودی
باز بود و راه پله ها هم معلوم، دیدم که ملیحه خانم در حالی که دینا رو در
آغوش داشت(یادتونه که؟ همسایه پایینیمون!) با لبخندی از پله ها بالا میومد.
با خوشحاله از اُپن جدا شدم و به استقبالشون رفتم. ملیحه خانوم با لبخند
گفت:
“صاحب خونه مهمونه سر زده نمی خوای؟”
با خنده جلوی در ایستادم و گفتم:
“بفرمایید…چرا که نخوایم؟”
نزدیک تر که شد هر دو دست انداختیم دور شونه هم و به گرمی همو فشردیم. کشیدم عقب و آروم گونه دیینا رو کشیدم.
“سلام خانوم کوچولو….ماشالله چه بزرگ شده!….خوبید ملیحه جان؟ آقا رضا خوبه؟”(شوهرش…اونو باید دیگه یادتون می بود!)
دستی به بازوم کشید و گفت:
“همه خوبن…خودت و شوهرت خوبین؟….از چند هفته پیش منتظر اومدنتون
بودم….تقریباً از زمانی که آقا رضا خبر داد شما اینجا رو خریدید!”
لبخندی زدم و کشوندمش داخل.
“ببخشید اینجا بهم ریخته است….”
محمد ملیحه خانوم رو دید و سلام و احوالپرسی کرد و بعد رفت به یکی از
کارگرا کمک کنه. من دینا رو از آغوشه ملیحه خانوم کشیدم بیرون. بوسه ای روی
گونه اش زدم و آروم تکونش دادم. اونم بی هیچ صدایی لبخند زد و بعد دستش رو
تا مچ کرد توی دهنش. مثل اینکه داشت دندون در میاورد!! گفتم:
“دیگه مجبور شدیم تا امروز صبر کنیم تا کارامون جور بشه. اگر اصرار های من نبود امروز هم محمد کسری نمی ذاشت بیام اینجا.”
ملیحه با اشاره ای به چمدون ها پرسید:
“می خوای اینجا بمونی؟ تو این اوضاع؟”
سرمو تکون دادم.
“نه، من از تازه از راه رسیدم، با تاکسی یه سره اومدم اینجا و بعد از من،
محمد کسری با کارگرا اومد. قرارمون اینجوری بود….(صدامو آوردم پایین) اگر
زیاد جلو دست و پاش باشم منو می فرسته برم خونه عموم.”
ملیحه خندید. دستش رو گذاشت روی پشتم.
“خب این که راه چاره داره عزیزم…”
بعد محمد کسری رو صدا زد.
“آقا محمد؟… (محمد از راهروی اتاق ها اومد بیرون.) من پریا جون رو می
برم پایین. یه چایی میریزم بعد شما بیا بیار برای این بنده خدا ها گلوشون
توی این خاکا خشک شده.”
خواستم اعتراض کنم که محمد کسری بی رو دربایستی
خندید و تشکر کرد و منم دیگه اصرار کردن برای نرفتن رو جایز ندونستم و با
ملیحه خانم رفتیم پایین.
یک ربع بعد محمد اومد پایین و ملیحه هم سینی
چایی رو با ظرف شکلات داد بهش. ازش حسابی تشکر و کردم و گفتم انشالله یه
روز جبران کنم. با هم نشستیم به حرف. دینا رو نشونده بود وسط وسایل بازیش و
اونم سرگرم بازیاش بود. یه وقتایی میون حرفامون شروع می کرد به سر و صدا
کردن که یعنی به اونم توجه کنیم.
سر صحبتمون حسابی باز شده بود. پرسید
که چی شد این همه بی خبر رفتیم و تا چند وقت پیدامون نبود و این چند وقت
کجا بودیم. منم که دیگه ملیحه رو به عنوان یه همسایه نمی دیدم. اون رو دوست
خودم و به عنوان یه خواهر می دیدم. شروع به تعریف کردم. اما دیگه نگفتم که
من و محمد کسری همخونه بود و بعد ها صیغه هم شدیم و این که دلیل اصلی
رفتنمون رو هم نگفتم و فقط به این اکتفا کردم که من به دانشگاه یکی از شهر
های شمال کشور منتقل شدم و مجبور شدم صبر کنم تا امتحاناتم تموم بشه و بعد
برگردم. اما در اصل موضوع این بود:
بعد از آتش بس بین من و محمد کسری،
اون ازم خواست که دوباره به تهران برگردم و درسم رو همونجا تموم کنم اما من
چون نزدیک آخر سال بود و امتحانات و حجم درس ها هم بیشتر شده بود از جابه
جایی سر باز زدم و خواستم که تا بعد از امتحانات و گرفتن جواباشون دوباره
به تهران برگردم و در خواست انتقالی بدم. که این در خواست انجام شده اما
هنوز معلوم نیست که قبول کنن. بعد هم چون بعد از عید مهلت صیغه نامه مون
تموم میشد، محمد کسری خواست که اینبار عقد کنیم اما باز هم من مخالفت کردم
به چندین دلیل. یک اینکه بهش گفتم باید بازم تا بعد از امتحاناتم صبر کنه
تا من دوباره به آپارتمان قبلیمون برگردم و اون موقع است که باید با عمو و
البته زن عمو، اگر راضی شد، برای خواستگاری رسمی اعلام اقدام کنه. که با
این حرفم هم عمو راضی بود و تصدیقش می کرد هم خوده محمد کسری، البته اون
یکم ناراضی بود چون دیگه نمی تونستیم خیلی با هم رابطه داشته باشیم و اینکه
هنوز مادرش با اینکه از شوهر دومش به خاطر کلاهبرداری طلاق گرفته بود، از
من ناراحت بود و نمی تونست منو بپذیره. و این محمد کسری رو کلافه می کرد.
اما من بهش گفتم که خدا بزرگه و تا اون موقع باید ببینیم سرنوشت دوست داره
قسمت ما باهم باشه یا نه. که وقتی این حرف رو بهش زدم قیافه اش دیدنی بود.
بعد از این قول و قرار ها اون راهیه تهران کردم تا برای کمک به عمو توی
شرکت و کارخونه ها وارد عمل بشه و شرط سومم هم همین بود که تا زمان برگشت
من به تهران دوست دارم دستش تو جیب خودش باشه. البته تمام این خواسته ها رو
با اکراه و لجاجت قبول کرد. تقریباً هر هفته دو بار میومد و به من سر می
زد. مایحتاج منو فراهم می کرد و دوباره بر می گشت تهران و می رفت سر کار
خودش.
اینبار با صدای زنگ در به خودمون اومدیم. ملیحه که داشت در مورد
شیرینی که تازه درست کرده بود حرف می زد و منم که تو افکار خودم غرق بودم
هر از گاهی سرمو به نشونه تأیید تکون می دادم. ملیحه در رو باز کرد. محمد
کسری بود. با چمدون و ساک دستیم جلوی در منتظر بود.
“با اجازه تون ما
دیگه رفع زحمت کنیم….(رو به من ادامه داد.) بریم؟ بابا زنگ زد و ازم
خواست که زودی بریم خونه. نهار کارگرا رو هم سفارش دادم بیارن، اگر کاری
نداری زودتر بریم.”
حالت صورتش طوری بود که انگار اتفاقی افتاده و نمی تونه جلوی ملیحه حرفی بزنه. از ملیحه به خاطر کمکش تشکر کردیم و از هم جدا شدیم.

 

 

 

نگاه به محمد کسری انداختم که داشت رانندگی می کرد.
“مطمئنی که به این خاطر گفته بریم؟”
یکی از ابرو هاش رو انداخت بالا.
“نه. می دونم قضیه چیزه دیگه ایه!”
دستم رو گذاشتم لبه پنجره شاگرد سرمو بهش تکیه دادم.
“مثلاً چی؟”
راهنما زد و پیچید توی کوچه تقریباً شلوغ.
“نمی شه بگم….ممکنه اصلاً این چیزی که من فکر می کنم نباشه. پس چرا بی خودی تو رو نگران کنم؟ رسیدیم دیگه! میریم می فهمیم.”
عمو زنگ زده و به کسری گفته که حالش خوب نیست و خواسته بود که ما بریم
پیشش. می دونستیم که بیماری قند از نوع حاد داره. حتی به خاطر همین بیماری
اوایل سال پیش یه چشمش از کار افتاده بود و همیشه ی خدا نحیف و لاغر بود.
دلم نمی خواست اتفاقی براش بیفته. نه بعد از تمامی این ماجراها که حالا می
تونستم یه خانواده داشته باشم.
ماشین رو پارک کرد و بعد با هم وارد
خونه شدیم. خونه ای بزرگ و ویلایی حدود پانزده متر میان راهی که در دو طرف
بوته های گل سرخ و درخت سیب بود گذشتیم تا به ساختمان اصلی رسیدیم. محمد
سرعتش رو زیاد کرد و از پله های مرمری سیاه بالا رفت و روی ایوان ایستاد و
به من که هنوز پایین ایستاده بودم نگاه کرد.
“پس چرا نمیای؟”

پیراهن دکمه دار و شلوار جین مشکیش با نمای ساختمان که سیاهی خاصی داشت
هارمونی وسوسه انگیزی رو ایجاد کرده بود اما دلشوره لعنتیم نذاشت اون وسوسه
بیشتر از این جلو بره.
“من احساس خوبی ندارم.”
و از پله ها بدون
اینکه منتظر پاسخی از طرف اون باشم بالا رفتم و کنارش ایستادم. انگشتای
کشیده اش رو در انگشتای من قفل کرد و به آرومی برای اعتماد به نفس دادن به
من فشرد. لبخندی زد و منو به سمت در چوبی که از دو طرف با گلدون های بزرگ
اما اینبار سفید، احاطه شده بود، کشید. در رو باز کرد و من بعد از اون وارد
خونه مجلل و شیک عمو شدیم. همه چیز آنتیک و عتیقه به نظر می رسید. از
راهروی ورودی گذشتیم و از سمت چپ وارد سالن نشیمن که با مبل های استیل و
چرم فرانسوی تزئین شده بود شدیم.
قلبم به شدت می زد. انگار منتظر یه اتفاق بد بودم. یه اتفاقی که نتونم تحملش کنم. محمد سرکی کشید. گفت:
“چرا هیچ کس اینجا ها نیست؟”
بدون منظور گفتمک
“خدمتکار ندارید؟”
با نشخند در حالی که جلو می رفت تا از در اون سمت اتاق نشیمن وارد یه جا به بزرگی این قسمت بشه گفت:
“به نظرت من اینجا زندگی می کنم که میگی ندارید؟”
روی ندارید تأکید کرد. با مظلومیت لبام رو جمع کردم.
“ببخشید خوووو…نزن منووووو”
اونجا هیچ کس نبود و من با این حرفم انگار اون رو قلقلک دادم. وسط اون
اتاق بزرگ که انگار اتاق پذیرایی بود ایستاد و با یه لبخنده شیطنت بار منو
آروم کشید و رو به روی خودش نگه داشت. همچنان دستم توی دستش بود. اون یکی
رو بالا آورد و گذاشت زیر چونه ام. از لای دندونای به هم فشرده اش در حالی
که انگار دلش ضعف رفته گفت:
“اون جوری حرف نزن…لبات جمع می شه توی هم آدم دلش می خواد گاز بگیرشون.”
تو چشمام نگاه کرد و بعد نگاهش به سمت لبام پایین رفت. سرشو نزدیک کرد که
من از کناره گوشش حرکتی دیدم. از روی قریضه خودمو کشیدم کنار و در حالی که
لبخند می زدم به عمو که داشت از پله ها ی مار پیچ طبقه ای بالا به پایین
میومد سلام بلند بالایی کردم. محمد کسری هم خودش رو جمع و جور کرد و با یه
لبخند عصبی شروع به احوال پرسی کرد.
همونجا روی مبل های سلطنتی پذیرایی
نشستیم و چند دقیقه بعد پوران، خدمتکار عمو با ظروف پذیرایی از راه رسید.
محمد با شیطنت نگاهی به من انداخت و اشاره ای به پوران کرد. برای اینکه
جلوی عمو حرفی نزنه لبم رو گاز گرفتم و با چشم و ابرو بهش اشاره کردم. چند
دقیقه بعد از رفتن پوران محمد کسری در حالی که برای خودش میوه پوست می گرفت
خطاب به عمو گفت:
“بابا شما که حالت خوبه!…چرا ما رو ترسوندی؟”
محمد کسری گفته بود که عمو پشت تلفن گفته حالش خوب نیست اما معتقد بود که صدای محکم عمو از چیزه دیگه ای حکایت داشته.
با اخم به محمد کسری که بدون تعارف حتی به عمو به خیارش گاز زد نگاه کرد و
اونم سرشو تکون داد که یعنی من چی می گم. سرمو با تأسف تکون دادم و بعد
خودم دست به کار شدم. عمو هم داشت توضیح می داد.
“حالم الان خوبه! آخه
شما جوونا رو باید با این جور بهونه ها کشید پیش خودمون. وگرنه انقدر درگیر
خودتون هستید که وقت نمی کنید به ما سر بزنید.”
خیار و پرتقال لغز شده
رو گذاشتم روی میز عسلی کنار عمو. همونجور که به این فکر می کردم چرا عمو
خودش تنها رو مدام جمع می بنده، با لبخند گفتم:
“بفرمایید عمو جان.”
عمو با لبخندی مهربون به من نگاه کرد و گفت:
“ممنون …..بازم تو که به فکر منی این پسر که فقط به فکر شکم خودشه.”
هردومون لبخند زنان به سمت محمد کسری که مثلاً با کینه به من نگاه می کرد برگشتیم. زیر لب گفت:
“عروس پاچه خوار!”
من و عمو هم با هم به این حرفش خندیدیم. عمو دستش رو گذاشت روی دستم که روی دسته صندلی بود و به گرمی فشار داد.
“قبل از این که عروس تو باشه دختر منه.”
و به گرمی دستم رو فشرد. با این حرفش احساس کردم چشمم سوخت. با حالتی قدر
دان به عمو که نگاهی مهربون داشت خیره شدم و با صدای خش داری گفتم:
“ممنونم عمو.”
محمد کسری که متوجه حال من شده بود برای تغییر موضوع با صدای خندونی گفت:
“بابا جان آخرش من نفهمیدم دلیل اصلیتون چی بود که از ما خواستید زودتر بیایم؟ در هر صورت که ما تا قبل از شب میومدیم!”
من که داشتم با نوک انگشتم قطره اشکی رو از گوشه چشمم می گرفتم صدای تق تق
محکمی رو روی پله های مارپیچ شنیدم. داشتم فکر می کردم که چرا پوران خانم
همچین کفش هایی پوشیده؟ مگه نباید کفش راحتی پاش کنه؟ اما با بلند شدن محمد
کسری که با طمأنینه بود سرمو به سمت محمد کسری برگردوندم و با تعجب به
چهره رنگ پریده اون نگاه کردم.
بعد چیزی در من شکست و به این نتیجه
رسیدم که اون شخص نمی تونسته پوران خانم باشه و بی خودی نبوده که عمو مدام
خودش رو جمع می بست. چون تنها نبود. با فهمیدن این موضوع حتی نمی تونستم
سرمو برگردونم. بدنم یخ کرده بود و مثل چوب خشک شده بودم. در حالی که سرمو
می انداختم پایین آروم بلند شدم. صدای آروم محمد کسری که ترس رو بیشتر به
من هدایت کرد.
نمی دونم اون لرزش صدای محمد کسری به خاطر عصبانیت بود
یا ترسش که بازم در هر دو حالت به من ترس رو القا می کرد. اگر عصبانی بود
از اینکه بینشون یا بینمون مشاجره ای در بگیره خوشحال نمی شدم. و اگر هم به
خاطر ترسش بود که بازم من نمی تونستم با اعتماد به نفس کامل و دلگرمی های
اون با زن عمو رو به رو بشم

