توصيف خورشيد

توصيف خورشيد

لغت کم است و سخن بيش
براى توصيف خورشيد

همو که دارد به غايت درون
خود نور توحيد

ز کنه ذاتش اگر چه نمي
توان نکته فهميد

نمى شود در مقابل ز ظاهرش
ديد هپوشيد

قدم در اين عرصه بگذار
بزن قلم روى قرطاس

بيا و بنگر مقام بلند
وبالاى عباس

امير ايثار وافسر
اميد آل پيمبر

سرور ساقى کوثر يل
دلاراى حيدر

به وقت صلحش عصاى دو دست
شُبّير و شَبَّر

به گاه تنهايى وغم
يگانه يار برادر

خديو درگاه عصمت
غريو ايثار و غيرت

کسى که کويند گردد
مدار او حول عصمت

در عزت و مکنت و جاه
هميشه بوده زبانزد

نکرده در اوج رأفت فقير و
بيچاره را رد

اگر چه تشنه ولى آب به
تشنگان مى رساند

نگاه او دشمنان را به جاي
خود مى نشاند

اگر رگ غيرت او خدا نکرده
بگيرد

غبار بى حرمتى ها
به خاک ذلت نشيند

کسى هماورد رزمش نشد در
اوج شجاعت

نزد کسى تکيه چون
او به تخت گاه سقيت

کسى که در روز محشر بر
اوست چشم شفاعت

دو دست او مى نمايد
براى خوبان کفايت

خدا ! که تنها نمانم به روز اخذ
نتايج

مباد رانى مرا از کنار
باب الحوائج

براى يک لحظه
حتى ادب نشد سد راهش

که بوده سر قفلى آن ز روز
اول به نامش

ادب ببين با برادر که
بوده عمرى کنارش

نشد به جز وقت مردن کند برادر
صدايش

الهى آنکه مرامم شود مرام
ابا الفضل

خوشم که باشم دو عالم فقط غلام
ابا الفضل

بصيرت نافذ او
حکايت ديگرى داشت

ابهتش بين مردم
روايت سرورى داشت

ظهور او بين لشکر
درايت حيدرى داشت

صبورى او خبر از متانت
صفدرى داشت

نمى توان شرح حالش به
مختصر گفت و سنجيد

رسد به خورشيد ذره ! کجا
به تعريف و تمجيد؟

قسم به ام البنين و مه
بنى هاشم او

به صورت ماه عباس به سيرت
سالم او

به علقمه پايتخت مقدس و
دائم او

به حاجت زائرين و به حرمت
خادم او

اگر کمى از نگاهش به
ماسوى کم گذارد

خدا ابايي
براى عذاب عالم ندارد

بخوان حديث فتوت ز مَشک
آب دريدش

ز تيرهاى نشسته به
پيکر ناز ديدش

ز دست از تن جدا وز فرق در خون
طپيدش

ز غصه تير و مشک و ز چهره
نا اميدش

که هر چه او کرد آبى به
تشنه کامان رساند

توان و نيروى تازه
به زانوى او نيامد

چه کرد آن سرور دين کنار
آن ياس چيده ؟

چه ريخت بر پاى آن
گل به جز سرشک دو ديده ؟

چو سرو در هم شکسته رميده
بود و خميده

کنار طفلان رسيد آن امام
محنت کشيده

کنار سردار لشکر تلى ز
تير و سنان بود

گلاب قبرش ز خون دل امام زمان
بود



اینم از نوشته ی خانم نیما یوشیج!!!!!

چادر شب به کناره میرود..خورشید با نسیم صبحگاهی روسری اش را به دست باد میسپارد.

شانه ی نسیم را بردست میگیرد.نگاهی بر زمین می اندازدتامبادا نامحرمی گیسوانش را بنگرد.

آرام پشت کوهی بلند شانه رابرگیسوانش میکشد.هرم نفس هایش موهای طلایی اش را

حالت میدهد!دست بردست باد میدهدومیان آسمان می آیدومیدمد.از این پائین که به او

مینگری گویی باتو می آیدو همراه میشود..گویی هرم نفس هایش عرق شرم بر پیشانی ات

مینشاند..کمی خسته میشو..امانگاه که میکند مینگرد پشتی پشمی نرم وسپیدش نیست

تابرش تکیه کند.آن طرف ترکه میرودپشتی اش را میابد..کمی برش تکیه میکند.اماتا بخواهد

بجنبد باد اورا به پشت پشتی اش هل میدهد..گویی غیرت ابر برنداشته تانامحرمی اورا

بنگرد.بعدازلحظه ای چشمی میچرخاندوبه میان آسمان می آید.دیگر بر پشتی اش تکیه

نمیدهد..به گلهای حیازده وبامعرفتش مینگرد..همان هایی که تاماه میبینندسر فرود آورده

وتادست پر نوازش خورشید را حس کرده چشمانشان رابا عشق به آن میدوزند.!

قارقارکهای سیاه بالا می آیندودرورش میچرخند..گویی گردنبندشده اند برگردن صلایی خورشید!

آسمان رنگ عوض میکند..گویی رنگش ازفراق دوباره خودباخورشید پریده میشود!

 



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top