سعدی

سخنان سعدی (2)

هرکه سخن نسنجد ،از جوابش برنجد. سعدی

 

هر که با بدان نشیند ،اگر طبیعت ایشان را هم نگیرد به طریقت ایشان متهم گردد. سعدی

 

هر که با بدان نشیند نیکی نبیند. سعدی

 

عالم ناپرهیزکار، کور مشعله دار است. سعدی

 

هر چه نپاید، دل بستگی را نشاید. سعدی

 

هر که بر زیردستان نبخشاید، به جور زبردستان گرفتار آید. سعدی

 

ده درویش در گلیمی بخسبند و دو پادشاه در اقلیمی نگنجند. سعدی

 

هر که خیانت ورزد، پشتش در حساب بلرزد. سعدی

 

خانه دوستان بروب و درِ دشمنان مکوب. سعدی

 

بی دوست زندگانی چنان ذوقی ندارد. سعدی

 

اگر شب ها همه قدر بودی، شب قدر بی قدر بودی. سعدی

 

هیچکس نزند بر دختر بی ثمر سنگ. سعدی

 

صد چندان که دانا را از نادان نفرت است، نادان را از دانا وحشت است. سعدی

 

از نفس پرور، هنروری نیاید و بی هنر، سروری را نشاید. سعدی

  

دنیا نیرزد به آنکه پریشان کنی دلی. سعدی

 

همه کس را عقل خود به کمال نماید و فرزند خود به جمال. سعدی

 

مشک آن است که خود ببوید، نه آنکه عطار بگوید. سعدی

 

دوستی را که به عمری فرا چنگ آرند، نشاید که به یک دم بیازارند. سعدی

 

دل دوستان آزردن،مراد دشمنان برآوردن است. سعدی

 

شیطان با مخلصان برنمی آید و سلطان با مفلسان. سعدی

  

رأی بی قوت، مکر و فسون است و قوّت بی رأی، جهل و جنون. سعدی

 

قدر عافیت کسی داند، که به مصیبتی گرفتار آید. سعدی

 

ملوک از بهر پاس رعیّتند، نه رعیت از بهر طاعت ملوک. سعدی

 

هر که با داناتر از خود بحث کند تا بداند که داناست،بدانند که نادان است. سعدی

 

مال از بهر آسایش عمر است، نه عمر از بهر گرد کردن مال. سعدی

 

خشم بیش از حد گرفتن، وحشت آرد و لطف بی دقت، هیبت ببرد. سعدی

 

برادر که در بند خویش است، نه برادر و نه خویش است. سعدی

 

هر کس را که زَر در ترازوست ، زور در بازوست. سعدی

 


