حکایت زیبای درویش و کریم خان
حکایت زیبای درویش و کریم خان
درویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد . چشمش به شاه
افتاد و با دست اشارهای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل
باغ آوردند .
کریم خان گفت : این اشاره های تو برای چه بود ؟
درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم .
آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه میخواهی ؟
درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را
به بازار برد و قلیان بفروخت . خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می خواست
نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و
قلیان نزد کریم خان برد !روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت .
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشارهای به کریم
خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر
از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست.
من و تو دو تا پرنده
من و تو دو تا پرنده .. تو قفس زندونی بودیم
جای پر زدن نداشتیم .. ولی آسمونی بودیم
ابر و بارونو میدیدیم .. اما دنیامون قفس بود
چشم به دوردستا نداشتیم .. همینم واسه ما بس بود
اما یک روز اونایی که .. ما رو با هم دوست نداشتن
تو رو پر دادن و جاتم .. یه دونه آینه گذاشتن
من خوشباور ساده .. فکر میکردم روبهرومی
گاهی اشتباه میکردم .. من کدومم تو کدومی
با تو زندگی میکردم .. قفس تنگ و سیاهو
عشق تو از خاطرم برد .. عشق پر زدن تا ماهو
اما یک روز باد وحشی .. رویاهامو با خودش برد
قفس افتاد و شکست و .. آینه افتاد و ترک خورد
تازه فهمیدم دروغ بود .. دنیایی که ساخته بودم
دردم از اینه که عمری .. خودمو نشناخته بودم
تو تو آسمونا بودی .. با پرندههای آزاد
من تنخسته رو حتا .. یه دفعه یادت نیفتاد
حالا این قفس شکسته .. راه آسمون شده باز
اما تو قفس نشستم .. دیگه یادم رفته پرواز
شایان جعفرنژاد