 

 

 

 

 

روی
صندلی روی ایوانی پشتی خونه بابا نشستم و همچنان در انتظاری رنج آور به سر
می برم. پای راستم با ریتم تندی تکون می خوره و مدام لای موهام دست می
کشم. خودم هم می دونم که اثرات بی اعصاب بودنمه اما نمی تونم جلوشون رو
بگیرم. برای هزارمین بار به اطراف نگاه کردم و به این فکر می کنم که چرا
بابا منو باید میاورد بیرون؟ چرا نذاشت اونجا بمونیم؟ حداقل اگر خودش نمی
خواست بمونه، تنها میومد چرا منو با خودش آودر؟ من الان لازمه که الان
اونجا و کنار پریا باشم و در مواقع لزوم ازش دفاع کنم!
به بابا که با
آرامش کنار میز کوتاهی که بینمون بود روی صندلی نشسته و داره با آرامش پیپ
می کشه و به فضای باز و دل انگیز باغ پشتی خونه اش نگاه می کنه، چشم دوختم.
حتی احساس کردم که نیم لبخندی هم گوشه لباش رو بالا برده.
پوران خانم
با سینی شربت از راه رسید و نذاشت سوالی که تا روی لبام اومده بود رو
بپرسم. ازش تشکر کردم و اونم بعد از تعارف به بابا دوباره رفت. وقتی از در
شیشه ای پشت سرمون گذشت و وارد خونه شد انگار برق بهم وصل کردن. فکر نمی
کردم انقدر احمق باشم و راه حلی که جلو چشمم بود رو ندیده باشم. خواستم
دنبال پوران خانم برم و ازش بخوام یه جورایی برام جاسوسی کنه یکم خبر بگیره
اما تا نیم خیز شدم بابا نگاهم کرد. انگار فهمید قصد چه کاری رو داشتم.
“جایی میری؟”
مثل این عقب افتاده ها با تعجب نگاهش کردم و با گیچی گفتم:
“هان؟”
لبخند زد.
“هان نه هون! بشین پسر جان هر وقت صحبتاشون تموم بشه مطمئن باش ما خبر دار می شیم.”
زیر لبی در حالی که صحنه ای از مو کشیو چنگ اندازی مامان و پریا رو تجسم می کردم گفتم:
“اون وقت من باید به کدوماشون کمک کنم؟”
بابا خنده ی آرومی کرد:
“تو زیادی نگرانی….فکر می کردم تا الان باید منو کلافه می کردی و می پرسیدی که چرا مادرت امروز خونه منه؟!”
با این حرفش انگار تازه ذهنم به این موضوع کشیده شد. انقدر از حضور مامان و
برخوردش با پریا شوکه شده بودم که بلکل این موضوع رو فراموش کرده بودم. با
اخم کوچیکی که داشتم به عقب تکیه دادم.
“راست میگین!….واقعاً چرا؟؟”
بابا خنده ای کرد و سرش رو تکون داد.
“پسر فکر می کردم تو هوشت به من رفته اما الان می بینم که همه ی فکرام اشتباه بوده!”
با دلخوری گفتم:
“بابا!…جدی باشید، من الان ….”
حرفم رو قطع کرد.
“چیه؟ اعصاب نداری؟ برو پسر جان! تو الان به این سن اعصاب نداشته باشی پس می خوای وقتی به سن من رسیدی اعصابت چطوری باشه؟”
بعد خنده ای کرد. می دونستم که داره سر به سرم می ذاره تا از این حالت خشک و ترسیده منو در بیاره. ادامه داد:
“من توی زندگیم اشتباهات زیادی داشتم. یکیش زمانی بود که به خاطر یه نفر
دیگه مادرت رو دیگه نمی دیدم. اون رو کنارم داشتم، مهربونی و صداقتش رو اما
با بودن یه نفر دیگه تمام این چیزایی که مادرت داشت و به من می داد برام
هیچ بودن. حتی نمی تونستم ببینم که داره به من تو رو می ده. وارسی که پدرم
همیشه دنبالش بود….من در تمام این سالها به این نتیجه رسیدم که کار من از
بنیاد خراب بود. تقصیر من بود که مادرت زنی که همیشه سکوت می کرد و از هر
چیز هرچند کوچیک راضی بود به زنی خودخواه و خود بین تبدیل بشه.
“اما
حیف که برای جبران کارام دیگه خییلی دیر بود و من و اون هر روز از همه
بیشتر از روز قبل فاصله می گرفتیم. وقتی هم که به خودم اومدم دیدم سند طلاق
امضا شد و من و اون از هم برای همیشه جدا شدیم. حتی می تونستم روز که برای
طلاق رفتیم، توی چشماش بخونم که به من می گه نه، می گه بیا این کار رو
نکنیم….اما…. پسر شخته یه پدر جلوی پسرش اینو بگه و اعتراف کنه….اما
اینا رو می گم که برات بشه تجربه….اما من با بی رحمی بازم چشمم رو به روش
بستم و به یاد آووردم که چطور نذاشت من به معشوقه خودم برسم، اینکه چطور
با بی رحمی کاری کرد که من برادر زاده خودم رو به پرورشگاه سپردم…..

“وقتی فهمیدم که چه حماقت هایی کردم دیگه خیلی دیر شده بود. برای همه چیز
برای درست کردنشون. نه می تونستم به برادرزاده از دست رفتم برسم نه به
همسرم که خودم فراریش دادم.
“تقریباً یک سال بعد پریا طوری توی دفتر من
ظاهر شد که من فکر نمی کردم واقعی باشه. همون موقع به این فکر می کردم که
ازش محافظت کنم. از مادرت که می دونستم چشم دیدنش رو نداره و اگر بفهمه که
اون دوباره وارد زندگی ما شده قیامتی به پا می کنه که اون سرش نا پیدا…با
این که می دونستم اون دیگه توی زندگی من نقشی نداره و نمی تونه تصمیمی
بگیره، اما هنوز که می تونه برای وجه اشتراکمون تصمیم بگیره! منظورم
تویی….
“می دونستم که اگر پای پریا به زندگی من باز بشه و یه آشنایی
بین تو و اون به وجود بیاد و تو هم خبر رو به مادرت برسونی دیگه هر چیزی از
یهچیزه دیگه بد تر می شد…. من تمام این فکرا رو همون موقعی که داشتم
پریا رو از دفترم بیرون می کردم، داشتم….حتی همون موقع که پریا گریون پاش
رو از شرکت گذاشت بیرون به راننده ام دستور دادم که دنبالش بره و یه آدرس
دقیق ازش بران پیدا کنه……”
پریدم وسط حرف بابا و عبوسانه گفتم:
“باقیه اتفاقات رو پریا برام تعریف کرد.”
لبخند نرمی زد و پیپش رو گوشه جا سیگاری روی میز خالی کرد.
“دختر خوب. کار من رو آسون کرد. خب…..بذار برسم به آخرش…اینکه چطور
مادرت اومد اینجا…..یا بهتر بگم….با یه نایش دراماتیک من آوردمش…”
خندید.
“وقتی فهمیدم با شوهر دومش بهم زدن و سر موضوع تو و اخاذی از من طلاق
گرفتن، دو روز بعد رفتم سراغش. هتل بود و می خواست چند روز بعدش بره آلمان
پیش خانواده اش. رفتم و ازش معذرت خواهی کردم. اون مثل همیشه توی تمام این
سالها با ترشرویی برخورد کرد اما من کوتاه نیومدم مثل ییه مرد برخورد کردم و
ازش خواستم که دوباره برگرده به زندگیم، برگرده پیش من. بهش گفتم که من
اشتباه می کردم که به جای اون عاشق یه نفر دیگه شده بودم.
“گفت اما تو
هنوز چشمت دنبال نشونه هایی از اونه. می دونی که؟ منظورش پریا بود. گفت حتی
پسرت هم مثل خودته. شما دو تا عاشق کسایی می شید که برای من حکم مرگ رو
دارن. به این حرفش خندیدم و گفتم پسر کو ندارد نشان از پدر….(نفس عمیقی
کشید و ادامه داد) بهش گفتم من پریا رو به خاطر برادرزاده ی من بودنش می
خوام. چون همخونه منه. من به برادرم پشت کردم اما دیگه نمی ذارم این اشتباه
تکرار بشه. من به تو پشت کردم و بعد از رفتنت فهمیدم که عاشقت بودم و خودم
انکار می کردم که نیستم….گفتم تو همیشه دنبال آرامش و شادی محمد کسری
بودی، چرا حالا که می بینی اون خوشحاله و در کنار پریا آرامش داره نمی تونی
ببینیش؟ چرا داری میشی یکی دیگه مثل من؟ که نتونستم خوشحالی برادرم رو
ببینم؟ بهش گفتم مگه تو همیشه یه دختر نمی خواستی؟ مگه همیشه از من نمی
خواستی که دوباره بچه دار بشیم به امید که یه دختر به دنیا بیاری؟….چرا
الان که خدا بی دردسر یه دختر گذاشته توی دامنت رو نمی بینی؟ اونم نه هر
دختری! کسی که آرزوشه تو رو مادر صدا کنه…..
“با حرفام رام شد. آروم
شد. انگار آبی بود که ریختی روی آتیش. انگار دکمه خاموش جنگش رو زده باشن.
چهره ی همیشه مصممش آروم شد و حتی احساس کردم شکسته تر از همیشه شده.