هر که در زندگی، نانش نخورند، چون بمیرد، نامش نبرند. سعدی



قصیدهٔ شمارهٔ ۱

شکر و سپاس و منت و عزت خدای را

پروردگار خلق و خداوند کبریا

دادار غیب دان و نگهدار آسمان

رزاق بنده‌پرور و خلاق رهنما

اقرار می‌کند دو جهان بر یگانگیش

یکتا و پشت عالمیان بر درش دو تا

گوهر ز سنگ خاره کند، لؤلؤ از صدف

فرزند آدم از گل و برگ گل از گیا

سبحان من یمیت و یحیی و لااله

الا هوالذی خلق الارض والسما

باری، ز سنگ، چشمهٔ آب آورد پدید

باری از آب چشمه کند سنگ در شتا

گاهی به صنع ماشطه، بر روی خوب روز

گلگونهٔ شفق کند و سرمهٔ دجا

دریای لطف اوست و گرنه سحاب کیست

تا بر زمین مشرق و مغرب کند سخا

انشاتنا بلطفک یا صانع الوجود

فاغفرلنا بفضلک یا سامع الدعا

ارباب شوق در طلبت بی‌دلند و هوش

اصحاب فهم در صفتت بی‌سرند و پا

شبهای دوستان تو را انعم‌الصباح

وان شب که بی تو روز کنند اظلم المسا

یاد تو روح‌پرور و وصف تو دلفریب

نام تو غم‌زدای و کلام تو دلربا

بی‌سکهٔ قبول تو، ضرب عمل دغل

بی‌خاتم رضای تو، سعی امل هبا

جایی که تیغ قهر برآرد مهابتت

ویران کند به سیل عرم جنت سبا

شاهان بر آستان جلالت نهاده سر

گردنکشان مطاوع و کیخسروان گدا

گر جمله را عذاب کنی یا عطا دهی

کس را مجال آن نه که آن چون و این چرا

در کمترین صنع تو مدهوش مانده‌ایم

ما خود کجا و وصف خداوند آن کجا؟

خود دست و پای فهم و بلاغت کجا رسد

تا در بحار وصف جلالت کند شنا؟

گاهی سموم قهر تو، همدست با خزان

گاهی نسیم لطف تو، همراه با صبا

خواهندگان درگه بخشایش تواند

سلطان در سرادق و درویش در عبا

آن دست بر تضرع و این روی بر زمین

آن چشم بر اشارت و این گوش بر ندا

مردان راهت از نظر خلق در حجاب

شب در لباس معرفت و روز در قبا

فرخنده طالعی که کنی یاد او به خیر

برگشته دولتی که فرامش کند تو را

چندین هزار سکهٔ پیغمبری زده

اول به نام آدم و آخر به مصطفی

الهامش از جلیل و پیامش ز جبرئیل

رایش نه از طبیعت و نطقش نه از هوی

در نعت او زبان فصاحت که را رسد؟

خود پیش آفتاب چه پرتو دهد سها؟

دانی که در بیان اذاالشمس کورت

معنی چه گفته‌اند بزرگان پارسا؟

یعنی وجود خواجه سر از خاک برکند

خورشید و ماه را نبود آن زمان ضیا

ای برترین مقام ملائک بر آسمان

با منصب تو زیرترین پایهٔ علا

شعر آورم به حضرت عالیت زینهار

با وحی آسمان چه زند سحر مفتری؟

یارب به دست او که قمر زان دو نیم شد

تسبیح گفت در کف میمون او حصا

کافتادگان شهوت نفسیم دست گیر

ارفق بمن تجاوز واغفر لمن عصا

تریاق در دهان رسول آفریده حق

صدیق را چه غم بود از زهر جانگزا؟

ای یار غار سید و صدیق نامور

مجموعهٔ فضائل و گنجینهٔ صفا

مردان قدم به صحبت یاران نهاده‌اند

لیکن نه همچنانکه تو در کام اژدها

یار آن بود که مال و تن و جان فدا کند

تا در سبیل دوست به پایان برد وفا

دیگر عمر که لایق پیغمبری بدی

گر خواجهٔ رسل نبدی ختم انبیا

سالار خیل خانهٔ دین صاحب رسول

سردفتر خدای پرستان بی‌ریا

دیوی که خلق عالمش از دست عاجزند

عاجز در آنکه چون شود از دست وی رها؟

دیگر جمال سیرت عثمان که برنکرد

در پیش روی دشمن قاتل سر از حیا

آن شرط مهربانی و تحقیق دوستیست

کز بهر دوستان بری از دشمنان جفا

خاصان حق همیشه بلیت کشیده‌اند

هم بیشتر عنایت و هم بیشتر عنا

کس را چه زور و زهره که وصف علی کند

جبار در مناقب او گفته هل اتی

زورآزمای قلعهٔ خیبر که بند او

