مجموعه اشعار قهار عاصی

مجموعه اشعار قهار عاصی

گريبان گير جان خويشم از بسيار تنهايي

سرم مي ريزد امشب از دروديوار تنهايي

دلي كه داشتم ديوانه گي هايش ز پا افگند

سري تا مي بر آرم مي دهد آزار تنهايي

خموشي هاي من در پرده هايش رنگ ميگردد

چه ساز روشني دارد به چشم يار تنهايي

به هر جمعي كه آواز محبت ميشود بالا

خيالي را به خونم مي كند بيدار تنهايي

صداي آ شنا ره مي گشايد از درون اما

گلو ميگيردم اندوه دريا بار تنهايي

هميشه چشم من ازهمسرايان دستياري بود

ولي اينك رفيق راه غربت سار تنهايي با سخن، آيينه در آيينه مي پردازمش

او تجلا مي نمايد، من غزل ميسازمش

با دل تنگ صبورم، با دو چشم عاشقم

تا بخواهد مي سرايم، تا بُوَد مينازمش

منزلي در پيشرو داريم هر دو يك سفر

اوهمي آرد به پايان، من همي آغازمش

عشق او گرديده است از چشمهاي من علم

من ز رسوايی، به رنگ تازه مي افرازمش

او همايي از بلنديها و از پروازهاست

من به سايه سايه، همپايي و همپروازمشاز عشق از قامت ديوانه وار او

در گرمي تمام جواني تمام جوش

با هاي هاي راهبه هاي فرشته بال

طبل هزار سر ز جنون كوفتم

ولي؛

از سنگساي ناله ي بدرود و بر نگشت

از دره از بهار بنان هميشه سبز

تا خواستم ترانه بسازم گريستم

لوح مزار هيچ سيه پيچه مرگ نيست

كز سينه من آه و دريغي نبرده است

زخمي نمانده است

در هيچ نعش خويي كه باري نخوانده ام

من ، شاعرانه ريش

چندانكه يك تنن

از استخوان خويش صدائي نمانده ام

بر جان خويشتن

اما: اي يار!

از چار چوب جسته ي ديوار هاي ده

در دفتر خيال بنام كنايه ئي

تا خواستم بهانه بسازم

گريستم

از ماهتاب گل گل پستانهاش را

با بوسه چيده ام

از زهره، مهره دخترئي محرمانه را

با ناز ناز دادن گيسو و گونه شان

رندانه ديده ام

از گفتني به هيچ كجائي نمانده است

چيزي كه من در آن حرفي نگفته ام

چندان كه نام من ، در غبغب برامده و بويگين

شهر آواز ميشود اما: اي يار

از بته كن كه غربت تلخش مصيبتيست

از بته كن كه دلنگرانيش آفتيست

از هاي هاي شام غريبانه هاي او

تا خواستم فسانه بسازم گريستم

هرگز!

به مژده هاي هزاران هزار سال‌، در دور و پيش خويش

كز من به وحشتي رم ميكنند و روي برويم نميشوند

الفت نبسته ام

هرگز!

