یک نمایشنامه کوتاه
ضدحال
(پسربچه
ای وسط اتاق نشسته و دور و برش پر از عروسک و اسباب بازی است.کمی آنطرفتر
چند متکا روی زمین افتاده اند.او یک عروسک دختر و یک عروسک پسر را بر می
دارد و خطاب به عروسک پسر)
پسربچه: بیا سعید جون! یه دختر خوب برات پیدا
کردم…خجالت می کشی؟! خجالت نداره که.شما می خواید تا آخر عمر مامان و
بابای هم باشید.بیا،نگا کن خوشت میاد؟…پس مبارکه.لی لی لی لی لی. حالا
بیاید سوار ماشین عروس بشید.(یک ماشین اسباب بازی می آورد و آن دو را سوار می کند.)بیب
بیب،بیبیب بیب.(ماشین را به پایه تخت خوابش می زند)آخ! ماشین عروس تصادف
کرد. بیاد کمک. بیاید.(چند عروسک کوچک را نزدیک ماشین می آورد.)آقا بیاید
کمک. خانم شما برید عروسا کمک کنید. منو این چند نفرم می ریم کمک داماد.(دو
عروسک را زمین می گذارد) سعید! حالتون خوبه؟ تکون نخورید الآن می رم یه
آمبولانس میارم.(ماشین دیگری می آورد و دو عروسک را درونش می گذارد)برید
کنار،برید. عروس و داماد زخمی شدن.باید بریم بیمارستان.بَبو بَبو.(کمی
آنطرفتر دو عروسک را روی زمین می گذارد) آقای دکتر! اینا رو خوب کن. امشب
عروسی شونه.
(پسربچه دکتر می شود.)
دکتر: خب گفتی تصادف کردن،آره؟ بذار ببینم.(به عروسک
پسر) تو که چیزیت نیست. فقط سرت زخمی شده. باید یه آمپول بزنیم. بعدشم سرتا
ببندیم تا خوب بشی.(ادای آمپول زدن و بستن سر را در می آورد) داماد خوب
شد. ولی عروس خیلی زخمی شده. باید عملش کنیم.
(عروسک دختر را روی یک متکا می گذارد و دهان خود را با پارچه ای می بندد
و خود را شبیه به جراح می کند و با یک چوب بستنی روی شکم عروسک دختر می
کشد.)
جراح: بذار اینجای شکمشا عمل کنم. آها . حالا اگه
بدوزیمش و بعدشم از این قرصا بخوره خوب می شه.(ادای بخیه کردن شکم را در می
آورد.) حالا از این قرصه هم بخور. عروسم خوب شد.
پسربچه: دستتون درد نکنه آقای دکتر.(دو عروسک را بر می
دارد)بیاید بریم ولی این دفعه حواستون بیشتر جمع باشه ها!بریم سوار ماشین
عروس بشید.راستی ماشین خرابه بذار درستش کنم.(ماشین را بر می گرداند و با
پیچ های آن بازی می کند که مثلا ماشین درست شد و بعد هر دو را سوار ماشین
عروس می کند.) بیاید عروس و داماد خوب شدن. بیب بیب.بیبیب بیب.(کمی آنطرفتر
متکاها را دور هم می چیند و با آنها یک چهار دیواری درست می کند)بیاید
اینم خونتون. حالا برید توش زندگی کنید.چی؟ حیاط نداره؟ (یکی از متکاها را
می اندازد)بیا اینم حیاطش.(دو عروسک را کنار هم می خواباند)منم برم خونمون
فردا صبح بیام.
(چند لحظه بعد)
پسربچه: خب حالا صبح شد. (اشاره به عروسک دختر)تو باید
تو خونه بمونی و کارای خونه رو بکنی، سعیدم باید بره سر کار.چرا؟ آخه باید
پول در بیاره و گرنه هیچکی نیست که غذا و چیزمیز بخره بخوریم. ببخشید
بخورید. (عروسک پسر را بیرون می آورد) خدافظ تا شب.(او را سوار ماشین می
کند و حرکت می دهد کمی جلوتر.) قان قانقان.قان….حالا بیا اینجا کار کنیم.
خب چه کار کنیم؟آقا مثلاْ تو مغازه داری ، ما میایم ازت چیز می خریم.(جلوی
عروسک پسر یک سری وسایل می گذارد.)
پسربچه:آقا اینا چنده؟ ….یدونه بده. بیا اینم پولش.
(پسربچه یک عروسک کوچک می آورد و برای آن صدای خریدار در می آورد)
صدای عروسک: آقا اینا چنده؟… یه دونه بده.بیا اینم پولش.
(پسر بچه با چند عروسک دیگر این نقش را در می آورد.)
پسربچه: خب حالا دیگه شب شده.باید بریم خونه. بیا
پولاتا بذار تو جیبت.باید یه ذره چیزمیزم بخریم. بریم اونجا چنتا
مغازس.(آنطرفتر جلوی یک عروسک کوچک)آقا چنتا چیپس بده. چنتا هم پفک. دو تا
هوبی.یه نوشابه خانواده.خب دیگه چی؟ دوتاهم بستنی بده. بستنی ندارید؟چه کار
کنیم؟
صدای مادر پسربچه از بیرون: هومن! بیا بستنیت رو که از دیشب مونده بخور.
پسربچه: آخ جون! من برم بستنی رو بیارم.(پسر بچه بیرون
می رود و با یک ظرف بستنی وارد می شود)اینم از بستنی.(عروسک پسر را بر می
دارد و مستقیم درون چهار دیواری میگذارد.)سلام. ببین چقدر چیز خریدیم. حالا
بیاید بستنی بخوریم.(یک قاشق خودش می خورد و یک قاشق هم به لب دو عروسک می
مالد.)
