بهترین عاشقان رمان

فصل اخر رمان خواستگاری یا انتخاب


فریبرز یه مکث ي کنه و بعد می گه »


نفر سوم

سومی م یه لحظه فکر می کنه و بعد زود می گه »


من می خوام نو خونه بمونم و از پدر و مادرم نگاهداري کنم!


فریبرز یه نگاهی م به اون می کنه و بعد با التماس به نفر چهارم نگاه می کنه و با التماس »

« می گه

نفر چهارم!

« نفر چهارم یه فکري می کنه و بعد زود مثل اینکه یه بهانه یادش اومده باشه می گه »


من تا برادراي بزرگترم نرن خونه بخت، ازدواج نمی کنم!

« فریبرز که گریه ش گرفته، رو می کنه به نفر پنج و با حالت گریه می گه »


نزن! تو از همه شون خوشگل تر و خوشهیکل « تو » نفر پنجم! جون مادرت، تو یکی دیگه

تر و خوش تیپ تري! اصلا مثل گل می کنه! به به به این چشم و ابروي قشنگ!

« پسره می خنده »


فریبرز : به به به این لبخند ملیح! هزار الله و اکبر، دستم تو صورتش نبرده و انمقدر

خوشگله!

« پسره ریشداره »


فریبرز : یه بند و زیر ابرو کنه دیگه از خوشگلی نمی شه تو صورتش نیگا کرد! جون هر

کسی دوست داري، تو یکی دیگه جا نزن!

« پسره سرشو مینداره پایین و می گه »


چی بگم آخه؟ 1 راستش ایشون، هم قشنگن، هم خانم! من می دونم که همه ي برادرام

ایشنونو پسندیدن! خودم همینطور! اما شما فقط به هیکلاي ما نگاه کنین! ما پس فردا چه

جوري جلو مردم سر بالا کنیم؟! اگه فقط با این خبر و به گوش مردم برسونه که ما پنج تا

داداش با این هیکل نشستیم تو خونه وبرامون خواستگار اومده، چی جواب مردم رو

بدیم؟! اصلا چه جوري دیگه رومون می شه تو آیینه به صورت خودمون نیگاه کنیم؟! اینم

که راضی شدیم شما تشریف بیارین محضگل روي تو و شایان بود!


فریبا که اینا رو می شنوه، یه مرتبه می زنه زیر گریه و بلند می شه و با حالت دوئیدن، »


از خونه می ره بیرونهمون خونه دم در خونه

فریبرز و شایان و خان دایی و زن پدر، از خاله شایان و بقیه خداحافظی می کنن و از »


خونه می آن بیرون. وقتی می رسن دم ماشین، می بینن فریبا نیس! حالت اضطراب بهشون


« ! درست می ده

فریبرز : کجا گذاشته رفته این دختره؟!


زن پدر : شاید رفته خونه!


فریبرز موبایلشرو در می آره و به خون شون زنگ می زنه و با پدرش صحبت می کنه »

« و بعد تلفن رو قطع می کنه و به بقیه می گه

نه!خونه نرفته!


زن پدر : شاید رفته خونه شهره اینا!

« دوباره فریبرز تلفن می زنه و یه لحظه بعد می گه »


نه! اونجاهام نرفته! جاي دیگه رو نداره که بره!

« یه لحظه همه شون می رن تو فکر که یه مرتبه شایان می گه »


من می دونم کجا رفته!


رفیبرز : کجا؟

شایان : بریم خان دایی اینا رو بذاریم خونه تا بهتون بگم.

همون شب تو ماشینشایان و فریبرز، خان دایی و زن پدر رو رسوندن خونه و دوتایی تو ماشین نشستن و »

« در حال حرکت با همدیگه حرف می زنن. شایان پشت فرمو نشسته

دیدي حالا شایان خان! وقتی من می گفتم یه همچین چیزي نمی شه، شما می گفتین بنده

پینو شه م! دیکتاتورم!


شایان : باید خودش تجربه می کرد و به این نتیجه می رسید.


فریبرز : طفلک خیلی سر خورده شد! دنبال هر پسري رفت، طرف غیرت و ناموسشرو

زد زیر بغلشو فرار کرد!


شایان : ماها غیرت و ناموس رو با خیلی چیزاي دیگه اشتباه گرفتیم! بدي کار اینجاس!


فریبرز یه لحظه مکث می کنه و بعد ضبط ماشین رو روشن می کنه. نوار داریوش تو »


ضبطه! آهنگ پریا. اول آهنگ پخشمی شه و بعد ش داریوش می خونه : یکی بود یکی

نبود زیر گنبد کبود لخت و عور تنگ غروب سه پري نشسته بود. تو همین موقع به


« ایست بازرسی می رسن و فریبرز ضبط رو خاموش می کنه و می گه

الان فکر می کنن جنایت کردیم!


شایان یه نگاهی به فریبرز می کنه و دوباره ضبط رو روشن می کنه. صداي داریوش »


بلند می شه : زار و زار گریه می کردن پریا مثل ابراي بهار گریه می کردن پریا.

همون شب تو بهشت زهرافریبا خیلی ناراحت، در حالی که آروم آروم داره گریه می کنه، قدم می زنه. اون آهنگی »


که قراره در مورد مادر ساخته بشه، همینجا شروع به پخش شدن می کنه. در هر صورت

همونجوري غمگین، راه می ره تا می رسه به قبر مادرش. یه لحظه مکث می کنه و بعد می

شینه کنار قبر. زانوهاشو می گیره تو بغلشو سرشو میذاره رو زانوهاش.

همون شب تو بهشت زهراشایان و فریبرز، یه جا از دور واستادن و دارن فریبا رو نگاه می کنن. فریبرز می گه »


خیلی غصه داره!


شابان : برو پیش ش.

همون شب تو بهشت زهرافریبا یه لحظه سرشو بلند می کنه و فریبرز رو یه گالن آب دست شه، می بینه. فریبرز »


بهش یه لبخند می زنه و بعد دولا می شه و شروع می کنه روي سنگ قبر رو شستن. وقتی


« کارش تموم می شه، می شینه و یه فاتحه می خونه و بعد به فریبا می گه

تو کار خودتو مردي! حد اقل وقتی یه روزي تو آینه به صورت خودت نگاه کردي، ازش

خجالت نمی کشی! وقتی یادت بیاد سعی خودتو کردي، آروم می شی!

« فریبا یه لحظه به فریبرز خیره می شه و بعد می گه »


فریبرز، راستی چه احساسی داري؟

فریبرز : چی؟ 1

فریبا : برتري!

« یه مکث می کنه و دوباره می گه »


برتري تو انتخاب! برتري تو لباس پوشیدن! برتري تو ورزش کردن! برتري تو آواز

خوندن! خیلی وقته کی خوام ازت اینا رو بپرسم! جدي تو وقتی صداي یه زن رو می

شنوي که مثلا داره آواز می خونه تحریک می شی؟ 1

فریبرز : خب البته فرق می کنه!


فریبا : چه فرقی؟!


فریبرز : اگه من یه گوزن بودم و مثلا فصل بهار بود و تو یه جنگل خیلی با صفام زندگی

می کردم، حتما اگه صداي یه گوزن ماده رو میشنفتم، تحریک می شدم!


یبا یه نگاه بهشمی منه و یه سري تکون می ده و می گه »


همه ش از مامان می خواستم که برام دعا کنه! دعا کنه به آرزوم برسم! همه می گن دعاي

مادر به درگاه خدا مستجاب می شه! اما انگار واقعا دست مرده ها از این دنیا کوتاهه!

« یه لحظه مکث می کنه و بعد می گه »


از کجا فهمیدي اومدم اینجا؟

فریبرز : من نفهمیدم!

« با سرش به طرف شایان که دورتر واستاده اشاره می کنه و می گه »


شایان فهمید! خیلی نگران ته!


فریبا یه خرده با تعجب به صورت فریبرز خیره می شه و بعد تند از جاش بلند می شه و


« به جایی که فریبرز اشاره کرده نگاه می کنه، بعد از یه مدت به فریبرز می گه

یعنی … ؟!