“دیگه حرفمو خلاصه می کنم….ازش خواستم برگرده و با من با پسر و با پریا
در صورتی که اون رو به عنوان دخترش بپذیره زندگی کنه. اونم بعد از چند روز
فکر کردن قبول کرد که برگرده.”
بابا ساکت شد و از شربتش کمی نوشید و در حالی که از کیسه کوچیک کنار جا سیگاری کمی تنباکو بر می داشت و می ریخت توی پیپش، گفت:
“پسر جان من اگر می گم بشین و منتظر باش دلایل خودم رو دارم و به اون ها
مطمئنم. اگر حتی یک درصد احتمال می دادم که امروز به خوشی پایان نمی گیره
خودم به جای تو می رفتم داخل!”
بعد به آرومی پیپش رو روشن کرد و چند پک محکم بهش زد و دود اون رو در هوای ظهر و آفتابی بیرون داد.
و من حالا آروم و مثل پسر بچه هایی که هدیه ای رو بهش وعده دادن اینجا نشستم و منتظر آخر این ماجرا هستم

 

قسمت و چهل و سوم

 

 

 

این درست نیست که می گن ذات بد همیشه بد بوده و هست و همینطوری هم می مونه.
همچین گوشه مبل فرو رفته بودم که فکر می کردم هر آن با مبل کله پا می شم.
سعی می کردم موقرانه بشینم و سرم رو بیش از اندازه بالا نبرم که یه وقتی
فکر نکنه از روی کبر دارم این کار رو می کنم. در عین حال هم سعی داشتم خیلی
راحت برخورد کنم که واقعاً این کار مشکلی بود.
وقتی خم از روی صندلی
که نشسته بود بلند شد و اومد کنار من نشست احساس می کردم هر آن قراره از
خواب بیدار بشم. با غرور دست زد زیر چونه ام و سرمو چند بار این ور و اون
ور کرد. قلبم داشت میومد توی دهنم. گفتم:
“چی شده؟”
همچین به ترس پرسیدم که یه نیشخند…شاید هم نیم لبخند زد و سرش رو انداخت پایین. گلوش رو صاف کرد:
“که اسمت پریاست؟”
نگاهش کردم و سرمو تکون دادم که یعنی بله. یه دفعه ای توپید بهم.
“دختر جون سرت رو برای من تکون نده.”
فوری خودمو جمع و جور کردم. واقعاً من چم شد بود؟ من حتی تو موقعیت های
عادی هم سرمو برای کسی تکون نمی دادم! اما الان….واقعاً از خودم نا امید
شدم.
“ببخشید….”
“برای کاری که شده معذرت خواهی نکن.”
خداییش این دیگه آخر ستمگریه! ای بابا تکلیف منو مشخص کن. بی مقدمه گفت:
“من پری صدات می کنم با این کنار بیا.”
جانم؟ با منی؟ ابرو هام خود به خود رفت بالا اما اون انگار منتظرجوابی از
طرف من بود. با لکنت در حالی که عصبی سرمو تکون می دادم گفتم:
“اشکالی نداره…پری خوبه…پری رو دوست دارم….آرزوم اینه که منو پری صدا کنن!!!!”
تیکه آخرش چی بود؟ من کجا همچین آرزویی داشتم؟ فکر کنم فهمید که زیادی قلو
کردم چون سعی می کرد خنده اش رو نگه داره. دوباره بی مقدمه تر از دفعه پیش
گفت:
“باید هر چه زود تر مراسم ازدواجتون رو برگذار کنید. دوست ندارم بیشتر از این کشش بدید.”
آه خدایا! زن عموم حالش خوبه؟ من دارم می ترسم. نکنه سرش به جایی خورده!؟
یه دفعه ای پرسیسدم:
“شما حالتون خوبه؟”
با حرف من انگار کبریت باروت خنده اش رو زدن. شروع کرد به قهقهه خندیدن و سر تکون دادن.
“تو خیلی شیرین تر از اونی هستی که فکرش رو می کردم.”
با یه اخم کوچیک که نشانهبی خبری از این اوضاعی که تصورش رو نمی کردم داشته باشم گفتم:
“میشه به منم بگید اینجا چه خبره؟….البته فکر نکنید که عاشق این اخلاقتون نیستم اما یه جورایی….ترسناکه!”
اون با مهربونی دستش رو گذاشت روی دستم.
“می دونی؟ من الان چیزی رو دارم که سالها می خواستمش….پس نیازی ندارم که
با کسی بجنگم و دوباره اینی که با زحمت فراوون به دستم اومده رو از دست
بدم.”
شونه ای بالا انداخت و گفت:
“یه جورایی وضعیت الانم رو
مدیونه تو هستم….می خوام یه چیزی رو بهت بگم که تا به حال به هیچ کس حتی
به عموت هم نگفته بودم….قول می دی راز نگه دار خوبی باشی؟”
سرمو با شدت تکون دادم و خودم رو بهش نزدیک تر کردم.
“قول می دم هر چی که باشه تا جون دارم ازش محافظت می کنم.”
خندید و اینبار دستش رو انداخت دور شونه هام.
“دختر تو حسابی تو دل برویی!”
خنده شرمگینی زدم. واقعاً می تونستم حدس بزنم که چرا زن عمو انقدر مهربون
شده. هر کسی با دیدن این صحنهها و یه دو دوتا چهار تا کردن ساده می تونست
پی ببره که قضیه از چه قراره. کسی که سالها پیش شوهرش به عشق زن دیگه ای
اون رو توی دنیایی که تماماً به شوهرش نیاز داشته رها شده و توسط اون بی
مهری دیده، آرزوهای یه دختر جوون برای داشتن یه خانواده که متشکل از شوهرش و
بچه هاش و یه عالمه نوه های بزرگ و کوچیک با عاشق شدن شوهرش همه رو برباد
رفته می دیده، اما حالا….اون اینجاست، کنار شوهر سابقش که من شک دارم تا
الان دوباره با هم ازدواج نکرده باشن! کنار پسرش که می تونه عاشقانه تر از
همیشه دوستش داشته باشه!….اما … اینجا یه چیزی کمه…من اینجا نقش چی
رو دارم ایفا می کنم؟ عروسی که می تونه نوه های خشگلی تحویلش بده؟ یه
جورایی از این قسمت آخر خوشم نیومد. و اون هم متوجه سختی عضلاتم شد. به
نرمی دستی به بازوم کشید.
“می دونم به چی فکر می کنی. من الان کسی که دوستش دارم رو دارم، پسرم رو دارم و ….بعد تو!…”
برای چند ثانیه به چشمام خیره شد. می تونستم بفهمم اون چشمای کشیده و درشت و البته قهوه ای محمد کسری متعلق به چه کسیه. گفت:
“من از قبل از ازدواجم همیشه یه فرزند دختر می خواستم. عاشق دخترای
کوچولویی بودم که موهاشون رو خرگوشی می بستن و خودشون رو برای ماماناشون
لوس می کردن، بودم….اما بعد از ازدواجم هم این آرزو برآورده نشد و اولین
فرزندم پسر بود. خدا رو شکر کردم گفتم دفعه ی دیگه حتماً دختر میشه. توی
اون زمان بود که فهمیدم شوهرم عاشق شده و…..چیزایی که حتماً خودت می
دونی….نمی خوام زیاد درموردش صحبتی بشه… اما خب… دیگه تا دو سالگی
محمد کسری مادرت و پدرت هم ازدواج کرده بودن و من به خیال اینکه عموت دست
از عشقش کشیده پا پیچش شدم که دوباره بچه دار شیم. با خودم می گفتم یه دختر
که دل باباش رو ببره می تونه اونو سر عقل بیاره….اما بعد از بحث ها و
جدل های فراوون تازه خبر دار شدم که آقا برای جلوگیری از دوباره بچه دار
شدنش عمل کرده….این شوک بزرگیه برای یه زن…..”
انقدر غافل گیر شده بودم که نا خودآگاه دستم رو گذاشتم جلوی دهنم و یه آه پر سوزی کشیدم.
“نمی تونم باور کنم که با شما همچین کاری کرده!”
لبخند شکسته ای زد و دستاش رو روی زانوهاش قفل کرد.
“این بدترینش نیست که من دیگه نمی تونستم دختری داشته باشم….بد ترینش
این بود که یک سال و نیم بعد خبردار شدیم پدرت توی یه تصادف فوت شده و
مادرت هم بارداره و حدس بزن چی؟…بچه اش هم دختره!….اون موقع من توی اوج
حسادت و حسرت به سر می بردم. چون هنوز چشم شوهرم دنبال زن برادر بیوه اش
بود و ازش می خواست که صیغه اش بشه و مادرت هم می تونه دختری داشت باشه که
من دیگه نمی تونستم به دستش بیارم، البته مادرت هیچوقت رضایت نداد که با
عموت محرم بشن. و من ازش از صمیم قلبم اون موقع ممنون بودم….من کارای
اشتباه زیاد کردم. و اولیش هم سر تو خالی شد….مادرت بعد از به دنیا اومدن
تو بر اثر ایست قلبی فوت شد….می خواستم نگهت دارم…یه دختر به زیباییه
یه فرشته معصوم که من همیشه آرزوش رو داشتم، اما فکر می کردم با اومدن تو
توی زندگیمون ما، من و محمد کسری، بیشتر از پیش جلوی چشم عموت محو می
شیم….که این هم یه اشتباه محض دیگه بود…..حرف اصلیه من اینه… من یه
بار دختری رو که می تونست منو مادر صدا بزنه رو از دست دادم، اما حالا می
خوام که داشته باشمش. می خوام که منو مادر صدا بزنه! “
با نا باوری و
شک این داستان که حالا از زبونه زن عموم می شنیدم بهش خیره شدم. من از قبل
فکر می کردم که می دونم زن عموم اون زمان ها چه احساسی داشته و باهاش
همدردی کردم. اما الان با شنیدن حرفاش و اتفاقای دیگه به این نتیجه رسیدم
که اشتباه می کردم و سنگین ترین ضربه ای که کسی توی این ماجرا خورده زن عمو
بوده. بی اختیار و در حالی که حلقه اشکی توی چشمام بود اون رو به شدت در
آغوش کشیدم. دیگه در خواست از این واضح تر که از من داشت؟؟!

 

“من
همیشه آرزوم این بود که یه نفر رو داشته باشم که به عنوان مادر خودم صدا
بزنم. فقط نه به خاطر یه اسم برای صدا زدن بلکه کسی که بتونم شادی هام و غم
هام رو هم باهاش شریک باشم.”

 

قسمت چهل و چهارم
بابا وسط باغ و میون گلها بود با یه قیچی حرص کن بعضی شاخه ها رو می چید.
نگاه به ساعت روی مچم انداختم. از یک ساعت بیشتر شده بود و هنوز خبری از
پریا و مامان نبود. مدام به خودم می گفتم اگر می خواست خبری از جنگ و بزن
بزن بشه باید تا به حال صدای جیغی فریادی چیزی بلند میشد! اما همچنان از
توی خونه سکوت بود که به بیرون تراوش می شد.
از روی صندلی بلند شدم و
در ایوان شروع به راه رفتن کردم. تقریباً ساعت از یک هم گذشته بود و من که
شکمم حسابی مالش می رفت. داشتم به این فکر می کردم که با این اوضاع نمی
ذارم پریا اینجا بمونه و هر چقدر هم که می خواد اعتراض کنه من اون رو می
برم خونه خودم. یه دستم توی جیب شلوارم بود و یه دست دیگه ام هم نا خودآگاه
روی شکمم بود که صدای خنده طعنه آمیز بابا من رو مجبور به برگشتنم کرد.
“محمد کسری تو هنوز هم شکمویی؟”
به بابا که با چند شاخه گل سرخ تو یه دستش بود و به آرومی با عصاش از پله های ایوان بالا میومد نگاه کردم.
“می گما اینا مذاکراتشون خیلی طول نکشید؟ بریم سراغشون؟”
رو به روم ایستاد. به شوخی گفت:
“این نگران بودنت به خاطر اوناست یا معده کوچیکه معده بزرگه رو داره می خوره؟”
اعتراض کنان نگاهش کردم.
“بابا!…میشه فقط بریم تو؟ من نگرانم!”
بابا با دستی که گلها دستش بود چند ضربه آهسته به شونه ام زد.
“عجله!…تنها کار نسل امروز عجله است.”
و به آرومی از کنارم گذشت و به طرف در شیشه ای رفت. دنبالش رفتم و با هم
وارد سالن نشیمن شدیم. بابا در حالی که خلاف جهتی که باید می رفتیم رفت و
گفت:
“تو برو من می رم دستام رو بشورم.”
یکم تأمل کردم و بعد به
سمت سالن پذیرایی به راه افتادم که همزمان پوران داشت با سینی خالی از
اونجا بر می گشت تا به طرف آشپزخونه بره. وقتی بهم رسیدیم برام لبخندی زد و
من هم دجواب لبخند نیمه ای زدم. دو قدم که ازم فاصله گرفت تصمیم گرفتم قبل
از رو یا رویی با وقایع وحشتناک سالن پذیرایی ازش یه تصویر داشته باشم.
آروم صداش کردم.
“پوران خانم؟….”
ایستاد و با حالت سوالی برگشت سمتم.
“بله آقا؟”
رفتم طرفش.
“می گم….می گم که…”
خنده شیرینی کرد و در حالی که سرش رو آروم برام تکون می داد که انگار به معنی نترس بود، برگشت و به راهش ادامه داد.
بی خیال بابا!! من که انقدر ترسو نبودم. لباسم رو مرتب کردم و با اراده ای
قوی برگشتم سمت سالن پذیرایی و با قدم های بلند خودم رو رسوندم به اونجا.
وقتی رسیدم و نمای کلی سالن جلوی دیدم رو گرفت…..اصلاً نمی دونم چی بگم!
فکم مستقیم باز شد و خورد روی سنگ های مرمر کف سالن!
کی حتی یه درصد فکرش رو می کرد یه روزی ممکنه با این صحنه رو به رو بشم؟ حتی فکر نمی کنم می تونستم اون رو در خواب ببینم! نه!
مامان و پریا کنار هم نشسته بودن و مامان دست پریا توی دستاش بود و اون رو
محکم روی پاهاش نگه داشته بود. داشتن آروم صحبت می کردن و لبخند های شیطنت
باری هم می زدن! یه وقتایی پریا موهای کنار گوش مامان رو مرتب می کرد.
اونا طوری بهم خیره بودن که انگار دو تا عاشق بهم رسیدن. یه قدم برداشتم و
تک سرفه ای کردم.
هر دوشون لبخند زنان به سمتم برگشتن. چهره پریا مملو
از راحتی خیال بود و مامان هم انگار در این راحتی شریکش بود. مامان با صدای
خندونش گفت:
“محمد انگار هنوز یه تیکه آدامس به شلوارت چسبیده!”

