رمان شب سراب

رمان شب سراب از ناهید ا. پژواک

:خلاصه ی داستان:

این داستان در حال و هوای قدیم هستش و روایتگر قصه ی عاشق شدن دختری از
خانواده ی اشراف زاده به پسری که شاگرد نجاره هست و بالاخره با اصرار و
پافشاری خانواده ی خودش رو مجبور به قبول این ازدواج میکنه …

قسمتی از متن رمان:

قسمت اول

– سلام

– به به سلااام پسر گلم چطوری؟

– بیست گرفتم حاج آقا

خط کشم که ورقه ام را مثل پرچم بر بالای آن چسبانده بودم پایین آوردم و جلوی چشم حاج آقا محسن گرفتم.

– بارک الله پسر خوب، چه درسی را بیست گرفتی؟ املا را؟

– نه حاج آقا.

– حساب را؟

– نه حاج آقا.

– چی را بیست گرفتی؟ بگذار عینکم را روی چشمم بگذارم ببینم پسر گلم چه کرده؟

حاجی آقا دست توی جیب جلیقه اش کرد و عینکی را که به جای دسته؟زنجیر داشت از جیب در آورده روی دماغش گذاشت و به ورقه ام زل زد.

“جور استاد ز مهر پدر”

– این چیه؟

– مشق است حاج آقا خوشنویسی است.

قیافه حاج آقا در هم رفت یک کمی هم لب ورچید.

و دل کوچک من شکست.

این پرده اولین تویری است که از دوران کودکیم بیاد دارم،
زندگی من از همانجا شروع شده، قبل از آن را اصلاً بیاد ندارم اوستا اجازه
داده بود هر وقت فرصت داشتم توی اتاقش بروم، صاحبخانه مان بود، آذری بود با
من با ترکی حرف می زد فارسی را مثل این که فقط خوب می خواند، صحبت کردنش
خنده دار بود، مادر من فارس زبان بود برای همان من قبل از این که مدرسه
بروم فارسی را هم بلد بودم. وقتی کنار دست اوستای خطاط می نشستم و به حرکت
دستش خیره می شدم صدای قلم که روی کاغذ کشیده می شد تمام تار و پودم را می
لرزاند، دوست داشتم کلمه ای بنویسد که قلم از روی کاغذ بلند نشود، عاشق سین
و شین بودم، یکبار وقتی اوستا داشت می نوشت:”من مست و تو دیوانه” نوانستم
صدایی را که در درونم پیچیده بود ببلعم و یکدفعه ناله ای از دهانم بیرون
جهید که اوستا را ترساند.

– چته؟

وقتی حالت عجیب مرا دید و متوجه شد که صدای قلم حالی بحالیم می کند با لبخند گفت:

– پسر سه تا نقطه بگذارم حالت جا می یاد.

روی کاغذ نوشت مست و رویش سه تا نقطه گذاشت شد مُشت و با محبت مُشتی بر پس گردن من زد.

بعد ها وقتی بزرگ شدم، شانزده هفده ساله بودم و بیاد آنروز ها
می افتادم دلم از حرکات اوستای خطاط چرکین شد. ایکاش ما، در همان عالم
نادانی دوران بچگی، که هیچ از گناه و آلودگی خبر نداریم بمانیم و یا
بمیریم. فکر می کردم نکند اوستا مرا ناز ناصری می داد…

دوران خوش کودکیم خیلی کوتاه بود.

عزیز دردانه آقا بودم، مثل بچه های خوشبخت مدرسه می رفتم،
کتاب داشتم، قلم و دوات داشتم، نصاب الصبین می خواندم همه شعر بود، نه آقا
سواد داشت نه ننه ام، اما تا بزرگ شوم نفهمیده بودم که چه جوری در یادگیری
به من کمک می کردند هر چند که در خانه از درس خواندنم راضی بودند اما در
مکتب خانه هیچوقت جزو شاگردان خوب نبودم.

ببحر تقارب تقرب نمای بدین وزن میزان طبع آزمای

فعول فعول فعول فعول چو گفتی بگو ای مه دلربای

بقیه بادم می رفت، آقام نگاه بدی به صورتم می کرد و ننه ام با تعجب می گفت:

– همین بود؟

– نه بقیه دارد.