در یکدگر شکست به بازوی لافتی

مردی که در مصاف، زره پیش بسته بود

تا پیش دشمنان ندهد پشت بر غزا

شیر خدای و صفدر میدان و بحر جود

جانبخش در نماز و جهانسوز در وغا

دیباچهٔ مروت و سلطان معرفت

لشکر کش فتوت و سردار اتقیا

فردا که هرکسی به شفیعی زنند دست

ماییم و دست و دامن معصوم مرتضی

پیغمبر، آفتاب منیرست در جهان

وینان ستارگان بزرگند و مقتدا

یارب به نسل طاهر اولاد فاطمه

یارب به خون پاک شهیدان کربلا

یارب به صدق سینهٔ پیران راستگوی

یارب به آب دیدهٔ مردان آشنا

دلهای خسته را به کرم مرهمی فرست

ای نام اعظمت در گنجینهٔ شفا

گر خلق تکیه بر عمل خویش کرده‌اند

ما را بسست رحمت وفضل تو متکا

یارب خلاف امر تو بسیار کرده‌ایم

و امید بسته از کرمت عفو مامضی

چشم گناهکار بود بر خطای خویش

ما را ز غایت کرمت چشم در عطا

یارب به لطف خویش گناهان ما بپوش

روزی که رازها فتد از پرده برملا

همواره از تو لطف و خداوندی آمدست

وز ما چنانکه در خور ما فعل ناسزا

عدلست اگر عقوبت ما بی‌گنه کنی

لطفست اگر کشی قلم عفو بر خطا

گر تقویت کنی ز ملک بگذرد بشر

ور تربیت کنی به ثریا رسد ثری

دلهای دوستان تو خون می‌شود ز خوف

باز از کمال لطف تو دل می‌دهد رجا

یارب قبول کن به بزرگی و فضل خویش

کان را که رد کنی نبود هیچ ملتجا

ما را تو دست گیر و حوالت مکن به کس

الا الیک حاجت درماندگان فلا

ما بندگان حاجتمندیم و تو کریم

حاجت همیشه پیش کریمان بود روا

کردی تو آنچه شرط خداوندی تو بود

ما در خور تو هیچ نکردیم ربنا

سهلست اگر به چشم عنایت نظر کنی

اصلاح قلب را چه محل پیش کیمیا؟

اولیتر آنکه هم تو بگیری به لطف خویش

دستی، وگرنه هیچ نیاید ز دست ما

کاری به منتها نرسانید در طلب

بردیم روزگار گرامی به منتها

فی‌الجمله دستهای تهی بر تو داشتیم

خود دست جز تهی نتوان داشت بر خدا

یا دولتاه اگر به عنایت کنی نظر

واخجلتاه اگر به عقوبت دهد جزا

ای یار جهد کن که چو مردان قدم زنی

ور پای بسته‌ای به دعا دست برگشا

پیدا بود که بنده به کوشش کجا رسد

بالای هر سری قلمی رفته از قضا

کس را به خیر و طاعت خویش اعتماد نیست

آن بی‌بصر بود که کند تکیه بر عصا

تاروز اولت چه نبشتست بر جبین

زیرا که در ازل سعدااند و اشقیا

گر بر وجود عاشق صادق نهند تیغ

گوید بکش که مال سبیلست و جان فدا

ما را به نوشداروی دشمن امید نیست

وز دست دوست گر همه زهرست مرحبا

ای پای بست عمر تو، بر رهگذار سیل

چندین امل چه پیش نهی، مرگ در قفا؟

در کوه ودشت هر سبعی صوفیی بدی

گر هیچ سودمند بدی صوف بی‌صفا

پهلوی تن ضعیف کند پشت دل قوی

صیدی که در ریاض ریاضت کند چرا

چون شادمانی و غم دنیا مقیم نیست

فرعون کامران به و ایوب مبتلا

امثال ما به سختی و تنگی نمرده‌اند

ما خود چه لایقیم به تشریف اولیا؟

غم نیست زخم خوردهٔ راه خدای را

دردی چه خوش بود که حبیبش کند دوا

مابین آسمان و زمین جای عیش نیست

یک دانه چون جهد ز میان دو آسیا؟

عمرت برفت و چارهٔ کاری نساختی

اکنون که چاره نیست به بیچارگی بیا

کردار نیک و بد به قیامت قرین تست

آن اختیار کن که توان دیدنش لقا

تا هیچ دانه‌ای نفشانی بجز کرم

تا هیچ توشه‌ای نستانی بجز تقی

گویی کدام سنگدل این پند نشنود

بر کوه خوان که باز به گوش آیدت صدا

نااهل را نصیحت سعدی چنانکه هست

گفتیم اگر به سرمه تفاوت کند عمی

 


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top