(در این حین مادر پسربچه وارد می شود و با دیدن اوضاع و بهم ریختگی اتاق عصبانی می شود)
مادر پسربچه: نگا نگا! مگه من صددفه بهت نگفتم اتاقا بهم نریز؟! همش باید بالای سرت باشن؟
پسربچه: آخه ، آخه داشتیم…
مادر پسربچه: آخه چی،ها؟ آخه چی؟ببین اتاقو به چه روزی
انداختی؟ حالا من با تو چکار کنم؟(دست پسر بچه را می گیرد و بیرون می برد و
پسربچه با اکراه با او می رود)بیا بریم دستاتو بشور. اصلا نمی شه یه دقیقه
تنهات گذاشت. آخه تا کی باید بهت بگم؟ چرا مثل بچه آدم بازی نمی
کنی؟….(و همین طور صدای غر زدن مادر می آید)…….
نمایشنامه ” مرگ بازی “
صحنه:
یک
اطاق. تختخوابی در سمت راست نمایان است و یک میز در وسط صحنه، با دو صندلی
در طرفین خودنمایی میکند. در عمق صحنه سمت چپ، یک محل برای ورود و خروج
وجود دارد که به جای در، یک پرده از آن آویزان است و به کمک دو پله به کف
صحنه متصل میشود. در کنار در، یک جالباسی هم دیده میشود. درست در عمق
صحنه یک پرده سفید وجود دارد که در جاهای مشخصی از نمایش، سایه یک جغد
بر آن نقش میبندد. تمام صحنه سیاه است. مرد روی تخت خوابیده است و رویا
روی صندلی، پشت میز نشسته و سرش را روی میز گذاشته و آرام چشمهایش را بسته
است.
صدای برخاستن یک هواپیما شنیده میشود. متعاقب آن، چند صدای
گنگ و نامفهوم، مثل صداهایی با دور کند شنیده میشوند. در میان این صداها،
صدایی مانند برخورد دو قطب مخالف برق شنیده میشود. صداها بلند و بلندتر
میشوند تا اینکه به اوج میرسند. مرد فریاد میزند و از خواب میپرد.
همزمان با فریاد مرد، نور میآید. مرد هراسان است. گویی کابوسی هولناک
دیده. نفسنفس میزند. رویا نیز همزمان با فریاد مرد، سرش را از روی میز
برمیدارد. لیوان آبی را از پارچ روی میز پر میکند و به سمت مرد میرود.
رویا:
چیه؟ چی شده؟ کابوس دیدی؟
مرد: کابوس؟… نه… م… م… من بیدار
بودم… توهم شنیدی؟
رویا: چی؟
مرد: اون صداها رو میگم… شنیدی؟
رویا:
چی داری میگی؟ من باید صدای چی میشنیدم؟
مرد: همون صداها… من بیدار
بودم… اما اونها فکر کردن خوابیدم.
رویا: صدای کی بود؟ چی میگفتن؟
مرد:…
دروغ بود…. دروغ میگفتن.
رویا: چرا هذیون میگی؟
مرد آب را
مینوشد.
مرد: چهار تا مرد بودن و یک دختر… یکی از مردها میگفت
که دکتره…هر چی خواستم بگم که بابا من بیدارم… اما نتونستم… اونها
فکر میکرد که من… درست نفهمیدم چی میگفتن… اما از حرفهاشون
ترسیدم…دختره همش گریه میکرد… صداش چقدر آشنا بود.
رویا:
میشناختیش؟
مرد: نمیدونم… اما یه جایی توی تهتههای ذهنم آشنا
بود… گیج گیجم… چند شب دیگه از شرط مونده؟
رویا: باز شروع کردی؟…
صدبار بهت گفتم اون شرط تموم شده… خیلی وقته.
رویا پشت میز
برمیگردد.
مرد: نه.
رویا: تو شرط رو بردی… باور کن.
مرد:
من همیشه باختم… نمیخوام دوباره بازنده باشم… تو رو به خدا بگو چند
شب دیگه مونده؟
رویا: (بیحوصله و از سر رفع تکلیف) امشب شب آخره.
مرد:
شب آخره؟ (مبهوت و گیج، گویی به یاد چیزی میافتد) حیفه… اینهمه زحمت
کشیدم.
رویا: بیا این بازی تلخ رو تمام کن.
مرد: این بازی نیست…
زندگیه.
رویا: زندگی؟ این کلمه رو نگو که حالم بهم میخوره… مگه تو
زندگی کردن هم بلدی؟
مرد: پس تو شنیدی که اونها چی میگفتن.
رویا
همانطور که روی صندلی نشسته، با چهرهای گنگ و مات به روبهرو (تماشاگران)
چشم میدوزد. نور میرود. صدای شماره گرفتن میآید و بعد بوق انتظار.
مرد:
الو… سلام پسرم… خواب بودی؟…نه، نه چیزی نیست، هُل نشو… نمیدونم
چرا یه دفعه دلم گرفت و خواستم با یکی حرف بزنم… نه عزیزم… نمیخواد
بیای… من خوبم… از خواهرت شنیدم که عاشق شدی… نه، نه… این بد
نیست… خیلی هم خوبه… عشق لازمه زندگیه… ادیسون میگه لازمه زندگی سه
چیزه… دست به عمل زدن… امید داشتن و عشق ورزیدن… هیچوقت امیدت رو از
دست نده… عاشق باش و امیدوار… اما چشمهاتو باز کن… ببین عاشق کی
میشی… کسی رو برای عاشقی انتخاب کن که دلش اونقدر بزرگ باشه… که نخوای
برای جا شدن توی دلش خودت رو کوچیک کنی… آره پسرم… ما آدمها بیشتر از
اینکه توی بطن زندگی باشیم… توی حاشیهایم… تو اصل باش… اصل اصل…
بی تقلب… کتاب رو فراموش نکن… دوای هر دردیه…اما خودش هم یه درد
بزرگه… با تمام این حرفها… اگه روزی و روزگاری بهت توهین شد… تحقیر
شدی و دستت از همهجا کوتاه بود… (آرام) خودکشی تنها راهه… نه، نترس…
نه به من توهین شده نه تحقیر (بغض) اما دستم از همهجا کوتاهه (سعی
میکند برخود مسلط باشد) نمیدونم چرا امشب اینقدر هذیون میگم… نه،
عزیزم… نترس… من عرضه خودکشی هم ندارم… هوای مادرت رو داشته باش…
چتر بالای سرش باش… بیمنت.