به سايه هاي تهي از وجود تن

آري نگفته ام

سلامي نكرده ام

اما ميان مجمع در خون نشسته اي

درجيبهايم آتش و در مشتهام سنگ

فواره هاي غصه گريبان و آستين

تنها تر از هميشه

درد عزيز مردم اين گريه گاه را

فرياد كرده ام چنان مبارك و بي انتها ز خانه برآمد

كه درقفاي وي از بام و در ترانه بر آمد

چراغ وسوسه يي از بهار راه چمن زد

گلي زباغ و تذروي از آشيانه بر آمد

نهال نورس شايسته هزار بهشتم

چه نا تمام عزيز و چه نازدانه بر آمد

خوشا خوشا گل سوري كه با بر آمدن ازخود

صداي مردم عاشق بدين بهانه بر آمد سحری به ياد رويت هوس نماز كردم

به حضور دل تپيدم بخدا نياز كردم

همه خانه را خيالت بگرفت و آرزويت

لب ناله بسته ميشد، در گريه باز كردم

گله ها ی شام هجران و غمينه ها غربت

دوسه نكته بود از درد، منش دراز كردم

به مقام كبريايي كه سخن نداشت راهی

به دعا نه رفت كاری و ترانه ساز كردم

عطشم چنان ز جا برد كه رفته رفته آخر

ره كربلا گرفتم سفر حجاز كردم

پروپای جلوه هايت گل سرخ بود

تب عشق دست داد و سروپا گداز كردممي وزد هردم به گوشم زنگ آرام صدايت

مي گريزم سوي تنهايي و مي ميرم برايت

اندكي تا دست مي يابم به روزان گذشته

بوسه واري مي شکوفم از گريبانم به جايت

روزگاري را كه چون مه مي تراويدي به بامم

تازه ميسازم، فرامي خوانم از لبخندهايت

تا به آيين درختستان پر از ياد تو باشم

يك دريچه تا ابد بازاست در دل ازهوايتتوشب به جلوه شدي دود ماهتاب بر آمد

تو لب به خنده گشودي و آفتاب بر آمد


تو راه باغ گرفتي هوا هواي طرب شد

تو رخ به رود نمودي غريو آب بر آمد

تو گل به موي زدي و پرنده ي غم عاشق

ترانه اي به لب از بستر گلاب برآمد

تو رفتي آتش تنهايي آب كرد وجودم

تو آمدي و دل تنگم از عذاب بر آمد




مجموعه اشعار مهدي اخوان ثالث


سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت

سرها در گريبان است

كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را

نگه جز پيش پا را ديد ، نتواند

كه ره تاريك و لغزان است

وگر دست محبت سوي كسي يازي

به اكراه آورد دست از بغل بيرون

كه سرما سخت سوزان است

نفس ، كز گرمگاه سينه مي آيد برون ، ابري شود تاريك

چو ديدار ايستد در پيش چشمانت

نفس كاين است ، پس ديگر چه داري چشم

ز چشم دوستان دور يا نزديك ؟

مسيحاي جوانمرد من ! اي ترساي پير پيرهن چركين

هوا بس ناجوانمردانه سرد است … آي

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوي ، در بگشاي

منم من ، ميهمان هر شبت ، لولي وش مغموم

منم من ، سنگ تيپاخورده ي رنجور

منم ، دشنام پس آفرينش ، نغمه ي ناجور

نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بيرنگ بيرنگم

بيا بگشاي در ، بگشاي ، دلتنگم

حريفا ! ميزبانا ! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي لرزد

تگرگي نيست ، مرگي نيست

صدايي گر شنيدي ، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگزارم

حسابت را كنار جام بگذارم

چه مي گويي كه بيگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟

فريبت مي دهد ، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست

حريفا ! گوش سرما برده است اين ، يادگار سيلي سرد زمستان است

و قنديل سپهر تنگ ميدان ، مرده يا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود ، پنهان است

حريفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز يكسان است

سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت

هوا دلگير ، درها بسته ، سرها در گريبان ، دستها پنهان

نفسها ابر ، دلها خسته و غمگين

درختان اسكلتهاي بلور آجين

زمين دلمرده ، سقف آسمان كوتاه

غبار آلوده مهر و ماه

زمستان است

مهدي اخوان ثالث

__________________


ای انسان، هر که هستی و از هر کجا که بیایی،
زیرا می دانم که خواهی آمدمنم کوروش، پادشاه هخامنشی که این امپراطوری گسترده را برای پارسیان به یادگار گذاشته ام،پس بر مُشتی سنگ و خاک که مرا پوشانده،رشک مبر!جدم کوروش بزرگنگفتندش چو بيرون مي كشاند از زادگاهش سر

