رمان سلطان قلبم (23)

رمان سلطان قلبم قسمت بیست و دوم

با ناراحتی به جاده چشم می دوزم …از
وقتی سوار ماشین شدیم یه کلمه حرف نزدم…دلم میخواست بمونم پیش خانوادم
… من شهر رو با همه امکاناتش دوست ندارم

من عاشق هوای پاک و
سادگی و صمیمیت مردم ایلم هستم …هنوز یه ساعت از حرکتمون نگذشته اما
دلتنگ نوازش های آقام، مهربونی های زندایی سودابه ، لبخندهای ناب بابا
اسفندیار، مردونگی های دایی اسد و یوسف، چشم های مشکی پر از عشق حسن و محبت
های خواهرانه آیدا و آیلار
شدم……………………………………………

هیچ کس نمیتونه جای اونا رو برام پر کنه، تک تکشون واسم عزیزند و تحمل دوریشون خیلی سخته

-چی شده خانمم ؟چرا انقدر ساکتی؟

نگاه دلخورم رو می برم سمت اصلان و با لب و لوچه آویزون میگم:

-هیچی

-از دست من دلخوری که مجبورت کردم باهام برگردی!؟

چشمام رو محکم می بندم تا مانع ریخته شدن اشکم بشم

-دلخور نباشم؟ مگه چهار روز دیگه عروسیمون نیست پس چرا نذاشتی بمونم همونجا

لبخند رو لب هاش نقش می بنده

-عزیزم چند تا دلیل داشتم اول اینکه می خواستم طاها و دخترش رو امشب واسه
شام دعوت کنیم، اون بنده خدا خیلی در حقمون خوبی کرده، زشته اگه یه تشکر
خشک و خالی نکنیم

دوما باید بریم خونه عمه ات، بابت تمام زحمت هایی که بهش دادیم ازش قدردانی کنیم

نفسش رو پرصدا بیرون می فرسته و نگاه تبدارش رو سوق میده سمت من

-مهم تر از همه اینه که یه لحظه هم تحمل دوریت رو ندارم، حالا که مال منی چطور بدون تو زندگی کنم آخه ماه ناز من؟

شیرینی کلامش حالم رو دگرگون میکنه…ناراحتی چند دقیقه پیشم یادم میره …

یکم که منطقی فکر می کنم میبینم منم نمی تونستم این چهار روز رو بدون همسر
مهربونم بگذرونم …شاید دوری از بقیه برام سخت باشه اما دوری از اصلان
واسم غیر ممکنه ..من عادت کردم به محبت های گاه و بیگاهش…به نوازش هاش
…به شیطنت هاش …بوسه های نرمش و…

باید قبول کنم من به همه رفتارهای این مرد عشق می ورزم ،حالا چطور میت ونستم ازش دور بمونم!

-ببخشید بابت لحن تندم ،راستش منم نمی تونستم بدون تو اونجا بمونم

-قربون تو بشم من …دیگه واسم اخم نکنی دلم میگیره

با ناز سرم رو خم میکنم و میگم

-چشم آقایی

تا برسیم خونه کل مسیر رو در مورد مراسم عروسیمون حرف می زنیم …دل تو
دلم نیست لحظه شماری می کنم واسه اون روز…درسته من و اصلان حالا هم کنار
هم هستیم اما مراسم عروسی شیرینی خاص خودش رو داره

-رسیدیم خانمی اینم کلید

-مگه نمیایی خونه؟

-نه میرم خرید کنم…مشکلی که با مهمونی امشب نداری؟

-نه خیلی هم خوبه…اتفاقا خودم هم تصمیم داشتم ازت بخوام یه شب دعوتشون کنی

خم میشه سمتم و یه بوسه نرم رو گونه ام میکاره

-برو تو خونه شیرین عسلم تا منم برم به کارم برسم

پیاده می شم و با خوشحالی میرم سمت خونه…وجود این مرد باعث شادی منه

وارد خونه که می شم بعد از عوض کردن لباسام سریع شروع می کنم به تمییز کاری

امشب هر طور شده باید درمورد آیدا با طاها صحبت میکنم

فنجون های چای رو می چینم تو سینی و میرم سمت هال…اصلان و طاها خیلی آروم باهم صحبت می کنند،حدیث هم مشغول تماشای تلویزیونه