سایه جغد روی پرده انتهای صحنه ظاهر
میشود و بعد از ثانیههایی آرام فید میشود. مرد زیر نور موضعی ایستاده.
پالتویی به تن دارد و چتری در دست.
مرد: (فریاد) صبر کن… نرو…
تنهام نزار…(آرام) تنهام… خیلی هم تنهام… همه ما تنهاییم… (چتر
را باز میکند و بر سر میگیرد) …زندگی یک زندان است با زندانیهای
گوناگون… بعضیها روی دیوار نقاشی میکشند و با اون خودشون رو سرگرم
میکنند… بعضیها میخواهند فرار کنند… دستشان را زخم میکنند…
بعضیها ماتم میگیرند… ولی اصل کار اینه که باید خودمون رو گول بزنیم…
همیشه باید خودمون رو گول بزنیم… گول بزنیم و همه کاسه کوزهها رو سر
تو (اشاره به سفیدی پارچه) مرگ هر بی سر و پایی رو گردن تو بندازیم… ولی
وقتی میآد که آدم از گول زدن خودش هم خسته میشه… نگو دروغ میگم…
(محکم) این واقعیته… همهچیز و همهکس دروغ میگه… اما یادت باشه… یه
چیزی هست که دیگه دروغ نیست… حقیقته محضه… مرگ… فقط مرگه که دروغ
نمیگه… توی تمام مدت زندگی مرگه که به ما اشاره میکنه… ما بچه
مرگیم… مرگه که توی تهتههای زندگی ما رو صدا میکنه… مرگ دنبال همه
هست… تو (اشاره به پارچه سفید) مرگ رو به اونها تقدیم نکردی… ظرف
ظرفیت اونها سوراخ بود… وقتی هنوز بچه هستیم… وقتی هنوز حرف زدن بلد
نیستیم… وقتی که میون بازی مکث میکنیم… برای اینه که صدای مرگ رو
میشنویم… آره… مرگ نمیتونه دروغ باشه… حقیقته… (چتر را
میاندازد) سردمه، خیلی سردمه… احساس میکنم سبک شدم… عین یه پر…
(از سرما به خودش میپیچد) انگار دارم سقوط میکنم… انگار که تمام وجودم
سر یه چنگک باریک وصله که توی ته چاه عمیق و تاریکی آویزونه… بعد از سر
چنگک رها شدم… میلغزیدم و دور می شدم… رفتم و رفتم… توی تاریکی به
هیچ مانعی برخورد نمیکردم… یک پرتگاه بیانتها و یک شب جاودانی…
سرده… خیلی سرده (به زمین میافتد و از سرما به خود میپیچد) سرما…
تاریکی… سقوط… رویا… رویا (فریاد) رویا! (رویا پرده در را کنار
میزند و وارد میشود.)
رویا: بله… این حرفها چیه که بلغور
میکردی؟… تو کتاب خوندی یا از خودت در آوردی؟
مرد: تو کتاب خوندم…
درس پس میدادم… حالم خوش نیست… سردمه.
رویا: سردته؟… هوش و
حواست سر جاش نیست.
مرد: این روزها هیچی سر جاش نیست… تا همین چند
دقیقه پیش خوب بودم، اینجوری نبودم… زنگ زدم به پسرم… باهاش حرف زدم…
اما بعد تلفن یهو همهچی عوض شد… من، تو، خونه، دنیا، همهچی… دارم یخ
میزنم.
رویا: سرما؟… توی تابستون؟
مرد: باور کن رویا… دیگه رمق
دروغ گفتن هم برام نمونده.
رویا: هذیون میگی.
مرد: کلافه نه
رویا… نه… میخواستم هستی رو تعمیر کنم… خواستم تغییرش بدم… درستش
کنم… باب میلش کنم… اما نشد… توی تعمیر دست و دلم لرزید… خراب
کردم رویا… خراب کردم.
رویا: اصلاً نمیفهمم چی میگی… حالت خوبه؟
مرد:
چقدر دلم برات تنگ شده رویا… چقدر بین ما فاصلهست… چقدر دیوار…
رویا:
وای… باز هم باد ولگرد ذهنتو پیچونده؟
مرد: نه… ایندفعه دیگه باد
نبود… طوفان بود… یه طوفان مسموم… تمام پرههای آسیاب منو شکست…
گوش کن… هنوز صداش میآد.
صدای باد شنیده میشود . مرد انگشت در
دهان میکند و بیرون میآورد. گویی به دنبال جهت باد میگردد.
مرد:
از این طرف میآد… نه، نه… شاید هم از اون طرف… بیا (فریاد) بوزید ای
طوفانها… (بلندبلند میخندد) توهم بیا… بیا خودمون رو بسپاریم دست
باد… اون ما رو با خودش میبره… بیا… بیا!
صدای باد شدت
میگیرد. مرد هنوز قهقهه میزند. رویا هم او را همراهی میکند. مرد خندهاش
قطع مىشود و روی تخت میپرد. میایستد و دستها را سایهبان چشم میکند.
مرد:
(فریاد) بادبانها را بکشید!
صدای باد و صدای امواج درهم میشود.
رویا هم روی تخت میپرد و طناب فرضی را میکشد.
رویا: اطاعت میشه
کاپیتان.
مرد: قطبنماها رو بندازید تو آب… لازم نداریم.
رویا:
میاندازیم تو آب.
مرد: روی آسمون رو بگیرید که ستارهها راه رو نشون
ندن.
رویا: ستارهها؟
صدای امواج قطع میشود.
مرد:
آره… آخه از روی اونها میشه راه رو پیدا کرد.
رویا: اون وقت بدون
ستاره میشیم.
مرد: مگه نیستیم؟
رویا: حالا نمیشه این دستور رو لغو
کنی کاپیتان؟
مرد: اگه تو بخوای… چرا.
دوباره صدای امواج
مرد:
(فریاد) روی آسمون رو نگیرید… ستارهها خفه میشن.
رویا: چشم
کاپیتان… بدرخشید ستارهها.
مرد: خودمون رو میسپریم دست باد… اون
ما رو با خودش میبره.