كه آنجا آتش و دود است

نگفتندش : زبان شعله مي ليسد پر پاك جوانت را

همه درهاي قصر قصه هاي شاد مسدود است

نگفتندش : نوازش نيست ، صحرا نيست ، دريا نيست

همه رنج است و رنجي غربت آلود است

پريد از جان پناهش مرغك معصوم

درين مسموم شهر شوم

پريد ، اما كجا بايد فرود آيد ؟

نشست آنجا كه برجي بود خورده بآسمان پيوند

در آن مردي ، دو چشمش چون دو كاسه ي زهر

به دست اندرش رودي بود ، و با رودش سرودي چند

خوش آمد گفت درد آلود و با گرمي

به چشمش قطره هاي اشك نيز از درد مي گفتند

ولي زود از لبش جوشيد با لبخندها ، تزوير

تفو بر آن لب و لبخند

پريد ، اما دگر آيا كجا بايد فرود آيد ؟

نشست آنجا كه مرغي بود غمگين بر درختي لخت

سري در زير بال و جلوه اي شوريده رنگ ، اما

چه داند تنگدل مرغك ؟

عقابي پير شايد بود و در خاطر خيال ديگري مي پخت

پريد آنجا ، نشست اينجا ، ولي هر جا كه مي گردد

غبار و آتش و دود است

نگفتندش كجا بايد فرود آيد

همه درهاي قصر قصه هاي شاد مسدود است

دلش مي تركد از شكواي آن گوهر كه دارد چون

صدف با خويش

دلش مي تركد از اين تنگناي شوم پر تشويش

چه گويد با كه گويد ، آه

كز آن پرواز بي حاصل درين ويرانه ي مسموم

چو دوزخ شش جهت را چار عنصر آتش و آتش

همه پرهاي پاكش سوخت

كجا بايد فرود آيد ، پريشان مرغك معصوم ؟موجها خوابيده اند ، آرام و رام

طبل توفان از نو افتاده است

چشمه هاي شعله ور خشكيده اند

آبها از آسيا افتاده است

در مزار آباد شهر بي تپش

واي جغدي هم نمي آيد به گوش

دردمندان بي خروش و بي فغان

خشمناكان بي فغان و بي خروش

آهها در سينه ها گم كرده راه

مرغكان سرشان به زير بالها

در سكوت جاودان مدفون شده ست

هر چه غوغا بود و قيل و قال ها

آبها از آسيا افتاد هاست

دارها برچيده خونها شسته اند

جاي رنج و خشم و عصيان بوته ها

پشكبنهاي پليدي رسته اند

مشتهاي آسمانكوب قوي

وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست

يا نهان سيلي زنان يا آشكار

كاسه ي پست گداييها شده ست

خانه خالي بود و خوان بي آب و نان

و آنچه بود ، آش دهن سوزي نبود

اين شب است ، آري ، شبي بس هولناك

ليك پشت تپه هم روزي نبود

باز ما مانديم و شهر بي تپش

و آنچه كفتار است و گرگ و روبه ست

گاه مي گويم فغاني بر كشم

باز مي بيتم صدايم كوته ست

باز مي بينم كه پشت ميله ها

مادرم استاده ، با چشمان تر

ناله اش گم گشته در فريادها

گويدم گويي كه : من لالم ، تو كر

آخر انگشتي كند چون خامه اي

دست ديگر را بسان نامه اي

گويدم بنويس و راحت شو به رمز

تو عجب ديوانه و خودكامه اي

مكن سري بالا زنم ، چون ماكيان

ازپس نوشيدن هر جرعه آب

مادرم جنباند از افسوس سر

هر چه از آن گويد ، اين بيند جواب

گويد آخر … پيرهاتان نيز … هم

گويمش اما جوانان مانده اند

گويدم اينها دروغند و فريب

گويم آنها بس به گوشم خوانده اند

گويد اما خواهرت ، طفلت ، زنت… ؟

من نهم دندان غفلت بر جگر

چشم هم اينجا دم از كوري زند

گوش كز حرف نخستين بود كر

گاه رفتن گويدم نوميدوار

و آخرين حرفش كه : اين جهل است و لج

قلعه ها شد فتح ، سقف آمد فرود

و آخرين حرفم ستون است و فرج

مي شود چشمش پر از اشك و به خويش

مي دهد اميد ديدار مرا

من به اشكش خيره از اين سوي و باز

دزد مسكين برده سيگار مرا

آبها از آسيا افتاده ، ليك

باز ما مانديم و خوان اين و آن

ميهمان باده و افيون و بنگ

از عطاي دشمنان و دوستان

آبها از آسيا افتاده ، ليك

باز ما مانديم و عدل ايزدي

و آنچه گويي گويدم هر شب زنم

باز هم مست و تهي دست آمدي ؟

آن كه در خونش طلا بود و شرف

شانه اي بالا تكاند و جام زد

چتر پولادين ناپيدا به دست

رو به ساحلهاي ديگر گام زد

در شگفت از اين غبار بي سوار

خشمگين ، ما ناشريفان مانده ايم

آبها از آسيا افتاده ، ليك

باز ما با موج و توفان مانده ايم

هر كه آمد بار خود را بست و رفت

ما همان بدبخت و خوار و بي نصيب

زآن چه حاصل ، جز با دروغ و جز دروغ ؟

زين چه حاصل ، جز فريب و جز فريب ؟

باز مي گويند : فرداي دگر

صبر كن تا ديگري پيدا شود

كاوه اي پيدا نخواهد شد ، اميد

كاشكي اسكندري پيدا شود
هر که آمد بار خود را بست و رفت
ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب

ز آن چه حاصل ، جز دروغ و جز دروغ ؟
زین چه حاصل جز فریب و جز فریب؟

__________________
و چشمانت راز آتش است.
وعشق ات پیروزی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد.
و آغوش ات
اندک جایی برای زیستن
اندک جایی برای مردن
و گریز از شهر
که با هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم می کند.«با شما هستم من, آی . . . شما
چشمه هائی كه ازين راهگذر مي گذريد!
با نگاهی همه آسودگی و ناز و غرور
مست و مستانه هماهنگ سكوت
بزمين و بزمان می نگريد!

او درين دشت بزرگ,
چشمه كوچك بينامی بود.
كز نهانخانه تاريك زمين,
در سحر گاه شبی سرد و سياه
بجهان چشم گشود.
با كسی راز نگفت.
در مسيرش نه گياهی نه گلی, هيچ نرست
رهروی هم بكنارش ننشست.
كفتری نيز در او بال نشست.
من نديم شب و روزش بودم
صبح يكروز كه برخاستم از خواب, نديدم او را.
بكجا رفته, نمي دانم, ديريست كه نيست.
از شما پرسم من, آی . . . شما . . .»

رهروان هيچ نياسودند.
خوشدل و خرم و مستانه,
لذت خويش پرستانه,
گرم سير و سفر و زمزمه شان بودند.

ـ «با شما هستم من, آی . . . شما
سبزه های تر, چون طوطی شاد,
بوته های گل, چون طاوس مست,
كه بر اين دامنه تان دستی كشت؛
نقشتان شيرين بست.
چو بهشتی بزمين, يا چو زمينی ببهشت؛
او بر آن تپه دور
پای آن كوه كمر بسته ز ابر,
دم آن غار غريب,
بوته وحشی تنهائی بود.
كز شبستان غم آلود زمين,
در غروبی خونين,
بجهان چشم گشود.
نه باو رهگذري كرد سلام,
نه نسيمی بسويش برد پيام,
نه بر او ابری يك قطره فشاند,
نه بر او مرغی يك نغمه سرود.

من نديم شب و روزش بودم,
صبح يكروز نبود او, بكجا رفته, ندانم بكجا
از شما پرسم من, آی شما . . .»
طاوسان فارغ و خاموش نگه كردند.
نگهی بیغم و بيگانه.
طوطيان سرخوش و مستانه,
سر به نزديك هم آوردند.

ـ «با شما هستم من, آی . . . شما
اخترانی كه درين خلوت صحراي بزرگ,
شب كه آيد, چو هزاران گله گرگ,
چشم بر لاشه رنجور زمين دوخته ايد؛
واندر آهنگ بی آزرم نگهتان, تك و توك
سكه هائی همه قلب و سيه, اما بزراندوده ز احساس و شرف.
حيله بازانه نگهداشته, اندوخته ايد؛

او در آن ساحل مغموم افق
اختر كوچك مهجوری بود.
كز پس پستوی تاريك سپهر,
در دل نيمشبی خلوت و اسرارآميز,
با دلی ملتهب از شعله مهر,
به جهان چشم گشود.

نه به مردابی يك ماهی پير
هشت بر پولكش از وی تصوير.
نه بر او چشمی يك بوسه پراند,
نه نگاهی به سويش راه كشيد,
نه به انگشت كس او را بنمود.
تا شبی رفت و ندانم بكجا,
از شما پرسم من, آی . . . شما . . .»
گرگ ها خيره نگه كردند
هم صدا زوزه برآوردند:
ـ «ما نديديم, نديديمش
نام, هرگز نشنيديمش»

نيمشب بود و هوا ساكت و سرد.
تازه ماه از پس كهسار برون آمده بود.
تازه زندان من از پرتو پر الهامش,
(كز پس پنجره ای ميله نشان مي تابيد)
سايه روشن شده بود.
و آن پرستو كه چنان گمشده ای داشت؛ هنوز
همچنان در طلبش غمزده بود.
ماه او را دم آن پنجره آورد و بوی
با سر انگشت مرا داد نشان؛
كاين همانست, همان گمشده بی سامان,
كه درين دخمه غمگين سياه,
كاهدش جان و تن و همت و هوش.
می شود سرد و خموش… فتاده تخته سنگ آنسوي تر ، انگار كوهي بود

