اگر کودک موفق می خواهید
در مدرسه: هيچ وقت
از يک بچه با گفتن «تو خيلي باهوشي» يا «تو خيلي زود مطالب را ميگيري»
تعريف و تمجيد نکنيد. به جاي آن، تلاش يا شيوه او را با گفتن اين جمله که
«پيشنهاد هوشمندانهاي دادي» يا «وجودت مايه افتخار من است»، تحسين کنيد.
در ورزش:
به جاي گفتن «تو ذاتا ورزشکاري» بگوييد «تمرينات واقعا تو را بهتر کرده
است» بهجاي پرسوجوي اينکه آيا «برنده شدي» بپرسيد «آيا همه تلاشت را
کردي؟» استعداد ژنتيکي رشد پيدا ميکند، مگر اينکه طرز تفکر شما به سمت موفقيت برود و رشد يابد.
سر ميز شام:
به جاي اين سئوال هميشگي «امروزت را چگونه گذراندي؟» (که همه به طريقي از
آن وحشت دارند) بپرسيد:«امروز چه چيزي ياد گرفتي؟» يا «چه اشتباهي مرتکب
شدي و از آن چه چيزهايي آموختي؟» و مسايل و مشکلاتي را که با آنها درگير
هستيد و با آنها دست و پنجه نرم ميکنيد را با شور و اشتياق توضيح
دهيد«تلقين اشتياق براي يادگيري.»
در برنامهريزي: تنها از هدفهايي که بچههايتان دارند نپرسيد؛ بلکه درباره برنامههايي که براي رسيدن به اهدافشان دارند پرسوجو کنيد.
در شکست و ناکامي: به خودتان اين اجازه را ندهيد که به فرزندانتان لقبهايي مثل بازنده، شکستخورده و
احمق يا دست و پا چلفتي نسبت دهيد. هيچ وقت اجازه ندهيد که شکست از يک عمل
به يک شناسه تبديل شود. همچنين به فرزندانتان برچسب نزنيد. نگوييد اين يکي
يک هنرپيشه است و اين يکي يک ديوانه کامپيوتر. هر کسي ميتواند هر شغلي
داشته باشد، به شرط رعايت اخلاق و هنجار اجتماعي!
در شک و ترديد: اگر
متوجه شديد که فرزندتان به اينکه ميتواند بهتر باشد شک دارد، از او
بخواهيد به کساني فکر کند که تواناييهاي کمي داشتهاند ولي حالا به طرز
شگفتآوري از همه پيشي گرفتهاند يا زمانهايي را به او يادآوري کنيد که
کساني را ديدهايد که چيزهايي را ياد گرفتهاند که باورکردني نبوده است.
فرق است میان آرام بودن و آرام گرفتن
با نام و یاد خدا
نمیدانم
چرا در تمام این مدتی که گذشت،ننوشتم…تقریبا در اکثر روزهایی که از
بیمارستان به خانه برمیگشتم،میخواستم بنویسم،حتی مطالبی را در ذهن آماده
میکردم،اما رسیدن به خانه همانا و پرداختن به هر کاری بهجز آپدیت کردن
همانا…
انکار نمیکنم…خودم
را گول نمیزنم؛دیگر در وبلاگنویسی آن حامد سابق نیستم…نه آن موشکافی و
دقت و ذوق سابق را دارم،نه قدرت کلام و قلم سابق را،نه قدرت گذشته جذب
خواننده را،نه ویزیتور و کامنتگذارنده سابق را،نه شور و حال و انرژی سابق
را…دیگر گذشت آن زمانی که تا اراده میکردم،قلمم مینوشت…دیگر باید
روزها با خودم کلنجار بروم تا بنویسم و این میان،ذرهای خستگی و احساس خواب
و کوچکترین کاری،بهانهای میشود برای ننوشتن…به قول نمنم:بوی رفتن زود به مشام میرسد…و من مدتهاست که این بو را استشمام میکنم…بوی رفتن،تمام شدن…خالی شدن از کلام…
حس قشنگی نیست…
___________________________________________________________________
و
مورد دیگری را هم انکار نکنم…انکار نمیکنم که یکی از دلایل ننوشتن،حس
تنهایی و جداشدگی از دنیای وسیع وبلاگها است…تقریبا تنهای تنها شدهام و
وبلاگها و وبلاگنویسهای کمی ماندهاند که با آنها دوست هستم،مطالب هم را
میخوانیم و با هم ارتباط داریم…
وبلاگهای جدید و مطالبشان من را جذب نمیکنند…دلم برای دوستان قدیمیام بسیار تنگ شده است…بسیار…
خودم
و شرایط زندگیام بزرگترین مقصر بودهاند…به تدریج،روابطمان،سر
زدنهایمان،اظهارنظرهایمان،کمرنگ و کمرنگتر شد…نخست یکطرفه بود و سپس
دوطرفه شد…عده زیادی از آنها در تمام این سالها به دلایل مختلف از این
فضا رفتند و من آنقدر دغدغه و مشغله داشتم که یا متوجه نشدم و یا دیر متوجه
شدم و یا اهمیتی قائل نگردیدم…
من
با قلم تلخ،عصبی،بیرحم و مغرورانهام خیلیها را رنجان،زده،بیزار و متنفر
ساختم…من بیتوجه از این چیزها گذشتم،اما حال،آزارم میدهد…خیلیها به
من بدی کردند و مستوجب برخورد بودند،اما من با قلمی که مرگبارانه آنها را
میخکوب و محو میکرد،جوابشان را میدادم،دیگرانی هم که آنها را
میخواندند،بالطبع نمیبایست اثر خوبی روی آنها پدید میآمد…میآمدم
اثبات میکردم که او بد است،بدی کرده است و باید بدی ببیند،اما این رفتار
در جایگاه و شان من نبود…اعتراف میکنم که نبود...زیادهروی بود…
من
از قطع رابطه با ایشان و برخورد کردن با آنها شرمسار و پشیمان نیستم که
همچنان اعتقاد دارم کاری بایسته و شایسته بود؛لیک این وبلاگ محل چنین
