متن كامل رمان زيبا و عاشقانه “يك قدم تا عشق” از اعظم طهماسبي
باد سرد پاییزي به صورتم تازیانه می زد، زیپ پالتویم راتا روي چانه بالا
کشیدم و بی صبرانه به انتظار تاکسی ماندم.. دردل مدام به فواد بدوبیراه می
گفتم که حاضر نشده بود قید خوابش را بزندو مرا به دانشگاه برساند. اگرچه
فواد تمام شب گذشته را شیفت شب بود ودر بیمارستان به مداواي بیماران مختلف
پرداخته بوداما باز هم انتظار داشتم که مرا در این هاي سرد به دانشگاه
برساند. با شنیدن صداي بوق تاکسی به خودم آمدم و بدون معطلی خودم را روي
صندلی آن انداختم.
ساعتی بعد در هیاهوي دختران و پسرانی که به دانشکده هجوم می آوردند خودم را
گم کردم. مغرورانه و با گامهایی محکم بدن توجه به اطرافم به طرف سالن
کلاسها رفتم. از دور ندارا دیدم .
ازهمانجا برایم دستی تکان داد و من باتبسمی جواب اورا دادم . و به طرفش
رفتم. ندا تنها همکلاسی بود . که موفق شده بودم با او رابطه برقرار کنم. در
واقع اخلاق من به گونه اي بود که خیلی به ندرت پیش می آمد با کسی صمیمی
شوم. البته صمیمی که نه در حد یکرابطه دوستانه فقط همین. فکر کنم پایداري
رابطه من و ندا هم به این علت بود که او توانسته بود مرا به چنین اخلاقی به
عنوان دوست خود بپذیرد. ندامثل همیشه شادو قبراق به نظر می رسید. ابتدا به
گرمی خوش و بشی با هم کردیم بعد اونگاهی به سر تا پایم انداخت . و با حرص
گفت :
-فرناز جان حیف از این همه خوشگلی که خدا به تو داده.
تبسمی کردم و با آرامی گفتم:
حالا چرا حیف؟
آب دهانم را به سختی فرو دادم و گفتم: هیچ اتفاقی برایم رخ نداده است فقط یکباره احساس سرگیجه شدیدي به من دست داد،همین.
فواد نگاهی به مامان انداخت و گفت:نگران نباشید ،خدا را شکر که به خیر گذشت
. انشاا… تا یک ساعت دیگر مرخص می شود و به خانه می بریمش.
بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدم و به خانه آمدم،فکرو خیال باربد مخصوصا
آن تلفن و حرف هایی که به او زدم لحظه اي مرا آرام نمی گذاشت و مثل بختکی
در خواب و بیداري به سویم هجوم می آورد و مرا آزار می داد،به حدي که
نتوانستم تا سه روز به دانشگاه بروم . گاهی شرمنده اخلاقم می شدم و خودم را
به باد سرزنش می گرفتم که چرا آن حرف هاي زننده را به خانواده باربد نسبت
دادم و گاهی هم می گفتم که حقش بود چون تمام حرف هایی که به او زدم انعکاس
رفتار او بود که باعث عصبانیت من می شداگر او عکس مرا پس می داد یقینا
ماجرا با گفتن حرف هاي زننده من تمام نمی شدواقعا هدف باربد از این افکارو
حرکات شیطانی اش چه بود؟
او چگونه به خودش جرات داد تابا من اینچنین رفتار کند و عکسم رابردارد و به آن زل بزند! اینها تمام حرف هایی بودکه به
ذهنم هجوم می آورد و باید در آن زمان که او از رفتارمن عصبانی شده بود ،در
جوابش می گفتم اما افسوس که حالا خیلی دیر شده بود.به موهایم چنگ زدم و آه
بلندي کشیدم و گفتم:
-خدایا من در طول عمرم به یاد ندارم به کسی تهمت یا حرف ناروایی زده
باشم،من که از برگ گل هم پاك ترم چرا باید براي یک احساس لعنتی که به سراغم
آمده ،آن هم به خاطر هیچ و پوچ در برابر باربد خردو تحقیر شوم. از فردا
باید در کلاس او را ببینم و زجر بکشم و در نهایت شرمندگی سرم را پایین
بیاندازم و از کنارش رد شوم تا این چند ترم لعنتی بگذرد،باید تاوان پس
بدهم،آن هم تاوان غرور و خودخواهی ام را؟ چون که همه خواستگارانم را با
سنگدلی تمام از خودم درو کردم ؟
آیا حالا آه و نفرین آنها مرا گرفته که باید اینگونه دل شکسته شوم و اشک بریزم ؟ به کدامین اشتباه باید بسوزم؟…..
بعد از گذشت سه روز به دانشگاه رفتم،در دل با خداي خود رازو نیاز می کردم که با او روبه رو نشوم،در این روز سرد
زمستانی دانه هاي عرق بر پیشانی ام نمایان می شد که نشانه شرمندگی از اخلاف
خودم بود . دستمالی از جیبم درآوردم و پیشانی ام را پاك کردم و به طرف
کلاس رفتم،ازبخت بدم هنگام ورودم به کلاس به باربد برخورد کردم و یکباره
بند دلم پاره شد. او نگاهی پراز تمسخر برویم انداخت و به همراه نیشخندي
گفت: – اوه خانم فاخته بالاخره اعتصاب را شکستید و به دانشگاه آمدید؟
زبانم در دهانم سنگین شده بود براي همین هم نتوانستم جواب او را بدهم شاید
هم به خاطر حماقت بزرگی که در حق خودم کرده بودم شرمگین بودم . دربرابر
نگاه ها و حرف هاي طعنه دارش سکوت کردم و سپس با گام هایی تند از کنارش
گذشتم و وارد کلاس شدم.
ندا با دیدنم چشمانش را گشاد کرد و با ذوق به طرفم آمدو گفت: دختر هیچ معلومه کجایی ؟ چرا این مدت به کلاس
نیامدي؟ داشتم از نگرانی دق می کردم !
لبخندي زورکی زدم و به او گفتم: – ندا جان ممنون از اینکه به یاد من بودي،کمی کسالت داشتم که خوشبختانه بر طرف شد.
ندا چشمکی به من زدو گفت:بعضی ها بدجوري بی قرارت بودند!
با تعجب پرسیدم : مثلا کی؟
ندا سرش را به گوشم نزدیک کردو گفت: جناب باربد خان .
تعجبم دوبرابر شده بود و سریع از او پرسیدم: می شود واضح تر حرف بزنی؟
ندا از دیدن تغییرو تحولم به خنده افتاد و بعد با شیطنت گفت: مثل اینکه تو هم یه جورایی بی قرار اویی؟
و بعد با خنده شانه هایش را بالا انداخت و حرفش را ادامه دادو گفت: در این
دوسه روزي که نبودي باربد بدجوري دل تنگت شده بود دیروز بعد از کلاس پیشم
اومد و بعد از کلی من من کردن پرسید چرا خانم فاخته به دانشگاه نمی آید؟
ندا بازهم لبخندي زدو سپس ادامه داد: -جالب بود وقتی که از تو اظهار بی اطلاعی کردم قیافه اش آشکارا در هم فرو رفت !
لبخندي زدم وگفتم:ندا جان تو هم چه فلسفه بافی می کنی براي خودت!
