جذابترین وبهترین رمان

ارمینا قسمت اخر

توی
صندلیم جا به جا میشم چشمم می خوره به چهره غرق خواب همسرم که وقتی خوابه
عجیب منو یاد پسر بچه ها میندازه … توی دلم کلی قربون صدقه ش میرم و از
خدا ممنونم که اونو شریک زندگیم قرار داد … از چهره مهربون و غرق خواب
ماکان چشم می گیرم و از پنجره کوچک هواپیما به بیرون زل میزنم و خاطرات نه
چدان دور و شیرینم با ماکان رو به یاد میارم … اینکه تو همون شب
خواستگاری با اصرار و پافشاری فراوان مامان و بابا رو راضی کرد تا مراسممون
رو هر چه زودتر و تا قبل از تحویل سال بگیریم … دو روز بعدش توی محضر
منو ماکان به عقد همدیگه دراومدیم و قرار شد 10 روز بعدش عروسی بگیریم و
بریم سر خونه و زندگی خودمون … اما درست 7 روز مونده به عروسیمون پای
ماکان به علت سر خوردن توی حموم خونش شکست … توی بیمارستان وقتی پاشو گچ
گرفتن دکتر بهش گفت تا 8 هفته پاش باید توی گچ بمونه و تا سه هفته هم باید
استراحت کنه و این به معنای کنسل شدن مراسمون بود ،… هیجوقت یادم نمیره
از بیمارستان که اومدیم بیرون بهم گفت : ولی من مراسم رو برگزار میکنم منم
واسه اینکه به خودش فشار نیاره و از اون حال وهوا در بیارمش گفتم : ولی من
نمیخوام شوهرم تو عروسی پاش لنگ بزنه و نتونه درست و حسابی برقصه اونم
اخماشو کشید تو هم و دیگه چیزی نگفت … اونروزا ماکان حسابی کلافه و عصبی
بود مخصوصا که توی تعطیلات عید فرشید و دختر خاله ش پانی با هم ازدواج کردن
و شهرام و تانیا هم نامزد کردن و فقط این وسط منو ماکان موندیم لنگ در هوا
، به قول خودش که می گفت تو رو خدا شانس رو می بینی من بدبخت اینقدر عجله
داشتم زودتر بریم سر خونه و زندگیمون حالا باید اینجا بشینم و ببینم همه
رفتن سر خونه زندگیشون ما هنوز سرگردونیم … بعد از عید به خاطر نزدیکی
بیشتر به ماکان از شرکت شهریار به شرکت ماکان نقل مکان کردم و در کنار
ماکان مشغول کار شدم البته به صورت پاره وقت …. وقتی گچ پای ماکان رو باز
کردن اواخر اردیبهشت بود و از اونجایی که زمان تحویل پایان نامه م نزدیک
بود و من حسابی درگیر کارای پایان نامه م بودم برگزاری مراسم رو به تابستون
و بعد از دفاع من از پایان نامه م موکول کردیم … ماکان هم توی اون مدت
حسابی بهم کمک کرد

بالاخره بعد از شش ماه که از عقد من و ماکان میگذشت دو
شب پیش مراسممون رو برگزار کردیم … ماکان فوق العاده بود…مهربون و
آرام این آرامشش باعث میشد منم استرسی که واسه مراسم داشتم رو فراموش کنم
… هیچوقت کادویی که آخر شب به صورت اختصاصی بهم داد رو فراموش نمیکنم توی
اتاق خوابمون بودم و داشتم جلوی آینه موهامو خشک میکردم که از پشت بغلم
کرد یه پاکت گرفت جلو صورتم .سشوار خاموش کردم برگشتم طرفش و گفتم این چیه ؟
گفت : هدیه مخصوص

وقتی پاکت رو باز کردم چهار تا بلیط هواپیما توش بود دوتاش مقصد دوبی بود و دوتاش هم واسه کانادا
اونقدر
خوشحال شدم که پریدم تو بغلش طفلی ماکان که انتظار همینجین حرکتی رو نداشت
به پشت افتاد رو تخت با یاد آوری اون صحنه ها دلم برای ماکان تنگ شد
برگشتم که دوباره تو خواب نگاش کنم ولی در کمال تعجب دیدم بیداره و زل زده
بهم … لبخندی که با یاد آوری خاطراتم روی لبم بود رو جمع کردم و گفتم :
چیزی شده ؟

ماکان : نه عزیزم باید چیزی شده باشه که من به عشقم نگاه کنم ؟
منم که انگاری هول شده بودم گفتم : نه … راستی خوب خوابیدی؟
ماکان
درحالی که صورتش رو به صورتم نزدیک میکرد گفت : نه من تا عزیز دلم تو بغلم
نباشه خوب نمیخوابم … از دو شب پیشم که… باصدای مهماندار پوفی کرد و
برگشت و صاف نشست و کمربندش رو بست.

منم کمربندم رو بستم .
زیر لب یه پررو بهش گفتم و کمربندم رو بستم .
با فرود اومدن هواپیما یاد خاطراتم از اولین سفرم به کانادا افتادم … ماکان دستمو گرفت و با هم از پله های هواپیما پیاده شدیم .
به چی فکر میکنی خوشگل خانومی؟
برگشتم و به صورت مهربونش نگاه کردم : هیچی… راستی ماکان
ماکان : جون دلم
یادت میاد اونروزی که اومدی دنبالم اینجا … باورت نمیشه چقدر استرس داشتم …اونروز حتی…
هنوز
حرفم تموم نشده بود که صدای جیغ رو شنیدم تا خواستم منبع صدا رو پیدا کنم
خودم رو تو آغوش آشنایی پیدا کردم … ساینا همونطور که منو فشار میداد
گفت: خیلی خوشحالم که اینجایی خیلی…

خودم رو ازش جدا کردم و با تعجب گفتم : ساینا تو از کی اینقدر خوب فارسی حرف میزنی
تا
خواست جواب بده صدای سپهر رو شنیدم که گفت :دست شما درد نکنه ما رو دست کم
گرفتی دیگه … تا خواستم جواب سپهر رو بدم چشمم خورد به پسر کوچولوی ناز و
تپلی که حالا توی بغل ماکان بود و یا ذوق و شوق زیاد گفتم : الهی این چقدر
خوردنیه

ماکان با شیطنت به من نگاه کرد و گفت :عزیزم خودم میدونستم لازم نبود جلو اینا بگی
اخمی کردم و گفتم : با تو نبودم خودشیفته…. بده به من ببینم این کوچولو رو
ماکان: بفرما هنو هیچی نشده ای نیم وجبی ما رو از چشم زنمون انداخت
با صدای خنده سپهر رو ساینا برگشتم طرفشون و گفتم اسمش چیه ؟
ساینا :بابکه ولی ما بابی صداش میکنیم …
لپای گوشتی بابک رو بوسیدم که باعث شد گریه کنه ساینا اومد طرفم و ازم گرفتش
ماکان : چی شد ؟
سپهر
در حالی که داشت به ماکان کمک میکرد وچمدونا رو چرخ حمل بار میزاشت گفت
:ببخش آرمینا جون یه خورده حساسه پسرم دوست نداره بوسش کنن

با تعجب گفتم : واقعا؟
ماکان بهم نزدیک شد و زیر گوشم با شیطنت گفت بچه ست متوجه نمیشه خودم دربست درخدمت خودتتو بوسه هات هستم …
با صدای سپهر به خودمون اومدیم : بابا ماکان جون بیخیال …یه کم رعایت کن اینجا خانواده وایستاده….
منم که لپام حسابی داغ شده بود سرم رو انداختم پایین …
با سپهر و ساینا به خونه شون رفتیم واین بود آغاز ماه عسل من ماکان که الحق هم شیرین بود درست مثل عسل…


رمان آسانسور 7

فصل بيست و چهارم :

 

 

-باشه بخشيدم …ديگه مزاحم نشو …

بهزاد – چرا تو انقدر لج بازي دختر ؟

 

-بي احترامي مي كني ..بايد جوابتم بدم..؟

بهزاد –بلاخره مياي يا نه؟

-اگه كاري داريد..همين الان بگيد ؟

يهزاد – يعني مي خواي بگي كه نمياي ؟

– اقاي افشار اگه الانم مي بينيد چيزي بهتون نمي گم فقط به احترام دايتونه ..