وقتی نزدیکشون میشم حرفاشون رو قطع می کنند خیلی دوست دارم بدونم در مورد چی صحبت می کردند

اصلان بلند میشه سینی چای رو از دستم میگیره…

عصر بهم گفت دوست نداره پیش مرد غریبه دولا و راست شم …

میشینم پیش حدیث

-خوبی عزیزم ؟دلم برات تنگ شده بود

-ممنون خاله جون،منم دلتنگتون بودم

طاها منو مخاطب قرار میده:

-بعد از رفتنت حدیث همش بهونت رو میگرفت کلی طول کشید تا عادت کنه به نبودت

لبخند میزنم و آروم سر حدیث رو نوازش میکنم…یه لحظه چشمم میافته به
اصلان که اخم هاش بدجور توهمه فکر کنم از لحن خودمونی طاها ناراحت شد ..خدا
امشب رو به خیر کنه

موقع شام اصلان جوری صندلی منو کنار خودش قرار میده که طاها نتونه نگام کنه…

با این شرایطی که داریم نمیدونم میتونم درمورد آیدا چیزی به طاها بگم یا
نه..فقط خدا خدا میکنم یه موقعیتی پیش بیاد با طاها تنها بشیم

بعد از شام، اونا میرند هال … منم مشغول شستن ظرف ها میشم

صدای زنگ در خونه بلند میشه …بعد از چند لحظه اصلان میاد آشپزخونه

-آیناز دوستم دم در کارم داره من برم پایین زود برمی گردم

سعی میکنم بی تفاوت باشم

-باشه برو

بعد از رفتنش با خوشحالی شیر آب رو میبندم و شالمو رو سرم مرتب می کنم

انگار فرصتی رو که می خواستم خدا برام فراهم کرد

حالا به حرف آقا میرسم:

“وقتی اراده خدا به انجام کاری باشه همه موانع رو از سر راه برمیداره”

ظرف ها رو نشسته رها می کنم و میرم پیش طاها …

خداروشکر حدیث هم نیست و رفته سرویس بهداشتی

زیاد فرصت ندارم سریع میشینم روبه روی طاها

-چیزی شده آیناز؟

-نه یعنی بله

-خب چی؟ مشکلی واست پیش اومده

بی مقدمه می پرسم:

-یادتونه در مورد ازدواجتون برام گفتید بازم رو حرفتون هستید؟

طاها موشکافانه نگام میکنه :

-خب آره اگه موقعیت مناسبی پیش بیاد ازدواج می کنم. مطمئنم مونا هم دوست نداره من رو انقدر افسرده و بی هدف ببینه

-من یه مورد خوب براتون سراغ دارم 24سالشه تا حالا ازدواج نکرده خیلی مومن
و پاکه، خانواده خوبی هم داره با شرایط شما هم مشکلی نداره اما

طاها وقتی مکث منو نیبینه می پرسه

-اما چی؟

نفس عمیقی می کشم و توکل می کنم به خدا

-اون چون پیوند کلیه داشته نمی تونه بچه دار بشه و خب یه کلیه هم بیشتر نداره

قبل از اینکه طاها جوابی بده حدیث میاد پیشمون…منم از ترس اومدن اصلان زود میرم آشپزخونه

احساس می کنم سبک شدم، انگار یه بار سنگینی از دوشم برداشتند

من قدمی که لازم بود بردارم رو برداشتم نتیجه اش با خداست

زندایی سمیه با حوصله مشغول آرایش صورتمه، ازم خواسته چشمام رو ببندم تا پایان کارش باز نکنم