ندا دهان باز کردتا حرفی بزند که با ورود استاد حرفش راقطع و سکوت کرد.
با خود گفتم،آیا نیامدنم به دانشگاه او را نگران کرده بود؟ آه باربد
خدالعنتت کنه که معلو نیست در اون مخت چه می گذردو چه جور آدمی هستی؟
با صداي بم و مردانه استاد از افکارم بیرون آمدم. استاد نام او را صدا
زدوگفت: – آقاي آشتیانی امیدوارم که امروز آمادگی ارائه کنفرانس را داشته
باشی؟
باربد از جایش بلند شد،قلب من بار دیگر فرو ریخت. ندا سرش را به گوشم نزدیک کرد و به آرامی گفت :
-دیروز نوبت کنفرانسش بود اما آنقدر آشفته به نظر می رسید که نتوانست درس جواب بدهد.
آرام گفتم: که اینطور !
باربد به طرف تابلو رفت و شروع به کنفرانس دادن کرد، در تمام این مدت سرم
پایین بود و به کتاب خیره شده بودم و سعی می کردم که به حرف هاي او گوش
بدهم اما متاسفانه آنقدر فکرم آشفته بودکه نتوانستم کوچکترین مطلب را از او
یاد بگیرم . استاد که از نحوه کنفرانس دادن به وجد آمده بودشروع به تحسین
کردن او کرد.با خودم گفتم:انگار باربد مهره مار دارد که حتی اساتید هم
شیفته او هستند!
لحظاتی بعد با صداي استاد که نامم را صدا میکرد وجودم یکباره درهم فرو ریخت، به زحمت از جای خود برخاستم و با
صداي بلند گفتم :-بله استاد.
استاد از بالاي عینک ابتدا نگاهی به من انداخت وسپس نگاهش را به لیستی که در دست داشت دوخت و گفت:
-خانم فاخته شما و خانم ندا کمالی را درکنار آقاي آشتیانی در یک گروه قرار دادم تا تحقیقی را که موضوعش به عهده
خودتان باشد را انتخاب و مورد بررسی قرار دهید.
استاد سکوت کردو سپس با انگشت،اشاره اي به باربد و من و ندا کردوگفت: –
یادتان باشد که از هرسه شما انتظاري دیگردارم. امید وارم که انتظار مرا بر
آورده کنید .
در این هنگام من وباربد همزمان با هم گفتیم :ولی استاد ما….
سپس هردو حرفمان را قطع کردیم استاد از جایش بلند شدو در حالی که با دست
اشاره می کرد تا من و باربد بنشینیم ،بی خبر از حال دل ما گفت: بله شما
دوتا و خانم کمالی می توانید تحقیق دلخواه مرا انجام دهید .
وبعدرو به بچه هاي دیگر کلاس کردو گفت:
– آقایان و خانم ها،طبق لیستی که دردست دارم اسامی گروه ها را عنوان می
کنم،شما باید هرچه سریع تر دور هم جمع شویدو کار تحقیقاتی خود را شروع
کنید.بعداستاد تک سرفه اي کردو شروع به خواندن اسامی گروه ها کرد. وقتی
استاد اسامی گروه ها را خواند براي یک لحظه تصمیم گرفتم که اسمم را در گروه
دیگري بنویسم. اما خیلی زود پشیمان شدم و گفتم،اگر من اعتراض کنم استاد
دلیلش را می پرسدو بعد هم بچه هاي کلاس فورا به آن شاخ و برگ می دهند و
شروع به شایعه پراکنی می کنند……………..به ناچار سکوت کردم و خودرا در دریاي
آشفته درونم غرق کردم هیچ نمی دانم زمان چگونه سپري شدو کلاس آن روز به
پایان رسید . صداي ندا مرا از عالم خود بیرون
آوردوگفت:-فرناز جون بهتره اگه حالت خوبه و مشکلی نداري به اتفاق آقاي آشتیانی موضوع تحقیق را انتخاب کنیم .
سرم را چرخاندم که جوابش را بدهم اما با دیدن باربد به کلی فراموش کردم که
چه می خواهم بگویم. تازه متوجه شدم که جز من و ندا و باربد کس دیگه اي در
کلاس نیست! با وجو باربد دوباره آتش درونم برپاشد احساس کردم که هر لحظه هم
شعله ور تر می شود. ندا با دست به شانه ام زدوگفت: فرناز جون انگار حالت
خوب نیست ،درسته؟
نگاهش کردم گفتم: نه مشکلی ندارم اگر میخواهید موضوع تحقیق را انتخاب کنید
من آماده ام. دراین هنگام ندا نگاهی به باربد انداخت و گفت: پس آقاي
آشتیانی بسم الله..………
باربد چنگی به موهایش زدو سپس رو به نداگفت: خانم کمالی بهتره اول یه چیزي
بخوریم فکر نکنم با شکم خالی بتوانیم تمرکز حواس داشته باشیم .
ندا لبخند زنان به او گفت: این که عالیه آقاي آشتیانی به شرطی که مهمان شما باشیم،نه فرناز جون؟
سرم را بالا آوردم و به آرامی گفتم: من که چیزي میل ندارم .
باربد حرفم را قطع کردو با طعنه گفت:خانم فاخته که با شکم خودشم درگیره!
باربد بعد از گفتن این جمله دوباره رو به ندا کرد و گفت:خانم کمالی در سالن غذا خوري منتظرتان هستم .
بعد بدون اینکه منتظر پاسخی از طرف نداباشه از کلاس بیرون رفت. ندا در حالی
که دستم را می کشید تا از کلاس خارج شویم گفت: فرناز جون در برابر باربد
دیگه نمی تونی بی تفاوت باشی.پس بی خود حفظ ظاهر نکن!به قول شاعر رنگ
رخساره خبر می دهد از سر درون لبخند تلخی زدم و به او گفتم: ندا جان تو هم
عادت داري که فقط به ظاهر افراد نگاه کنی؛ در صورتی که از باطن اونها خبر
نداري!
ندا بی خبر از همه چیز گفت: باطنت رو هم به زودي خواهیم دید!
وارد سالن غذا خوري که شدیم .،هر دو سکوت کردیم و با دیدن باریدکه روي
صندلی نشسته بود و ظاهرا انتظار ما را می کشد به طرفش رفتیم.قلبم مثل طبلی
در سینه ام شروع به تپیدن کرد. باز او را دیدم و دستخوش احساسات
شدم.بادستانی لرزان صندلی را عقب کشیدم و وجود سست و بی رمق خود راروي آن
رها کردم. باربد از جایش بلند شد و در حالیکه به موهاي پرپشتش دست می کشید
گفت:خانم هاچی میل دارند؟
ندا بدون رودر بایسی گفت:یک بندري تندو تیز لطفا.
باربد بدون اینکه به من نگاه کند گفت: و شما خانم فاخته؟
در حالی که صدایم آشکارا می لرزیدگفتم: من که گفتم…چیزي میل ندارم.
باربد نفس عمیقی کشیدو گفت: هر طور که مایلید.
بعد از رفتن او ندا سرش را جلو آوردوگفت :فرناز جون فدات شم اینجا دیگه جاي
ناز کردن نیست. عزیز دلم باور کن من تاآخرشو خودندم. که تو تنها با نگاه
هاي باربد غش و ضعف می ري پس دیگه….