– خب بگو

یادم نمی آمد پدرم سرم داد می کشید و مادر پادرمیانی می کرد:

– بدو برو توی حیاط یکدور دیگر بخوان بیا جواب بده.

می دویدم کتاب را بر می داشتم و تند تند راه می رفتم و بقیه را از روی کتاب چندین بار می خواندم.

– بیا ببینم پسر دارد دیر می شود مادرت رفته مطبخ شام بیاورد.

می دویدم توی اتاق،بخوانم؟



نگاه سوممروری بر «بامداد خمار» و «شب سراب»

مدتی بود که جامعه نشر کتاب و کتابخوانی
درگیر ماجرای دو کتاب «بامداد خمار» و «شب
سراب» بود. از آن جایی که کتاب دوم بر
اساس همان شخصیتها و رویدادهای کتاب
اول نوشته شده بود، بحث سرقت ادبی پیش
آمد و این در حالی بود که نویسنده دوم ادعا

داشت هرگز چنین قصدی نداشته است.

به هر حال، این دو کتاب با دو نگاه متفاوت
منتشر شد و ما نیز در نگاهی سوم و به دور از
واکنشهای مثبت و منفی محافل مطبوعاتی و
انتشاراتی و اینکه چاپ کتاب دوم احتیاج به
اجازه نشر، از مؤلف و ناشر کتاب اول داشته
است یا نه، قصد داریم این دو کتاب را بهانه ای
قرار داده و به بررسی نگاه متفاوت قهرمانان
اصلی این کتابها بپردازیم.

«بامداد خمار» در سال 73 با قلم «فتانه
حاج سیدجوادی» که 54 سال، سن دارد
نگاشته شد. خود وی در مصاحبه ای اذعان کرد
آنچه را که به قلم آمده، اگر نمی نوشت،
فراموش می کرد. او که ساکن اصفهان است، به
تهران آمد و کتابش را توسط یکی از ناشرین
تهرانی به چاپ رساند و در حال حاضر این
کتاب چاپ شانزدهم خود را هم پشت سر
گذاشته است.

اما از سویی دیگر، خانم نویسنده ای که در
آستانه 60 سالگی می باشد و لیسانس ادبیات
فارسی را داراست با نام مستعار «ناهید.ا.
پژواک» اقدام به چاپ کتابی با نام «شب
سراب» می نماید که گویا برگرفته از این بیت
شعر سعدی است:

«به راحت نفسی، رنج پایدار مجوی

شب شراب نیرزد به بامداد خمار»

وی در سال 75، طی 27 روز کتابش را در
رشت می نویسد و انگیزه اش را از این کار،
مظلوم نمایی بیش از حد شخصیت زن «بامداد
خمار» اعلام می کند. او می گوید که یک بار از
نزدیک شاهد بوده که چطور زنی هنگام دعوا با
شوهرش، وسایل خانه را تکه و پاره کرده است
و خواندن همین صحنه در کتاب «بامداد
خمار» او را بر آن داشته که از دید شوهر این
زن، وقایع را بازنویسی کند.

کتاب اول از دید شخصیت زن اصلی یعنی
«محبوبه» روایت شده و کتاب دوم از نگاه
شخصیت مرد اصلی، «رحیم» نگاشته شده
است.

بعد از خواندن «بامداد خمار» وقایع زندگی
محبوبه چنین در ذهن ماندگار می شود. او که
دختر یکی از اعیان دوره سلطنت پهلوی است،
دلباخته شاگرد نجار محله شان می شود و چنان
در خواسته اش پافشاری می کند و به
خواستگارانش از جمله منصور جواب رد
می دهد، تا اینکه خانواده اش به ازدواج او با
رحیم رضایت می دهند. پدر دختر، خانه و
مغازه ای کوچک به نام محبوبه خریداری کرده
و در یک مراسم بی سر و صدا دخترش را با
رحیم روانه آنجا می کند و می گوید تا وقتی که
همسر رحیم می باشد حق آمدن به منزل پدری
را ندارد. در واقع محبوبه ای که شانزده سال در
مال و مکنت پدری غوطه ور بوده از خانه او
طرد می شود و مجبور به زندگی در محلات
پایین شهر می گردد. کم کم سختیها و تلخیهای
زندگی روی خود را به این عروس جوان نشان
می دهد، طوری که دیگر رحیم هم در نظر او
زیبا نیست و رفتارهایش برای محبوبه نابهنجار
و دور از فرهنگ اشرافی است. مشکل دختر از
زمانی افزایش می یابد که مادر رحیم به خانه
آنها نقل مکان می کند و تربیت پسر او را به
عهده می گیرد. محبوبه که از وضعیت جدید
ناراضی است فرزند دومش را بدون اطلاع
شوهر سقط می کند و همین مسأله باعث
نازایی ابدی او می شود.

