رمان زیبا مهرو مهتاب

مهر و مهتاب

روى پنجه پا
بلند شدم و نگاه كردم. سهيل راست مى گفت. حسين عزيزم آنجا بود. با يک بلوز آبى
و شلوار جين، على هم كنارش ايستاده بود و داشت با مسئول پشت ميز صحبت مى كرد. چشمان حسين در
جستجو بود، شروع كردم به دست تكان دادن، عاقبت مرا ديد. صورتش را خنده اى زيبا پر كرد.
با عجله آستين على را گرفت و به طرف در كشيد. چند نفر را كه پشت سرم
ايستاده بودند به كنارى هل دادم و با عجله به طرف در خروجى دويدم. سحر هم پشت
سرم بود. اول على بيرون آمد و با خوشحالى دستان سحر را در دست گرفت، اما من
بدون خجالت، خودم را در آغوش باز حسين انداختم. حسين هم بى ملاحظه ديگران
صورتم را مى بوسيد، صدايش مثل يک آهنگ لطيف در گوشم نواخته شد:
– عزيزم… دلم برات خيلى تنگ شده بود. عروسكم.
عقب رفتم تا خوب نگاهش كنم، همزمان با سهيل گفتم:
– ماشاءالله چاق شدى!
حسين با خنده به طرف سهيل رفت و برادرم را در آغوش كشيد:
– چاكرم!
سهيل با خنده گفت: ما بيشتر!
لحظه اى بعد، همه داشتند با حسين و على روبوسى و احوالپرسى مى كردند،
مادر على،
پسرش را در آغوش گرفته بود و بى اعتنا به حضور مردم مى گريست. سرانجام همه
سوار ماشينها شدند و از هم خداحافظى كرديم. من و حسين روى صندلى عقب ماشين
سهيل نشستيم و سهيل به طرف خانه حركت كرد. در بين راه حسين، دستم را در
دستش گرفته بود و گاهگاهى مى بوسيد. وقتى رسيديم، آقاى محمدى به مرد قد بلندى
كه كنارش بود، اشاره كرد و مرد گوسفند را جلوى پايمان سر بريد. گلرخ با
ترحم گفت: حيونكى!
سهيل خندان جواب داد: كاش من گوسفند بودم دلت برام مى سوخت.
به حسين كه اشک در چشمانش حلقه زده بود، خيره شدم. حسين با صدايى كه به
سختى شنيده مى شد به سهيل گفت: شرمنده كردى.
از آقاى محمدى تشكر كرديم و همه داخل خانه شديم. سهيل چمدان حسين را در اتاق
خواب گذاشت و با صداى بلند گفت: خوب ديگه خيال مهتاب راحت شد. شوهر جونش
آمد.
در آشپزخانه مشغول درست كردن چاى بودم كه صداى سهيل را شنيدم:
– حسين مى گم بهت بد نگذشته، چاق شدى ها!
حسين خنديد: همش باده سهيل جون، مصرف زياد كورتن اشتهاى كاذب و پف مى
آره!
چاى را روى ميز گذاشتم و كنار حسين روى دسته مبل نشستم. حسين دست در
كمرم انداخت
و با مهربانى پرسيد: خوب چه خبر؟ مامان اينا به سلامتى رفتن؟
سهيل جواب داد: آره، رفتن! خيلى هم ناراحت شدن كه نتونستن با تو
خداحافظى كنن.
حالا از اين حرفا بگذر، خودت چطورى؟ تعريف كن ببينم چه بلايى سرت آوردن؟
حسين سرى تكان داد و گفت: هيچى! همون تشخيصى كه تو ايران هم دادن،
مقدارى از
بافتهاى ريه ام از بين رفته بود كه با عمل جراحى تقريبا نصف ريه ام رو در
آوردن.
گلرخ با تعجب پرسيد: وا! چطورى با نصف ريه مى شه نفس كشيد؟
حسين خنديد: خودم هم همين سوالو پرسيدم. دكتره مى گفت كيسه هاى هوايى،
نبود قسمتى
از ريه رو با اضافه کردن ظرفیت خودشون جبران می کنن. بعدش هم یک سری درمان
با کورتن رو انجام دادن كه همين باعث چاق شدنم شد.
پرسيدم: پس ديگه تموم شد، حالا ديگه مى تونى راحت نفس بكشى؟
حسين با مهربانى پشتم را نوازش كرد: ممكنه، نمى شه گفت. اگه بافتهاى
ديگه رو
آلوده نكرده باشه، مى شه به بهبودى فكر كرد، اما هنوز معلوم نيست، ممكنه چند
وقت ديگه باز بيمارى عود كنه.
وقتى گوشتهاى قربانى را آقاى محمدى در يک لگن بزرگ دم در خانه آورد
سهيل بلند
شد و گفت: خوب ديگه ما مى ريم، شما هم يک استراحتى بكنيد. فردا بهتون سر
مى زنيم.
با عجله قسمتى از گوشت را جدا كردم و درون ظرفى به دست گلرخ دادم.
حسين دوباره صورت سهيل را بوسيد و تشكر كرد. به اصرار سهيل، ديگر از
پله ها پايين نرفتيم و همان جا خداحافظى كرديم.
حسين در را آهسته بست و با ادايى بامزه گفت: خوب، حالا من ماندم و تو…
با شادى گفتم: چقدر خوشحالم كه برگشتى، بذار من اين گوشتها را بذارم تو
يخچال، الان مى آم.
حسين هم به اتاق رفت تا لباس عوض كند. لحظه اى بعد، وقتى دستانم را مى شستم،
ديدمش كه با يک بغل خرت و پرت وارد هال شد. با تعجب پرسيدم:
– اينا چيه؟
حسين دستم را گرفت: سوغاتى…
يک بلوز و دمپايى براى سهيل و گلرخ، يک كيف و كفش خيلى شيک و زيبا به
اضافه يک
پيراهن راحتى و يک تابلوى تزئينى براى من و چند لاک و رژ لب براى شادى و ليلا
و همسايه طبقه پايين، حسين به فكر همه بود. به اسباب بازى كه روى ميز گذاشته
بود نگاه كردم و گفتم:
– اينم لابد مال جواده؟
حسين با چشمانى گرد شده از تعجب، پرسيد: تو از كجا مى دونى؟
با خنده برايش ماجراى آشنايى با جواد را تعريف كردم، وقتى حرفم تمام
شد، حسين
آهى كشيد و گفت: اون طفلک هم كسى رو نداره، درست مثل من! دلم مى خواد گاهى
خوشحالش كنم.
با ناراحتى گفتم: پس من اينجا چى هستم؟
حسين بغلم كرد و صورتم را بوسيد: تو همه كس من هستى، عروسک. ولى من درد
يتيمى رو چشيده ام…

براى اينكه موضوع صحبت را عوض كنم، پرسيدم: راستى على چطوره؟ دكتر
درباره اون
چى گفت؟ چرا هر بار ازت حالش رو مى پرسيدم، طفره مى رفتى؟
با شنيدن اين سوال، صورت حسين در هم رفت. دوباره گفتم:
– پس چرا ساكتى؟ سحر هم بهش شک كرده بود.
حسين هراسان نگاهم كرد: چرا؟
شانه اى بالا انداختم: نمى دونم، مى گفت هر وقت حالش رو مى پرسه، موضوع صحبت
رو عوض مى كنه و انگار يک جورايى از جواب دادن طفره مى ره، از من خواست
از تو بپرسم و اگه چيزى بود بهش بگم. ديگه نمى دونست كه تو هم از جواب
دادن طفره مى رى. حالا چى شده؟ نمى خواى بگى؟
حسين دستانش را در هم گره كرد و گفت: چرا بهت مى گم اما به يک شرط…
– چه شرطى؟
– به شرط اينكه پيش سحر لب از لب باز نكنى، اگر هم پرسيد، بگو حسين حرفى
غير از حرف على نزده. خوب؟
سر تكان دادم: باشه، قول مى دم.
حسين اندوهگين نگاهم كرد: اونجا ازش يک عالم عكس و آزمايش گرفتن… على دچار
يک لوكمياى نادر شده، دكترا بهش گفتن اگه همون جا بمونه و تحت نظر باشه،
ممكنه با شيمى درمانى چند وقتى به عمرش اضافه كنن، اما على قبول نكرد.
مى گفت دلش مى خواد تو وطن خودش و در كنار خانواده اش بميره. مى گفت عمر
بيشتر، اما دور از خانواده به دردش نمى خوره، از من قول گرفت به پدر و مادرش
و سحر حقيقت رو نگم و منم قول دادم.
گيج و مات پرسيدم: لوكميا؟ لوكميا ديگه چيه؟
به اشک هاى زلال حسين که از چشمانش سرازير شد، نگاه كردم و صدای آهسته
اش را شنيدم:
– لوكميا، يعنى سرطان خون.
كم كم زندگى به روال عادى باز مى گشت. حسين به سر كارش برگشته بود و من
هم مشغول
درس خواندن بودم. على و سحر، از چند هفته بعد از آمدن على به مسافرت رفته
بودند. سفر ايران گردى! و فقط من و حسين مى دانستیم كه چرا على با آن عجله
مى خواست به همراه همسرش جاى جاى ايران را بگردد. اواسط ترم بود كه خبرى،
همۀ مان را شوكه كرد. درس كلاس ساعت اول تمام شده بود، بچه ها متفرق مى
شدند. من و ليلا و شادى، ساعت بعد هم كلاس داشتيم، افتان و خيزان وسايلمان
را جمع كرديم و به طبقه بالا كه قرار بود درس هوش مصنوعى در آن برگزار
شود، رفتيم. درست سر جايمان ننشسته بوديم كه فرانک در را با شدت باز كرد.
هر سه ترسان نگاهش كرديم. شادى با حرص گفت: بميرى با اين در باز كردنت!
اما با ديدن چشمان به خون نشستۀ فرانک، خشكمان زد. ليلا فورى پرسيد:
– چى شده فرانک؟
فرانک همانطور اشک ريزان دهان باز كرد و آوار بر سرمان خراب شد:
– آيدا خودكشى كرده…
چند لحظه اى ساكت و گيج به فرانک كه روى صندلى افتاده بود و داشت هق هق
مى كرد،
خيره مانديم. اولين نفرى كه به خود آمد، شادى بود. از جا بلند شد و به طرف
فرانک رفت:
– چرا چرت و پرت مى گى؟
فرانک بريده بريده گفت: صبح رفتم دنبالش با هم بياييم دانشگاه، خونه
شون قيامت
بود. اول فكر كردم روضه دارن، چون همه مشكى پوشيده بودند. بعد كه جلو رفتم،
مادرشو ديدم كه تمام صورتشو كنده بود و با ديدن من، از حال رفت. فهميدم كه روضه
و اين حرفها در كار نيست. از زنى كه چشمانش از شدت گريه ورم كرده بود، پرسيدم: چى شده؟ بهم گفت كه
پريشب آيدا قرص خورده و صبح ديگه بلند نشده، صبح زود برادرش وقتى براى نماز صبح صداش
مى كنه و جوابى نمى شنوه متوجه جريان مى شه و فاميل رو خبر مى كنه، همه
داشتن مى رفتن پزشكى قانونى، نمى دونين با چه حالى آمدم تا خبرتون كنم.
بيايید ما هم بريم، هنوز وقت هست.
آنچه مى شنيدم باور كردنى نبود. همانطور به فرانک زل زده بودم كه صداى
گريه و
جيغ ليلا بلند شد. شادى هم در سكوت اشک مى ريخت. بغض در گلويم گره خورده بود
و راه تنفس را برايم بسته بود. همانطور كه به طرف در مى رفتم، فرياد كشيدم:
اى خدا!
و بغضم شكست. در طول راه همه ساكت بوديم و فقط اشک مى ريختيم، وقتى
رسيديم، آيدا
را شسته بودند و داشتند برايش نماز مى خواندند. انگار در خواب راه مى رفتم.
ايستادم و نگاه كردم. به برآمدگى سفيدى كه تكه اى شال ترمه رويش انداخته
بودند و زمانى دختر جوان و زيبايى بود. به رويايى كه مى رفت تا در دل
خاک، مدفون شود. به خوابى كه تعبير نشده، تمام شده بود. نماز تمام شد و ضجه
و فرياد زنى كوتاه قامت و فربه به هوا بلند شد:
– واى نو عروسم، واى پارۀ تنم، واى واى! جوانم، دختر گلم!
اشک هايم در اختيارم نبود. به صورت زن خيره شدم، جاى ناخن در گونه
هايش به خون
نشسته بود. صداى شادى از كنارم بلند شد: ليلا داره مى ميره، بيا برگرديم.
برگشتم و به صورت رنگ پريده ليلا زل زدم. زنى جلو آمد و با لهجه غليظ
آذرى گفت:
– ببريدش، زن آبستن گناه داره…
بى حرف، ليلا را از جا بلند كرديم و دوباره برگشتيم. جلوى در خانه به
شادى گفتم:
– عصر بريم خونه شون؟
شادى ناله كرد: حتما!
– تو آدرس دارى؟
شادى بغضش را فرو خورد: شماره فرانک رو دارم، ازش مى گيرم و ميام
دنبالت.
بعدازظهر وقتى شادى دنبالم آمد، در حال حرف زدن با حسين بودم. همانطور
كه گوشى
تلفن دستم بود، در را براى شادى باز كردم و اشاره كردم بنشيند. بعد به حسين
گفتم:
– عزيزم، ممكنه وقتى برگردى، من خونه نباشم. زنگ زدم كه نگران نباشى.