استرس دارم ، دو شبه خواب به چشمام نیومده…

امرور روز عروسیمونه و من از صبح زود مشغول آماده شدنم… اول رفتم حمام
بعد زندایی سودابه کمک کرد تا لباسم رو بپوشم …یه پیرهن سفید که خودم
خیلی دوسش دارم

حالا هم نوبت آرایش صورت و موهامه …

صداهای زیادی از بیرون شنیده میشه …دلم میخواد منم زودتر برم تو جمعشون

دلم واسه اصلان تنگ شده … از دیشب که اومدم پیش آقام اینا دیگه ندیدمش

صدای زندایی سمیه رو می شنوم:

-حالا میتونی خودتو ببینی عروس خانم

آروم چشم باز میکنم ..خدای من باورم نمیشه چقدر تغییر کردم …چشمام کشیده تر و زیباتر شده…پوست صورتم صاف صافه …

طرح لبخند رو لبم نقش می بنده…حتما اصلان با دیدنم غافلگیر میشه

-پاشو دختر دیر شد

زندایی شال توری بزرگی رو سرم میندازه و صورتم رو کامل میپوشونه بعد دستمو
میگیره میریم سمت چادر خودمون …فامیلای آقا و آنا تو چادر ما جمع شدند
به عنوان بستگان عروس

رسممونه که داماد و خانوادش بیاند دنبال عروس

با دیدن من زن ها کل میکشیدند و نقل می پاشند …

می شینم بالای مجلس…بخاطر شال رو صورتم زیاد نمیتونم اطراف رو ببینم…

امابعد از چند لحظه یه تصویر رو خیلی واضح می بینم جوری که روح و روانم به بازی گرفته میشه…

مات و مبهوت نگاه زنی میکنم که چند قدمی من وایستاده وبرخلاف بقیه زن ها
که لباس های محلی شاد پوشیدند و دستمال های رنگی دست گرفتند و شادی و هلهله
میکنند، مثل مات زده ها لباس تیره پوشیده و رو صورتش گل مالیده…

تپش قلبم کند و کندتر میشه …انگار نفس های آخرمه …

اون شخص رو از جلو چشمام دور می کنند … اما خیلی دیره چون ضربه ای که بهم وارد شده غیر قابل جبرانه

یکی منو تو آغوشش میگیره و مایع شیرینی رو می ریزه تو دهنم …اما تلخی وجودم زود شیرینی آب رو به کامم زهر می کنه

سیلی رو صورتم می زنند تا به خودم بیام ولی من دردی حس نمی کنم چون کل وجودم پر از درد و غمه

دوست دارم از ته دل فریاد بزنم …چرا این کار رو باهام کردی؟جرم من چی بود ؟

بس نبود یه عمر خون به دلم کردی …بس نبود کتک هایی که با بی رحمی رو تنم زدی …بس نبود با وجود داشتنت اما بازم بی مادر بودم …

چرا بهترین روز زندگیم رو خراب کردی…خواستی همه مثل تو عزادار محسنت
بشند؟ پس من چی؟ بازم یادت رفت دختری هم داری که کل وجودش تشنه محبته مادره
…دختری که تو بهترین روز زندگیش منتظر بود تو دستی رو سرش بکشی و براش
دعای خیر کنی

فقط به من بگو چطور یه آدم میتونه اینقدر سنگدل باشه که به دختری که از وجود خودشه رحم نکنه

دلم میخواد بدونم آه فرزند هم دامن مادر ظالم رو میگیره یا نه؟

-آیناز جان بهتر شدی ؟

نگام میره سمت زندایی سودابه، چند دقیقه ای میشه منو آورده اینجا تا استراحت کنم

با دیدن سر و وضع آنا حال بدی بهم دست داد…

به خاطر تمام ظلم های که در حقم انجام داده، هیچ وقت نمی بخشمش …

اگه تا امروز امید داشتم دوباره بتونیم مثل دختر و مادر کنار هم باشیم اما حالا دیگه دلم نمی خواد اسمش رو بیارم