با آمدن باربد ندا حرفش را قطع کرد.باربد خوراکی ها را روي میز گذاشت و بعد
یک صندلی را عقب کشیدو روبه روي من نشست. از گرما و حرارتی که دوباره بر
وجودم حکم فرما شده بود،احساس ذوب شدن می کردم. و مدام با دستمالی که دردست
داشتم عرق هاي روي پیشانی ام را پاك می کردم و بود اینکه به اطرافم نگاه
کنم سرم را پایین انداخته وبا دسته گلی که روي میز قرار داشت بازي می کردم.
یک لحظه احساس کردم که باربد به چهره ام زل زده ناگهان اختیار چشمانم را
از دست دادم و درحین اینکه سرم را بالا می بردم نگاهم در نگاه باربد گره
خورد.احساسم درست بود اما به محض اینکه من نگاهش کردم خیلی زودنگاهش را از
من گرفت و ناگهان ساندویچ در گلویش گیر کرد و به شدت به سرفه افتاد. طوري
که ندا نگران از جایش بلند شدو به طرف بوفه رفتو بعد با لیوانی آب به طرف
باربد آمد. در یک لحظه به او نگاهی انداختم ،مانند لبو قرمز شده بود خنده
ام گرفت و سرم را پایین انداختم و لبخند کوچکی ب لبم نشاندم. ندا از دیدن
خونسردي ام حرصش گرفته بود.و از اینکه من نسبت به باربد خودم را بی تفاوت
نشان می دادم نگاهی پر از سرزنش به من انداخت و چیزي نگفت. باربد وقتی به
حالت طبیعی اش برگشت از خودن بقیه ساندویچش صرف نظر کردو دقایقی بعد با تک
سرفه اي سکوت سه نفره را شکست و با صداي آرام و زیبایش گفت:بهتر است هرچه
زودتر عنوان تحقیق را تعیین کنیم .
ندا حرف او را تایید کردولی من سکوت کردم و آماده شنیدن شدم . باربد خیلی شمرده شروع به گفتن کرد:به نظر من
تحقیق را می توانیم با موضوع بیماري آنفولانزا شروع کنیم. بر خلاف اینکه
متاسفانه ،همه ابن بیماري را ساده می گیرند بابی توجهی نسبت به آن باعث به
وجود آمدن بیماري هاي دیگر هم می شوند.
دقایقی بعد باربد صحبتی را تمام کردو با کشدن نفس عمیقی گفت :خب خانم ها نظرتون چیه؟ ندا فوري روبه من کردو گفت:
من که مخالفتی ندارم. بعد نگاهش را به من دوخت و حرفش را ادامه داد
وگفت:موضوع جالبه در ضمن ما هم می تونیم درکنارش مصاحبه هاي مختلفی از چند
پزشک تهیه کنیم و نظر اون ها را درمورد بیماري و بیماران بدانیم. و هم چنین
راه هاي مقابله با آن را بدست بیاوریم که تحقیقاتمان کامل تر شود. ندا این
بار دستانس را در هم قفل کرد و با عجله به من گفت: فرناز جان تو باید
مسئولیت مصاحبه ها را قبول کنی چون به راحتی می توانی با فواد و هم کارانش
مصاحبه هاي مختلفی انجام دهی.
باربدحرف ندا راقطع کردو فورا پرسید:فواد کیه؟
ندا نگاه پر معنایی به من کردو در جواب باربد گفت: فواد برادر فرناز و متخصص اطفاله. باربد با لحن آرامی گفت:که
اینطور!من هم می توانم از خواهرم کمک بگیرم و مصاحبه اي با او داشته باشم.
من و ندا نگاه گذرایی به هم انداختیم ،بعد ندا به او گفت: مگر خواهر شما هم پزشکه؟!
باربد سرش را چند بار تکان دادوگفت : بله او یک پزشک ماهرو موفقه.
هر کلمه که از دهان باربد خارج می شد انگار یک تکه آتش بود که به سویم پرتاب می شد. به یاد حرف هاي زشت و
رکیکی که به خانواده اش زده بودم افتادم،حالا با شنیدن صحبت هاي باربد
داشتم از شدت شرم می سوختم. نمی دانم چند دقیقه در حال خودم بودم که ندا
منو صدا کردوگفت: فرناز جون تو کجایی؟ اصلا هوش و حواست پیش ما نیست.ببینم
نمی خواهی نظري در مورد تحقیق بدهی؟
ضمن صحبت هاي ندا بارید نگاهش را به چهره ام دوخت و منتظر شنیدن حرف یا
انتقادي از طرف من شد. به زحمت نفس عمیقی کشیدم و با هول و هراس فراوان
گفتم: -من نظر خاصی ندارم. در مورد مصاحبه هم حتما با فواد صحبت خواهم کرد و
از او کمک خواهم گرفت .
ندا از لحن گفتارو کلامم لبخندي زد و در حالی که به شدت جلوي خنده اش را می گرفت رو به باربد گفت: خوب آقاي
آشتیانی ،فکر می کنم دیگه مشکلی نباشه،درسته؟
باربد نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت: خدا رو شکر نه انشاءا… از فردا کارمان را شروع می کنیم .
هر سه هم زمان با هم از جاي خود بلند و براي رفتن به خانه آماده شدیم. همان
طور که داشتم از ندا خداحافظی می کردم باربد با لحن زیبایش گفت: من شما را
می رسانم،میرم اتومبیلم را روشن کنم تا بیایید . و بعد بودن اینکه منتظر
جواب من و ندا باشد از سالن خارج شد و به طرف اتومبیل رفت . بعد از رفتن او
به ندا گفتم:
تو با باربد برو من می خواهم کمی پیاده روي کنم،فعلا خداحافظ .
ندا در حالی که دندانش را به لبش گرفته بود،دستم را گرفت و گفت: اولا که در
این هواي سرد نمی تونی پیاده روي کنی! در ثانی اگه تو نیاي من هم نمیام .
حرفش را قطع کردم و گفتم:آخه تو به من چی کار داري؟ خودت برو دیگه!
ندا بدون توجه به حرفم دستم را کشیدو کشان کشان مرا بیرون برد، چشمانم به
اتومبیل افتاد که قلبم فروریخت.دستم را با فشار از دست ندا خارج کردم و
هراسان از او خداحافظی کردم. و قبل از اینکه ندا بتواند عکس العملی انجام
دهد،با گام هایی بلند از اودور شدم تا او مانع رفتنم نشوداما متاسفانه هنوز
از در خروجی بیرون نیامده بودم که صداي بوق پیاپی اتومبیل باربد دوباره
مرا ترساند. باربد با صداي جادویی اش مرا صدا کردوگفت: خانم فاخته خواهش می
کنم سوار شوید .