رویا: به کجا کاپیتان؟
مرد: هر جا دلش خواست.
رویا:
باد دلش میخواد ما رو کجا ببره؟
مرد: به یه جای خوب.
رویا: شما تا
حالا همراه باد رفتی؟
مرد: همه همراه باد میرن بچه جون… همه آدمها.
رویا:
همه به کجا میرن؟
مرد: اه… چقدر سؤال میکنی… اون خودش میدونه ما
رو کجا میبره… خودت رو سفت بگیر که نیافتی.
صدای کوبیدن در
میآید. کسی یا کسانی، محکم و عصبی به در میکوبند. صدای امواج قطع میشود.
رویا و مرد میترسند. رویا پشت میز و مرد کنار تخت قایم میشوند. چندین و
چند بار صدای در تکرار میشود و هراس آن دو بیشتر.
رویا: (آرام) در
باز کنم؟
مرد: (آرام) نه.
رویا: چرا؟
مرد: اگه اونها بیان تو…
همهچی رو خراب میکنن!
رویا: پس چی کار کنیم؟
مرد: همونجا بمون.
رویا:
اونها کیهان؟
مرد: عجیبترین و ترسناکترین مخلوقات خدا… هیچی
حالیشون نیست… اگه اومدن تو… هر چی پنبه کردیم رو رشته میکنن.
صدای
کشدار و نامفهومی چیزی میگوید. مثل صدایی با دور کند.
مرد: به
گمونم خیلی عصبی هستن… ما آرامش اونها رو بهم زدیم… اگه بیان تو هر
دومون رو میکشن.
رویا: مگه شهر هرته؟
مرد: از هرتم هرتتره…
اونها قانون خودشون رو دارند.
رویا: قانون جنگل؟
مرد: قانون
بیقانونی… قانون غریزه… اگه بیان تو هر دومون رو میکشن و دل و
جیگرمونُ داغ داغ به سیخ میکشن… مغزمون هم ساندویچ میکنند و
میخورند… مرگ توی یک قدمیه.
صدای در و همان صدای نامفهوم و گنگ،
در هم آمیخته میشوند. نور میرود. نور موضعی میآید. فقط میز نمایان است
که مرد و رویا در طرفین آن هستند. رویا در حال سوهان کشیدن به ناخن خود است
و مرد مبهوت و مفتون رویا.
رویا: این روزها همه دم از عشق می زنن.
مرد:
(دستپاچه) اما… اما… من با بقیه فرق دارم.
رویا: ثابت کن.
مرد:
چه جوری؟
رویا: نمیدونم… ولی باید عشقتو نشون بدی!
مرد: هر جور
تو بگی.
رویا: نمیترسی که یه وقت یه شرط سنگین بذارم؟
مرد: نه…
هر شرطی که باشه قبوله.
رویا: میتونی چهار… نه، نه… هفت شب
نخوابی؟
مرد: فقط شب؟
رویا: برای اینکه نشون بدی عاشقی و با بقیه فرق
داری… هفت شبانهروز نخواب.
مرد: شوخی میکنی.
رویا: به هیچ
وجه… مگه من با تو شوخی دارم؟
مرد سکوت میکند.
رویا:
چیه؟… جا زدی؟
مرد: قبوله… اما… تو… قول میدی که… بعد هفت
شب…
رویا: آره قول میدم.
نور میرود. هنگامی که نور میآید،
مرد روی تخت نشسته و رویا پشت میز، روی صندلی. مرد گرفته وغمگین است. رویا
با نگاه اطراف را میگردد.
رویا: دیگه خبری از باد و طوفان نیست.
مرد:
(اشاره به سرش) باد همیشه هست… همیشه ما رو با خودش میبره.
رویا:
منو که سی سال پیش برد.
مرد: یادمه… خوب یادمه… هیچوقت نتونستم یا
شاید نخواستم که فراموشش کنم…همش دلم میخواست یکی تکونم بده، بگه
پاشو… چقدر میخوابی… ولی خواب نبود… واقعیت بود.
رویا: برای منم
شب سختی بود… باور کن نفهمیدم چی شد… تا چشم باز کردم داشتم برای تو
دست تکون میدادم… بعد هم یکی یه مهر محکم زد تو ویزا.
مرد:
میدونی؟… من ترسناکترین کابوس زندگیام رو توی بیداری دیدم!
رویا:
مگه توی بیداری هم میشه کابوس دید؟
مرد: من دیدم… باورکن عین
واقعیته… فکر ندیدنت همیشه شروع کابوس بود… فکر فاصلهها…
دیوارهای نامرئی… تو اون ور دنیا و من این تهتههای دنیا… سخت بود…
باور کن حالا هم همون حالی رو دارم که شب خداحافظی داشتم.
مکث
مرد:
چند شب دیگه از شرط مونده؟
رویا: (عصبی) ببینم… تو میخوای خودت رو
داغون کنی یا منو؟
مرد: یعنی چی این حرفها؟
رویا: (فریاد) آخه
بابا… تا حالا صد بار گفتم… این شرط تموم شده…این مال سی سال پیش
بود… مال برخورد اول.
مرد: (عصبی) اه… باز اینو گفت… منم تا حالا
صد بار گفتم که این شرط زمانی تموم میشه که رویا برگرده.
رویا: چرا
نمیخوای قبول کنی؟… اینو خوب فرو کن تو گوشهات (با تاکید) رویا…
دیگه… بر… نمیگرده.
مرد: برمیگرده.
رویا: برنمیگرده.
مرد:
گفتم که برمیگرده.
رویا: گفتم که برنمیگرده.
مرد سیلی محکمی به
گوش رویا مینوازد. هر دو متحیر از کار مرد هستند. رویا به سکوی پایین
در، پناه میبرد و مرد شرمنده از کرده خود، روی زمین، کنار تخت مینشیتد.
سکوت برقرار است.