فریبرز : شاید!

« . فریبا دوباره به شایان نگاه می کنه »


همون شب بهشت زهرا


« شایان از همون دور، با نگرانی داره طرف فریبا اینا رو نگاه می کنه »


همون شب بهشت زهرافریبا انگار تازه متوجه شایان و احساسش و احساس خودش می شه! آروم به طرفش »

« حرکت می کنه. وقتی نزدیک شایان میرسه، شایان می گه

سلام فریبا خانم!

« فریبا جواب نمی ده و فقط به شایان نگاه می کنه و یه لحظه بعد می گه »


تو نامزدي چیزي نداري؟


« شایان همونجور که تو چشماي فریبا نگاه می کنه، با حرکت سر جواب منفی می ده »


فریبا : اگه من بیام خواستگاریت، مرد من می شی؟


« شایان با حرکت سر جواب مثبت می ده »


فریبا : اون وقت بعدش سر کوفت نمی زنی ؟

شایان با حرکت سر جواب منفی می ده. فریبا یه لبخند میزنه و از تو انگشت خودش یه »


حلقه در می آره و دست چپ شایان رو می گیره تو دستشو می خواد انگشتر دستش

کنه اما انگشتر کوچیکه و تو انگشت شایان نمی ره! بلافاصله فریبا یه فکري می کنه و از

تو گوشش، یه گوشواره که به صورت حلقه ش در می آره. گوشواره هه اندازه انگشت


« شایانه! هردو می خدن و فریبا گوشواره رو تو انگشت شایان می کنه و می گه

من ترو نامزد کردم!

همون شب بهشت زهرا


« فریبرز با لبخند داره این صحنهها رو می بینه. بعدش می گه »


انگار مرده هام زیاد دست شون از این دنیا کوتاه نیس!

« بعد بحالت جدي، سرشو بر می کردونه طرف قبر مادرش و می گه »


ببین مامان، شما که تو این دنیا انقدر برایی دارین، خب یه دختر خوب و خوشگل و خانوم

واشه من پیدا کنین و بفرستینش خواستگاریم!!

« بعد با حالت اعتراض، در حالیکه دستشرو طرف قبر حرکت می ده می گه »


بعد در حالیکه می خواد کنار قبر مادرش بشینه میگه »!

خب اینطوري می تُرشم تو خونه که


«بذار مشخصاتشو برات بگم به دفعه یه چیز اشتباه برام نفرستی! عرضم به خدمتت که، یه

دختر می خوام قاعده هولو! قدش بلند باشه، چشم وابروش قشنگ باشه، رنگ پوستش

تو خیابون جلو خونه ي فریبا اینایه ماشین گل زده عروس واستاده. فریبا با لباس عروسی و شایان با لباس دامادي، دارن »


می رن که سوارش بشن. پدر و زن پدر و فریبا و شهره و مریم و چند تا دختر دیگه م،

بعلاوه ي عده اي مهمون اونجا جمع شدن. فریبا و شایان سوار ماشین م یشن و می رن ماه


« عسل


« موزیک شاد باید پخش شود «


وقتی ماشین فریبا اینا داره حرکت می کنه، فریبرز چند تا قدم می ره جلو و می ایسته و »

« براش دست تکون می ده وبا حالت محکم می گه

الهی فریبا بري و دیگه.

« بعد می خنده و آروم می گه »


خوشبخت بشی!


تا ماشین از دید دوربین خارج می شه، فریبرز بر می گرده طرف مهمونا که یه مرتبه می »


بینه، شهره و مریم و چند تا دختر دیگه، هر کدوم یه شاخه گل رز دست شونه و تو خط

واستادن و به فریبرز می خندن!


حالت خنده شیطنت آمیزه!


در واقع میس خوان همگی فریبرز رو خواستگاري کنن!


فریبرز تا اونا رو میبینه، یه مرتبه بر می گرده و چند قدم فرار می کنه و بعد یه مرتبه می


« ایسته و با خودش می گه

عجب خري م من؟! چرا فرار می کنم؟!

« بعد بر می گرده طرف دخترا و با دستش و انگشتاش، عدد 4 رو نشون می ده و م یگه »


نفرات اول تا چهارم عقدي ن و بقیه صیغه ! از اول باهاتون طی کرده باشم تا بعدا توش

حرف در نیاد !!!


پایان



رمان چیک چیک … عشق 12

دیگه
لازم نبود عمه رسما بیاد جواب بگیره ، همه فهمیدن که جواب من مثبته و قراره
که به زودی تو ساختمونمون بعد از مدت ها یه خبرایی بشه
با تایید
مادرجون و بزرگتر ها قرار مراسم بله برون برای جمعه هفته بعد گذاشته شد …
شاید به جرات بتونم بگم اون یک هفته از بهترین روزهای عمرم بود
قلبم از همیشه بی قرار تر بود ، کار وقت و بی وقتم شده بود فکر کردن به آینده ای که پر بود از حضور حسام
کتایون که بلاخره بو برد چه خبره یه شیرینی اساسی از من گرفت و قول یه سور 4 نفری رو از حسام گرفت!
انرژیم
توی کتابخونه چند برابر شده بود … جوری که بعضی از عضو ها که دیگه
تقریبا با اخلاقم اشنا بودند می گفتند خبریه خانوم صمیمی!؟
چقدر آدم خوشبخته وقتی که حس درونیش انقدر عمیق و وسیعه که بازتابش بیرونی میشه و همه رو تحت شعاع قرار میده !

البته این بازتاب عوارضم داشت ، اونم متلک های مداوم بچه ها بود از سانی گرفته تا احسان و حامد و حتی سعید !
ولی خوب من و حسام با صبوری و خنده تحمل می کردیم و دم نمی زدیم
بلاخره
جمعه هم مثل همه روز های خدا رسید … برای شب علاوه بر خودمون که یه جمع
ثابت و همیشگی بودیم یه سری از بزرگتر های فامیل هم دعوت بودند
که یه تعدادشون مشترک بودند و یه تعداد از خانواده حاج کاظم و مامان بودند!
لباسی رو که با مامان و ساناز خریده بودیم تنم کردم ، چادری رو که مادرجون برام آورده بود و خیلی هم ناز بود سرم کردم
وقتی سانی دیدم با اخم گفت :
_یه چیزیت کمه ! شبیه عروس ها نیستی
با استرس گفتم :
-چی مثلا !؟
_لباس عروس دیگه
_زهرمار ! مسخره
دستم رو گرفت و همونجوری که می بردم تو اتاق گفت :
_بابا جدی میگم ، آرایشت دیگه فوقه ملیحه !
چند دقیقه ای روی صورتم کار کرد و بعدم با ذوق رفت عقب و گفت :
-وای نمیری الی ، مثل ماه شدی !
تا خواستم خودمُ جلوی آینه ببینم در باز شد و مامان اومد تو
با دیدنم زد به صورتشُ گفت :
_خاک به سرم این چه ریختیه ؟ دیگه سرخاب سفیداب نبود بمالی رو صورتت ؟
سانی : وا زنعمو خوب بیچاره عروسه مثلا ، باید یه رنگ و لعابی داشته باشه یا نه !؟
_امان از دست تو وروجک ، مگه نمی دونید حسام و حاج کاظم از این قرتی بازی ها خوششون نمیاد ؟
می خواهی نیومده پشیمونشون کنی؟
سانی قری به گردنش داد و گفت :
_بابا بله برونشه ! حسام بیخود می کنه حرفی بزنه ، الهام خودش حالشو می گیره
بعدشم زنعمو جونم حاج کاظم بیچاره کی تا حالا به صورت ما نگاه کرده آخه ؟
_ من نمی دونم اصلا ، ایشالا که مادرجون خودش دعواتون کنه !
رفت بیرون و درُ بست ، با تعجب رفتم جلوی اینه تا شاهکار ساناز رو ببینم … یهو زدم زیر خنده
مامان این همه گیر داد فقط بخاطر ریمل و خط چشم و یکم رژگونه که اتفاقا اصلا تو ذوق نمی زد و خیلیم کم رنگ بود ؟!
سانی زد پشتم
_مرض ! انقدر ذوق مرگی که مثل دیوونه ها می خندی ؟
_وای سانی دستت طلا ، یکم قیافه گرفتم !
_قربونت برم قابلی نداشت یه بوس بده به دختر عمو
_چه غلطا ! من عیدا فقط تو رو بوس می کنم
_بشکنه دستی که نمک نداره … بی چشم و رو

مهمون های ما زودتر رسیدند ، عمه هم تقریبا نیم ساعت بعد با فک و فامیل شوهرش سر و کله اش پیدا شد
خوب بود که زیاد خجالتی نبودم وگرنه از دیدن این همه آدم حتما سکته می کردم !
ایستاده بودیم و همینجوری پشت سر هم سلام می کردیم !
یهو ساناز گفت :
_یا قمر بنی هاشم !
_چی شد !؟

_ به حسام نگاه نکنیا !


