رمان عاشقانه

رمان واحد روبرویی

کیان:
از دست سیریش بازى شهلا کلافه شدم…. حس خودمونى بودن بهش دست داده و هرجا میارم مثل دنباله بون ، نبالم میاد..
حالا یه چند بار اینجا اومده فکر کرده خبریه!
میخواد تو هر کارى خودشو دخیل کنه…

کلى بهش سفارش کردم جلو بچه هاى شرکت ضایع بازى در نیاره تا سه نشه… ولى مگه گوشش بده کاره ؟!
به
سمت بار گوشه ى پذیرایى رفتم…. گیلاسمو پرکردم…نگاهم دور تا دور خونه
چرخید….همه اومدن… بجز یه نفر… همون که از همه سرتق تر و کله شق تره!
از تصور کله شق بودنش لبخند رو لبم نشست… تصویرش جلو چشمم پدیدار شدو پلکم رو هم رفت… گیلاسو رو لبم گذاشتمو با یادش یه قلب خوردم…
گیلاس از لبم فاصله گرفتو پلکم باز شد… نگاهم رو آرتین ثابت موند… دوست خوم که این روزا زیادى رو مخمه… تنها دلیلش هم نگاره…
با
اینکه تمام لحظه هاشون تو شرکتو توسط دوربین کنترل میکنمو رفتار نامعمولى
از هیچ کدومشو ندیدم ، ولى هر وقت نگاهم به آرتین میوفته یه ترس ناشناخته
تو دلم میشینه… ترسى که تا این سن هیچ وقت تجربه نکرده بودمش…
با رفتنش به سمت در ، تعجب کردم… یعنى داره میره؟! بدون خداحافظى!
بى اراده دنبالش راه افتادم… بى توجه به بقه به در واحد رسیدم… نگاهم تعقب گر قدم هاش بود… سمت آسانسور نرفت و….
رفت جلوى واحد نگار….
گوشه ائ ترین جایى که کنار درگاه وجود داشت و باعث میشد دیده نشم ایستادم…
دست چپم مشت شدو گیالاسو تو دست راستم فشردم… یه قلب خوردم…
دستش رو زنگ نشست…. در باز نشد…. دوباره زنگ زد…. در باز نشد…قلبم از گرفتگى خارج شدو نفس از سینه ام خارج شد اما….
در باز شد… گره بین ابروهام از هر وقتى کورتر شد…. طورى که به پیشونیم فشار آورد…
با روى باز ازش استقبال کرد…. یعنى میخواد دعوتش کنه داخل خونه اش ؟ از قبل باهم قرار داشتن ؟!
گیلاس رو لبم نشست… و باز هم نوشیدم از باعث و بانى این جدایى!
با هم مشغول گپ زدنن….. لبخند از رو لب آرتین کنار نمیره…. نمیدونم بهش چى گفت که لبخند رو لب نگار هم نشست…
نصف گیلاسو سر کشیدم…
با شصتم به گوشه ى لبم کشیدمو نگاه به لب و دهن خرگوشیش دوختم…
چى بهش گفت که این لبخند پر از حیا رو صورتش نشست ؟!
نکنه بهش پیشنهاد داد… چه پیشنهادى کیان ؟ ! بیخیال!
پسره ى بى ناموس ، نگاه از دختر مردم نمیگیره…. با لبخند به صورتش خیره شده….
باز دهنش باز شدو حرفى زد که من نشنیدم… باید به این آرتین مارموذ دستگاه شنود وصل میکردم…
نمیدونم
چى گفت… ولى هر چى بود به مزاج نگار خوش نیومد و باعث شد خیره بشه به
آرتین…. جوبشو داد و بدون یک لحظه تامل رفت داخل خونه اشو درو رو صورت
آرتین بست…
اى ول… خوب حالشو گرفت….
خوشم میاد هر کى بهش حرف نامربوط میزنه یا پیشنهاد مزخرفى میده میزنه تو برجکش!
صبر کن ببینم!
بهش پیشنهاد داده!
حرف مزخرف بهش زده!
گیلاسو تا ته سر کشیدمو چند قدمى به داخل خونه رفتم… منتظر شدم تا شازده از راه برسه!
واسه من زیر آبى میره!
یه حالى ازت بگیرم رفیق!

آرتین خواست از کنارم رد بشه که جلوشو گرفتم… با تعجب نگاهم کرد…. شصتمو به گوشه ى لبم کشیدم…
– کجا بودى؟!
– رفتم به نگار بگم…
ابروم بالا رفت و بین حرفش اومدم..
– نگار؟!
– چیه ؟ نکنه تو هم مثل خودش میخواى گیر بدى بگى خانوم مقدم!
از این اعتراف خوشم اومد… اینکه اقرار کرد نگار بهش این اجازه رو نمیده که پاشو بیشتر از گلیمش دراز کنه!
– خب… میگفتى..
– رفتم بهش گتم همه ى بچه ها اومدن ، فقط اون نیست و جاشم خیلى خالیه!… خالیه نه؟!
– اون چى جواب داد؟!
– میشناسیش که.. مرغش یه پا داره… میگه از این مهمونیا خوشم نمیاد… هرچى اصرار کردم حاضر نشد بیاد… دختر کله شقیه!
– در مورد خانومها درست حرف بزن!
لبخند شیطنت آمیزى رو لبش نشست…
– فقط در مورد خانومها؟!
– فقط خانومها!… خب دیگه چیا میگفتین که انقدر دیر کردى؟ کى تا کى دنبالت میگشتم نبودى… گفتم نکنه بى خبر رفتى!
– هیچى بابا.. بهش میگم خسته نشدى از این همه تنهایى و عزلت نشینى؟ میگه نه!
– واقعا اینطورى بهش گفتى؟ پاچه اتو نگرفت ؟!

نه بابا.. اینو که نگفتم… فقط گفتم دلت نپوسید ؟ جوابم بود نه!… گفتم دلت
نمیخواد خوش باشى ؟ بازم نه!… آخر سر دیدم کوتاه بیا نیست… گفتم شاید خاطره
ى بدى از اینجور مهمونیا داره ک به تنهایى زندگى کردنشم ربط داره… گفتم
بذار بپرسم ببینم جریان چیه…
ابروهام گره خورد…. نگار خاطره ى بد از این
مهمونیا داره و براى همین از خانواده اش جدا شده!… شایدم طرد شده! نکنه
بلایى سرش اومده که واکنشش انقدر بده به…
– بهش میگم چرا با خانواده ات زندگى نمیکنى؟! علت تنهاییت چیه ؟! میدونى چى جوابمو داد؟!
دستم مشت شدو لبم فشرده شد…
– نه!

هیچى دیگه مثل همیشه خوى پاچه گیریش فعال شد… گفت یه وقت دیگه جوابتونو
میدم… همینو گفتو درو رو صورتم بست!… یعنى هنگ کردم! خراب این آداب
معاشرتشم!
ته دلم از این برخورد نگار کیف کردم… یه جورایى دلم خنک شد…
همه ى دلخورى و عصبانیتم خوابید… هر چند که هنوز تو ذهنم دنبال جواب
تنهاییش بودم.. ولى ازاینکه با آرتین سرو سرى نداره خیالم راحت شد… آرتینو
میشناسم.. دروغ تو ذاتش نیست… یقین دارم عین حقیقتو گفته!
لبخندى گوشه ى لبم نشست… دستمو رو شونه اش گذاشتم..
– انسان باش… در مورد خانوما درست صحبت کن!
– خودتم گفتى که!
– من فرق دارم…
– فرق سر یا جاى دیگه… اگه سره که ندارى ، اگه جاى دیگه ست که باید بگم همه دارن!
از لوده گیش هر دو خندیدیم….
سرمو تکون دادمو به سمت دیگه اى رفتم… خیالم راحت شده بودو نگرانى برام نمونده بود…

نگار:

تا
آخرین نفرى که از خونه ى کیان بره ، من بین اتاقمو چشمى در ، در رفتو آمد
بودم… با رفتن آخرین نفر و راحت شدن خیالم از تنها موندن کیان ، نفس حبس
شده ام آزاد شد… هنوز نگاهم به واحد روبرو بود… کیان آخرین نفرو هم بدرقه
کردو به سمت واحدش چرخید… ولى حرکت نکردو برگشت..
نگاهش به درو بعد چشمى در دوخته شد…
مستقیم
به من نگاه کرد…. ترسیدم که نکنه داره منو از پشت درهاى بسته میبینه… یه
لحظه خودمو عقب کشیدم… ولى با فکر به اینکه در بسته هستو اونم چشم بصیرت
نداره ، خیالم راحت شدو دوباره نگاه بهش دختم…
انگار مردد بود… قدمش حرکتى کردو متوقف شد…
نمیدونم… شاید دوباره میخواد بیاد سر وقتم تا…. واى نه!
حتى
از فکر کردن بهش هم تنم میلرزه… دیگه تحملشو ندارم… چسبیدم به در تا بهتر
ببینم… یه جورایى داشتم خودمو از اون سوراخ کوچیک پرت میکردم بیرون…
قدم
دیگه اى به سمت واحدم اومد…. واى خدا جون… من چکار کنم ؟! درو باز نمیکنم…
این پسره آدم بشو نیست… اینبار دیگه ازاینجا میرم… فکر کرده هر غلطى بخواد
میتونه بکنه!
صاحب خونه ست که باشه…. صاحب جون آدم که نیست!
بیاد درو باز نمیکنم… خب شاید یه کار دیگه داشته باشه….
شاید اینبار خلاف دفعات پیش ذهن مریضش حول و هوش کاراى خاک بر سرى نمیچرخه….
ولى
من این کیان لجبازو میشناسم… بدم میاد از این آدمایى که میخوان هرجوریه هر
چیو که میخوان بدست بیارن…اینم رو دنده ى لج افتاده… انگار تنها کسى که
طالبش شده و بدست نیاورده شخص شخیص بنده بوده!
حالا آقا سوزنش رو من گیر کرده!
خب نمیخوام مگه زوره ؟!
هرچند
که ته دلم هزار بار پرسیدم میخوامش یا نه ؟! هرچند همه ى وجودم فقط یک
جواب داده و و اونم این بوده که میخوامشو دوستش دارم… ولى من اهل این
خواسته شدن هاى کیان منشانه نیستم… من یه دختر مسلمونم… یه دختر مسلمون
شرقى! که از قضا از اون ایرانیاى اصله و بجز خواسته شدن براى تمام عمر تن
به هیچ خواسته ى دیگه اى نمیده… اى کاش کیان اینو درک میکرد… کاش قلبا
دوستم داشت… کاش خوساتنش به خاطر خودم بود ، نه به خاطر تکمیل شدن. کلکسیون
دوست دختراش….
دستش بالا اومد… دقیقا تا نزدیکى چشمى در… قلبم دوباره پر صدا شد… اونقدر صداش شدید شد که میترسیدم سکوت شبو بشکنه و دلمو رسوا کنه!
نگاهم بدون حرکتى رو دستش موند… دستش مشت شد….
کف هر دو دستم به در چسبید…. میخواستم رفتارشو درک کنم.. میخواستم بفهمم تو دلش چه خبره!
ولى بجز تردید رنگ دیگه اى تو نگاه سبز رنگش نبود!

باز دستش مشت شد… ولى اینبار یه فرق دیگه داشت.. کلافگى تو کل بدنش مشهود بود… کف دستش باز شدو مشتش تو کف دستش نشست… محکمو پر قدرت!
زمزمه ى آروم لعنتیو شنیدم… نگاهش زمینو نشونه گرفتو عقب گرد کرد… برگشتو رفت خونه ى خودش…
تمام سلولهاى بدنم منقبض شده بود… با بسته شدن در.واحدش. انقباض بدنم از بین رفت…. پیشونیم چسبید به در… اشک نشست رو گونه ام…
چقدر بده که فقط براى هوس خواسته بشى…. چقدر درد داره که عشقت براى تو نفس باشه و تو براى عشقت هوس!
با
تنى کوفته به تخت خواب رفتم… بگذریم که تا صبح نخوابیدم.. بگذریم که تنها
دل خوشیم این بود که بین اون همه آدم رنگ و وارنگ جاى خالیم به چشمش اومده…
بگذریم
که همین نیمچه دل خوشیم کارخونه ى قند سابى تو دلم ره مینداخت… بگذریم که
باید عادت کنیم به انتخاب شدن… باید تن بدیم به انتخاب چون اونى که میتونه
انتخاب کنه ما نیستیم… چون ما دختریم…. دختر مساوى با تابع انتخاب پسر!
**************

روزها سپرى میشنو گذر زمان همه چیو آروم کرده… کار تو شرکت خوبه… همکارا خوبن… آرتین خوبه… و… کیان…. و کیان هم خوبه!
خوبه یعنى اینکه بهم گیر نمیده… اخم کمتر رو صورتش میشینه… گیر دادن هاش کمتر شده و نگاه شماتت گرش فاکتور گرفته شده…
حمایتش بیشتر شده… جسارتش کمتر….
خیره گى نگاهش بیشتر شده و کلامش کمتر….
حرف تو نگاهش بیشتر شده و رو زبونش کمتر….
گله ى نگاهش بیشتر شده و غر زدنهاش کمتر….
شاید الان کمتر اعصابم خورد بشه… ولى من به اون کیان پر شرو شور عادت کرده بودم… به گره بین ابروهاشو خط و نشون کشیدن چشم هاش!
سکوتش
بیشتر شده و ملودیه صداش کمتر….
و من چقدر این روزها حریص شنیدن ملودى صداش هستم!
خوب که میگم. ، کم شدن مهمونهاى رنگارنگشه…خوب که میگم ، شب زود به خونه رفتن هاشه… خوب که میگم کمتر به پروپام پیچیدنشه….
حس سایه ى حضورش پشت سرم ، این روزها بدجور خودنمایى میکنه!
گاهى
اوقات احساس میکنم با ماشین تا ایستگاه اتوبوس پشت سرم میاد… حتى گاهى
فراتر از این حس میکنم… با اومدن اتوبوس و سوارشدنم میبینم که ماشینش حرکت
میکنه و تو پیچ خیابون گم میشه…
مگه چندتا ماشین مثل ماشین اون تو این شهر وجود داره ؟!
بى
ام دبلیو زد فورش همیشه خودنمایى میکنه تو خیابون و با هر بار دیدن ماشینش
بند دلم میریزه.. نه به خاطر ماشین اسپورت قشنگش نه… بلکه به خاطر چشمهاى
صاحبش که مثل زمرد تو فضاى ماشین دلبرى میکنه… مثل یه نگین زمرد تو یه جعبه
ى جواهر شکیل!
میخوام خوش خیال برشمو فکر کنم این ماشین که تازگى ها زیادى دورو برم میبینمش ، ماشین خودشه….
میخوام خوش خیال باشمو فکر کنم اون زمرد ها دنبال من هستن… من!
میخوام فکر کنم موندنش تو شرکت شبایى که من کارم زیاده و جزو آخرین نفرایى هستم که میرم خونه تصادفى نیست….
میخوام به فکرهاى دخترانه ام پروبال بدم ، بلکه پر پروازم باز بشه و مرغ دلم به پرواز در بیاد…
امروز مثل هر آخر ماه کارهام بیشتر بود… به خصوص که امروز آرتین هم شرکت نبود
بعد
از اتمام کارم ، شال گردنمو دور گردنم انداختمو کیفمو رو شونه ام گذاشتم…
از در شرکت بیرون رفتم… هجوم باد سرد به صورتم ، باعث شد چشم هامو ببندم….
لرز به تنم افتاد… با اینکه تازه اواسط پاییزه ، ولى بارش بارون خیلى شدید
شده… مثل شلاق تازیانه میزنه به سرو روى مردم…
دو قدم جلو رفتمو به خاطر بارش دید کمى پلکمو رو هم فشار دادم… هوا تاریک شده بود ، امیدوارم به اتوبوس برسم!
قدم بعدیو که برداشتم ، ماشینى جلوى پام ترمز کرد… صدایى اسممو خوند..
چقدر قشنگه که عشقت اسمتو صدا بزنه… بى حاشیه… بى پسوند و پیشوند….
نگاهم رو پنجره ى پایین کشیده ى ماشینش ثابت موند
– سوار شو میرسونمت!