رویا: تو دیوونهای… دیوونه… دیگه از این
زندگی خستهم کردی..همش فلسفه، همش رنج… همش تکرار… هر جا میری باید
بیام… ناراحت شدی، باید ناراحت بشم… خوشحال شدی… باید خوشحال
بشم… شدم عین یه عروسک که بندش دست توئه… یه بار هم تو به ساز
ناکوک من برقص… دیگه از دست خودمم خسته شدم… دلم میخواد شب بخوابم و
دیگه بلند نشم… ای گه به قبر هر چی فلسفه و فیلسوفه.
مرد: (اشکهایش
را پاک میکند) تو وجودت طلاست… ببخش منو… من حالم خوب میشه… باور
کن خودمم نمیدونم چه دردمه.
رویا: میخوای بریم دکتر؟
مرد: من
حالم خوبه… احتیاجی به دکتر نیست.
رویا: دروغ میگی… میخوای برات
کتاب بخونم؟
مرد: (ذوقزده) میخونی؟
رویا: اگه آرومت میکنه.
مرد:
بخون رویا… بخون!
رویا: چی بخونم؟
مرد: همون کتاب همیشگی.
رویا:
باز هم؟… این همه کتاب داری.
مرد: خواهش میکنم… همون رو بخون.
رویا:
اونو دیگه از حفظ شدم.
نور میرود. زیر نور موضعی، مرد دو زانو
نشسته و طنابی به گردن دارد. سر طناب در دست رویاست که پشت سر مرد ایستاده
و پیروزمندانه با حرکاتی نرم و موزون بدنش را حرکت میدهد. مرد اسیر و
غمگین به روبرو خیره شده. سایه جغد روی پرده است. بعد از مدتی، نور میرود.
صدای کوبیدن در میآید و اندکی بعد همان صدای نامفهوم چیزی میگوید. نور
میآید. رویا در صحنه نیست. مرد تک و تنها روی لبه تخت نشسته و با
انگشتانش چیزی را محاسبه میکند. دست آخر از حساب ناامید میشود.
مرد:
با خود امشب، شب چندمه؟
دکتر با روپوشی سفید و کیفی در دست وارد
میشود.
دکتر: با حساب من باید شب ششم باشه.
مرد: شما کی هستین؟
دکتر:
قطبنما… به عبارتی دیگه… معرف گلها… مادر مرتع خوشبختی… مشوق
پروار شدن… هنوز نشناختین؟
مرد: نه.
دکتر: ببین عزیز من… اگه به
چرخ قطارها دقت کنی… گوشهشون با حروف قرمز نوشته شده… کنترل شد… ما
مامور کنترلیم… من دکترم.
مرد: که چی بشه؟
دکتر: مرد حسابی
افلاطون نتونست بگه که چی بشه… اونوقت من میتونم؟
مرد: با کی کار
داشتین؟
دکتر: میشه گفت با خودم.
مرد: جالبه… شما توی خونه من با
خودتون کار دارید؟
دکتر: ما همه بادوم یه درختیم… ما با هم
همسفریم.
مرد: باور نمیکنم… یه دروغه… یه دروغ بزرگ.
دکتر:
بیشعور احترام بزرگتر واج… شما گریه کردید؟
مرد سکوت میکند.
دکتر:
چرا؟
مرد: دلم گرفته بود.
دکتر: یادمون باشه که کسی مسئول
دلتنگیهای ما نیست.
دکتر صندلی را از پشت میز بیرون میکشد و با
اشاره به مرد میفهماند که روی آن بنشیند. مرد مینشیند.
دکتر: اگه
ردپای دزد سعادت رو دنبال کنیم… سرانجام به خودمون میرسیم.
مرد:
(بغض) یعنی من خودم خواستم که خوشبخت نباشم؟…خودم خواستم که آرامش نداشته
باشم؟
دکتر: خوشبختی یک احساسه… نه یک موقعیت.
دکتر از کیف
خود گوشی در میآورد و قلب مرد را معاینه میکند.
دکتر: نفس بکش…
بیشتر… بیشتر… خوبه. (گوشی را دور گردن میاندازد.) قلبت سر جاش
نیست… مثل هوش و حواست.
مرد: اینم من خواستم؟
دکتر: در رابطه با
نبود قلب… نه… اما هوش و حواس آره… دنیای آدمها باید حد و مرز داشته
باشه… هرگز اجازه ندید که افکارتان به هر سمت و سویی برود… هرچه
افکار پراکندهتر… زندگی آشفتهتر.
مرد: من بلد نیستم دور فکرهام خط
بکشم… فقط یادم باشه موقع مرگ به عزراییل بگم… لطفاً خاطرههام رو
نکش.
دکتر: مگه خاطرههای ما چقدر اهمیت دارن؟… موندن و از یاد
رفتنشون چه فرقی میکنه؟
مرد: بدون خاطرهها… زندگی جهنمه… حتی به
یاد آوردن خاطرههای بد هم شیرینه… شاید یه نوع خلسه باشه… اصلاً تا
خاطره بد وجود نداشته باشه… خاطرههای خوب معنا نداره.
دکتر: مثل
خاطره مرداد سی سال پیش.
مرد: شما از کجا میدونید؟
دکتر: پزشک خوب
اونه که از زیر و بم زندگی مریضهاش خبر داشته باشه… بگذریم… حالا با
همه هوش و حواست به سؤالات من جواب بده… شما گیاهخوارید؟
مرد: نه.
دکتر:
گوشتخوارید؟
مرد: نه.
دکتر: پس چیچی خوارید؟
مرد: هواخوار.
دکتر:
ولی من به اونم شک دارم… شعر از حفظ چی بلدی؟
مرد: چیست این افسانه
هستی خدایا چیست… پس چرا آگاهی از این قصه ما را نیست… کس نمیداند
کدامین روز میآید… کس نمیداند کدامین روز میمیرد.
دکتر: چقدر
سیاه… شعرهای دیگهای هم تو دنیا وجود داره.
مرد: مثلا؟
دکتر: سحر
که از کوه بلند جام طلا سر میزنه… بیا بریم صحرا که دل بهر تو پرپر
میزنه.
مرد: چون مال دوران میانسالیه.
دکتر: نه… چون یک تصور
ممکن و معقوله… چون توش طلا هست… چون افقش روشنه… چون توش درخشش
هست… قابلیت تکرار داره… درسته؟
مرد: بله… باز هم تکرار… دور
باطل.