لحن پر از تعجبش باعث شد سریع سرمُ بیارم بالا و زوم کنم روی حسام ، تپش قلبم رفت بالا
بیچاره سانی گفت نگاه نکن ها ! مدل موهاشو عوض کرده بود ، به قول احسان خورد زده بود …
با کت و شلوار جدید نوک مدادیش و پیراهن سفیدش جذاب تر از همیشه اومد تو
دسته گلی رو که دستش بود داد به بابا ، پر بود از گل های رز و لی لی یوم و مریم ، عطرش حتی به منم رسید !
همیشه در حضور بزرگتر ها محجوب و سر به زیر بود ، حتی شب بله برونش ! جوری که شک داشتم نگاهش به منم افتاده باشه
عمه بزرگش ، پیشونیم رو بوسید و با مهربونی تبریک گفت
همه
چیز خوب بود تا اینکه چشمم افتاد به نسترن ! همیشه دوستش داشتم اما از
وقتی ساناز اون حرف ها رو در موردش زد دیگه چشم دیدنشُ نداشتم
تازه یادم افتاد که چرا از حسام چیزی در این مورد نپرسیدم ؟
با ذوق اومد طرفم و بوسم کرد ، مثل همیشه دلنشین بود جوری که نا خواسته جذب محبتش شدم و برخورد خوبی کردم
اما همین که نشست بازم اخم هام رفت توی هم …. ساناز در گوشم گفت :
-چه مرگته ؟ توقع نداشتی حسام بیاد دستتُ ببوسه که الان اینجوری زانوی غم بغل گرفتی !؟
با حرص و آروم گفتم :
_توقع نداشتم این آینه دق امشب بلند بشه بیاد اینجا
_دقیقا کدوم اینه !؟
-نسترن دیگه
زد رو دستش و گفت :
_خاک تو سرم ! مگه نگفتم بهت ؟
فهمیدم بازم یه گندی زده ، نگاهش کردم و گفتم :
-بنال تو رو خدا ! باز چی شده ؟ توام کلاغ خوش خبر شدیا !
_ایندفعه واقعا خوش خبرم
یکم خودش رو نزدیک کرد و گفت :
_ راستش چند روز پیش فهمیدم که اون روز صبح که من بیدار شدم و حرف های عمه رو شنیدم در مورد نسترن همه اش راست بوده
_خوب ؟
_ولی نگو من تو عالم خواب و بیداری یکم گیج زدم ، بیخوی ربطش دادم به حسام
_یعنی چی؟!
_بابا ، نسترن بیچاره نامزد داره
بلند گفتم :
-چی !؟
مامان که کنارم نشسته بود زیر لب گفت :
_ای خدا آبرومُ به تو سپردم !
برگشتم سمت ساناز و پرسیدم :
_بگو دیگه
_ببخشید
الهام جون ، بخدا تقصیر من نبود … عمه داشته قضیه خواستگاری و نامزد
کردن نسترن رو می گفته برای مامان … منم وقتی دیدم که داره از هنرهاش و
اخلاقش میگه
خوب حدس زدم برای حسام داره لقمه میگیره دیگه !
چشمم رفت سمت دست نسترن ، با انگشتری که دستش بود مطمئن شدم که نامزد داره !
_من بعدا به حساب تو می رسم ساناز !
_غلط کردی ، برو خدا رو شکر کن که زود فهمیدم و نذاشتم امشبت خراب بشه
راست می گفت ، انگار آرامش فکری پیدا کردم !
جمع تقریبا ساکت شده بود ، دیگه سعی نکردم جواب سانی رو بدم چون خیلی تابلو می شدیم
مثل
همه مراسم دیگه اولش از آب و هوا و گرونی حرف زدند تا بلاخره رسیدند سر
اصل مطلب ، با توافق همدیگه مهریه رو تعیین کردند و صلوات فرستادند
همیشه فکر می کردم مهریه برام خیلی مهمه و ممکنه هیچ جوری کوتاه نیام !
اما
اون شب فهمیدم وقتی کسی رو دوست داشته باشی و مهرش به دلت باشه دیگه چشمت
به دهن کسی نیست که برای عشق و علاقه ات مهری رو تعیین کنه !
تاریخ عقد رو سپردند به خانواده عروس و داماد تا خودمون سر فرصت در موردش فکر کنیم … عمه از همه اجازه گرفت و اومد طرفم
مثل همیشه با عشق بغلم کرد و بوسیدم ، یه جعبه کوچیک مخمل رو آورد بالا و درش رو باز کرد
توقع داشتم انگشتری رو که حسام بهم نشون داده بود ببینم اما این خیلی فرق داشت ! قشنگ بود ولی اون نبود ….
همین
که دستم کرد صدای دست و صلوات با هم قاطی شد ، زیر چشمی به حسام نگاه کردم
، داشت با دستمال کاغذی مثل دکترایی که جراحی می کنند می زد روی صورتش
و البته یه لبخند قشنگم مهمون لبش بود …
با شنیدن صدای خواهر حاج کاظم همه ساکت شدند
_با
اجازه بزرگترها و حاج خانوم و خان داداش ، بهتره یه صیغه ی کوتاه مدت بین
این دوتا خونده بشه که اگر خواستن خریدی ازمایشی جایی بروند راحت باشند
ضمن اینکه تو یه خونه هستید و بلاخره چشمشون تو چشم هم می افته