برگشتم و نگاهش کردم،در نگاهش برق خاصی بود که مرا آشفته می کرد . باربد
یکبار دیگر خواهش کرد که سوار شوم،به قدري زبان در دهانم سنگین شده بود که
نتوانستم مخالفت کنم. و به ناچار با دستانی که آشکارا می لرزید در اتو مبیل
را بازکردم و سورا شدم. در دل هزار بار خودم را نفرین کردم که چرا بی جهت و
بودن آنکه بخواهم چنین نقطه ضعف بزرگی را به او داده بودم و حالا باید زیر
نگاه هاي او از شرم بسورم و دم نزنم. خاطرات آن روز در ذهنم پررنگ تر می
شد و در وجودم شعله می کشید. با دستمالی مرتب پیشانی خیسم را پاك می کردم.
هر لحظه که می گذشت بیشتر حس می کردم که ممکن است از شرم و گرمایی که بر
وجودم حاکم شده است خفه شوم! ندا دستش را بروي شانه ام گذاشت و گفت: نکنه
واقعا زبونتو موش خورده ؟ آخه دختر جون تو امروز چت شده؟ و بعد در حالی که
به چهره او دقیق تر شده بود گفت: فرناز جون واقعا مثل اینکه حالت خوب نیست
ها…چرا رنگت اینقدر
پریده؟
به زحمت آب دهانم را فرو دادم و به زحمت با صدایی که از ته چاه بیرون می آمد گفتم: ندا جون چیز مهمی نیست.
این بار نفس عمیقی کشیدم و سرم را بالا گرفتم. ناگهان متوجه باربد شدم که
از آینه اتو مبیل نگاهم می کند،وقتی نگاهم در نگاه ویران کننده اش گره
خورد،نیشخندي به من زد که تمام وجودم یکباره در هم فر ریخت! گویی می خواست
با آن نیشخند پر معنایش به من بفهماند که من علت این بد حالیت را می دانم،
من می دانم که در درون تو چه می گذرد…. با فشار دست ندا که بازویم را
تکان می داد از عالم پریشان خودم بیرون آمدم . ندا که بدجوري نگران سلامتی
من بودبا خواهش گفت: فرناز جون می خواي با هم بریم دکتر؟آخه حالت…
حرفش را قطع کردم و آرام به او گفتم : ندا جان باور کن من مشکلی
ندارم.نگران نباش. ندا سرش را به گوشم نزدیک کردوآرام گفت:پس مشکل چیز
دیگري است! بهتره که من هرچه زودتر پیاده شوم فکر کنم مزاحمتون هستم…
سرم را به جانبش چرخاندم و با جدیت نگاهی به او انداختم و گفتم: ندا!…
حرفم را قطع کرد ولبخندي به رویم زد و دوباره آرام گفت: رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون!
و بعد فوري رو به باربد کردو گفت :آقاي آشتیانی بی زحمت همین جا نگه دارید؟
باربد با تعجب پرسید: خانم کمالی مقصدتان همین جاست؟
ندا با اطمینان گفت: بله از لطفتون ممنون هستم .
با تعجب نگاهش کردم و خواستم بگویم چرا اینجا…که او چشمکی به من زد و از
ماشین پیاده شد. بعد از پیاده شدن ندا،باربد با سرعت بیشتري شروع به
رانندگی کرد.تنها شدن با او باعث منقلب شدن حالم می شد،طوري که از شدت شرم
نمی توانستم سرم را بالا بگیرم،باربد هم با سکوتش مرا بیشتر عذاب می داد.
شاید هم او هنوز به خاطر توهین هایی که به خانواده اش کرده بودم از من
دلگیر بود. لحظاتی بعد باربد ضبط صوت را روشن کردو طولی نکشید که صداي آرام
و دلنشین موسیقی این سکوت زجر آور را شکست!
“آسون نمی شم یار کسی من،آسون نمی دم دل به کسی من،مغرور ترین عاشق شهرم،من
جز به خودم با همه قهرم،نوازشم کن،نوازشم کن،اگه دوستم داري تو خواهشم
کن”…
بود،دوباره با خودم گفتم : پسر مغرور فکر می کنی « چه ترانه اي،زبان حال دل
من است یا باربد؟ در همین فکر بودم که ناگهان باربد با طعنه گفت: خانم
فاخته…میشه بپرسم چرا اینقدر درهم فرو رفته اید؟ رنگ هم که برچهره
نداري؟نکند از اینکه با من تنها شده اي می ترسی؟ یا… شاید یادآوري خاطرات
گذشته عذابت می دهد؟
از صحبت و لحن کلامش کاملا مشخص بود که می خواهد حرص مرا دربیاورد و با
طعنه و کنایه هایش مرا تحقیر کند بنابراین در حالی که سعی کمی کردم بر
اعصاب خودم مسلط شوم با لحن جدي به او گفتم: نگه دارید می خواهم پیاده شوم.
باربد برخلاف من با خون سردي ،سوت کوتاهی کشیدو گفت: اوه… خانم فاخته ،
چرا بدت اومد کمئ فقط می خواستم که درحالی که از احوال پریشانت بپرسم.
با حرص به او گفتم:لطفا هرچه سریع تر نگه دارید،احتیاجی به احوال پرسی شما ندارم. آقاي محترم !
باربد قهقهه اي سر داد و سپس بدون گفتن کلامی در کناري ترمز کرد،با عصبانیت
پیاده شدم و بعد تمام حرصم را روي درب اتومبیل خالی کردم و آن را محکم به
هم کوبیدم. باربد شیشه اتومبیل را پایین کشیدو گفت:
-به سلامت در ضمن یادت باشه از فردا وقتی بهت گفتم سوار شوبدون اینکه جلو دوستت ادا و اطوار در بیاوري فورا
می آیی و سوار میشی، این را هم یادت باشه که امروز براي اولین و آخرین بار
بود که از تو خواهش کردم تا سوار شوي چون من اصلا اهل خواهش کردن نیستم. از
شنیدن حرف هایش آتش گرفتم و در جواب او با خشم گفتم: من هم اصلا خوشم
نمیاد که سوار اتو مبیل تو شوم مگر تو که هستی که می خواهی مرا مجبور کنی؟
باربد در جوابم با لبخندي گفت:من همانم که…
یکباره حرفش را خورد اما طولی نکشید که دوباره گفت : من همانم که تو باید
تابع حرف هایم باشی،در غیر این صورت بنده هیچ تضمینی نمی کنم که راز نگه
دار خوبی باشم. فکر کنم عدم راز داري من برایت عواقب بدي داشته باشد،نه
تنها تو را جلو دوستانت رسوا می کنم بلکه انگشت نماي تمام دانشگاه هم خواهی
شد!این را در مغزت فرو کن که باربد آشتیانی bye فعلا ! Ok هرکاري که
بخواهد انجام ما دهد اتو مبیلش مانند حبابی از مقابل چشمانم محو شد. حرف
هاي او یکباره مثل خورهئ به جانم افتاد نگاهش سرشار از خشم و کینه بود. این
را به یقین میدانستم که او بدجوري از تهمت هایی که نثار خانواده الش کرده
بودم به دل گرفته،کاش غرورم اجازه میداد که از او معذرت خواهی کنم شاید با
یکمعذرت خواهی ساده می توانستم کینه را از دلش پاك کنم تا اینکه تهدیدش را
عملی نکند. اوه خدایا!!نکند آبرویم را درکلاس ببرد…نکند مرا جلو ندا سکه
یه پول کند ؟ لعنت به من … نه هزاران بار لعنت به باربد که مرا الینگونه
بازي داد و خیلی راحت توانسته مرا در دام بیاندازد.اگر من احمق فریب
احساسات پوچ خودم را نمی خوردم و به او زنگ نمی زدم،حالا او هرگز به خودش
اجازه نمی دادکه به من چپ چپ نگاه کندو یا اینچنین مرا خردو تحقیر کند! واي
که حق می دهد که مرا به باد تمسخر بگیرد و هر لحظه با تهدید هایش تن مرا
بلرزاند.