صداى مهربانش بلند شد: كجا مى رى عروسک؟
با صداى گرفته اى گفتم: يكى از دوستاى دانشگاهى ام فوت كرده، بايد برم
مجلس ختم…
صداى نگران حسين گوشم را پر كرد: واى! كى؟
– تو نمى شناسى… آيدا…
– آيدا خان احمدى؟
با تعجب گفتم: تو از كجا مى شناسى؟
صدايش پر از اندوه شد: خوب من براى شما تمرين حل مى كردم…
واى اصلا يادم رفته بود، كه حسين همۀ همكلاسهاى مرا مى شناسد. ناراحت
گفتم:
– راست مى گى، يادم رفته بود. خوب، شادى آمده دنبالم، بايد برم.
– از قول من هم تسليت بگو، آدرس مسجد را هم بگير با هم مى ريم.
در بين راه، از شادى كه چشمانش قرمز شده بود، پرسيدم: از ليلا چه خبر؟
– زنگ زدم، مادرش بالا سرش بود مى گفت حالش خوب نيست، استفراغ كرده و دل
بهم خوردگى داره.
آهسته گفتم: طفلک اونم حال نداره.
صداى شادى انگار كه با خودش حرف بزند، بلند شد: آخه يكهو چى شد؟ آيدا
که داشت ازدواج مى كرد. چرا اين كارو كرد؟
وقتى رسيديم، سر در خانه شان را پارچه سياه زده بودند. كفش هايمان را
در آورديم
و گوشه اى نشستيم. مادر آيدا، گوشه اى نشسته بود و زبان گرفته بود. چيزهايى مى گفت
كه اصلا قابل فهم نبود، فقط آهنگ سوزناكى داشت. موهاى سپيد سرش بى قيد روى شانه اش رها شده بود.
چشمانش از شدت گريه باز نمى شد. شادى با دخترى كه كنارش نشسته بود، صحبت مى
كرد. من به اين فكر مى كردم كه چقدر همه چيز ناپايدار است. ديروز با هم مى خنديديم و
امروز برايش مى گريستيم. البته چند روزى بود كه آيدا دانشگاه نمى آمد و همه
فكر مى كرديم حتما با نامزدش اينطرف و آنطرف مى روند. در افكارم بودم كه
شادى با سقلمه به پهلويم زد:
– پاشو به مادرش تسليت بگيم و بريم.
– به اين زودى؟
– زود چيه، ديوانه! الان دو ساعته مثل خُل ها زل زدى به مردم.
به ساعتم نگاه كردم، شادى راست مى گفت. در راه بازگشت، شادى با ناراحتى
نگاهى به من كرد و گفت: فهميدى چرا خودكشى كرده؟
سر تكان دادم: نه، تو چى؟
شادى راهنما زد و گفت: اينطورى كه دختر خاله اش مى گفت دو هفته پيش
مسعود مى
فهمه كه باباى آيدا كجاست و با كى زندگى مى كنه، چند روزى غيبش مى زنه و وقتى
آيدا پيگير قضيه مى شه، مى آد خونه شون و شروع به داد و بيداد مى كنه،
كه شما دروغگو و متقلب هستيد و مى خواستيد منو بدنام كنيد و از اين حرفها،
بعد آرمان جلو مى ره و با هم دعواشون مى شه و پسره هم مى پره تو كوچه
و شروع مى كنه به آبروريزى و نسبتهاى زشت دادن به آيدا و مادرش، مردم مى
ريزن و آرمان و مسعود رو جدا مى كنن. چند روزى هم آيدا تو لاک خودش بوده تا
ديشب، عصر ديروز آرمان زنگ مى زنه به باباش و هه چه دلش مى خواد بهش مى گه و
جريان بهم خوردن نامزدى آيدا رو با اون افتضاح براش تعريف مى كند، آيدا
هم كه دكمۀ آيفون رو زده بوده، مى شنوه كه باباش مى گه: به جهنم! آيدا هم
ساكت و آروم پا مى شه مى ره به اتاقش و ديگه هم زنده بيرون نمى آد.
شب وقتى داستان را براى حسين تعريف مى كردم، بى اختيار اشک مى ريختم. سرانجام حرفهايم
تمام شد و حسين با ملايمت در آغوشم گرفت. چشمانش ابرى شده بود و صدايش گرفته:
– اين دنيا خيلى ظالمه مهتاب، ببين پدر آيدا چقدر اسير هوسهاى نفسانى
خودش شده
كه بود و نبود پاره جيگرش براش فرقى نداره. واقعا آدم متاسف مى شه. كاش خدا
به بعضى ها اصلا بچه نمى داد، چون لياقت بزرگ كردنشو ندارن. كاش مى شد كارى
كرد كه آدمهاى بد و ظالم و فاسد هيچوقت بچه دار نشن تا نسل بشر از آلودگى
پاک بشه…
كم كم آن حادثه را فراموش مى كرديم. مراسم چهلم آيدا هم برگزار شده بود
و اين
بار اكثر بچه هاى كلاس و وروديهاى خودمان آمده بودند. به اواخر ترم نزديک
مى شديم و داشتيم روى روال طبيعى كارمان مى افتاديم كه اتفاق ديگرى، كاممان
را تلخ كرد. چند روزى بود ليلا سر كلاس نمى آمد. چند بار از شادى سراغش
را گرفته بودم كه جواب داده بود: هر چى زنگ مى زنم خونه شون كسى بر نمى
داره! خودم هم چند بار به خانه مادرش تلفن كرده بودم و كسى گوشى را برنداشته
بود. اواخر هفته بود كه شادى ناراحت در كلاس را باز كرد. استاد نيامده
بود و هر كس مشغول كارى بود. منهم داشتم قسمتهايى از جزوه را كه نداشتم،
مى نوشتم. با اولين نگاه به شادى فهميدم اتفاق بدى افتاده، فورى پرسيدم:
چى شده شادى؟
روى صندلى ولو شد: ليلا بيمارستانه…
هراسان پرسيدم: چرا؟ چى شده؟
شادى با بغض جواب داد: بچه اش سقط شده…
– تو از كجا فهميدى؟
– امروز رفتم دم خونه شون، اتفاقا مهرداد هم داشت مى رفت بيرون، اون گفت. مى گفت چند روزه
الان بيمارستانه، افتاده به خونريزى و وقتى رسوندش بچه مرده بوده!
سوزش اشک را دوباره در چشمانم حس كردم. خدايا! اين چه تقديرى است. با
صدايى بلند
گفتم: چرا همه اش داره بد مى آد؟ اون از آيدا، اين از ليلا!
شادى با تغيّر گفت: زبونت رو گاز بگير، خدا رو شكر، حال خودش خوبه.
– حالا كدوم بيمارستان بستريه؟
– مهرداد گفت امروز بعدازظهر ميارنش خونه، خونه پدرى اش، مى ريم همون جا
ديدنش.
بعدازظهر، قبل از بيرون رفتن از خانه براى حسين يادداشت گذاشتم و راه افتادم.
در بين راه چند كمپوت و يک جعبه شكلات خريدم. وقتى جلوى در خانه شان
پارک كردم تازه متوجه شدم چقدر به ليلا سخت گذشته است. دو ماه بيشتر به زايمانش
نمانده بود. و خيلى سخت بود بچه اى كه هفت ماه با خودت حمل كرده اى،
از دست بدهى. مطمئن بودم ليلا به بچه اش علاقه مند شده بود و حالا برايش
خيلى سخت بود كه مرگش را تحمل كند.
وقتى وارد خانه شان شدم، شادى آمده بود. مادر ليلا جلو آمد و صورتم را بوسيد.
با دقت نگاهش كردم. انگار چندين سال پيرتر شده بود. از آن زن خونسرد و بى
خيال ديگر خبرى نبود. وارد اتاق سابق ليلا شدم كه باز روى تخت آن خوابيده
بود. زير چشمانش دو چاله سياه افتاده بود. با ديدن من لبخند كمرنگى زد و
گفت: سلام مهتاب، حال و روزم رو مى بينى؟
با بغض گفتم: آخه چى شد؟ چرا اينطورى شد؟
مادر ليلا از پشت سرم جواب داد: خوب مادر، زن جوون توجه و مراقبت مى
خواد، اين
دايم داشت تو اون خونه حرص مى خورد. خوب معلومه يا يک بلايى سر خودش مى آد
يا بچه اش! هى بهش گفتم آروم باش، وقتى حامله اى بايد آرامش داشته باشى،
تغذيه خوب داشته باشى، ورزش كنى. اما ليلا فقط حرص خورد، غذاش شده بود
حرص و جوش!
زير لب گفتم: خدا رو شكر خودش سالمه!
صداى ليلا انگار از ته چاه مى آمد: از جهتى هم خوب شد مهتاب، من به
خاطر اين
بچه خيلى چيزا رو تحمل كردم، ولى حالا ديگه انگيزه اى ندارم.
شادى با ناراحتى گفت: چى مى گى؟ به اين زودى تصميم نگير.
خانم اقتدارى روى صندلى افتاد و گفت: نه شادى جون! اين بار تصميم درستى گرفته،
حالا چون خودش خواسته زن مهرداد شده كه نبايد يک عمر بمونه و بسوزه تا
تاوان بده، مردى كه با داشتن زن جوون، عياشى مى كنه قابل زندگى نيست، حتى
اگر دنيايى پول و ثروت داشته باشه. اون دفعه هم به حرف من گوش نكرد، من مادرم،
خير بچه مو مى خوام. حالا هم دير نشده، ليلا هنوز سنى نداره، ولى اگه
بمونه و بسازه موقعى مى رسه كه مهرداد پيرو از كار افتاده مى شه و اون وقت
ليلا مى شه پرستار تمام وقت! اين جور مردها وقتى هم گوشه خونه مى افتن چون
خودشون تو جوونى هزار جور كثافت كارى كردن، در مورد زنشون بدگمان مى شن و
پدر زن بدبخت رو در مى آرن. كجا بودى؟ با كى بودى؟ كى بود زنگ زد؟ به كى زنگ
زدى؟… مگه ليلا ديوانه است؟ پس تكليف خودش و زندگى اش چى مى شه؟ نبايد
از عمرش لذت ببره و استفاده كنه؟
به ليلا نگاه كردم كه چانه اش مى لرزيد و اشک در چشمان سياهش موج مى
زد. در دلم
آرزو كردم كه اى كاش دختران جوان و دم بخت، ليلا را در اين حالت مى ديدند
و به اين نتيجه مى رسيدند كه پول ضامن خوشبختى نيست! شب، وقتى براى حسين
حال و روز ليلا را تعريف مى كردم، هنوز قلبم از ديدن دوستم در آن وضعيت،
درد مى كرد. حسين هم در اندوه گوش كرد و در آخر حرفهايم گفت:
– اى كاش شوهر ليلا قدر قدرتى كه خدا بهش داده، مى دونست. پول زياد، يک قدرته،
مى تونه باعث بشه آدم در دنيا و آخرت خوشبخت و سعادتمند باشه، امتيازى
كه فقيرها ندارن، فقيرها نمى تونن مسجد و مدرسه بسازن، نمى تونن به نو
عروساى بيچاره جهيزيه بدن، به تحصيل يتيم ها كمک كنن، اما پولدارها مى تونن
و اگه كسى پول داشت و قدم خيرى براى همنوعاش برنداشت از تمام اون فقيرا
بدبخت تره!
آن شب، وقتى مى خوابيدم، در دل از اينكه شوهرى فهميده و انسان مثل حسين
دارم، خدا را شكر كردم.
آن ترم ليلا براى امتحانات هم به دانشگاه نيامد. ضعف جسمانى و افسردگى
روحى از
پا در آورده بودش، اين بود كه من و شادى بدون ليلا درس خوانديم و امتحانات
را پشت سر گذاشتيم. شادى كه آن روزها حال عجيبى داشت، شب تا صبح براى
امتحانات درس مى خواند و صبح تا شب هم به دنبال خريد عروسى اش بود. اينطور كه تعريف
مى كرد، رامين پسر ساده و با محبتى بود كه عاشقانه شادى را دوست داشت و براى راضى كردن دل شادى به
همه كارى دست مى زد. مراسم عقد و عروسى شادى در يک روز و درست يک هفته پس از پايان
آخرين امتحانمان بود. قرار
بود براى ماه عسل به جزيره كيش بروند و من به جايش ثبت نام ترم جديد را
انجام دهم. شادى براى عقد، من و ليلا و براى عروسى سهيل و گلرخ را هم دعوت
كرده بود. براى عقد، كت و شلوار زيبايى به رنگ طوسى داده بودم به خياط تا
برايم بدوزد. مراسم عقد در خانه پدرى شادى برگزار مى شد و مراسم عروسى در
يک تالار، حسين آنروز مرخصى گرفته بود تا به من كمک كند، گلرخ و سهيل هم براى
عروسى مى آمدند. شب گذشته با ليلا تماس گرفته بودم تا اگر مى خواهد دنبالش
برويم، اما جواب داده بود هنوز معلوم نيست بيايد و اگر خواست همراه مادرش
به مجلس مى آيد. جلوى آينه مشغول آرايش كردن بودم كه حسين وارد اتاق شد.
با ديدن من در آن حالت، جلو آمد و دست روى شانه هايم گذاشت:
– مهتاب كارى كن حداقل عروس، امشب به چشم بياد.
با خنده گفتم: تو از قيافه من خوشت مى آد. همه كه خوششون نمى آد.
حسين موهايم را نوازش كرد: همه بى سليقه هستن!… نگاه، اين موها مثل ابريشم
مى مونه. انقدر از جعدش خوشم مى آد كه نگو، اين چشم ها كه هر لحظه يک
رنگى هستن. اين چونۀ كوچک اين ابروهاى كمونى، واى خدايا! اگه فرشته هاى بهشت
هم به اين زيبايى باشن خوش به حال بهشتى ها!