دکتر: شما از اون دسته از آدمها هستید که قصد دارن دور باطل رو
بشکونن؟
مرد: حرف مفت میزنی… دور تسلسل که شکستنی نیست.
دکتر:
خوب پرنده شو ببینم… توصیف با من، احساس با شما… زمین؟
مرد: توپ…
حباب.
دکتر: سرزمین؟
مرد: خاک خوشبو.
دکتر: جنگ؟
مرد:
بارمایانا.
صدای انفجار از دور و نزدیک شنیده میشود. صدای شلیک
مسلسل بین انفجارها به گوش میرسد.
مرد: توپ… تفنگ… موشک…
صدای انفجار… خون…آژیر…
صدای آژیر شنیده میشود.
مرد:
صدای گریه بچه تنها…
صدای جیغ و گریه یک بچه به گوش میرسد.
مرد:
هول و هراس… دلشوره مادر برای نجات جان فرزند… درد پدر برای دور ماندن
خونواده از جنگ… آوارگی… کشتن.
آرامآرام صدای جنگ نامفهوم
میشود و کمکم سکوت برقرار مىشود.
دکتر: مرگ؟
مرد: عنکبوت با
تار چسبناک.
دکتر: گرمای پنجاه درجه؟
مرد: پای برهنه… چشمههای آب
گرم.
دکتر: چاییت رو با چند تا قند میخوری؟
مرد: من چای تلخ رو
ترجیح میدم.
دکتر: اهل کجا هستی؟
مرد: بارمایانا.
دکتر:
بارمایانا از نظر احساستون چه رنگیه؟
مرد: بنفش.
دکتر: خب… حالا
سرفه کنید.
دستش را پشت کمر مرد میگذارد و مرد سرفه میکند.
دکتر:
دندونات رو نشون بده.
مرد نشان میدهد.
دکتر: حالا هی
پاشو، هی بشین… تا بیست بار.
مرد مشغول بشین پاشو میشود و
همانطور سؤالات دکتر را جواب میدهد.
دکتر: هشت هشتا؟
مرد: شصت و
چهار تا.
دکتر: تولستوی جنگ و صلح را چند بار بازنویسی کرد؟
مرد:
پانزده بار.
دکتر: این جمله مال کیه؟
مرد: گوته.
دکتر: (متعجب)
کدوم جمله؟
مرد: (میایستد) پروردگارا مرا نور بیشتر عنایت فرما…
درسته؟
دکتر:… بگذریم… دبستان که میرفتید… کدوم مداد رنگیتون
زودتر تموم میشد؟
مرد: آبی.
دکتر: نظرت در رابطه با عشق چیه؟
مرد:
گوهر نایاب… این روزها همه عشق رو با فرادوستی اشتباه میگیرند… عشق
دیگه وجود نداره.
دکتر: وجود نداره؟… پس مرداد سی سال پیش؟
مرد
سکوت میکند.
دکتر: یعنی اون رابطه عشق نبوده؟
مرد همچنان
سکوت اختیار کرده است.
دکتر: یعنی تو عاشقش نبودی؟
مرد:
(عصبی) اه… خفهشو دکتر!
دکتر: چیه کم آوردی؟
مرد: گفتم بسه.
دکتر:…
تو به خودت و عشقت شک کردی.
مرد: نه.
دکتر: تو به عشق رویا هم
مشکوکی.
مرد: نه.
دکتر: چرا… تو میگی عشق وجود نداره… پس تو هم
عاشق نبودی.
مرد: چرا بودم.
دکتر: رویا چی؟… عاشق بود؟
مرد:
آره… نه… نمیدونم.
دکتر: پس حق با منه… تو مشکوکی.
مرد: نه.
دکتر:
اون تو رو فراموش کرده… پس چرا جواب نامههاتو نمیداد؟… چرا نامههات
برگشت میخورد؟
مرد: نمیدونم… تو رو به خدا بسه دکتر… تمومش
کن… اون میگفت که عاشقه.
دکتر: پس عشق وجود داره.
مرد: (آرام
گریه میکند) نه… نمیدونم… نمیدونم… شاید… بسه دکتر…غلط
کردم… غلط کردم.
دکتر: باز بچه شدی… میدونم چی میکشی… هنوز شک
داری… شک منطقی، مادر یقین محکم و استواره… اما این شک منطقی نیست.
مرد
در سکوت، آرام اشک مىریزد.
دکتر: همین قدر بدون که رویا تو رو
دوست داشت… زیاد هم دوست داشت…هنوز هم به تو فکر میکنه.
مرد: تو از
کجا میدونی دکتر؟
دکتر: مهم نیست از کجا میدونم… مهم اینه که
میدونم.
مرد: پس چرا برنمیگرده؟
دکتر: برمیگرده… اون میآد…
حتما میآد!
مرد: کی؟… راحتم کن دکتر!
دکتر: این از من ساخته
نیست… اما سعی کن به غمهات عادت کنی یا باهاشون کنار بیای… من میگم
درعین حال که زندگی احمقانهترین و بیمزهترین چیز دنیاست… اما میشه
بهش عادت کرد… و با یه نوع بیاعتنایی به بود و نبودش… آرام زندگی
کرد… سعی کن بیاعتنا باشی… اما نه اینکه بیکار باشی… نه… هدف
رفتنه… نه رسیدن… زندگی کلاف سردرگمیه با هزاران گره… راه به جایی
نمیبره… اما نباید ایستاد… اینکه میدونیم نخواهیم رسید… نباید مانع
بشه… ایستادن ممنوع… وقتی هم که مُردیم… به درک که مُردیم… زمین
میچرخه و میچرخه… به خاطر مرگ ما از حرکت نمیایسته… من پزشکم…
علم تشریح جوری منو ساخته که زیادی احساساتی نشم… اما یه بیمار خوب هم
میتونه مَحرم پزشکش باشه… میخوام برات یه راز فاش کنم… قویتر از
عاشقی ایمان عاشقه… بیمار عاشق آنچنان آسوده میمیره که هیچ پزشکی به
اون آسودگی نخواهد خوابید… شک و تردید را از خودت دور کن.