لطفا هم ديگه با اين شماره تماس نگيريد …اگه يه بار ديگه زنگ بزنيد به عنوان مزاحم از تون شكايت مي كنم…

 

و گوشي رو قطع كردم

اون از حرفاي محمد كه بدجور بهم ريخته بود اينم از حرفاي بهزاد….

گوشي رو پرت كردمو روي ميز….دستامو بردم پشت سرم و قلاب كردمو تكيه دادم به عقب

-از همه مردا بدم مياد..همشون به فكر منافعشون هستن…

– نمونه اش همين محمد..پسره پرو نمي بينه دو نفر دارن براش سرو دست ميشكنن..باز راست راست تو چشمام نگاه مي كنو…اه اه

– يا همين بهزاد..پسره…نچسب..نه اون همه حرف كه نثارم كرد….نه به این معذرت خواهيش…

محسنيم كه كلا سوپاپ اطمينانه..

-نيما هم يه سر خر ه…كه فكر مي كنه با يه احمق هالو طرفه

نگام به در اتاق مرواريد افتاد

-حالا به این ليلي خل و چل چطور حالي كنم ..مجنونت بيستون كه سهله ..دماوندم دور نمي زنه …چه برسه كه برات تيشه هم بزنه

– ولي خوب محمدم حق داره …..ايدا واقعا بچه است..

لحظه ای رو به ياد ميارم كه این دوتا بخوان بشينن سر سفره عقد ..واي واي واي ..ميشه قضيه خربزه و عسل …

بي خيال بابا …مگه قراره من جفتشون كنم كه دارم براشونم غصه هم مي خورم

من خيلي هنر كنم يكي براي خودم پيدا كنم

-هنرتم ديديم..چي شد؟شد نيما..

– حالا این يارو باهام چيكار داشت؟

..گوشي رو برداشتم و به شماره اش خيره شدم…

مي خواستم اس ام اسا و تماساشو حذف كنم..

اما این دل صاحب مرده….مگه گذاشت…

و اسمشو به اسم بهي مخي ذخيره كردم…

كارم همين بود

تمام اسما رو تو گوشيم يا مخفف مي كردم يا با نسبتي كه به طرف مي دادم ذخيره اشون مي كردم

مثل ..تاجي ترشي براي تاجيك

يا دمي ربي براي محسني ..

و كلي اسماي ديگه..حتي براي نيما گذاشته بودم..نيمچه بلو …

 

 

 

 

 

ادامه دارد………………………….

 

فصل بيست و پنجم :

 

 

صبح زود قبل از مرواريد بيدار شدم….

اينبار بر خلاف تمام دفعات قبل …يعني بزنم به تخته ..از وسايل خود خودم استفاده كردم ..

چون اين بار بوي خطرو كاملا حس كرده بودم ….البته بعد از گم شدن حوله مرواريد…

مرواريد- چه زود بيدار شدي خبريه؟

در حال لقمه گرفتن …

-نه ………مگه بايد خبري باشه…

مرواريد- پس چرا انقدر زود بيدار شدي …؟

-ببين من امروز نمي تونم برسونمت خودت تنها برو

مرواريد- منا

-عزيزم ماشين بنزين نداره منم وقتشو ندارم ..اگه خواستي خودت يه جور
بهش بنزين برسون ..اونوقت ببين چطوري هلاكت مي شه ..من ديگه رفتم ..تو
بيمارستان مي بينمت

 

 

بيشتر وقتا همين طور بود و ماشين تو پاركينگ مي موند ..بس كه زورم مي امد بهش بنزين بزنم ..

سوار اولين اتوبوس واحد ي كه جلوم نيش ترمز زد شدم و رو اولين صندلي خالي خودمو پرت كردم

…تا برسم كلي وقت داشتم .گوشيمو در اوردم..

نه زنگي نه تماسي و نه اسي …

دفترچه تلفنو باز كردم و بي اختيار دستم رفت سمت بهي مخي ….كمي به شماره اش خيره شدم ..

كه دوباره كودك درونم شروع كرد به فوران

– كله سحري…. بذار حالشو بگيرم ….و بي خوابش كنم

دكمه سبزو فشار دادم…

در حال گاز گرفتن زبونم …. گوشي رو به گوشم نزديك كردم

..بوق اول.. دوم… سوم.. ولي كسي بر نداشت..

نذاشتم به چهارم برسه وتماسو قطع كردم…

يهو از كارم پشيمون شدم..

و گوشي رو انداختم ته كيفم …

– اگه يه خرده عقل تو اون مخت بود … مي فهمي نبايد این كارو مي كردي ….به درك به تلافي ديشبش..

چشامو بسامو و دست به سينه شدم و تيكه دادم به عقب …تا به ايستگاه مورد نظر برسم …

****

به بيمارستان كه رسيدم همه چي سرجاش بود…جز افكار در گير من …صبايي هم در كار نبود ..

امروز از اون روزا بود كه تنها بودم …يعني دوستاي صميميم نبودن …و من بودمو چندتا از اين پرستاراي از دماغ فيل افتاده ..

 

…بعد از سرك كشيدن به تمام بيماراو دادن داروهاشون

به بخش برگشتمو پشت ميز نشستم ..كه گوشيم به صدا در امد…

در حال نوشتن جزئيات پرونده يه مريض بودم …گوشي رو در اوردم و جلو ي چشمام گرفتم … خود بهزاد بود

اب دهنمو قورت دادم..

نمي دونم چرا ترسيدم و صداي زنگو خفه كردم …كه خودش خسته بشو و قطع كنه…

بعد از چند بار زنگ خوردن… قطع شد

– لعنتي …حتما شماره امو از بيمارستان گرفته…

تا سرمو گرفتم پايين

يكي از پرستارا- منا

…سرمو اوردم بالا…

با لبخند:

– سلام از این ورا …

يكي از پرستارا – امروز تنهايي ..؟

– اره بچه ها امروز نيستن…

برگه ای رو به طرف گرفت …..

يه لطف مي كني و ببيني این دارو ها رو داريد يا نه ..بخش ما تموم كرده …

تو همون لحظه براي گوشيم يه اس امد ….. از طرف بهزاد بود…

 

“چرا مثل این دختراي بي جنبه رفتار مي كني …اگه كاري نداري.. چرا زنگ مي زني ؟…

اگرم كار داري ..چرا جواب تلفنو نمي دي …..”

سرم سوت كشيد ….چي مي خواستيم بكنيم.. چي شد …

لبمو از عصبانيت گاز گرفتم

منا احمق … همش خريت مي كني … …

از حرص گوشي رو گذاشتم رو ميزو رفتم پي دارو يي كه به احتمال زياد ما هم تموم كرده بوديم

از توي اتاق داد زدم

-نه ما هم تموم كرديم ..بايد بري به تاجيك بگي …

باشه خانومي ممنون …

دوباره يه چند دوري تو قفسه ها رو نگاه كردم …

وقتي مطمئن شدم ما هم دارو رو نداريم… از اتاق در امدم كه ديدم محسني كنار ميز ايستاده و چشمش رو صفحه گوشيمه…

كه در حال زنگ خوردنه.

تا به گوشيم برسم ..تماس قطع شد …و صفحه اس ام اس قبلي به جاي موند…

خيلي دير عمل كرده بودم و محسني حتما تونسته بود متن توشو بخونه…

كمي هول شدم

– امروز خانوم فرحبخش نمياد

محسني- مي دونم

-كاري داشتيد؟.

به چشام خيره شد …اولين باري بود كه از رو مي رفتم…… سرمو گرفتم پايين و گوشي رو از جلوي چشماش برداشتم….

و بدون توجه بهش برگشتم و سرجام نشستم…

چند ثانيه اي گذشت

سرمو برگردوندم…تا ببينم رفته يا نه كه ديدم رفته …

با ناراحتي سرمو تكوني دادم ..و گوشي رو بعد از خاموش كردن انداختم تو جيبم ….

 

 

 

 

 

 

 

 

ادامه دارد……………..

فصل بيست و ششم :

 

 

 

به شماره تماس خيره شدم و دكمه سبزو فشار دادم..