افکارم مثل طوفانی درهم و برهم شده بود،گیج و مات در پیاده رو راه می رفتم و با هر قدم خود را لعن و نفرین می
کردم.سرانجام ساعتی بعد در حالی که آشفتگی از سرو رویم می بارید به خانه
رسیدم که از شانس بدم مامان و باباو فوادهرسه در خانه بودند. به محض رسیدن
من با دقت به چهره ام زل زدند،گویی براي اولین بار بود که مرا می
بینند.مامان باصداي نگرانی گفت: فرنازجون نکند حالت دوباره به هم خورده
است؟
بابا حرف مامان را ادامه دادو گفت: رنگ به چهره اش نمانده و لبهایش هم کبود
شده! فواد هراسان به طرفم آمد و دستش راروي گونه ام گذاشتو سپس گفت:تب که
نداري!پس چرا اینقدر رنگت پریده؟مشکلی برایت پیش آمده؟
سردو بی تفاوت نگاهی به هرسه شان انداختم و گفتم:نگران نباشید کمی سر درد
دارم،به گمانم به خاطر فشرده بودن کلاس هاست. حالا هم آنقدر خسته ام که
حوصله غذا خوردن ندارم، می دانم که با استراحت کمی حالم بهتر میشود. پس مرا
صدانکنید .
بابا و فواد حرفم را تایید کردندو از من خواستند تا ساعتی استراحت کنم،اما
مامان غرغر زنان گفت: تو کی درست و حسابی غذا خوردي که حالا بخوري؟وا… من
نمی دونم تو چطوري توي کلاسات ضعف نمی کنی؟براي همینه که بهت فشار میادو
تعادلت به هم می خوره…
به طرف مامان برگشتم و گونه اش را بوسیدم و در حالی که صدایم را از بغضی
کهنه صاف می کردم به او گفتم:مامان جون ممنون که به فکر من هستی اما باور
کن حالا اشتها ندارم و اگر هم غذا بخورم آن هارا پس می دهم،فعلا بهتره کمی
استراحت کنم بعدش هم به شما قول میدم غذایم را با اشتهاي کامل بخورم .
مامان آهی کشیدو گفت:امید وارم پس برو استراحت کن تا حالت بهتر شود.
لبخند تصنعی به او زدم و به طرف اتاقم رفتم.
لباس هایم را در کم تر از چند دقیقه عوض کردم و سپس با تنی خسته خودم را
روي تخت رها کردم و سرم را میان دستانم قرار دادم،چشمانم را بهم فشار می
دادم و سعی می کردم به هیچ چیز فکر نکنم اما مگر می شد،لحظه اي چهره باربد
ازخیالم دور نمی شد،تهدید هایش قلبم را به درد آورده بود. با حالتی عصبی به
موهیم چنگ زدم و با حرص گفتم:موردشورخودم و عاشق شدن مو ببرن! آن همه
خواستگاران آن چنانی را جواب کردم که حالا عاشق کسی شوم که نه تنها احساسی
به من ندارد بلکه با دیدن من خشم و نفرت از چشمانش می بارد .
خدایا چرا… چرا باید دل من او را بخواهد؟چرا با یاد آوردي اسم او در خود
فرو بریزم قلبم به طپش بیافتد؟ آخه دل معصوممن که گناهی نداره !اون که از
همه چیز بی خبره ،چطور باید دلم را قانع کنم تا وجود باربد را نادیده بگیرد
.
بغض به کمین نشسته ام را رها کردم و براي دل خودم اشک ریختم،بعد کم کم خواب چشمانم را ربود و مرا به عالم بی خبري دعوت کرد.
روز بعد با دلی پر استرس و پریشانی به دانشگاه رفتم. جز من هیچ کس در کلاس نبود،به طرف صندلی خود رفتم و
کلاسورم را با بی حالی روی آن گذاشتم اما هنوز کاملا ننشسته بودم که ندا و
باربد هم زمان با هم وارد کلاس شدند. قلبم درسینه فرو ریخت.یادم نیست که به
باربد سلام کردم یا نه،اما ندا مثل همیشه با خنده به طرفم آمد و گفت:
احوالت چطوره فرناز جون؟ لبخندي تصنعی به رویش زدم و از او تشکر کردم. ندا
جلو تر آمد و در کنارم نشست و جزوه اي را از کیفش درآوردو گفت: – خانمی تو
چیزي در مورد تحقیق نوشته اي؟
با خونسردي گفتم: مگر تو نوشته اي؟
ندا سرش را تکان دادوگفت:اي…تقریبا…
بعد بلند شدو در حالی که جزوه هایش در دستش بود به طرف باربد که در دریف اول نشسته بودرفت،باربد ظاهرا داشت
کتابی مطالعه می کرد. ندا رو به روي باربد ایستاد و با لحن رسایی به او
گفت: آقاي آشتیانی من دیشب توانستم مطالبی راجمع آوري کنم لطفا آن را
مطالعه کنید تا اگر مورد تایید شما بود به مطالبش بیافزایم .
باربد کتابش را بست و از جاي خود بلند شد،یک لحظه نگاهم به قامت بلندو زیبایش خیره شدو دیگرنفهمیدم که گفت و
گوي باربد و ندا در مورد تحقیق به کجا رسید . بدجوري دل داده و دل باخته او شده بودم ،تنها همین یک نگاه به هیکل
خوش فرم و کشیده اش کافی بودکه مرا نسبت به همه بی توجه کند. و باعث شود که
من در خیال اودست و پا بزنم. بالاخره صداي بلند ندا مرا به خود آوردو با
حرص به من گفت:فرناز جون میشه بپرسم به چه وسیله اي تو را باید از لاك خودت
بیرون آورد که دیگر راه برگشتی نداشته باشی؟ درست مثل آدماي افسرده حال می
مونی که همیشه آرام و خاموش به یک نقطه اي زل می زنند .
ندا این بار رو به آقاي آشتیانی ادامه دادو گفت: آقاي آشتیانی چهره موضوع را تغییر بدیم و در مورد بیماري افسردگی
تحقیق کنیم. براي مصاحبه هم مشکلی نیست ،با خانم فاخته مصاحبه خواهیم کردو علت افسردگی او را خواهیم پرسید .
در همان لحظه باربد نگاه گذرایی به من انداخت و بعد رو به ندا کردو با
لبخند تمسخر آمیزي گفت:اوه…نه ….نه ..خانم کمالی،خواهشا این کار را
انجام ندهید چون حوصله کنارآمدن با چنین بیمارانی دردسر سازه،در ضمن بنده
هم حوصله چنین بیمارانی را ندارم.