مرد: آمین.
دکتر:
چیزی گفتین؟
مرد: نه… ویزیتتون چقدر میشه؟
دکتر: هر چی موجود
داری.
مرد: موجودی من صفره.
دکتر: فدای سرت… من حقوقم رو از جای
دیگه میگیرم… خداحافظ (حین خروج از صحنه) دستمزد گرفتن هم به ما
نیومده… موجودی همه صفره.
دکتر از صحنه خارج میشود. پس از لختی
رویا خوابآلود پرده جلوی در را کنار میزند.
رویا: هنوز نخوابیدی؟
مرد:…
تو بخواب… هنوز نصفهشبه.
رویا: خواب دیدم داری با یکی بگومگو
میکنی… سر یه مداد آبی.
مرد: بخواب.
رویا: باز گریه کردی؟…
نمیخوای بخوابی؟
مرد: هنوز شرط تموم نشده.
رویا: خسته شدی نه؟
صدای
در شنیده میشود. رویا میهراسد و پشت پرده پناه میگیرد . ولی مرد همچنان
بیتفاوت نشسته. رویا از لای پرده سرک میکشد.
رویا: (فریاد)
پاشو… چرا نشستی؟… الان در رو میشکنن.
مرد: (عصبی) قایمباشکبازی
تا کی؟… بسه دیگه… آره خستهم… خیلی هم خستهم… میخواین ما رو
بکشید؟… خوب یالا… بیایید تو…من آمادهم… اصلاً شما چرا همیشه پشت
در هستید… احمقها… یه بار هم که شده در باز کنید و بیایید این
طرف… یالا بیعرضهها.
صدای در بلند و بلندتر میشود.
رویا:
داری چی کار میکنی؟… چی میگی؟… (فریاد) پاشو.
مرد: نه… دیگه
نه… چند ساله دنبال یکی میگردم که خلاصم کنه… دیگه نمیخوام قایم
بشم… این شانس رو از دست نمیدم… بیایید دیگه… راحتم کنید…
زالوهای کثیف.
صدای در هنوز شنیده میشود. همان صدای نامفهوم و
کشدار چیزی میگوید. نور میرود. در تاریکی هم صدای نامفهوم شنیده میشود.
نور میآید. مرد روی تخت نشسته و زانوانش را در بغل دارد. رویا روی
صندلی، پشت میز نشسته.
رویا: (لمپنوار) هی آقاهه… تو لبی…
دشنه خوردی از پشت؟… بیوفا قالت گذاشت یا که ضامن دارتُ گم کردی؟…
اینجا هر چی بخوای فت و فراوونُ زیاده… الا یه جو معرفت… چاکرتیم
بیمنت.
مرد: (خسته) میفهمم رویا… ولی این حرفها و این اداها…
دوای درد من نیست.
رویا: به چی فکر میکنی؟
مرد: سی سال پیش.
رویا:
مگه قرار نذاشتیم که دیگه بهش فکر نکنیم… حالا که کنار هم هستیم…
حالت خرابتر میشهها.
مرد: از این بدتر؟… لبخند یادته… روز
اول… سلام اول… نگاه اول؟
رویا: چطور میشه یادم بره… من داشتم
انگور تو سبد میبردم که تو اومدی.
مرد: سنگین بود… گفتم اگه نرم…
بیچاره زمین میخوره.
رویا: (میخندد) اما تو هم که خودت خوردی زمین.
مرد:
اون واقعاً سنگین بود… زیرش جون کندم تا رسوندمش خونه شما… اون شب
تا صبح نخوابیدم… دنبال یه نقشه بودم که سر صحبت رو با تو باز کنم.
رویا:
آخرش هم طاقت نیاوردی و اومدی جلو.
مرد: چقدر تمرین کردم تا بهت
بگم… دوستت دارم… اما تو مغرور بودی.
رویا: آخه نباید زود وا
میدادم.
مرد: همچی باد انداختی تو دماغت و گفتی…
نور
میرود. نور موضعی روی میز میآید. رویا و مرد روی صندلی در طرفین میز
هستند. رویا سوهان به ناخنش میکشد.
رویا: این روزها همه دم از عشق
میزنن.
مرد: (دستپاچه) اما… اما… من با بقیه فرق دارم.
رویا:
ثابت کن.
مرد: چه جوری؟
رویا: نمیدونم… ولی باید عشقتو نشون بدی.
مرد:
هر جور تو بگی.
رویا: نمیترسی که یه وقت یه شرط سنگین بذارم؟
مرد:
نه… هر شرطی که باشه قبوله.
رویا:… میتونی چهار… نه، نه… هفت
شب نخوابی؟
مرد: فقط شب؟
رویا:… برای اینکه نشون بدی عاشقی و با
بقیه فرق داری… هفت شبانهروز نخواب.
مرد: شوخی میکنی.
رویا: به
هیچوجه… مگه من با تو شوخی دارم؟
مرد سکوت مىکند.
رویا:
چیه؟… جا زدی؟
مرد: قبوله… اما… تو… قول میدی که… بعد هفت
شب…
رویا: آره قول میدم.
نور عمومی میآید.
مرد: از
اون روز تمرین نخوابیدن کردم و مشق رفاقت با تو… مشق دوست داشتنی
بود… همهچی خوب بود… یادته؟… تو به من گل قرمز دادی… گذاشتمش
لای کتاب و رفتم خونه… اینقدر خوشحال بودم که روی زمین بند نبودم…
انگار تو ابرها بودم.
رویا: بعدش هم مرداد شد… توی یه چشم بهم زدن…
خداحافظی بود و مُهر توی ویزا و پرواز اسب بالدار.
صدای برخاستن
یک هواپیما شنیده میشود.
مرد: مرداد… گور ِعشقه… گلِ خون
رنگِ دلِ ما بود.
رویا: بیا این تکرار تلخ رو تموم کن.
مرد: این
تکرار همون زندگیه.