و ما اينسو نشسته ، خسته انبوهي

زن و مرد و جوان و پير

همه با يكديگر پيوسته ، ليك از پاي

و با زنجير

اگر دل مي كشيدت سوي دلخواهي

به سويش مي توانستي خزيدن ، ليك تا آنجا كه رخصت بود

تا زنجير

ندانستيم

ندايي بود در روياي خوف و خستگيهامان

و يا آوايي از جايي ، كجا ؟ هرگز نپرسيديم

چنين مي گفت

فتاده تخته سنگ آنسوي ، وز پيشينيان پيري

بر او رازي نوشته است ، هركس طاق هر كس جفت

چنين مي گفت چندين بار

صدا ، و آنگاه چون موجي كه بگريزد ز خود در خامشي مي خفت

و ما چيزي نمي گفتيم

و ما تا مدتي چيزي نمي گفتيم

پس از آن نيز تنها در نگه مان بود اگر گاهي

گروهي شك و پرسش ايستاده بود

و ديگر سيل و خستگي بود و فراموشي

و حتي در نگه مان نيز خاموشي

و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود

شبي كه لعنت از مهتاب مي باريد

و پاهامان ورم مي كرد و مي خاريد

يكي از ما كه زنجيرش كمي سنگينتر از ما بود ، لعنت كرد گوشش را

و نالان گفت : بايد رفت

و ما با خستگي گفتيم : لعنت بيش بادا گوشمان را چشممان را نيز

بايد رفت

و رفتيم و خزان رفتيم تا جايي كه تخته سنگ آنجا بود

يكي از ما كه زنجيرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند

كسي راز مرا داند

كه از اينرو به آنرويم بگرداند

و ما با لذتي اين راز غبارآلود را مثل دعايي زير لب تكرار مي كرديم

و شب شط جليلي بود پر مهتاب

هلا ، يك … دو … سه …. ديگر پار

هلا ، يك … دو … سه …. ديگر پار

عرقريزان ، عزا ، دشنام ، گاهي گريه هم كرديم

هلا ، يك ، دو ، سه ، زينسان بارها بسيار

چه سنگين بود اما سخت شيرين بود پيروزي

و ما با آشناتر لذتي ، هم خسته هم خوشحال

ز شوق و شور مالامال

يكي از ما كه زنجيرش سبكتر بود

به جهد ما درودي گفت و بالا رفت

خط پوشيده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند

و ما بي تاب

لبش را با زبان تر كرد ما نيز آنچنان كرديم

و ساكت ماند

نگاهي كرد سوي ما و ساكت ماند

دوباره خواند ، خيره ماند ، پنداري زبانش مرد

نگاهش را ربوده بود ناپيداي دوري ، ما خروشيديم

بخوان ! او همچنان خاموش

براي ما بخوان ! خيره به ما ساكت نگا مي كرد

پس از لختي

در اثنايي كه زنجيرش صدا مي كرد

فرود آمد ، گرفتيمش كه پنداري كه مي افتاد

نشانديمش

بدست ما و دست خويش لعنت كرد

چه خواندي ، هان ؟

مكيد آب دهانش را و گفت آرام

نوشته بود

همان

كسي راز مرا داند

كه از اينرو به آرويم بگرداند

نشستيم

و به مهتاب و شب روشن نگه كرديم

و شب شط عليلي بود
__________________

بخوانیم این جمله در گوش باد ….. چو ایران نباشد تن من مباداگرچه حاليا ديريست كان بي كاروان كولي

ازين دشت غبار آلود كوچيده ست

و طرف دامن از اين خاك دامنگير برچيده ست

هنوز از خويش پرسم گاه

آه

چه مي ديده ست آن غمناك روي جاده ي نمناك ؟

زني گم كرده بويي آشنا و آزار دلخواهي ؟

سگي ناگاه ديگر بار

وزيده بر تنش گمگشته عهدي مهربان با او

چنانچون پاره يا پيرار ؟

سيه روزي خزيده در حصاري سرخ ؟

اسيري از عبث بيزار و سير از عمر

به تلخي باخته دار و ندار زندگي را در قناري سرخ ؟

و شايد هم درختي ريخته هر روز همچون سايه در زيرش

هزاران قطره خون بر خاك روي جاده ي نمناك ؟

چه نجوا داشته با خويش ؟

پ يامي ديگر از تاريكخون دلمرده ي سوداده كافكا ؟

همه خشم و همه نفرين ، همه درد و همه دشنام ؟

درود ديگري بر هوش جاويد قرون و حيرت عصباني اعصار

ابر رند همه آفاق ، مست راستين خيام ؟

تقوي ديگري بر عهد و هنجار عرب ، يا باز

تفي ديگر به ريش عرش و بر آين اين ايام ؟

چه نقشي مي زده ست آن خوب

به مهر و مردمي يا خشم يا نفرت ؟

به شوق و شور يا حسرت ؟

دگر بر خاك يا افلاك روي جاده ي نمناك ؟

دگر ره مانده تنها با غمش در پيش آيينه

مگر ، آن نازنين عياروش لوطي ؟

شكايت مي كند ز آن عشق نافرجام ديرينه

وز او پنهان به خاطر مي سپارد گفته اش طوطي ؟

كدامين شهسوار باستان مي تاخته چالاك

فكنده صيد بر فتراك روي جاده ي نمناك ؟

هزاران سايه جنبد باغ را ، چون باد برخيزد

گهي چونان گهي چونين

كه مي داند چه مي ديده ست آن غمگين ؟

دگر ديريست كز اين منزل ناپاك كوچيده ست

و طرف دامن از اين خاك برچيده ست

ولي من نيك مي دانم

چو نقش روز روشن بر جبين غيب مي خوانم

كه او هر نقش مي بسته ست ،* يا هر جلوه مي ديده ست

نمي ديده ست چون خود پاك روي جاده ي نمناك
__________________دوتا کفتر،

نشسته اند روي شاخه سدر کهنسالي ،

که روييده غريب از همگنان دردامن کوه قوي پيکر.

دو دلجو مهربان باهم ،

دو غمگين قصه گوي غصه هاي هر دوان با هم ،

خوشا ديگر خوشا عهد دو جان همزبان باهم .