باربد با گفتن این جمله تمسخرآمیز رو به ندا کردو هر دو باهم خندیدند. از این رفتار ندا و باربد به شدت عصبانی شدم
خصوصا باربد که هر کلامش نشان از تمسخر کردن من را داشت! از جایم بلند شدم
وباگام هاي بلندي به طرف آنها رفتم اول رو به ندا کردم و گفتم:ندا جون خودت
خوب می دونی که من از چنین شوخی هاي بی مزه اي اصلا خوشم نمیاد .اصلا از
تو یکی انتظار نداشتم .
قبل از اینکه ندا حرفی بزند نگاهم را از او گرفتم و به باربد گفتم: بهتره
اول خود شما از لحاظ روحی و روانی درمان شوید که صد درصد به این درمان
نیازمندید،در ثانی من براي خودم متاسفم که باید کار تحقیقاتی خودم را در
کنار شما انجام دهم .
ندا و باربد مات ایستادند و هیچ کدام حرفی نزدنداما من خیلی عصبانی کلاس را
ترك کردم و پله هاي سالن را دوتا یکی پایین آمدم،درست وسط پله ها بودم که
باربد سراسیمه خود را به من رسانیدو در حالی که چند پله بالاتر از من
ایستاده بودو نفس نفس می زد چند مرتبه صدایم زد. همان جا ایستادم و قبل از
اینکه عکس العملی از خودم نشان دهم ،باربد باصدایی که عصبانی به نظر می
رسید گفت: خانم فاخته چرا صبر نکردي تا جوابت را بگیري یا نکنه ترسیدي
مقابل خانمکمالی رسوا شوي! راحت می توانستم این کار کنم اما با این حال
وجدانم قبول نکرد که جلو دوستت ضایعت کنم. به هر حال باید اینو بدونی که
اگر من به قول شما از لحاظ شرایط روحی و روانی مشگل دارم قابل درمان خواهد
بود.اما شما چی خانم!هیچ فکرش را کردي که قلب شکسته را نمی توان پیوند
زد؟واقعا جاي تاسف داره ،عشقی که هنوز در دلت جوانه نزده بود خشکیده!تنها
می توانم بگویم برایت متاسفم.
با شنیدن هر جمله اي که از دهان باربد خارج می شد احساس می کردم که حرارت
داغی از مغزم خارج می شود،زبان دردهانم قفل شده بود،حتی نمی توانستم آن را
در دهانم بچرخانم چه برسد به اینکه حرف بزنم.او هم منتظر من نماند و
بلافاصله بعد از گفتن حرف هایش به طرف کلاس رفات .
در حالی که پاهایم سست و لرزان بود،اعصابم به حد انفجار رسیده بود با این
حال خراب و آشفته چگونه می توانستم به کلاس بروم و به درس استاد گوش دهم
.به ناچار قید کلاس را زدم و به زحمت از پله ها پایین آمدم و به سمت دست
شویی رفتم و مثل آدم هاي شوکه چندین بار آب به سرو صورتم زدم . در این هواي
سردو باربنی داشتم از شدت گرما خفه می شدم!بغض شدیدي بر گلویم حاکم بود.
به طرف نمازخانه رفتم و چون خلوت بود گوشه اي نشستم و زانویغم بغل گرفتم و
تاوقتی که خالی شوم گریه کردم اگر اشکم در نمی آمد حتما از ناراحتی سکته می
کردم. باربد بدجوري مرا حقیر و خوردکرده بود ،لعنتی مثل جادوگر از دل صاحب
مرده من خبر داشت! آن قدر با اطمینان از دل پریشان من حرف می زد که گویی
در دل من بوده و از همه چیز خبردارد. چندین بار با حرص تکرار کردم ،اگر شده
پا روي دلم می گذارم و وجود لعنتی اش رادر وجود آتش گرفته ام خاموش میکنم .
حتی خاکستر هاي آنر ا هم از خودم دور می کنم. عاقبت به او ثابت خواهم کرد
که من همان دختر سنگ دل و سرسخت دانشکده هستم که ده ها پسر منتظر کوچک ترین
اشاره اي از جانب من هستند. من دلم را از اسارت او در می آورم و همان
فرناز فاخته سابق می شوم. و به او نشان می دهم که هرگز منت او را نخواهم
کشید.و عشق را از او گدایی نخواهم کرد. …..آنقدر به خودم وعده دادم که
بالاخره دلم راضی شد که قید باربد را بزند. اشک هایم راپاك کردم و نگاهی
هراسان به ساعت انداختم و از جاي بلندشدم،ساعت دوم کلاس تا دقایقی دیگر
شروع می شد. کفش هایم راپوشیدم و از نماز خانه بیرون رفتم. هنگام ورود به
سالن ندا را دیدم از او روي برگرداندم هنوز از او ناراحت بودم. ندابه محض
اینکه مرا دید خود را در آغوش من انداخت وبوسه اي بر گونه ام زدو گفت:
فرناز جون خواهش می کنم من راببخش. اگر من شروع نمی کردم تو این همه عصبانی
نمی شدي. اما باور کن من و باربد فقط قصد شوخی داشتیم.اگر می دانستیم
تو به دل می گیري شوخی نمی کردیم. اگر بهت بگم نه تنها من بلکه باربد هم نتوانست از کلاس درس چیزي
بفهمد باور می کنی!طوري که حتی استاد هم متوجه پریشان حالی او شدو از او
خواست تا اگر حالش خوب نیست کلاس راترك کند. یقینا او بیشتر از این ناراحت
بود که تو کلاس را از دست دادي .
ندا را از آغوش خود جدا کردم و با صداي گرفته اي گفتم: مهم نیست!اما از تو
خواهش می کنم دیگر اسم اون پسره ي ازخود راضی را پیش من نیاوري!
ندا به طرف داري از باربدگفت: فرنازجون اشتباه نکن!باربد پسر فوق العاده
خون گرم و مهربانی است. تو خودت می دانی که نظر من راجع به پسر ها چندانه
مساعد نیست اما باربد پسر با اخلاق و خوبی است. در ثانی تو یادت رفته که ما
براي مدتی هم که شده باید وجود یک دیگر را تحمل کنیم،اخر ما عضو یک گروه
هستیم. و تحت هیچ شرایطی نمی توانیم خود را ازگروه حذف کنیم. و کنار بکشیم.
آخ من را بگو که در مورد شما دوتا چه تصوري می کردم!. سعی کردم هک پرده
اشکی که در چشمانم نقش بسته بودرا مخفی کنم تا ندا از حال درون من با خبر
نشود . لحظاتی بعد شانه به شانه هم وارد کلاس شدیم و هر کدام سر جای خود
نشستیم . با آمدن استاد به کلاس هیایوي بچه ها هم رو خاموشی رفت.
آن روز طبق معمول بعد از پایان کلاس همراه ندا به طرف سالن رفتیم تا ادامه
بحث تحقیق را انجام بدهیم . دقایقی را به انتظار باربد نشستیم اما از آمدن
او خبري نشد ، ندا نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و زیر لب زمزمه کرد :
-یعنی کجا رفته ؟
در حالی که جزوه هاي آن را ورق می زدم در جوابش گفتم:
-کاش نیاد و ما خودمان کار را شروع کنیم …
هنوز حرفم را کامل نزده بودم که ندا محکم پایش را روي پایم فشار داد و گفت :
-فرناز جون نگاه کن باربد داره میاد در حالی که هر دو دستش پره ! به گمانم دوباره برایمان خوراکی خریده ؟
با آمدن او دوباره دستخوش هیجان شدم جزوه ها را بستم و با دستانی لرزان
آنها را به طرف ندا گرفتم . باربد کیسه هاي خوراکی را روي میز گذاشت و بعد
یه صندلی عقب کشید و با بیرون دادن نفس عمیقی روي آن نشست و آرام گفت:
-دیر کردم درسته ؟
ندا که با دیدن جعبه هاي پیتزا به وجد امده بود بدون آنکه در جواب او حرفی بزند گفت:
-آقاي آشتیانی شما با این کارها ما را شرمنده می کنید.