بی اراده پایین رو نگاه کردم که صدای خنده بلندشون زسالن رو پر کرد و من رو
همونطور خشکیده بر جای گذاشت. بابا از پشت سر وارد شد و در حالی که از
کنار من که همچنان سرم پایین بود و البته لبخندی روی صورتم گذشت و گفت:
“به چی انقدر شاد می خندین؟”
سرمو بلند کردم و در حالی که به پریا که حالا داشت زیرزیرکی منو نگاه می کرد و می خندید، نگاه کردم و به اون سمت رفتم و گفتم:
“منو سرکار گذاشتن خوشحالن!”
مامان در حالی که داشت چند شاخه گلی که دست بابا بود رو با یه نگاهی که
سرشار از محبت و دوست داشتن بود می گرفت، اون ها رو بو کرد. یه ابروش رو
بالا انداخت و به من نگاه کرد. کنار پریا روی دسته مبل نشستم و دستم رو
گذاشتم پشتی مبل.
“دیگه چیا رو خبر داری مامان خانوم؟”
و لبخند زنان به پریا که مثل بچه ها می خندید و خودش رو کنار مامان مثلاً از ترس من جمع می کرد نگاه کردم. پریا گفت:
“هر چیزی که لازم بوده که مامان بدونه!”
اینبار جلو خودم رو گرفتم که چهره متعجبم رو پشت اون لبخندم که هر لحظه
بزرگ تر می شد نگه دارم. از این که رابطه اشون حالا به هر دلیلی باهم خوب
شده بود خوشحال بودم.
مامان گفت:
“چرا انقدر دختر منو حرص می دادی؟”
در حالی که به خیاری که از ظرف میوه برداشته بودم گاز می زدم، ایندفعه
واقعاً تعجب کردم. نه از گفتن کلمهی دخترم راجع به پریا بلکه اذیت کردن
پریا توسط من!
“من؟…. پریا بود که ماشینش رو یه نفر پنچر
کرد؟….پریا بود که آبمیوه خالی شد روش؟…. پریا بود با توطعه همکلاسیاش
آدامس بارون شد؟…. هی مامان جان! اینا فقط کوچیک کوچیکشون بوده. خبر
نداری وقتی با هم رفتی زیر یه سقف چه بلاهایی سر من آوورده!”
مامان خودش رو به بابا که کنارش نشسته بود تکیه داد و گفت:
“هر کاری کرده، کار خوبی کرده!”
اعتراض من بین خنده های بابا و پریا و مامان گم شد. از این که دوباره بعد
از سالها مامان و بابا رو با هم و خوشحال می دیدم در پوست خودم نمی گنجیدم.
اعتراض کنان و به حالت شوخی از روی دسته مبل بلند شدم و گفتم:
“باشه….پس….”
عقب عقب می رفتم و مثلاً ناراحت بودم و به پریا که خنده داشت روی لباش خشک می شد نگاه کرد. آره پریا خانوم حالا نوبت منه.
“پس من می رم که….(پریا نیم خیز شد که بلند بشه.خنده ام رو خوردم.) …..میرم ببینم پوران خانوم ناهار رو آماده کرده یا نه.”
پریا پوفی کرد و حرصش رو خالی کرد. مامان و بابا به من و پریا که با حرص
نگاه می کرد می خندیدن. از سالن عقب عقب خارج شدم و پریا از جا بر خاست و
با قدم های بلند در حالی که به مامان و بابا لبخند می زد از سالن خارج شد.
وقتی هر دو از اون جا بیرون اومدیم پریا گفت:
چرا طوری وانمود کردی که ناراحت و عصبانی؟”
زبونم رو مثل پسر بچه ها بهش نشون دادم و از دستش که به طرفم اومد فرار
کردم و به طرف در شیشه ای و ایوان دویدم. اون هم که قربونش برم هیچ وقت کم
نمیاورد. دنبالم دوید و با هم از در شیشه ای و ایوان و از اونجا هم به وسط
باغ میون گلها و چمنزار دویدیم. پریا هم مدام می گفت صبر کن و برای من رجز
می خوند. اما من بهش توجه نمی کردم همونطور که براش شکلک در میاوردم ترغیبش
می کردم که با من بدوه.
خسته شده بود و نفس نفس میزد. صورت گندم گونش
گل انداخته بود و موهاش در نور آفتاب که حالا تا گردنش بلند شده بود، می
درخشید. پیراهن سفید توری مانندش با یقه هفتیش که آستین سه ربع بود و
کوتاهیش تا روی کمربند سفید شلوار جینش بود اون رو در اون روز آفتابی، در
اون محوطه باغ مثله فرشته های کوچولو شده بود. ایستاده بود و نفس نفس می زد
داشت یه چیزی می گفت و انگار برای من خطو نشون می کشید.
بی توجه به
حرفاش و مشت نشون دادناش به طرفش رفتم و اونم که فکر دیگه ای در سرش بود به
طرفم قدم برداشت. لب باز کرد که حرف بزنه اما من بهش اجازه ندادم و یک
دستم رو گذاشتم پشت گردنش و لای موهاش و اون دستم رو هم حلقه کردم دور کمرش
و کشیدمش سمت خودم.
اون دیگه برای من بود. تا ابد. بدون هیچ مانعی. بدون هیچ ناراحتی. ما دوتا دیگه برای همیشه برای هم بودیم.
وقتی لبام رو روی لباش گذاشتم چند ثانیه بعد هم اون من رو همراهی کرد و دستاش رو از روی سینه ام کشید و دور گردنم حلقه کرد.
از هم چند سانت فاصله گرفتیم و با هم خندیدیم. دستمو دور شونه اش و اون هم
دستش رو دور کمرم حلقه کرد و با هم شروع به قدم زد در باغ کردیم. پرسیدم:
“و چطوری اینطور صمیمی شدید.؟”
سرش رو پایین انداخت و لبخندی زد.
“می دونی محمد کسری؟ من همیشه یه جورایی زن عمو رو درک می کردم… اما
امروز با صحبتهایی که از طرف خودش به من گفت، متوجه شدم که درک من خیلی کم
بوده و من هیچ وقت نمی تونم اونطور محکم با قضایایی که براش اتفاق افتاده
رو به رو بشم…. (سرش رو بلند کرد و به من نگاه رد.) و مطمئنم که نمی تونم
تحملش رو داشته باشم.”
لبخند مهربونی بهش زدم.
“نمی خوای بگی که اون حرفا چی بوده؟”
سرشو آروم تکون داد و گفت:
“بهتره بعضی از حرفها مسکوت باقی بمونه…. شاید یه روزی همه چیز رو
فهمیدی اما مطمئناً امروز و نه از طریق من، نه! …. این داستان من نیست که
برات بگم و هر وقت مادرت خواست می تونه برات بگه.”
سرمو از درک این موضوع تکون دادم.
“درسته!…”
با صدای پوران خانم که ما رو برای نهار صدا می زد ادامه حرفم قطع شد و
اینکه می خواستم بگم ‘شاید ندونستنش بهتر باشه’ روی لبام موند. با هم از
باغ خارج شدیم و به داخل ساختمان رفتیم.
بعد از ظهر برای سر کشی به
کارگرا به خونه رفتم و پریا هم شب پیش مادر و پدر موند و من هم شب به جمع
این خانواده که هر روز خوشحال تر از روز قبل می شد برگشتم.

قسمت
چهل و پنجم(پایانی)چشمام رو بستم و سعی دارم تمرکز داشته باشم. نفسم به
سختی بالا میاد و دستم مثل دو تکه یخ شده. صدای رفت آمد اطرافم رو می شنیدم
اما سعی می کردم بهش بی توجه باشم. انگار همین دیروز بود با اینکه چهار
هفته گذشته. درسته چهار هفته فقط تا امروز که روز عروسی من و محمد کسری
است!
تمام اتفاقات اونقدر تند و سریع افتاد که حتی من الان نمی تونم به
یاد بیارم که چطوری پیش رفت! زن عمو، که حالا من مامان صداش می زنم، در
عرض چند روز با استخدا

رمان عشق در چهار دیواری8


بوی خاک و رطوبت هوا از نزدیکی صورتم رو حس
کردم. چشمام رو آروم باز کردم. من هنوز زنده بودم؟ سعی کردم تکون بخورم. با
هر حرکت تمام بدنم چرق صدا می داد. از پهلو به پشت خوابیدم و تازه متوجه
شدم که به جای اینکه جلویی برم و پرت بشم توی حیاط افتادم توی بالکن. با
زحمت روی آرنج بلند شدم. سرم به شدت درد می کرد و حالت تهوع داشتم. به خودم
فشار آووردم که بشینم. دستم رو دور زانوم انداختم و با سری پایین افتاده
به کار احمقانه ای که می خواستم دیشب انجام بدم تأسف خوردم.

بلند شدم و رفتم حمام. بعد ار اون سعی کردم
صبحانه بخورم اما با حال بدی که داشتم هیچی از گلوم پایین نمی رفت. حالت
تهوع نداشتم، سرم هم دیگه زیاد درد نمی کرد اما مثل کسی که چیزی رو بخواد و
نتونه داشته باشدش کلافه و سرگردون بودم.

وسایلم رو با سستی، د حالی که سیگار می کشیدم
ریختم توی ساکم و انداختم روی دوشم. کلید ها و مدارکم رو از روی اُپن
آشپزخونه برداشتم و ویلا رو با بوی سیگار و شیشه های خالی مشروب تنها
گذاشتم.

این شهر رو هم گشته بودم. فقط یه هفته مونده
به عید و من فقط یه هفته فرصت دارم و بعد از اون باید تا پانزده روز صبر
کنم تا بتونم توی دانشگاه ها و دانشکده ها رو بگردم. وسایلم رو انداختم رو
صندلی عقب ماشین و خودمم نشستم پشت فرمون و از باغ ویلا زدم بیرون.

****

برای نهار تو یکی از رستورانهای بین شهری توقف
کردم. هوا خنک بود و دیگه داشت سردیش رو از دست میداد. روی یکی از تخته
هایی که بیرون رستوران بود نشستم. بعد از سفارش غذا سیگاری روشن کردم و به
اطراف و مسافرایی که میومدند و می رفتن نگاه کردم. همه خوشحال در کنار
کسایی که دوستش دارن. چقدر حسرت می خوردم که من بهترین شخص رو داشتم که
عاشقش بودم و عاشقم بود اما از خودم روندمش. دختر و پسری اومدن و روی تخته
کناری من نشستن. برای اینکه راحت باشن پشتم رو کردم بهشون و تکیه دادم به
نرده کوتاه تخت.

همونطور که سیگار می کشیدم و سرم پایین بود به
این فکر می کردم که می خواستم برای عید با پریا بیایم شمال. هنوز اینا رو
هم بهش نگفته بودم. که چه برنامه هایی داشتم برای گردش و خوشگذرونی. می
خواستم دو روزی مازندران باشیم و بعد به زنیم به جاده و تا آستارا و بندر
انزلی و چشمه های آب گرم سبلان و بعد شم دوباره تهران.

با تأسف نیشخندی زدم و سری تکون دادم. حالا من
باید به تنهایی و با یه دنیا غم این شهر ها رو بگردم شاید حتی اصلاً نتونم
پیداش کنم! با این فکر با حرص پُک محکم تری به سیگار زدم. صدای صحبتها و
خنده های با عشوه ی دختره تو گوشم می پیچید و در امتدادش صدای خنده های
پریا برام تداعی می شد. وقتی قلقلکش می دادم. وقتی بی هوا دستم رو می ذاشتم
روی گردنش و اون از خنده و ریسه رفتنها ولو می شد….سیگار دوم رو با
کلافگی بیشتری روشن کردم. یه دستم به  سیگار بود و یه دستم به سرم و می
خواستم هر طور شده برای یک لحظه فکر پریا رو از سرم بیرون کنم. اما نمی شد.
با اعصابی متشنج سرم رو گرفتم بالا. گردنم درد گرفت. احتمالاً دردش به
خاطر افتادنم از پشت بود. دستم رو بردم پشت گردنم. سرمو چرخوندم تا اطراف
رو ببینم.

دیدم پسر و دختری که پشت من نشسته بودن، به
شخصی اشاره کردن که بیاد پیششون. از سر قریضی و ناخودآگاه سرم رو چرخوندم
سمتی که اونا اشاره کردن. نمی تونستم باور کنم. این امکان نداشت. با یه
لبخند شیرین براشون دست تکون داد و اومد سمتشون اما میونه راه چشمش افتاد
روی من. خنده روی لباش خشک شده و میخکوب سرجاش ایستاد. من هم کم دستی ازش
نداشتم. باورم نمیشد. فکرمی کردم توهم زدم و از بس به پریا فکر کردم، رویاش
رو توی واقعیت می بینم.