-بله…. چرا زنگ زدي؟

نيما- منا چرا از دستم دلخوري؟.. مگه چيكارت كردم…؟

گناهم چيه كه ديگه نمي خواي منو ببيني ….جز اينكه دوست دارم ….عاشقتم….

حوصله حرفاشو نداشتم ..گوشي رو از گوشم دور كردم و چندتا خميازه بلند كشيدم دوباره به گوشم نزديك كردم

نيما- ببين من و تو دوباره مي تونيم مثل سابق باشم….. باشه…؟

با مادرمم حرف مي زنم كه …

-نيما كاري نداري ..كلي كار دارم…

سكوت كرد…

نيما- نمي خواي حرف بزنم…؟

-نه

-نمي خوام و نمي خوامم ديگه اينجا زنگ بزني ….

نيما-.تو چرا يهو عوض شدي؟

-من عوض نشدم تو رو دير شناختم…

-لطفا هم منو فراموش كن …اميدوارم در اشنايي هاي بعديت.. اشتباهاتي كه در رابطه با من مرتكب شدي براي اون يكي مرتكب نشي

و گوشي رو قطع كردم

-يادم باشه شماره امو عوض كنم این خط ديگه به درد به خور نيست…

شده پيچ شمرون هر كي كه دلش مي خواد … راه به راه دور از جون سر شو مثل گاور مي ندازه و مياد تو خط من …

 

بلند شدم و مشغول پر كردن سرنگا شدم…

ببخشيد

پشتم به طرف كسي بود كه صدام كرده بود

سرنگو بردن بالا و مايع درونش تنظيم كردم

-بله

من مي خواستم

نزداشتم حرفوش بزنه…

-مريض داريد…؟

نه من…

-پس صبر كنيد …من يكم كار دارم.. الان ميام..

ولي من

-ای بابا مي گم صبركنيد ديگه …اگه شما كار داريد منم كار دارم ..پس صبركنيد

نفسشو با صدا داد بيرون و گفت :

بله..چشم

سرمو با ناراحتي تكون دادم..و در حال غر غر كردن به طوري كه فقط خودم صدامو مي شنيدم

-امروز كه كلي كار داريم… من بد بخت بايد تنها این بخشو بچرخونم..كجايي تاجي ترشي كه این همه زحمت منو ببيني



اخرين سرنگو گذاشتم تو سيني و چندتا دارو و سرم هم گذاشتم كنارشون ..سيني رو برداشتمش ..همين كه برگشتم طرف صدا …

يا جده سادات …

 

 

 

يعني كف كردم از اين همه خوشگلي

و با خودم “این چه خوشمله .”

..چشام قطر 100 رو هم رد كرده بود…

چشماي مشكي ابرهاي كشيده و منظم ..صوتي سفيد با ته ريشي كه خواستني ترش كرده بود….

هنوز محو مرد رو به روم بودم كه

مرد با لبخند- حالا مي تونيد كمكم كنيد..؟

تو دلم ..تو جون بخواه من كي باشم كه بگم نه…يعني غلط بكنم كه بگم نه

فقط سرمو تكون دادم …

برگه ای رو از جيب بغل كتش در اورد …و به طرفم گرفت..

مرد- مثل اينكه من بايد از امروز اينجا مشغول به كار بشم..اما اصلا كسي رو پيدا نكردم ..

دكتر بخش هم نيست …مي تونيد بگيد كه كجا مي تونم رئيس بيمارستانو پيدا كنم…؟

“ای خدا كاش يكم از این خوشگلي رو به من داده بودي ..”

مرد- خانوم

مرد- خانوم

-هان يعني بله….. شما چيزي گفتيد؟

اخم نازي كرد..

-اهان ايشون امروز بيمارستان نميان

 

چندتا از پرستارا از كنار ما رد شدن..اونا هم رفتن تو كف تازه وارد ..و
وقتي از ما دور شدن دم گوشي شروع كردن به پچ پچ كردن…و هي بر مي گشتنو
به ما نگاه مي كردن

.

يعني اسمش چي بود ….

كه يه دفعه صداي محسني تكونم داد…روپوش سبز رنگي به تن كرده بود ..معلوم بود كه تازه از سلاخي يه بنده خدايي فارغ شده

 

همونطور كه سرش پايين بود و به پرونده نگاه مي كرد مشغول حرف زدن با من شد

محسني- این مريضو الان ميارن..بايد هر نيم ساعت يكبار وضعيتش چك بشه …

..و بعد از امضاي پايين پرونده..به طرف من گرفت…

دستامو با سستي بردم بالا و به زور از دستش گرفتم …

محسني نگاهي به منو تازه وارد كرد …

تازه وارد- شما تو این بخش كار مي كنيد…؟

محسني – بله شما؟

من قراره از امروز همكارتون بشم و دستشو به سمت محسني دراز كرد…

تقريبا هم قد بودن …به برخوردشون خيره شدم…

محسني اروم دستشو برد طرفش

محسني- خوشوقتم خبر نداشتم كه قراره يه پزشك جديد تو بخش داشته باشيم

تازه وارد- بله …من به عنوان جراح عمومي به اين بخش امدم

محسني پوزخندي زد : .چه جالب

مثل اينكه كه رقيب پيدا كردم…

تازه وارد- خواهش مي كنم اين چه حرفيه …ما در برابر شما بايد شاگردي كنيم

و با لبخندي: ..فرزاد جلالي هستم …

 

 

 

 

 

ادامه دارد………….

 

محسني دستشو بيشتر فشار داد..:

منم محسني هستم ….پس چرا اينجا؟

فرزاد- مي خواستم برم پيش رئيس بيمارستان و

بعد با اشاره به من

فرزاد- ولي گفتن امروز نيستن

محسني با تعجب به من خيره شد..:

نيستن ؟

تازه فهميدم از مستي ديدار فرزاد … تو هوا يه چيزي پروندم …

خواستم جوابمو درست كنم كه ….

محسني – احتمالا حواسشون نبوده و امروزو با يه روز ديگه اشتباه گرفتن …

بفرماييد راهنماييتون مي كنم ..منم بايد الان برم اون بخش ..

فرزاد با لبخند مكش مرگ ما به راه افتاد و چند قدم جلوتر از محسني به انتظارش وايستاد …

محسني سرشو بهم نزديك كرد

محسني- كاش مي فهميدم …سر كار..اون مخت كجاها مي گرده ..خدا رحم كنه به مريضايي كه قراره ازشون مراقبت كني

..و به طرف فرزاد راه افتاد …

لبامو گاز گرفتم

-مردك نفهم… اصلا به تو چه ..اينم عين طالبي هي قل مي خوره وسط حرف زدناي مردم …

با ناراحتي سيني رو برداشتم و رفتم سراغ مريضا…

****

تازه فائزه امده بود…و من در حال وارد كردن داروها تو ليست بودم ….

فائزه- منا شنيدي

-چي رو؟

فائزه- فرود يكي از فرشته هاي خدا روي زمين …اونم تو این بيمارستان

ابروهامو انداختم بالا

-از قضا.. اسم فرشته اشم ..فرازد جلالي نيست؟

فائزه- ای جان زدي تو خال… چه جيگريه …ادم مي خواد اون لپا رو تا مي تونه بكشه..

-خجالت بكش این چه طرز حرف زدنه

فائزه – چي شد؟…. يهو با كمالات شدي… تا ديروز اگه بود مي خواستي لپاشو گاز بگيري …

-بسه ديگه فائزه ….چقدر چرتو پرت ..مي گي

فائزه- بله بله چت شد..دوباره تاجيك بهت حال داده ..كه افعي شدي و نيش مي زني …

به طرف قفسه داروها رفتم.. امد پشت سرم وايستاد…

فائزه- نكنه تو هم عاشقش شدي …؟

با ناراحتي با دستم هلش دادم به عقب

-اه ولم كن …حرف ديگه ای نداري كه بزني …همش بايد از اين خزعبلات بگي

فائزه- بله ؟ بله ؟

شنيدن صداشم بي طاقتم مي كرد.. چه برسه به جر و بحث كردن باهاش

با ناراحتي خارج شدم و به طرف انتهاي سالن راه افتادم ….