با دستم آرام كنارش زدم: بس كن، باز بى كار شدى؟
حسين دستم را گرفت: كار من تويى عزيزم، هر چقدر هم ازت تعريف كنم، كمه.
جدى پرسيدم: حسين تو از ازدواج با من راضى هستى؟
در چشمانم خيره شد: من خيلى خوشبختم مهتاب، اين يكسال جبران همه
سالهايى كه در رنج و تنهايى گذراندم، كرد. فقط گاهى آرزو مى كردم
اى كاش خونواده ام بودند و تو را مى ديدند. و در شادى داشتن تو با من
سهيم بودند. گاهى وقتها فكر مى كنم تمام اينا يک خوابه، يک روياست. تو، با
اونهمه امكانات و شانس هاى بهتر از من، در كنار منى. با اين صورت و هيكل
زيبا و اخلاق و رفتار مثل فرشته ها! بعد دعا مى كنم اگه خوابم، بيدار نشم.
تحت تاثير حرفهايش، دو طرف صورتش را بوسيدم و گفتم:
– عزيزم، تو مستحق خيلى بهتر از من هستى، اين من بودم كه شانس داشتم و با تو
آشنا شدم. حالا هم به آرزوم رسيده ام و هميشه خدا را شكر مى كنم. من هم گاهى
آرزو مى كنم كاش پدر و مادرت بودند تا دستانشان را كه تو را اينطورى بزرگ
كرده اند، مى بوسيدم.
هنوز حرفم تمام نشده بود كه حسين محكم بغلم كرد و با حرارت لبانم را
بوسيد. چند لحظه اى در آغوشش ماندم.
صدايش مثل زمزمه بود: اگه يک كم دير بشه عيب داره؟
با تعجب نگاهش كردم، با ملايمت روى تخت نشاندم و همانطور كه مى بوسيدم
گفت: خواهش مى كنم…

حسابى دير شده بود، با عجله لباس پوشيدم و به حسين كه از حمام بيرون
آمده و هنوز
مرا نگاه مى كرد گفتم: چيه؟ جن ديدى؟ بعد خودم را لوس كردم: حسين، مى شه
بعد از عقد منو بيارى خونه لباس عوض كنم؟
لبخند زد: جان نثار در خدمتگزارى حاضرم و مفتخر!
وقتى رسيديم، عاقد در حال خواندن خطبه عقد بود و شادى هميشه شيطان،
براى اولين
بار سر جايش ساكت و آرام نشسته بود. واى كه چقدر زيبا شده بود. لباسش پيراهن
سفيد و زيبايى بود كه برخلاف اكثر لباسهاى عروسى دامن پف دار نداشت، شادى قد و هيكل درشتى داشت و دامن
پف دار، گنده تر نشانش مى داد. از گوشه چشم نگاهى به من انداخت و لبخند زد. حسين كنارم
ايستاده و سر به زير داشت. مى دانستم در جايى كه زنها بى حجاب هستند، معذب
است. در ميان هلهله و سر و صداى زنها، شادى بله را گفت. به آقاى راوندى
نگاه كردم كه شرمزده و محجوب، از هديه دهندگان تشكر مى كرد. به اطراف نگاه
كردم، اما اثرى از ليلا و مادرش نبود. سكه اى به عنوان هديه براى شادى خريده
بودم كه جزو آخرين نفرات تقديم عروس و داماد كردم. وقتى جلو رفتم، شادى
با خوشحالى گفت:
– چه خوب شد حداقل تو آمدى. ليلاى بى معرفت نيامده.
آهسته گفتم: طفلک حال نداره، بهش حق بده.
حسين با ادب، تبريک گفت و كنار ايستاد تا من با شادى صحبت كنم. موهايم
را زير
روسرى جمع كرده و حالا از شدت گرما، كلافه شده بودم. شادى مشغول عكس يادگارى
انداختن بود كه من و حسين به طرف خانه حركت كرديم، بايد لباس عوض مى
كردم و به دنبال سهيل و گلرخ مى رفتيم.

از پنجره، به
جادۀ سرسبز و همیشه زیبای چالوس خیره شده بودم. ترم جدید شروع شده
بود و من به جای شادی و لیلا هم ثبت نام کرده بودم. سه هفته بعد از شروع
کلاسها، دانشگاه برای استقبال از سال جدید، تعطیل شده بود. علی و سحر هنوز
در سفر بودند و سهیل و گلرخ هم برای تعطیلات عید با پدر و مادر گلرخ به
اصفهان رفته بودند. من و حسین هم تصمیم داشتیم برای تعطیلات به ویلای پدرم
که چند وقتی بود کسی سراغی ازش نگرفته بود، برویم. پدر و مادرم هم چندین
بار تماس گرفته بودند، پدرم در فروشگاهی که شوهر خاله ام کار می کرد، مشغول
به کار شده بود. خانه ای هم در نزدیکی خانۀ خاله ام اجاره کرده بودند،
اما از لا به لای حرفهایشان می شد به دلتنگی شدیدشان پی برد. با صدای
حسین به خود آمدم:
– به چی فکر می کنی؟
– به پدر و مادرم، این آخریه که باهاشون حرف زدم معلوم بود خیلی دلشون
تنگ شده…
حسین همانطور که از شیشه جلو، جاده را نگاه می کرد، گفت:
– پدر و مادرا زندگی شون در زندگی بچه هاشون خلاصه می شه، پدر و مادر تو
هم همین طورن، دور از شما بهشون سخت می گذره.
بعد با لبخند پرسید: مهتاب، خیلی مونده؟ من تا حالا انقدر رانندگی
نکرده بودم، اون هم تو جاده پر پیچ و خم!
نگاهی به ساعت انداختم: نه دیگه، تقریبا یک ساعت و نیم دیگه می رسیم.
بزن کنار جاده، من پشت فرمون بشینم.
حسین جلوی قهوه خانه ای نگه داشت و گفت:
– بیا یک چایی بخوریم، عجله ای نداریم که! بذار از هوا و طبیعت لذت ببریم.
وقتی نوجوان سرخ رویی با لبخندی به پهنای صورتش، سینی چای را جلویمان گذاشت،
حسین نفس عمیقی کشید و گفت: مهتاب باورت می شه؟ من تا حالا شمال را ندیده
ام!
با حیرت نگاهش کردم: راست می گی؟
حسین خندید: آره، تا وقتی بچه بودیم مسافرت طولانی مان تا قم به حساب
می آمد
و عصرها هم برمی گشتیم، یا می رفتیم امامزاده های اطراف تهران، برای همان
ها هم کلی ذوق می کردیم و بهمان خوش می گذشت. پدرم، اصلا پول اینجور سفرهای
به قول خودش لوکس رو نداشت. خوب، وقتی کسی پول نداره باید با اتوبوس بره
مسافرت، بعد هم یک اتاق با هزار دردسر پیدا کنه و باز هم اجاره اش براش
کمر شکن باشه، بعد هم خرج خورد و خوراک و بقیه تفریحاتی که تو این جور جاها
رسمه، مثل قایق سواری و خریدن اسباب بازی های مخصوص شنا، خوب بهش حق بده
که اصلا قید مسافرت رو بزنه، برای امثال پدر و مادر من یک مشهد رفتن ساده،
حکم مکه رفتن برای پولدارها را داشت.
حسین سری تکان داد و گفت: بعد هم که جنگ شد و من حتی اگر می توانستم هر
نوع تفریحی
را بر خود حرام می دونستم. چطور وجدانم راضی می شد که همسنگرام جلوی
گلوله باشن و من در تفریح؟ بعد هم که دیگر دل و دماغ مسافرت کردن رو نداشتم،
آخه تنهایی سفر مزه نمی ده…
دستم را دراز کردم و دستش را گرفتم: حسین تو خیلی تو زندگی رنج
کشیدی… از خودم بدم می آد و خجالت می کشم! هر سال مسافرت به
شمال، گاهی کیش، ترکیه، دبی… ماشین و انواع و اقسام وسایل رفاهی…
حسین دستم را با مهر فشرد: عزیزم کار تو سخت تر از من بوده، با اینهمه
نعمت و تفریح و امکانات خدا را یاد نبردن، هنره!
چقدر این پسر خوب و مهربان بود. در هر مسئله ای چیزی به نفع من پیدا می
کرد تا
نرنجم. بعد از مدتی، بلند شدیم و این بار من پشت فرمان نشستم. وقتی جلوی
ویلا رسیدیم، حسین در خواب بود. دستم را با ملایمت روی صورتش کشیدم. چشم باز کرد و
خندید: رسیدیم؟ ببخش که خواب بودم، حتما بهت سخت گذشته…
مش صفر در را باز کرد و حسین فوری پیاده شد و جلو رفت و با مش صفر دست
داد. منهم
سری تکان دادم و وارد محوطه شدم. بعد گلی جلو آمد. مثل همیشه جلیقه رنگارنگی
روی پیراهنش پوشیده بود. روسری را دور گردنش پیچیده و روی سرش گره زده
بود. حسین با صمیمیت سلام کرد. جلو رفتم و صورت گلی را بوسیدم:
– حالت چطوره گلی خانوم؟ چه خبرا…؟
خنده ای کرد: هیچی خانوم جون! شکر خدا می گذره. شما چطوری؟ آقا و خانم
چطورن؟ ازشون خبر داری یا نه؟
بعد از چند دقیقه حرف زدن، مش صفر به گلی توپید:
– بس کن زن، مهتاب خانم و آقاش خسته هستن.
بعد رو به ما کرد: بفرمایید تو، بفرمایید.
صدای گلی را از پشت سر شنیدم: خانم جان! غذا پختم روی گاز گذاشتم.
حسین مثل بچه ها ذوق می کرد: وای مهتاب، چقدر اینجا قشنگه. مادرت خیلی
با سلیقه است. وای چه دکوراسیونی، چه هوایی، چه منظره ای…
حسین در خانه می چرخید و من با خوشحالی نگاهش می کردم. بعد از ناهار،
حسین مثل کودکی مشتاق گفت: مهتاب بریم کنار دریا؟
با وجود خستگی، بلند شدم و لباس پوشیدم. حالا که فهمیده بودم حسین تا
به حال
دریا را ندیده، دلم نمی خواست بیش از این منتظرش بگذارم. هوا ابری شده بود
و سوز سردی از جانب دریا می وزید. کاپشن حسین را برداشتم و پشت سرش راه افتادم.
ویلای ما فاصله چندانی با دریا نداشت. پس از چند دقیقه پیاده روی به
گستره آبی – سبز زیبا رسیدیم. موج های بلند مثل یک دست در ساحل پیش می آمدند
و خالی برمی گشتند. به حسین نگاه کردم که فارغ از دنیا، به دریا خیره شده
بود. صورتش درهم رفته و نگاهش غمگین بود. کاپشن را روی شانه هایش انداختم
و پرسیدم:
– چرا ناراحت شدی؟
بی آنکه نگاهش را از دریا برگیرد، جواب داد: دلم خیلی برای پدر و مادر
و خواهرام
تنگ شده، دلم می خواست اونها هم اینجا بودن و دریا رو می دیدن. مطمئنم زهرا و
مرضیه عاشق دریا می شدن.
بی حرف به کناری رفتم، تا خلوتش را بهم نزنم. آنقدر کنار دریا قدم زدیم
تا آفتاب غروب کرد.
سفره
هفت سین کوچکی
روی میز چیده بودم. اولین سالی بود که موقع سال تحویل، تهران نبودم.
مشغول جا به جا کردن وسایل هفت سین بودم که حسین از پشت سرم پرسید:
– مهتاب، می خوای گلی خانوم و مش صفر رو هم صدا کنیم بیان پیش ما؟
با تعجب نگاهش کردم. برای حسین سرگذشت گلی را تعریف کرده بودم و او می دانست
آنها به جز هم، کسی را ندارند. بعد با خودم فکر کردم چه اشکالی دارد آنها
هم سر سفره
هفت سین ما
باشند؟ با گشاده رویی پاسخ دادم: خیلی خوب می شه. اون طفلک ها هم تنها هستن، مثل
ما!
چند ساعت قبل از تحویل سال، وقتی با حسین کنار اتاقشان رفتیم تا ازشان
دعوت کنیم،
هر دو به گریه افتادند. اول قبول نمی کردند، بعد از اصرارهای ما سرانجام
پذیرفتند. قبل از تحویل سال با لباسهای تمیز و پاکیزه، محجوبانه کنار
ما نشستند. وقتی سال تحویل شد، حسین صورت مش صفر را بوسید و گفت:
– مَشتی، شما بزرگتر ما هستین، یک دعایی برامون بکنید…
وقتی من و گلی هم روبوسی کردیم و نشستیم، مش صفر چشمانش را که پر از
اشک شده
بود، پاک کرد و آهسته گفت: پسر جون، خیلی وقت بود که انگار کسی ما رو نمی
دید. برای همه حکم درخت و تیر و تخته رو داشتیم، اما این چند روزه که شما
تشریف آوردین، واقعا احساس می کنم هنوز آدمم و بود و نبودم برای کسانی مهم
است. اگر خدا دعای این سگ رو سیاه رو قبول کنه، آرزو می کنم خدا عاقبت به
خیرت کنه!
بعد بلند شدند تا بروند. حسین هر چه اصرار کرد نماندند، جلوی در، حسین
پاکت در
بسته ای به طرف مش صفر دراز کرد و با اصرار در جیبش گذاشت. با حیرت به حسین
و رفتارش دقت کردم. چرا ما هیچوقت مش صفر و گلی را ندیده بودیم؟ چرا ما
مثل بقیه انسانها با آنها رفتار نمی کردیم؟ به یاد سهیل افتادم که وقتی با
جواد آشنا شد و به ارتباطش با حسین پی برد، گفته بود « از خودم خجالت می کشم.