یه قدم به عقب برداشت. نیم خیز شدم. تازه
داشتم به خودم میومدم. سیگار رو از گوشه لبم برداشتم و پرت کردم روی زمین.
اون یه قدم دیگه رفت عقب و بعد برگشت با سرعت شروع به حرکت کرد. معطل نکردم
و حتی بدون این که کتونی های سفید مارکدارم رو بپوشم دویدم طرفش. انقدر
هیجان زده شدم که نمی تونستم حرف بزنم و صداش کنم.

یه جورایی انگار از بس اسمش رو توی دلم و ذهنم
تکرار کرده بودم، بلند گفتنش غریب به نظر می رسید. صدای پسره رو شنیدم که
از پشت سرم اسمش رو صدا زد و ازش خواست که صبر کنه. من بی هوا و پای برهنه
می دویدم سمتش. صداش زدم.

“پریا….آآآ!”

پام همون لحظه رفت روی تکه شیشه ای که روی
زمین بود. نایستاد. نمی خواستم بذارم بره اما شیشه بدجوری با هر قدمم می
رفت فرو. فاصله اش ازم بیشتر ششد. برای یه لحظه برگشت و عقب رو نگاه کرد و
همون لحظه هم من دیگه نتونستم برم دنبالش و خوردم زمین. مکث کرد. دوباره
صداش کردم و سعی کردم بلند بشم.

“پریا…صبر کن….خواهش می کنم.”

قفسه سینه اش از نفس زدن بالا پایین می شد.
دیگه ندوید. ایستادم. نمی خواستم اون مثل آهویی که به طرفش می ری و میترسه و
فرار می کنه، بشه. پسری که به دنبالمون بود به من رسید با اخم به من و پای
خونینم نگاه کرد و دوید سمت پریا. اون کی بود که حالا پریا به راحتی باهاش
حرف می زد و از من فرار می کرد؟ پسره دستش رو گذاشت زیر آرنج پریا. جوش
آورده بودم. لنگان لنگان و عصبی راه افتادم.

فکر کردم ’ این همون کاری بود که با بی فکری و
بی منطقی اون روز به سرش آوردی و حتی فرصت حرف زدن بهش ندادی! ‘  ایستادم و
منتظر نگاهش کردم. اون سرشو به علامت نفی رو به من تکون داد و بعد برگشت و
رفت. پسر نگاهش کرد و بعد به من. نتونستم خودمو کنترل کنم. بی توجه به
آدمایی که ما رو نگاه می کردن، و پام که شیشه بیشتر درش فرو می رفت، حرکت
کردم و فریاد زدم. وقتی صدام رو شنید ایستاد اما همچنان پشتش به من بود.

“پریای لعنتی! حق نداری روت رو از من برگردونی
و بری….نمی ذارم که دوباری بری….نمی خوام دوباره گمت کنم…میفهمی
لعنتی؟!…بسمه دیگه….توان کارم رو دوماه که دارم میدم….”

صدام دو رگه شده بود و حالت گریه داشتم. اما نمی خواستم اینکار رو بکنم. نه حتی جلوی این همه آدم. از کنار پسره گذشتم و ادامه دادم:

“بگم غلط کردم راضی میشی؟…”

پام بدجوری درد می کرد و دیگه نمی تونستم قدم
از قدم بردارم و نشستم روی زمین. فاصله مون شاید ده قدم بود. اما دیگه نمی
تونستم برم. با ناتوانی تمام به پشتش نگاه کردم.

“پریا؟….خسته شدم از بس رویات رو توی مستی
هام دیدم….خسته شدم هر شب از ترس دیدن کابوس درباره ی تو،
نخوابیدم…..خسته شدم هر بار که عکست رو میدیدم غم عالم روی قلبم آوار
میشد…..”

سرم رو انداختم پایین تا قطره اشکی که از گوشه
چشمم افتاد رو بگیرم. دستی رو روی ساق پام حس کردم. سرمو آوردم بالا. همون
پسره داشت پام رو بررسی می کرد. پشت سرش رو نگاه کردم. پریا رفته بود.
پسره با اخم گفت:

“پات اوضاعش هیچ خوب نیست باید بریم دکتر.”

نگاهم کرد. منم دیگه بی توجه به اطرافم اشکم آروم میومد و من با حرص سعی می کردم پاکشون کنم.

اون رفته بود و این بیشتر از هرچیزی برام آزار دهنده بود نه پام

یه بار دگه به ساعت موبایلم خیره شدم و با
نگرانی به انتهای کوچه چشم دوختم. دلشوره امونم رو بریده بود که باعث شده
بود بیام جلوی در و منتظر تیام باشم. کاش می موندم…نکنه بلایی سرش
بیاد….حسابی کلافه بودم و داشتن دلشوره اون رو شدت می بخشید. با دلنگرانی
دست به سینه شدم و قدم زنان وسط کوچه حرکت می کردم. سمت راستم انتهای کوچه
به دریا ختم می شد و سمت چپ هم به جاده ی اصلی. دوباره به انتهای کوچه
جایی که ماشینها در رفت و آمد بودند نگاه کردم. اما دریغ از ماشین تیام.

چطوری منو پیدا کرده بود؟ اصلاً چطور به خودش
اجازه داده بود که دنبال من بگرده؟ دنبال کسی که با بی رحمی پسش زد؟! فقط
به خاطر خوندن دفتر خاطراتی که خودم براش به جا گذاشته بودم؟ من این کار رو
نکردم که بخونه، پشیمون بشه و دنبال من راه بیفته! این کار رو کردم که
بدونه که تمام تقصیر ها گردن من نبود….

با خودم فکر کردم یعنی تمام دفتر رو خونده؟
حتی از اون قسمتی که من خاطراتم و احساساتم رو ادامه خاطرات مادرم نوشته
بودم؟ سرمو تکون دادم. البته که خونده….حالا می دونه که من حتی قبل از
اینکه بدونم اون پسر عموم بود عاشقش شدم، نه بعدش.

دوباره با کلافگی به انتهای کوچه خلوت نگاه
کردم. صدای پایی از حیاط به گوشم رسید و بعد از اون چهره مژگان در آستانه
در ظاهر شد. با نگرانی لبخندی زد. وقتی رو که برای اجاره خونه به اینجا سر
زدم رو فراموش نمی کنم. یه عروس و داماد تازه که برای گذروندن و بهتر رونق
پیدا کردن زندگیشون یکی از اتاق هاشون رو اجاره می دادن. اگر اون روز من
تصادفی با مژگان آشنا نشده بودم فکر نمی کنم که هیچ وقت می تونستم بینشون
باشم و بتونم با مشکلی که داشتم کنار بیام.

اون روز کیسه های خرید مژگان از دستش رها شد و
من که تازه به این شهر پا گذاشته بودم و دنبال هتلی می گشتم، با دیدنش
کمکش کردم تا خریدهاش رو جمع کنه و بعد وسایلش رو تا خونه کمکش آوردم. برام
گفت که تازه ازدواج کردن و به خاطر کار شوهرش مجبور شده از شهرش در جنوب
دل بکنه و به شمال بیاد. می گفت که هنوز نتونسته با اوضاع اینجا خو بگیره و
حتی کمی هم برای مخارجشون مشکل دارن و می خوان یکی از اتاق ها رو به
مسافرانی که برای تفریح میان اجاره بده. بعد از اون هم من گفتم که دانشجو
هستم و از تهران انتقالی گرفتم و الان دنبال جایی برای اجاره کردن می گردم.

خلاصه بعد از صحبت های بسیار و آشنا شدن من با
شوهرش یعنی تیام، تصمیم بر این شد که پیششون بمونم و اتاق رو اجاره کنم.
من به مژگان خیلی حرف ها زده بودم از نغمه و خانواده اش تا دوستایی که الان
دلم براشون خیلی تنگ شده…اما هیچ وقت حرفی از محمد کسری به مژگان یا
تیام نزده بودم. اما حالا باید توضیح می دادم.

مژگان در رو کمی باز کرد. نگاهش کردم. صداش رو صاف کرد:

“چرا نمیای داخل؟….الان با تیام تماس گرفتم..”

گوشام تیز شد و به سمتش قدم برداشتم.

“خب؟…چی گفت؟”

با مِن مِن جواب داد:

“گفت…گفت…طرف خیلی شاکیه، حتی نمیذاره
تیام یه لحظه از جلو چشماش دور بشه…می گفت مدام درمورد تو سوال پیچش می
کنه…..(یه قدم اومد طرفم. یه جورایی مشکوکانه نگاهم کرد.) ….می گم
طلبکارته؟…نکنه برات شر درست کنه!”

از چند لحاظ خنده ام گرفته بود و یه جورایی
دلم از آشوب افتاد. یک این که حالش خوبه که مدام تیام رو سوال پیچ می کنه.
یکی دیگه اینکه هنوز هم مثل اون اوایل سمجه، چون نمی ذاره تنها کسی که می
تونه اون رو به من برسونه جایی بره و این یعنی هنوزم چشمش دنبال منه. و
آخری هم این که مژگان فکر می کرد طلبکاره! از یه لحاظی واقعاً نبود، اما از
لحاظ تکنیکی اون از من خودم رو طلب می کرد. سرمو تکون دادم و سعی کردم
لبخندم رو فرو بدم.

“نه نترس هیچ کار خطرناکی انجام نمی ده!”

به سر کوچه نگاه کرد.

“نمی دونم به خدا…..فکر کنم اون تیامه که داره میاد.”

سری برگشتم سمت کوچه و مشتاقانه نگاه کردم اما خبری نبود هنوز همچنان کوچه خلوت بود. صدای خنده ریز مژگان رو شنیدم. با بدجنسی گفت:

“معلومه که کار خطرناکی انجام نمیده….کسی که
اونطور برات جِلِز و بِلز بکنه و تو هم با بی محلی جوابش رو بدی، هیچ کاری
نمی کنه….حالا بگو ببینم چی کار کرده که سزاوار این رفتار توإ؟گ

به خاطر صمیمیتی که تو این دوما بینمون به وجود اومده بود اینطور خودمونی حرف می زد. خنده تلخی کردم.

“داستانش طولانیه….فقط بدون که اون بدون اینکه دلیل کارم رو بدونه، منو از خودش رنجوند…ازم خواست که از زندگیش برم بیرون….”

پرید وسط حرفم.

“و تو هم قبول کردی؟”

سرمو به علامت مثبت تکون دادم.

“چاره ای نداشتم….انتظار چنین رفتاری رو هم نداشتم….یعنی داشتم….اما نه به این بدی!”

دست به سینه شد.

“پس یعنی قبول داری که یه کاری کرده بودی و منتظر بودی که یه اون بفهمه و باهات برخورد کنه؟”

دستی به پیشونیم کشیدم.

“قبول دارم یه کاری کردم اما این که منتظر می بودم تا اون خودش همه چیز رو بفهمه رو قبول ندارم….می خواستم خودم بهش بگم.”

“رابطه اتون با هم در چه حد بود؟”

لبخند کمرنگی زدم و کنارش به در تکیه دادم.

“عالی….الان که بهش فکر می کنم، احساس می کنم اون لحظات همه اش یه رویا بوده.”

دستش رو تکون داد.

“یعنی ازت حرف شنوی داشت؟”

با یادآوری خاطراتم دوباره لبخند زدم.

“آره،…نه،…شاید.”

“یعنی چی؟”

یه جواریی کله شقه و یه دنده است. همیشه یه
حرفی می زد من مخالفش رو مگفتم اونم قبول می کرد اما بعد خلافش ثابت می شد و
این یعنی حرف خودش رو به کرسی می نشوند.”

با فکر سرشو تکون داد.

“هومم!…جالبه!….اما می دونی؟…بازم این تو بودی که مثل موم توی دستات داشتیش، نه؟”

با خودم فکر کردم حالا با اوضاعی که امروز ازش دیدم می تونم دوباره توی دستام بگیرمش. با این حال سرمو تکون دادم.

“فکر نمی کنم.”

نگاهش رو از انتهای کوچه گرفت و گفت:

“این دیگه واقعاً تیامه.”

نگاه کردم ماشین دودی رنگش داشت میومد سمتمون.
دلم دوباره آشوب شد. به ما رسید. تنها بود.یکم کنف شدم. بعد به خودم گفتم
انتظار داشتی با رفتارت بلند بشه بیاد اینجا الان؟ بی تاب بودم تا از تیام
در موردش سوال کنم اما مدام جلوی زبونم رو می گرفتم.

منتظر شدیم تا ماشین رو پار ک کنه. بعد از
سلام و خسته نباشید و نگاه های شماتت بارش به من وارد خونه شدیم و من تازه
اون لحظه بود که متوجه شدم چقدر دلم می خواست که الان محمد کسری اینجا بود.

“من نمی دونم شما دوتا با هم چیکار کردین و نمی خوام هم بدونم اما بهتره بهش اجازه بدی حرف بزنه.”

سعی کردم هیجانم رو کنترل کنم.

“مگه اون به شما چی گفته که طرفداریش رو می کنید؟”

تیام نفس عمیقی کشید یه نگاه عاقل اندرسفیه به من انداخت. چشمام رو انداختم پایین.

“پریا خانم هر چی باشه من دو تا پیرهن بیشتر از تو پاره کردم…..”

مژگان با سینی چای وارد پذیرایی شد و با خنده پرید وسط حرف تیام.