کمى اخم چاشنى صورتم کردم…
– بفرمایید مزاحمتون نمیشم!
– بیا بشین انقدرم تعارف نکن!
شال گردنمو مرتب کردمو با نگاهی به خیابون گفتم..
– ممنون از لطفتون ، من دیگه برم..

خواستم بى توجه بهش برم که حرفش میخکوبم کرد..
– اگه آرتینم بود همین قدر تعارف تیکه پاره میکردى؟ یا فقط من ترسناکمو لولو خورخوره ؟!
– این چه حرفیه جناب کاویانى؟! آقاى مطاعى هم بودن همین بود.. چه فرقى میکنه ؟!
– د اگه فرق نمیکرد ، همون طور که سوار ماشین اون میشى الانم سوار میشدى!
– من اصلا…
– دروغ نگو که خوشم نمیاد خر فرض بشم… خودم دیدم بارها سوار ماشینش شدى!
– بله سوار شدم ولى شرایط خاص بوده و به الاجبار سوار شدم.. الانم دلم میخواد زیر بارون قدم بزنم ..

بارون؟! تو به این میگى بارون! کار از بارون گذشته.. این دیگه تگرگه… تا
ایستگاه اتوبوس کلى راهه ، بیا بشین لجبازى نکن.. تو این بارون پیاده برى
مریض میشى!
بعضى وقتها بعضى حرفها بدجور به دل میشینه… الانم از همون
بعضى وقتهاست… یه لحظه نگاهم تو نگاه سبز رنگش گره خورد… نگاهش پر از گله
بود.. پر از شکایت…
مثل دل من…
سکوت چند ثانیه ایم باعث شد از ماشین پیاده بشه… دستاشو رو سقف ماشین گذاشتو کمى خودشو به سمتم کشید…
– لج نکن نگار… نمیخورمت که! میبرم میرسونمت خونه.. مسیرمونم که یکیه! امشب با شباى دیگه فرق میکنه ، ببین چه بارونیه!
نگاهم
معطوف به آسمون شد… بارون تو چشمم فرود اومد… پلکمو بستمو باز کردم… دستمو
به مژه هاى خیسم کشیدمو به کیان نگاه کردم… خیره شده بود به چشمام…
– من دلم نمیخواد…
اجازه نداد ادامه بدم… بین حرفم اومدو با لحن خشکو عصابى گفت..
– این ماشینو ببین… همه اش یه ذره هم نمیشه.. فکر میکنى میتونم تو این نیم وجب جا بلایى سرت بیارم ؟!
از حرفش سرخ شدم… نگاه از جنگل بارون گرفته و تاریکش گرفتم… دوباره ادامه داد…

منظورم اونى نبود که فکر میکنى… منظورم اینه که با این ماشین که سرو تهش
یه تیکه جائه ، اگه بخوامم نمیتونم کارى باهات بکنم… یعنى… یعنى نمیتونم
بلا سرت بیارمو…اه…
با تعجب از دادش سرمو بلند کردم… با شصتش به گوشه ى لبش کشید.. نگاهم متعجب و ترسیده بود.. باز حرفشو اصلاح کرد..
– برداشت بد نکن… میخوام بگم انقدر میترسى منکه با این ماشین نمیتونم بخوابونمت عقبو بیام….
چشمام تر لحظه گردتر میشد… این چى داره میگه ؟!

ناراحت نشو نگار ، منظورم به اون کار نبود… منظورم این بود که نمیتونم
دهنتو بگیرمو بدزدمتو ببرمت ناکجا آباد که… دست از پا خطا کنم میتونى داد و
بیداد راه بندازى کمک بخواى ، پس ترس برت نداره..
آهان حالا منظورشو فهمیدم… پسره ى غرب زده… این چه طرز حرف زدنه آخه ؟!
دلم اومد تو حلقم!
نگاهى کلى به هیکلم کرد..
– موش آب کشیده شدى! بشین تا بدتر نشدى…
اجازه ى مخالفت بهم نداد.. اومد سمتمو در ماشینو باز کرد.. وقتى دید حرکتى نمیکنم زمزمه وار کنار گوشم گفت..
– بشین دیگه…
تسلیم لحن پر خواهشش شدم.. نشستم رو صندلى و عطر حضورشو نفس کشیدم…
بوى
عطر تلخش از همیشه بیشتر بود… همیشه از اینکه قبل از خودش بوى عطرش میاد
کیف میکردم… ولى تو ماشینش انگار تو منبع اون عطر سحر انگیز نشستم… حس
میکنم تمام جونم عطر اونو گرفته
با صداى بسته شدن در ماشین چشم باز
کردمو نگاهش کردم.. لبخند زیبایى رو لبش نشست و حرکت کرد… بخارى ماشینو
روشن کرد… با جریان بخار گرم ، تازه فهمیدم چقدر سردم بوده… لرز به تنم
نشست… چیزى نپوشیده بودم ، یه مانتو مقنعه و شال گردن طوسى رنگمم دور گردنم
انداخته بودم.. دستامو بغل کردمو سرمو تو شالم فرو بردم…
– سردته ؟!
جواب ندادم… بجاش لرز بیشترى تو جونم نشست…
صداى
راهنما زدنو بعد توقف ماشین اومد… سرمو بلند کردمو نگاهش کردم ، کمربند
ماشینو باز کردو کتشو از تنش در آورد.. با تعجب نگاهمو بهش دوخته بودم که
تو بهشت خوش عطرى جا گرفتم.. کتشو انداخته بود روى شونه ام…
– خودت چى ؟!
– من گرمایى ام ، خیلى سردم نیست..
– ولى ممکنه سرما بخورین!
با
لبخند نگاهم کرد ، تا بیام بفهمم موضوع از چه قراره به سمتم خم شد… باز
متعجب شدم… ضربان قلبم افزایش یافت و نگاهم رو صورتش ثابت موند… مثل دستگاه
ضبط حرکاتشو نگاه میکردم… دستش به سمت گردنم اومد… کمى خودمو عقب کشیدم…
لبخندش عمق گرفتو دستش جلو تر اومد.. صورتشو مقابل صورت پر از ترسم گرفتو
آروم گفت..
– اگه میخواى من سرما نخورم بذار این شالتو بندازم گردنم…
دستش
به سمت شالم رفتو با یه حرکت اونو از دور گردنم باز کردو دور گردن خودش
انداخت… پلکشو بستو نفس عمیقى کشید… چند لحظه بعد چشم باز کردو با لبخند
ماشینو به حرکت در آورد…

کیان:
تمام طول مسیر لبخند از رو لبم کنار نمیرفت.. بوى عطرش زیر بینیم بودو اینو مدیون شال گردنش بودم..
به محض توقف ماشین دستش رو دستیگره نشست..
– خیلى ممنون لطف کردین!
واى که من چقدر از این ادب و لفظ قلم حرف زدنش خوشم میاد.. لبخند دندون نمایى بهش زدمو کاملا به سمتش چرخیدم..
– خواهش میکنم ، یه نگار خانوم که بیشتر نداریم!
دوبار پلک زدو به سرعت پیاده شد… اى جونم باز خجالت کشید… کى بشه من اون جفت دندون خرگوشیتو با دستاى خودم بکشم!.. دختره ى خوردنى!
دیدم
بدجور دارم میرم تو فازى که واقعا عبور ممنوعه ، برا همین دست از نگاه
کردنش برداشتمو ماشینو پارک کردم.. شال گردنشو کامل رو بینیم کشیدمو با
چشماى بسته چندبار نفس عمیق کشیدم..
رو کاناپه نشستمو سرمو رو پشتیش
گذاشتم… چشمامو بستمو به نگار فکر کردم.. به صورت سرخ از خجالتش… به چشماى
گرد شده از تعجبش وقتى میگفتم تو این ماشین نمیتونم کارى باهات بکنم… واقعا
که باید مقام اول احمق ترین مرد دنیا تو گینس به نامم ثبت بشه… آخه پسره ى
اسکول ، میدونى دختره از این مسایل فراریه ، صاف دست گذاشتى رو نقطه ضعفش
؟!
حکمت این خواستن چیه ؟!
چرا نگاهم همیشه جاده ى قدمهاى اونو دنبال میکنه ؟!
چرا غیرتم اونو هدف میگیره ؟!
چرا لبخندم با اون واقعى میشه ؟!
نمیدونم..
نمیدونم.. فقط میدونم بى اندازه میخوامش.. میخوامشو نمیخوام به این خواستن
تن بدم… من اهل ازدواج نیستم.. اهل پابند بودنم نیستم.. اگه باهاش ازدواج
کردمو مثل همه ى دختراى زندگیم دلمو زد چى؟!
این دختر پاکه.. اگه بهش آسیب برسونم چى؟!
نه ، نباید بهش فکر کنم… حداقل نه تا وقتى که من اهل ازًدواج نیستمو اون اهل دوستى نیست..
چه نمودار جالبى هستیم ما…یا بهتره بگم بردار هاى جالبى هستیم.. هردو در جهت مخالف همدیگه!
بدون هیچ وجه اشتراکى!
بى
خیال.. فعلا به ایناش فکر نکنم بهتره… همین که لحظه اى شریک راهم بودو عطر
تنشو به یادگار گرفتم برام بسه… دوباره و سه باره شالو بوئیدم… اووومم…
حقا که بوى عطرش هم مثل خودش پاکه… مثل عطر گل یاس… هوشو از سر میپرونه و
عطرش پر از آرامشه..
بهتره یه دوش آب سرد بگیرم… زیر آب بهتر میتونم به چهره ى دوست داشتنیش فکر کنم…

صبح با حالى بهتر از هرروز بیدار شدم.. خواستم از خونه بیرون برم که در واحد به صدا در اومد… کیه این وقت صبح ؟!
درو باز کردم و در کمال تعجب خواستنى ترین موجود زدنگیمو جلوى در دیدم…
با لبخند نگاهش کردم…خجالت کشیدو سرشو زیر انداخت..
سرمو کمى خم کردم..
– نگار… خانوم..
سرشو بلند کردو استفهامى نگاهم کرد..
به سقف نگاه کردمو با لحن طنز مانندى گفتم:
– آفتاب از کدوم طرف در اومده؟!
تعجب کردو اخم نشست بین ابروهاش..
– بله؟
– صبح اول وقت اومدین در خونه ى من… خیلى وقت بود از بغل دیوار میرفتینو میومدین که گذرتون به جلو خونه ام نیوفته!
– الانم کار داشتم که اومدم وگرنه..
چشماشو تو کاسه چرخوند و به سقف نگاه کرد.. گوشه ى لبشو گزید و از ادامه ى حرفش منصرف شد..
دست راستشو بالا آورد… کتم رو دستش بود..
– اومدم اینو بدم خدمتتون..
پس بگو چرا گذرش به اینجا افتاده..
– چه عجله اى بود حالا ؟!
– دیروز بردم خشکشویى ، تمییز و اتو شده ست… خدمت شما..
به دست منتظرش نگاه کردم..
– قابلتو نداره ، باشه بپوشش!
لبخندى که سعى در پنهان کردنش میکرد پیدا شد..
– ببخشید ولى اگه میخواستمم نمیتونستم کت شمارو بپوشم..
کمى اخم کردمو چشمامو ریز کردم..
– میشه بپرسم چرا ؟!
– چون براى شما کته ، براى من میشه پالتو… تازه بلندى آستین ها و گشادیش هم هست.. به هرحال برازنده ى خودتونه!
آهان.. که اینطور.. فکر کردم بدش میاد و تریپ وسواس برداشته..
دستمو جلو بردمو کتو گرفتم… زیر لب تشکر کرد..
کتمو رو ساعدم انداختمو مستقیم نگاهش کردم..
– دیگه خشکشویى دادنش برا چى بود ؟ یه بار که بیشتر نپوشیدى.. منم بد دل نیستم که بدم بیاد… تازه ترجیح میدادم همونجورى باشه..
سرش دوباره زمینو هدف گرفت..
– خواهش میکنم به هرحال کثیف شده بود.. ممنون از زحمتتون ، اگه کارى ندارین من دیگه برم!
– نمیاى تو ؟
– خیر ، باید برم شرکت تا سر وقت اونجا باشم..
باز من خواستم یه قدم جلو برمو این تریپ رسمى برداشت… اصلا انگار سنسور داره.. تا بخواى یه قدم بردارى میفهمه و قدمتو قلم میکنه!
– خیر پیش ، خداحافظ!
– خدا نگهدار
نگاه منتظرى به منو پشت سرم که خونه ام باش ، انداختو عقب گرد کرد..
فکر کنم منتظر بود شال گردنشو براش بیارم… ولى کور خوندى نگار خانوم.. این شال دیگه مال خودمه… بذار یه یادگارى از تو برام بمونه!
با این فکر لبخند زدمو درو بستم…
به اتاقم رفتمو شالشو برداشتمو بوئیدم… چشم بستمو نگارو تصور کردم.. چشم بستمو با تصورش آروم شدم…
وقتى شال و فکرش این همه آرامش میده ، خودش چقدر آرامش میده بهم ؟!
نفسمو پر صدا بیرون دادمو به قصد شرکت از خونه بیرون رفتم..
پشت
میزم نشسته بودم که آرتین اومد تو اتاق… با ورودش مانیتورو که رو اتاق
نگار زووم شده بودو خاموش کردمو با لبخند مصنوعى بهش خیره شدم..
– کیان وقت دارى؟
– آره ، چطور ؟
– باید باهات حرف بزنم… میشه یه ساعت بیاى بریم بیرون ؟
– الان ؟
– آره!
– مشکلى پیش اومده ؟ چرا انقدر پریشون و مضطربى؟!
– بریم بهت میگم..
– باشه ، تا برى پارکینگ منم اومدم..
با رفتن آرتین کتمو برداشتمو از اتاقم بیرون رفتم.. جلوى میز ملکى ریستادم تا سفارشات لازمو بهش بکنم..
– خانم ملکى ، منو آقاى مطاعى میریم تا جایى حدود یک ساعت دیگه برمیگردیم.. حواست به همه چى باشه!
– چشم!
سرمو به علامت تائید تکون دادمو از شرکت بیرون زدم..
آرتین
تو ماشینش نشسته بودو برام چراغ زد… دستى تکون دادمو به ماشین خودم اشاره
کردم ، حتى اگه مسیرمونم یکى باشه ترجیح میدم با ماشین خودم برم…
نشستمو براش بوق زدم تا راه بیوفته… حرکت کردو منم به دنبالش..
رفتیم
بام تهران… این موقع روز خلوت بود… ماشینارو پارک کردیمو گوشه اى
ایستادیم… آرتین حرفى نمیزدو به شهر خیره شده بود… امروز عجیب شده بود…
دستمو رو شونه اش گذاشتم.. زیر چشمى نگاهم کرد..
– چیزى شده ؟!
برگشت و روبروم ایستاد… خیره شد تو چشمامو سوالى که اصلا انتظارشو نداشتم پرسید..
– تو نگارو دوست دارى ؟!
از این سوال یه دفعه ایش کوپ کردم… درکش نمیکنم.. چرا میپرسه!
به چى میخواد برسه!
اخم ریزى کردمو تو صورتش دقیق شدم…
– براى چى میپرسى ؟
– جواب منو بده…
کمى
فکر کردم ، ازش خوشم میاد… ولى دوست داشتن… بعید میدونم.. اونم یه دختره
مثل دختراى دیگه ، فقط غیرقابل نفوذه… راحت بدست نمیاد… من فقط… فقط ازش
خوشم میاد…
ًستمو تو جیب شلوارم کردمو نگاهمو به شهر دوختم… جوابش یه کلمه بود…
– نه!
صداى قدمشو شنیدم.. زیر چشمى نگاهش کردم… کنارم ایستاد.. دست به سینه…
– فکر میکردم همه ى اون گیردادنها و توجه ها به یه علاقه ى زیر پوستى ختم بشه
– اشتباه فکر کردى!
نمیدونم دلیل این همه سوال پیچ کردن آرتین چیه ؟! اصلا به اون چه ربطى داره!
من اگه عاشقشم بودم تا از خودش مطمئن نمیشدم به کسى حرفى نمیزدم ، چه برسه به حالا که حسم بهش فقط یه کنجکاوى ساده ست…
– من میخوام ازدواج کنم!
گره ابروهام عمق گرفت.. چرخیدمو به صورتش خره شدم..
– خب…
– میخوام از نگار خواستگارى کنم…
– چى؟
– یواشتر! چته ؟!
– تو الان چى گفتى؟
– گفتم میخوام ازدواج کنم…
– بعدش چى گفتى ؟