» آن لحظه من هم از خودم خجالت کشیدم. چند دقیقه بعد، پدر و مادرم و بعد
سهیل و گلرخ زنگ زدند تا به من و حسین سال نو را تبریک بگویند.
آن چند روز، با اینکه هوا سوز سردی داشت، حسین اغلب اوقات را کنار ساحل
می گذراند.
گاهی منهم همراهش می رفتم. روی تخته سنگ بزرگی می نشست و به دریا خیره
می شد. آن روزها بود که مرا با خاطراتش آشنا می کرد. همانطور که زل زده
بود به آبهای سبز و کف آلود، لب باز کرد:
– وقتی به این دریای بزرگ نگاه می کنم، یاد همسنگرام می افتم… یاد
آنهایی که
رفتن… بعضی هاشون خیلی کم سن و سال بودن، اما پر از گذشت و ایثار! وقتی خمپاره
منفجر می شد، موج انفجار بلندمون می کرد و می کوبیدمون به این طرف
اون طرف. تو اون لحظه هاست که واقعا به عظمت خدا پی می بری، دستت از همه
جا کوتاه است. صدای بچه ها بلند می شد که خدا رو صدا می زدن، امامای معصوم
رو صدا می زدن. و همه اینها یک معنی می داد، اینکه انسان چقدر عاجز و ناتوانه!
تو جبهه انگار ده پله به خدا نزدیکتر بودی. با گوشت و پوستت درک می
کردی که این خداست که داره تو رو حفظ می کنه و نه هیچ قدرت دیگه! و باز این
خداست که تو رو می بره، نه هیچکس دیگه ای! تو جبهه یاد می گرفتیم برای همون
لحظه زندگی کنیم، چون هیچ تضمینی برای لحظۀ بعدمون وجود نداشت، برای همین
خیلی کارا مثل دروغ گفتن و برای جاه و مقام و مال دنیا هول زدن، برامون
بی معنی شده بود. چون می دونستیم ممکنه لحظه ای بعد، نباشیم! مرگ رو به
چشم می دیدیم و حسش می کردیم. همۀ رزمنده ها با قلبشون معنی جمله « خدا از
رگ گردن به شما نزدیکتر است » رو درک می کردن. اما حالا، حتی کسانی که ادعای
دین و ایمان می کنن، خدا رو به خودشون نزدیک حس نمی کنن، برای همینه که
دو دستی به پست و مقامشون چسبیدن، تو کارشون دزدی می کنن، از وقت مردم می
زنن، از مال مردم برای خودشون برج می سازن و چند تومنی هم به ساخت مساجد و مدرسه ها کمک می کنن تا صدای وجدانشون
خفه بشه! اما مهتاب، ما به هر کی دروغ بگیم، جلوی هر کی تظاهر کنیم و هر چقدر هم در
تحمیق آدمها موفق باشیم، باز به خودمون نمی تونیم دروغ بگیم. اینهمه مردانی که
ادعای خداترسی می کنند اما زن و فرزندانشون از دستشون به عذاب هستن،
اهل خونه شون رو با دیکتاتوری خفه می کنن، واقعا نمازشون به درگاه حق
قبوله؟ اینهمه کسانی که ادعای پیروی از حضرت علی (ع) رو می کنن تا به حال شده
که با زن و فرزندانشون مثل علی (ع) رفتار کنن؟ با ادب و احترام
به زنشون کمک کنن و فرزندشون رو محترم بدونن؟ نه! ما فقط یاد گرفتیم جلوی
مردم تظاهر کنیم. اینکار
حتی از نماز نخوندن و روزه نگرفتن، بدتره. هر کس اگه یاد بگیره بدون تظاهر
و ریا به اون چیزی که نیست، فقط وفقط در تربیت نفس خودش بکوشه باور کن
دنیا گلستان می شه.
در سکوت به حرفهایش گوش می دادم و فکر می کردم.
عاقبت تعطیلات به پایان رسید و دوباره به طرف تهران حرکت کردیم. به محض رسیدن
با لیلا تماس گرفتم. هنوز خانه مادرش بود و مراحل مقدماتی دادخواست طلاق
را می گذراند. شادی هم برگشته بود و قرار شد یک شب برای صرف شام، همراه
شوهرش به خانه مان بیایند. چند روزی از شروع کلاسها می گذشت که سحر زنگ
زد. همان لحظه داشتم از خانه بیرون می رفتم که تلفن به صدا درآمد. با عجله
گوشی را برداشتم، با شنیدن صدای سحر هیجان زده گفتم: وای سحر! چه عجب از
مسافرت دور دنیا برگشتین.
صدایش پرخنده بلند شد: جات خالی مهتاب، با اینکه برای خودم هم این
مسافرت طولانی و ناگهانی، عجیب بود، ولی خیلی خوش گذشت.
نگران پرسیدم: حال علی آقا چطوره؟
– اِی، اونهم بد نیست. یک کم لاغر و رنگ پریده شده. شاید به خاطر این
مسافرت طولانیه، منم لاغر شدم.
قرار شد برای شام، بیایند خانه ما، تا حسابی با هم حرف بزنیم. وقتی عصر حسین
به خانه آمد و متوجه شد که برای شام مهمانانمان کیستند، خوشحال شد. اما نگران گفت:
– مهتاب یک موقع از دهنت حرفی نپره ها! علی خیلی ناراحت می شه.
– نه، خیالت راحت باشه.
اما خیال خودم راحت نبود. برایم سخت بود به دختری که تا چند ماه دیگر
شوهرش را
از دست می داد، لبخند بزنم. بعد با خودم فکر کردم شاید معجزه ای بشه و علی
عمر درازی داشته باشد. وقتی آمدند سحر کیسۀ بزرگ و انباشته از سوغاتی های
مختلف را به دستم داد و علی با خنده گفت:
– این کوله بارو سحر تا اینجا کشونده، هر چی می دید می گفت باید برای
مهتاب خانم بخریم.
سپاسگزار کیسه را گرفتم و صورت سحر را بوسیدم: دستت درد نکنه، از اینکه
به فکر ما بودین
خیلی ممنون.
وقتی چای می آوردم به علی که لاغر و تکیده روی مبل نشسته بود، نگاه
کردم. موهای
جلوی سرش ریخته بود، پوستش کمی زرد و شل شده بود. چشمانش شفافیّت همیشگی
را نداشت. بعد از خوردن شام، وقتی همراه سحر در آشپزخانه، ظرفها را می
شستم، صدای نجوایش را شنیدم:
– مهتاب، به دلم افتاده که علی مریضه.
لب گزیدم: نه، سحر. نفوس بد نزن.
سحر دستان خیسش را روی دستم گذاشت: مهتاب به علی نگاه کن، این علی همون
علی چند
ماه پیشه؟ هر چی می پرسم می گه دکتر گفته هیچی نیست. هفته ای یکبار هم غیبش
می زنه، تو مسافرت هم همینطور بود. هر چی می پرسیدم حرفی نمی زد. اما داره
جلو چشمام آب می شه.
آهسته گفتم: به دلت بد نیار. انشاءالله که هیچ طوری نیست.
سحر با بغض گفت: تو باور می کنی؟
وقتی جوابی ندادم، ادامه داد: به زور منو برد مسافرت، تقریبا کارم رو
از دست
دادم، خودش هم همینطور، اگه حسین آقا رو سر کارش قبول کردن چون مدارک پزشکی
تایید می کند تحت معالجه و خارج بوده، اما علی چی؟ از وقتی برگشته نزدیک
شش ماه می گذره هنوز سر کار نرفته… به من هم می گه مهم نیست اگه سر کار
نرم، آخه برای چی؟ از خودش هم که می پرسم، مرموزانه می گه خدا می رسونه!
ولی مهتاب ما خیلی نقشه داشتیم. می خواستیم هر دو کار کنیم و پس اندار
کنیم، بلکه یک خونه کوچیک بخریم… بچه دار بشیم… اما انگار علی همه
چیز از یادش رفته، فقط دلش می خواد بگرده و خرج کنه، اما تا کی؟
در دل گفتم تا وقتی که دیگه نتونه از جا بلند بشه، اما قولی را که به
حسین داده
بودم به یاد آوردم و علی رغم درون متلاطمم با آرامش لبخند زدم: سحر، انقدر
کارآگاه بازی در نیار، حتما خودش یک فکری کرده دیگه، تو هم سعی کن بهت
خوش بگذره.
آن شب وقتی علی و سحر رفتند، به سوغاتی هایی که برایم آورده بودند نگاه کردم.
یک بسته گز، یک جعبه سوهان و پشمک و باقلوا، یک کیف جاجیم، یک جفت گیره،
و یک قاب خاتم کاری شده که درونش شعر زیبایی نوشته شده بود.
حـــجاب چــــهرۀ جـــــان مــی شود غـــبار تنم
خـــوشا دمــی که ازیــن چهره پرده بـرفکنم
چننین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست
روم به گـلشن رضــوان که مــرغ آن چــمنم
حسین را صدا زدم: بیا فکر کنم این قاب مال توست.
قاب را از دستم گرفت و لحظه ای نگاهش کرد. نم اشک را در چشمانش دیدم.
روی مبل نشست و قاب را به سینه اش چسباند. پرسیدم:
– حسین، چرا علی انقدر لاغر و رنگ پریده شده بود؟ انگار موهاش هم ریخته…
با بغض گفت: هفته ای یکبار شیمی درمانی می کنه. مثل اینکه داروهاش باعث
ریزش مو می شه، انگار حال آدم رو هم خیلی بد می کنه.
– تو مسافرت چطور شیمی درمانی می کرد؟
– آمپولاش را همراهش برده بود، دور از چشم سحر می رفته بیمارستان و براش
تزریق می کردن.
به یاد چشمان نگران و بغض خفۀ سحر افتادم. سر نماز از خدا خواستم به
سحر صبر و طاقت بدهد و خودم به گریه افتادم.

  خسته و نالان به طرف دستشويى دويدم. واى از اين حال بدى كه
داشتم، دلم بهم مى خورد. سرم سنگين و دهانم خشک شده بود. به تصويرم در آينه
توپيدم:
– خوب بالا بيار و راحت شو ديگه!
اما خبرى نبود. فقط دلم بهم مى خورد. شمارۀ موبايل
شادى را گرفتم، صداى خفه اش بلند شد: بله؟
بى حوصله گفتم: شادى… منم! زنگ زدم بگم امروز
نمى آم با حواس جمع جزوه بردار!
صداى پچ پچش در گوشى پيچيد: باز چه مرگته؟ دوباره
مسموميت غذايى؟ بابا جون مواد غذايى رو از مغازه بخر، از تو آشغال ها پيدا نكن!!
غريدم: بس كن، بى مزه. ليلا آمده؟
– آره، سلام مى رسونه… بعداز ظهر جلسۀ توجيهى
پروژه داريم، يادت هست؟
ناليدم: آره، يادمه. اما استاد از آشناهاست، مهم
نيست اگه نيام.
استادى كه قرار بود راهنماى پروژه پايان نامه مان
باشد، شوهر شادى، استاد راوندى بود. شادى با خنده اى در گلو گفت: كور خوندى، بهش
مى گم حذفت كنه!
– غلط مى كنى، شر رو كم كن، مى خوام استراحت كنم!
در حال ناليدن بودم كه صداى زنگ در بلند شد. چند
لحظه بعد، گلرخ وارد خانه شد و با ديدن من خنديد: چى شده؟ دوباره مسموم شدى؟
روى مبل افتادم: نمى دونم چه مرگم شده؟ از صبح
انقدر عرق نعنا و نبات داغ خوردم كه معده ام مثل استخر شده… اما حالم خوب نمى شه.
گلرخ سرى تكان داد و با شيطنت گفت: شايد به درد من
مبتلا شدى…
متعجب پرسيدم: تو ديگه چته؟ دل بهم خوردگى دارى؟
گلرخ خنديد: الان نه، ولى يكى، دو ماه پيش تو
تعطيلات عيد، پدرم در آمد. هر چى مى خوردم بالا مى آوردم و همش معده ام ناراحت بود.
ناليدم: خوب، حالا چطور؟ رفتى دكتر؟
دستش را بالا آورد: آره…
– خوب چت بود؟ زخم معده؟
– نه يه نى نى كوچولو اون تو بود كه حالم هى بهم مى
خورد.
وقتى متوجه مفهوم حرفش شدم، از جا پريدم: گلى…
راست مى گى؟ واى، چه قدر خوب!
گلرخ چشمكى زد و گفت: حالا فكر كنم تو هم همين درد
رو دارى!
وحشتزده بر جاى ماندم. « اگر حدس گلرخ درست باشد،
چى مى شه؟ » اما چند دقيقه اى با فكر كردن به جوانب و شرايط، شادى عجيبى زير
پوستم دويد. در دل آرزو كردم تشخيص گلرخ درست باشد. گيج پرسيدم:
– حالا چه كار كنم؟ از كجا بفهمم؟
– كارى نداره، برو آزمايشگاه سر كوچه آزمايش ادرار
بده. البته بايد ناشتا باشى.