میخوام برای همیشه یادم بره همچین مادری تو زندگیم وجود داشت …

تمام توانم رو جمع میکنم و بلند می شم …

اجازه نمی دم به هدفش برسه و بهترین روز زندگیم رو خراب کنه…رو می کنم سمت زندایی:

– من خوبم مرسی.. بریم پیش مهمون ها

زندایی فقط نگام میکنه، انگار از تغییر ناگهانی رفتارم تعجب کرده …

لبخندی به چهره مبهوتش میزنم

-زندایی جون بیا بریم فدات شم دیر میشه

شالو رو سرم مرتب میکنه و میریم بیرون

یعضی ها با دلسوزی نگام می کنند…بعضی ها با خشم و یه عده هم بی تفاوتند

با تدبیر زندایی هام کم کم جو به حالت عادی برمیگرده و دوباره همه شروع میکنند به رقص و شادی

آقام میاد سمتم و آروم دم گوشم میگه:

-خوبی دختر بابا؟

لبخندی به لحن نگرانش میزنم…

چقدر خوبه کسی انقدر دوست داشته باشه و دلواپست بشه

-بله آقاجان خوبم

-بذار امروز تموم شه زندش نمیذارم

سری تکون میدم …دیگه زنده و مردش برام مهم نیست

بعد از دادن نهار ، خبر میارند که خانواده دوماد اومدند

وقتی چشمم به اصلان میافته همه ناراحتی هام رو فراموش می کنم

چقدر با این لباس محلی و کلاهی که روسرشه بامزه شده …

نگاه بی قرارش رو سمت من نشونه می گیره..

لبخندی می زنم اون نمی تونه صورتم رو ببینه اما من از زیر این شال توری میتونم ببینمش

آقا میادجلو، دستمون رو تو دست هم میذاره بعد شروع می کنه به دعا کردن

وقتی اشک های حسن و آیلار رو می بینم،با صدای بلند میزنم زیر گریه

آدم هایی که اطرافم وایستادند هرکدوم یه چیزی میگند” دختر نمیخواهی که جای
دوربری … زشته بس کن آیناز…شگون نداره پاک کن اشک هاتو… آبرومون پیش
فامیل داماد رفت و …” اما هیچ کس درد منو نمی فهمه سخته جدا شدن از
کسایی که همیشه تو خوشی ها و غم ها کنارت بودند و کلی باهاشون خاطره خوب و
بد داری…بیشتر ناراحتیم از اینه که دیگه قرار نیست هر لحظه کنارشون باشم

دایی یوسف آروم دم گوشم میگه :آیناز دخترم بسه الان اصلان فکر می کنه پشیمون شدی

با شنیدن این حرف سعی می کنم آروم بگیرم، دوست ندارم همسرم رو ناراحت کنم

به کمک اصلان سوار اسب میشم،افسار اسب رو تو دستش میگیره و آروم حرکت می کنیم

شام رو که می خوریم دوباره مراسم رقص شروع می شه …انگار این آدم ها با خستگی میونه ای ندارند

اصلان هم امروز کلی رقصیده و باعث شده همش تو دلم قربون صدقه اش برم

آیپارا،دختر عموی اصلان میاد کنارم می شینه

-خوبی آیناز جان

سرم رو می چرخونم سمتش

-ممنون عزیزم

لبخند قشنگی می زنه که باعث میشه جذابیتش چند برابر بشه…

قیافه نازی داره،17سالشه و مثل آیدا دختر خوب و مهربونیه

یه لحظه با خودم فکر می کنم چرا اصلان بین این همه دختر خوشگل منو انتخاب کرد

آیپارا دستمو تو دستش میگیره

-آیناز خیلی خوشحالم عروس عموم شدی، من خیلی دوست دارم . اون روزها که
فهمیده بودم قراره با یاشار ازدواج کنی می خواستم بیام پیشت و مانع بشم اما
می ترسیدم …من خیلی چیزها درمورد پسر عموت می دونم آدم کثیفیه، باعث
بدبختی خیلی ها شده… یکیش دوست من سحر دختر میرزا علی یه مدت بازیش داد
بعد ولش کرد