نمي دونم چرا حرفاي محسني هميشه رو اعصابم بودو و با شنيدن حرفاش روزم خراب مي شد

…در حال رد شدن از كنار اتاقش بودم كه ديدم رو صندليش نشسته ..

در حالي كه صندليشو به طرف پنجره چرخونده بود و يه دستشم رو ميز گذاشته بود و به منظره بيرون نگاه مي كرد

متوجه من نبود..تو جام وايستادم و بهش خيره شدم…چشماشو از پنجره گرفت و سرشو چرخوند به طرف ميز

…و با انگشت اشاره دستي كه روز ميز قرار داشت ….شروع كرد به حركت دادن خودكار رو ميزش …

كه يه دفعه خودكار افتاد پايين …نفسشو با ناراحتي داد بيرون و از جاش بلند شد و رفت طرف خودكار .

.خم شد خودكارو برداره ..كه نگاش به من افتاد… كه دستامو كرده بودم تو جيب روپوشم و بهش نگاه مي كردم…

هول شدم و دست پاچه دستامو از رو پوشم در اوردم …

زودي به مقنعه ام دست كشيدم…و از ترس و ناخواسته كمي تو جام جلو و عقب رفتم و يه دفعه بهش خيره شدمو گفتم سلام ….

معلوم بود از حركتم خنده اش گرفته..هنوز بهم خيره بود …

كه من با اون صورتي كه قرمزي رو هم رد كرده بودو حالا شده بود يه تنور داغ ….. دوباره برگشتم پيش فائزه

نمي دوم چرا از اينكه مچ منو موقع ديد زدنش گرفته بود ..دگرگون شده بودم و همش مي خواستم از بيمارستان جيم بشم

 

اخه دختره نفهم …مگه بيكاري كه مردمو ديد مي زني كه اينطوري مچتو بگيرن ..الان با خودش چه فكرا كه نمي كنه …..

با خودم در حال كلنجار رفتن بودم كه

فائزه – خانوم مودب اگه به تريپ قبات بر نمي خورده …بيا و این پروند
ها رو سرو سامون بده ..منم با اجازه اتون برم به داد مريضا برسم

بلند شدم و به طرف پروندها رفتم ….حرف صبح محسني و گرفتن مچم توسطش ..اعصبمو بهم ريخته بود …..

پرونده رو برداشتم كه از دستم افتاد…

چند تا فحش نثار هر كي كه تو ذهنم رژه مي رفت فرستادم و نشستم كه پرونده رو بردارم …

كه همزمان دستي براي برداشتن پرونده امد جلو ..زود سرمو اوردم بالا …

بي اراده خنده به لبام امد…

لبخندي زد

فرزاد – ممنون بابت راهنمايي صبحوتون؟

با تعجب

-صبحم ؟

يه دفعه يادم امد و قرمز شدم.

– اخ .ببخشيد اصلا حواسم نبود …نه اينكه كلي كار رو سرم ريخته بود ….اين بود كه….

فرزاد با لبخندي ديگه – مهم نيست ..

شما؟…. خانوم ؟

خواستم بگم صالحي

كه خودش زودتر اسممو از روي كارت خوند

فرزاد- منا صالحي .

با لبخند سرمو تكون دادم..

فرزاد- این منا يعني اميد و ارزو ……….درسته؟

-بله همين طوره

فرزاد- پس بايد خيلي اميد و ارزو داشته باشيد

همزمان بلند شديم …

با خنده با نمكي ..

-نه اونقدر …

فرزاد- منم كه

-بله اقاي دكتر فرزاد جلالي ..

فرزاد- حافظه خوبي داريد…

-نه نيازي به حافظه نيست …

قبل از شما فقط دكتر محسني جراح عمومي بودن …با ورود شما… شديد دوتا.. پس به ياد موندن اسمتون زياد كار سختي نيست …

فرزاد- خيلي وقته اينجا هستيد .

.نه من مشغول گذروندن طرحم هستم …حدود يكسال و خرده اي ميشه

فرزاد با خنده- اين مدت كميه ؟

 

 

 

فصل بيست و هفتم

 

 

 

در حالي كه لبخند مي زنم- شايد

فرزاد- اينجا هميشه همينطور ساكته؟

نگاهي به اطرافم انداختم

-نه ..اينم از شانس شماست …. و گرنه هر بار اينجا…. يه داستان با مريضا و دكترا داريم

ابروهاش انداخت بالا

فرزاد- با دكترا ؟

دستي به بينيم كشيدمو و با شيطنت:

– گاهي وقتا دكترا از خود مريضا هم بيشتر دردسر درست مي كنن

فرزاد- اوه …ديگه واقعا جالب شد …

فرزاد- مثلا چه دردسرايي؟

– عجله نكنيد.. با مرور زمان همه چي دستگيرتون ميشه …

سرشو به طرز با نمكي حركت داد و در حالي كه دستشو به گردنش مي كشيد..

لابد ….حتما همين طوريه …كه شما مي گيد

لبام از هم باز شد و خنده ام بيشتر شد …

داشتم پرونده رو مي ذاشتم سر جاش

فرزاد- كجا مي تونم يه فنجون قهوه پيدا كنم …؟

زيبايي صورتش و لحن دوستانش زيادي به دلم نشسته بود برا همين

با ذوق برگشتم طرفش كه

لبخندم مثل پنير پيتزا كش رفت …

فرزاد كه روش به طرفم بود و لبخند مي زد ..وقتي لبخند وا ديده منو ديد سريع به پشت سرش برگشت

فزاد- اِ سلام دكتر…شما هم كه اينجاييد

محسني سرشو حركتي داد

و گفت سلام …و بعد رو به من

خانوم صالحي ؟

كمي هول شدم

-بله دكتر ..

محسني – .لطف مي كنيد بياد اتاق من ..در مورد يكي از بيمارا كه مراقبش
هستيد …چندتا نكته بايد بهتون بگم..لطفا پرونده اشم بياريد. منظور مريضه
كه تازه عملش كردم

تعجب كردم ..هيچ وقت سابقه نداشت… كه محسني در مورد بيمارا با من حرف

بزنه…. اونم كجا…..واويلا …تو اتاقش ..

به فرزاد كه با شيطنت به ما دو تا نگاه مي كرد نگاهي انداختم و دستي به

گوشه مقنعه ام كشيدم ..

– بله دكتر..چشم …. الان ميام

محسني به راه افتاد و منم با گذاشتن پرونده سرجاش و برداشتن پرونده اي كه گفته بود راه افتادم

از كنار فرزاد رد شدم

فرزاد – هميشه همين طور بد اخلاقه؟

فهميدم از اون شيطوناست

– نه بزنم به تخته … الان مثلا خوبه ..

فزراد- واقعا

– اوهوم..پرستار و دكترم براش مطرح نيست ..اصلا….

-.از هر كي كه خوشش نياد …اون روز و برا ش جهنم مي كنه..

 

فرزاد كه حرفمو باور كرده بود..

فرزاد- مگه چيكاره اين بيمارستانه؟

چشمامو درشت كردم

– يعني واقعا نمي دونيد؟

در حالي كه لب پايينيشو گاز مي گرفت

سرشو تكون داد كه يعني نه

سرمو بهش نزديك كردم

– از من نشنيده بگيرد .ولي .يكي از بزرگترين جراحا ست و تو چندتا بيمارستان هم سهام داره …

فرزاد – نه بابا

سرمو تكون داد به طرف پايين و گفتم

– اره ..تازه .خبر نداريد.

فرزاد- چي رو ؟

محسني – خانوم صالحي ؟

واي ببخشيد من بايد برم …

فزراد كه كلي متاثر شده بود از دروغاي شاخ دارم ..