دو تنها رهگذر کفتر ،

نوازشهاي اين ، آن را تسلي بخش ،

تسليهاي آن ، اين رانوازشگر .

خطاب ار هست : « خواهرجان»

جوابش : « جان خواهرجان ،

بگو با مهربان خويش درد و داستان خويش . »

– « نگفتي ، جان خواهر! اينکه خوابيده ست اينجا کيست ؟

ستان خفته ست و با دستان فرو پوشانده چشمان را ،

تو پنداري نمي خواهد ببيند روي ما رانيز کو را دوست

مي داريم ،

نگفتي کيست ، باري سرگذ شتش چيست ؟ »

– « پريشاني غريب و خسته ، ره گم کرده را ماند .

شباني گله اش را گرگها خورده .

و گرنه تاجري کالاش رادريا فرو برده .

و شايد عاشقي سرگشته کوه و بيابانها .

سپرده با خيالي دل ،

نه ش از آسودگي آرامشي حاصل ،

نه ش از پيمودن دريا و کوه و دشت ودامانها .

اگر گم کرده راهي بي سرانجام ست ،

مرا به ش پند و پيغام است .

درين آفاق من گرديده ام بسيار ،

نماند ستم نپيموده بدستي هيچ سويي را .

نمايم تا کدامين راه گيرد پيش :

ازين سو ، سوي خفتنگاه مهر و ماه ، راهي نيست .

بيابانهاي بي فرياد و کهساران خار و مشک و بي رحم ست .

وز آن سو ، سوي رستنگاه ماه و مهر هم ، کس را پناهي نيست .

يکي درياي هول هايل ست و خشم طوفانها .

سديگر سوي تفته دوزخي پرتاب .

و آن ديگر بسيط زمهريرست و زمستانها .

رهايي را اگر راهي ست ،

جز از راهي که رويد زان گلي ، خاري ، گياهي ، نيست ….. »

– « نه ، خواهر جان ! چه جاي شوخي و شنگي ست ؟

غريبي ، بي نصيبي ، مانده در راهي ،

پناه آورده سوي سايه سدري ،

ببينش ، پاي تا سر درد و دلتنگي ست .

نشانيها که دراو … »

– « نشانيها که مي بينيم دراو بهرام را ماند ،

همان بهرام ورجاوند

که پيش از روز رستاخيز خواهد خاست ،

هزاران کار خواهد کرد نام آور

هزاران طرفه خواهد زاد ازو بشکوه .

پس از او گيو بن گودرز ،

و با وي توس بن نوذر ،

و گرشاسب دلير، آن شير گند آور ،

و آن ديگر

و آن ديگر .

انيران رافرو کوبند ، وين اهريمني رايات را بر خاک اندازند.

بسوزند آنچه ناپاکي ست ، ناخوبي ست ،

پريشان شهر ويران را دگر سازند .

درفش کاويان را فره درسايه ش ،

غبار ساليان از چهره بزدايند ،

بر افرازند … »

– « نه ، جانا ! اين چه جاي طعنه و سردي ست ؛

گرش نتوان گرفتن دست ، بيداد ست اين تيپاي بي غاره .

ببينش ، روز کور شور بخت ، اين نا جوانمردي ست .»

« نشانيها که ديدم ، دادمش ، باري

بگو تا کيست اين گمنام گرد آلود .

ستان افتاده ، چشمان را فرو پوشيده با دستان ،

تواند بود کو با ماست گوشش وز خلال پنجه بيندمان .»

– « نشانيها که گفتي هر کدامش برگي از باغي ست ،

و از بسيارها تايي .

به رخسارش عرق هر قطره اي از مرده دريايي .

نه خال ست و نگار آنها که بيني ، هر يکي داغي ست ،

که گويد داستان از سوختنهايي .

يکي آواره مردست اين پريشانگرد .

همان شهزاده از شهر خود رانده ،

نهاده سر به صحراها ،

گذشته از جزيره ها و درياها ،

نبرده ره به جايي ، خسته در کوه و کمر مانده ،

اگر نفرين ، اگر افسون ، اگر تقدير ، اگر شيطان …. »

– « به جاي آوردم او را ، هان

همان شهزاده بيچاره است او که شبي دزدان دريايي

به شهرش حمله آوردند .»

– « بلي ، دزدان دريايي و قوم جادوان وخيل غوغايي

به شهرش حمله آوردند ،

و او مانند سردار دليري نعره زد بر شهر :

,, دليران من ! اي شيران !

زنان ! مردان ! جوانان ! کودکان ! پيران ! ،،

و بسياري دليرانه سخنها گفت ، اما پاسخي نشنفت .

اگر تقدير نفرين کرد يا شيطان فسون ، هر دست يا دستان ،

صدايي بر نيامد از سري ، زيرا همه ناگاه سنگ و سرد

گرديدند ،

از اينجا نام او شد شهريار شهر سنگستان .

پريشان روز ، مسکين ، تيغ در دستش ، ميان سنگها مي گشت

و چون ديوانگان فرياد ميزد : ,,آي !،،

و مي افتاد و بر مي خاست . گريان نعره مي زد باز :

,, دليران من ! ،، اما سنگها خاموش .

همان شهزاده است آري که ديگر سالهاي سال ،

ز بس دريا و کوه و دشت پيموده ست ؛

دلش سير آمده از جان و جانش پير و فرسوده ست .

و پندارد که ديگر جست و جوها پوچ و بيهوده ست .

نه جويد زال زر را تا بسوزاند پر سيمرغ و پرسد

چاره و ترفند ،

نه دارد انتظار هفت تن جاويد ورجاوند ،

دگربيزار حتي از دريغا گويي و نوحه ،

چو روح جغد گردان درمزار آجين اين شبهاي بي ساحل ،

ز سنگستان شومش برگرفته دل ،

پناه آورده سوي سايه سدري ،

که رسته درکنار کوه بي حاصل .