میخوام اون دختر نگار باشه… فکر میکردم تو بهش علاقه دارى…دیدم تو
رفاقتمون نامردیه از حس تو نپرسمو پا پیش بذارم.. هرچى باشه رفیقمى… ولى
حالا که تو میگى بهش حسى ندارى خیالم راحت شد… دختر خوب و نجیبیه ، درموردش
تحقیق کردم… خانواده اش فوت کردن ، اما علت دقیقشو نمیدونم… تو این جامعه ى
خراب که زنها از مردها گرگ تر شدن ، خیلیه اگه دخترى مثل اون پاک بمونه!
تمام این مدت که باهاش کار میکنیم یه برخورد بد و زشت ازش ندیدم.. یه کم
شیطنت داره که به نظر من بهش جذابیت میده ، خیلى در موردش فکر کردم.. خیلئ
سبک سنگین کردم.. هرچى فکر کردم فقط به یه نتیجه رسیدم… اینکه دوسش دارم…
با خانواده ام صحبت کردم ، گفتم یکى هست که دوستش دارم ، هنوز شناخت کامغى
از نگار ندارن ، فقط بهشون گفتم همکارمه و خیلى دختر محجوبیه …باید اول از
نگار بپرسمو اگه اونم راضى بود ، بگم خانواده ام بیان تهران …در کل قصدم
جدیه…. در مورد ملاقت امروزم باید بگم که…تو رفیقمى ، دوست خوبمى ، از
احساست به نگار نمیدونم… یعنى خودت نگفتى یا نذاشتى که بدونم اما….زیادى
بهش حساسى ، زیادى هواشو داریو بهش سخت نمیگیرى.. گفتم شاید یه رابطه ى
احساسى این وسط هست.. ولى حالا که ازت پرسیدم خیالم راحت شد… دلم نمیخواد
تو عالم رفاقت چشم جفتمون دنبال یه دختر باشه.. میخواستم با خیال راحت ازش
خواستگارى کنم….
نکنه خیالش از بابت نگار تخته!
نکنه اینا باهم قولو قرارهاشونو گذاشتنو فقط براى این اومده بهم میگه که بعد از این چشمم دنبال نگار نره!
– نگارم میدونه ؟
– چیو ؟!
– این جریان خواستگاریو..
– گفتم که اول اومدم از تو بپرسم که اگه یه وقت حسى بهش دارى من پا پس بکشم.. هنوز به خودش نگفتم… میخوام امشب بهش بگم
– امشب ؟
– براى شام دعوتش کردم!
– قبول کرد؟
– به هزار خواهش و مکافات!

به آرتین گفتم کارى برام پیش اومده و شرکت نمیام ، باهاش خداحافظى کردمو سوار ماشینم شدم…
سعى کردم طورى برخورد کنم که متوجه چیزى نشه… خوشم نمیاد کسى از حسم بدونه!
هرچند که این حس هنوز براى خودم گنگه!
نگار… نگار…نگار……..
من باتو چه کار کنم ؟!
دلبرى میکنى یا مهره ى مار دارى ؟
چرا هر مردى سر راهت قرار میگیره شیفته ات میشه ؟!
مقصدم معلوم نیست… فقط تو خیابونا میچرخیدمو فکر میکردم… اینکه چکار باید بکنم.. آرتین اهل ازدواجه ، اما من چى؟!
خودمم
خوب میدونم که نیستم…. آرتین بچه خوب و مثبتیه ، اما من… چه خوبه که راحت
تصمیم گرفته و با دلش یکى شده ، من حتى از احساس خودم هم مطمئن نیستم… حسم
به نگار فقط خواستنه!
اما نگار چى ؟!
تو این مدت ، اون به من حسى پیدا نکرده ؟!
یه صدایى تو مغزم گفت ” مگه تو بجز اذیت و آزار ثمر دیگه اى هم براش داشتى که بهت دلبسته بشه ؟!”
نه!
فقط اذیت بوده و آزار… اما گاهى محبت هاى زیر پوستى هم بوده!
ولى
آرتین… اون بیشتر محبتشو به اطرافیانش نشون میده… خوش رو و خوش برخورده ،
از اینا گذشته ، با نگار تو یه اتاقنو کل روز با همن… ممکنه تو این مدت
رابطه اى بینشون شکل گرفته باشه… بعید نیست این خوساتن دو طرفه باشه!
اما اگه اینطور بود ، چرا آرتین اومد نظر منو بپرسه ؟!
شاید از سیاستشه… شاید میخواسته قلمروشو مشخص کنه و بگه این دختر صاحاب داره و نگاهت هرز نره!
نمیدونم…… آرتین انقدر خوب هست که نمیشه چنین فکرى در موردش کرد…
بهش گفتم نگارو دوست ندارم… اما دروغ گفتم… ته دلم یه صدایى هست که گاهى فریاد میزنه تو خیلى بیشتر از خیلى این دخترو دوست دارى!
اه!
نمیدونم… نمیدونمو تو کار این قلب لامصب موندم!
تو کارش موندم وقتى با نگاه به نگار ضربان میگیره….
تو کارش موندم وقتى با حضورش میخواد از سینه ام بزنه بیرون!
تو کارش موندم وقتى مغزمو از کار میندازه و میگه به آغوشش بگیر!
تو کارش موندم وقتى اراده امو صلب میکنه و زانوهامو شل!
تو کارش موندم وقتى با بوئیدن یه شال گردن آروم میشه!
ماشینو
کنار خیابون پارک میکنمو پیاده میشم… دستمو تو موهام فرو میبرمو محکمو
عمیق نفس میکشم…. سیگار برگى روشن میکنمو چشم به آسمون میدوزم…
بهتره ببینم تکلیف نگار با دلش چیه!
شاید اون آرتینو دوست داشته باشه و این همه فکرو تشویش من بیخودى باشه!
باید ببینم خودش چه تصمیمى میگیره!
اگه قبول کنه یعنى دلش با آرتینه و پا پیش گذاشتن من بیهوده ست ، فقط غرورم خورد میشه و من غرورم از همه ى زندگیم برام مهمتره….
اگرم
قبول نکنه یعنى حسى بهش نداره و من میتونم بیشتردر موردش فکر کنم ، هر چند
که حالا حالاها قصد ازدواج ندارمو نمیخوام دم به تله بدم!
به هرحال آرتین میخواد بهش حرف دلشو بزنه… شاید نگارم دلش با اون باشه… دوست داشتن که زورى نمیشه!
دلش با من باشه میگه نه!
اما اگه نباشه…….
سیگارم تموم شد…. نفس عمیقى کشیدمو سوار ماشینم شدم….
باید صبر کنم…… صبر کنمو امیدوار باشم که این دختر خرگوشى دل به آرتین نداده!

پنج
روزه شرکت نرفتم… بى حوصله ام.. حوصله ى شرکت رفتنو ندارم ، منتظرم… منتظر
شنیدن خبرى از آرتین… ولى توانشو نداشتم خودم پیش قدم بشم
اعتراف میکنم که میترسم..
گاهى به خودم نهیب میزنم که نگار جوابش منفیه!.. ولى چند لحظه بعد…
اه.. لعنت به این زندگى!
گوشیم زنگ میخوره.. شماره ى بابائه.. همینو کم داشتم…
با بى حوصلگى جواب میدم..
– بفرمایید؟
– باز تولک چى رفتى که شرکتو بیخیال شدى؟!
– نگران نباشین.. آرتین کارشو بلده!
آره.. واقعا کارشو بلده.. بلده چطورى تو دل کسى جا باز کنه..
بلده اعتماد همه رو جلب کنه.. کارى که من هیچ وقت بلد نبودم..
– حواست با منه؟!
– میفرمودین…

میگم من به پسر مطاعى اعتماد دارم.. کارش درسته ، ولى این دلیل نمیشه که
تو بیخیال کار بشى.. آدم به چشم خودشم نباید اعتماد کنه.. چه برسه به
رفیقش!
– خیالتون جمع!.. کوچیکترین حرکتى کنه ریپورترتون در جریان میذارتتون.. میبینین که.. کارش حرف نداره.. گزارش لحظه اى میده!
– پ میخواستى نگه و تو براى خودت ول بچرخیو همه ى شرکتو بسپارى به رفیقت ؟!
– رفیقم کارش از معاون خبر چین شما بهتره!
– لودگیو بس کن… آدم نباید خوش خیال باشه.. یه وقت به خودت میاى مبینى همون رفیقت همه ى زندگیتو با خودش برده!
به ذهنم رسید همه ى زندگیم… نگار؟
ممکنه نگار همه ى زندگیم باشه و وقتى به خودم بیام ببینم آرتین اونو با خودش برده ؟!
این وسط احساس من چى میشه ؟!
اعتراف میکنم دوستش دارم… اما…
به
عشق اعتقاد ندارم… به ازدواج اصلا فکر نمیکنم.. ولى نگار.. نگار اهل دل
دادن الکى نیست.. مثل آرتین اهل حلال و حرومه و میتونه جفت خوبى براش باشه!
اصلا… اصلا شاید به خاطر همین طرز فکرشونو که یه اتفاقاتى بینشون افتاده
حتما همین طوره!
از قدیم گفتن دل به دل راه دارهث. چه تضمینى هست که من برمو به نگار اعتراف کنم یه حس هایى تو دلمه و اون سکه ى یه پولم نکنه ؟!
جلو آرتین ضایع میشم… بعدشم اونا با هم ازدواج میکنن و رفاقتمون بهم میخوره!
این وسط فقط غرورم شکسته میشه….
اگه اونا همدیگه رو بخوان ابراز احساسات من تاثیرى هم داره ؟!
نه!
نداره…
نداره…
نداره…
با داد بابام به خودم اومدم..
– کدوم گورى رفتى که جواب منو نمیدى؟! رفتى تو هپروت ؟!
– کار دارم بابا… کارى ندارین ؟
– منظورت از کار همون عیاشیه ؟!
– خداحافظ!
گوشیو قطع کردم.. حوصله ى نصیحت شنیدنو ندارم…
لعنتى!