فرزاد- بله بهتره كه شما زودتر بريد

و خودش زودتر از من به طرف يكي از اتاقاي مريضا به رفت

به خنده افتادم

هيچي بيشتر از اين مزه نمي داد كه يه دكتر و بذارم سر كار و كلي از اين كار لذت ببرم

– كي مي تونستم اين محسني رو بذارم سر كار ..فقط خدا مي دونست

ضربه اي به در اتاقش زدم

مثل هميشه با جذبه…عنق…و غير قابل تحمل

سرشو اورد بالا و بدون تامل

محسني – هميشه اينطور زود با همه گرم مي گيري؟

با تعجب

– بله دكتر ؟

منتظر جمله بعديش بودم كه حرفشو عوض كرد

محسني- مگه قرار نبود هر نيم ساعت وضع اين بيمارو چك كني …

نكنه انتظار داري خودم هي بهش سر بزنم ؟اره ؟

دهن باز كردم

– اما دكتر من كه

محسني – هيچيت درست و حسابي نيست ..اگه كمتر نيشتو باز كني ..انقدرم زود با همه گرم نگيري …مي توني به همه كارات برسي …

 

چشمام يه دفعه باز شد…و با عصبانيت

– منظورتون چيه دكتر- ؟

محسني- زياد دور بر این دكترو نپلك..

به نظرم ديگه واقعا داشت زياده روي مي كرد

– من ..من باهاش كاري نداشتم خودش امده بودو …..

محسني- ببين من كاري ندارم تو رفتي ….اون امد ..تو چي گفتي اون چي
گفت ..اما اگه براي خودت احترام و ارزش قائلي بهش نزديك نشو…همين

– شما درباره من چطور فكر مي كنيد…؟

سرشو اورد بالا و بهم خيره شد..

محسني – من اصلا درباره تو فكر نمي كنم ..

يه دفعه گستاخ شدم …

 

 

 

 

 

ادامه دارد………….

 

– چيه ؟..نكنه چون خودتون به پرستارا احترام نمي ذاريد …توقع داريد بقيه هم مثل خودتون رفتار كنن

پوزخندي زد و دستشو گذاشت كنار شقيقه اش و مجله زير دستشو ورق زد

 

محسني- احترام داريم تا احترام خانوم …من بهت نصيحتمو كردم….

محسني- خود داني …هر جور كه راحتي …حالا هم مي توني بري …

از وقتي كه وارد اتاقش شده بودم كنار در وايستاده بودم …از در جدا شدم و بهش نزديك شدم ..سرشواورد بالا

اون پشت ميزش بود و من رو به روش ..

دوتا دستمو تكيه دادم به ميزش و به طرفش خم شدم…

– از نصيحتون خيلي….. خيلي ممنون جناب دكتر ..ولي بهتره به من و كارام كاري نداشته باشيد …

محسني- از اولشم نداشتم ..

.لبمو از تو گاز گرفتم …

از جاش بلند شد …و مثل من دستاشو به ميز تكيه داد..

محسني – ولي بهتره كه خانوم بدونن…. قبل از اينكه با كسي هم كلام بشن و هي چپ و راست بهش لبخند نثار كنن …

كه يه دفعه صداي در اتاق در امد…

دوتامون به طرف در برگشتيم …. در باز شد …

فرزاد با پوزخند كنار لبش …وارد اتاق شد

محسني سريع حرفو عوض كرد

محسني- فهميديد خانوم صالحي؟ …لازم نيست كه همه چي رو دوبار بهتون بگم …

– بله دكتر همون يه بارم كه بگيد كفايت مي كنه در صورتي كه درست و منطقي باشه…

محسني – متاسفانه بعضيا منطق سرشون نميشه و این كارو مشكل مي كنه …

محسني- از قول من به این مريض بگيد…. بيشتر از اینا مراقب خودش باشه كه ممكنه با يه اشتباه خيلي كوچيك ..همه چيزشو از دست بده …

با اين حرفش يه دفعه ساكت شدم و با تعجب به لباش چشم دوختم

پرونده رو از زير دستام كشيد بيرون و چيزي توش نوشت …

محسني- این دارو… رو هم بهش اضافه كنيد

و پرونده به طرف گرفت… جلالي به ما نزديك شد …

سرمو انداختم پايين و به جمله اخر محسني فكر كردم….

محسني- حالا مي تونيد بريد…

سرمو تكوني دادم و با كلي ابهام و آشفتگي از حرفاي محسني از اتاق خارج شدم …

وقتي درو بستم به ياد پرونده افتادم و بازش كردم …

نوشته پايين برگه

“يه بار م كه تو زندگيت شده حرف گوش كن ..بد نمي بيني ..”

– احمق …فكر مي كنه من از اين دختراي چشم و گوش بستم ..

– اصلا به تو چه كه من با كي حرف مي زنم .و چيكار مي كنم .

.حسود ديده اينو ادم حسابش كردم و اونم پشه حساب نمي كنم ..داغ كرده
..داغ كن دكتر جان ..حالا حالا ها بايد داغ كني و امپر بسوزوني …ديوانه

تحمل يكي خوشگلتر از خودشو نداره …اونوقت با من در مي افته

پرونده با حرص بستمو به راه افتادم……..

 

 

 

 

 

ادامه دارد…………

 

فصل بيست و هشتم :

 

 

باورم نميشد يه روز كاري ديگه هم تموم شده بود و من با خوشحالي در حال عوض كردن لباسام بودم …

صبا – خيلي خوشحالي

– نمي دوني وقتي از اينجا مي رم انگار دنيا رو بهم مي دن

اره اما وقتي بفهمي كه بايد كل مسيرو با ماشيناي خطي بري ..كلي از خوشحاليت كم ميشه

يهو تمام بادم خالي شد …

مراوريد هم زودتر از من رفته بود و ماشينمو هم با خودش برده بود…

دختره چشم سفيد برا من رفته بود ارايشگاه ….

شالو انداختم رو مقنعه امو و از زير مقنعه كشيدم بيرون

 

– اخرين سرويس كي مي ره؟

صبا- كي مي ره؟ساعت خواب خانوم…رفت

با ناراحتي

– كي ؟

صبابا خنده- وقت گل ني ….فكر كنم يه 5 دقيقه ای هست كه رفته

بدو كيفمو برداشتم و از اتاق زدم بيرون…

شال رو سرم نا مرتب بودو مدام اينور اونور مي شد

همونطور كه تند مي رفتم …. كيفمو از ساعد دستم اويزوت كردم و با دو دست شروع كردم به مرتب كردن شال رو سرم ….

كمي شالو كشيدم جلو تا موهامو بدم تو و دوباره بكشمش عقب

كه تو پيچ انتهاي راهرو محكم خوردم به يه چيز و بازتاب داده شدم عقب …

داشتم كنترلمو از دست مي دادم و مي افتادم كه يكي دستمو سريع چسبيد

شال جلوي چشمامو گرفته بود ….

قبل از اينكه تو جام درست وايستم و به خودم بيام تو دلم

“هر كي كه هستي خدا خيرت بده “…

با خجالت و صورتي خندون شالو زدم كنار

 

كه دستمو تو دستاي فرزاد جلالي ديدم … نفسم حبس شد و رنگم پريد …

بهم لبخندي زد و دستمو از دستش رها كرد…

طبق معمول قرمز قرمز كرده بودم …و كلي هم هول كرده بودم ..

– ببخشيد…ببخشيد اصلا جلومو نديدم…

فرزاد – اشكالي نداره …

 

نمي دونستم ديگه چي بايد بگم و چيكار كنم ….ابروريزي بدتر از اينم مي شد؟ ….

يعني فكر كنم تو اين بيمارستان تنها من بودم كه به اينو اون بر خورد مي كردم و

با يه ببخشيد مي خواستم سر و تهشو يه جور ….جمع و جور كنم

ديرمم شده بود برا همين سرمو بلند كردم كه بگم با اجازه اتون كه چشمم خورد به محسني

كه ته سالن وايستاده بود و ناظر اتفاق چند دقيقه پيش ما بود …

اه این عزرائيلم عين اجل معلق هي ظاهر ميشه ….

.از نگاهش كه چيزي نفهميدم …البته من گيج نبودما ..نگاهش عين ادميزاد نبود …كه بفهم دردش چيه …

با گفتن ببخشيدي با سرعت از كنار جلالي رد شدم ….

 

همونطور كه به طرف در مي رفتم قبل از خارج شدن …

– اين بنده خدا كه مشكلي نداره..پس چرا محسني درباره اش اينطوري حرف مي زنه…

متين نيست كه هست ..اقا نيست كه هست ..خوشگل نيست كه هست ..ديگه من چي مي خوام….

.لبخندم پر رنگ شد …برگشتم و به پشت سرم نگاهي انداختم..داشت مي رفت طرف اسانسور .باز لبخندي زدمو و رو مو ازش گرفتم

 

 

 

ادامه دارد……………….