سرى تكان دادم و در فكر فرو رفتم. چند روز بعد،
وقتى براى گرفتن جواب آزمايش به طرف آزمايشگاه نزديک خانه مى رفتم، دل تو دلم
نبود كه چه جوابى به دستم مى رسد. به هيچكس چيزى نگفته بودم. مى خواستم
اول مطمئن شوم و بعد حرفى بزنم. صداى زن از فكر بيرونم آورد:
– خانم ايزدى؟…
دستپاچه گفتم: خودمم، چى شده؟
دخترک سرى تكان داد و خشک و بى روح گفت: تبريک مى
گم، جواب مثبته…
از خوشحالى دلم مى خواست صورت پر از جوشش را
ببوسم: خيلى ممنون…
فورى به خانه گلرخ و سهيل رفتم و به گلرخ كه در
حال سرخ كردن كتلت بود، برگه آزمايش را نشان دادم: گلى، مثبته!
اخمى دوستانه كرد و گفت: اى حسود! فكر كنم بچه
هامون به فاصله چند ماه متولد بشن!
با تجسم بچه ها، چرخى زدم و گفتم: واى گلى! تصور
كن بچه ها با هم بازى كنن، دنبال هم بدون…
گلى قاشق روغنى را در هوا تكان داد: اوووه! چه
رويا پردازى! اين حرفها مال سه، چهار سال ديگه است. الان بايد بترسى كه با هم گريه
كنن و خونه رو بذارن رو سرشون!
با خنده گفتم: قربونشون برم.
شب، به محض رسيدن حسين، سلام كردم. حسين با خنده
جوابم را داد:
– سلام از ماست خانم، انگار شنگولى، چى شده؟
ليوان شربت را جلويش گذاشتم: بيا خنكه…
حسين صورتم را بوسيد: بذار دست و صورتمو بشورم.
وقتى روبرويم نشست با دقت نگاهش كردم. چقدر نقش
پدرى به او مى آمد. مى دانستم با اخلاقى كه دارد بهترين پدر دنيا مى شود. حسين
با خنده گفت:
– حواست كجاست؟
– چى گفتى؟
– مى گم چرا آنقدر خوشحالى؟ مامان و بابات زنگ زدن؟
سرى تكان دادم: نه، ديگه خودمون مامان و بابا
هستيم، بايد به فكر خودمون باشيم.
حسين اولش متوجه معناى حرفم نشد، ولى بعد شربت را
روى ميز گذاشت و با دهانى باز از تعجب پرسيد: چى؟
لحظه اى بعد هر دو در آغوش هم و در حال خوشحالى
كردن بوديم. تقريبا تا اذان صبح راجع به بچۀ آينده مان خيال پردازى مى كرديم، اسمش،
قيافه اش، صدايش، مدرسه و تفريحش، طرز تربيتش… انقدر حرف زديم و بحث
كرديم تا صداى اذان بلند شد.
با خوشحالى خبر باردارى ام را به پدر و مادرم و
دوستانم دادم. همه برايم خوشحال بودند و تبريک مى گفتند. عاقبت هيجان اوليه ام
فروكش كرد و دوباره به فكر درسهايم افتادم. اين ترم، آخرين ترم تحصيلى ام
بود. بايد مثل هميشه با موفقيت پشت سر مى گذاشتمش به خصوص كه مهمان عزيزى در
راه داشتم كه به يک مادر تمام وقت نياز داشت. حسين، از وقتى فهميده بود
حامله ام نمى گذاشت دست به سياه و سفيد بزنم. دايم صدايش بلند بود:
– مهتاب جون، ظرفها رو بذار براى من… مهتاب اينا
رو بلند نكن، خودم مى برم… مهتاب عزيزم غذاتو كامل بخور… چى دوست دارى
بپزم؟… چى هوس كردى بخرم؟
منهم خوشحال از اينكه كسى لوسم مى كند و نازم را
مى كشه، حسابى ناز مى كردم.
– واى كمرم… واى پام خشک شده انگار!… چقدر دلم
طالبى مى خواد… هوس گوجه سبز كردم…
حسين با گشاده رويى، تمام آره و بله هاى مرا جا مى
آورد. شوهر شادى هم از وقتى باخبر شده بود من باردارم، خيلى سخت نمى گرفت و مو
را از ماست نمى كشيد. من و شادى، هر دو روى يک موضوع براى پايان نامه
كار مى كرديم و عملا كارهاى مرا هم شادى انجام مى داد، اكثرا با گلرخ به
پياده روى مى رفتيم تا زايمان راحتى داشته باشيم. اواخر ترم بود كه بسته پستى
بزرگى از طرف مادرم رسيد. وقتى رسید بسته را امضا كردم، با عجله بسته را كه
پستچى زحمت كشيده و برايم تا بالا آورده بود، باز كردم. پر از لباس بچه و
وسايل نوزاد بود. همه رنگهاى شاد و زيبا، زيرپوشها و بلوزهاى كوچک، پتويى
نرم و صورتى، يک ساک وسايل بچه، شيشه هاى شير در اندازه هاى مختلف، ظروف
غذا خورى، عروسک هاى مختلف، يک آغوش زيبا براى حمل بچه، يک بسته كوچک هم
براى گلرخ به همراه نامه اى كه در آن از اينكه خودش كنارم نيست اظهار تاسف
كرده بود. با شادى وسايل را به اتاق كوچک و خالى خانه مان بردم و از همان
لحظه آن اتاق، اتاق بچه ناميده شد.
سهيل هم از جانب پدر، مبلغ قابل توجهى به من داده
بود تا تخت و كمد و ديگر وسايل بچه را به سليقۀ خودم بخرم. حسين، هر دو هفته
يكبار مجبور بود به دكتر احدى سر بزند و معاينه كامل شود، تا داروهايش عوض و
يا تجديد شود. هر بار على را هم همراه خودش مى برد. على هم تحت نظر دكتر
احدى و يک دكتر ديگر بود كه تا حد ممكن، بيمارى اش را كنترل كنند. سحر همچنان
در ترديد و شكى جانكاه به سر مى برد. طفلک در برزخ بود، از ترس اينكه
مادر و پدر على را نگران كند، حرفى نمى زد اما خودش انگار مى دانست على
رف


مهر و مهتاب

جلو رفتم و
كنارش نشستم. با چشمان خيس از اشک نگاهم كرد و لب برچيد:
– مهتاب، تو مى دونستى؟
سرم را تكان دادم. صدايش بلند شد: پس چرا بهم نگفتى؟ چرا نگفتى تا حالا
اين قدر نسوزم…
آهسته گفتم: على آقا از حسين قول گرفته بود، تو خبردار نشى، نمى خواست
غصه بخورى.
وقتى ديدم حرفى نمى زند، پرسيدم: يكهو چى شد؟ اون دفعه كه آمدين خونه
ما على آقا حالش خوب بود…
سحر سرى تكان داد و گفت: هفته پيش حالش بد شد. از حال رفت، برديمش بيمارستان
و دكتر احدى و يک دكتر ديگه كه من نمى شناختم بالاى سرش آمدن، تازه
فهميدم از عاشورا كه حالش بد شد و آورديم بيمارستان دكتر تشخيص يک نوع سرطان
خون رو داده كه وقتى على خارج هم رفته تائيدش كردن، وقتى از دكتر پرسيدم
علت بيمارى چيه، بهم گفت گاز خردل يكى از مواد شيميايى است كه سرطان زايى
اش به اثبات رسيده است، گفت كه سرطان خون يكى از عارضه هايى است كه بعد
از سالها مى تونه گريبانگير يک مصدوم شيميايى بشه، بعد هم گفت اگه اين مورد
در على تو همون مراحل اوليه تشخيص داده مى شد ممكن بود با عمل پيوند مغز
استخوان، درمان بشه. ولى حالا خيلى دير شده. همون موقع حسين آقا آمدن بيمارستان
ولى به تو خبر نداديم، گفتيم حامله اى و درست نيست بياى بيمارستان و ناراحت بشى، چند روز بعد هم
على ديگه به حال خودش نبود، از شدت مسكن هاى تزريق شده همش تو خواب و بيدارى بود و ديروز
حوالى ظهر، چشم باز كرد و لبخند زد. انگار همون على سابق شده بود. تو
چشماش نشاط و شادابى موج مى زد. سرشو بلند كرد و از همه حلاليت خواست، بعد
پلاک شناسايى خودش و رضا رو داد به حسين آقا، من و مادرش رو بوسيد…
سحر دوباره به گريه افتاد و من خاموش در كنارش منتظر ماندم.
– به من گفت اگر مى دونست اين وضعو داره امكان نداشت باهام ازدواج كنه و ازم
معذرت خواست. بعد به حسين آقا گفت خدارو شكر مى كنه كه شهيد مى شه و ديگه
شرمنده اش نيست. هميشه از اينكه تو اون موقعيت ماسكش رو جا گذاشته و باعث
شده حسين ماسک خودش رو به او بده، ناراحت بود و عذاب وجدان داشت. اما از
وقتى فهميد كه خودش هم شيميايى شده، انگار تا حدودى راحت شده بود و ديگه شبها
كابوس نمى ديد و در خلوت اشک نمى ريخت… خلاصه وقتى حرفاش تموم شد، چشماش
رو بست و رفت…
سحر با گريه ادامه داد: به همين سادگى از كنارم رفت. مهتاب! نمى دونى
چقدر آسوده و مظلوم خوابيده بود، انگار كه واقعا خواب باشه.
صبح روز بعد، وقتى پيكر على را بالاى گودال بزرگى كه در زمين كنده
بودند، گذاشتند
و رويش را براى آخرين خداحافظى كنار زدند، حسين ديگر نتوانست خودش را
كنترل كند. فريادش به آسمان بلند شد: على، شهادتت مبارک. على، على! چرا رفيق
نيمه راه شدى؟ قرار نبود تو زودتر از من برى، قرار نبود پيمان شكن باشى،
من و تو با هم عهد و پيمانى داشتيم… على حالا من با اين پلاكت چه كار
كنم؟ مى خواستم پلاک خودم رو به تو بدم نه اينكه تو پلاكتو به من بدى. على! پاشو
مسلمون، پاشو و دوباره بخند و بگو كه همه اينا شوخى بوده! تو نبايد زودتر از من مى رفتى!!
وحشتزده به حسين كه فرياد مى زد و اشک مى ريخت، خيره مانده بودم. بعد ناگهان
همه چيز بهم ريخت. نفس حسين گرفت و دهانش مثل ماهى كه روى خاک افتاده
باشد، باز و بسته مى شد. در چشم بهم زدنى، حسين را داخل ماشين انداختند
و من پشت فرمان نشستم و اشک ريزان به طرف بيمارستان حركت كردم.
باز در بيمارستان بودم، اما اين بار به خاطر خودم! بعد از تشييع جنازه
على، حسين
چند روزى در بيمارستان بسترى بود. باز هم ديسترس تنفسى و تنگى نفس، گريبانش
را گرفته بود. وقتى هم که مرخص شد چند هفته بعد براى ديدن گلرخ به بيمارستان
رفتم. گلرخ هم بعد از دو روز درد كشيدن، سرانجام در آخرين روز شهريور،
صاحب دخترى زيبا و ملوس شده بود. حالا دختر گلرخ و سهيل كه اسمش را سايه
گذاشته بودند، يک ماهه بود و من در بيمارستان بسترى بودم. به ياد حسين
و چشمهاى نگرانش افتادم و لبخند بر لبم شكوفا شد. ديشب، درد امانم را بريده
بود. مشغول نگاه كردن تلويزيون بوديم كه ناگهان كيسه آبم پاره شد. چند ساعتى بود
كه درد داشتم، درد مى آمد و مى رفت. آنقدر درد داشتم كه ترجيح دادم شام نخورم. براى اينكه خودم را
مشغول كنم، تلويزيون نگاه مى كردم و ناله مى كردم. حسين هم با ملايمت شانه ها و
كمرم را ماساژ مى داد. ولى
بعد هراسان و وحشتزده دور خودش مى چرخيد و مرا هم مى ترساند. از چند روز
قبل با پيش بينى دكترم، ساک بچه را آماده كرده بودم. با توافق من و حسين،
قرار گذاشته بوديم كه از دكتر نخواهيم جنسيت فرزندمان را معلوم كند و دكتر
هم كه خانمى منضبط و خونسرد بود، با كمال ميل قبول كرده بود تا سونوگرافى
را فقط براى اطمينان از سلامت من و جنين داخل رحمم، انجام دهد و از
بازگو كردن جنسيت بچه، حتى در صورت اطمينان، خوددارى كند. سرانجام حسين ساک
را پيدا كرد و زير بغل مرا كه از درد اشک مى ريختم، گرفت و از پله ها پايين
برد. تقريبا تا صبح درد كشيدم تا سرانجام كوچولوى لجباز تصميم گرفت تشريف
بياورد. وقتى فارغ شدم، موقع اذان صبح بود. با اولين الله اكبر مؤذن، پسر
من و حسين سالم و سلامت پا به دنيا گذاشت. صداى گريه جيغ مانندش كه بلند
شد با آسودگى از حال رفتم.
با صداى در، از افكارم بيرون آمدم. حسين بود كه با سبد بزرگى گل رز
ليمويى و قرمز
وارد شد. صداى خوشحالش بلند شد: سلام مامان كوچولو…
با خنده گفتم: همچين مى گى كوچولو انگار چهارده سالمه، من بيست و سه
سالمه!
حسين با مهربانى لبها و پيشانى ام را بوسيد: عروسک! تو براى من هميشه
كوچولويى! حالت
چطوره؟ درد ندارى؟
لبخند زدم: نه آنچنان! پسرمون چطوره؟
با اين حرف صورت حسين باز شد: واى! انقدر ناز و بامزه است كه نگو!