“همچین میگه دو تا پیرهن بیشتر پاره کردم انگار هفتاد سالشه!”

تیام با لودگی و آروم گفت:

“نه دیگه اون موقع می گفتم هفت تا پیرهن پاره کردم.”

من و مژگان ریز خندیدیم. تیام دوباره جدی شد.

“ولی پریا خانم، بهش یه فرصت بده تا توضیح بده….بذار اگر اشتباهی کرده، جبران کنه.”

دست به سینه به بخار چای روی میز خیره شدم.

“اما اون نذاشت من توضیح بدم.”

“حالا می خوای تلافی کنی؟”

سرمو بالا آوردم و به هر دو شون نگاه کردم. مصمم جواب دادم.

“گوله این کلی بازی هاش رو نخورید….من یه
بار خامش شدم نتیجه اش رو هم دیدم، دفعه اول آسون به من رسید. نمی ذارم
اینبار هم اینطور بشه.”

مژگان با فنجون توی دستش بازی می کرد. تیام آرنجش رو گذاشت روی زانو هاش و انگشتاش رو در هم قفل کرد.

با آرامش و مثل یه برادر نداشته ام گفت:

“هرکسی خودش می دونه داره برای زندگیش چه
تصمیمی می گیره…تو درست می گی. ما هم چیزی می گیم به خاطر خودته، اما هر
وقت احتیاج به کمک یا مشورت داشتی من و مژگان همیشه هستیم. اینو یادت
باشه.”

از اون و مژگان به خاطر با فکر بودنشون تشکر کردم. چند دقیقه ای در سکوت گذشت. اینبار مژگان از تیام سوال کرد.

“گفتی، نمی ذاره از جلوی چشماش دور بشی!…چطوری پس اومدی خونه؟!”

مشتاقانه به دهن تیام چشم دوختم. اون لبخندی زد.

“بهش آدرس دادم، شماره خونه و محل کارم رو
دادم اما انگار براش کافی نبود. چون وقتی ازش جدا می شدم هنوز مردد بود که
بذاره من برم یا نه!”

فکر می کردم که یه همچین کاری بکنه و البته ازش بعید نبود. بی اراده پرسیدم.

“الان کجاست؟….”

سعی کرد لبخندش رو پنهان کنه.

“بعد از بیمارستان نزدیکی های همینجا با آشنایی که داشتم یه ویلا گرفته….الان اونجاست.”

می خواستم سوال کنم که به چیزی احتیاج داشت یا
نه، اما دیگه روم نشد بپرسم. بعد از اتفاق ظهر هیچ کدومون نهار نخورده
بودیم. تو این فاصله ای که تیام به خونه اومد مژگان هم برای نهار یه چیزی
درست کرد و حالا داشت ازمون می خواست که برای نهار به آشپزخونه بریم. من به
خاطر اتفاقای اون روز ازشون معذرت خواهی کردم و گفتم که میلی به غذا ندارم
و بعد از تشکر های زیاد و شرمندگی ها و البته با خجالت زیاد، گرفتن آدرس، 
اونجا رو ترک کردم و به اتاق خودم که گوشه حیاط بود رفتم.

بی تابی بدجور به دلم چنگ می انداخت. با در
دست داشتن آدرس ویلای اون دلم پر می کشید. دوباره صحنه هایی که همو دیدیم
برام تداعی شد و بر آشفتگیم افزود. دستی به پیشونیم کشیدم. دو دل بودم برم
یا نه. قلبم و عقلم در جنگ بودن که کدوم راه درسته و دست آخر این عقلم بود
که بر من غلبه کرد که همچنان خونه بمونم و سمت محمد کسری نرم. اما همچنان
به خودم اجازه دادم که درموردش فکر کنم.

دو ساعتی گذشته بود. دیگه نمی تونستم این در و
دیوار خونه رو تحمل کنم. بی اختیار لباسم رو عوض کردم و از خونه زدم بیرون
و راهی ساحل شدم.

********

حسابی قدم زدم و فکر کردم طوری که وقتی از یه
راه دیگه به سمت خونه می رفتم ستاره در آسمون شب چشمک می زدن و باد سرد
بهاری هم شروع به وزیدن کرده بود. به این فکر می کردم که الان محمد کسری
داره چیکار می کنه؟ اون به خاطر پاش توی وضعیتی نبود که برای خودش غذا درست
کنه. یه حسه خبیثانه توی وجودم گفت که خب خودش غذا درست نکنه، زنگ بزنه
براش غذای حاضری بیارن…..اما اون معده اش به غذاهای حاضری سازگار
نیست!….پس چطور تو مدت دانشجوییش غذا تهیه می کرد؟……اون حس خبیثانه
دوباره گفت یا دوست دخترای جور و واجورش براش غذا درست می کردن یا حتماً
آشپز مخصوص داشته….برای حس خبیثانه ام دهن کجی کردم…خیلی بامزه
بود….می دونم.

رسیدم به خیابون اصلی و چون از یه کوچه دیگه
اومده بودم سمته خیابون حالا باید به سمت پایین و جایی که خونه خودم بود
راه میفتادم. هنوز از کوچه یکی دو قدمی دور نشده بودم که یه پسر جون با
پاکتهای خرید و داشتن یه آدرس در دستش از کنارم گذشت. توجهی نکردم اما بعد
از پشت سر صدام کرد.

“خانوم؟ ببخشید؟”

اول ترسیدم. چون جایی که ما بودیم خلوت و تاریک بود اما بعد پسر آدرس رو به طرفم گرفت و گفت:

“خانم شما تو این کوچه زندگی می کنید؟…آخه از اینجا اومدید…. اینجا پلاک نداره، شما می دونین این ویلا کجاست؟”

می خواستم بگم من اینجا ها رو نمیشناسم که با
دیدن آدرس و در آخر هم نام فامیلی محمد کسری زبونم بند اومد. انگار قسمت
نبود من امشب طرفش نرم! نا خودآگاه به نام کوچه که تیرکی وصل بود نگاه کردم
و با خودم فکر کردم که من همین چند لحظه پیش بدون اینکه بفهمم و یا بدونم
از جلو و یا کنار ویلایی که محمد کسری اقامت داشت گذشتم.

از اونجایی که تیام به من گفته بود که یه در
آهنی بزرگ سبز رنگ رو به روی ساحله، با اضطراب سری تکون دادم و بعد بدون
اینکه اختیاری روی کلماتی که از دهنم خارج می شدن داشته باشم گفتم:

“اتفاقاً من برای همین ویلام. چون دیر شده بود داشتم میومد سوپر مارکت!”

پسرک سرش رو با عذر خواهی تکون داد و داشت
توضیح می داد که چرا دیر شده بود اما من توجهی نکردم و همونطور که سرمو
الکی تکون می دادم به سمت کوچه و انتهای اون به راه افتادم و پسر هم پشت
سرم میومد و همچنان حرف می زد. با بی صبری و صدای لرزانی که نشانه اضطرابم
بود دستم و تکون داد و گفتم مهم نیست و اون هم ساکت شد. چشمام فقط توی اون
تاریکی به دنبال در سبزرنگ بود. از دور چراغ روشن روی در افتاده بود و مثل
یه فلشر چشمک زن، فریاد می زد ‘ آهای این در سبز رنگ اینجاست! ‘ قدم هام بی
اختیار تند شدن و پشت در ایستادم. زنگ رو فشردم و یه قدم رفتم عقب و با
هول به پسرک گفتم:

“اگر انعام می خوای بذار صدات رو بشنوه.”

صدای کسری از پشت آیفون اومد. منم داشتم از توی کیفم پول در می آووردم.

“بله؟”

پسر با خجالت گفت:

“از سوپر مارکت اومدم.”

کسری شروع کرد به غر زدن. به پسر اشاره کردم
که حرف نزنه و اهمیت نده. میون حرفاش در رو باز کرد و من هم پاکتها رو از
دست پسره گرفتم.

“چرا انقدر معطلش کردین؟….اومدیم و یکی اینجا خودش رو آتیش می زد و فقط هم نجات جونش به اومدن شما بستگی داشت اون وقت چی؟”

می خواستم اذیتش کنم.

“در اون صورت باید زنگ می زدی آتش نشانی نه سوپری!”

سوکوت. ساکت شده بود و مثل این فیلمهای کمدی
انگار از اون سمت آیفون صدای جیر جیرک میومد. با نیشخند به پسره خندان نگاه
کردم. براش چشمکی زدم و در رو بستم. وارد ویلا شدم. از حیاط گذشتم و بالای
ایوان کمی مکث کردم. در وردی با ضرب باز شد و کسری با چوب دستی هایی که
زیر بغلش بود در آستانه در ایستاد. با ناباوری نگاهم کرد. سعی کردم کنارش
بزنم.

“تو نباید الان توی تخت باشی؟….ممکنه بخیه هات کشیده بشه و خونریزی کنی!”

وسط پاگرد ایستادم و برگشتم نگاهش کردم. این
اون محمد کسری ای بود که من آخرین بار دیده بودمش؟ این آدم با اون آدم از
زمین تا آسمون فرق داشت. لنگزنان با چوب دستی هاش که زیر بغلش زده بود اومد
سمتم. با لبخنده ناباوری گفت:

“می دونستم منو می بخشی.”

این بوی چی بود؟ اون محمد کسری همیشه خوش بو کجاست؟ این آدم باهاش چی کار کرده؟ بوی سیگار و مشروبی بود که از نفسش به مشامم خورد.

“تو مستی؟”

یکه خورد. یه جورایی انگار برای خودش تأسف خورد. با بی خیالی شونه هام رو انداختم بالا و برگشتم و با چشم دنبال آشپزخونه گشتم.

“به هر حال من برای بخشش اینجا نیستم، فقط اینجام چون…..”

کنارم ایستاد مشتاقانه پرید وسط حرفم.

“چون دلت برام تنگ شده بود؟”

با بدجنسی تمام چهره ام رو کشیدم توی هم و اخم وحشتناکی کردم.

“خیر، اینجام تا خراب کاری و سر به هوا بودنت، که باعث شد به خودت صدمه بزنی رو درست کنم.”

لباش رو روی هم فشرد. در عرض چند ثانیه برگشت به موضع قدیمش.

“تقصیر سر به هوا بودن من نیست، تقصیر توإ که یه دفعه ای مثل عجل معلق رو به روم سبز شدی.”

پاکت ها رو گذاشتم روی زمین. با ابروهای در هم گفتم:

“من عجل معلق؟ پس خودت چی می گی که یهو توی اینجا رو به روی من ظاهر شدی؟”

مثل پسر بچه ها ابروش رو انداخت بالا و دندوناش رو فشرد روی هم.

“اصلاً می دونی چیه؟ تقصیر توإ که رفتی!”

دست به سینه شدم سرمو گرفتم طرفش.

“تو گفتی برو….”

اونم سرش رو آورد جلو.

“تو به من دروغ گفتی!”

“تو نذاشتی توضیح بدم.”

خیره تو چشمام نگاه کرد و با درماندگی ساکت شد اما هنوز قیافه عبوسش رو داشت. دلا شدم و پاکتها رو برداشتم.

“حالا ساکت شو و برو یه جا بشین و استراحت کن تا من یه چیزی درست کنم بخوری، رنگت حسابی پریده!”

و بدون اینکه نگاهش کنم. از کنارش گذشتم و
وارد آشپزخونه شدم. صدای حرکت رو شنیدم و بعد از چند لحظه صدا قطع شد. حدس
زدم که یه جایی نشسته. حتی توی آشپزخونه هم بود دود سیگار میومد. با
عصبانیت فریاد زدم.

“جرأت داری دوباره الان سیگار روشن کن تا من او سیگار رو بکنم توی حلقت!…أه،خفه شدم

 

اگر می دونستم انقدر تهدیدم زودیم میگره زودتر این کار رو می کردم.

ولی خداییش فقط برای رمان من نظر ندین

من ازتون ممنونم که برای من نظر می دین اما خواهش می کنم به رمانهای دیگر دوستان هم توجه کنین

راستی هر کسی دوست داره رمان قشنگش رو در وبلاگ من بذاره فقط کافیه اسم و آی دی اش رو برای من خصوصی بزنه.

ممنون از همه تون

 

قسمت سی و ششم

 

 

 

 

نمیدونم چه احساسی باید الان داشته باشم.
خوشحال، ناراحت، رنجیده، معذب، عصبانی، نفرت؟ مطمئنم که نفرت نیست…آره
اینو مطمئنم اما باقیش رو دیگه نمی دونم. لنگان رفتم به سمت مبل راحتی و
نشستم و پای زخمیم رو گذاشتم روی میز رو به روم که یه بالشت هم روش بود. بر
حسب عادت این چند وقت اخیر یه سیگار از پاکت کشیدم بیرون. همین دو دقیقه ی
پیش قبلی رو تموم کرده بودم. که یه دفعه پریا اومد. سیگار رو که گذاشتم
گوشه لبم و خواستم فندک رو بزنم صدای جیغ بنفش و فرا بنفش و قرمز و زرد و
سبز پریا ر از توی آشپزخونه شنیدم.

“جرأت داری دوباره الان سیگار روشن کن تا من او سیگار رو بکنم توی حلقت!…أه،خفه شدم!”