فصل بيست و نهم

 

 

 

 

-بخشكي شانس …سرويسم كه رفته

برف شروع كرده بود به باريدن …دستامو از سرما بهم ماليدم ….و كردم تو جيب پالتوم

– بهتره برم و از اژانس يه ماشين بگيرم ..

به طرف نگهباني راه افتاد..م ولي مسئولش نبود /

– اينم كه نيست… همش يا در حال تخليه معده است يا پر كردنش ..لامصب چاقم نميشه يه دل سير بهش بخنديم

 

از كنار نگهباني رد شدم ..بايد دوتا كوچه بالاتر مي رفتم تا به اژانس مي رسيدم

 

در حال رد شدن از خيابون بودم كه ماشيني با شدت جلوي پاهام ترمز كرد كه باعث شد جيغم تا فلك و بره و برگرده

دستمو از شدت ترس گذاشته بودم رو قلبم و قفسه سينه ام در حالا بالا و پايين رفتن بود …

كه بهم چراغ داد

-مردك مزخرف……. جوونمو اورده تو دهنم حالا برام چراغم مي زنه …رو كه نيست ..سنگ پاي قزوينم رد كرده… در بست

دوتا داد عين ادم بكشم رو سرش ……….مي فهمه كه ديگه نبايد از اين
غلطا بكنه …با جديت و عصبانيت به طرف ماشين رفتم …تو اون تاريكي داخل
ماشين ….

زياد چهر ه اش معلوم نبود …با ناراحتي چندتا ضربه به شيشه ماشين زدم كه

شيشه رو داد پايين ..

اما همچنان سرش تو تاريكي بود

-مگه چشم نداري …يا كلا كور مادر زادي …منه به اين گندگي رو نمي بيني؟

..بايد له ام كني كه بفهمي يكي داشته از خيابون رد ميشده …اصلا كي به
تو چي چي سوار گوهينامه داده؟ ..مثلا دلت خوشه كه راننده اي …؟

كه اروم سرشو از توي تاريكي حركت داد و اورد جلو …

دهنم باز موند

– اه تويي

نيشش باز شد…

بهزاد- چقدر جون عزيزي دختر

سريع حالت خشممو برگردوندم تو چشمام

-تو ام كه اصلا ..جون عزيزي نيستي؟…به خاطر دو روز بستري شدن و درد اپانديس ..كل بيمارستانو مي خواستي نابود كني …

و با گفتن كلمه ” واقعا كه ”

سرمو اوردم بالا و از ماشين فاصله گرفتمو و به راهم ادامه دادم…

به پشتمم نگاه نكردم..

-اين بهي مخي اينجا چيكار داشت؟….اينم شده لنگه داييش…

-لابد حلال زاده است ديگه وگرنه به داييش نمي رفت كه …

-هي جلو پاي ادم نيش ترمز مي زنن كه چي؟ كه بگن ما ماشين داريم ..خوب داريد كه داريد

منم دارم …اونم هاچ بك ..صدتاي ماشيناي شما رو هم حريفه …فقط الان زير دست و پاي يه ناشي بدتر از خودمه به اسم مرواريد …

در حال راه رفتن ..ماشينشو اورد كنارم و همگام با قدماي من شروع كرد به روندن …

بهزاد- وايستا كارت دارم …

دستمو تو هوا تكون دادم يعني برو بابا

بهزاد- ميگم وايستا…

– مزاحم نشو ..چيه هي راه مي افتي دنبالم ..مي خواي ببيني كجا مي رم ؟..چيكار مي كنم ؟

كه يه دفعه ماشينشو حركت داد و جلو پاهام زد تو ترمز

شوك زده تو جام وايستادم …

خم شدو از توي داشبورد كارتي در اورد و سرشو به طرفم نزديك كرد و با عصبانيت :

 

بهزاد- براي من كلاس نذار… انقدر بيكار نيستم كه دنبال تو ي تفحه راه بيفتم و ببينم كجا مي روي و با كي ميري ..

اگه الان مي بيني اينجام فقط و فقط به خاطر اصراراي داييمه

كارت دعوتي رو به طرفم گرفت …

دستمو بلند كردم كه بهزاد كارتو محكم كوبيد كف دستم

بهزاد- يه مهموني ساده است… نمي دونم چرا دايي انقدر بزرگش كرده..از شما هم دعوت كرده

بهزاد- يعني مهمون دايي هستي ..و خواسته كه تو هم باشي …

 

مهموني اخر همين هفته است …دايم خوشحال ميشه ببينمت…

دندونامو از شدت خشم بهم فشار دادم…

– اون شبم براي همين زنگ زدي…؟

بهزاد- اره مي خواستم ببينم هنوز تو توهم هستي يا نه.. كه ديدم داري درست ميشي…. ولي اشتباه مي كردم هنوز تو توهمي …

بهزاد- من جات بودم خيلي مودبانه دعوت داييمو رد مي كردم …

تازه فكر نكنم اونجا اصلا بهت خوش بگذره …يه سري پير و پاتال و يه
سري دختر سوسول مثل خودت كه حوصله حرف زدن با خودشونم ندارن…هستن

بقيه ام كه به درد تو نمي خورن…

تو جاش درست نشست و دستشو گذاشت رو دنده و دوباره سرشو به طرفم چرخوند

بهزاد- پس نياي راحت تري..فقط يه نصيحت بود ..حالا تصميم با خودته …مي خواي بياي مي خواي نيا..

بعد با پوزخند

بهزاد- اوممممممم راستي مي توني همراهم با خودت بياري …

 

بعد با نيش خند- مثلا كسي مثل بي افي…دوست پسري ..

بهزاد- بهت كه نمي خوره نامزد و شوهر داشته باشي

 

كارتو كه از عصبانيت تو دستم محكم گرفته بودم كشيد بيرون و رو پاكت مشغول نوشتن چيزي شد و دوباره به طرفم گرفت .

بهزاد – .اينم شماره داييم.. كه به بهانه رد كردن مهموني با من تماس نگيري …

 

دست راستشو نزديك پيشونيش برد و احترام مسخره ای برام امد

بهزاد- خوش باشي خانوم پرستار

.و گاز ماشينو گرفت و رفت

عصبانيت از وجودم مي باريد …به شماره خيره شدم …نوشته بود دايي جون
و دور اسم دايي جون يه قلب كشيده بود و شماره اشو زير قلب نوشته بود …

-پسره ديوونه ….

پاكتو از فرط عصبانيت پرت كردم تو جوي اب ..و چند قدم راه افتادم كه پشيمون شدم و برگشتم ..

– لعنتي

به اطرافم نگاهي انداختمو و زود نشستمو و پاكت رو قبل از اينكه كامل خيس بشه برداشتم ..و چندبار تكونش دادم كه ابش بره

پاكت هنوز تو دستم بود كه

به اژانس رسيدم ……. تو ماشين پاكتو رو باز كردم و به ادرس نگاه كردم …نسبت به محله ما كمي دور بود ..

به ياد بهزاد افتادم .