فکر همه جا رو کرده بودم الا اینجا ! منتظر بودم ببینم بابا و مادرجون چی میگن … بابا که مثل همیشه ریش و قیچی رو داد دست حاجی
مادرجون گفت :
_والا بدم نیست ، چه ایرادی داره … منم موافقم
اصلا آمادگیشو نداشتم ، ولی خدا نکنه آدم تو عمل انجام شده قرار بگیره !
نفهمیدم تو اون شلوغی کی دست منو گرفت و نشوندم روی مبل کنار دست حسام ، نشنیدم حاجی چی ها گفت و چی خوند
فقط کلمه ای رو که باید می گفتم با یکم مکث گفتم و تمام !
شدم زن صیغه ای حسام !
نمی فهمیدم چرا یهو انقدر تغییر کردم ؟ من که مخالف صیغه و این برنامه ها بودم چرا اون شب ناراحت نشدم که هیچ ، تازه خوشحالم شدم
حس می کرم به حسام از قبل نزدیک تر شدم ، چون حالا در واقع فقط دخترداییش نبودم بلکه یه جورایی زنش محسوب می شدم !
تا وقتی که خانواده حاج کاظم بودند همه مراعات می کردند و تقریبا جو سنگین بود
تا
اینکه بلاخره مهمون ها بلند شدند و بعد از خداحافظی و کلی عرض تبریک رفتند
… حاج کاظم هم که می خواست برای بدرقه خواهرش بره خداحافظی کرد .
همین که در بسته شد و شدیم جمع خودمونی همیشگی یهو بچه ها شروع کردند به دست و سوت و مسخره بازی
احسان و حامد می رقصیدند ، سپیده عکس می گرفت ، سعید فیلم می گرفت اصلا یه وضعی !
منم که احتمالا جو عروس شدن گرفته بودم خیلی سنگین و خانوم هم چنان کنار حسام نشسته بودم و فقط از دیدن شلوغ کاری بچه ها می خندیدم
حسام آروم گفت :
_دختر دایی ؟
راستش بعد از اینکه صیغه خونده شده بود انگار خجالتی تر شده بودم … بدون اینکه نگاهش کنم گفتم :
_بله ؟
_مبارکه !
لبخندی زدم و چیزی نگفتم …..
_تو این هفته یه روز مرخصی بگیر بریم بگردیم
با تعجب نگاهش کردم !
_خوبی حسام ؟
_هیچ وقت انقدر خوب نبودم
خندیدم و گفتم :
_معلومه ! حالا بذار برم سرکار تا به مرخصی برسه ، اصلا امشب چه وقت این حرف هاست ؟
_پس کی وقتشه ؟ فکر کردی این وروجک هایی که خونه رو گذاشتند رو سرشون از الان دیگه یه لحظه دست از سر ما برمی دارند ؟
_باشه ، فردا به کتایون میگم
_ممنون
نه اون نه من رد نگاهمون رو عوض نکردیم ، برای اولین بار بود که حسام این جوری به چشم هام خیره شده بود …
دستی محکم زد به پشتم ، احسان بود … با اخم گفتم
_وحشی ! کتفم جا به جا شد
_حسام جونِ من حال می کنی چه جوری جنس داغونمونُ بهت انداختیم ؟ می بینی چه بی ادبه !؟
حسام با خنده گفت :
_والا اگر یکی اینجوری به پشت من می زد الان نصفش کرده بودم !
احسان : به به ، پس خدا در و تخته رو جور کرده …
سرش رو آورد بین ما دو تا و یواش گفت :
_خواستم بگم آبرو هیئتُ نبرید ! 1 ساعت نیست حاجی خطبه خونده اینجوری چشم تو چشم شدین وسط مجلس
بابا ما هم غیرت داریما !! استغفراله ….
در ضمن حسام خان شما از این به بعد اونی رو نصف کن که زنتُ میزنه نه خودتُ …آره داداشم

واقعا پیش بینی حسام درست از آب در اومد ، یکم که گذشت سانی و سپیده و حامد مثل برچسب چسبیدند به ما و نذاشتند دو کلوم حرف بزنیم !
یه همچین فامیل های فهمیده ای داشتیم ما !
دیگه
آخرای شب بود که با کمک هم خونه رو تمییز کردیم و هر کسی دل کند و رفت
خونه خودش ، حسام هم خیلی موقر و مودب مثل همیشه خداحافظی کرد و رفت
جوری که یخورده شاکی شدم از دستش ! شاید چون زیادی رمان خونده بودم ….
انقدر خسته بودم که تا سرم رو گذاشتم روی بالش سریع داشت خوابم می برد ، با صدای اس ام اس چشم هام رو به سختی باز کردم
حتما یا سانی بود یا احسان بلا گرفته که می خواست اذیت کنه ….
اما با همون چشم های گیج خوابم مطمئن شدم که اسم حسام رو درست دیدم !

سریع نشستم و باز کردم پیام رو ……

( ببین پر شده از تو روزگارم
به غیر از تو کسی رو دوست ندارم
واسه من تو یه عشق بی نظیری
به این راحتی از دلم نمیری )

چقدر
این آهنگُ دوست داشتم ، لبخندی زدم و دوباره دراز کشیدم .. هنوز داشتم به
این فکر می کردم چه جوابی بدم که نفهمیدم چی شد و کی خوابم برد !!


طبق خواسته حسام یکشنبه رو کلا مرخصی گرفتم ، البته کتی کلی اذیتم کرد و بلاخره با کلی ناز کشیدن راضی شد امضا کنه !
جالبیش این بود که من مرخصی گرفتم اما خود حسام نتونست و به همون مرخصی ساعتی راضی شد آخرش !
قرار بود ساعت 11 به بعد بیاد دنبالم … با خیال راحت تا 10 خوابیدم ، رفتم یه دوش گرفتم و با یه دنیا وسواس بلاخره آماده شدم
درسته
که کلی مانتو و روسری عوض کردم تا آخر سر یکی رو انتخاب کردم ، اما واقعا
برام مهم نبود چون می دونستم که حسام به شخصیت آدم ها بیشتر اهمیت میده تا
ظاهرشون !
حاضر شدم و نشستم روی مبل تو سالن ، مامان که می دونست صبحانه نخوردم یه لقمه درست کرد و داد دستم
_این چیه ؟
_صبحانه که نخوردی ، یکم الویه از دیشب بود برات درست کردم تا حسام نیومده بخور
_نمی خورم مامان … سیرم
_چی خوردی که سیری
_هیچی
_پس بخور حرف نزن ! نمیذارم بری ها
احسان که کلاس نداشت و تازه از خواب بیدار شده بود ، با یه خمیازه 2 متری اومد و نشست کنارم
_به به تو چرا خونه ای ؟ مگه سرکار نرفتی ؟
به جای من مامان از تو آشپزخونه جواب داد
_نه می خواد با حسام بره بیرون
_بیرون چه خبره ؟
_خبره سلامتی ! خوب می خواهند دور بزنند
هنوز خواب بودا ، پاش رو انداخت روی پاش و با لحن قلدری گفت :
_خوشم باشه ، پس چرا از من اجازه نگرفتند ؟
بهش گفتم :
_تو چیکاره ای مگه ؟
_خان داداش تو
_خان بودنت تو حلقم ! بذار سنت قانونی بشه بعد اجازه صادر کن
_عزیزم از الان یادت باشه که جلوی شوهرت ، منو که برادرتم محترم بدار
تا حالا انقدر دقیق فکر نکرده بودم که حسام شوهرمه ! از این حرفش خوشم اومد ، صدای زنگ که بلند شد منم پریدم جلوی آینه
احسان آیفون رو جواب داد
_جونم …. بیا بالا … نه هنوز … آره بیا
_کی بود ؟
_الان میفهمی
از توی جا کفشی ، پوتین های نیم بوتم رو که یکم پاشنه اش بلند بود برداشتم
با شنیدن صدای حسام برگشتم سمتش
یه کت اسپرت مشکی تنش بود با شلوار جین سورمه ای ، مثل همیشه خوشتیپ بود !
_سلام
_سلام خسته نباشید
_ممنون ، تو که حاضری !
_آره چطور مگه ؟
_احسان گفت هنوز خوابی !
صدامُ بردم بالا احسانُ صدا زدم …
_تا الان اینجا بودا نمی دونم کجا غیبش زد ، کلا امروز رو دنده ی مردم آزاریِ ، بیا تو
_کی خونست ؟
_مامان و احسان
مامان اومد و با هم سلام علیک کردن … بهش گفتم
_احسان کو ؟
_دنبال منی ؟
داشت با حوله موهاش رو خشک می کرد ، با تعجب گفتم :
_تو چجوری تو 1 دقیقه سرتُ شستی !؟
_مگه همه مثل تو هستند که از ساعت 8 تا حالا جلو آینه ای که چی می خوای با حسام بری بیرون !
مامان که می دونست الان جیغم در میاد سریع گفت :
_الهام ، اگر حسام نمیاد تو معطلش نکن مادر
دولا شدم زیب کنار کفشم رو ببندم که احسان لنگه اش رو برداشت و گفت :
_نگاه کن حسام ، دقیقا 10 سانت پاشنه داره ! اگر تونستی براش یه پاشنه 20 سانتی بخر بلکه یکم هم قدت بشه !
کفش رو از دستش کشیدمُ با جیغ گفتم :
_بزنم ده سانتش بره تو حلقت !؟
با ترس نگاهم کرد و به حسام گفت :
-ببین سعی کن همیشه براش اسپرت بخری به نفعته
_مسخره !
بیچاره حسام چیزی نمی گفت و فقط می خندید ، بهرحال دفعه اولی نبود که این چیزا رو می دید …
احسان یه فلش داد بهم و گفت تو ماشین گوش بدید قشنگه ، با مامان خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون

تو ماشین که نشستم تازه متوجه شدم لقمه مامان هنوز مونده تو دستم !
_اینو چیکارش کنم ؟
_چی رو ؟
_الویه است میخوری ؟
_خودت چرا نخوردی ؟
_همینجوری
_خوب نصفش کن
مثلا نصف کردم اما بیشترش رو دادم به حسام و یکمی هم خودم خوردم
با دهن پر پرسیدم
_کجا میریم ؟
_زشته دختر اینجوری حرف بزنه
_چه جوری ؟
_با دهن پر
_تو رو خدا شبیه احسان نشو !
با خنده دستش رو گذاشت روی چشمش و گفت :
_چشم
_چه حرف گوش کن !
_آخه هنوز رو پُله
_چی!؟
_خره دیگه !!
_حســـام !
_جنبه شوخی داشته باش خوب ، حالا حدس بزن کجا می خوایم بریم
_همون رستورانه که اون دفعه رفتیم؟
_نه ! اونجا که تکراری شده
_اووم ! پارک ؟
_نه
_خوب پس نمی دونم خودت بگو
_میریم یه جایی که هم زیارت کنیم ، هم تفریح
_دیگه معلومه تو عاشق امامزاده صالحی !
_خوشم میاد شناختت در حد تیم ملیِ

زیارت ایندفعه با همیشه فرق داشت ، درسته که دسته جمعی کلی خوش می گذشت بهمون اما خوب دو نفری هم یه مزه دیگه داشت
نماز
ظهر رو همونجا جماعت خوندیم ، کلی از خدا تشکر کردم که سرنوشتم رو انقدر
خوب رقم زد ، کلی هم دعا کردم که همیشه همه چیز خوب بمونه !
تو تمام لحظه هایی که داشتم زیارت می کردم و توی حرم بودم سنگینی یه نگاه رو روی خودم حس می کردم
اما هر چی روی اطرافم دقیق می شدم نگاه مشکوکی رو نمی دیدم ! آخرشم بیخیال شدم و رفتم بیرون
کفش هام رو که پا کردم ، چشمم افتاد به حسام که روی زمین نشسته بود و داشت با یه پسر فقیر حرف می زد .. همیشه کارش همین بود
کلی تحویلشون می گرفت ، بهشون پول می داد بعدم به سختی دل می کند و می رفت !
این بارم دقیقا همین کارُ کرد ، من رو که دید با لبخند اومد پیشم و گفت :
_زیارت قبول حاج خانوم !
_زیارت شما هم قبول حاج حسام!
_ایشالا مکه هم میریم
_ایشالا ، دیگه کجا رو مد نظر داری اونوقت ؟
_کربلا چطوره ؟
_خوبه ، دیگه ؟
_سوریه !
_بعدش ؟
_مشهد
_لابد بعد دوباره گردِش می کنیم میام همینجا !؟
_باهوشیا
_این عشق زیارت رفتنت منو کشته !
خندید و گفت :
_حالا شمالم ممکنه نظرمُ جلب کنه ها
_تو رو خدا ؟ تنوع فکریت خوبه عجیب ! حسام بیا بریم تو بازارش یه دور بزنیم
_بریم
تو بازارم همینجوری سر به سرم می گذاشت و مدام لجم رو در می آورد ، اینکه نقطه ضعف و حساسیت هات رو بدونن خیلیم خوب نیست !
داشتیم از جلوی یه جواهر فروشی رد می شدیم که چشمم به حلقه ها خورد و یهو ترمز زدم … کلی حقله پسندیدیم دو نفری !
_این که خیلی ساده است حسام
_خوب اون کناریش چی ؟
_وای اون خیلی سنگینه ! تو چرا تعادل نداری ؟
_اصلا من به نظر تو خیلی احترام میذارم ، هر چی تو بگی
خندیدم ، خواستم با انگشت یکی رو نشون بدم که توی شیشه نگاهم خورد به یه زن که انگار مستقیم داشت به من نگاه می کرد …
چند لحظه ای مکث کردم ، گفتم حتما داره به طلاها نگاه می کنه ، اما بعد از چند لحظه مطمئن شدم که هدفش منم نه چیز دیگه ای !
حسام با ذوق گفت :
_نگاه کن الهام اون حلقه خیلی قشنگه فکر کنم توام بپسندی …
گوشیم
تو جیبم لرزید ، باورم نمی شد ، بعد از اینهمه وقت بازم از اون مزاحم پیام
رسیده بود ! البته هیچی ننوشته بود انگار فقط می خواست اعلام حضور کنه
یه
لحظه شک کردم ، سرم رو آوردم بالا و دوباره به شیشه نگاه کردم اما زنه
نبود ، برگشتم و با دقت همه جا رو دیدم ، شاید توهم زده بودم !

حسام که تازه متوجه حواس پرتیم شد ، اومد پیشم و گفت :
_چیزی شده ؟
گوشیم رو گذاشتم تو جیبم ، نمی خواستم لحظه های خوبمون رو خراب کنم … بعدا هم می شد بهش بگم
_نه ، بریم
_بستنی می خوری ؟
_اگه قیفی باشه آره
تمام مدت حواسم به اطراف بود ، یه حسی بهم می گفت بین اون زن و مزاحمِ یه رابطه ای هست
دیگه ذوق نداشتم که تو بازار بچرخیم ، بستنی خریدیم و رفتیم تو یه فضای سبز کوچیک که همون نزدیکی ها بود نشستیم …
هنوز شروع به خوردن نکرده بودیم که یکی گفت :
_چه لحظه های شیرینی !!
با دیدن همون زن که حالا رو به روم وایستاده بود و با پوزخند نگاهمون می کرد دستم رو هوا خشک شد
دوباره گفت :
_دور دور با فرشته زمینیت خوش می گذره حسام جون!؟
کاملا مشخص بود که همدیگه رو می شناسند ، چون حسام با دیدنش جا خورد ….
چند قدمی اومد جلو ، وقتی دیدم حسام چیزی نمیگه خودم گفتم :
_شما ؟
زل زد به حسام …
_یه دلشکسته همچنان عاشق !
قلبم
داشت می زد بیرون ، از نگاهش به حسام حالم بد شد ، یخ کردم … چه حرف
آشنایی … عاشق دلشکسته ! دستم لرزید و بستنی افتاد زمین
زبونم رو کشیدم رو لبم و گفتم :
_این … این همون مزاحمست حسام !
با نفرت گفت :
_ماشالا به هوشت !!ولی خانوم خانوما من مزاحم نیستم ،من مجرمم … اونم به جرم عاشقی !
بلاخره حسام سکوتش رو شکستُ جواب داد :
_روی هر حس بچگانه ای نمیشه اسم عشق گذاشت !
انگار منتظر بود تا صدای حسام رو بشنوه ، یهو با داد و حرص گفت :
_تو چی ؟ واقعا عاشق شدی ؟ اونم عاشق این !؟ حس تو بچگانه و احمقانه نبود !؟
خیلی دست نیافتنی بود برات ؟ خیلی ملاحت و زیبایی داشت ؟ یا شادم خیلی خوب دلبری بلد بود حتی بیشتر از من!
حسام مثل همیشه با آرامش جواب داد :
_آره من واقعا عاشق شدم …. واقعا دوستش دارم ، اما نه بخاطر چیزایی که تو ذهن خراب تو پرسه می زنه !
من دوستش دارم ، چون تو وجودش چیزایی داره که تو سخت درکش میکنی ، نجابت ، حیا ، ایمان …
_مسخرست ! چون یه چادر انداخته رو سرش نجابت داره !؟ می تونه بشه عروس حاج کاظمی که همه عمر با ترس از خودش و اعتقاداتش حرف میزنی ؟
اگر واقعا نجیب و با حجب و حیا بود راه نمی افتاد دنبال تو موس موس کنه !