و سنگستان گمنامش

که روزي روزگاري شب چراغ روزگاران بود ،

نشيد همگنانش ، آفرين را و نيايش را ،

سرود آتش و خورشيد و باران بود ،

اگر تير و اگر دي ، هر کدام و کي ،

به فر سور و آذينها ، بهاران در بهاران بود ،

کنون ننگ آشياني نفرت آبادست ، سوگش سور ،

چنان چون آبخوستي روسپي ، آغوش زي آفاق بگشوده ،

دراو جاري هزاران جوي پر آب گل آلوده ،

و صيادان دريا بارهاي دور ،

و بردنها و بردنها و بردنها ،

و کشتيها و کشتيها و کشتيها

و گزمه ها و گشتيها … »

– « سخن بسيار يا کم ، وقت بيگاه ست .

نگه کن ، روز کوتاه ست .

هنوز از آشيان دوريم و شب نزديک .

شنيدم قصه اين پير مسکين را

بگو آيا تواند بود کو را رستگاري روي بنمايد ؟

کليدي هست آيا که ش طلسم بسته بگشايد ؟ »

– « تواند بود .

پس از اين کوه تشنه ، دره اي ژرف است ،

دراو نزديک غاري تار و تنها ، چشمه اي روشن .

از اينجا تا کنار چشمه راهي نيست .

چنين بايد که شهزاده در آن چشمه بشويد تن ،

غبار قرنها دلمردگي از خويش بزدايد ،

اهورا و ايزدان و امشاسپندان را

سزاشان با سرود سالخورد نغز بستايد ،

پس از آن ، هفت ريگ از ريگهاي چشمه بر دارد ،

درآن نزديکها چاهي ست ،

کنارش آذري افروزد و او را نمازي گرم بگزارد ،

پس آنگه هفت ريگش را ،

به نام و ياد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد .

ازو جوشيد خواهد آب ،

و خواهد گشت شيرين چشمه اي جوشان ،

نشان آن که ديگر خاستش بخت جوان از خواب .

تواند باز بيند روزگار وصل .

تواند بود و بايد بود ،

ز اسب افتاده او ، نز اصل . »

– « غريبم ، قصه ام چون غصه ام بسيار .

سخن پوشيده بشنو ، اسب من مرده ست و اصلم پير و پژمرده ست ،

غم دل با تو گويم غار!

کبوترهاي جادوي بشارت گوي ،

نشستند و تواند بود و بايد بودها گفتند .

بشارتها به من دادند و سوي آشيان رفتند .

من آن کالام را دريا فرو برده ،

گله ام را گرگها خورده ،

من آن آواره اين دشت بي فرسنگ

من آن شهر اسيرم ، ساکنانش سنگ .

ولي گويا دگر اين بينوا شهزاده بايد دخمه اي جويد .

دريغا دخمه اي درخورد اين تنهاي بد فرجام نتوان يافت .

کجايي اي حريق ؟ اي سيل ؟ اي آوار ؟

اشارتها درست و راست بود ، اما بشارتها !

ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگينم ، غار !

درخشان چشمه پيش چشم من جوشيد .

فروزان آتشم را باد خاموشيد .

فکندم ريگها را يک به يک درچاه .

همه امشاسپندان را به نام آواز دادم ، ليک

به جاي آب ، دود از چاه سر بر کرد ، گفتي ديو مي گفت : ,, آه ،، .

مگر ديگر فروغ ايزدي آذر مقدس نيست ؟

مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نيست ؟

زمين گنديد ، آيا بر فراز آسمان کس نيست ؟

گسسته است زنجير هزار اهريمنيتر زآنکه دربند

دماوند است .

پشوتن مرده است آيا ؟

و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سياهي کرده

است آيا ؟ … »

سخن مي گفت ، سر در غار کرده ، شهريار شهر سنگستان

سخن مي گفت با تاريکي خلوت .

تو پنداري مغي دل مرده در آتشگهي خاموش ،

ز بيداد انيران شکوه ها مي کرد .

ستمهاي فرنگ و ترک و تازي را

شکايت با شکسته بازوان ميترا مي کرد.

غمان قرنها را زار مي ناليد .

حزين آواي او درغار مي گشت و صدا مي کرد .

– « …. غم دل با تو گويم ، غار !

بگو آيا مرا ديگر اميد رستگاري نيست ؟ »

صدا نالنده پاسخ داد :