شوک بعدی وقتی به محبوبه دست
می دهد که پسرش در حوض خانه همسایه
می افتد و می میرد و او برای همیشه بی فرزند
باقی می ماند. در این میان نیز رحیم کم کم
تغییر رفتار داده و تبدیل به مردی هرزه و
بی خیال می شود. او که در ابتدا خود نیز خواهان
محبوبه بوده است حال از خانه فراری است و
گاه و بیگاه همسرش را به باد کتک می گیرد و
از او می خواهد که خانه و مغازه را به اسم وی
نماید.

محبوبه که از این شش سال زندگی
مشترک به ستوه آمده، دیگر بیش از این تحمل
تحقیر را ندارد. لذا طی مشاجره ای با مادر
رحیم، وی را کتک زده و به خانه پدری
برمی گردد. عاقبت پدر او در حالی که رحیم
حاضر به طلاق نیست، طلاق دخترش را
می گیرد.

بعد از این ماجرا «منصور» خواستگار و
خواهان اولیه محبوبه که قبلاً هم دو بار ازدواج
کرده است به سراغ محبوبه می آید و بعد از
مخالفتهای او، بالاخره با وی ازدواج می کند.
پس از مدتی منصور نیز در اثر بیماری از دنیا
می رود و محبوبه با برادرش و بچه های شوهر
زندگی را ادامه می دهد.

در واقع کل ماجرا از زبان محبوبه برای
دختر برادرش حکایت می شود. سودابه که در
زمان حاضر به سر می برد، شنونده سرگذشت
عمه محبوبه خود می باشد، تا در ازدواج خویش
چون او شتابزده عمل نکند و به یک دید،
دلباخته همسر آینده اش نشود.

کتاب دوم نیز همان طور که اشاره شد به
ذکر همین وقایع می پردازد اما از دید رحیم. از
آن جایی که همیشه در نقل قول «من راوی»
روایت کننده فقط می تواند از وقایعی که شاهد
آنهاست سخن بگوید، در نتیجه به نوعی جای
خالی افکار و احساسات بقیه شخصیتهای
داستان، کاملاً مشهود می باشد. «پژواک» در
کتاب خود از همان طریق روایت «من راوی»
استفاده کرده ولی این بار از دید «رحیم». پس
تمام وقایع زندگی این مرد و مادرش که در
کتاب اول اشاره خاصی به آن نشده بود، از قلم
«پژواک» در کتاب دوم نقش می بندد. ولی، به
طوری که کوچکترین اشکالی از لحاظ
زمانی و مکانی و گفتگوهای رد و بدل شده بین
اشخاص پیش نیاید، همین داستان را از نگاه
شوهر محبوبه پرداخت کرده و واکنش او را در
موارد متعدد نشان داده است.

همان گونه که قبلاً اشاره شد راوی فقط
می تواند از مسایلی که بر آن احاطه دارد سخن
بگوید. در واقع محبوبه فقط می تواند از روی
رفتار شوهرش پی به افکار او ببرد و نمی تواند
به طور صریح بیان کند که در فکر مرد چه
می گذرد پس وی تصورات خود را از شوهرش
عنوان می کند، و همین تکنیک نویسندگی این
امکان را به «پژواک» داده است تا بتواند این
ماجرا را از دید رحیم و به دور از تصورات خوب
و بد محبوبه، و آن طور که به اعتقاد خودش،
حرف دل رحیم بوده به روی کاغذ بیاورد. به
طور حتم اگر کتاب اول از زاویه دید دانای کل
نوشته می شد و این نویسنده بود که به جای
محبوبه، در مورد رفتار این زوج قضاوت
می کرد؛ هرگز جایی برای پرداخت کتاب دوم
باقی نمی ماند، چرا که در آن شکل روایتی، به
طور موازی و زندگی هر دو نفر بررسی می شد
و نویسنده حق داشت به تخیل و افکار هر دو
رجوع کند و به عنوان شخصیتی برتر و از
دیدی بالا روی زندگی آنها قضاوت نماید.