_پس حدسم درست بود !
برات
متاسفم ، در حق من دشمنی کردی و برای بابام یه مشت کاغذ بی ارزش فرستادی ،
یه سری چرندیاتم زدی تنگش که غیرت حاج کاظمُ به جوش بیاری !
اما خبر نداشتی که ما با تو خیلی فرق داریم ، من از پدرم هیچ وقت با ترس حرف نزدم … همه حسم بهش احترامه !
چون برای چیزایی ارزش قائلم که شک دارم به تو یاد داده باشند اصلا …
شک
کردم که کار تو باشه ، هم اون عکس ها و نامه ، هم پیامک های وقت و بی وقتت
به الهام اما می دونی که من تا از چیزی مطمئن نباشم کاری نمی کنم
خواستی که از هم دورمون کنی ، می خواستی زهرت رو از طریق پدرم بریزی اما خوشبختانه بی فایده بود !
چون نه تنها موفق نشدی بلکه باعث شدی با سرعت باور نکردنی به عشقم برسم !
می بینی که ، ما الان عقد کرد همیم …. و تو برای یه بارم که شده نا خواسته شدی بانی خیر !

وقتی حسام گفت عقد کردیم به وضوح تکون خورد ، انگار اصلا توقع شنیدن این حرفُ نداشت
با بهت گفت :
_داری دروغ میگی ، تو عقد نکردی !

تو یه لحظه حس کردم گرم شدم ، باورم نمی شد ! حسام دستش رو حلقه کرد دورم ، منو به خودش نزدیکتر کرد و گفت :
_من به نا محرم دست می زنم !؟ الهام زن منه !
با دیدن این صحنه کاملا باورش شد چون دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و فریاد زد :
_کور نیستم می بینم که چه جوری بهش چسبیدی تا یه وقت خدایی نکرده ندزدنش ! لابد ترسیدی دیر بجنبی یکی دیگه ببرش ، نه !؟
پشیمونم از حماقتی که کردم ، از اون همه علاقه ای که بهت داشتم و تو مثل گربه کوره فقط بهش پشت پا زدی … لیاقت نداشتی
لایق نبودی که بشی داماد رئیست ، یه زندگی پر از رفاه و آسایش داشته باشی !
چرا ؟ فقط بخاطر اینکه مثل بچه دبیرستانی هایی که تازه پشت لبشون سبز میشه یه روز چشماتُ باز کردی و این شازده خانومُ رو دیدی
بعدم
یه دل نه صد دل عاشقش شدی ، البته اگر عشق و عاشقی سرت می شد که دلم نمی
سوخت … اما تو در حقیقت فقط به خواسته های پدرت تن میدی
اگر اون نمی گفت و تایید نمی کرد هیچ وقت پای هیچ کسی به زندگیت باز نمی شد !
آره من مزاحمش می شدم ، هر روز وقتی می رفتی دنبالش و مثل راننده آژانس در خدمتش بودی تعقیبت می کردم و اشک می ریختم
من بودم که تو کافی شاپ رو به روت بودم و ازت عکس گرفتم اما تو ندیدیم ! حتی منو ندیدی ….
برات
متاسفم ، متاسفم که منو از دست دادی ، و بیشتر از تو برای خودم متاسفم که
دلمُ دادم دست کسی که تو عقاید خشک مذهب خانوادش داره دست و پا می زنه و
هیچ اختیاری از خودش نداره !
دارم میرم حسام ، نه فقط از زندگی تو … از ایران میرم
شاید یکم شک داشتم اما الان دیگه می دونم که موندنی نیستم !
می خوام برم جایی که می دونم به آرزوهای بزرگم می رسونم ، آروزهایی که اولش اسم تو بود البته یه روزی ، ولی حالا خطش زدم
اینو بدون که هیچ وقت حلالت نمی کنم ، پس تا آخر عمرت تو این عذاب وجدان دست و پا بزن و بدون که نمی بخشمت

با دست اشک هاش رو پاک کرد و برگشت که بره .. حسام بلند شد و گفت :
_من وقتی عذاب وجدان می گیرم که دلی رو شکسته باشم ، هرگز هم بهت قولی ندادم که با عمل نکردن بهش خوردت کنم !
در ضمن مسئول دلی هم نیستم که هر روز یه جایی بنده …
اگر دفعه بعد خواستی دل ببازی یادت باشه عقل و غرورتُ باهاش نذار وسط ! بذار یه چیزی برات بمونه
اونی هم که نباید حلال کنه و ببخشه منم نه تو … که بخاطر نتیجه مثبت دشمنیت ………. می بخشمت !

نگاه پر از خشم و نفرتش رو بهمون دوخت و بدون اینکه دیگه چیزی بگه رفت !
چند دقیقه ای تو سکوت گذشت ، پر از بهت و گیجی بودم ، با حرف هایی که بینشون رد و بدل شد تقریبا متوجه شدم که قضیه از چه قرار بوده
حسام نفسش رو با صدا بیرون داد و نشست کنارم ، با خنده گفت :
_تو دیگه چرا گریه می کنی الهامم ؟
با ناله گفتم :
_حسام
-جانم
_برام بگو
دستای سردم رو گرفت تو دستش ، هوا سرد بود اما من از درون گرم بودم ، به حمایتش و حضور نزدیکش نیاز داشتم

_
خیلی وقت پیش تو همین شهر ، تو یه اداره بزرگ ، پسری بود که همیشه خدا سرش
گرمِ کار کردنش بود … چند وقتی می شد که دلش بندِ دخترداییش بود
با فکر اون لحظه هاش رو سر می کرد … همه چیز خوب و آروم بود ، کسی به دل بی قراره پسر کاری نداشت
تا اینکه یه روز دختر رئیس بخش پاش رو گذاشت تو اداره و پسر رو دید … و از اونجایی که افسار دلش دست خودش نبود با یه نگاه عاشق شد
البته فکر می کرد که عاشق شده ، چون فقط هوسِ که انقدر زود و پر سر و صدا مهمون قلب آدم میشه
خلاصه رفت و بدون هیچ خجالتی چشم تو چشم پسر ایستاد و از دلدادگیش گفت !
پسره
تعجب کرد ، باورش نمی شد که یه دختر اینجوری غرورش رو فراموش کنه و پا پیش
بذاره … اما خیلی طول نکشید که فهمید اون بار اولش نیست که دنبال هوای
نفسش میره !
به دختر گفت که اشتباه می کنه
بره سراغ کسی که از جنس خودش باشه ، گفت دنیای ما هم رنگ نیست ، پر از تضاده ، پر از تفاوته
اما
دختر خندید و بازم حرف خودش رو زد ، اون اصلا گوشش به این صحبت ها بدهکار
نبود ! توقع داشت چون پولدار بود و از نظر خودش همه چی تموم ، با یه اشاره
همه رو شیفته خودش بکنه !
ولی اشتباه می کرد ، پسر بهش گفت خودش عاشق یه
فرشته زمینی شده ، یکی از جنس خودش ، کسی که خانواده اش هم با همه سخت
گیریشون بدون چون و چرا قبولش می کنند که هیچ منتشم می کشند ، دختره باورش
نشد ، فکر کرد طرفش می خواد بازیش بده
بی خبر از پسر افتاد دنبالش تا فرشته دوست داشتنیش رو ببینه و بلاخره هم دیدش … وقتی فهمید دروغی در کار نبوده
دلش
سوخت ، هوسش شد نفرت و خواست تا مثل یه گلوله آتیش پرتش کنه به زندگی پسر ،
فکر کرد بهتره ضربه رو از جایی بزنه که پسر بیشتر از همه روش حرف شنویی
داره
یعنی از طریق پدرش ، حاج کاظم ، پس چی بهتر از این که از دوتاشون
عکس گرفت و با لحنی که سعی می کرد مثل خود حاجی باشه نامه ای نوشت و بی اسم
فرستاد بنکداریش
غافل از اینکه هر کاسبی جنس خودشُ بهتر از مشتری ها می شناسه !
اون دختر اگر می فهمید که توکل به خدا و حکمت و مصلحت یعنی چی هیچ وقت به اینجایی که الان بود نمی رسید ! هیچ وقت
حاجی
که می دونست پسرش خبط بزرگی نکرده تا حالا ، نشست پای درد دل بچه اش و
وقتی قصه دلدادگیش رو تو لفافه شنید ، همون کاری رو کرد که دلش رضایت داد
رفت و فرشته خانمُ خواستگاری کرد …. حالا هم عروسش شده و قراره که پسر قصه با تمام وجود سعیش رو بکنه تا خوشبخت بشوند
تا اشک به چشم عشقش نیاد ، تا کامش هیچ وقت هیچ وقت تلخ نشه و همیشه مثل بستنی هایی که دوست داره ، شیرین بمونه