« ….. آري نيست !
__________________گفت راوی : راه از ایند و روند آسود

گردها خوابید

روز رفت و شب فراز آمد

گوهر آجین کبود پیر باز آمد

چون گذشت از شب دو کوته پاس

بانگ طبل پاسداران رفت تا هر سو

که : شما خوابید ، ما بیدار

خرم و آسوده تان خفتار

بشنو اما ز آن دلیر شیر گیر پهنه ی ناورد

گرد گردان گرد

مرد مردان مرد

که به خود جنبید و گرد از شانه ها افشاند

چشم بردراند و طرف سبلستان جنباند

و به سوی خلوت خاموش غرش کرد ، غضبان گفت

های

ه زادان ! چکران خاص

طرفه خرجین گهربفت سلیحم را فراز آرید

گفت راوی : خلوت آرام خامش بود

می نجبنید آب از آب ، آنسانکه برگ از برگ ، هیچ از هیچ

خویشتن برخاست

ثقبه زار ، ‌آن پاره انبان مزیحش را فراز آورد

پاره انبانی که پنداری

هر چه در آن بوده بود افتاده بود و باز می افتاد

فخ و فوخ و تق و توقی کرد

در خیالش گفت : دیگر مرد

سر غرق شد در آهن و پولاد

باز بر خاموشی خلوت خروش آورد

های

شیر بچه مهتر پولادچنگ آهنین ناخن

رخش را زین کن

باز هیچ از هیچ و برگ از برگ هم ز آنسانکه آب از آب

بار دیگر خویشتن برخاست

تکه تکه تخته ای مومی به هم پیوست

در خیالش گفت : دیگر مرد

رخش رویین بر نشست و رفت سوی عرصیه ی ناورد

گفت راوی : سوی خندستان

فت راوی : ماه خلوت بود اما دشت می تابید

نه خدایای ، ماه می تابید ، اما دشت خلوت بود

در کنار دشت

گفت موشی با دگر موشی

آنچه کالا داشتم پوسید در انبار

آنچه دارم ، هاه می پوسد

خرده ریز و گندم و صابون و چی ، خروار در خروار

خست حرفش را و با شک در جوابش گفت دیگر موش

ما هم از اینسان ، ئلی بگذار

شاید این باشد همان مردی که می گویند چون و چند

وز پسش خیل خریداران شو کتمند

خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد شش

و آسمان شد هشت

ز آنکه ز آنجا مرد و کرکب در گذر بودند

پیچ و خمهاش از دو سو در دوردستان گم

اگامخواره جاده ی هموار

بر زمین خوابیده بود آرام و آسوده

چون نوار سالخوردی پوده و سوده

و فراخ دشت بی فرسنگ

سکت از شیب فرازی ، دره ی کوهی

لکه ی بوته و درختی ، تپهای از چیزی انبوهی

که نگاه بی پناه و بور را لختی به خود خواند

یا صدایی را به سویی باز گرداند

چون دو کفه ی عدل عادل بود ، اما خالی افتاده

در دو سوی خلوت جاده

جلوه ای هموار از همواری ، از کنه تهی ، بودی چو نابوده

هیچ ، بیهوده

همچنان شب با سکوت خویش خلوت داشت

مانده از او نور باقی خسته اندی پاس

مرد و مرکب گرم رفتن لیک

ماندگی نپذیر

خستگی نشناس

رخش رویین گرچه هر سو گردباد می انگیخت

لکن از آنجا که چون ابر بهار چارده اندام باران عرق می ریخت

مرد و مرکب ، گفت راوی : الغرض القصه می رفتند همچون باد

پشت سرشان سیلی از گل راه می افتاد

لکه ای در دوردست راه پیدا شد

ها چه بود این ؟

کس نمی بیند ، ندید آن لکه را شاید

گفت راوی : رفت باید ، تا چه باشد

یا چه پیش اید

در کنار دشت ، گامی چند دور از آن نوار رنگ فرسوده

سوده ی پوده

در فضای خیمه ای چون سینه ی من تنگ

اندرو آویخته مثل دلم فانوس دوداندودی از دیرک

با فروغی چون دروغی که ش نخواهد کرد باور ، هیچ

قصه باره ساده دل کودک

در پیشانبوم گرداگرد خود گم ، پاره پوره تنگ هم دو بستر افتاده ست

بستر دو مرد

سرد

گفت راوی : آنچه آنجا بود

بود چون دارند گانش خسته و فرسوده ، گرد آلود

نیز چون دارندگانش از وجود خویشتن بیزار

نیز چون دارندگانش رنجه از هستی

واندر آن مغموم دم ، نه خواب نه بیدار ، مست خستگیهایی که دارد کار ،

ریخته واریخته هر چیز

حکی از : ای ، من گرفتم هر چه در جایش

پتک آنجا کلنگ آنجای ، اینهم بیل

هوم، که چی ؟

اینجا هم از اهرم

فیلک اینجا و سرند اینجا

چه نتیجه ، هه

بیا

آخر که

نهم جای

خب ، یعنی

طناب خط و

چه

زنبیل

اینهمه آلات رنج است، ای پس اسباب راحت کو ؟

گفت راوی: راست خواهی راست می گفت آن پریشانبوم با ایشان

واندر آن شب نیز گویی گفت و گویی بودشان با هم

من شنیدستم چه می گفتند

همچو شبهای دگر دشمنامباران کرده هستی را

خسته و فرسوده می خفتند

در فضای خیمه آن شب نیز

گفت و گویی بود و نجوایی

یادگار ، ای ، با توام ، خوابی تو یا بیدار ؟

من دگر تابم نماند ای یار

چندمان بایست تنها در بیابان بود

وشید این غبار آلود ؟

چندمان بایست کرد این جاده را هموار ؟

ما بیابان مرگ راهی که بر آن پویند از شهری به دیگر شهر

بیغمانی سر خوش و آسوده از هر رنج

رده از رنج قیبله ی ما فراهم ، شایگان صد گنج

من دگر بیزارم از این زندگی ، فهمیدی ، ای ، بیزار

یادگارا ، با تو ام ، خوابی تو یا بیدار ؟

خست حرفش را و خواب آلود گفت : ای دوست

ما هم از اینسان ، ولیکن بارها با تو

گفته ام ، کوچکترین صبر خدا چل سال و هفده روز تو در توست

تو مگر نشنیده ای که خواهد آمد روز بهروزی

روز شیرینی که با ماش آشتی باشد

آنچنان روزی که در وی نشنو گوش و نبیند چشم

جز گل افشان طرب گلبانگ پیروزی

ای جوان دیگر مبر از یاد هرگز آنچه پیرت گفت

گفت : بیش از پنج روزی نیست حکم میرنوروزی

تو مگر نشنیده ای در راه مرد و مرکبی داریم

