قصه بچه گانه

thumbnail

داستان بچه گانه روباه و پوستین

داستان بچه گانه روباه و پوستین

داستان بچه گانه روباه و پوستین


روزی
روزگاری، روباهی پوستینی پیدا کرد. جلو رفت و آن را برداشت. خوب نگاهش کرد
و با خود گفت: «عجب پوستین خوب و گرمی است. آن را بردارم، به دردم می
خورد.»

روباه، پوستین را روی دوشش انداخت و به راهش ادامه داد.
در بین راه، گرگی به روباه رسید. با تعجب به او نگاه کرد. جلو رفت و پرسید:
«عجب پوستین خوبی داری!»

روباه گفت: «بله، پوستین گرم و نرمی است.
زمستان که بشود، راحتم. دیگر از سرما نمی ترسم، این پوستین از پوست گوسفند
درست شده. پشم های بلند آن مرا گرم نگه می دارد.»

گرگ با حسرت به
پوستین نگاه کرد. روباه فهمید که گرگ هم دلش می خواهد پوستینی مثل او داشته
باشد، در همان لحظه نقشه ای کشید تا به گرگ کلک بزند.

پس به گرگ گفت: «می خواهی پوستینی مثل این داشته باشی؟»

گرگ گفت: «بله، خیلی دلم می خواهد.»

روباه گفت: «اینکه کاری ندارد. خیلی راحت می توانی صاحب یک پوستین شوی.»

گرگ گفت: «چطوری؟»

روباه گفت: «کار من پوستین دوزی است. خودم برایت یک پوستین خوب می دوزم. فقط یک شرط دارد.»

گرگ پرسید: «چه شرطی؟»

روباه گفت: «شرطش این است که یک گوسفند شکار کنی و برای من بیاوری، من هم با پوست آن، پوستینی برایت می دوزم.»

گرگ خوشحال شد و رفت. گوسفندی شکار کرد و آن را نزد روباه برد.

روباه گوسفند را گرفت و گفت: «سه روز دیگر بیا و پوستینت را تحویل بگیر.»

سه روز بعد، گرگ سراغ روباه آمد و پرسید: «پوستین من حاضر است؟»

روباه گفت: «نه. گوسفندی که آورده بودی، خیلی کوچک بود. پوستش برای یک پوستین کافی نبود. گوسفند دیگر بیاور.»

گرگ رفت و گوسفند دیگری آورد. روباه با خوشحالی آن را گرفت و گفت: «سه روز دیگر بیا! پوستینت حاضر است.»

اما
سه روز بعد، وقتی گرگ به خانه روباه رفت، پوستین حاضر نبود. روباه گفت:
«گوسفندی که آورده بودی، پوستش را کندم. دیدم پوست خیلی نازکی دارد.
پوستینش خوب در نمی آید. باید گوسفند دیگری بیاوری.»

گرگ رفت و سومین
گوسفند را آورد. روباه هم گفت که سه روز دیگر بیاید و پوستین را ببرد؛ اما
سه روز بعد، باز هم پوستین حاضر نبود. این بار هم روباه خواسته بهانه ای
بیاورد؛ اما گرگ خیلی عصبانی شده بود.

روباه را به کناری پرت کرد و
داخل خانه اش شد تا ببیند چه خبر است. دید کلی پوست و استخوان گوسفند در
حیاط خانه روباه ریخته است. همه چیز را فهمید. به طرف روباه دوید تا حقش را
کف دستش بگذارد. که روباه پا به فرار گذاشت. رفت که رفت.

هنوز هم که هنوز است، روباه از دست گرگ فراری است و خودش را به او نشان نمی دهد



قصه موش کوچولو و اینه

یکی بود یکی نبود.

یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت  و بازی می کرد که  صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید.پشت بوته ای پنهان  شد و خوب گوش کرد.صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد.

 

موش کوچولو که خیلی از گربه ها می ترسید،
از پشت بوته ها به بچه گربه نگاه می کرد و از ترس می لرزید.بچه گربه که
مادرش را گم کرده بود، خیلی ناراحت بود. موش کوچولو می ترسید اگر از پشت بوته خارج شود، بچه گربه او را ببیند و به  سراغش بیاید و او را بخورد؛ اما بچه گربه آن قدر نگران  و ناراحت بود که موش کوچولو را پشت بوته ی گل سرخ نمی دید.

 

او فقط می خواست که مادرش را پیدا کند.با
صدای بلند می گفت:«میومیو مامان جون من اینجام، تو کجایی؟» او آنقدر این
جمله  را تکرار کرد تا مادرش صدای او را شنید و به طرفش آمد و او را با خود
از باغ  بیرون برد.

 

موش کوچولو
نفس راحتی کشید و دوباره مشغول بازی شد.همین طور که زیر بوته ها می دوید و
ورجه ورجه می کرد، چشمش به چیزی افتاد که زیر بوته ها برق می زد
.

 

به طرف آن رفت، یک آینه کوچک  با قاب طلایی
بود.موش کوچولو توی آینه نگاه کرد و خودش را دید.خیال کرد یک موش دیگر را
می بیند.خوشحال شد و شروع کرد با عکس خودش حرف زدن.می گفت:«سلام، میای با
من بازی کنی؟» دهان موش کوچولوی توی آینه تکان می خورد ولی صدایی به گوش
موش کوچولو نمی رسید.موش کوچولو آنقدر با موش توی آینه حرف زد که حوصله اش
سر رفت و ساکت شد.

 

بلبل که روی
درختی نشسته بود و او را تماشا می کرد خنده اش گرفت و صدا زد:«آهای موش
کوچولو، اون آینه است. تو داشتی با عکس خودت توی آینه حرف می زدی.»

 

موش کوچولو سرش را بلند کرد.بلبل را دید.
پرسید:«یعنی این خودِ من هستم؟من این شکلی هستم؟» بلبل جواب داد:« بله، تو
این شکلی هستی.آینه تصویر تو را نشان می دهد.»

 

موش کوچولو بازهم به عکس خودش نگاه کرد و
از خودش خوشش آمد. او با خوشحالی خندید.بلبل هم خندید.چندتا پروانه که روی
گلها پرواز می کردند هم خندیدند.گل های توی باغ هم خنده شان گرفت. صدای
خنده ها به گوش غنچه ها رسید.غنچه ها بیدار شدند و آنها هم خندیدند و بوی
عطرشان  در هوا پیچید.

 

بلبل شروع کرد به خواندن:

من بلبلم تو موشی

تو موش بازیگوشی

ما توی باغ هستیم

خوشحال و شاد هستیم

گل ها که ما را دیدند

به روی ما خندیدند

 

آن روزموش کوچولو دوستان  زیادی پیدا کرد و حسابی سرگرم شد. وقتی حسابی خسته شد و خوابش گرفت، دوید و به لانه اش برگشت و خوابید.



ویدیو : قصه بچه گانه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top
free html hit counter