خنده ام گرفت و لبخندی گشاد روی صورتم نشست و
ابروهام رو انداختم بالا. سیگار رو برگردوندم توی پاکت و سعی کردم صدای
خشنی به خودم بدم.

“تو داری آشپزی می کنی یا منو می پایی؟….(آروم تر و با خنده گفتم) ضعیفه!”

با یه چاقو از توی آشپزخونه اومد بیرون.

“چی گفتی؟”

داشتم با تمام سعیم خودم رو مجبور ی کردم جلوی لبخند زدنم رو بگیرم.

“چی؟….کی؟….چی شده؟…..اینجا کجاست؟….تو کی هستی؟”

چاقو رو به سمتم تکون داد و با حالت مسخره ای گفت:

“ها ها….خوبه تو این مدت دلقکم شدی!”

سرفه ای کردم تا خنده ام پنهان بشه و اونم برگشت و دوباره وارد آشپزخونه شد.

****************

صورتم رو که برگردوندم یه لبخند گشاد روی لبام
بود. همیشه هر وقت حسابی خوشحال یا هیجان زده می شد اینطور از خود بی
خودگی از خودش نشون می داد. با خودم گفتم که پریا تو اینجا چیکار می کنی؟
تو با این رویه ای که پیش گرفتی همین امشب کارت تمومه! این بود اون درس
عبرتی که می خواستی بهش بدی؟ می دونستم این همو حس خبیثانه امه که داره
برام سخنرانی می کنه. سرمو تکون داد و شعله گاز رو روشن کردم. صدای موبایلم
دراومد حدس زدم که تیام یا مژگان باشه. دستم رو با حوله خشک کردم و جواب
دادم. تیام بود. از قصد بلند صحبت کردم.

****************

صدای زنگ موبال اومد. اول فکر کردم گوشی منه
چون زنگش مثل مال من بود به خاط همین خیز برداشتم و گوشی رو از میز رو به
روم قاپیدم. اما خبری نبود و همچنان صدای زنگ میومد و بعد من متوجه شدم که
این برای پریاست نه من! جواب داد. گوش دادم.

“سلام تیام خان.”

“…..”

“اومدم قدم زنی که یه کاری برام پیش اومد و مجبور شدم بیام جایی.”

“…..”

“اوه، تیام! تو که انقدر باهوشی چرا خرگوش نشدی؟”

“…..”

“نه….تا یک ساعت دیگه بر می گردم شما بخوابید.”

دلم یه جورایی گرفت.

“……”

“چشم مراقب خودم هستم…شب بخیر.”

و بعد گوشی رو قطع کرد. اخمام بی اراده رفت
توی هم. به خودم مدام نهیب می زدم که صبور باش و ازش سوال کن و عجولانه
رفتار و قضاوت کردن رو هم بذار کنار. مدام دستم یا میرفت سمت شیشه مشروب یا
سیگار. اما هر دفعه با به یادآوریه داد پریا بی خیال می شدم. بعد از نیم
ساعت پریا با سینی حاوی غذا وارد شد. ژامبون گوشت با تخم مرغ نیمرو شده به
همراه سُس و نون تازه و گرد و سفید، یه لیوان آب پرتقال ، نمک و فلفل رو
گذاشت رو به روی من کنار پام روی میز.

همونطور که دلا بود به پام نگاهی انداخت.

*************

سینی رو گذاشتم روی میز و نگاهی به پای باند
پیچی شده اش انداختم. دلم کباب شد. برگشتم که برم بچه پروو حرفی زد که از
کباب شدن دلم پشیمون شدم. گفت:

“برام لقمهکن، بذار دهنم.”

با اون چشمای شیطونش نگاهم کرد. با عصبانیت نفسم رو فوت کردم. ادامه داد.

“چون باید پام روی میز بمونه نمی تونم دلا بشم و غذا بخورم.”

سینی رو با حرص برداشتم و بدون حرفی گذاشتم
کنار دستش روی مبل راحتی. یکم از آب پرتقال ریخت توی غذا و سینی. برگشتم
برم دوباره سوال پرسید. اما من بی توجه بهش رفتم پشت مبل راحتی که رو به
روش قرار داشت ایستادم.

“این پسره تیام… چه نسبتی با هم دارید؟”

می دونستم حرفم حسابی تحریکش می کنه اما دوست نداشتم فقط این من باشم که امشب حرص می خوره.

“تو که این همه تو بیمارستان سوال پیچش کردی….خب می خواستی این سوال رو هم ازش بپرسی!”

دندون قروچه کرد.

“می گی یا نه؟”

لبخند دندون نمایی زدم.

“دوست پسرم………که نیست!”

همون چند لحظه مکث برام کافی بود تا شوک و
فشار عصبیش رو ببینم و حسابی لذت ببرم. اما اون حرصش رو از این حرف من خالی
کرد. نمکدون رو برداشت و با شدت به سمت من پرتاب کرد. جا خالی دادم و
البته سعی هم کردم که بگیرمش اما در عوض به نوک انگشتام خورد و سرعتش که
داشت به شدت به سمت شیشه می رفت کم شد و روی زمین افتاد. انگشتام حسابی درد
گرفتن و ضعف رفتن. با اون یکی دستم فشارشون دادم و به محمد کسری غریدم.

“هووووی….روانی!”

با حرص فریاد زد.

“روانی منم یا تو؟”

یه دفعه ای فلفل رو برداشت و پرت کرد سمتم.
خوشبختانه طوری پرت کرد که به مبل راحتی خورد و افتاد روی کوسن مبل. دست به
کمر شدم و برای اینکه بیشتر حرصش بدم نخودی خندیدم.

“این من نیستم که امشب اجسام رو پرت می کنه؟”

کلافه سرش رو برد عقب و به مبل تکیه داد.

“ای خدا،……”

**********

سرمو بردم عقب و تکیه اش دادم.

“ای خدا،…..(آروم توی دلم ادامه دادم.) شکرت که دوباره خوشی زندگیمو برگردوندی، حتی عاشق این تو سر و کله هم زدنامونم.”

فکر کنم “ای خدا” ی منو طور دیگه ای برداشت کرده بود چون با بی علاقگی گفت:

“از خدا نخواه،…دارم می رم.”

سرمو با شدت بلند کردم که درد گرفت. از صبح هم درد می کرد دیگه بدتر شدم. ناله ام رفت هوا.

“آخ آخ،….لعنتی، فکر کنم رگ به رگ
شد……ببین اینم تقصیر توإ….اگر نمی گفتی داری می ری من سرمو با شدت
بلند نمی کردم که حالا درد بگیره.

نشست روی دسته مبل رو به روی من. با دلخوری و البته پشت چشم نازک کردناش گفت:

“به جای این همه صغری، کبری چیدن ها که مثلاً بگی می خوای من بمونم،…بتر نبود همو اول ازم می خواستی؟!”

با شک پرسیدم:

“می مونی؟”

نگاهم کرد. یه چیزی تو نگاهش بود. نفس عمیقی کشید و دست به سینه شد.

“میمونم اما زیاد نه.”

 

نشستم روی زمین و تکیه دادم به مبل. کسری هم
شروع کرد به خوردن و با نگاه های خندونش مدام به من نگاه می کرد. چشمم رو
انداختم پایین و با گوشه مانتوم شروع کردم به بازی کردن. تک سرفه ای کرد
نگاهش کردم لقمه کوچیکی رو گرفته بود سمتم. گفت:

“مطمئنم از ظهر چیزی نخوردی.”

روم رو برگردوندم به یه سمت.

“چرا نخوردم؟….اتفاقاً برعکس…. کباب سلطانی با مخلفات رو زدم.”

خندید.

“إ؟…حالا گریه هم کرد؟ بگیر و خودتم لوس نکن دستم خسته شد.”

نگاهش کردم. بعد لقمه رو از دستش گرفتم. مطمئنم که از صدای قار و قور شکمم متوجه شده بود. با لبای بسته خندید.

“چرا مانتوت رو در نمیاری تا راحت باشی؟”

خشم آلود نگاهش کردم.

“ممنون….من اینطوری راحت ترم.”

بی خیال شونه هاش رو انداخت بالا و یه لقمه
بزرگ گذاشت دهنش. معلوم بود حسابی گرسنه اشه. چون هیچ وقت ندیده بودم
اینطور به غذا چنگ بندازه. براندازش کردم. از چند ماه پیش که دیده بودمش
لاغرتر و شده بود و زیر چشماشم به خاطر زخمی که امروز برداشته بود از صبح
گود تر می نمود. ریشش کمی بلند و نا مرتب شده بود، و البته بوی سیگار از
سمتش میومد و بدجور مشامم رو اذیت می کرد. یه نگاه به شیشه مشروبی که روی
میز بود انداختم. بینیم رو چین دادم.

“توی این هاگیر واگیر چطور مشروب تهیه کردی؟”

نگاهم کرد. چهره اش تار شد.

“توی این چند وقت همدمم بوده.”

نیشخند زدم.

“بس کن……تو کسی نیستی که خلوتت رو با مشروب پر کنی.”

“چه انتظاری داری؟ دوست داری بهت بگم هرشب یکی توی بغلم بود و اون رو جای تو به خودم غالب می کردم؟”

با سنگدلی و پروویی تمام گفتم:

“تیکه اولش باور پذیر تر بود!”

معلوم بود عصبانیه اما صداش در نمیومد. تند تند نفس عمیق کشید با حرص و دندونای به هم فشرده گفت:

“اگر من این حرف رو بهت می زدم چی کار می کردی؟”

با نیشخند گفتم:

“کلمه اولم به دومی نرسیده سرمو قطع می کردی و اجازه حرف زدن نمیدادی……..کاری که توش خیلی خوبی.”

همچنان عصبانی بود اما نفسی از روی حسرت کشید.

“می دونی چرا اینجام….تا حرفات رو بشنوم….و یه چیز دیگه…تو خیلی تلخ و نچسب شدی!”

حرفی نزدم. سینی رو برداشت و گذاشت روی میز
تقریباً نیمه خورده بود. اون درست می گفت. من امشب حسابی ظالم و سنگدل شده
بودم. هر حرفی می زد برعکسش رو می گفتم و با تنه و کنایه مدام می زدم توی
برجکش. تکیه داد به پشتی مبل.

“خب….من اینجام و ساکت منتظرم که تو حرف بزنی و از خودت دفاع کنی….فقط قبل از شروع یه امانتی داری که باید بهت برگردونم.”

عصاها رو که کنارش به مبل تکیه داده بود رو
برداشت و به زحمت بلند شد و به سمت یکی از اتاق ها رفت. می تونستم حدس بزنم
که اون امانتی چیه اما منتظر شدم. وقتی با دفتر جلد چرمی برگشت، تازه
احساس کردم که چقدر این دو ماه دلم برای خاطرات و حرفای مادرم تنگ شده بود.
بالا سرم ایستاد. دفتر رو گرفت سمتم. بی حرف اون رو گرفتم و گذاشتم روی
زانو هام. اون برگشت و نشست سر جاش.

“از نگاهت می تونم بفهمم که می خوای چی بگی….من چند هفته قبل از اون ماجرا این دفتر رو پیدا کرده بودم.”

با تعجب سرمو گرفتم بالا. اگر پیداش کرده امکان نداره که نخونده باشدش.

“تو اون رو خونده بودی؟!”

سرشو تکون داد و با پشیمونی که توی صداش و چهره اش بود گفت:

“نه….کاش نمی ذاشتم سر جاش و می خوندمش…
اگر خودم می فهمیدم ماجرا چی بوده هیچوقت نمی ذاشتم اون اتفاق لعنتی پیش
بیاد….چند هفته بعد که برگشتم خونه اون رو و بقیه وسایلی که من برات
خریده بودم از لباس و پوشاکت تا طلا و جواهرات گرون قیمتت پیدا کردم……
تا اون لحظه فکر می کردم هر چی توی خونه بوده رو جمع کردی و بردی…یعنی
این فکر ها رو مادرم توی مغز من فرو کرده بود….حتی فکرش رو نمی کردم یه
روزی انقدر احمق و کور باشم که این چیزا رو راجع بهت فکر کنم….پریا داغون
بودم….هر لحظه که فکر می کردم تو منو رو بازی دادی احساس تنفرم صد برابر
می شد….وقتی فکر می کردم که تمام احساساتت، حرفای عاشقونه ات به من،
بوسه های گرمت، همه از روی نقشه قبلی بوده قلبم آتیش می گرفت…. اون زمان
بود که این مشروب برام می شد مثل یه مسکن که دردم رو صد چندان می کرد….
کارات رو از یاد می بردم اما در عوض توی وَهم و خیال تو رو میدیدم…..یه
شب که مست بودم برگشتم به آپارتمان…فقط یه راست رفتم توی اتاقت و افتادم
رو تختت….داشتم خودم رو با بوی تو که هنوز به بالش بود خفه می
کردم….بالاخره خوابم برد، بماند که چقدر اوضاعم وخیم بود…. اواسط ظهر
که بیدار شدم اولش که هیچی نمی فهمیدم اما بعد یواش یواش شروع به گشتن توب
اتاقت کردم….هر وسیله ای رو که دست می زدم با خودم می گفتم شاید یه روزی
پریا بهش دست زده باشه…..پریا من داشتم دیوانه می شدم، تا اینکه اون دفتر
رو یدا کردم…. وقتی شروع به خوندن کردم اولش متوجه نشدم این دفتر برای
کیه، چون فکر می کردم برای توإ…..اما یواش یواش وقتی اسم بابا و مامان و
بقیه اومد فهمیدم که این دفتر برای مادرت بوده….آخرش هم که رسیدم به
نوشته های خودت….وقتی جاهایی رو می خوندم که برای قبل از آشناییمون و حتی
دشمنیمون بوده، مدام به خودم لعن و نفرین می فرستادم…..پریا من از کارم
پشیمونم!”