دستش اومد سمت صورتمُ اشک هایی که دیگه تقریبا بند اومده بود رو آروم پاک کرد ، یه حالی شدم
انگار دیگه ضربان قلبم دست خودم نبود ، ترسیدم طاقتم طاق بشه …
_به شرافتم قسم که هرگز جایی پامُ کج نذاشتم که حالا خوف داشته باشم از اینکه تو بفهمی و نبخشیم
هر چیزی هم که گفتم حقیقت محض بود الهام
دیگه هیچ وقت بخاطر چیزایی که ارزش نداره اشک نریز ، معذرت می خوام که اولین قرار زندگیمون اینجوری خراب شد

درسته
اتفاقی که افتاد برام یه شوک بود اما اصلا حالم بد نبود ، چون باعث شد
بفهمم که چقدر دوستم داشته و حتی وقتی من از همه چیز بی خبر بودم بهم خیانت
نکرده
با خجالت انگشت هاش رو که هنوز روی صورتم بود کنار زدم
یهو اخم کرد و با ناراحتی گفت :
_ببخش الهام ، اصلا … اصلا حواسم نبود
بلند شد و دستاش رو گذاشت توی جیبش ، فکر کرد از اینکه دستم رو گرفته یا اشک هام پاک کرده ناراحت شدم ،
نمی دونست که با این کاراش فقط باعث شد تا شیشه نازک شرم دخترونه ام ترک برداره
و درگیر یه حس گرم قشنگ بشم ، جوری که اگر به اراده من بود اینبار خودم دستش رو می گرفتم !
دلم نیومد بیشتر از این رنجیده ببینمش ،من یه عمر باهاش بزرگ شده بودم ، بحث امروز و دیروز نبود که نتونم بهش اعتماد کنم !
رفتم پیشش و صداش زدم
_حسام ؟
بدون اینکه نگاهم کنه گفت :
_جانم ؟
_یه چیزی بگم ؟
از شنیدن لحن لوسم فهمید که حالم بد نیست ، با ذوق سرش رو کج کرد و منتظر نگاهم کرد
با ناز گفتم :
_بستنی می خوام !!
حدس می زدم که حال و هواش عوض بشه ، اما پیش بینی نمی کردم که ذوق مرگ بشه و از ته دل بخنده !
راستش
شاید اگر دختره نمی گفت که داره میره خارج همیشه دلشوره داشتم که بازم
برگرده به زندگی حسام و بخواد از هر طریقی به عشقش برسه !
اما خارج رفتنش نوید خوبی بود
چی بهتر از این که شر یه مزاحم کم شد و تکلیفش معلوم شد !!
همونجوری
که حسام گناه گذشته من رو نادیده گرفت ، منم گناه نکرده حسام رو ندید
گرفتم و همونجا تصمیم گرفتم اصلا اسمی از دختری که حتی اسمش رو هم نشنیدم
نبرم !

بعد از ناهار و یه گردش خوب ، دیگه خیلی خسته شده بودم ، خودم پیشنهاد برگشتن دادم
وقتی نشستیم توی ماشین حسام گفت :
_الهام
_بله ؟
_من بابت رفتارم توی پارک معذرت می خوام باور کن دست خودم نبود
فهمیدم چرا این حرفُ می زنه … بهش گفتم :
_حسام تو از چی ناراحتی ؟
با شرم گفت :
_خوب ما تازه محرم شدیم ، نباید به خودم اجازه می دادم که …
دلم نمی خواست بخاطر دوست داشتن پیش خودش محکوم بشه ، نذاشتم حرفش رو تموم کنه
_اون صیغه که بین ما خونده شد چه معنی ای میده ؟
_محرمیت !
_خوب؟
_ می دونی ، شاید تا هفته پیش فکر می کردم که می تونم تو عشق خیلی صبور باشم اما انگار اشتباه می کردم
حالا که می دونم عشقم شده همه چیزم و هیچ گناهی در کار نیست ، سخته کم نیارم
لبخند پر از خجالتی زدم و سکوت کردم ، خندید و بعد از چند لحظه گفت :
_راستی یادته اون روزی که چادر سرت کردی بهت چی گفتم ؟
یکم فکر کردم و گفتم :
_آره تقریبا ، فکر کنم گفتی خوشحالی که یه تصمیم خوب گرفتم
_به جز اون
_نمی دونم ، یادم نمیاد !
_گفتم که یه جایزه پیش من داری ، یادت اومد ؟
_اِ ! آره راست میگی همینو گفتی ولی جایزه ندادی
خندید و از تو داشبورد یه چیز خیلی آشنا در آورد و گرفت طرفم
_اینم جایزه فرشته زمینی خودم
بدون اینکه بگیرم با شیطنت گفتم :
_این فرشته کیه که اسمش شده ورد زبونت !؟
_تویی دیگه
_من اسم دارم خودم ، اسمم الهامِ
_تو قبلا هم همینقدر حسود و شیطون بودی !؟
جعبه رو گرفتم و گفتم :
_تازه شیطون ترم میشم ، احسان که بهت هشدار داد !
_چه بانمک ، یهو از فرشته تبدیل شدی به شیطان !
_حســــام !!!

وقتی در جعبه رو باز کردمُ چشمم افتاد به انگشتری که این همه ذهنم رو درگیر کرده بود لبخند پر از آرامشی زدم
پس این جایزه خودم بوده و نمی دونستم !
_این همونی نیست که تو کافی شاپ بهم نشون دادی؟
_چرا خودشه
_یعنی برای من خریده بودی ؟
_بله ، اما چون بار اولم بود خواستم قبل از اینکه بهت بدم مطمئن باشم که اندازته ، دوست داشتم اولین هدیه ام بعد از عقدمون باشه

چه زلال بود دوست داشتنش !
تمام تشکری که می خواستم بکنم رو ریختم توی نگاهم ….
انگشتر رو دادم بهش تا خودش دستم بکنه ، شاید دلیلش همین بود که می خواست بعد از عقد بهم بدش !
بعضی وقت ها نمیشه احساست رو توصیف کنی ، شاید انقدر عمیق و زیباست که به زبون آوردنش جالب نیست چون حق مطلبُ ادا نمی کنه !
برای دختری که تمام عمر هیچ نا محرمی لمسش نکرده خیلی شیرینه که برای اولین بار دستاش رو بسپره به دست کسی که هم شوهرشه و هم عشقش !
چون مطمئنه که درگیر هوس نیست و طعم خوشیش کوتاه مدت نیست !
تمام لحظه های اون روز خاطراتی شد که توی ذهن و قلبم به ثبت رسید ، جایی که بهتر از هر دفتر خاطراتی می تونست باشه
حتی آهنگ عاشقانه ای که احسان باعث شد تا گوش بدیم رفت کنج ذهنم ….