آه ، بنگر …. بنگر آنک … خاسته گردی و چه گردی

گویی کنون می رسد از راه پیکی باش پیغامی

شاید این باشد همان گردی که دارد مرکب و مردی

آن گنه بخشا سعادت بخش شوکتمند

گفت راوی : خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد پنج

آسمان نه

آنکه ز آنجا مرد و مرکب در گذر بودند

ما در اینجا او از آنجا تفت

آمد و آمد

رفت و رفت و رفت

گفت راوی : روستا در خواب بود اما

روستایی با زنش بیدار

تو چه میدانی ، زن ، این بازیست

آن سگ زرد این شغال ، آخر

تو مگر نشنیده ای هر گرد گردو نیست ؟

زن کشید آهی و خواب آلود

خاست از جا تا بپوشاند

روی آن فرزند را که خفته بود آنجا کنار در می آمد باد

دست این یک را لگد کرد

آخ

و آن سدیگر از صدا بیدار شد ، جنبید

آب

نه بود و جسته بود از خواب

باد شدت کرد ، در را کوفت بر دیوار . با فریاد

پنجمین در بسترش غلطید

هشتمین ، آن شیرخواره ، گریه را سرداد

گفت راوی : حمدالله ، ماشالله ، چشم دشمن کور

کلبه مالامال بود از گونه گون فرزند

نر و ماده هر یک این دلخواه آن دلبند

زن به جای خویشتن بر گشت ، آرامید ،‌ آنکه گفت

من نمی دانم که چون یا چند

من شنیده ام که در راه ست

مرکبی ، بر آن نشسته مرد شو کتمند

خسته شد حرفش که ناگاهان زمین شد چار

و آسمان ده

ز آنکه ز آنجا مرد و مرکب در گذر بودند

گفت راوی : هم بدانسان ماه – بل رخشنده تر – می تافت بر آفاق

راه خلوت ، دشت سکت بود و شب گویی

داشت رنگ خویشتن می باخت

مرد مردان مرد اما همچنان بر مرکب رامش

گرم سوی هیچسو می تاخت

ناگهان انگار

جاده ی هموار

در فراخ دشت

پیچ و تابی یافت ، پندارم

سوی نور و سایه دیگر گشت

مرد و مرکب هر دو رم کردند ، ناگه با شتاب از آن شتاب خویش

کم کردند ، رم کردند

کم

رم

کم

همچو میخ استاده بر جا خشک

بی تکان ، مرده به دست و پای

بی که هیچ از لب براید نعره شان

در دل

وای

هی ، سیاهی ! تو که هستی ؟

ای

گفت راوی : سایه شان اما چه پاسخ می تواند داد ؟

های

ها ، ای داد

بعد لختی چند

اندکی بر جای جنبیدند

سایه هم جنبید

مرد و مرکب رم کنان پس پس گریزان ، لفج و لب خایان

پیکر فخر و شکوه عهد را زردینه اندایان

سایه هم ز آنگونه پیش ایان

ای

چکران ! این چیست ؟

کیست ؟

باز هیچ از هیچ

همچنان پس پس گریزان ، اوفتان خیزان

در گل از زردینه و سیل عرق لیزان

گفت راوی :‌ در قفاشان دره ای ناگه دهان وا کرد

به فراخی و به ژرفی راست چونان حمق ما مردم

نه خدایا، من چه می گویم ؟

به اندازه ی کس گندم

مرد و مرکب ناگهان در ژرفنای دره غلتیدند

و آن کس گندم فرو بلعیدشان یک جای ، سر تا سم

پیشتر ز آندم که صبح راستین از خواب برخیزد

ماه و اختر نیزشان دیدند

بامدادان نازینین خاوری چون چهره می آراست

روشن آرایان شیرینکار ، پنهانی

گفت راوی : بر دروغ راویان بسیار خندیدند
__________________قتی که شب هنگام گامی چند دور از من
نزدیک دیواری که بر آن تکیه می زد بیشتر شبها
با خاطر خود می نشست و ساز می زد مرد
و موجهای زیر و اوج نغمه های او
چون مشتی افسون در فضای شب رها می شد
من خوب می دیدم گروهی خسته از ارواح تبعیدی
در تیرگی آرام از سویی به سویی راه می رفتند
احوالشان از خستگی می گفت ، اما هیچ یک چیزی نمی گفتند
خاموش و غمگین کوچ می کردند
افتان و خیزان ، بیشتر با پشت های خم
فرسوده زیر پشتواره ی سرنوشتی شوم و بی حاصل
چون قوم مبعوثی برای رنج و تبعید و اسارت ، این ودیعه های خلقت را همراه می بردند
من خوب می دیدم که بی شک از چگور او
می آمد آن اشباح رنجور و سیه بیرون
وز زیر انگشتان چالک و صبور او
بس کن خدا را ، ای چگوری ، بس
ساز تو وحشتنک و غمگین است
هر پنجه کانجا می خرامانی
بر پرده های آشنا با درد
گویی که چنگم در جگر می افکنی ، این ست
که م تاب و آرام شنیدن نیست
این ست
در این چگور پیر تو ، ای مرد ، پنهان کیست ؟
روح کدامین شوربخت دردمند ایا
در آن حصار تنگ زندانیست ؟
با من بگو ؟ ای بینوا ی دوره گرد ، آخر
با ساز پیرت ایم چه آواز ، این چه ایین ست ؟
گوید چگوری : این نه آوازست نفرین ست
آواره ای آواز او چون نوحه یا چون ناله ای از گور
گوری ازین عهد سیه دل دور
اینجاست
تو چون شناسی ، این
روح سیه پوش قبیله ی ماست
از قتل عام هولنک قرنها جسته
آزرده خسته
دیری ست در این کنج حسرت مأمنی جسته
گاهی که بیند زخمه ای دمساز و باشد پنجه ای همدرد
خواند رثای عهد و ایین عزیزش را
غمگین و آهسته
اینک چگوری لحظه ای خاموش می ماند
و آنگاه می خواند
شو تا بشو گیر ،‌ ای خدا ، بر کوهساران
می باره بارون ، ای خدا ، می باره بارون
از خان خانان ، ای خدا ، سردار بجنور
من شکوه دارن ، ای خدا ، دل زار و زارون
آتش گرفتم ، ای خدا ، آتش گرفتم
شش تا جوونم ، ای خدا ، شد تیر بارون
ابر بهارون ، ای خدا بر کوه نباره
بر من بباره ، ای خدا ، دل لاله زارون
بس کن خدا را بی خودم کردی
من در چگور تو صدای گریه ی خود را شنیدم باز
من می شناسم ، این صدای گریه ی من بود
بی اعتنا با من
مرد چگوری همجنان سرگرم با کارش
و آن کاروان سایه یو اشباح
در راه و رفتارش

__________________


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top