قبل از اينكه حرفى بزنم، سهيل و گلرخ وارد شدند و فضاى اتاق پر از خنده
و شادى
شد. بعد پسرم را آوردند. انگشت شصتش را مى مكيد و چشمانش بسته بود. با دقت
به صورت كوچكش خيره شدم. سر كوچكش را انبوهى از موهاى نرم و سياه پوشانده
بود. ابروهايش پرپشت و صورتش هم پر از كرک نرم و سياه بود. پوست دستش
چين خورده و ناخن هاى كوچكش، حسابى بلند بود. بنا به اطلاعات درون كارت،
وزنش سه كيلو و خرده اى و قدش پنجاه و سه سانت بود. همه چيزش طبيعى و نرمال
بود. با ملايمت لمسش كردم. قلبم براى موجود كوچكى كه در آغوشم بود، مى
لرزيد. دلم از محبت اين كوچولو كه نقطه ارتباط من و حسين بود، پر شد. خم شدم
و سر كوچک و نرمش را بوسيدم. حسين كنار تخت نشست و دستش را روى دستم گذاشت.
– مهتاب خيلى ازت ممنونم…
با تعجب پرسيدم: براى چى؟
– براى اين دسته گل! ديگه چى از اين بهتر؟
خنديدم: خواهش مى كنم!
دو سه روز بعد، ليلا و شادى براى ديدن بچه، به خانه مان آمدند. ليلا
كمى چاق
تر شده بود و اوضاع روحى اش بهتر بود. بعد از اينكه بچه را ديدند، روى پتويش
گذاشتم تا بخوابد. بعد ضمن تعارف شيرينى از ليلا پرسيدم: اوضاع شما چطوره؟
كارتون به كجا كشيد؟
ليلا خنديد: با فارغ شدن تو انگار منهم به نوعى فارغ شدم! عاقبت مهرداد
با طلاق،
موافقت كرد و چند روز پيش به طور رسمى از هم جدا شديم.
متعجب پرسيدم: اصلا قابل باور نيست. مهرداد كه اينهمه اصرار داشت با تو
ازدواج كنه، پس چى شد به اين راحتى حاضر شد طلاقت بده؟
ليلا نفس عميقى كشيد و گفت: خودش هم تو اين ازدواج مونده بود، يک هوسى
كرده بود
و بعدش هم پشيمون شد. نصف مهريه ام را داد و خلاص! انگار يک نفر رو پيدا
كرده و قراره به زودى ازدواج كنه! يک هوس جديد! خدارو شكر مى كنم كه زود
فهميدم مهرداد چه سرابى است، باز هم خدارو شكر مى كنم كه بچه دار نشدم وگرنه
تا آخر عمر ارتباطم با مهرداد ادامه مى يافت.
شادى شيرينى را برداشت و پرسيد: حالا مى خواى چه كار كنى؟
ليلا شانه اى بالا انداخت: زندگى! اگه بشه سر كار مى رم تا بعد هم خدا
بزرگه!
بعدازظهر، بچه ها رفته بودند و پسرم به اطراف نگاه مى كرد و در سكوت
انگشتش را
مى مكيد. همزمان با باز شدن در، تلفن زنگ زد. گوشى را برداشتم و با سر به
سلام حسين جواب دادم.
صداى ضعيف مادرم در گوشى پيچيد: مهتاب جون، قربونت برم… چطورى؟
با خوشحالى فرياد كشيدم: مامان! سلام، شما چطورى؟ بابا چطوره؟
– همه خوبند، سلام مى رسونن. دلم براى تو و سهيل يک ذره شده، از وقتى تو
و گلرخ
بچه دار شدين، همه اش دلم ايران پيش شماست. هر شب خواب مى بينم نوه هامو
بغل كرده ام و مى بوسم.
صداى مادرم از بغض مى لرزيد: دارم دق مى كنم، مهتاب. دلم براى همه چيز انقدر
تنگ شده كه ساعتها اينجا زار مى زنم و به عكسهاى شما زل مى زنم.
غمگين گفتم: مامان بى تابى نكن، بابا هم دلش به تو خوشه!
پس از چند لحظه مادرم كه معلوم بود گريه مى كند، پرسيد: پسرت چطوره؟
حسين چطوره؟ اسم بچه رو چى گذاشتين؟
– حسين خوبه و سلام مى رسونه، پسره هم خوبه و الان سير و خشک داره براى
خودش دست و پا تكون مى ده، هنوز اسمش قطعی نشده…
مادرم دوباره ناليد: واى كه قربون دست و پاهاش برم، مهتاب شكل كيه؟
معلومه؟
با خنده گفتم: بيشتر شكل حسينه، البته حسين مى گه لب و دهنش شكل منه،
حالا كه خيلى زشته، تا بعد هم خدا مى دونه شكل كى مى شه.
بعد با پدرم صحبت كردم و گوشى را به حسين دادم تا با پدر و مادرم صحبت
كند. وقتى
گوشى را گذاشت، من مشغول شير دادن به بچه بودم كه حريصانه سينه ام را به
دهان گرفته بود و همه انرژى اش را صرف شير خوردن مى كرد. حسين آهسته كنارم
نشست و مشغول تماشاى ما شد. هزار گاهى من و پسرش را نوازش مى كرد. با خنده
پرسيدم:
– آقاى پدر، اين پسر شما بالاخره اسمش چيه؟ ما تا كى بايد بگيم بچه، نى
نى، كوچولو؟
حسين لبخند زد: خوب تو چه پيشنهادى دارى؟
فكرى كردم و گفتم: واله چه عرض كنم! نمى دونم چرا همش فكر مى كردم
دختره، براى
دختر هزار تا اسم پيدا كرده بودم ولى براى پسر نه! تو چه اسمى دوست دارى؟
حسين فكرى كرد و با دودلى گفت: راستش يک اسمى در نظر دارم، البته اگه
تو موافق نباشى اصرارى ندارم!
با اصرار گفتم: نه بگو، تو پدرشى، حق دارى اسمشو انتخاب كنى.
حسين نگاهى به بچه كه خيس عرق، شير مى خورد انداخت و گفت: عليرضا
چطوره؟
فورى به ياد دوستانش افتادم و دليل انتخاب نامش را حدس زدم. با لبخند
گفتم: عاليه!
عليرضا دو ماهه بود كه سحر به ديدنش آمد. سراپا مشكى پوشيده بود و
ابروهاى ظريفش
به نشانۀ عزادارى، پر شده بود. آويز «الله» زيبايى از طلا براى چشم روشنى
آورده بود. با صميميت و دلتنگى صورتش را بوسيدم و گفتم: چرا بى خبر آمدی؟
مى گفتى حسين مى آمد دنبالت…
– نه، مخصوصا وقتى آمدم كه حسين آقا خونه نباشن، البته از قول من تبريک
بگو، اما دلم نخواست با ديدن من ياد…
ساكت شد و من دلم برايش آتش گرفت. چاى و شيرينى را روى ميز گذاشتم و
بچه را در
آغوشش نهادم. سحر با علاقه و محبت به پسرم كه شباهت عجيبى به حسين پيدا كرده
بود، خيره شد. آهسته گفت: عليرضا… عليرضا جون!
بعد اشک هايش به آرامى روى گونه هايش سرازير شد. بدون آنكه حرفى بزنم، نگاهش
كردم. گذاشتم تا راحت باشد و غم دلش را خالى كند. وقتى بچه را كه به گريه
افتاده بود به بغلم داد، پرسيدم:
– چه كار مى كنى سحر؟ حاج خانم و حاج آقا چطورن؟
سرى تكان داد و دماغش را بالا كشيد: هيچى، دارم سعى مى كنم به زندگى ام ادامه
بدم. مادر و پدر على هم انگار بيست سال پيرتر شده اند، منزوى و گوشه گير
تو خونه نشستن، خوب على چشم و چراغشون بود. برادر كوچيكه هم كه اصلا رفته
و سراغى ازشون نمى گيره… چى بگم؟ دوباره سر كارم برگشتم و دارم سعى خودمو
مى كنم.
با بغض گفتم: مى دونم چه حالى دارى! خيلى سخته…
– نه نمى دونى! تو از حسين آقا يک بچه دارى، هر وقت بهش نگاه كنى ياد
پدرش مى
افتى و خاطرات خوب زندگى ات زنده مى شه، انشاءالله پدرش صد و بيست ساله بشه
و عليرضا رو داماد كنه، اما من چى؟ لحظه لحظه وقتم رو حسرت مى خورم كه چرا
يک بچه ندارم؟ بچه اى كه با نگاه به او، مطمئن بشم زندگى با على يک رويا
نبوده، خواب نبوده… واقعيت داشته! اما هيچى نيست، مثل يک خواب و يک رويا،
همه چى تموم شده و من تنها و بى كس برجا موندم! با يک دنيا حسرت و آرزوهاى
بر باد رفته!
وقتى سحر رفت، تا چند ساعتى به او و حرفهايش فكر مى كردم. واقعا چقدر
سخت بود،
تنها و بى كس ماندن! بدون هيچ نشانه اى از زندگى كه روزى واقعيت داشته است.
بعد از شام، حسين مشغول بازى با عليرضا بود كه سهيل و گلرخ از راه رسيدند.
سايه كوچک را كه حالا لبخند مى زد و تقريبا چاق و بى نهايت شبيه گلرخ
شده بود كنار عليرضا خواباندند. وقتى سايه شروع به قان و قون كرد، بزرگترها
مشغول صحبت شدند. سهيل در مورد مادر و پدر و دلتنگى شديدشان، معتقد بود به همين زودى ها برمى گردند.
حسين با لحنى معتقد به نظر سهيل گفت: خدا كنه! حيفه كه حالا از ايران دور باشن، نوه
خيلى شيرين تر از بچه است…
سهيل با خنده گفت: آره آخه خود حسين چهار تا نوه داره، خوب مى دونه…
من و گلرخ خنديديم و حسين گفت: اينطورى مى گن جناب سهيل خان!
بعد از كمى صحبت، سهيل با خنده گفت: راستى خبر دارى پرهام بدبخت تو خون
خودش غلت مى زنه؟
بى آنكه كسى حرفى بزند، ادامه داد: چند روز پيش دايى رو ديدم… تا
گفتم حال
پرهام و عروسش چطوره، انگار كفر گفتم، سر درد دلش باز شد! اين دختر انگار
خون دايى و زن دایی رو حسابى كرده تو شيشه، پرهام هم به غلط كردن افتاده
است، اما اين دختره چنان سياستمداره كه خونه و ماشين رو همون اول كارى
به اسم خودش كرده و حالا پرهام جرات نداره بگه بُق! داره كم كم عذر دايى
و زرى جون هم مى خواد.
سهيل زد زير خنده، اما هيچكس نخنديد. دلم براى پرهام و پدر و مادرش مى
سوخت. آهسته گفتم: خدا كنه زندگى شون درست بشه…
سهيل با لحن مسخره اى گفت: انشاءالله، التماس دعا!
حتى حسين هم خنده اش گرفت. بعد گلرخ با لحنى جدى پرسيد:
– مهتاب، درست هم كه تموم شده، نمى خواى برى سر كار؟
فورى گفتم: خودت چى؟
در جايش چرخيد و گفت: چرا، شايد تو يک مدرسه مشغول بشم. تو چى؟
آهسته گفتم: خوب تو مادرت هست كه سايه رو نگه داره، اما كسى نيست
عليرضا رو نگه
داره. ولى يک كم كه بزرگتر شد و تونست بره مهد كودک، شايد برم سر كار…
سهيل سوتى زد و گفت: ما راجع به ده سال آينده حرف نمى زنيم ها!
خنديدم: حالا كار سراغ دارى؟
سهيل مردد گفت: آره، مى خوام يک نفر كارهاى تبليغاتى شركت رو به عهده بگيره،
تو هم كه اون روز گفتى به برنامه نويسى علاقه ندارى و بيشتر دوست دارى
تو كار تبليغات و گرافيک كامپيوترى باشى…
حسين به آرامى پرسيد: يعنى مهتاب بياد شركت؟ اون وقت تكليف عليرضا چى…
سهيل با خنده وسط حرفش پريد: حالا تو غيرتى نشو! كسى نخواست مهتاب بياد شركت،
تو خونه كامپيوتر داره، همين جا كار مى كنه و به ما تحويل مى ده. چطوره؟
قبل از اينكه حسين حرفى بزنه، گفتم: عاليه!
حسين لبخند زد: اِى تنبل!
آن شب تا دير وقت صحبت كرديم و قرار شد تا يكى دو روز آينده، سهيل
كارها را برايم
به خانه بياورد. بعد از رفتن سهيل و گلرخ، به عليرضا شير دادم و جايش
را عوض كردم، كنار حسين روى تخت نشستم. حسين مشغول خواندن مفاتيح بود، بعد
از مدتى كتاب را بست و با مهربانى در آغوشم گرفت:
– خوب خانم خودم چطوره؟
– حسين، نظرت راجع به پيشنهاد سهيل چيه؟
صورتم را بوسيد: كار تو خونه؟
– اوهوم!
– به نظرم خيلى خوبه، تو بايد بتونى روى پاهاى خودت وايستى، ممكنه يک روز
مجبور باشى خرج زندگى تو در بيارى…
مى دانستم در فكرش چه مى گذرد، با ناراحتى گفتم: تو رو خدا از اين
حرفها نزن…
همانطور كه نوازشم مى كرد، گفت: مرگ حقه مهتاب، و من هم يک روزى مى
ميرم، تو
بايد ياد بگيرى كه مستقل باشى، محتاج كسى به غير از خدا نباشى…
بغض گلويم را فشرد. صداى ضجه هاى سحر گوشم را پر كرد. حريصانه حسين را
در بازوانم فشردم.
آهسته گفتم: دلم مى خواد روزى كه تو نباشى رو نبينم.