بعد با خنده حرفش را ادامه داد و گفت :
-و هم اینکه معده ما را بد عادت خواهید کرد.
باربد جعبه هاي پیتزا را نشان داد و سپس با شوخی به ندا گفت :
-خانم کمالی زیاد امیدوار نباشید که من باز از این مهمانی ها بدهم . امروز
… امروزم تنها براي اینکه خانم فاخته از من دلگیره و یقین دارم که سایه
ام را با تیر می زنه مجبور شدم این مهمانی را به افتخارش بدهم که حداقل
اخماشو وا کنه و دیگه این طوري بغ نکنه.
باربد حرفش را با طعنه ادامه داد :
-آخه میدونید بیماران روانی چون من باید با آرامش خاصی غذا بخورند ولی با
وجود قیافه درهم خانم فاخته ممکنه که این بار هم غذا در گلویم گیر کنه و
دوباره مشکلات روانی در من اوج بگیرد که فکر کنم آن وقت درست شدنش کار سختی
باشد.
سرم پایین بود و به گل هاي روي میز خیره شده بودم و در خیال خودم داشتم رفتار و حرکات دوگانه باربد را در ذهن می
سنجیدم . آیا حق با ندا بود و او مهربان و دوست داشتنی بود ؟ یا سنگدل و بی
رحم و یا پست و ذل کدام رفتارش را باید باور میکردم ؟ اما به هر حال این
هم یکی از جدیدترین شیرین کاري هایش بود . شاید هم دوباره نقشه دیگري در سر
دارد؟ با صداي باربد که صدایم میکرد افکارم را ناتمام گذاشتم و سرم را
بالا گرفتم.
باربد جعبه پیتزا را همراه نوشابه به طرفم گرفت و براي یکبار دیگر همان لبخند سحر آمیز و نگاه ویران کننده را به سویم
پرتاب کرد و باز من در مقابل نگاهش خودم را باختم و با خودم گفتم آیا این
همان مردي است که صبح غرور مرا جریحه دارکرده و حالا این گونه مهربان شده ؟
او از من چه می خواهد…
باربد با تن صداي گیرایش مرا به خود آورد و با لحن آرامی گفت:
-خانم فاخته نمی خواهید خوراکی ها را از دستم بگیرید ؟
این بار توانستم بدون اینکه نگاهش کنم پیتزا را از دستش بگیرم و آن را روي
میز در مقابلم بگذارم . باربد شروع به خوردن کرد ندا هم مثل اینکه از قحطی
برگشته باشد با ولع خاصی می خورد . باربد که متوجه شد من چیزي نمی خورم
فورا گفت :
-خانم فاخته من نخریدم که نگاهش کنی ؟
به زحمت در جوابش گفتم:
-ممنون اما باور کنید میل ندارم.
لحن باربد جدي شد و همراه با نگاهی که تنم را می لرزاند گفت:
-نه باور نمی کنم باید بخورید.
از لحن کلامش ترسیدم و با خود گفتم نکند دوباره اخلاقش برگردد و مرا جلوي ندا ضایع کند… نکند حرفی بزند ؟ در این
لحظه ندا فشاري به پایم آورد و گفت:
-فرناز جون حق با آقاي آشتیانی است من هم باورم نمی شود که تو میلی به
خوردن نداشته باشی ؟ آخه میدانی چقدر ازوقت ناهار گذشته ؟ آن وقت تو اشتها
نداري ؟
به ناچار پیتزایم را باز کردم و برشی از آن را برداشتم و با بی میلی شروع
به خوردن کردم. انگار راه گلویم بسته بود جرعه اي نوشابه نوشیدم اما همچنان
بی میل بودم . خیلی زود پیتزا را عقب زدم و آرام به باربد گفتم:
-ممنون.
باربد لبخند مرموزي زد و با طعنه گفت:
-کم اشتها بودي یا کم اشتها شدي ؟
طعنه اش بند دلم را برید انگار که می خواست ادامه حرفش را با حرف بدتري
تمام کند . ملتمسانه نگاهش کردم و با نگاه ازاو خواستم که جلوي ندا آبروي
مرا حفظ کند ظاهرا دلش به رحم آمد چون با زدن نیشخندي سکوت کرد . چه لحظات
سختی را می گذراندم ، آنچنان دلهره و استرس بر وجودم چنگ میزد که اصلا
نفهمیدم کی و چگونه باربد و ندا راجه به تحقیق شروع به صحبت کردند و جلسه
چگونه تمام شد ! بعد از پایان جلسه ندا چندین جزوه را روي هم قرار داد و به
طرفم گرفت و با طعنه گفت :
-فرناز جون اگر برایت زحمتی نیست شب اینها را مطالعه کن اگر کم و کاستی داشت خودت به آن اضافه کن . در ضمن
مصاحبه ها یادت نره حتما انجامش بده باید هر چه زودتر کار را تحویل بدهیم.
جزوه ها را از ندا گرفتم و با شرمندگی گفتم:
-از اینکه نتوانستم کمکی باشم واقعا متاسفم سعی می کنم بقیه مراحل را خودم انجام بدهم.
ندا لبخند نمکینی به رویم زد و گفت:
-ان شاالله….
باربد زودتر از من و ندا از جاي خود بلند شد و با گفتن خسته نباشید به هر دوي ما از سالن بیرون رفت. بعد از رفتن او
نفس راحتی کشیدم و آخیش بلندي گفتم . ندا در چهره ام زل زد و سپس با لحنی آرام پزسید:
-فرناز جون دیدي باربد چه قلب مهربونی داره ؟ او به خاطر اینکه از دلت در بیاره ما را دعوت کرد اما تو اصلا این مهربونی
ها را نمی بینی و مدام تو خودت هستی انگار ازش می ترسی!
به ندا نگاه کردم و در دل با خودم گفتم ، تو که از هیچی خبر نداري. بعد
ناگهان بدون آنکه حرفم را بسنجم یک دفعه اززبانم در رفت و به او گفتم:
-ندا جون تو وقتی نگاهت به نگاه باربد می افته خودت را گم نمی کنی ؟ حالت منقلب نمی شه ؟ چه میدانم یه جورایی آشفته نمی شی ؟
ندا در جوابم خندید و سپس گفت:
-مگه تو می شی ؟
سرم را تکان دادم و گفتم :
-چه میدانم من از تو می پرسم ؟
ندا شانه هایش را بالا انداخت و با بی تفاوتی گفت:
-نه … باربد آنقدر نگاهش پاك و بی ریاست که آدم در کنارش احساس راحتی می
کنه . من براي باربد خیلی احترام قائلم و او برایم بسیار عزیز است.