کارهایی نبود…
من متاسفانه
همه چیز این دنیا را بسیار جدی میگیرم…وبلاگنویسی هم از اموری بود که
من بسیار جدیاش گرفته بودم و میگیرم…و تمام این داستانها به خاطر همین
جدی گرفتن بود و بس…
در پست
قبلی نوشتم که من خیلیها را بخشیدم…من تمام این سازندگان حرف و حدیثهای
مجازی را نیز بخشیدهام…تمامشان را…چون توانستهام یکجورهایی کارها و
افکارشان را درک نمایم و برایشان توجیهی بیابم…من دیگر کینهای از آنها
در دل ندارم…
__________________________________________________________________
و اما بیمارستان:
سالبالایی
که در تمام این سالها بینهایت آزارم داده بود و پارسال نیز یک ماه از
اتاق عمل محروم شده بود،امسال نیز دو ماه محروم شده است…اما،هیچگاه گمان
نمیکردم روزی برسد که جلسهای با حضور پدر برگزار شود و من در آنجا بلند
شوم و برای همین سالبالایی طلب بخشش نمایم…وقتی در حضور پدر حرف
میزدم،از خودم و حرفهایم تعجب میکردم…دلم برایش بینهایت
سوخت…خوشحالم که بالاخره توانستم بر کینهها و کینهجوییهایم غلبه
نمایم…این واقعا موفقیت بسیار بزرگی برای من است…
و البته انکار نمیکنم که خوشحال شدم پدر به حرفهای ما گوش نکرد و تنبیه را اجرا نمود!…
طبق قولی که به خودم داده بودم،پروستاتکتومی باز
را از عدد شصت گذراندم…این چند عمل آخر را نیز تقریبا اد سال
پایینیهایم ایستادم…حال میتوانم فریاد بزنم و بگویم این عمل را در حد
بسیار عالی بلدم…
چند عمل جدید را به تنهایی انجام دادم که بسیار لذتبخش بود…هایپوسپادیازیس،تعبیه وزیکوستومی،آنتیریفلاکس گیلورنه…
ماه بعد،به مدت یک ماه به روتیشن جراحی بیمارستان شهدا میروم…البته گمان نکنم زیاد به آنجا بروم و به شمال خواهم رفت…
_________________________________________________________________
گفته
بودم که خرابکاریهای آن جنایتکار سیاهباز همچون کوه یخی است که فقط
قلهاش بیرون آمده است و به تدریج زیر آب نیز نمایان میگردد…هر روز
فسادی جدید با ابعاد و ارقام اعجابآور رو میشود…بیجهت نبود که کشور
علیرغم درآمد افسانهای نفت در این هشت سال،روز به روز به قهقرای بیشتری
میرفت…درآمدها در جیب که چه عرض کنم،در لوله مکنده بیانتهایی فرو
میرفت که سیریناپذیر بود…
بعد از گزارش صدرروزه رئیسجمهور نیز
ایشان تقاضای مناظره فرمودهاند که آدمی را به خنده وامیدارد…نخست در
دادگاهشان حضور یابند و پاسخگو شوند،پاسخگویی به رئیسجمهور پیشکش…
__________________________________________________________________
آرام بودن با آرام گرفتن و آرامش داشتن زمین تا آسمان متفاوت است…
آرام
بودن،آسودگی و عافیتطلبی است…بیارزش است…آرام بودن در عدم حضور و
وجود مخل و برهمزننده آرامش معنا پیدا میکند…بهگونهای پاک کردن صورت
مساله است…بیارزش است،همانگونه که گناه نکردن و معصوم بودن فرشتگانی که
توانایی انجام گناه ندارند بیارزش است…کنارهگیری از برهمزننده
آرامش،اصالتی ندارد و با آرام بودن به آرامش درونی هرگز نمیتوان دست
یافت،چرا که همیشه هراس آمدن برهمزننده آرامش وجود دارد…اما اگر به آغوش
جنگ مخل آرامش رفت،آن را حل کرد،شکست داد،آنگاه با خیال راحت میتوان
آرام گرفت و به آرامش رسید و آن سعادتی واقعی است…
آهنگی زیبا از کنی راجرز که اشکم را بیاختیار سرازیر میکند…LADY …تقدیم میکنم به عشقم و lady زندگیام…کسی که سرانجام من را به آرامش رساند…
lady i,m your night in shining armor and i love you
you have made me what i am and i am yours
my love,there,s so many ways i want to say i love you
let me hold you in my arms forever more
you have gone and made me such a fool
i,m so lost in your love
and oh we belong together
won,t you belive in my song
lady,for so many years i thought i,d never find you
you have come in to my life and made me whole
forever let me wake to see you each and every morning
let me hear you whisper softly in my ear
in my eyes i see no one else but you
there,s no other love like our love
and yes,oh yes,i,ll always want you near me
i,ve waited for you for so long
lady,your love,s the only love i need
and beside me is where i want you to be
cause my love there,s something i want you to know
you,re the love of my life
you,re my lady
در این آهنگ و حسش غرق میشوم…