نگار:

یک ماه از شبى که آرتین بهم پیشنهاد داده میگذره…
یک ماهه سر در گم و کلافه ام.. از یه طرف دلم با کیانه و از طرفى میترسم با رد کردن این پیشنهاد براى همیشه تنها بمونم…
با خودم که تعارف ندارم ، نزدیک بیست و نه سالمه و بدون هیچ دوست و آشنایى ، تو این شهر درندشت تک تنهام…
از نظر هر دخترى آرتین پسر ایده آلیه و به نظر منم پسر معقول و محترمى هستش…
دلم به کیان خوشه ولى تا کى؟!
اگه امید داشتم بهش و از احساسش باخبر بودم ، تا قیام قیامتم شده صبر میکردم… اما افسوس که نمیدونم تو دلش چى میگذره!
نمیدونم اون چراغ سبز نشون دادنها.. اون نخ و طناب دادنها.. از روى عشق و دوست داشتن بوده یا فقط براى خوش گذرونیش!
تو این یک ماه اونم کم پیدا شده… کم حرف شده.. پر اخم شده… نگاهش بهم مثل طلبکارى میمونه که انگار ارث باباشو خوردم!
اگه نمیشناختمش بهش شک میکردمو فکر میکردم رقیب عشقیش شدمو اونو دارم از آرتین جدا میکنم!
والا! انگار من بین اون دوتا قرار گرفتم که با چشمهاى سبزش برام خط و نشون میکشه!
بجاى اینکه مرد و مردونه بیاد بگه چه دردشه… برام قیافه میگیره!
اینم عشقه من دارم ؟!
پیامبر قحط بود رفتم سراغ جرجیل!
من با نگاه بهش قلبم میلرزه و اون… برام شمشیر از رو میبنده!
اى خدا.. چرا منو دختر آفریدى؟!
اگه من پسر بودم در اولین فرصت میرفتم خواستگارى عشقم…
اى کاش من پسر بودم و کیان دختر…. بعضى آدما لیاقت مرد بودن رو ندارن!
باید ما زنها مرد میشدیم تا مردونگیو نشونشون بدیم!
از طرفى آرتین کلافه شده!
میگه چرا جوابشو نمیدم… خودمم نمیدونم چه مرگمه!
کیانو دوست دارم ، ولى تا کى باید منتظر یه اشاره ازش باشم…
اگه بخوام عاقلانه فکر کنم باید پیشنهاد آرتینو قبول کنم ، اما دل که حرف عقل سرش نمیشه!
دیروز
آرتین بهم گفت میخواد مادرشو بیاره تهران براى خواستگارى… بهش گفتم آمادگى
شو ندارم ، اما گفت تا تو شرایط قرار نگیرى با این قضیه کنار نمیاى!
به اجبار قبول کردم.. حالا قرار شده فردا بیان… خیلى از مامانش تعریف کرده.. اما بیشتر از نظم و حساسیتهاى مامانش گفته!
یه جورایى ندیده ازش میترسم!
حالا قرار شده فردا بیان تا منم بیشتر فکر کنمو جواب قطعیو تا آخر ماه بدم!
اگه فقط یه حرکت… یه نشونه… یه علامت از کیان ببینم ، قید عاقلانه زندگى کردنو میزنمو منتظرش میشم!
اما اگه تغییر نکنه و هنوز همون پسر خوش گذرون بخواد بمونه…. پیشنهاد آرتینو قبول میکنمو میرم دنبال زندگیم!
شاید اصلا کیان منو دوست نداشته باشه…
نمیتونم بشینم تا یه روزى بیاد منو بگیره!
شاید نیاد و بره دست یکى دیگه رو بگیره!
واى دیوونه شدم

واى خدا دارم از استرس میمیرم… با اینکه یه جورایى ته دلم جوابم منفیه ولى بازم استرس دارم…
به
هر حال هر دخترى روز خواستگاریش استرس داره ، واى به حال منکه تنها هم
هستم… همه ماماناشون پیششونن و خم و چم کارو یاد دختراشون میدن ، ولى من چى
؟! تنهاى تنهام.. خودممو خودم!
دوباره ظرف میوه رو چک کردم.. خب اینا که خوبن… بعد یه فنجون چایى ریختمو با کمى چشیدنش از طعمش مطمئن شدم.. رنگش هم که عالى بود
فنجونهاى تو سینى چیده شده رو نگاه کردم.. اینا رو هم منظم و مرتب چیده امشون..
دستى به موهام کشیدمو براى مطمئن شدن از خوب بودن ظاهرم به اتاقم رفتم..
یه
بلیز و دامن یاسى پوشیدم ، با شال یاسى که رو تخت گذاشتم سته و بهم میاد…
یه چادر سفیدم گذاشتم که سرم کنم… دوست دارم وقتى براى دخترا خواستگار میاد
چادر سفید سر میکنن!
به ساعت نگاه کردم.. فکر کنم تا نیم ساعت دیگه بیان… شالمو سرم کردمو چادرمم دستم گرفتم..
از اتاقم بیرون رفتم و چند بار طول و عرض سالنو طى کردم… نخیر! استرسم کم که نمیشه هیچ بیشترم میشه!
از
پنجره بیرونو نگاه کردم.. خبرى نبود… به ساعت نگاه کردم.. ده دقیقه ى دیگه
مونده بود.. نمیدونم چرا نسبت به مادر آرتین حس خوبى نداشتم.. انگار ناخود
آگاه ازش میترسم…
احساس میکنم هوا بهم نمیرسه… کمى دستمو مثل بادبزن جلوم تکون میدم.. فایده اى نداره…
در
واحدو باز میکنمو کمى سرمو بیرون میکنم تا هوا به ریه هام برسه… با چشمهاى
بسته نفس میکشم که عطر آشنایى به مشامم میخوره و متعاقب اون صداى پر از
حرصش گوشمو نوازش میده..
– به به عروس خانوم… از هولت اومدى دم در ؟!
شنیدم امروز خانواده ى مطاعى براى غلامى میرسن خدمتتون!… اینطور که پیداست
تو و آرتین تو این یه سال بیکار نشستینو مشغول نون بده کباب بستون بازى
بودین…. اونم چه نون و کبابى!
حرفاش پر بود از توهین و طعنه… پر از حس تنفر… چرا این کیان بى خرد منو اینجورى شناخته ؟!
مگه من با کى دل و قلوه دادم که حالا بخوام کبابم بدم ؟!
لبمو با حرص رو هم فشردم… خواستم جوابشو ندمو برم تو خونه که باز صداش بلند شد..
– خوب منو دوربینهارو پیچوندینا… یواشکى زیرآبى میرفتین ؟! انگار شناتم مثل زبانت خوبه!
– اختیار دارین.. هیچ شناگر قهارى به پاى شما نمیرسه.. ما داریم به شما درس پس میدیم استاد
استادو
با غلظت بیان کردم که به لحن مسخره ام پى ببره… همون طور که اون منو
ناراحت کرده بود منم عصبانیش کردم.. دستاش مشت شدو فکش فشرده!
– وقتى میتونى بهم بگى استاد که خودم به شخصه ازت امتحان گرفته باشمو تستت کرده باشم…
با نگاه خیره و خاصى شروع به براندازم کرد… هیچ از حرف و لحنش خوشم نیومد… از قدیم گفتن جواب ابله هان خاموشیست…
بهتره جوابشو ندم… این آدم بشو نیست…
فکرش فقط هول مسایل خاک بر سرى میچرخه!
پوزخندى آمیخته به تحقیر زدمو نگاه ازش گرفتم.. درو بستمو سرمو به در تکیه دادم…
خدایا من چقدر بدبختم… آخه اینم آدمه من عاشقش شدم؟!
اون
از رفتارو کارهاى سابقش… اون از کم محلیهاى این مدتش.. اینم از الانش…
بجاى اینکه یه حرفى بزنه باور کنم دوستم داره… فقط خنر تو قلبم فرو میکنه..
باز استرس اومد سراغم… اما با شنیدن صداى زنگ اجازه ى فکر کردن به مسائل پر از درد و استرسو نداشتم..
به تصویر آریتن که همراه یه مردو سه تا زن دیگه اومده بود نگاه کردمو درو زدمتا باز بشه.. گوشیو برادشتمو کفتم
– بفرمایید

صورت
تک تکشون نگاه کردم.. شاید کشوندنشون تا ایجا لازم نبود چون جوابم منفیه ،
ولى دو دل بودنم بهم این اجازه رو نمیده که به طور قطعى جواب رد بدم..
به هرحال دختر میخوان باید طبق رسم و رسومات بیان خواستگارى… نمیشه که خودمو بذارم تو ببشقابو تقدیمشون کنم!
قیافه ى پدرش مهربونه… ولى مادرش!
واى واى واى… از اون مادر شوهراس.. با چشمهاش داره منو به جنگ دعوت میکنه!
لابد فکر کرده نشستم زیرپاى پسرشو خامش کردم..
بهشون تعارف کردم بشینن و خودمم براى آوردن چاى به آشپزخونه رفتم..
وقتى به پذیرایى برگشتم متوجه یواشکى حرف زدن مادرو دخترا با هم شدم… با دیدن من دختر بزرگتر لبخند زدو زحمت نکشیدى زیر لب گفت..
لبخندى به اجبار زدم و به سمت پدرشون رفتم.. فنجونى برداشت و با لبخند نگاهم کرد..
– دست گلت درد نکنه دخترم!
– خواهش میکنم..
به مادرش نگاه کردم که داشت با حرص شوهرشو نگاه میکرد.. لابد ناراحت شده که به من گفته دخترم!
به طرف مادرش رفتمو تعارف کردم بهش..
– من میل ندارم!
تعجب کردمو اخم ریزى رو صورتم نشست..
– هرطور میلتونه!
خواهرهاش
با تشکر آرومى چاى برداشتن و منم زیرلب خواهش میکنم گفتم.. وقتى مقابل
آرتین رفتم ، لبخند اطمینان بخشى بهم زد و پلکشو رو هم فشرد..
کمى دلم آروم شد… بعد از رفتار کیان و مادرآرتین به این اطمینان احتیاج داشتم..
روى دورترین صندلى نشستمو نگاهمو به زمین دوختم!
با سوال مادرش نگاهمو بهش دوختم تا جوابشو بدم..
– تنها زندگى میکنى؟!
لحنش پر بود از توهین و طلبکارى!
– بله!
– لااقل براى مراسم خواستگاریت اقوامت یا بزرگترت باید میومدن!
– شما درست میفرماید ولى بزرگتر من خداست!
– خوبه ، همه براى اینکه بال و پرشون باز باشه خدا رو واسطه میکنن!
صداى آرتین بلند شد..
– مامان!

شما صحبت نکن… گفتى از یکى خوشت اومده و باید بیاییم خواستگارى ، ماهم
گفتیم چشم! ولى باید بدونم با چه خانواده اى میخواهیم وصلت کنیم!
– منکه گفتم پدرو مادر نگارخانوم فوت شدن!
– منم که پدرو مادرشو نخواستم… یه بزرگتر خواستم…بد میگم ؟!
منتظر به صورتم چشم دوخت… سعى کردم به خودم مسلط باشم..

نه خانم مطاعى ، درست میگین ولى من بزرگتر ندارم.. در واقع بجز خدا هیچ
کسیو ندارم ، چون خودش همه ى کسایى که داشتمو گرفت.. منم راضیم به رضاى
خودش!
– شماکه بعله! بایدم راضى باشى… شما دختراى تهرون از خداتونه تنها
باشینو کسى سر از کارتون در نیاره ، ولى ما به عنوان خانواده ى پسر باید
بدونیم با کیا وصلت میکنیم!
– خانم محترم ، منکه هنوز جواب مثبت ندادم که شما همه چیزو تموم شده میبینین ، این جلسه فقط محض خواستگارى و آشنا شدنه!…

بله؟ جوابت مثبت نبوده و مارو تا اینجا کشوندى؟! فکر کردى مردم مسخره اتن
؟! دل و قلوه هاتو با پسر ساده ى من دادیو گرفتى…خودتو بستى به ریشش ، حالا
طاقچه بالا هم میذارى ؟!
– لطفا احترام خودتونو نگه دارین و توهین نکنین!
– مثلا میخواى…
– عاطفه!
شوهرش با صداى بلندى اسمشو صدا کرد.. آرتینم با دستهاى مشت شده از جا بلند شدو روبه مادرش گفت
– قرارمون این بود؟ مثلا برام اومدین خواستگارى یا هرچى ریسیدمو خراب کنین ؟!
– قرارمون بود بیاییم ببینیم دختره چه پخیه..
– مامان!
– هان ؟ چیه ؟ صداتو براى من میبرى بالا ؟! اونم به خاطر این؟
– بهتون گفته بودم که چقدر دوستش دارم ، از نجابت و خانومیش هم گفته بودم..
– از بى کسو کاریش چى؟!
دیگه بسمه!
از جا بلند شدمو به سمت در رفتم.. درو باز کردمو دستمو به سمت بیرون گرفتم..
– فکر میکنم بهتره تشریف ببیرن! این ازدواج از پایه اشتباهه!
– نگار!

لطفا تشریف ببرین آقاى مطاعى… من اگه بى کس شدم به خاطر زلزله اى بود که
خدا خواست… من اگه تنهام ، به خاطر مصلحتى بود که خدا خواست ، همه ى فامیلم
توزلزله رفتن زیر آوار.. همه اشون مردن… نه خواهرم برام موند و نه
برادرام… نه عمو ، نه دایى.. خودمم از بخت بدم تهران دانشجو بودم که زنده
موندم.. اجازه نمیدم کسى بى کسیو تنهاییمو تو سرم بزنه!.. بفرمایید!
– نگار من…
باز مادرش جلو اومد…
– بسه آرتین ، انقدر خودتو کوچیک نکن! دختر که قحط نیست! این نشد یکى دیگه… عروسى که خواستگارشو از خونه بیرون میکنه به درد نمیخوره!
– به احترام اسم مادر جوابتونو نمیدم خانم مطاعى! بفرمایید..
با
چشمهایى از خشم بیرون زده از کنارم گذشت و از خونه بیرون رفت… جلو در زیر
لب گفت (خوبه یه نفره و یه ایلو حریفه ، اگه طایفه دار بود میخواست چکار
کنه! )
دخترهاشم پشت سرش رفتن.. موقع رفتن پدرش زیر لب ازش عذر خواهى کردم.. مرد خوبى بود و بى احترامى بهم نکرده بود.. لبخند زدو گفت
– درست میشه!
با
این حرفش ماتم برد… با اینکه از توهینهاشون ناراحت شدم ، ولى ته دلم
خوشحال شدم که دیگه آرتین پاپیچم نمیشه! ولى با این حرف پدرش….
آرتین کنارم اومد..
– نگار من متاسفم… مامانو مجبور میکنم ازت عذر خواهى کنه! من از تو دست نمیکشم!
تا خواستم جوابشو بدم از خونه بیرون رفت…
یعنى بازم میخواد پا فشارى کنه ؟!