حرفش رو قطع کرد و با دستش صورت خیس از اشکش
رو پاک کرد. کی فکرش رو می کرد پسر مغرور دانشگاه کسی که مدام دنبال اذیت
کردن دخترا و سر به سر گذاشتن با هاشون بود امروز به خاطر منب که جزو همونا
بودم گریه کنه؟….وقتی دستی به صورتم کشیدم متوجه شدم که منم گریه می
کنم. دفتر رو باز کردم. اولین صفحه ای که اومد شروع کردم با صدای لرزان و
بغض دار به خوندن.

“….امروز برای اولین بار یه نفر رو دیدم.
ازش خوشم اومد. یه خنده خیلی مردونه داشت. اولین نفریه که احساس می کنم
دلمو اینطور تکون داد. من جلوی در دانشگاه منتظر نغمه بودم که یه ماشین شیک
و گرون قیمت رو به روی در دانشگاه اون سمت خیابون پارک کرد. داشتم اطراف
رو نگاه می کردم که دیدم یه پسر جوون از ماشین پیاده شد و خندون در حالی که
دستش رو برام تکون می داد اومد این سمت خیابون. خشکم زده بود چچون فکر می
کردم برای منه که دست تکون می ده و لبخند درخشانش رو نسیبم می کنه. اما بعد
بدون اینکه اصلاً متوجه من شده باشه از کنارم گذشت و با دوستش که می گفت و
می خندیید از اونجا دور شد. بعدش هم با خودم درگیر بودم که تو کجا و اون
بچه پولدار و سوسول کجا…..”

به محمد کسری نگاه کردم نیشخند زد.

“واقعاً سوسول بودم چون توإ فرشته رو ندیدم.”

صفحه رو چند باری ورق زدم.

“…..امروز دوباره توی محوطه دانشگاه دیدمش.
داشت با یه دختر قد بلند و خوش هیکل صحبت می کرد و می خندید. نمی دونم چی
گفت که قیافه دختره رفت توی هم. می دونستم که اون هم یکی از هموناست که می
ذارتشون سرکار. چند باری بچه ها نشونم داده بودنش و می گفتن خوراکش فقط
آزار دختراست و به هیچکدومشون هم محل نمیذاره. به خاطر همین می ترسیدم خودم
رو جلوش آفتابی کنم که یه وقت منو هم به مسخرگی بگیره. اما از اینکه به
هیچ دختری محل نمیداد از ته قلبم خوشحال بودم.”

نگاش کردم. آرنجش روی زانوهاش بود و سرش رو انداخته بود پایین و فقط به من گوش می داد. زدم صفحه بعد.

“یکی از درسهای عمومیم رو برای ترم تابستون
برداشتم. وقتی امروز صبح وارد کلاس شدم، از دیدنش اونم جلوی کلاس، اونقدر
هیجان زده شدم که سکندری خوردم و افتادم روی زمین طوری که چونه ام خورد به
صندلی یه دانشجوی دختر. با شرمندگی که بلند شدم فکر می کردم داره نگاهم می
کنه اما اون و دوستاش داشتن به عکسهایی که توی دوربین دیجیتالیش بود نگاه
می کردن و می خندیدن. هم از اینکه متوجه نشده بود خوشحال بودم هم ناراحت.
اون روز انقدر حواسم به اتفاق افتاده ببود که وقتی استاد اسم دانشجوها رو
می خوند متوجه اسمش نشدم و این آرزو موند روی دلم، جرأت نمی کنم از هیچ
کدوم از دوستام و مخصوصاً از نغمه اسمش رو بپرسم چون می شدم سوژه برای
بقیه…..”

می دونستم که بعد از این خاطره می رسه به
اونجایی که من متوجه اسم و فامیلیش و البته پسر عموی من بودنش می شم. به
خاطر همین چند صفحه بیشتر ورق زدم و خاطره ای که با گریه نوشته بودم و
جوهرها روی تمام صفحه پخش بودن شروع کردم به خوندن.

“…..هیچ وقت فکرش رو نمی کردم که کسی که من
حتی حاضر بودم به خاطرش بدونه اینکه اون چیزی بدونه، جونم رو براش بدم،
دشمن خونیه منه، و از همه بدتر و تراژدی تر این که اون پسر عموی منه و من
از همه دخترا به اون نزدیک ترم…..”

بقیه اش که جمعی از فحش ها و تنفرات من بود رو
دیگه نخوندم. چون می دونستم که محمد کسری این چیزا رو می دونه. نفس عمیقی
کشیدم و سعی کردم بغضم رو فرو بدم.

“فکر می کردی من اگر تو رو نمی شناختم و نمی
دونستم پسر عموی منی….و همینطور….عاشقت نبودم….می ذاشتم حتی برای
ثانیه ای پات رو توی خونه ی من بذاری، چه برسه به اینکه با هم همخونه هم
بشیم؟”

جواب نداد. زانوهام رو کشیدم توی آغوشم و شروع به حرف زدن کردم.

“می دونم اینا رو خوندی و می دونی اما من باید
برات بگم….س خوب گوش کن….مادرم یه دختر ساده شهرستانی بود که تنها
گناهش زیبا بودن و درآوردن مخارج عمل مادرش و کار کردن تو خونه یه اشراف
زاده بود. و بزرگترین و بهترین اشتباهشم این بود که عاشق پسر کوچیکه اون
خانواده شد و بدترین بدشانسیش هم این بود که پسر بزرگ خانواده که زن داشت،
هم عاشقش شد و به اون ابراز عشق کرد…اما وقتی از طرف مادرم پس زده شد و
گفت که برادر کوچیکتر اون رو دوست داره، برادر بزرگتر شد دشمن خونیه مادر و
پدرم. این وسط یکی از خدمتکارای عروس بزرگتر یعنی مادرت، به گوشش رسوند که
آقا، یعنی پدرت و عموی من، عاشق نوکر خونه شده و اونم شده معشوقه اش،یعنی
مادرم، کسی که پدرت رو س زده بود….با یه دسیسه ساده از طرف مادرت، که
ظاهرش نشون می داد مادر بیچاره ام از خونه دزدی کرده، اون رو انداختن بیرون
و پدرم به خاطر حمایت از مادرم و اعلام علاقه اش به اون از خانواده طرد شد
و چند وقت بعد از پیدا کردن مادرم باهاش عروسی می کنه، غافل از اینکه دست
روزگار برای اون دوتا عاشق چیز دیگه ای رو رغم میزنه…چهار سال بعد مادرم
وقتی منو باردار میشه پدرم رو توی سانحه رانندگی از دست می ده و توی همون
دوران هم مادرش دوباره بیماریش برمی گرده و اینطوری میشه که به یکباره هم
پدرم و هم مادر بزرگم رو از دست میده…این وسط یه نفر بوده که هنوز چشمش
دنبال مادرم بود. درسته پدرت! اون دوباره علناً از مادرم می خواد که عشقش
رو قبول کنه. حتی می گه که به خاطر اون حاضره زن و پسر سه سال و نیمه اش رو
رها کنه و با اون ازدواج کنه… اما بازم این مادرم بوده که اون رو پس می
زنه. اما خبر طوره دیگه ای به گوشه مادرت می رسه و اون بعد از فهمیدن این
موضوع با درت لج میشه به طوری که با تهدید اینکه به پدرش، یعنی پدربزرگمون،
می گه که چی شده اون رو کنار خودش نگه می داره و حتی بعد از به دنیا اومدن
من و فوت مادر عزیزم ازش با سنگدلی می خواد که منو بفرسته پرورشگاه……”

ساکت شدم. چون حساب فکم درد گرفته بود و گلوم خشک شده بود. بلند شدم.

“میرم چایی درست کنم.”

با اندوه نگاهم کرد اما حرفی نزد.

 

سینی چایی رو گذاشتم روی میز و سینی غذا رو
دوباره برگردوندم توی آشپزخونه. وقتی برگشتم محمد کسری با یه چهره گرفته و
تو هم رفته فنجان چای دستش بود و به اون خیره نگاه می کرد. نشستم روی مبل.
گناه اون چیه که باید تقاص اشتباهات مادر و پدرش رو بده؟ درسته که اون با
بی منطقی با من برخورد کرد، به خاطر این بود که از هیچ چیز خبر نداشته و
یکطرفه به قاضی رفته بود، اما بازم تاوانش رو هم داد. درسته که قلب و غرور
من رو به خاطر بی خبریش شکوند اما بازم بعد از فهمیدن تمام داستان این اون
بود که به خاطر من اذیت شد. با این حال بازم این وسط یه حفره ی عمیق هست.
یه دره که بازم بین ما فاصله میندازه.

“مادرت می دونه که دنبال من می گشتی؟….همینطور عمو؟”

نگاهم کرد و بعد با اخم سرشو تکون داد.

“آره….هردوشون می دونن….مامان نمی تونه با
قضیه کنار بیاد و هنوزم ناراحت و عصبانیه….اما بابا….برعکس اونه و
مدام من رو ترغیب کرد که دنبال تو باشم و بالاخره هر جایی که باشی پیدات می
کنم…..”

جمله اش رو طوری تموم کرد که انگار چیزه دیگه ای هم بوده.

“عمو حرف دیگه ای نزد؟”

نگاهم کرد.

“چرا!…بابا می گفت درسته که اون توی گذشته
اشتباهاتی داشته اما نمی خواد که پسرش هم دوباره اونا رو تکرار کنه….من
در مورد پدرم خیلی اشتباه کردم…اون بی نظیر ترین پدر دنیاست!”

نیشخند زدم.

“و چطور به این نتیجه رسیدی؟”

“بعد از اون قضیه مشاجره بین تو و مامان و
درگیر شدن شوهر مامانم با این قضیه و این که من اعتراض کردم که دیگه نمی
خوام برای اون و توی شرکتش کار کنم اونم نامردی نکرد و تمام خرجهای ریز و
درشتی که برام کرده بود رو کرد….بعد از اون من دیگه متوجه نشدم که بین
مامان و بابا و شوهر و مامانم چی پیش اومد، چون شروع کردم دنبال تو گشتن تا
همین دو هفته پیش که با بابا حرف زدم تا شاید بتونه توی پیدا کردن تو بهم
کمک کنه….قضیه مخارج رو پیش کشیدم …..گفت که نگران چیزی نباشم و اون
قضیه رو خودش حل کرده، گفت که شوهر مادرم به این خاطر این مخارج رو پیش
کشیده بوده چون کفگیرش به ته دیگ خورده….فکر می کنم الان اوضاع رابطه
مامانمم با شوهرش خوب نیست.”

سرمو تکون دادم. با خودم گفتم چقدر دلش پر بود
از حرف. فقط منتظر بود تا من یه سوال بپرسم. لبخندی زدم. در مورد پدرش حق
با اون بود. عموم بیشتر از اون چه که من فکر می کردم زیر بال و پر من و
محمد کسری رو گرفته بود.

“حالا بذار من یه چیزی بگم تا بیشتر به پدرت علاقه پیدا کنی.”

گوشش تیز شد و کنجکاوانه به من نگریست.

“من این راز رو به هیچ کس حتی به نغمه هم
نگفتم، حتی توی دفتر خاطرات مادرمم یاداشت نکردم….وقتی می خواستم وارد
دانشگاه بشم از طرف پرورشگاه با من تماس گرفتن که برم اونجا. وقتی رفتم
مدیر اونجا که همیشه اخلاق بدی داشت با خوشرویی از من استقبال کرد. گفت
شخصی خیر دو حساب بانکی برای من باز کرده تا بتونه از این راه خرج دانشگاه
من رو بده. یکیش برای مخارج متفرقه که هر وقت خواستم می تونم برداشت یا
واریز داشته باشم. اما اون یکی فقط برای برداشت مخارج زیادتره، مثل شهریه
دانشگاه یا اجاره خونه، و این در صورتی امکان پذیره که به تشخیص شخص مدیر
پرورشگاه و با امضای اون و من انجام بشه….من اون روز حسابی خوشحال و شک
زده بودم اما بعد با خرج هایی که من می کردم و می دیدم هیچ وقت حساب تا به
یه حدی می رسه دوباره پُر می شه…به این فکر افتادم که اصلاً چرا باید
شخصی این همه پول بی زبون رو در اختیار منی که هیچ وقت اون رو نشناختم قرار
بده….به خاطر همین دیگه از اون پول برداشتی نداشتم و بعد از اون این
خودم بودم که کار می کردم و مخارج خودم رو تأمین می کردم و به اون پولایی
که هر ماه بیشتر از ماه قبل میشد توجهی نداشتم. البته دروغ چرا؟ بعضی مواقع
که خرجم از دخلم بیش

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top