تو ذهنم دنبال سحر میگردم اسمش آشناست اما قیافش یادم نمیاد

-اونجا رو نگاه کن اون سحره

نگاهم میره سمت جایی که آیپارا نشون میده …یه دختر غمگین که یه گوشه تنها نشسته…رنگ لباسش تو ذوق میزنه…

-از دیدنش تعجب کردی نه؟ قبلا اینجور نبود اما بعد از بلایی که یاشار سرش آورد افسرده شده

یه لحظه چشمم رو می بندم شاید آروم بگیرم

آیپارا ادامه میده :

-خبرداری امشب بله برون یاشار و آلماست

از شدت تعجب دهنم باز میمونه … کم کم به خودم میام و پوزخندی میزنم…
پس آلما دستی دستی خودش رو بدبخت کرد البته لیاقتش بیشتر از یاشار نبود

آیدا میاد سمتمون

-آیپارا مامانت صدات میکنه

-باشه دختر عمو الان میرم …خوشبخت بشی آیناز جان فعلا با اجازه

بعد از رفتن آیپارا به سرنوشت خودم و آلما فکر می کنم…

خیلی خوشحالم خدا تنهام نذاشت و راه درست رو بهم نشون داد

با صدای آیدا به خودم میام

-آیناز یه سوال بپرسم

-جانم آیدا بپرس؟

با صدای آرومی میگه

-این جناب سرگردی که با دخترش اومده همون کسیه که تو خونشون بودی؟

ابرویی بالا میندازم

-منظورت طاهاست؟مگه اونا هم اومدند ؟

-آره اسمش طاها بود …بیرون چادر با دخترش یه گوشه وایستادند دارند رقص پسرها رو تماشا میکنند

-آیدا لطف میکنی بری دخترش رو بیاری داخل، نمیخوام احساس غریبی کنه …اسمش حدیثه

-خودمم خواستم برم سمتشون خجالت کشیدم …جناب سرگرد با بابا اسفندیار وبقیه حرف میزنه بیچاره دختره تنها مونده الان میرم میارمش

از دست خودم حرصم مگیره .. کاش به طاها گفته بودم دختر مورد نظرم آیداست اونوقت اون با دیدن آیدا میتونست بهتر تصمبم بگیره




رمان سلطان قلبم قسمت دوم

-آقا یاشار

سرش و میاره بالا و نگام میکنه بعد چند لحظه با لحن خشنی میگه:

-چیه ؟چی میخوایی؟

– اول می خواستم بابت کار حسن عذر خواهی کنم …قول داد دیگه تکرار نکنه ،بعدشم ازتون خواهشی دارم

-اگه تکرار کنه گردنش رو میشکنم …بگو ببینم چی میخوایی……………………………

خشونت کلامش لرزه به بدنم میندازه ،رشته کلامم پاره میشه …تو دلم میگم : مرد من چرا اینقدر خشنی تو!