هراسان به ندا نگاه کردم اما او لبخندي زد و با طعنه گفت:
-ولی نه آن طوري که تو فکرش را می کنی!
بعد سرش را جلو آورد و به آرامی گفت:
-دوستش داري ! نه ؟
پوزخندي زدم و گفتم:
-نه اینکه خیلی رابطمون خوبه ؟
در حالی که از جایم بلند می شدم دوباره با حالت عصبی گفتم:
-لعنت به عشق و عاشقی بیاد که آدم را خوار و خفیف می کنه !
ندا با صداي بلندي خندید و از جایش بلند شد و دستی به شانه ام زد و گفت:
-او هم تو را دوست دارد این را قسم می خورم باید تا حالا اینو از نگاهش فهمیده بودي.
در حالی که از سالن خارج می شدیم گفتم:
باز براي خودت فلسفه بافی کردي ؟ خوبه که خودت شاهد و ناظر رفتارهاي بد باربد نسبت به من هستی
ندا بلافاصله گفت:
-من که هر چی می گویم تو منکر می شوي اما امیدوارم که گذشت زمان همه چیز را به تو ثابت کنه….
خندیدم و گفتم:
-امیدوارم.
هنوز باران می بارید که از سالن خارج شدیم ندا با اشاره به من گفت:
-به گمانم باربد منتظرمونه نگاهش کن در اتومبیل نشسته .
ظاهرا باربد ما را از توي آینه اتومبیل زیر نظر داشت چون اتومبیل را روشن کرد و با سرعت عقب عقب آمد و در کنار ما
توقف کرد. بعد سرش را از شیشه بیرون آورد و گفت :
-سوار شوید .
ندا فورا گفت:
-آقاي آشتیانی این بار اجازه بدهید که خودمان برویم آخه این درست نیست که همیشه مزاحم شما بشویم .
باربد لبخندي به ندا زد و گفت:
-خواهش می کنم این حرف را نزنید ، مزاحمت کدومه ؟ ….
ندا دیگر تعارف کردن را جایز ندانست و سوار شد اما من هنوز مات و مبهوت در
جایم ایستاده بودم و نمی دانستم که چه کنم ؟ اگر سوار می شدم باربد انواع
طعنه ها را نثارم می کرد و اگر سوار نمی شدم ممکن بود که راز دل مرا براي
ندا فاش کند…
با لحن جدي باربد به خودم آمدم او با نگاهی خاص دلم را خالی کرد و سپس گفت:
-خانم فاخته استخاره می کنید یا ؟ …
هراسان حرفش را قطع کردم و با گفتن ببخشید سوار شدم ، بوي مست کننده ي ادکلنی که باربد به تن زده بوتد تمام
فضاي اتومبیل را پر کرده بود. وقتی صداي قلب نا آرام خودم را شنیدم تازه فهمیدم که باربد مرا بدجوري عاشق و واله
خود کرده است . آري وقتی به قلب عاجزم مراجعه کردم دیدم که او باربد را تا بی نهایت صدا می زند و تنها او را می خواهد.
من درست مثل فردي معتاد بودم که مواد مخدر استفاده می کند و هر بار بعد از
اینکه سیراب و خود را نئشه می کند به خود وعده می دهد که دیگر سراغ مواد
نرود اما از فردا روز از نو روزي از نو… حالا من مثل همان معتاد در
تنهایی خودهزاران وعده به خودم میدادم که قید باربد را بزنم اما به محض
دیدنش گویی که آب سردي بر پیکرم می ریزد باعث میشدکه همه چیز را فراموش کنم
و تنها او را ببینم حتی نگاه هایی که پر از تهدید و توام با ترس بود و
رمان تیدا زاده نور یا تاریکی؟
قسمتی از متن رمان :
نقل قول:در
دل تاریکی شب ، زیر نور نقره ای ماه ، در میان جنگل انبوه با درختان سر به
فلک کشیده بلند و کهنسال که سر در هم فرو برده و فضای وهم انگیزی را خلق
کرده بودند . دختری با لباس بلند سفید رنگ و یقه گرد و ساده که تا زیر سینه
نسبتا تنگ بود و از آن به بعد پارچه نرم و لطیف لباس گشاد می شد و تا مچ
پایش می رسید ، با آستین های گشاد که در مچ دست تنگ می شد . با تمام سرعت و
بی وقفه درختان تنومد را دور می زد .
بلندی موهای فر درشت و مشکی اش به کمر می رسید و با دویدنش در هوا دیوانه
وار می رقصید . ترس تمام وجود دخترک را پر کرده بود . صدای چند مرد و سگانی
که به دنبالش بودند سکوت جنگل را می شکست . دخترک بارها از ترس به پشت سرش
خیره می شد تا فاصله ی جستجوگرانش را با خود بسنجد . با اینکه تاریکی خوف
انگیز جنگل مانع دیدش می شد ولی باز هم این کار را تکرار می کرد . با رسیدن
به رودخانه خروشان که برخورد آب با سنگ های کوچک و بزرگ بستر رودخانه آن
را هولناک تر جلوه می داد . تمام امیدش به یاس بدل شد .
زیر لب نالید :
_ خدایا ، نه !
با یک نفس عمیق کمی نفس های بریده اش را آرام کرد و خیره به آب زمزمه کرد :
_ دیگه تو هم قصد دشمنی با من رو داری !؟ … تسلیم نمی شم !
حلقه های اشک چشمانش را براق کرد ولی باز تمام سعی خود را می کرد که اشک
نریزد و غرورش را نشکند ، حتی در مقابل رودخانه ای که خروشان راه اش را در
میان جنگل پیش می گرفت و قدرتش را بر سرش فریاد می زد نباید می شکست !!
صدای نحس سیامک باز نفرت را به وجودش ریخت . پشت به رودخانه به طرف صدا چرخید و با همه نفرت به صدا گوش داد :
_ پیداش کنین احمقای بی عرضه مرده یا زنده ، من هنوز با این دختر نفهم کار دارم !
تیدا آرام و بی صدا ، خیره به زمین به زانو در آمد . دست های مشت شده اش را روی پایش بیش از پیش فشرد و آرام زمزمه کرد :
_ ایستاده بمیرید به از آنکه زانو زده زندگی کنید ! … من دیگه پیش سیامک
برنمی گردم یه راهی پیش روم بذار ، تو که از همه بیشتر به حالم آشنایی …
سکوت جنگل و صدای جستجوگران قلب دخترک را به درد آورد . اشک بالاخره از چشماش چکید . صدایی زمزمه وار از رودخانه شنید !!!
صدا _ تیـــدا ؟! … تیـــدا ؟!
تیدا آرام و ناباور به پشت چرخید و با چشمان اشکی به شکافی بیضی شکل که به
اندازه قد خودش نورانی و موج دار در وسط آب که یک وجب با سطح آب فاصله داشت
خیره شد .
باز هم صدای سیامک چهره اش را به طرف خودش برگرداند :
_ چی کار می کنین یه بچه رو هم نمی تونین بگیرین بی عرضه ها ، واسه چی از
من پول می گیرین ؟! اگه اون از چنگم فرار کنه شما رو به جاش جلوی سگای هار و
گرسنه میندازم ! … (فریاد زد) …. زود باشین لعنتیــا !!