در هر حال، این فن نویسندگی این امکان
را ایجاد کرده است که بتوان ماجرا را از دید
شخصیت متقابل هم بررسی کرد.

«شب سراب» نیز درست از همان زمانی
شروع می شود که «بامداد خمار» شروع شده
است. در کتاب اول مخاطب با خانه اشرافی و
خانواده متمول محبوبه و خواستگاران او آشنا
می شود و به رفت و آمدهای پی در پی اش به
مغازه رحیم، و کتاب دوم با خانه فقیرانه و
شروع کار رحیم در مغازه نجاری آغاز می شود.
وی در ابتدا فقط نامی از پدر محبوبه شنیده
است چرا که او مشتری آن مغازه محسوب
می شده است. رحیم در عین فقر و نداری و
یتیمی، شخصیتی کاملاً مثبت دارد و به قول
معروف سرش به کار خودش گرم است تا اینکه
مادرش به وی پیشنهاد ازدواج می دهد و او این
کار را خیالی بیش نمی داند، چرا که با وضعیت
موجود آنها جایی برای عروس نیست. پس
رحیم تمام فکرش کار و پیشرفت در حرفه
نجاری می باشد تا اینکه اولین برخورد میان او
و محبوبه پیش می آید.

دختر به عنوان یک مشتری به مغازه رفت
و آمد می کند و می انگارد که شاگرد نجار نیز به
وی علاقه دارد. (از دید کتاب اول) اما از دید
رحیم ماجرا به شکل دیگری برداشت می شود.
او اصلاً در فکر چنین مسایل نیست و رفتار
محبوبه را حمل بر بچگی اش می کند. (از دید
کتاب دوم)

این دیدار از دید «بامداد خمار» چنین
است. «دلم می خواست او را می دیدم که روی
چوبها خم شده و به کار مشغول است. ولی همه
جا ساکت بود. از پیچ کوچه پیچیدم. دو قدم
جلوتر که رفتم، یکه خوردم. «سلام خانم
کوچولو.» از روی مشتی الوار که در عقب مغازه
چیده بودند پایین پرید. با همان شلوار دبیت
مشکی و پیراهن سفید بلند که تا زانویش
می رسید … دوباره گفت: «سلام عرض کردیم
ها!» بی اختیار به دو طرف خود نگاه کردم. هیچ
کس نبود. «علیک سلام. شما ظهرها تعطیل
نمی کنید؟» «وقتی منتظر باشم نه.» «مگر
منتظر بودید؟» «بله.» «منتظر کی؟» «منتظر
شما.» باز قلبم فرو ریخت. باز دل در سینه ام به
تقلا افتاد. خدا را شکر که پیچه داشتم و او
صورت مرا که شله گلی شده بود نمی دید … با
این همه باز با صدای آهسته پرسیدم: «کاری
با من داشتید؟» «مگر شما نبودید که قاب
می خواستید؟ خوب، برایتان ساخته ام دیگر.»
از روی میز یک قاب کوچک برداشت و به طرف
من دراز کرد … گفتم: «ولی من که اندازه نداده
بودم.» «خوب، شما یک چیزی خواستید، ما
هم یک چیزی ساختیم دیگر. اگر باب طبع
نیست، بیندازید زیر پایتان خردش کنید. یکی
دیگر می سازم. بیشتر از یک هفته است که
ظهرها اینجا منتظر می نشینم.» دو قدم دیگر
برداشت و قاب را به سویم دراز کرد … از
حرکت او بوی چوب در اطراف پراکنده می شد و
من تا آن زمان نمی دانستم چوب چه بوی
خوشی دارد … وای مگر می شد بوی چوب این
همه مستی آفرین باشد؟ … اختیار زبانم از
دستم در رفته بود. گفتم: «شما که ظهرها خانه
نمی روید زنتان ناراحت نمی شود؟»