– .پسره پرو فكر كرده كيه ..اصلا به كوري چشم تو هم كه شده به این مهموني ميام …

 

    “بيمارستان” “در حال تعويض پانسمان يكي از بيمارا ”   صبا- خودش
خبر داره…..؟ -اره مي دونه كه قراره يه سال ديگه پيرتر بشه صبا سرشو با
تاسف تكون داد: عقل كل… كاري رو كه مي خواي براش بكني سرمو كه به سمت
پايين بود حركتي دادم و با دقت پانسمانو بستم .. -نه بابا….خودمم نمي
دونم چرا …خر شدمو دارم اين كارو مي كنم … صبا- عجب دوست مهربوني -دلشم
بخواد صبا- حالا كيارو دعوت كردي؟ به پانسمان و بعدم به چهره زرد بيمار
نگاهي كردم و سرمو حركت دادم به طرف صبا -به تو كه بگم نگم…. پلاسي ..
صبا دستاشو زد به پهلوش وبا ناراحتي و چشم غره: منا -فائزه رو هم براي نمك
مجلس لازم دارم… براي پر كردن عريضه هم …. وجود راضي ضروريه بعد چشمامو
درشت كردم – واي… واما الهام ..دلم لك زده براي يه قر امدن باحال و درست
و حسابي باهاش …   صبا- تو بيشتر داري جوش خودتو مي زني يا تولد
مرواريدو؟ -صبا جون مرواريد فقط يه بهانه است   صبا با خنده..:خدا نكشتت
منا ….   -ايشالله …راستي شماره محسني رو داري؟ چشاش گشاد شد.. صبا-
مگه مي خواي اونوم دعوت كني؟ – اره ………..همينم مونده كه تو جمع
دخترنمون يه پير پسر دعوت كنم صبا- بنده خدا كجاش پير پسره ابروهامو
انداختم بالا… -اوه بله…….. يادم نبود كه جلوي طرفداراش …نبايد از
واقعيت حرف بزنم صبا- خيلي بدي.. چي مي گي براي خودت -حالا داري يا نه ؟  
صبا- چيكارش داري ؟ -اي بابا انقدر گير نده ديگه ..اگر داري بده ..اگرم
نداري ..كه …اين همه سوال كردنت چيه ؟ صبا-…دارم ولي بهت نمي دوم..
معلوم نيست تو اون مخت چي مي گذره لبامو غنچه كردم -چيزاي بدي نمي
گذره…فدات … -فقط مي خوام يه درس عبرتي بهش بدم كه از اين به بعد.. تو
كار ادما دخالت نكنه صبا- منا -چيه ؟…چرا تو ترسيدي..باشه شماره نده و
همراه با چشمكم: – خودم يه جور گيرش ميارم … صبا- خيلي خطرناكي منا – نه
بابا …اتفاقا …..خيليم مهربونم   دوتامون وارد بخش پرستاري شديم ..
صبا- پس مي خواي غافلگيرش كني .. – اره ….فردا شب دعوتي …يادت نره ها
صبا-..اوكي …فقط كه زياد شلوغش نكردي …؟ – نه به جان صبا…. فقط در حد
يه تولد كوچولو … صبا- كوچولو ديگه ؟ – كوچولوي كوچولو صبا-…من ديگه
برم كاري با من نداري .. -نوچ بسلامت **** تا بعد از ظهر ..همش تو فكر به
دست اوردن شماره محسني بودم …. فكر كنم يه هزار باري شد كه از جلوي در
اتاقش رد شدم …تا به يه راه حل درست و حسابي برسم نزديك در اتاقش بودم كه
مخ جواب داد …. بدو به طرف بخش پرستاري رفتم و با اورژانس تماس گرفتم
… – سلام نگين جون به سلام منا جون … اوضاع اون پايين مايينا چطورياست ؟
..اي بدك نيست …. – از دكترا كيا پايينن؟ اوم..بذار يه نگاهي بندازم
..فقط جلالي لبمو گاز گرفتم…: – .نيازي به دكتر محسني كه نيست نگين- نه
..تازه اون كه نبايد بياد اينجا ….مريضي هم باشه كه نياز به عمل داشته
باشه يه راست مي برنش اتاق عمل – يعني جلالي مي تونه همه كارا رو درست
انجام بده.. نگين- خوب اره.. مگه اين تازه كاره كه اين سوالو مي پرسي -اي
بابا باشه ..ممنون نگين- چيزي شده منا؟ – نه فقط يه سوال در حد دكترا بود
… همين و گوشي رو گذاشتم سر جاش ..دستمو گذاشتم جلوي دهنم …كه بيشتر
فكر كنم – من امروز بايد كارمو بكنم چشمامو محكم بستم و گوشي رو برداشتم
…مشغول شدم به گرفتن شماره اتاقشو ..كه منصرف شدم و تماسو قطع كردم .. لب
پايينمو گاز گرفتمو و در جا ….از جام بلند شدم… – دامون جون …بهتره
براي هميشه با ابروي چندين و چند ساله ات خداحافظي كني       ادامه دارد
………… فصل سي و يكم       با قدمهاي به ظاهر محكم به طرف اتاقش حركت
كردم..جلوي در به دو طرف راهرو خيره شدم ..از پرستارا كسي نبود …. دستمو
گذاشتم رو در ستگيره – ….1……..2….3…..حالا و در و به شدت باز
كردم …. بيچاره يهو از جاش پريد و ليوان چايش از دستش افتاد… خنده امو
قورت دادم – دكتر.. دكتر…. عجله كنيد …عجله كنيد محسني كه نگاهش به
ليوان شكسته شده اش بود .. محسني – چي شده صالحي؟… چرا اينطوري مياي تو؟ –
الان وقت اين حرفا نيست دكتر – تو اورژانس به وجود شما نياز دارن محسني –
من؟ – بله مثل اينكه جلالي گند بالا اورده …عجله كنيد محسني – جلالي
خودمون ؟ اوه خدايا منو به خاطر دوراغم ببخش …. – بله عجله كنيد   به
سرعت به طرف در امد …كه يه لحظه تو چار چوب در … متوقف شد و سرشو
چرخوند به طرف ميزش موبايلش رو ميز بود…خواست برگرد كه – دكتر مريض اصلا
حالش خوب نيست …خواهش مي كنم به هيچ وجه تا مل جايز نيست …   محسني كه
بين دو راهي گير كرده بود ….بي خيال گوشي شد و از اتاق خارج شد … به
محض خروجش اروم دستامو بهم كوبيدم …و با خودم زمزمه وار…: – بدو قربونت
بدو كه خيلي به وجودت نياز دارن …. سرمو از لايه در اوردم بيرون
……وقتي مطمئن شدم كه رفته .. اروم درو بستم و رفتم طرف ميزش ….
گوشيشو برداشتم..و گوشي خودمو هم از توي جيبم در اوردم … وارد قسمت
دفترچه تلفنش شدم… به شماره ها خيره شدم ..كه شماره صبا رو ديدم… – به
وقتش به مورد تو هم رسيدگي مي كنم … با لبخند شيطاني بلوتوث گوشيشو روشن
كردم …. كارم كه تموم شد ….گوشي رو گذاشتم سر جاش ..كه فضوليم گل كرد
… دوباره برداشتمش …و و ارد قسمت گالري شدم …. همونطور كه نگاه مي
كردم اروم رو صندليش نشستم … – بابا خوشتيب ..كجا ها كه نمي ري برا خوش
گذروني .. .داشتم راحت لم مي دادم به صندلي…. كه دستگيره در حركت كرد …
از جام پريدم و چشمام درشت شد…. در داشت اروم باز مي شد ….دست محسني
رو تشخيص دادم … – واي كارم تمومه   دكتر صداي فائزه بود فائزه فائزه تا
حالا انقدر از شنيدن صدات خوشحال نشده بودم…. محسني دستشو از روز دستگيره
برداشت …و كمي از در فاصله گرفت … بدو گوشي رو گذاشتم سر جاش – حالا
كجا قايم بشم ……..الان مياد تو..كه به زير ميز بزرگش خيره شدم… يعني
مي تونم؟ – چاره چيه … سريع نگاهي به در و بعدم به زير ميز كردم…. كه
دوباره دستش امد رو دستگيره و فرصت فكر كردنو ازم گرفت و پريدم زير ميز …
و خودمو تا مي تونستم …. به گوشه و كنج چسبوندم … -اگه منو ببينيه چي؟
….خدايا نياد بشينه …. صداي قدماشو مي شنيدم … ..زودي دوتا دستمو
گذاشتم جلوي دهن و بينيم …و سعي كردم نفس كشيدنو براي مدت نه چندان
طولاني فراموش كنم … صداهايي از بالاي ميز مي امد …چشمامو بستم
….پاهاشو ديدم ….كه داشت نزديك مي شد به صندلي …. كه يهو وايستاد..
واي مامان نكنه منو ديده باشه … قلبم به شدت شروع كرد به زدن كه رفت به