-نیومدی که وایستی همینطور نگام کنی حرفت رو بزن

سعی می کنم آروم باشم

-میخواستم آنامو راضی کنید اجازه بده منم ادامه تحصیل بدم

-که چی بشه ؟

-خب دوست دارم باسواد شم

-به چه دردت میخوره …به قول زن عمو امروز فردا باید بری خونه شوهر …پس بهتره بری خونه داری یاد بگیری

-من همه کارها رو بلدم …خواهش میکنم کمکم کنید درس بخونم

-یه دلیل بگو چرا میخوایی درس بخونی اگه دلیلت قانع کننده بود باشه با زن عمو صحبت میکنم

خدای من حالا چی بگم …بدون اینکه درست و حسابی فکر کنم نگاش میکنم و میگم :

-خب دوست دارم یه مادر باسواد برا بچه هام باشم تا بتونم خوب تربیتشون کنم

با دهن باز نگام می کنه

حرف هایی که بهش زدم و تو ذهنم مرور میکنم خاک تو سرم اینا چی بود من گفتم…از خجالت سرخ میشم و سرم میندازم پایین

نمی دونم چقدر گذشته نه اون حرفی میزنه نه من …

آخرش یاشار خان سکوت رو می شکنه :

-باشه من زن عمو رو راضی میکنم ولی وای به حالت دروغ گفته باشی…درضمن
اگه نمره کمتر از بیست بگیری تو هر درسی فرق نداره دیگه اجازه ادامه تحصیل
نداری

اینا رو میگه و میره … و من بهت زده به مسیر رفتنش نگاه
میکنم …خدایا چی گفت ! بیست ؟! حالا چیکار کنم منکه علاقه ای به درس
ندارم

وقتی برمیگردم چادر آنا رو میبینم که عصبانیه و داره با آیلار دعوا میکنه، میرم جلو و میگم:

-چیه آنا چیشده؟

آنا منو که میبینه مثل یه ببر زخمی میاد سمتمو و موهامو میگیره

-گیس بریده بالاخره اومدی ،خجالتم نمیکشی وقت شوهرته به جای اینکه به فکر
کار باشی و خونه داری یاد بگیری ،رفتی واسطه میاری که بذارم درس بخونی
…منو تو رو درواسی با یاشار میذاری تا نتونم نه بیارم

-آی آنا ول کن موهامو کندیش ..آخ …من که همیشه کمکت میکنم و همه کارم بلدم …فقط میخوام تو وقت بیکاریم سرمو با درس گرم کنم

-تو بیجا میکنی …یه درسی بهت نشون بدم دیگه هوس خوندشو نکنی

آنا با خشونت منو میکشونه گوشه چادر و میخواد کتکم بزنه که صدای آقا باعث میشه دستش وسط راه متوقف بشه

-ول کن زن کشتیش …چی از جون این دختر میخواهی…همه کار که برات میکنه
حالا دلش میخاد درس بخونه باسواد شه مگه جرم کرده …به خاطر چندسال پیش که
نذاشتم درسشو ادامه بده هرروز خودمو نفرین میکنم …الانم اجازه نمیدم تو
جلوشو بگیری

آقام آدم آرومیه ولی وقتی عصبانی بشه کسی نمیتونه رو حرفش حرف بزنه …آنا نگاه خشنی بهم میندازه و از چادر میره بیرون

خدا میدونه چقدر تو دلم شرمندشونم …بیچاره آقام فکر میکنه دخترش عاشق درس خوندنه نمیدونه که همه اینکارها به خاطر یاشار خانه…

میرم جلو و بغلش میکنم ،دستاشو دور کمرم حلقه میکنه و سرم رو میبوسه

-دختر بابا غصه هیچی نخور تا وقتی اینجایی و شوهر نکردی میتونی درس بخونی
بعد ازدواجم اختیاردار شوهرته انشالله که اونم آدم خوبی باشه و اجازه بده
تا درستو ادامه بدی…یاشار بهم گفت چقدر دوست داری ادامه تحصیل بدی من
مانع پیشرفتت نمیشم دخترم

با خودم میگم :خدایا من چقدر بدم با احساسات پدرم بازی کردم فقط به خاطر اینکه بتونم هر روز عشقمو ببینم

تصمیم میگیرم برم از یاشار خان تشکر کنم

این روزا همش دنبال بهونم تا باهاش هم کلام شم

دنبالش میگردم انگار نیست ، آلما میاد طرفم

-چیه آیناز ؟دنبال کی میگردی ؟

-دنیال یاشار خان ! می خوام برم ازش تشکر کنم …پیشنهادت جواب داد بابام گذاشت درس بخونم