اونی که همه دنیامه ، اون تویی یه دنیا میخوامـت
اونی که نباشه میمیرم، تویی که از تو جون میگیرم

تو دنیا من تنهــــــا ، به عشقــه تـو زنده ام
با یادت خوشحالم ، با فکــر تو می خنـــدم
به شــوق خوابِ تـو ، چشمامـو می بنــدم

آروم آروم عـاشق شــــدم با همه وجودم
با تو خوبم هرگز به این خوشبختی نبـودم

اون که یـــه دنیا دوسش دارم
اون تویـــی تنهــات نمی ذارم

روزا چشمــام تــو رو می بینه
خوشبختی کـه میگن همینـه

تو دنیا من تنهــــــا ، به عشقــه تـو زنده ام
با یادت خوشحالم ، با فکــر تو می خنـــدم
به شــوق خوابِ تـو ، چشمامـو می بنــدم

آروم آروم عـاشق شــــدم با همه وجودم
با تو خوبم هرگز به این خوشبختی نبـودم

_ حسام بخدا خسته شدم !
دیگه نمی تونم ، فکر نمی کردم اینجوری بشه وگرنه هیچ وقت نمی گفتم باشه !!
از من کلافه تر بود ، دستی توی موهاش کشید و گفت :
_خوب تقصیر من چیه ؟ بابا منم خسته شدم
_تقصیر تو نیست ، اما من می دونستم فقط وقتمونُ تلف می کنیم … برو حسام ، برو
_الهام جان ، خواهش می کنم ، من جوابِ …
نذاشتم ادامه بده و با اخم گفتم :
_جواب همه با من ! برو
_یکم دیگه تحمل کن ، ما که اینهمه صبر کردیم
_تا کِی !؟
_نمی دونم
نشست کنارم روی نیمکت و گفت :
_اصلا حق با تو بود ، از اول اشتباه کردیم
_تازه فهمیدی ؟؟
_به نظرت حالا چیکار کنیم ؟

دیگه داشتم منفجر می شدم ، با جیغ گفتم :
_وای خدا ! دو ساعته دارم میگم برو ماشینو بیار تا بریم از جات تکون نمی خوری ، اونوقت میگی حالا چیکار کنیم ؟
_خوب چرا عصبی میشی عزیزم !؟
_از بس تو آرامش داری
_مگه بده ؟
_نمی
دونم والا ، خشک شدم بیا کمک کن بلند بشم بریم ، جواب زنعمو هم با خودم
… با این دختر تربیت کردنش ! یکی نیست بگه نونت نبود آبت نبود دیگه قبول
مسئولیتت چی بود اونم با این اوضاع احوال !
با خنده دستمُ گرفت و کمکم کرد ….
_آخه سپردنشون دست ما الهام ولشون کنیم بریم ؟!
_خوب ما هم می سپاریمشون به خدا ، ببین چادرم درسته بالاش ؟
مثل همیشه با حوصله نگاه کرد و گفت :
_آره خانومم تو بعد از 3 سال هنوزم خوشگلی
_بر منکرش لعنت !

هنوز یه قدم بر نداشته بودیم که صدای نحس سانی اومد
_بچه ها ما اومدیم
با حرص نگاهش کردم و گفتم :
_زحمت کشیدی می خواستی یه سر به کارخونه اش هم بزنی !!
_الهی فدات شم خسته شدی ؟ خوب مرده گفت بریم تو انبار هم یه سر بزنیم ، وای نمی دونی چقدر مدل های خوشگل داشتند نه کسری ؟
کسری با عشق نگاهش کرد و گفت :
_آره قشنگم ، مهم اینه که تو ازشون خوشت اومد
با دست زدم به پهلوی حسام و زیر لب گفتم :
_یاد بگیر
دلم نیومد به سانی زیادی خوش بگذره … گفتم
_جای کتی خالی ، کاش اونم مدل ها رو می دید بلاخره خواهره توقع داره ، میگم چطوره فردا با اون بیای هان ؟
ساناز بی صدا و با اشاره داشت بهم فحش می داد ….
یکم مشکوک می زد … رفتم پیشش و آروم گفتم :
_سانی ها کن
_وا ! یعنی چی ؟
_جون من
_ چرا قسم میدی ؟ بیا …
همین که ها کرد فهمیدم چه خبره ، سریع زدم پشتش و گفتم :
_خاک تو سرت !! همینجوریم 100 کیلو شدی میمیری کباب ترکی کوفت نکنی ؟
_الهـــــام !! از کجا فهمیدی ؟
_که 100 کیلو شدی ؟
_نه کباب ترکی خوردم
_دیگه
بعد از یه عمر می شناسمت ، بیچاره اگر 4 بار نمی بردمت کتابخونه و کتایون
نمی دیدت الان جنابعالی با سرخوشی تشریف نمی آوردی جهاز بخری
برو خدا رو شکر کن کسری ورزشکاره هیکلش به تو می خوره وگرنه خودم رای کتی رو می زدم !
حالا به جای رژیم گرفتن رفتی دو لپی کباب زدی که هیچ ، منم با این وضعیت گذاشتی اینجا …اصلا نمیگی من هوس کنم ؟
_الهی فدات شم که منو شوهر دادی عزیزم ، اما وظیفت بود
بعدشم تو که دیگه ویار نداری بابا بچه ات دو روز دیگه به دنیا میاد !
_تا دیروز از حالم خبر نداشتی ، اونوقت حالا که به نفعته دیگه تاریخ دقیق اعلام می کنی؟
_بگم غلط کردم خوبه ؟
_نه چندان ولی بازم بد نیست ! حالا چی شد پسندیدی؟
_نه ، کسری میگه یه جای خوب سراغ داره بریم اونجا هم سر بزنیم
_سانــــاز !
_تو رو خدا
_خوب شما برید ما هم میریم خونه
_خیر سرم می خوام با سلیقه تو خرید کنما !
_خودت از من خوش سلیقه تری عزیزم
_وای نگو ، من همیشه عاشق آرامش خونه توام
_آی کیو ، آرامش خونه من بخاطر جهزیه ام نیست ، دلیلش عشقیه که تو هوای اون خونه موج میزنه
چند لحظه گذشت اما سانی جواب نداد ، گفتم :
_چی شد پس ؟
_هیچی تو ادامه بده من می ترسم حرف بزنم حالم بهم بخوره !
خندیدم و زدم تو سرش ….
_بیا بریم تا شب نشده
بوسم کرد و گفت :
_قربون الی جونم ، کسری ماشینو اون طرف پارک کرده سر خیابون ترمز بزنید تا ما بیایم
_باشه
تو جهت مخالف ما حرکت کردند تا برسیم به ماشینامون
_الهام !؟
برگشتم سمتش ، هنوز خیلی دور نشده بودند
_چیه ؟
از تو نایلونی که دستش بود یه لباس بچگونه درآورد و گرفت بالا ، با خوشحالی گفت :
_یادم رفت ، اینم برای نفس خانوم جنابعالی خریدم
خندم گرفت … سرمُ تکون دادم و گفتم :
_هوار تو سرت ! هنوز نمی فهمی لباس دخترونه صورتیه نه آبی !! برو نگه دار برای سیسمونی پسر خودت
4 نفری زدیم زیر خنده … تا دید ضایع شده لباسُ پرت کرد تو کیفش ، شکلک درآورد ، دست کسری رو گرفت و رفتند .
حسام با خنده گفت :
_خوب گناه داشت چرا اینجوری کردی ؟
_بس که گیجه ! همه حواسش پیِ خورد و خوراکه فقط
_هر کسی یه علاقه ای داره دیگه ، نگاه کن انگار داره بارون میاد
_نه ! بارون نمیاد
_چرا یه قطره خورد به صورتم وایستا یه لحظه
وایستادیم ، راست می گفت ، یه قطره هم افتاد رو صورت خودم ، لبخند زدم و گفتم :
_من همیشه عاشق بارونم
_خوب منم عاشق توام
_حسام ؟
_جونم
_می خوام چند وقت دیگه یه رمان بنویسم
_واقعا ؟ !
_اوهوم ، نظرت چیه ؟
_خیلی عالیه ، موضوعش چیه ؟ اجتماعی ؟
_نه بابا عاشقانه !
_از این عشق های مدل جدید ؟
_نخیر ، می خوام قصه عاشقی خودم ُ خودت رو بنویسم
با خوشحالی و یه دنیا مهر گفت :
_ممنونم الهام ، تو انقدر خوب و ماهی که همیشه و همیشه ملکه ی قلب منی . اصلا چطوره همینو بذاری اسم رمانت ؟
_قشنگه ولی من یه چیز دیگه دوست دارم
_چی ؟
دستم
رو آوردم بالا ، قطره های بارون بیشتر شده بود ، صدای مادرجون هنوزم تو
گوشم بود ، خندیدم و خیره شدم توی چشم های مهربونش و گفتم :
_چیک چیک … عشق !


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top