کیان:

یک هفته از روز خواستگارى آرتین از نگار میگذره ، هر دوشون ساکتنو حرفى نزدن..
حتى آرتین که همیشه اتفاقات روز رو بدون اینکه ازش بپرسى میگفت ، هم ساکت شده..
نمیدونم جریان چیه! شاید باهم به مشکل برخوردن.. هرکارى میکنم نمیتونم برم از آرتین بپرسم..
که چى بشه آخه ؟!
شاید بجاى جواب بگه تو چرا جوش میزنى؟!
ولى این دل که حرف حالیش نیست… یه ریز میگه برو بپرس!
امروز پنجشنبه ست و برخلاف همیشه آرتین بجاى اینکه بره اصفهان ، اومده بهم گفته بیا بریم دربند!
منم قبول کردم.. خیلى وقته یه جاى با صفا و خوش آب و هوا نرفتم… از طرفى میخوام سر حرفو با آرتین باز کنم!
ساعت هشت بود که با هم رفتیم دربند… از ماشین پیاده شدمو نفس عمیقى کشیدم..
با آرتین به پاتوق همیشگیمون رفتیم و روى تخت نشستیم..
– خب ، آرتین خان ، قابل دونستین با ما بیایین بیرون!
– حوصله ام سر رفته بود ، دلمم گرفته بود!
– تو این دوره زمونه یه دل نشون بده که نگرفته باشه!
– چى سفارش بدم ؟
– چاى قلیون بگو فعلا بیاره تا بعد.. نگفتى ، چطور نرفتى اصفهان ؟!
– باشون قهرم… البته با بابام قهر نیستما ، با مامان و خواهرها قهرم!
– سر چى؟!
– تعریف میکنم ، ولى نخندى!
– نه ، بگو..
– سر قضیه ى خواستگارى!
– راستى چى شد؟
– چقدرم که تو برات مهم بودو پرسیدى؟!
– این اداها


رمان آپامه

خالی از هر حسی زل میزنم به گوشی موبایلم که همچنان با حرکت های ریزش، سعی در جلب توجهم داره…

با
هر بار روشن و خاموش شدن بی صدای صفحه، اسم کاپوتاژ خودنمایی میکنه… بعد
از تلاشی بی حاصل، نور گوشی ثابت میشه و عدد ۷۹ رویش خودنمایی میکنه…

تعداد
مسیج ها هم دست کمی از تماس های بی پاسخ نداره… چرا؟! فکر میکنم توی آخرین
پیامم، براش نوشتم دیگه ارتباطی از طرف اون رو نمیخوام… فهمیدن واژه
ارتباط نداشتن انقدر سخته؟! نه زنگ، نه پیام و نه دیدار غیر قابل فهمه؟!
یادم نمیاد توی توضیحاتم در قالب یک پیام، چیزی از قلم افتاده باشه… بعد از
رو دست بزرگی که بهم زد، حرفی هم برای گفتن داره؟! لبهام برای زدن پوزخند
میلرزه… میدونستم زنگ خطر توی سرم بی مورد نیست… میدونستم یه جای این رابطه
میلنگه… میدونستم همه چیزش عجیبه… میدونستم نادیده گرفتن بهار با اون همه
جاذبه غیر ممکنه… آدم پرتجربه ایی نیستم، اما احمق هم نیستم… بخاطر نبودن
حسی بین من و ساسان، اخم در هم میکشه و بعد تا صبح با بهار توی اتاقی مشترک
سر میکنه، در حالی که میدونه چیزی فراتر از یه حس ساده توی قلب بهار وجود
داره… منم احمق… و خیلی راحت پنهون میکنه و یادش میره درسایی این وسط وجود
داره که میتونه تمام نقشه هاشو نقش برآب کنه… حسم میگه راه انداختن این
داستان عاشقانه نقشه ایی بوده تا انتقام تمام بدرفتاری های گذشته مو
دربیاره… تا ثابت کنه چقدر میتونه قدرتمند و حیله گر باشه… ولی برای دامن
زدن به این حس باید خیلی از لحظه ها رو حذف کنم چون نه تنها با عقل، بلکه
با دلم هم جور در نمیاد… تا همینجاش، خسته ام… من نمی تونم اینهمه فشارو
تحمل کنم… صادقانه میگم… وجود بهارو خودم خواستم نه برای اینکه دلم به حالش
میسوزه، بلکه خواستم باشه تا نگاه ها به سمتم کشیده نشه… چون میترسم… چون
من خیلی ضعیفم… اما تحملش اونهم انقدر نزدیک به داریوش درد آوره… وقتی نمی
تونم طاقت بیارم، رها کردن بهترین گزینه ست… دور شدن از داریوش و هر چی که
بهش ربط داره خیلی عقلانی تره… تقه ایی که به در خورد، ذهنمو از داریوش و
درموندگی ام منحرف میکنه و نگاه بی روحمو به پارمیس میدوزم:
– بیا شام حاضره…
میفهمه
بی حوصله ام و سر به سرم نمیذاره… دلم می خواد همچنان توی خلوت خودم بمونم
ولی نمیشه… شام توی حرف زدن های بقیه و سکوت من صرف میشه… حتی تلاش هم نمی
کنم تا همراهیشون کنم و اونها هم مثل همیشه درکم میکنند… امکان نداره از
ذهنشون بگذره که من بخاطر یه پسر، بخاطر داریوش، اینطور قنبرک زدم و مثل
همیشه خیال می کنند نگرانی از حال یکی از فرشته های کوچولوی مهرایزد حالمو
دگرگون کرده… بعد از شام همه دور تلویزیون جمع میشن تا به اتفاق، ساعتی رو
به دیدن برنامه هاش سپری کنن اما من… شاید با لمس پیانو آروم بشم… بی صدا
روی صندلیش جا گرفتم… کلید فا رو چند بار بی هدف فشار دادم… گفت تا الان
نمی دونست یه پیانو چه آرامشی میتونه به همراه داشته باشه… دیگه چی براش
آرامش میاره؟! بهار؟! چشمم پر از اشک شد و دستمو روی دکمه فشار دادم… صدای
تلویزیون بلند بود اما همچنان لبهامو بهم فشار دادم تا بتونم گریه مو قبل
از شدت گرفتن مهار کنم… تنها صدای خفه ایی از گلوم خارج شد…خوبیش اینه که
پشتم بهشونه… میدونم صورتم بخاطر فشاری که برای ساکت نگه داشتنم به خودم
وارد میکنم، قرمز شده اما مطمءنم خانواده ام به این حال من عادت دارن تا
وقتی آروم بشم، سر به سرم نمیذارن… انگشت اشاره مو سراسر پلک پایینم جا
دادم و اشکمو گرفتم… حتی حدس هم نمی تونه بزنه که چقدر دلم میخواد از طرفش
لمش بشم… خواسته ایی که با هر با دیدنش بیشتر شدت گرفته… اما بهار دختر خوش
شانس تریه… بهتره همه چیز همینجا تموم بشه… تا بیشتر شروع نشده ختمشو
اعلام کنیم و هر دو راحت بشیم… بیشتر از اون، من… دلم میخواست ساعت ها پشت
پیانو بشینم و بنوازم ولی با این حالم نمیشد… از جام بلند شدم و دوباره به
اتاقم پناه بردم… تلاشی برای روشن کردن چراغ نمیکنم… گوشیم به تنهایی کار
لامپو انجام میداد و همچنان می لرزید… برخلاف تلاش هاش، دو روزه که صداشو
نشنیدم… اینطوری برای همه بهتره…نگاهم دوباره سر خورد روی گوشی بیچاره… اون
چه گناهی کرده که دو روز بی استراحت داره خودشو به آب و آتیش میزنه… دست
دراز کردم و بدون برداشتنش از روی میز، خاموشش کردم… شب وقت استراحته، حتی
برای یه وسیله بی جون… خودمو روی تخت رها کردمو دستهامو روی شکمم قلاب
کردم… می تونم فراموشش کنم… دیگه پامو خونه ی درسا اینا نمیذارم… اینطور
راحت یادم میره… یادم میره؟! نفس عمیقی از بینی میکشم و بازدم صدا دارم رو
از دهان خارج میکنم… اصلا تمام وقتمو با ساسان پر میکنم شاید کمی از حرص و
ناراحتیم کم بشه…قطره ی اشک گوشه ی چشممو نچکیده، پاک میکنم… دلم یه آهنگ
ملایم میخواد، ولی نه حالشو دارم کامپیوتر روشن کنم نه قصد داری تغییری توی
وضعیت گوشیم بدم… چشم روی هم میگذارم و سعی میکنم بدون فکر کردن به چیزی
روی خوابیدن تمرکز کنم…

******

– مادر جون چهار روزه تو خونه ایی… بیا بریم یه سر بیرون هوات عوض شه…
معترض میشم:
– بیرون یا خرید؟!
نگاه مهربونشو روی خودم میبینم… همچنان، لبخندزنان در پی گول زدنمه:
– خب خریدم میکنیم ولی هدف دور زدن و پیاده روی کردنه… خیلی وقته مادر و دختری بیرون نرفتیم…
تلاشش
برای بیرون کشیدنم از بی حال قابل تحسینه… دستمو روی میز ناهارخوری گره
زدم و یک طرف صورتمو روش گذاشتم… با صدایی تغییر کرده ناشی از فرو رفتم لپم
بین دندان هام، گفتم:
– من حوصله ی خرید ندارم ترمه جووون…
اینبار اون رو ترش کرد و معترضانه گفت:
– پاشو دیگه مامانی… الکی نشستی تو خونه که چی بشه؟! پاشو بریم خرید عید… دو هفته بیشتر نمونده ها…
– حالا کو تا دو هفته ی دیگه…
دستی بین موهام کشید و گفت:
– تا چشم به هم بزنی، ننه سرما رفته و عمو نوروز رسیده…
اسم
دو شخصیته داستانی مشهور هر دومون رو ساکت کرد… گذشت یک سال دیگه از عمرم
رو مرور کردم… خوب و بد… تلخ و شیرین… سنگینی شدیدی رو توی قلبم احساس
میکردم… قطعا اگر مامان نبود گریه کردنو بهترین گزینه برای سبک شدن
میدونستم… یه حس خاصی هر سال همین موقع، زمانی که به سالروز تولدم و سال نو
نزدیک میشیم به قلب و روحم چنگ میزنه… نمی دونم چه اسمی براش میشه گذاشت…
ترس از بزرگ شدن… دلتنگی برای سالی که نفس های آخرشو میکشه و کلی اتفاق خوب
و بد توش به یادگار مونده… هر چی که هست امسال بیشتر از سالهای قبل خودشو
نشون داده… هر لحظه آماده ی گریه سر دادنم… آهی از ته سینه م کشیدم و به
صورت گرفته و غرق در فکر مامان، چشم دوختم:
– میام به شرط این میام که مثل هر سال سرمو شیره نمالین و کادوی تولد و خرید عید یکی نشه…
حرفم از فکر بیرون کشیدش و لبخند رو روی لبهاش نشوند…
– تو پاشو بریم، من قول کتبی میدم کادوی امسالت با خرید نوروزیت قاطی نشه…
حوصله
ندارم… میدونم… ولی توی خونه موندن دردی از دل گرفته و خراب من دوا
نمیکنه… مغزم اکسیژن میخواد… هوای تازه… هوای دم بهار… بهار… چشم هامو از
عجز روی هم فشردم… چرا از سرم بیرون نمیره؟! سرمو از روی میز بلند کردم… در
حین مالش چشم هام، رو به مامان که همچنان منتظر گرفتن رای موافقم بود،
کردم و گفتم:
– میرم حاضر بشم…
ساعتی بعد همراه مامان توی خیابون ها
مشغول خرید بودیم… رفتن از این مغازه به مغازه ی دیگه، دیدن همهمه و شلوغی
توی پیاده رو ها، بوی تازگی و سبز شدن و روییدن شکوفه های درخت ها، بوی
سنبل پیچیده شده توی هوا، تلاش مردم برای خریدن اجناس به قیمتی متناسب با
خواسته شون، لبخند روی لبهاشون حتی اگر کوهی غم و مشکل روی دوش دارن، همه و
همه باعث شد مغزم برای چند ساعت به خودش مرخصی بده… به کل یادم رفته بود
نوروز قدرتی فرای تصورم داره و نمی تونم جلوی هیجاناتمو بگیرم… با وجود
خرید های دو برابر شده ی امسالم نمیشه خوشحال نبود… نهارو با مامان توی یه
رستوران ساده خوردیم… چسبید… البته با فاکتور گرفتن از بحث کارشناسانه ی
مانان در مورد مضرات کالباس و سوسیس و هر چیزی که توی رستوران یا خارج از
خونه به تولید میرسه… موقع برگشتن به اصرار مامان کیک خریدیم تا شبمون با
یه جشن خانوادگی تکمیل بشه… حمل کردن اینهمه نایلون پر، با وجود جعبه ی کیک
اصلا کار آسونی نبود… بخاطر زیاد شدن حجم خریدمون، برگشت با تاکسی دربستی
رو ترجیح دادیم… خیابون شلوغ بود… با این حال، بوی زندگی جاری شده توی هوا،
نذاشت لذت گردش و خرید امروز با وجود ترافیک از بین بره… اولین فکری که با
رسیدن به در خونه توی ذهنم شکل گرفت تعداد پله هایی بود که باید با کلی
بار طی میکردم… ایکاش خونه ی ما هم آسانسور داشت… تا مامان پیاده بشه،
کرایه رو حساب کردم… صدای مامانو شنیدم:
– زنگو بزن ببین اگر پارمیس خونه ست بیاد کمک کنه…
کاری
رو که گفت انجام دادم… پارمیس خونه بود… نذاشت حرف از دهنم خارج بشه و
سریع گفت که میاد… میدونم اینهمه هیجان بخاطر وجود کلمه ی خریدیه که به
درخواست مامان، توی دست نوشته ایی براش گذاشتم… الان فقط مشتاقه تا سهمه
خودشو از خرید امروزمون بگیره… پارمیس اومد پایین و نایلون هایی که جلوی در
بود رو گرفت تا ببره بالا… کیک و به مامان سپردم… منم خم شدم تا باقی
چیزها رو بردارم… تا کمر راست میکنم چشمم روی ماشین مشکی آشنا خشک میشه…
دیدنش یک دنیا دلهره، دلتنگی، ناراحتی و در نهایت عصبانیت رو توی جونم
میریزه… از همینجا هم میتونم سخت شدن چهره ش رو ببینم… میتونم صورت درهم و
اخمهای گره کرده ش رو تشخیص بدم… نگاه مضطربمو به مامان میدوزم که با
پارمیس سر بلند کردن یه نایلون کوچیک، بحث و تعارف میکنن… حواسش به من
نیست… دوباره نگاهش کردم… همچنان سرجاش نشسته بود… آرنجشو روی در گذاشته و
لبهاش زیر انگشت اشاره ش پنهان شده بود… با چشم هایی تنگ شده نگاهم میکرد…
نگاهش سخت بود، سرد بود، شایدم عصبانی و پر از حرف… دستهامو که از اضطراب
عرق کرده بود بیشتر دور دسته ی نایلون ها فشردم تا کمی آرومترم کنه… حالم
از ضربان شدت گرفته ی قلبم به هم میخوره… از دلم که این روزها مدام میلرزه…
سعی کردم چشمام هامو از تشویش پر شده توی قلبم خالی کنم… مثل خودش … سخت،
جدی، عصبانی و پر از حرفایی که بهتره به زبونم نیاد… رو برگردوندم و زودتر
از مامان اینا خودمو توی راه پله ها انداختم… نفسی عمیق میکشم تا ریه هام
که چند دقیقه دچار اختلال شده بودن، بتونن به کارشون ادامه بدن… بی توجه به
حرفهای مامان و پارمیس پله ها رو بالا رفتم… خرید ها رو کنار مبل رها کردم
و خودمو به اتاق رسوندم… پاهام اتوماتیک وار به سمت پنجره حرکت کرد… قلبم
تندتر از قبل میزنه و دلم میخواد دوباره ببینمش، اما… وقتی جوابشو توی این
چند روز ندادم، یعنی نمیخوام ببینمش… نباید پاهام سست بشه… نمی خوام دوباره
احمق فرض بشم و بهش اجازه بدم همراه بهار، به ریشم بخندن… از حرکت ایستادم
و دست کشیده شده م به سمت پرده ی اتاق، توی هوا ثابت موند… نمی بینمش… اگر
این بغض مسخره بذاره… اگر این تپش قلب بذاره… اگر صدای متوالی ویبره ی
گوشیم که ندیده میتونم مخاطب رو حدس بزنم بذاره… چرا نمیذاره بازی که راه
انداخته زودتر تموم بشه؟! خشم وجودمو پر کرد و طی تصمیم آنی رفتم سراغ
گوشی:
– برای چی اینجایی؟!
از تندی کلامم جا خورد… اینو از تاخیر شنیدن صدای جدیش شنیدم:
– بیا پایین…
قبلا بهش گفته بودم از لحن دستوریش خوشم نمیاد، نگفته بودم؟!
– چی باعث شده فکر کنی به حرفت گوش میدم؟!
از همینجا هم میتونم سخت شدن چهره ش رو حدس بزنم:
– اونی که طلبکاره الان منم، پس سعی کن حرف گوش کنی…
عصبانی از این همه حق به جانب حرف زدنش، کنار پنجره ایستادم و با شدت پرده رو کنار زدم… چشم هاش منتظرم بود:
– که اومدی طلبتو بگیری؟! لابد اگر نتونی، میری سراغ خانواده ام…
از ماشین پیاده شد ولی نگاهشو از روم برنداشت… خونسردی به صداش برگشته بود:

بهش فکر نکردم ولی اگر مجبور بشم حتما اینکارم میکنم… با شناختی که از
پدرت پیدا کردم میدونم سخت گیر نیست ولی قطعا از دخترش بخاطر رابطه برقرار
کردن به پسری مثل من که از دید همه، مخصوصا خودت، نامزد داره رابطه برقرار
کرده، پاک نا امید میشه… بقیه رو نمی دونم…
نمیدونم از اینجا هم میتونه آتش خشم توی نگاهمو ببینه؟!
– منتظرم…
بلافاصله
ارتباط رو قطع کرد و با تاخیر نگاهشو ازم گرفت و توی ماشین برگشت… حق داشت
دستور بده… یک کلمه از حرفاش اشتباه نبود… کف ترازوی من توی این رابطه
سنگین تره… تمام حرصمو سر پرده خالی کردم و اینبار با شدب بیشتری، سر جای
اولش برگردوندمش… امروز همه چی رو تمومش میکنم… قدم های بلند و راشخمو به
سمت در اتاق برداشتم… پارمیس همچنان داشت توی نایلون ها سرک میکشید و مامان
با لبخند حرکات هیجان زده ش رو نگاه میکرد… شنیدم که یکی از لباس هایی رو
که برای خودم خریده بود، مال خود خوند ولی سکوت کردم… این عصبانیت نباید
الکی تخلیه بشه… به سمت در رفتم… مامان که سریعتر فهمید قصد بیرون رفتم
دارم، پرسید:
– کجا میری؟!
دستمو بالا آوردم و سعی کردم خالی از هر گونه لرزش عصبی باشه:
– میرم پارک سر کوچه قدم بزنم… حوصله ام سر رفته…
پارمیس زودتر جواب داد:
-تو که همین الان از بیرون اومدی… چه حوصله سر رفتنی؟؟
جوابی
به خواهر همیشه فضولم ندادم و با گرفتن تایید از نگاه مامان، درو باز
کردم… با ورودم به کوچه صدای استارت ماشین رو شنیدم… بی معطلی سوار شدم…
انگار اون بیشتر برار دور شدن از اینجا عجله داشت… هنوز در رو کامل نبسته
بودم که پدال گاز رو فشرد و ماشین حرکت کرد… تمام وجودم از حرص و عصبانیت
پر بود ولی زبان سنگینم هنوز میلی به کار کردن نداشت… مسیری در سکوت هر
دومون طی شد… هر دو به رو به رو خیره بودیم… نمی دونم اون به چی فکر میکرد
اما تنها چیزی که در حال حاضر ذهنم را درگیر کرده بود، نگاه نکردن به
چشمهای پیروزش بود… صداش ذهن درگیرمو هوشیار کرد…
– منتظرم رفتار این چند روزتو توضیح بدی…
برخلاف دقایق قبل، اونهم عصبانی بود… بدون نگاه گرفتن از رو به رو جواب دادم:
– فکر کنم قبلا برات توضیح دادم… ندادم؟!
صدای پوزخندش توی صدای پایین کشیده شدن شیشه غرق شد…
– منظورت همون اس ام اسم مسخره و پچه گانه ست؟!
تمسخر توی صداشو نادیده گرفتم… از نظر من بهار با اونهمه جاذبه نمی تونه مسخره باشه؟! توی چشمهاش براق شدم:
– شاید بازی خوردن من مسخره باشه، ولی بودن با بهار… فکر نمی کنم…
یادآوری
حماقتم، آتیش به جونم می انداخت… طعنه ی کلاممو فهمید… نگاهش روی تک تک
اجزای صورتم چرخید… با صدایی سخت شده از حرفی که شنیده بود، جواب داد:
– همیشه انقدر زود قضاوت میکنی؟! اینطوری قراره بهم اعتماد داشته باشی؟!
گوشه لبش با زدن پوزخندی کشده شد:
– ته اعتماد و همراهی کردنت همینه؟!
اینبار کنترلی برای جلوگیری از خنده ی عصبیم نکردم:
– توقع داری چیکار کنم؟! بخاطر شب رویایی که برای بهار ساختی بهت افتخار کنم…
قبل
از شکسته شدن بغض صدام، رو ازش گرفتم و به انگشتم دوختم که روی دستگیره،
با فشار جلو و عقب میرفت… ناخنم سفید رنگ شد… متاثر از دیدن چهره ی آماده
به گریه ام، صداش آرومتر شد…
– تو گذاشتی من برات توضییح بدم؟! میدونی اونشب چی توی اون اتاق لعنتی اتفاق افتاده که پیش پیش حکم صادر میکنی؟!
چیزی
برای توضییح دادن مونده… هنوز صدای درسا توی گوشمه که بودن بهار و داریوش
با هم حرف میزد… بی خبر از همه جا شوخی هم کرد… گفت داریوش آتیشش تند شده…
غر هم زد… بخاطر رفتن بهار بعد از عروسی نازنین به خونه شون، مجبور شده بود
لباس خواب مارک دار جدیدشو بهش هدیه بده… درسا لباس دست خورده نمی پوشه… و
نمی دونست تک تک اون جمله ها با من چه میکنه… گناهی نداشت… گناه کار اصلی
الان کنارم نشسته… پرکینه صاف توی چشمهاش زل زدم:
– تنها چیزی که الان میخوام تموم شدن این رابطه است… انگار نه انگار که از اول چیزی بوده…
جا
خورد… اینو از حرکت لرزان مردمک هاش روی صورتم میشد فهمید… پلک هام میسوخت
ولی عجیب در مقابل پر شدنش از اشک مقاومت میکردم… فاصله ی بین ابروهاشو با
اخمی غلیظ کم کرد… فشار فکشو دیدم… چشم تنگ کرد و کوتاه نگاهم کرد… با حرص
دهن باز کرد و گفت:
– بگو دردت چیه؟!
منم به تبعیت از خودش زل زدم بهش و تلخ تر از قبل جواب دادم:
– دردم تویی… دردم این رابطه ست… دردم حماقتمه… اصلا من آدم ضعیفیم… نمی تونم توی خفا به یه رابطه ی پنهونی ادمه بدم…
نگاهش تغییر کرد… یه مدلی که ترس به دلم انداخت… پوزخند توی کل صورتش پخش شد…
– پس دردت رابطه ی پنهونیمونه…
چرا
این نگاه انقدر ترسناک شده؟! صدای تیک قفل مرکزی باعث شد تکون خفیفی توی
جام بخورم… نگاه خشکشو به رو به رو دوخت و در حالی که پدال گازو میفشرد زیر
لب گفت:
– درمونش میکنم…
– کجا؟
حتی نیم نگاهی هم به صورتم
ننداخت و این پدال گاز بود که وسیله ایی برای تخلیه ی کردن عصبانیتش شد…
سکوتش، اخم های گره کرده ش، سفت شدن فکش و فعال شدن قفل مرکزی اصلا نمی
تونست نشونه ی خوبی باشه… واقعا فکر میکنه انقدر حق داره که بخواد اینطور
برخورد کنه؟ دستهامو روی سینه قلاب کردم و پر حرص به صندلیم تکیه زدم…حالا
که نمیگه منم اصراری نمیکنم… لبهامو محکم روی هم فشردم… سکوت رو ترجیح
دادم… حتی با وجود عصبانیتش… حتی با وجود نبض گرفتن پیشونیش… حتی با دیدن
راه آشنا… حدس زدن اون چیزی که توی سرشه زیاد سخت نیست… بهترین راه ممکن رو
برای اثبات و البته تبرﺋه کردن خودش انتخاب کرده… شایدم ترسوندنم… گوشه ی
لبم با زدن پوزخندی کشیده شد… شواهد میگه باید بترسم ولی صدای خفه ایی در
اعماق قلبه شدت گرفته از هیجانم، همچنان سرسختانه داره ازش حمایت میکنه…
صدای مرموزی که تمام چند روزه گذشته توی سرم میپیچید… حالا هم مثل روزهای
قبل، حرف از اعتماد میزنه…. میگه وقت ترسیدن نیست… اعتماد کن چون داریوش
بچه نیست… بد نیست… ایکاش میتونستم این صدای مرموز رو، این خاﺋن جا گرفته
توی قلبمو خفه کنم… اونوقت شاید بتونم رفتاری مطابق با شرایط حاکم از خودم
بروز بدم… رفتاری که مرحمی بشه به روی حماقتم… رفتاری که جلوی دلمو بگیره
تا بیشتر از این اقرار نکنه چقدر دلتنگ بوده…برای دقایقی چشمهامو روی هم
فشردم و بعد از کشیدن نفسی عمیق دوباره بازشون کردم… قسمتی از درون لبم رو
به دندون گرفتم و سعی کردم خونسرد باشم ولی تابلوهای سبز رنگ کنار جاده، با
اون اطلاعات مسخره شون درباره ی کیلومتر های باقی مونده، سرمای وحشتناکی
رو به نوک انگشت هام منتقل میکرد… نگاهش کردم… چرا چیزی نمیگه؟ من این نگاه
خشک و مصمم رو چطوری معنا کنم تا آروم بشم؟امیدوارم زوتر از بازی که قصد
راه انداختنش رو داره، منصرف بشه… کمی به سمتش چرخیدم… اخمهام همچنان سر
جای خودشون باقی بود اما پوزخندم… مطمﺋن نیستم… بزاق دهانم رو قورت دادم و
تلاش کردم صدام خالی از لرزش ناشی از ضعفم باشه…
– چرا داری میری سمت خونه تون؟
پوزخند کجکی نشسته روی لبهاشو دیدم…
– نترس، گفتن حقیقت به اندازه ی هیولای پست فطرتی که توی این مدت از من ساختی، ترسناک نیست…
طعنه ی کلامش کوبنده بود… بی توجه به حرفش گفتم:
– اشتباهت همینه… اگر هیولایی هست، بدون تو خالقش بودی…
انگشتهاش به صورت عصبی روی فرمان به حرکت در اومد:
– که من خالقش بودم؟
چشمهاشو
به جاده دوخت و سرعتشو بیشتر کرد… زیادی عجله داره… اینطور مطمﺋن حرف
زدنش، نگران کننده ست… اینبار تلاشم برای مخفی نگه داشتن اضطرابم، بی فایده
بود…. صدام گویای لرزش حجیمی بود که به تمام جونم افتاده…
-چیکار میخوای بکنی؟
نگاهم کرد… سرشو کمی کج کرد و لبخند عصبی زد:

کار سختی انجام نمیدیم… فقط داستانهایی که توی این چند وقت برای خودت
ساختی رو برای بقیه تعریف میکنیم… مخصوصا برای شخصیت اصلی داستانت…
دو
توپ سیاه آماده به شلیکه چشمهاشو، از چشمهای نگرانم گرفت و به جاده دوخت…
هنوز زوده برای حمله کردن… صداش خشک تر از هر زمان دیگه ایی بود:
– نترس… فقط میخوام میزان رویاپردازیتو بسنجم…
بهار
حقیقته نه رویا… صورتم منقبض شد… از کی تا حالا اسم بهار انقدر زشت و نفرت
انگیز شده؟ ایکاش میتونستم قوی باشم… ایکاش… نرم شدم چون وقت جنگ نیست:
– لطفا نگه دار…
دریغ
از یک واکنش کوچیک… اصلا از کوتاه اومدنم راضی نبودم ولی چاره ایی نداشتم…
میترسیدم به جاده نگاه کنم… داشتیم نزدیک میشدیم… دوباره ملایم تر از قبل
گفتم:
– خواهش کردم نگه دار…
اصلا توجه نمیکرد و همین کفریم کرد…
میدونستم قفل مرکزی فعال شده ولی امیدی باطل داشتم شاید اشتباه شنیدم… شاید
دچار پیری زود رس شدم و قدرت تشخیص صدا ها رو از هم ندارم… دست بردم سمت
دستگیره ی در و با کشیده شدنش، امید نداشته ام، با صدای آهی از گلوم خارج
شد… دیدم که برای ثانیه ایی از گوشه ی چشم نگاهم کرد اما تغییری توی تصمیمش
ایجاد نشد… حداقل کیلومتر شمار حرفمو تایید میکرد… دستهامو توی هم چفت
کردم و روی پام گذاشتمشون… نا امیدی و عجز با دیدن ویلاهای آشنا به صدام
اضافه شد و تقریبا نالیدم:
– بذار حرف بزنیم…
مردمک های مضطربم از ترس وجود آشنایی، مدام در حال کنکاش اطراف بود…پوزخند صدا دارشو ندیدم اما شنیدم:
– داریم میریم که حرف بزنیم…
نگاه
وحشت زده مو به نیم رخ خونسردش دوختم… باورم نمیشه بخواد همچین کاری رو
بکنه… قول داده بود بهم زمان بده نه اینطوری… تجسم قیاقه ی درسا آتیش به
جونم انداخت… انقدر که اون برام مهمه دیگران مهم نیستن… اینکه در موردم چه
فکری میکنه… اینکه بهم حق بده برای بزرگترین تصمیم زندگیم زمان بخوام…
اینکه نخوام زندگی خوب و تکمیل برادرش بخاطر تعلل من نابود بشه… علت سکوتمو
بفهمه و درکم کنه… از من برداشت بدی نکنه… ناباورانه به جاده خیره شدم… تا
حالا تصورم از پیچ مرگبار چیز دیگه ایی بود ولی این آخرین پیج جاده که به
کابوسم شکل واقعی میداد، مرگبار تر از تمام تصوراتم بود… صدای ضربان قلبم
کر کننده بود… مهره های کمرم تیر کشید… رسیدیم… تموم شد… با تمام توانم به
دستگیره چنگ انداختم و با حرصی آمیخته به بغض که بیشتر از ضغف خودم نشاءت
میگرفت گفتم:
– میگم نگه دار…
به یکباره ترمز کرد و نگه داشت… نه
بخاطر حرف من… بخاطر در بزرگی که مانعمون بود… با عجله توی جام چرخیدم و رو
به صندلی، کف ماشین نشستم… یه دستم روی صندلی بود و یه دستم همچنان به
دستگیره که الان برای حکم یه حامی رو داشت… جمع شدن اشک پشت پلکم رو احساس
میکردم… بغضی که سعی در فرو دادنش داشتم…حتی این نفس های عمیق هم باهام لج
کرده بودن و به سنگین تر شدنش کمک میکردن… دوربین های کار گذاری شده بالای
در، قبلا هم به این بزرگی بودن؟! سنگینی نگاهشو روی خودم احساس کردم ولی
همچنان میخ نشسته بودم و تمام عصبانیت و ترسم رو سر دستگیره ی در خالی
میکردم… صداشو شنیدم که گفت:
– دلم نمیخواست تنها خواسته اتو زیر پا بذارم ولی خودت نذاشتی…
چرا زبانم انقدر سنگین شده بود…