«من زن ندارم.» «کسی را هم نشان کرده
ندارید؟» «چرا.» باز دلم فرو ریخت حالا راضی
شدی دختر؟ این مرد دارد زن می گیرد و آن
وقت تو، دختر بصیرالملک، این طور خودت را
سکه یک پول کرده ای. باز زبان بی اختیارم
گفت: «خوب به سلامتی، کی هست؟» توی دلم
به خود گفتم آخر به تو چه دختر. دختر
فلان الدوله، به تو چه مربوط که نامزد شاگرد
نجار محله کی هست؟ گفت: «نوه خاله مادرم.»
… پرسیدم: «چقدر تقدیم کنم؟» «بابت چه؟»
«بابت قاب» با غروری زخم خورده به طوری که
جای بحثی باقی نمی گذاشت گفت: «ما آن
قدرها هم نالوطی نیستیم.» «آخه» «آخه ندارد.
ناسلامتی ما کاسب محل هستیم.» دو قطعه
کوچک چوب از روی میز برداشت و گفت: «دو تا
تکه چوب این قدری هم قابلی دارد که شما
حرف پولش را می زنید؟ یادگار ما باشد قبولش
کنید.» … بی اراده دستم بالا رفت و پیچه را بالا
زدم و به چشمهایش خیره شدم. ساکت و
مبهوت، مثل مجسمه ایستاد تا بناگوش سرخ
شده و …»

نویسنده «شب سراب» در کتابش تمام
این وقایع را از دید رحیم از همه جا بی خبر
چنین نقل می کند:

«پشت دکان بالای الوارها با مسطره طول
و عرض الوارها را اندازه می گرفتم، دیدم همان
دختربچه که قاب عکس سفارش داده بود دارد
می آید، خدا را شکر قاب را درست کرده بودم
پریدم پایین. «سلام خانم کوچولو.» رفتم
طرف میز وسط دکان که قاب عکس را رویش
گذاشته بودم، دنبالم آمد تو، جواب سلامم را
نداده بود. دوباره گفتم: «سلام عرض
کردیم ها!» مثل اینکه می ترسید کسی درون

دکان باشد، از آدمیزاده رم می کرد، اطراف را
نگاه کرد و بعد از کلی تأخیر گفت: علیک سلام،
شما ظهرها تعطیل نمی کنید؟

توی دلم گفتم آی کلک، اگر فکر می کردی
که ظهر اینجا تعطیل است پس چرا حالا دنبال
قاب عکست آمدی؟ گفتم: وقتی که منتظر
باشم نه؟

ـ مگر منتظر بودید؟

ـ بله.

ـ منتظر کی؟

ـ منتظر شما.

… خیلی جالب بود با یک وجب قد برای
خودش قاب عکس سفارش می داد، تنهایی
دنبال سفارشش می آمد، حرفهای گنده گنده
می زد … آخه این بچه بزرگتر نداره؟ صاحب
نداره؟ خودش با پای خودش آمده بود اما از
من پرسید: با من کاری داشتید؟ ماشاءاللّه
عجب زرنگ است؟ تُخس است. یک لحظه
فکر کردم عوضی گرفتم پرسیدم: مگر شما
نبودید که قاب می خواستید؟ خب برایتان
ساخته ام دیگر. و قاب را از روی میز برداشتم و
به طرفش دراز کردم. مثل اینکه قاب بزرگتر از
آنی بود که در نظر گرفته بود، نپسندید و گفت:
ولی من که اندازه نداده بودم. حوصله دوباره
قاب درست کردن را نداشتم. اصلاً حوصله جر
و بحث نداشتم؛ گفتم: خب شما یک چیزی
خواستید؟ ما هم یک چیزی ساختیم دیگر، اگر
باب طبع نیست، بیندازید زیر پایتان خردش
کنید.

دلم برایش سوخت بچه بود داشت بزرگ
می شد نخواستم دلش بشکند. اضافه کردم:
یکی دیگر می سازم. بعد برای اینکه رویش
نشد دوباره بخواد گفتم: بیشتر از یک هفته
است که ظهرها این جا منتظر می نشینم. توی
دلم گفتم دِ بگیر قال قضیه را بکن. طوری که
دستش به قاب برسد به طرفش رفتم و قاب را
به سویش دراز کردم … از نظر من کار تمام بود
و می بایست تشریف مبارکش را می برد اما با
کمال تعجب از من پرسید: شما که ظهرها خانه
نمی روید زنتان ناراحت نمی شود؟ با
بی حوصلگی گفتم: من زن ندارم. با سماجت که
از آن قد و قیافه بعید بود پرسید: کسی را هم
نشان کرده ندارید؟

عجب بلایی بود! راست گفتند فلفل نبین
چه ریزه بشکن ببین چه تیزه …

از رو نرفت پرسید: خب به سلامتی، کی
هست؟ راستی کی بود؟ معصوم که خواهر
نداشت، نوه خاله مادرم را هم که نمی خواستم،
اما مادر که می خواست.