صداى حسين، در گوشم زمزمه كرد: هيس س! اين حرفها رو نزن، پس تكليف
عليرضا چى
مى شه؟ عروسک از حالا عزا نگير، اما اگه من هم نباشم تو بايد باشى، بايد شجاع
و استوار باشى و داستان ما رو براى پسرمون تعريف كنى…
آهسته پرسيدم: كدوم داستان؟
صداى زمزمۀ حسين، سكوت اتاق را شكست: داستان سروهايى كه ايستاده مى
ميرند…
عليرضا، تقريبا سه ساله بود كه طاقت پدر و مادرم تمام شد و قصد بازگشت
به ايران
را كردند. نزديک به شش ماهى مى شد كه عليرضا را به مهد كودک برده و ثبت
نامش كرده بودم و به طور مرتب سر كار مى رفتم. حسين با اينكه چاق تر و به
نظر سالم و سرحال مى رسيد، اما فاصله دكتر رفتن ها و بسترى شدن هايش كمتر
شده بود. آن روز با عجله عليرضا را به مهد كودک رساندم و خودم راهى شركت
شدم. به محض رسيدن، سهيل در اتاق را باز كرد و با لبخندى بزرگ وارد شد.
بى حوصله گفتم:
– چى شده؟ حتما سايه امروز بهت گفته بابا جون؟
سهيل خنديد: نه خير، بابا جون خودت امروز زنگ زد.
– خوب؟
– هيچى، مى گفت كى اجازه داده تو رو استخدام كنم…
با حرص گفتم: سهيل لوس نشو، اصلا حوصله ندارم.
سهيل پشت ميز نشست: باز چى شده؟
غمگين گفتم: ديشب دوباره حسين خون بالا آورد، امروز صبح رفت بيمارستان
پيش دكتر احدى، خيلى نگرانم!
سهيل هراسان گفت: خوب چرا آمدى شركت؟ مى رفتى بيمارستان…
پوزخند زدم: چه فايده؟ حسين خودش لجبازى مى كنه و زير بار نمى ره…
دكتر احدى
مى گه بايد چند روزى در بيمارستان بسترى بشه، اما خودش تا يک كمى حالش بهتر
مى شه پا مى شه راه مى افته.
– عليرضا چطوره؟ امروز گريه نكرد؟
– نه، كم كم به مهد كودک عادت مى كنه، امروز مى گفت عمو موسيقى مياد
مهدشون، خوشحال بود.
به سهيل كه به دستانش خيره شده بود گفتم: خوب بابا چى مى گفت؟ مامان
چطور بود؟
سهيل نگاهى به پنجره انداخت و گفت: دارن برمى گردن!
در جايم نيم خيز شدم: چى؟
– همين كه شنيدى، مامان ديگه بى طاقت شده و به التماس افتاده، بابا مى
گفت خودش
هم دلش مى خواسته برگرده ولى گذاشته تا مامان مطرح كنه كه اگه برگشتند،
دوباره چند وقت بعد فيلش ياد هندستون نكنه. مامان هم عكس هاى جديد عليرضا
و سايه رو كه ديده، ديگه با گريه و زارى خواسته برگردن.
ناباورانه پرسيدم: حالا كى برمى گردن؟
سهيل شانه بالا انداخت: هنوز معلوم نيست، بايد كاراى ناتمومش رو تموم
كنه، وسايل
خونه رو بفروشند و برگردند. ولى تصميم قطعى گرفته بودند.
با خوشحالى در فكر فرو رفتم. هر بار من و گلرخ عكس بچه ها را براى
مامان مى فرستاديم،
يک بسته بزرگ پر از اسباب بازى و شكلات و لباس برايشان مى فرستاد. معلوم بود حسابى دلتنگ ديدن نوه
هايش است و به عشق آنها خريد مى رود. گلرخ هم در چند مدرسه كار مى كرد و در يک
كلينيک، مشاورۀ تغذيه و رژيم غذايى، انجام مى داد. ليلا و شادى مشتركا يک شركت
خدمات اينترنت و طراحى سايت راه انداخته بودند كه به قول شادى هنوز اول كار
بود و فقط براى پشه و مگس ها سايت طراحى مى كردند. هر از گاهى از حال سحر
هم باخبر مى شدم. يک خانه خريده بود و فعاليت شبانه روزى در يک گروه حمايت
از بيماريهاى خاص و سرطان داشت و بيشتر وقتش را صرف كمک كردن به اين
افراد مى كرد. من و حسين هم همچنان عاشقانه كنار هم بوديم. چند ماهى بود كه تک
سرفه ها و نفس تنگى هاى حسين، بيشتر شده بود و نگرانم مى كرد. با دكتر
احدى صحبت كرده بودم، او اعتقاد داشت، حسين بايد تحت نظر دايم باشد. مى گفت
قسمت ديگرى از ريه اش دچار فيبرز شده و ديگر از دست كورتن و داروهاى گشاد
كننده ريه، كارى برنمى آيد. اما حسين، لجوجانه از بسترى شدن در بيمارستان
پرهيز مى كرد. بعدازظهر، با خوشحالى از اينكه به زودى پدر و مادرم را مى ديدم
دنبال عليرضا رفتم. وقتى
از پله ها پايين مى آمد، نگاهش كردم. شباهت عجيبى به حسين پيدا كرده بود.
همان موهاى مشكى و مجعد، همان چشمان درشت و مشكى با نگاه معصوم و همان ابروهاى
پيوسته و متمايل به شقيقۀ حسين را داشت. لبها و بينى اش كمى شبيه من
بود. قدش نسبت به هم سن و سالهایش بلندتر و در نتیجه از آنها کمی لاغرتر بود.
با ديدن من، صورت كوچكش پر از خنده شد: سلام مامانى!
– سلام عزيزم، خوش گذشت؟
با گفتن اين جمله، انگار در كلۀ كوچكش دكمه اى فشرده شد. تا به خانه
برسيم يک بند حرف زد.
– مامان، حسام امروز به من گفت گولاسه، فلفل بريز تو دهنش… مامان چرا چراغ
سبز شد؟ مامان چرا كلاغها مى گن قار قار؟ امروز خانم مربى به من گفت آفرين
پسر خوب، شقايق با اميرحسين دعواش شد، خاله ناهيد هر دوشون رو دعوا كرد.
ناهار ماكارونى خورديم، سوپ هم خورديم…
به محض پيدا كردن فرصت، گفتم: عليرضا امروز چى ياد گرفتى؟
پسرم با زبان، لبانش را ليسيد و دوباره شروع كرد:
– فصل پاييزه… هى
برگا مى ريزه… هى
سرده هوا… خيلى دل انگيزه
سرانجام وقتى در را باز كردم و عليرضا چشمش به حسين كه مشغول روزنامه خواندن
بود، افتاد، شعر خواندنش تمام شد و جيغ كشيد: بابا حسين! سلام.
رو به حسين كه عليرضا را به خودش چسبانده بود، كردم: حسين، رفتى دكتر؟
– اهووم!
– چى گفت؟
در ميان بوسه هايش، خنديد: هيچى! گفت حالت خوبه! سُر و مُر و گنده…
دوباره مشغول بوسيدن عليرضا كه حالا خودش را حسابى براى پدرش لوس كرده
بود، شد.
جلو رفتم و عصبى عليرضا را از آغوشش بيرون كشيدم: حسين درست حرف بزن ببينم
چى شده؟ دکتر احدی چی گفت؟
حسین با ادایی بامزه لبهایم را بوسید و صدای علیرضا بلند شد:
– اهه! اهه! چرا لبای مامان مهتاب رو بوس می کنی؟ ولی نوبت من که می شه
می گه زشته، لپای منو بوس می کنی؟
بی اختیار خنده ام گرفت و حسین را در آغوش گرفتم و رو به علیرضا که
حالا عصبانی،
دستان کوچکش را مشت کرده بود، گفتم: این بابای خودمه! تو برو برای خودت
یکی دیگه بخر!
طبق معمول هر روز، کشتی سه نفره مان شروع شد. چند دقیقه بعد، حسین نفس
نفس زنان دستانش را بالا برد: آقا ما تسلیم!
علیرضای کوچک فاتحانه پشت پدرش ایستاد و گفت: هی! برنده! برنده!
بعد از شام، وقتی علیرضا خوابید، با مهربانی دستم را دور کمر حسین
انداختم و گفتم:
– بالاخره نمی خوای بگی دکتر احدی چی گفت؟
حسین با ملایمت لبها و پیشانی ام را بوسید: نگران نباش عروسک! چیز مهمی
نبود.
با بغض داد زدم: یعنی چی؟ تو چند وقته دایم سرفه می کنی، دستمالات رو
نگاه کردم
خون آلود بود… نفست زود می گیره، دایم لب و ناخن هات کبوده، باز می گی
هیچی نیست؟ حسین چرا با خودت لج می کنی؟
دستش را روی بینی ام گذاشت: هیس س! علیرضا بیدار می شه…
دستش را از روی صورتم عقب زدم: بس کن! من احمق نیستم، بچه هم نیستم که
سرم کلاه بذاری…
خم شد و محکم در آغوشم گرفت: مهتاب، وقتی عصبانی هستی هزار بار خواستنی
تر و خوشگل
تر می شی… به خودم حسودی ام می شه! می دونم دلم برای همۀ حرکاتت تنگ
می شه.
همانطور که برای رهایی از قفل بازوانش، تقلا می کردم، گفتم: دلت تنگ می
شه؟ مگه می خوای بری جایی؟
– آره، جایی که همه می رن. دکتر احدی هم امروز گفت باید یک ماه پیش بستری می
شدم. گفت دیگه داروهای گشاد کنندۀ ریه و کورتن چنان تأثیری در من نداره و ظرفیت
ریه ام کم شده است. گفت ممکنه دچار عفونت ریوی بشم یا ایست تنفسی پیدا
کنم… گفت باید بستری بشم… اما مهتاب، من عاشق تو و علیرضا و زندگی مون
هستم. دلم نمی خواد حتی ثانیه ای رو هدر بدم. چه فایده داره من دو ماه بیشتر
عمر کنم اما ده ماه روی تخت بیمارستان و دور از تو و بچه ام باشم؟ من
به همون هشت ماه، اما در کنار شما راضی ام! قطعا تو هم همینطور…
به همسرم که تقریبا شش سال در کنارش زندگی کرده بودم، خیره شدم. نگاه چشمانش
هنوز مثل یک بچه پاک و معصوم بود. ریش و سبیل و موهای سرش درست مثل دوران
دانشجویی منظم و مرتب و کوتاه بود. فقط موهای کنار شقیقه هایش تک و توکی
سفید شده بود. لبان کبودش روی هم فشرده و ابروهایش بیشتر از چشمانش فاصله
گرفته بودند. صورتش چاق تر از پیش شده بود، اما هنوز همانی بود که عاشقش
شدم. من این مرد را می پرستیدم. زمینی که رویش راه می رفت، می بوسیدم و
سجده می کردم. در تمام این مدت شش سال، لحظه ای نبود که از دستش ناراحت و عصبی
باشم. همیشه شرمنده کارها و اعمالش بودم. لحظه لحظه این شش سال، سر سجاده
نماز از خدا خواسته بودم از عمر من کم کند و به عمر حسین بیفزاید. حالا او چه می
گفت؟ من چه می خواستم؟ اینکه او عمر کوتاه تری داشته باشد اما در خانه بگذراند؟ یا عمر درازتری را
در بیمارستان طی کند؟ مثل گنگ ها گفتم:
– مامان و بابام دارن میان!
حسین لحظه ای ساکت نگاهم کرد، بعد با صدای بلند خندید:
– دیوونه! تو همیشه یک حرفهایی می زنی که ربطی به موضوع بحث نداره! حالا
شوخی کردی یا جدی گفتی؟
همانطور با بغض گفتم: جدی گفتم. انگار مامان دیگه طاقتش تموم شده و به
بابا اصرار کرده برگردن.
حسین لبخند زد: خوب خیلی خوشحالم، خدا رو شکر که مادر و پدرت میان و تو
هم از تنهایی در می آی.
روی تخت دراز کشیدم و به انبوه داروهای حسین که روی پاتختی صف کشیده
بودند، نگاه
کردم. این داروها تا چند وقت می توانستند به داد حسین برسند؟ حسین چراغ
را خاموش کرد و روی تخت نشست.