دروغ چرا؟! منم به وقت اضافه ایی که گرفتی احتیاج داشتم و دارم تا بتونم
دو دو تا چهارتا کنم و راهی پیدا کنم که بعدش پشیمونی نیاره… تا مثل قول
روز اولم، خوشبختت کنم… بهت حق میدم انقدر نگران باشی ولی دیگه بسه… خسته
ام… فشار کاری یه طرف و قضیه ی خودمونم یه طرف دیگه… امروز همه چی رو تموم
میکنم… یا به خوبی تموم میشه یا…
صداش رنگی از ترس داشت یا من اشتباه میشنیدم؟ دستی به صورتش کشید و گفت:
– این اتفاق بالاخره می افتاد … اگر…
– اگر پاتو از اون در تو بذاری دیگه منو نمیبینی…
به
گوشهام نمی تونستم اعتماد کنم… اگر سکوت ناگهانی داریوش نبود، باور
نمیکردم این حرف از دهن من خارج شده باشه… تلاشم برای جلوگیری از جمع شدن
اشک توی چشمم بی نتیجه موند… نمیدونم چطور این حرفو زدم… حرفی که گفتنش
خودمو بیشتر از اون ترسوند… نگران از سکوتش، با تاخیر نگاه پر آب، اما مصمم
رو بالا آوردم و به چشمهاش دوختم… نگاه رنگ باخته ش رو دیدم… حرکت بی جون
لبهاشم دیدم… پوزخند بود یا لبخندی مرده نمی دونم… نمیدونم با وجود اینهمه
اشک که روی هم تلنبار شده بودن، چطور تونست از نگاهم، جدیته کلامم رو
بخونه… نگاه عمیقشو ازم گرفت… ریموت در رو که دقایق قبل پر امید توی دستهاش
بود، جایی کنار دنده ی اتوماتیک رها کرد و دکمه ی استارت رو فشرد…سرمو
پایین انداختم… نمی دونم چند ثانیه طول کشید تا ماشین به حرکت در بیاد اما
میدونستم مث قبل سرعت گرفته… عبور هوا توی ریه هام رو احساس میکردم… روی
نگاه کردن توی صورتش رو نداشتم… دونستن اینکه پاک نا امیدش کردم، اصلا کار
سختی نبود… اضطراب دقایق قبل دیوانه کننده بود و ایکاش میتونست حالمو
بفهمه… دستهامو روی صندلی نرم گره کردم و سرمو به روش تکیه دادم… کنترلی
روی اشکهام نداشتم… بی صدا اما پرشدت… از خودم خجالت کشیدم… جذا از تمام
ناراحتی هام، توقع این همه ضعف رو از خودم نداشتم… من کی انقدر عوض شدم…
ماشین ناگهانی کمی کج شد و بعد ایستاد… یعنی صدای ترمز ماشین روی خاک و
سنگریزه ها به قدری بلند بود که بشنوم… نمی دونستم کجاییم و چرا ایستاده…
صدای کلافه و عصبیش رو شنیدم:
– گریه نکن…
دلگیریش دلیلی شد برای شدت گرفتن گریه ام… نا امیدش کردم… وقتی تغییری توی حالم ندید، دوباره خودش به حرف اومد:
– اگر بخاطر یک شب موندن بهار توی اتاقم ناراحتی، الکی خودتو اذیت کردی…
با
یادآوری بهار، خشم دقایق قبل و نارحتی الانم در هم آمیخت و توی چشمهاش
براق شدم… مردمکش روی رد اشکهام لغزید ونیشخند پردردی زد که دلمو لرزوند…
رو ازم گرفت و زیر لب زمزمه کرد:
– ایکاش حداقل یکبار بهم فرصت میدادی برات توضیح بدم…
کف دستشو روی فرمون کشید و ادامه داد:
– اونوقت میفهمیدی که من تموم شبو توی اتاق کارم گذروندم… از قضا اتاق کارم توی اتاقمه…
انگشتهای
دستهام، با یادآوری سه تا دری که توی اتاقش دیده بودم، توی هم گره خورد…
من قبلا اتاقشو دیده بودم… ایکاش میتونستم این مشت ها رو توی صورت خودم
بکوبم… عجب هیولایی شدم… راحت دروغ میگم… سریع قضاوت میکنم.. تهمت میزنم و
دل میشکنم… لعنت به من…
– اگرم بخاطر کار امروزم گریه میکنی…
تنها
همچین صدای ناراحتی میتونست نگاه شرمنده مو به صورتش بدوزه… با همین دیده ی
تار از اشکم هم میتونستم اوج ناراحتیشو ببینم… لبخند مرده ایی زد و مستقیم
زل زد به چشمهام:
– معذرت میخوام… نباید تحت فشار میذاشتمت…
خودشو
ملامت کرد ولی رفتار بی منطقمو به روم نیاورد… بدترین واکنش رو نشون دادم…
ته دلشو خالی کرده بودم… جا زدم ولی اون ازم عذر خواهی کرد… خنده داره… سرم
اینبار توی یقه ام جا گرفت… حرکت دستش به سمت صورتمو میتونستم احساس کنم
ولی تا وقتی پشت انگشتش روی رد اشکهام جای گرفت باورش نکردم… چشمهام
ناخودآگاه بسته شد:
– لطفا دیگه گریه نکن…
ایکاش میتونستم دهن باز کنم و بگم من انقدر محق نیستم که نگرانم بشی… اشکهام با سرعت بیشتری چکید…
– بلند شو سر جات بشین دختر خوب… یه ذره که آروم شدی حرف میزنیم…
نمیدونم
چرا از حرف هایی که قرار بود بزنیم ترسیدم… بلند شدم و سر جام نشستم…
دستمالی رو از توی جعبه ایی کوچک بیرون کشید و به طرفم گرفت:
– اشکاتو پاک کن… از دخترهای آبقوره گیر خوشم نمیاد…
بی
حرف اضافه دستمالو گرفتم… حتی روم نمیشد به دستش نگاه کنم… صدای زنگ گوشیم
بلند شد… هوا داشت تاریک میشد و کسی جز مامان نمی تونست باشه… با این صدای
گرفته بخاطر کیپ شدن بینیم، چطور باهاش حرف بزنم که نگران نشه… داریوش که
تعللمو توی جواب دادن دید، گردن کشید تا بفهمه مخاطب کیه…
– جواب بده… نگرانت شدن…
چند بار سریع دم های عمیق و بازدم های کوتاه رو امتحان کردم و با آخرین بار پر شدن هوا توی شش هام، دکمه ی سبز رو فشردم:
– جانم ترمه جون؟
بخاطر جو بیش از اندازه آروم توی ماشین، صدای نگران و البته پر توبیخشو نه تنها من، بلکه داریوش هم به راحتی می تونست بشنوه:
– کجایی تو؟ مگه نگفتی میری پارک سر کوچه…
نگاهی به داریوش انداختم که با صورتی گرفته به رو به رو خیره بود… انگار که اصلا اینجا نیست… جواب دادم:
– توی پارک دلم بیشتر گرفت اومدم خیابون های اطراف یه کم ویترین مغازه ها رو ببینم…
– گریه کردی؟
برخلاف تمام تلاشم فهمید… یادم رفت مادرها قبل از خودت دردتو میفهمن… نمی تونستم بیشتر از این دروغ بگم… لبخند بی جونی زدم و گفتم:
– بی خیال مامان…
– الهی مادرت دورت بگرده… طبیعیه مادرجون… همه روز تولدشون هم خوشحال میشن و هم دلشون میگیره…
حرکت ناگهانی سر داریوشو به طرف خودم دیدم…
– ولی همه که مثل تو نمیزنن زیر گریه… بالاخره عمره و میگذره مامانی…
واقعا دلم میخواست دلیل گریه ام این باشه… برای راحت کردن خیالش کمی هیجان چاشنی صدام کردم:
– خیالت راحت… گریه ام خیلی وقته تموم شده…