ـ نوه خاله مادرم.

واللّه من از رو رفتم، خجالت کشیدم سرم
را پایین انداختم شاید این یک وجبی هم
خجالت بکشد و بزند به چاک، اما برّ و برّ از زیر
پیچه منو نگاه می کرد، نگاهش سنگین بود و
من با چشمهای به زیرانداخته احساس
می کردم، نخیر منتظر جواب من بود …

یعنی چه؟ این دختره چه جوری جرأت
می کند با پسر عزبی توی یک دکان این جوری
حرف بزند؟ راست می گویند آخرالزمان شده.

ـ چقدر تقدیم کنم؟

ـ بابت چه؟

اصلاً اصل قضیه فراموشم شده بود، قاب
عکس یادم رفته بود! … آه بلی، قابی ساختم
آمده ببرد، اما از یک پایه نردبان مادرم
ساخته ام، زحمتی هم نداشت هر چند که موقع
بریدن پدرم درآمد اما بعدا با چهار تا میخ به
هم وصلش کردم تمام، گفتم: ما آنقدرها هم
نالوطی نیستم.

ـ آخه.

ـ آخه ندارد، ناسلامتی ما کاسب محل
هستیم.

این را از اوستا یاد گرفته بودم اوستا گفته
بود هر چند که بچه است اما بچه همین محل
است و مسلما ما را مدیون هم محله ایها
می دانست، دو تا چوب روی میز بود برداشتم و
نشانش دادم و گفتم: دو تا تکه چوب اینقدری
هم قابلی دارد که شما حرفِ پولش را می زنید؟
یادگار ما باشد. باید سرش را می انداخت
پایین و می رفت، اما نفهمیدم نه تنها نرفت
بلکه تعمدا پیچه اش را بالا زد و با چشمهایش
توی تخم چشمهای من خیره شد. انگاری آب
داغی را از فرق سرم ریختند تا پایین. دخترک
بزرگ بود شانزده، هفده ساله درشت قابل به
شوهر، گوش به زنگ خواستگار …»

همین اختلاف نظرهای کوچک و بزرگ
است که تا پایان هر دو کتاب امتداد یافته و به
شیرینی و تلخی زندگی این دو می پردازد.
محبوبه از دید خودش کار درستی انجام داده و
می انگارد همه تقصیرها بر گردن مادر رحیم و
دخالتهای بی جای او در زندگیش است. او
خانواده خویش و پدر و مادرش را بر رحیم و
مادرش ارجح می داند و دایم در آرزوی رفاه
خانه پدری است.

از دید رحیم، محبوبه خودش تن به چنین
زندگانی داده و بیهوده سعی در بر هم زدن
زندگی جدیدشان دارد. مادر او زن زحمت کش و
دلسوزی است که وی را با زحمت و نداری
بزرگ کرده و سعی می کند محبوبه را نیز کمک
کند. آن دو می کوشند این دختر اشرافی در آن
خانه محقر سختی نکشد و به راحتی زندگی
کند. از نظر آنها این دختر هیچ کاری بلد نیست
و حیف است که دستهایش برای کار خانه
خراب شود.

نویسنده کتاب دوم، با آگاهی کامل به متن
اول و با تکیه بر همه رفتار و گفتار آدمهای
«بامداد خمار» تمام آن جزییات را از دید رحیم
دوباره مورد بررسی قرار می دهد که خود این
مسأله احتیاج به دقت و حوصله بسیاری دارد.
از دگر سو «پژواک» کوشیده تا کاملاً با نثر
«حاج سیدجوادی» پیش برود تا در جاهایی که
دیالوگهای رحیم و محبوبه را از کتاب اول تکرار
می کند دچار مشکلی نشود. تمام شکها و سوء
تعبیرهایی که محبوبه نسبت به رحیم دارد و
انگار که وی به او خیانت می کند در کتاب دوم
از دید رحیم کاملاً متضاد عنوان می شود. رحیم
در دنیای خودش است و بی خبر از تصورات
محبوبه، و محبوبه در دنیای خیالی خویش
غرق است و هر رفتار شوهرش را به بی مهری
وی نسبت می دهد و از هر رفتار او و مادرش،
برداشت دیگری دارد.