– به چی فکر می کنی عروسک؟
– به اینکه چرا سرنوشت هر کس یک جوره! چرا تو باید توی جنگ شیمیایی بشی؟ چرا
من باید انقدر ناتوان و عاجز باشم؟ چرا علیرضا پسر من و توست؟
حسین کنارم دراز کشید و دستانم را گرفت: عزیز من انقدر دلتنگ نباش، تو
خودت هم
وقتی زن من شدی، می دونستی که یک روزی از هم جدا می شیم…
با حرص گفتم: اما نه به این زودی…
حسین خندید: پس انتظار داشتی بعد از چهل سال زندگی مشترک؟ تو می دونستی
من مریضم…
حالا هم هنوز هیچی نشده، ولی مهتاب تو این شش سال شاید من و تو به اندازه
چهل سال یک زن و شوهر عادی از زندگی لذت برده باشیم و از بودن کنار هم
خوشحال بودیم. من و تو با علم به اینکه یک روزی قراره از هم جدا بشیم، قدر
همۀ لحظات با هم بودنمون رو دونستیم، وقتی خاطراتم رو مرور می کنم، حتی ثانیه
ای نیست که عاشق تو نبوده باشم و با رضایت و شادی زندگی نکرده باشم. لحظه ای نیست که
برای گذشتنش تاسف خورده باشم… من همیشه شاکر خدا هستم، با اینکه عمر طولانی به من نداد اما تو
رو به من هدیه کرد. مهتاب تو عشق و زندگی منی، هوایی که تو تنفس کرده باشی برای من
مقدسه، تک تک اجزای صورت و بدنت برای من پرستیدنی است. من خوشبخت بودم… خیلی
خوشبخت! هر کسی ممکنه نتونه به این جا برسه، اینهمه آدمایی که دنبال پول و
مقام و عنوان می دون! حرص
می زنن، دزدی می کنن، به هم دروغ می گن، به همدیگه خیانت می کنن، ممکنه صد
ساله هم بشن اما خوشبخت نباشن! ولی من، انقدر خوشبخت و سعادتمند بودم که
تو همین عمر کوتاه به همه چیز رسیدم. حالا هم فقط از یک چیز ناراحتم، تنهایی
تو و علیرضا! می دونم که دلم خیلی براتون تنگ می شه و می دونم بهتون خیلی
سخت می گذره، اما فکر روزهای با هم بودن و اینکه روزی دوباره همه کنار
هم خواهیم بود، حتما آراممون می کنه… این حرفها خیلی وقته که تو دلمه
و دلم می خواد بهت بگم اما همش می ترسیدم که ناراحت و غصه دار بشی، ولی
امروز از این ترسیدم که خیلی دیر بشه و تو این حرفها رو هیچوقت نشنوی، من
خیلی دوستت دارم و همیشه از اینکه با همۀ شرایط بد و سخت من کنار آمدی و باهام
زندگی کردی و معنی گذشت و عشق رو بهم فهموندی، مدیونت هستم. مهتاب تو
انسان خیلی بزرگی هستی، پشت پا زدن به مادیات و رو آوردن به معنویات به خاطر
عشق، خیلی کار بزرگیه! کاریه که حتی خود من شاید نتونم انجامش بدم. مطمئن باش هر
زمان که بمیرم با آرامش و رضایت می رم، فقط و فقط دلم براتون تنگ می شه.
اشک هایم بی اختیار سرازیر شده بود، با هق هقی خفه گفتم:
– تو هیج جا نمی ری! هنوز مدیون منی، تا مهرمو کامل ندی نمی ذارم هیچ جا
بری…
صدای گرفته حسین بلند شد: مهتاب، مطمئنم که اگه تو نخواهی، من حتی نمی
تونم بمیرم.
ولی عزیزم التماس می کنم هر وقت که دیگه دیدی دارم زجر می کشم، ازم بگذر.
این تنها خواهش منه، از من راضی باش و دِین منو ببخش. مثل روز برام روشنه
که اگه تو اجازه ندی، نمی تونم از زمین کنده بشم…
باورم نمی شد که آن حرفها را می شنوم. با عصبانیتی غیر قابل کنترل گفتم:
– حسین، بس کن. من هیچوقت راضی نمی شم تو ازم جدا بشی…
حسین همانطور که نرم در آغوشم می کشید، زمزمه کرد:
– موقعی می رسه که با رضایت قلبی بهم اجازه رفتن می دی.
سرم را روی سینه اش گذاشتم و آهسته گفتم:
– نمی دونم، ولی خدا می دونه که هیچوقت این رضایت از ته دل نخواهد بود.
من عاشق
تو هستم حسین، باور کن تصور لحظه ای بی تو برایم ناممکنه، من بی تو چه کنم؟
تو انقدر خوب و مهربون و با گذشتی که من رو لوس کردی، از همه توقع این
رفتارو دارم و می دونم حسابی اذیت می شم. چون تا به حال هیچکس نظیر تو رو
ندیدم و می دونم که دیگه هم نخواهم دید. تو این شش سال به من هم خوش گذشت
و از ته دل احساس می کردم خوشبخت و سعادتمند هستم. از اینکه تو رو انتخاب
کردم و روی حرفم ایستادم، خوشحالم و لحظه ای احساس پشیمانی نکردم.
بعد از آن دیگر هیچکدام حرفی نزدیم، حسین پرشور و با هیجان صورتم را
بوسید و مرا در آغوش گرمش کشید.
صدای بلندگو که دکتری را صدا می زد، مرا از خاطراتم بیرون آورد. چادرم
را دور
شانه هایم جمع کردم و با قدم های کوچک و سریع به سالن انتظار بیمارستان رفتم.
هنوز سهیل و گلرخ نیامده بودند. نزديک شش ماه از بسترى شدن حسين در اين
بيمارستان مى گذشت. پدر و مادرم هم چند ماهى بود كه برگشته بودند و تقريبا
هر روز به بيمارستان مى آمدند تا حسين را ببينند. چهار ماه بود كه هر
روز عليرضا را به مهد كودک مى بردم و مادرم بعدازظهر او را برمى گرداند. حالا ديگر مادرم
را به خوبى مى شناخت و طاقت دورى از او را نداشت. مادر و پدرم هم در اولين برخورد، عاشق عليرضا
شده بودند. خدا را شكر مى كردم كه وجود پدر و مادرم و خانه بزرگشان چنان عليرضا را به
خود مشغول كرده كه زياد بهانه من و حسين را نمى گيرد و بى تابى نمى كند. قبل
از آمدن پدر و مادرم، حسين حالش بد نبود. همه چيز با يک سرما خوردگى ساده
شروع شد. چند روزى خودم مرخصى گرفتم تا مراقبش باشم، اما حالش روز به
روز بدتر مى شد. سرفه هاى خشک و بى امان، تب شديد و نفس تنگى، از پا
انداخته بودش. عاقبت با كمک پدر و سهيل به بيمارستان رسانديمش و دكتر احدى به
سرعت بسترى اش كرده بود. از همان روز، آزمايشها و گرفتن عكس هاى مختلف شروع
شد. حسين از ماندن در بيمارستان خسته شده بود، اما برخلاف دفعات قبل، هيچ
بهبودى در اوضاعش حاصل نشده بود تا با اين بهانه از بيمارستان مرخص شود. هر
روز بعدازظهر، عليرضا را به ديدن پدرش مى آوردند. با توجه به وخامت حال
حسين، نگهبانى اجازه مى داد عليرضاى كوچک به همراه پدر بزرگ و مادر بزرگش به
ديدن پدرش بيايد. سهيل و گلرخ هم تقريبا هر روز به ديدن حسين مى آمدند. سهيل
با حسين شوخى مى كرد و مى خنداندش، اما مى شد ترس و نگرانى را در چشمهاى
سهيل خواند كه على رغم لب خندانش، بى قرار و نگران بود. شادى و ليلا هم هر
هفته به ديدن حسين مى آمدند و برايش گل و شيرينى و كتاب مى آوردند. سحر و
پدر و مادر على هم دوبار به ديدن حسين آمده بودند. ياد دو شب پيش افتادم
كه حسين به هوش بود و مى توانست صحبت كند. به محض بيدارى اش جلو رفتم و
دستانش را در دست گرفتم. لوله هاى اكسيژن درون دماغش، حرف زدن را برايش مشكل
مى كرد. با ديدنم لبخند زد و گفت:
– مهتاب، هر وقت چشم باز مى كنم تو اينجايى… خسته نشدى؟
سرم را به علامت نفى تكان دادم. آهسته گفت: عليرضا چطوره؟ كجاست؟
– خوبه، نگران نباش. پيش مامان و بابامه.
تک سرفه اى كرد و گفت: خدا رو شكر كه پدر و مادرت آمدن، تو اين اوضاع و
احوال خيلى كمكت هستن.
بعدش دستش را دراز كرد و اشک ها را از روى گونه هايم پاک كرد. صدايش در
اثر مورفين زياد و گيج بودن خودش، كشدار و بى حال بود:
– عروسک! گريه نكن، قلبم درد مى گيره وقتى چشماى خوشگلت پر از اشک مى شه.
نمى توانستم خودم را كنترل كنم، به گريه افتادم. حسين هم گريه مى كرد.
صدايش به زحمت بلند شد:
– دلم مى خواست باز هم كنارت مى موندم! من از تو سير نمى شم مهتاب، ولى انگار
وقت رفتنه. دلم مى خواد اين پلاک ها رو از گردنم در بيارى…
با زحمت، پلاک هاى على، رضا و خودش را از گردنش بيرون كشيدم. سه پلاک
نقره اى، كه مشخصاتشان حک شده بود. حسين دستم را گرفت:
– مهتاب، از قول من اين ها رو بده به عليرضا، وقتى كه بزرگ شد و تونست
ارزش اينا
رو درک كنه، بهش بگو درسته كه پدرش مرد ثروتمند و بزرگى نبود تا براش چيز
ارزشمندى به ارث بذاره، اما پدرش و صاحبان اين پلاک ها براى او و بقيه فرزندان
ايران، اين سرزمين مقدس رو به ارثيه گذاشتن، بهش بگو و ازش بخواه كه
قدر اين ارث رو بدونه و دوستش داشته باشه و اگه لازم شد براى نگه داشتن و به
ارث گذاشتنش براى نسل هاى بعدى، بجنگه و تا پاى جون وايسه، من اطمينان دارم
روزى ايران پر از سرو مى شه، سروهايى كه هيچكدوم به خاک نيفتادن و با افتخار
و سرافرازى، ايستاده جون دادن…
سرفه امانش نداد و دكتر احدى با عصبانيت از اتاق بيرونم كرد.
تكان دستى از جا پراندم: مهتاب، چى شده؟ چه خبر؟
سرم را بلند کردم و به چهرۀ نگران مادرم زل زدم. پشت سر مادرم، پدر در حالیکه
دست کوچک علیرضا را در دست داشت در کنار سهیل و گلرخ ایستاده بودند. بغضم ترکید:
– حسین حالش خیلی بده… بردنش مراقبتهای ویژه…
مادرم آغوشش را باز کرد و به گریه افتاد: الهی بمیرم! کاش من به جاش می
مردم…
این مادر بود که این حرفها را می زد؟ سهیل انگار فکر مرا خوانده باشد،
گفت:
– الله اکبر به این پسر که حتی نظر مادر ما رو هم نسبت به خودش برگردوند!
زنی سفید پوش صدایم زد: خانم ایزدی…
با وحشت برگشتم: بله؟…
– دکتر احدی صداتون کردن، عجله کنین…
با عجله به سمت پله ها دویدم. مادرم علیرضا را بغل کرد و دنبالم دوید.
پشت در
اتاق حسین، دکتر احدی با صورتی بی اندازه غمگین انتظار می کشید. به محض دیدنم،
گفت:
– دخترم، خیلی متاسفم، اما حسین دیگه نمی تونه نفس بکشه…
گیج پرسیدم: یعنی…
سری تکان داد: نه، هنوز نه! ولی وقت خداحافظی است. برای همین صدات کردم.
بدون آنکه منتظر بقیه حرفهای دکتر شوم به داخل اتاق هجوم بردم. حسین
چشمانش را
باز کرده بود. سینه اش به سختی بالا و پایین می رفت. آهسته گفتم:
– حسین…
لبخند کمرنگی زد. لحظه ای بعد اتاق از حضور خانواده ام پر شد. مادرم
جلو رفت
و با مهربانی حسین را در آغوش کشید: پسرم، ما رو حلال کن…
صدای خس خس ضعیفی بلند شد: خیلی وقت بود که کسی بهم نگفته بود، پسرم.
مادرم چندین بار صورت حسین را بوسید: عزیزم تو پسر منی، تو عزیز منی،
منو ببخش…
از خدا می خوام منو به جای تو ببره، اما چه فایده که خدا هم دست چین
می کنه و من رو سیاه رو قبول نداره…
بعد پدرم جلو رفت و بی حرف صورتش را بوسید. علیرضای کوچک دست آویزان
حسین را گرفت و گفت: بابا حسین چی شده؟ اگه بوست کنم خوب می شی؟
سهیل علیرضا را بلند کرد و حسین آهسته فرزندش را بوسید. گلرخ با هق هقی آشکار،
علیرضا را بیرون برد. بعد سهیل دست حسین را گرفت و پشت دستش را بوسید.
صدایش از شدت بغض می لرزید: حسین خیلی چاکرتم، خیلی آقایی!
بعد همه رفتند و من ماندم. جلو رفتم و لبهای خشکیده همسرم را با حرارت
و عشق بوسیدم. بی آنکه گریه کنم، گفتم: دوستت دارم…
صدایش به زحمت بلند شد: منم دوستت دارم، مهتاب، مواظب خودت باش.
خم شدم، با محبت موهایش را مرتب کردم. نفس های کوتاهش به صورتم می خورد. بیشتر خم شدم.
می خواستم حرارت بدنش را حس کنم. حسین، به سختی صورتم را بوسید و به زحمت گفت: مهرت رو حلال کن،
مهتاب…
می دانستم که دیگر دارد زجر می کشد. سینه اش به سختی بالا و پایین می
رفت. انگشتانش
از کبودی به سیاهی می زد. تمام توان و نیرویم را جمع کردم. به یاد حرف
هایش افتادم که ماهها پیش گفته بود، لحظه ای می رسد که از ته قلب به رفتنم
رضایت می دی و دانستم که حالا وقتش رسیده است. دیگه راضی به رنج و دردش
نبودم. بی آنکه اشک بریزم و عجز نشان بدهم، از ته دل و با قاطعیت گفتم:
– حسین، مهرم حلال…
همانطور که دستانش در دستم بود، ماندم. حسین آخرین نگاه را به صورتم
انداخت و
چشمانش را بست. فشار اندکی به دستم که درون دستش گرفته بود، داد. آهسته گفتم:
– خداحافظ عشق من…
و حسین در نهایت آرامش با همان لبخند معصومانه روی لبهایش، رفت.
پايان


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top