آفرین… حالا زودی بیا خونه… باباتم تا یک ساعته دیگه میرسه و به نفعته
زودتر بیای چون قول نمیدم این جماعت گرسنه چیزی برات باقی بذارن…
لبخند روی لبهام نشست… وقتی خیالش راحت شد حالم خوبه و هر چه زودتر برمیگردم، تماس رو قطع کرد… داریوش بی معطلی پرسید:
– امشب تولدته…
از گوشه ی چشم تنها تونستم به دستش نگاه کنم… نه از سر دلخوری، بلکه روی نگاه کردن نداشتم:
– میشه زودتر منو برگردونی؟
جدی تر از قبل پرسید:
– پرسیدم تولدته؟
میدونستم
اگر بخوام در مورد تولدم حرفی بزنم گریه ام میگیری… تنها به تکون دادن سرم
اکتفا کردم… فهمید حالم مساعد نیست و دیگه چیزی نپرسید… استارت زد و ماشین
به حرکت افتاد… دستهامو توی هم قلاب کردم… حرفی برای زدن نداشتم… چشمهام
بعد از اونهمه گریه میل زیادی به روی هم افتادن داشت … میخواستم باز نگه
شون دارم اما نمیشد… از نگاه های گاه گاهی که بهم انداخت فهمید و گفت:
– تا برسیم خونه تون بخواب…
نگاهمو به چشمهاش که نگرانی توش موج میزد دوختم و چیزی نگفتم…
– میخوام صندلیتو بخوابونم…
و
جایی، کنار صندلیش رو لمس کرد و صندلیمو کمی خوابوند… برای منه دلتنگ بهتر
شد… راحتر تر از قبل میتونستم بهش زل بزنم… با اینهمه احساس خجالت زدگی
کارمو راحت کرد… خیلی راحت… میتونستم تلافی کل هفته رو در بیارم… توی
تاریکی زل زدم به نیم رخ در هم و گرفته اش و خیلی زود خوابم گرفت… خوابی که
بیشتر به چرت شبیه بود و با رسیدن به خونه و فشار خفیف دستهاش، تموم شد…
با دیدن چشمهای بازم، لبخند زد… هر چند بی جون، ولی لبخند زد:
– پاشو که رسیدیدم…
با
تکونی که به خودم دادم از حالت خیمه زده اش، بیرون اومد و درست نشست اما
همچنان نگاهشو برنداشت… چشمی چرخوندم تا موقعیت مکانی دستم بیاد… یک خیابون
بالاتر از خونه مون ایستاده بود… چشمم روی ساعت موند… فقط بیست دقیقه
خوابیدم… کمربندی رو که نمی دونم کی بسته شده بود، باز کردم و با تشکری زیر
لب، دستمو به سمت دستگیره پیش بردم:
– بابت امروز متاسفم…
ایکاش از این روش برای تنبیه ام استفاده نمیکرد… با کلی تلاش، لبخند بی رمقی روی لبهام نشست:
– تو مقصر نبودی…
سرشو پایین انداخت… با اخم هایی گره خورده، بدون نگاه گرفتن از حرکت انگشت شصتش روی کناره ی انگشت سبابه اش، ادامه داد:
– نمیدونستم امروز، روزه تولدته وگرنه خرابش نمی کردم…
کلافه بود… پوفی کشید و دستشو آروم روی فرمون کوبید:
– تنهاچیزی که نمیخوام، ناراحت دیدن تو…
انصاف نبود خودشو سرزنش کنه… برای اولین بار بعد از برگشتنمون مستقیم توی چشمهاش نگاه کردم…
– متاسفم… بابت همه چیز…
بیشتر از این نمی تونستم توی چشمهای دلخورش نگاه کنم… رو گرفتم تا زودتر از ماشین پیاده شدم که گفت:
– من دارم میرم مسافرت کاری… چند وقت نیستم…
ماتم
برد… دستم توی هوا خشک شد و نگاهم روی اون… ته دلم لرزید از لحن سردش…
لرزید از دوباره ندیدنش… لرزید از داریوش روزهای اول شدنش… بزاق توی دهنم
رو یکجا فرو دادم بلکه زبانم سبک تر بشه و چیزی بگه…مردمک های لرزانم
گرداگرد صورت منقبض شده ش چرخید وروی نگاه پر حرفش ثابت موند… نمی تونستم
با این تشویش افتاده به قلبم، پامو از ماشین بیرون بذارم… نا مطمﺋن پرسیدم:
– گفتی بعدا حرف میزنیم… مگه نه؟
نگاهم
کرد… عمیق و البته دقیق… چرا بی نوره این نگاه؟! ترس توی چشم هامو پنهون
نکردم… شرمندگی و پشیمون بودنم رو هم… و به چشمهام التماس کردم که این یه
بار جور زبان بی معرفتم، این رفیق نیمه راه تر از منو بکشن… تا وقتی دهن
باز کنه، هزار بار مردم و از نو متولد شدم:
– برگشتم مفصل حرف میزنیم… توی این مدت که نیستم خوب فکر کن… بهت زنگم نمیزنم که هوایی نشی…
انگار
یهو کلی آرامش بهم تزریق کردن… شک نداشتم که دروغی در کار نیست… مثل قبل،
پشت دستهاشو روی گونه ام کشید… خداحافظی ساده ایی بود برای منی که این
اواخر عجیب دلم تجربه ی حس کردن آغوشش رو میخوام… شصتش رو زیر پلکم کشید و
اینبار لبخندی هر چند نا محسوس، روی لبهاش نشست:
– دیگه برو… مامانت خیلی نگرانت شدن…
سر
تکان دادم و دستشو برداشت… برخلاف میلم از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه
حرکت کردم… اینبار درست تصمیم میگیرم… صدای زنگ اس ام اسم بلند شد… بی
معطلی دست توی جیبم کردم و تازه ترین مسیج از طرف کاپوتاژ رو باز کردم که
نوشته بود:
– راستی تولدت مبارک…
لبخند روی لبهام واقعی بود و از ته دل… فکرهامو میکنم… چوب خطم پر شده…
موبایلمو
توی دست خشک شده ام فشردم… اینهمه مدت توی هوا معلق موندن خونی توی رگ هام
باقی نذاشته… نمیدونم لا به لای اس ام اس های گاه مهربون و گاه دستوریش،
چیزی پیدا میشه تا این حجمه ی بزرگه تلنبار شده روی قلبمو محو کنه… دریغا
جز اینکه فقط به بزرگ شدنش کمک میکرد، سودی نداشت… عضلات دستمو منقبض کردم و
تکانی بهش دادم… کلافه از درد و چیزی که نمی دونم دقیقا چه اسمی میشه روش
گذاشت، توی جام نشستم… نگاهم دور تا دور اتاق چرخید و روی ساعت قدیمی دیوار
اتاق خوابه عمه ثابت موند… نه… نمیخواد بگذره… اینم سر ناسازگاری برداشته…
دمی عمیق و بازدمی عمیق تر هم دردی دوا نکرد… پنجه هام بی هدف توی موهام
نشست… گفت زنگ نمیزنه پس یعنی نمیزنه… میدونم از حرفش بر نمیگرده… میدونم…
بی خیالِ موبایلِ این روزها مرخصی رفته ام، از جا بلند شدم تا حداقل با کمک
عمه به جنگ عقربه های تنبل و همیشه خواب ساعت بریم… توی هال تنها نشسته
بود و داشت بافتنی میبافت… مجری خوش خنده هم با اونهمه هیجانش، نتونسته بود
توجهشو جلب کنه… این روزها که لیلی خانم سرش به بچه هاش گرمه، خیلی تنها
شده… دیگه لیلی هم با اون نیست… حرفی نمیزنه… ولی میشه اوج تنهایشو از
آلبوم عکس های قدیمیش، که هر شب با تماشا کردنشون به خواب میره فهمید… دلش
تنگه… اینبار انقدر زیاد که بابا با یکبار درخواستم برای موندن خونه ی عمه،
به مدت یکی دو ماه موافقت کرد… می دونم که اونم توی چشم های خواهرش
تنهایشو دید… عمه ی همیشه کم توقعم، اول زیر بار نرفت ولی من از همون اولِ
اول، نورِ روشن شده ته چشمهاشو دیدم… میدونست حریف من نمیشه… کار خودمو
میکنم… خوب میدونست تنهاش نمیذازم… حالا یک هفته ست که هر دو تلاش میکنیم
در عین مخفی نگه داشتن دلتنگیمون، با هم تقسیمش کنیم…
سیبی از روی میز برداشتم و کنارش جای گرفتم:
– زمستان تموم شد ایران خانم…
بدون چشم برداشتن از نخ های پیش روش، تبسمی کرد و گفت:
– چه اشکالی داره؟ امسال نشد سال دیگه… شاید تا اون موقع نبودم که براتون ببافم…
رو ترش کردم و معترض شدم:
– باز حرفای بد بد زدی؟
با پشت دست عینکشو روی بینی جا به جا کرد:
– مرگ حقه دختر جوون…
چونه شو توی دستم گرفتم و بوسه ی محکمی روی لپش نشوندم:
– میدونم ولی اصلا دلم نمیخواد الان به حقمون برسیم…
خندید
و من گاز بزرگی به سیبم زدم… چند دقیقه ایی رو سخت مشغول بافتن شد… دلم
نمیخواست نگاهم به ساعت بیفته… کنترل رو برداشتم و چند باری کانال ها رو
بالا و پایین کردم… پشیمان از تلاش بی حاصلم، دوباره روی میز رهاش
کردم…بیشتر توی مبل فرو رفتم… از سر کلافگی، معده ی پرمو، پر تر کردم…
دومین خیاری بود که برداشتم و بدون پوست کندن شروع به خوردنش کردم…
– انقدر خیار نخور…دل درد میگیری…
ته خیارو توی بشقاب انداختم… با دست شکمم رو لمس کردم:
– کار دیگه ایی نمی شه کرد…
لبخندشو
حس کردم… همچنان اصرار داشت به میل بافتنیش نگاه کنه در حالی که از اون
دسته ٱدمهایی بود که ندیده هم میتونست ببافه… کشدار گفت:
– برو دو تـــــا چایــــی بیار… عمه، برادرزاده ایی بشیـــنیـــم بخوریـــم… حرف بزنیــــم…
خودمم
دلم چایی میخواست… مخصوصا این چایی که بوی دارچینش کل آشپزخانه رو برداشته
بود… بی حرف اضافه بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه… دو فنجان چایی ریختم و
سینی خیس شده از خرابکاریم رو با اولین دستمالی که دم دستم بود خشک کردم…
ظرف خرما رو هم برداشتم… خیلی سال میشد که قند نمی خورد… برگشتم کنارش… بی
حرف سینی کوچک رو، روی میز جا دادم و تقریبا خودمو روی مبل پرت کردم… خنده ی
ریز ریز عمه بین توبیخ های زیر لبیش گم شد… و لبخند من هم با دیدن ساعت…
واقعا چرا ساعت های این خونه انقدر بزرگه… افتادم به جون گوشه ی ناخنم… تکه
ایی رو که ساعتها قبل، نتونستم از پسش بربیامو به دندان کشیدم… موفق شدم
ولی دردآور بود… چشم های جمع شده از دردمو با پشت دست مالیدم و آه کلافه ی
دیگه ایی کشیدم… دیگه شمارش آه های پر صدام، از دستم در رفته:
– خُب…
مردمک
هامو انداختم وسط چشم های منتظرش که از پس عینک بهم خیره شده بود… شانه
هامو بالا بردم و گیج از حرف ناگهانیش، سرمو به دو طرف تکون دادم که یعنی
خب چی؟… کاموا رو از دور دستش باز کرد و عینکش رو هم با حرکتی آزاد کرد و
به واسطه ی زنجیرش دور گردنش آویزان شد… برداشتن فنجان چاییش باعث شد تا به
خاطر بیارم، منم فنجانی چایی، دارم… چای با طعم دارچین…
– چه خبر از مهر ایزد؟
لبخندی مرموز روی لبهام جا خشک کرد:
– شما که بهتر و بیشتر از من خبر دارین اونجا چی میگذره… دیگه چرا میپرسین؟

برای تویی که نگرانِ نچرخیدنِ عقربه های ساعتی، حرف زدن بهترین راهه… یعنی
از دستِ من پیرزن، راه بهتر برای سرگرمی بر نمیاد… نهایت میتونم ببرمت
پارک سر کوچه…
اخم کردم… اما ساختگی:
– اگر اینجا بهم بد میگذشت اصلا نمی اومدم…
تبسمش
عمق گرفت تا لبخندی کامل بشه… خط های گوشه ی چشمش زیاد شده یا من اشتباه
میبینم… کاملا به طرفش چرخیدم و جفت پاهامو روی مبل جمع کردم:
– من تو رو میبینم تازه دلم باز میشه فدای اون چشای خوشگلت بشم…
نگاه بامزه ایی به تلاشم برای گول زدنش انداخت… جدیدا صداش یه لرزش خفیفی پیدا کرده… یا من اشتباه فهمیدم…
– اگر اینطوریه پس چرا انقدر نفس های پر درد میکشی؟
فنجان،
توی دستم و دستم، توی هوا خشک شد… اینکه از دید دیگران من شبیه عمه ام، هر
چقدر خوب، این بدی هارو هم داره… منو میخونه… خیلی راحت… که همیشه به نفع
نیست… اما خبر نداره من این روزها دروغگوی قهاری شدم… چشم چرخوندم که یعنی
دارم فکر میکنم… نفس کشیدم… عمیق:
– خونه ت یه بویی داره عمه… مخلوط بین
بوی اسپند و عود… من این بو رو جای دیگه ایی حس نکردم… انگار مخصوصِ توِ…
مخصوص ایران خانم…خودِ خودِ ایران خانم…هم آشناست و هم غریبه… با هر بار
نفس کشیدن، همراه خودش، کلی خاطره از سالهای قبلو توی سرم فرو میکنه… این
بو رو دوست دارم واسه ی همینم هی ثبتش میکنم…
راستشو نگفتم اما دروغی هم
در کار نبود… واقعا بوی خونه ی عمه رو دوست داشتم… تقریبا یکی از ویژگیهای
خونه ش محسوب میشه… فنجان خالی رو توی سینی جای دادم… دراز کشیدم و سرمو
روی پاهاش گذاشتم… دستهای عمه روی سرم نشست… و حسی بد توی دل من… خودم از
اینهمه سکوت کردن و پنهان کاری خسته شدم… اینکه ادامه دار شده داره عذاب
آور میشه… دلم میخواد حرف بزنم… داریوش کجاست تا امروز هم کشیشی بشه برای
اعتراف به گناهام… خبر نداره، چوب خطم همون روز اولِ رفتنش پر شد… وقتی یک
روز کامل به دل ترسیدم دروغ گفتم من انقدر دوستش ندارم که با رفتن همیشگیش
بخوام زانوی غم بغل بگیرم… خیره به پایه ی مبل، آه دیگری از سینه ام خارج
شد… اینم بخاطر بوی خونه ی عمه بود؟ پلک هامو روی هم فشردم… پنجه های عمه
همچنان بین موهام در رفت و آمد بود… و پلکهای من آماده برای خوابیدن… با
وجود اینهمه تنهایی موجود، نباید میخوابیدم… به سختی پلک هام باز کردم و
برای جلوگیری از دوباره بسته شدنش، مجبور به فعالیت کردمشون… بی هدف
گرداگرد هال رو از نظر گذروندم… گرامافونم جای خوبی برای خودش پیدا کرده…
دلم میخواد صداشو در بیارم ولی حس و حالی توی بدنم نیست… نگاهم تا قاب
مستطیلی شکل و بزرگ جای گرفته بالای سرش حرکت کرد… حتی عکس های خانوادگی
جای گرفته گوشه ی تابلو هم نمیتونه اینهمه زیبایی طراحی مینیاتوری رو از
بین ببره… چقدر به عمه گفتم این عکس های قدیمی ما رو با اون تیپ های مسخره ی
الویسی مون، از گوشه ی تابلو برداره… میگه قشنگه… من نمی دونم چه زیبایی
توش نهفته ست که اقوام با دیدنش هری زیر خنده میزنن… ارزش اثر به این بزرگی
رو زیر سوال برده… حتی داد ساسان بی خیالم در اومده ولی عمه اصلا گوش
نمیده… میگه ما نمی فهمیم… تنها کسی که مخالف نیست سامانه که حق داره… فرو
رفتنش در نقش دکترها، توی دوران خاصی از کودکیش، توی تمامی عکس ها کمک خوبی
برای ژست هاش بوده…… مثل ما شنبه و یک شنبه نمی پوشید… عکسی که دهن ساسان
تا آخرین حد ممکن باز بود و سامان بی توجه بهش، با حفظ ظاهر به دوربین خیره
شده بود، برای همه جالب بود… در واقع با همین عکس، ساسان به وسیله ی
اقوام، تخریب شده بود و سامان تمجید… گوشه ی لبم به زدن لبخندی، لرزید که
از چشم عمه دور نموند… حتی حدس زد دلیلش چی میتونه باشه… خیره به عکس ها
پرسید:
– ساسان یا پانیز؟
نگاهم رفت روی عکسی از پانیز که با لباس های مامان انداخته بود… کل هیکلش یک دهم لباس هم نمیشد… دوباره خندیدم:
– ساسان…
نگاهش به ساعت، توجه منو هم به اون زمان سنج نفرت انگیز جلب کرد… صداش توی گوشم نشست:
– سامان دیر کرد…
– مگه قرار بود بیاد؟!
موهای روی پیشانیم رو عقب روند و گفت:
– دو ساعت پیش زنگ زد، گفت میاد…
دهان باز کردم و چیزی رو گفتم که خودم به درست بودنش شک داشتم:
– حتما با مهساست…
با همان نیم نگاه گوشه چشمی هم، میشد به راحتی تغییر چهره اشو دید… سکوت که کرد، رو کردم طرفش و آهسته گفتم:
– عمه ایـــــران…
جوابمو با چشمهاش داد… دستهامو روی شکمم قلاب کردم:
– بین سامان و مهسا اختلافی هست؟
نگاهش رنگ غم گرفت… ابرو هاش آرام بالا رفت و چشم تنگ کرد:
– آخرین بار کی مهسا رو دیدی؟
فکر کردم… دو طرف لبم پایین کشیده شد:
– توی عروسی نازنین…
اخم پر از سرزنشش رو ندید گرفتم… به عکس سامان نگاه کرد و گفت:
– اگر بخواد، بهت میگه…
این
یعنی ساکت باش و دیگه چیزی از منِ محرم اسرار شده نپرس… یعنی بخاطر تمام
بی توجهیت خجالت بکش… اینکه منِ عمه، به اندازه ی تویِ دوست نمی تونم مرحم و
دلداری دهنده باشم… نمی تونم همراه باشم… سردرگم و گیج از دردی که عمه هم
از اون خبر داشت و حرفی نمیزد خیره شدم به سر زانوانم… وقتی دلخوری عمه
اینطور توی تک تک کلماتش پیداست، از دل مهسا چه میتونه بگذره… چهره ی اون
شبش توی عروسی، پیش چشم هام رژه رفت… خودش گفت حرف میزنیم و باز غیبش زد…
کم کاریمو توجیه نمیکنم ولی کسی هم از دل من و دل مشغولی هاش خبر نداره…
شاید اگر میدونستن درک میکردن… شاید عمه اینطور راحت با نگاه توبیخ نمیکرد…
شاید… نگاهش کردم… حواسش اینجا نبود… به فکری که این چند روز مثل خوره به
جونم افتاده، اجازه دادم کارشو بکن


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top