دلیل گویای این مطلب در جامعه کنونی به
وفور دیده می شود که گاه چه سوءتفاهمهایی،
چه فجایعی را به بار می آورد در حالی که تمام
آنها جز تصورات غلط زوجهای جوان چیز
دیگری نیست. مهمتر از همه نگاه ظاهری به
ماجرا و پی نبردن به عمق قضیه و عدم بحث
دوطرفه، در مورد یک واقعه مشترک، به اوهام
و سوءتفاهمهای احتمالی دامن زده و پایه
اختلافات بعدی را بنا می گذارد. به فرض در
کتاب اول آمده است که در یک گردش عصرانه
محبوبه می بیند رحیم به زنی لبخند می زند. در
حالی که در کتاب دوم از دید رحیم ماجرا به
شکل دیگری روایت می شود. هنگامی که
رحیم در حین گردش می خواهد برای محبوبه
چغاله بادام بخرد، زنی ناگهان یک چغاله کش
می رود و همین ماجرا موجب لبخند رحیم
می شود.

محبوبه شوهرش را عیاش و شرابخوار
معرفی می کند که هر شب از خانه فرار می نماید
ولی از دید رحیم، خانه در اثر مشاجرات زن و
مادرش تبدیل به جهنمی شده است و او برای
فرار از این قضایا شبها را در دکانش به صبح
می رساند و برای جلب محبت و ترحم محبوبه،
مقداری لاک الکل را که در کار نجاری از آن
استفاده می کند در دهانش می چرخاند، تا
دهانش بو بگیرد و به محبوبه بفهماند که او هم
می تواند مثل پدر وی عمل کند و دست به
کارهای ناشایست بزند و ادعای اشرافیت و
اصالت بکند.

اما همان طور که ذکر شد گویا هرگز
زوجهای جوان در پی رسیدن به نقاط مشترک
نیستند و هر کدام از دید خودشان فرضیّاتی را
جان می دهند و آن را به شریک زندگیشان
نسبت می دهند. اگر ماجرای این کتاب واقعیت
داشت و واقعا تمام رفتارهای رحیم خیرخواهانه
بوده و محبوبه یک طرفه به قاضی رفته و خود
را مورد ظلم می دیده است، آیا او نباید از حق
خود دفاع می کرده و سعی در برطرف نمودن
اشتباهات خودش و شوهرش می نموده و از
طرف دیگر اگر رحیم می پنداشته که تفکرات
محبوبه اشتباه است و بی دلیل او را محکوم
می کند و نسبتهای ناروا به وی می دهد، آیا او
نباید در یک نشست مسالمت آمیز حرف دلش
را به محبوبه می گفته است. چنین برمی آید که
هر دو شخصیت گناهکار هستند و طرفداری دو
نویسنده از یکی از شخصیتها مشکلی را حل
نمی کند، چرا که هیچ کدام از شخصیتها قدمی
در راه همفکری و همدلی برنداشته اند و هر
کس ساز دل خودش را می زند و خود را محق
می داند.

محبوبه می انگارد شوهرش به شبگردی
می رود و از او سیر شده است. در حالی که
رحیم در دلش زنش را می ستاید و خود را آدم
بی پناه و تنهایی می بیند که از خانه فرار کرده تا
این دو زن زندگیش با هم آشتی کنند.

از دید رحیم، مادرش در کارهای خانه و
تربیت پسرشان کمک مهمی است و از دید
محبوبه مادر رحیم فردی بدجنس است که
می خواهد میانه پسر و عروسش را به هم بزند
و نوه اش را خودش بزرگ کند و او را لاتی چون
رحیم بار آورد.