طرف پنجره …نفسمو با خيال راحت دادم بيرون …. صداش در امد.. محسني –
سلام چطوري ؟ ………….. نه بابا من نمي دونم اين دختر چه دشمني با من
داره …. …………. خنده اي كرد.و ادامه داد:   .اره …
…………… تو كجايي ؟ ………… از همون چشما ش بايد مي خوندم …
…. خنده ي دوباره ديگه اي كرد… ……. چي ..خوب كي ؟ ……..
اميدوارم بهت خوش بگذره . ………… هر چند اين بشر با اين كاراش نمي
ذاره به كسي بد بگذره …………. الان كجاست ؟ ……… خوب بيخيال
..خودت چطوري ؟ …….. تا كي هستي ؟ ………. اي بي انصاف تو هم؟……
باشه …دارم برات ….بذار بهت برسم مي دونم چيكارت كنم … و بلندتر زد
زير خنده …. كه تو همين لحظه اسمشو پيچ كردن محسني – ببين من بايد برم
…. …….. با خنده-: نه اينبار مطمئنم … ……. قربانت مراقب خودت
باش ..بعدا مي بينمت   فقط مي تونستم تا سر شونه هاشو ببينم خواست گوشيشو
بذار تو جيب روپوشش كه زرتي افتاد رو زمين و دوتا تيكه شد … به شدت خندم
گرفت…. – دست و پا چلفتي… با ناراحتي رو زمين زانو زد كه دوباره پيچ شد
… چيزي با خودش گفت و تكيه هاي جدا شده رو از روي زمين برداشت و به طرف
ميز امد….تيكه ها رو گذاشت رو ميز …و به سرعت از اتاق خارج شد   وقتي
صداي بسته شدن در و شنيدم اروم سرمو از زير ميز اورد بالا ..كسي تو اتاق
نبود … داشت درباره كي حرف مي زد ؟ اصلا با كي حرف مي زد ؟ بي خيال بدو
منا كه ديگه وقت بهتر از اين گير نمياري ..فقط گندتت بزنن مرد كه تمام نقشه
هامو خراب كردي   -اه…… بي عرضه           ادامه دارد………… فصل
سي و دوم     سيني شربتو برداشتم ..و قبل از ورود به سالن سيستمو روشن
كردم …… الهام – منا بازم …. سيني رو بردم بالاتر از سرم …..و مثل
كسايي كه چاقو برش كيك براي عروس و داماد مي برن ..به طرف بچه ها رفتم …و
همزمان با اهنگ … -واي كه دل حليمه… اسير خواستگاره -دامون ميره به
جنگش …. اونو به چنگ مياره -اخ كه عشق حليمه… جادوي زورگار -شكستن
طلسمش .. كار دامون زاره… الهام كه تو شيطنت دست كمي از من نداشت پريد
وسط و سيني رو از من گرفت و گذاشت رو ميز دستمو بردم كنار لبام و شروع كردم
به هل كشيدن همراه با قر من من و الهام – ميگن دامون دهاتيه…. سر و زبون
نداره ولي او بچه شهره ….. دلشو به دست مياره ما ماشينوم …..تو فلكه
……كاش كه دورت بگردوم اگه اووو مهندسه…. مونوم پي اچ تي مي گيروم -اخ
كه عشق حليمه… جادوي زورگار -شكستن طلسمش .. كار دامون زاره…   الهام
شروع كرد با ادا به جنوبي رقصيدن… با عشوه مي رقصد …. همراه با دست بچه
ها ..جلوش زانو زد و دستامو از هم باز كردم و قوربون رقص و عشوه اش مي
رفتم و براش بشكون و دست مي زدم … – اگه او ويلا داره..موام خونه ام تنور
داره -بگو اخه چيكار كنم حليمه ..شيرينوم حليمه -منوم خارجي بلدمو -گوش كن
حليمه -اوه اوه حليمه ..اوه بي بي حليمه… اوه اوه حليمه..اي هاني حليمه
همه از خنده يه گوشه ولو شده بودن… حالا دو تا يي جلوي هم با شدت و تند
ادا در مي اورديم و سعي مي كرديم كم نياريم …   شال راضيه رو از رو شونه
اش كشيدم و رو صورتم نقاب كردم ..فائزه براي الهام يه روپوش اورد و مو هاشو
بالا سرش جمع كرد الهامم سعي كرد فيگور محسني رو گرفت …   با چشمام براش
ناز مي امدم و الهامم در نقش محسني به پام افتاده بوده ….و ازم مي خواست
فقط به نگاه بهش بندازم …منم هي پشتمو بهش مي كردم … بعد از كلي
التماس به طرفش برگشتم و با غمزه و كرشمه دستمو به طرفش گرفتم و چشمامو به
سقف دوختم   الهام به حالت نمايشي زد رو سرش و دستمو بوسيد ..همزمان بچه ها
شروع كردن به هل كشيدن و منم پريدم تو بغل الهام… صبا از خنده اشكش در
امده بوده……     موقع خوردن كيكم كلي ادا و اطو ار در اورديم …. معده
هممون ورم كرده بود … من به حالت درازكش. رو مبل الهام- …منا دست
درست… خيلي وقت بود… انقدر بهم خوش نگذشته بود… پس اين مروايد كجاست؟
– جونم مرگ شده خبر داد كه امشب كشيك وايميسته همه با هم شروع كرديم به
خنديدن الهام- پس ما براي كدوم عنتري تولدت گرفتيم از خنده و معده ورم كرده
…نمي تونستم زياد تكون بخورم … – تو فكر كن براي من … باز همه
خنديدم .. الهام – منا جدي شو …….واقعا نمياد ..؟ -چرا ولي گفت يكم دير
مياد الهام- ما كه همه كيكارو خورديم .. سرمو به زور اوردم بالا و به ته
ظرف كيك خيره شدم … -نه هنوز خامه هاش مونه .. و دوباره سرمو كوبيدم رو
دسته مبل ….كه صداي در امد همه يهو از جامون پريديم راضيه- چه زود امد
…. – پاشيد پاشيد الهام- – خاك تو گورت بدون كيك … خنده ام گرفته بود و
نمي تونستم جلوي خودمو بگيرم .. – .اگه شما سرشو گرم كنيد من بشمر 3 مي
رمو و ميام صبا- ديوانه تازه تو بري و بگيري…. كدوممون ديگه جا داريم
بخوريم.. -اوه راستي مي گيا…در ثاني بدون ما خوردن كه لطفي نداره -فعلا
برش داريد ….تا ببينم چيكار بايد بكنيم … از جام به زود بلند شدم ..
الهام- حالا چرا عين اين زناي حامله راه مي ري ….. از خنده ولو شدم رو
يكي از مبلا … -الهام خبرت بياد الهي… بذار برم اين درو باز كنم … كه
ديدمم داره تند تند زنگو مي زنه .. -جونم مرگ شده انگار جيش داره
…وايستا امدم ديگه -راضي بزن پخشو -پاشيد پاشيد همه يه تكوني به خودتون
بديد كه حداقل مراسم شبيه يه جشن تولدت باشه … راضيه – منا ما ديگه جون
نداريم… -پاشيد پاشيد …. فائزه به سرعت ظرف كيكو برد تو اشپزخونه …
بچه ها هم از جاشون بلند شدن دستامو بردم بالا و همراه با اهنگ وادارشون
كردم حركتاي موزون انجام بدن … صبا- منا اين چه كاريه -تو كاري… به اين
كارا نداشته باش ..اگه من مدير برنامه ها هستم … پس زر زيادي موقوف ..
-فازي ….د لامصب تكون بده اون دنبه ها رو منم دوباره شال توري راضيه رو
بستم به صورتمو و به طرف در رفتم راضيه صدا رو بلند تر كرده بود … “دوبي
دوبي دوبي ” -عوضش كن از اين اهنگ بيزارم …منو ياد عشق قديميم مي ندازه و
بلند زدم زير خنده   همه با اهنگ و جدي شدن تولد …دوباره به حركت
افتادن… منم ازشون بدتر با رقص و حركات خنده دار به طرف در رفتم ..و توي
يه حركت دروباز كردم…       ادامه دارد………..   فصل سي و سوم:      
  دستام بالا …شال روي صوتم ..موهاي بلند مشكي مش شدم كه دم اسبي بسته
بودمشون و .شلور جينم كه به همراه يه تاپ مشكي با بنداي نازك رو تنم خود
نمايي مي كردن   “باورم نميشه باورم نميشه پيش من نشستي واسه خاطر من از
همه گسستي من و اينهمه خوشبختي محاله محاله تو رو داشتن مث خواب و خياله
خياله خياله”   راضيه با خنده –


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top