آلما با خوشحالی بغلم میکنه :

-راست میگی؟ خیلی خوشحالم برات …

لبخند تلخی میزنم و چیزی نمیگم …دلخورم از دست خودم من با خودخواهیم باعث شدم بین آقامو آنام شکر آب شه

دستمو میگیره میکشه

-کجا میری آلما؟

-مگه نمیخوایی یاشار خان رو ببینی دارم میبرمت پیششون …

چیزی نمیگم و همراهش میریم

-آلما خیلی از چادر ها دورشدیم بیا برگردیم

-تو چقدر ترسویی آیناز من هر روز این مسیر ها رو میام میگردم

-الان نیم ساعته داریم راه میریم بیا برگردیم آلما

بدون توجه به حرفم به راهش ادامه میده

از دور یاشار و اصلان پسر اسفندیار رو میبینم که دارند سمتمون میاند

یاشار وقتی ما رو میبینه باسرعت میاد پیشمون و داد میزنه

-اینجا چه غلطی میکنید ؟

تا میخوام چیزی بگم آلما میزنه زیر گریه و میگه:

-پسر خاله من نمیخواستم بیام اینور ….همش به آیناز میگم بیا برگردیم گوش
نمیده …وقتی هم شما اینجا نبودی هر روز خودش میومد اینجاها رو می گشت
ولی من اولین بارمه…الانم خیلی ترسیدم

با دهن باز نگاه آلما میکنم …خدای من …

تا بخوام تجزیه و تحلیل کنم چه اتفاقی افتاد …پرت میشم رو زمین و یه طرف صورتم میسوزه

-خیلی چشم سفید شدی…پس این مدت که من نبودم هر غلطی میخواستی میکردی … آدمت می کنم

دستمو میگیره و کشون کشون سمت چادرها میبره …بیشتر از اینکه صورتم بسوزه
…دلم داره میسوزه …از زخم نا رفیق…فکر نمیکردم یه روز آلما از پشت
بهم خنجر بزنه…زخمت کاری بود رفیق

یاشار بعد اینکه پیش همه سنگ رو یخم کرد و حسابی منو زد راضی شد تا ولم کنه

آقام نبود وقتی اومد رفتم پیشش و با گریه همه چی روتعریف کردم…می ترسیدم
اونم حرفامو باور نکنه…ولی مثل همیشه طرف منو گرفت و گفت حساب آلما و
یاشار میرسه

-گل دخترم گریه نکن فکر کردی حواسم بهت نیست
…وقتایی که پیش آناتی میدونم مشغول کار و گلیم بافی هستی خیالم راحته ولی
وقتایی که میری بگردی خودم چهار چشمی مراقبتم …ازت غافل نبودم
دخترم…میدونم تو اهل ولگردی نیستی … من میدونم یه دسته گل بزرگ کردم پس
حرفاتو باور میکنم … چند باری هم خرابکاری های آلما رو دیدم …فقط ازت
دلگیرم چون اگه اوندفعه که بهت گفتم اینقدر با دختر کمال نگرد به حرفم گوش
میکردی اینطوری نمیشد …اصلا چرا با آیدا دختر اسفندیار صمیمی نمیشی؟اونکه
خیلی دختر خوبیه بابا جان

-آقا جان اگه شما رو نداشتم چیکار میکردم من ؟شما خیلی خوبی …خداروشکر که بابای منی…از این به بعد هرچی بگی گوش میدم …

آقام با خنده میگه :

-حالا بسه دیگه اینقدر خودتو لوس نکن واسم …بذار تکلیف یاشارم روشن
میکنم درسته پسر برادرمه اما تا وقتی من هستم اون حق نداره واسه دخترم
تعیین تکلیف کنه و کتکش بزنه