در قسمتی که پدر محبوبه می خواهد
طلاق او را بگیرد. دخترش چنین می گوید:
«روزگاری بود که من در خانه او، در چنگال او،
گرفتار بودم. چون کبوتری پرشکسته اسیر او و
مادرش بودم. فحش و ناسزا می شنیدم و چون
بی پناه بودم، یکه و تنها بودم، دم برنمی آوردم.
حالا جای ما دو نفر عوض شده بود. مستأصل و
درمانده نگاهی به پدرم و نگاهی به من کرد و
روی مبل افتاد: «آقاجانت می خواهند طلاق تو
را بگیرند.» «آقاجانم نمی خواهند، خودم
می خواهم.» «چرا؟» «عجب آدم وقیحی
هستی! هنوز نمی دانی چرا؟» «تو که خاطر مرا
می خواستی؟» «یک روزی می خواستم. حالا
دیگر نمی خواهم. بچه بودم. عقلم نمی رسید.
اگر می رسید یک لش بی سر و پا مثل تو را
انتخاب نمی کردم.»

اما همین ماجرا از دید رحیم چنین عنوان می شود. «هیچ فکر
نمی کردم در شرایط روحی بسیار بدی که داریم یا باید داشته باشیم
محبوبه این طوری هفت قلم آرایش کرده باشد…

من بیچاره از آن روز تا به امروز نه تنها ریشم را نتراشیده ام بلکه
موهایم را هم شانه نکرده ام، اصلاً از آن روز غذا نخورده ام یعنی این زن از
متلاشی شدن زندگی مشترکمان هیچ نگرانی ندارد؟ واقعا ما نمی توانیم
اینها را درک کنیم، واقعا وصله تن ما نیستند، هیچ کارشان شبیه کار آدمیزاد
نیست نه عشقشان نه طلاق و جدایی شان … مستأصل و درمانده نگاهی
به هر دو کردم و روی مبل نشستم، دیگر لایق اینکه مورد خطاب قرار گیرد
نبود گفتم: آقاجانت می خواهند طلاق تو را بگیرند.

ـ آقاجانم نمی خواهند، خودم می خواهم.

ـ چرا؟

می خواستم خودش بگوید که به خاطر اینکه کتکم زدی و بگویم تو هم
مادر مرا زدی، بگوید عیاشی می رفتی و بگویم بهتان است، بگوید
طلاهایم را به زور گرفتی، بگویم دست نخورده توی اطاقت گذاشته ام.»

هنوز هم هر دو نفر حرفهایی برای گفتن دارند و توجیهاتی برای
جدایی از هم، ولی هرگز این حرفها به میان نمی آید و فقط در دل و اندیشه
هر دو طرف باقی می ماند. اگر قرار باشد حقیقت هیچ وقت عنوان نشود و
آدمها به اندیشه مشترکی در زندگی نرسند آیا آن وقت خراب کردن و
ساختن یک زندگی مجدد در میان جوانان این کشور به راحتی نوشتن
کتاب دیگری در توجیه اعمال همسر و شریک زندگی آسان خواهد بود؟

پژواک نیز در انتها کتابش را چون «بامداد خمار» با نصیحت به پایان
می برد و رحیم که دیگر استادی پیر شده به «سیروس» که پسر یکی از
دوستانش است توصیه می کند که گول عشق و محبت ظاهری را نخورد و
با دیدی باز اقدام به ازدواج نماید.

جدای از تمام محاسن و معایب هر دو کتاب، همین که مخاطب با
مطالعه آنها پی ببرد شریک زندگی وی هم صاحب حقی است و او نباید
همه چیز را به میل و دلخواه خود پیش ببرد، جای بسی خوشحالی است.
خاصه آنکه این کتابها می کوشند نتیجه هوس و عشقهای کاذب و زودگذر
را به جوان خام و کم تجربه ای که در خیالات رنگین خود سیر می کند باز
نمایاند.

آدمها را نمی توان کاملاً سیاه و یا سفید دانست. بالاخره هر شخصی
در درجه هایی از طیف خاکستری به سر می برد و بدی و خوبی در نهاد او در
هم آمیخته است. نه می توان حکم کرد که تمام دختران ثروتمند از دید
«حاج سیدجوادی» عاشق مظلوم هستند و نه می توان پنداشت که از نگاه
«پژواک» تمام پسران فقیر عاشقی محقر و توسری خور.

عشق به مادر، عشق به پدر، عشق به فرزند، عشق به زندگی و … در
جای جای این دو کتاب و در دل تک تک شخصیتهای آن جاری است و
تنها کدورتها و سوءتعبیرهاست که زندگی را به کام همه تلخ می کند. ما هم
امیدورایم که این ناملایمات و عشقهای کور و هوسهای آنی و زودگذر فقط
در کتابها باشد و بس


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top