آقا خیلی وقته رفته بیرون منتظرم برگرده ببینم چی شد

-آیناز باجی …آیناز

-چیه آیلار چی شده ؟

-نمیدونی که بیرون چه خبره …آقا رفت سراغ کمال و بهش گفت آلما چیکار
کرده بعد کمال دخترش رو صدا زد و پرسید که آقام راست میگه یانه …زیر بار
نمی رفت تا اینکه اصلان گفت خودش چند بار آلما رو دیده سمت رود خونه
…خلاصه آخرش الما گفت :ترسیده بوده مجبورشده دروغ بگه چون امروز تو
مجبورش کردی باهات بیاد اونطرفا

آقا گفت :دروغ نگو دختر من اونور چیکار داره

اما آلما جواب داد :تو عاشق یاشار خانی برای اینکه اونو ببینی آلما رو با
خودت بردی…باجی راست میگه؟ تو یاشار خان رو دوست داری ؟ … الانم آقا
جان گفت بیام صدات بزنم بری پیش اونا

نفسم بند اومده بود دیگه هیچی از حرفای آیلار نمیفهمیدم …خدای من چه رسوایی بزرگی …حالا من چیکار کنم

استرس زیادی دارم …فقط به این فکر میکنم هرجور شده نباید بذارم بفهمند من عاشق یاشارم

دست آیلار و گرفتم تا قدم های لرزونم باعث نشه بیوفتم زمین

میرسیم جایی که آقا اینا وایستادند همه نگاه ها بر میگرده سمت من

آقا با صدایی که بهت و ناباوری توش موج میزنه ازم میپرسه:

-آلما راست میگه تو عاشق یاشاری ؟!

نفس عمیقی میکشم و از خدا میخوام منو بابت دروغم ببخشه به خاطر آبروی خودم وخانوادم مجبورم

_نه آقا جان

آلما داد میزنه:

-دروغ نگو …مگه همیشه خودت نمی گفتی که عاشق یاشار خانی …مگه به خاطر اون نمیخواستی بری درس بخونی تا هرروز ببینیش

سعی میکنم خونسرد باشم ولی پوزخندی که رو لب یاشار نقش بسته عصبانیتم و دوچندان می کنه

-چرا باید من عاشق یاشار باشم ؟ به خاطر اخلاق نداشتش …

به عمو نگاه میکنم و میگم :

منو ببخش عمو در مورد پسرت اینجوری حرف میزنم ولی این صورت کبود من شاهکار
پسرته …به جرم نکرده … حالا من چرا باید عاشق همچین پسری باشم
…همتون بابای منو خوب میشناسید میدونید چقدر مهربون وخوبه حالا چطور
ممکنه منی که یه عمر با محبت همچین پدری بزرگ شدم عاشق مرد خشنی مثل یاشار
خان بشم …من میخواستم درس بخونم نه به خاطر کسی فقط به خاطر خودم که
میخوام باسواد باشم …

نگام میره سمت آلما

-من تو رو بهترین دوست خودم میدونستم …هیچوقت نمیبخشمت به خاطر نامردی که درحقم کردی

آلما میخواد چیزی بگه که آقا کمال مانع میشه:

_خفه شو آلما …امروز به قدر کافی آبروریزی کردی …از جلو چشمم گمشو بعدا به حسابت میرسم

من نمیخواستم اینجوری بشه خود آلما شروع کرد…

آقا کمال کلی ازمون عذر خواهی میکنه و میره

منم میخوام برم سمت چادرمون که با قیافه عصبانی یاشار روبه رو مبشم

_تو به چه جراتی اون حرف ها رو درمورد من زدی

با شهامتی که نمیدونم از کجا اومده زل میزنم تو چشم هاشو میگم:

-من فقط حقیقت رو گفتم پسر عمو …نکنه انتظار داشتی عاشق ادمی مثل تو باشم



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top