رویا: زندگی؟… پس اینها همش اسمش زندگیه… من
دیگه بریدم… اگر هم تو بخوای ادامه بدی… من دیگه نیستم… تا همین
الان هم به خاطر تو موندم.
مرد: تو منو تنها نمیذاری.
رویا:
ایندفعه چرا… مگه مرداد سی سال پیش یادت نیست؟
مرد: سی سال پیش وقتی
رفتی… من موندم و یه کوه غم و غصه که رو دلم سنگینی میکرد… همش
میگفتم بالاخره برمیگردی… انتظار کشیدم… اما نیومدی… بدون تو نه
بوی خاک نجاتم داد نه شمارش ستارهها تسکینم… هر چی برات نامه نوشتم…
یا بیجواب میموند یا برگشت میخورد… حالا دیگه خود منم برگشت خوردم.
رویا:
(بغض) فکر کردی من راحت بودم… منم اذیت شدم… تو منو برگردوندی توی
خونهت… در حالیکه من اون ور دنیا بودم… اما با تو بودم… هر جا رفتی
منو دنبالت کشوندی… فکر کردی برای من راحت بود که بیام توی عروسی
تو؟… فکر کردی وقتی توی عروسی از من خواستی کل بزنم… راحت بودم و
خوشحال؟… این جیگرم سوخت وقتی از من خواستی که تختخواب شما رو مرتب
کنم… وقت زایمان زنت یادته؟… منو فرستادی تا مراقبش باشم… اونم تو
اطاق عمل… بدون اینکه خودش بفهمه… هی گفتم تو رو به خدا بسه… دیگه
منو با خودت این ور و اون ور نبر… خستهم… اما تو گوش نکردی… من
عروسک بودم و تو عروسکگردان… چند بار گفتم که بابا… من خودم نیستم…
من دارم جای کس دیگهای که خودم نیستم راه میرم…حرف میزنم… من یه
گمشدهم… سایه دخترک قصه از یاد رفتم… میدونی من از کی خودم رو گم
کردم؟… از همون روز که تو منو کشوندی اینجا… آدمی طوطی نیست که هر چی
از اون بخوان بگه… آدمی دل داره… خاطر و خاطره و یاد چه معنا دارن؟ تو
خودت گفتی که ما آیینه هم باشیم… شیشه خام بودم… خون دل رو جیوه اون
روش کردم تا برات آیینه بشم… نشدم؟… برای دلخوشیهات… میخواستی هر
چی بخوای واگو کنم… نشون بدم… واگو نکردم؟… نشون ندادم؟… دیگه
خستهم… نا ندارم.
مرد: (بغض) گیج گیجم… همهچی داره یادم
میره… سردمه… دارم سقوط میکنم… (فریاد) من شاکیام… باید به کی
شکایت کنم؟… من حرف دارم… غصه دارم… باید به کی بگم؟… سرمُ روی
شونه کی بذارم؟… چرا هیچ گوشی و هیچ دلی محرم من نمیشه؟
رویا:
دارینوش گیجیهات… اشک چشم خودمه… بیمنت… تو هر چی میخوای بگو…
هر کاری دوست داری بکن… اما من درمونت میکنم… پاشو… تو باید
بخوابی.
مرد: نه… خواهش میکنم…من همیشه باختم… نمیخوام
ایندفعه هم بازنده باشم.
رویا: فایدهاش چیه؟… تا کی میخوای این شرط
رو ادامه بدی؟… تا حالا چند بار به شب هفتم رسیدی و از اول شروع
کردی؟… اما اون نیومد… دیگه تمومش کن.
مرد: نه… تو حسودیت
میشه… آره… حسودیت میشه.
رویا: آخه به چی تو باید حسودی کنم؟…
به شب زندهداریهات؟
مرد: من مطمئنم… اون میآد… شب آخری کاری نکن
که بازنده باشم.
رویا: خوب تو برو بخواب من بیدارم… اگر هم رویا اومد
من باهاش صحبت میکنم.
مرد: میخوای چی بهش بگی؟
رویا: بهش میگم که
تو نه فقط یک بار که به اندازه سی سال، اون شرط رو تکرار کردی و بردی.
مرد:
تو میگی قبول میکنه؟
رویا: مطمئنم… اون فقط میخواست اراده تو رو
محک بزنه.
مرد: یعنی من بردم؟
رویا: آره… تو برنده شدی… حالا
بخواب… اگه رویا اومد من نگهش میدارم تا بیدار بشی.
مرد: قول میدی
که نذاری بره؟
رویا: قول میدم… تو بخواب.
مرد روی تخت دراز
میکشد و رویا ملحفه سفیدی را روی او میکشد. اما مرد بلند میشود.
مرد:
قول دادی که نذاری بره.
رویا: آره… قول میدم.
مرد دوباره
دراز میکشد و ملحفه را بر روی خودش میکشد. اما بعد از لحظهای دوباره
بلند میشود.
مرد: اگه باختم مسئولش توئی… هرگز نمیبخشمت.
رویا:
باشه… راحت بخواب.
مرد دوباره دراز میکشد و ملحفه را روی خودش
میگیرد. اما باز بلند میشود.
رویا: دیگه چیه؟
مرد: هیچی…
هیچی!
مرد دوباره دراز میکشد و ملحفه را روی خودش میگیرد. رویا
روی صندلی، پشت میز مینشیند و سرش را روی میز میگذارد. آرام چشمهایش را
میبندد. نور میرود. سکوت است و بعد از آن چند صدا با هم گفتگو میکنند.
در بین صداها، صدای گریه دختر جوانی به گوش میرسد.
صدای مرد اول:
آخه نمیشه… شما مطمئنی آقای دکتر؟
صدای دکتر: کاملاً ً.
صدای مرد
دوم: با عقل جور در نمیآد.
صدای مرد سوم: غیر ممکنه… امکانش هست که
یه بار دیگه چک کنید آقای دکتر؟
صدای دکتر: آقای عزیز من کارم رو
بلدم… با اطمینان میگم… ببین دخترخانوم… پدر شما… سه شب قبل فوت
کردن… من به این موضوع اطمینان کامل دارم.
صدای دختر: آخه سه شب
پیش… داداشم باهاش تلفنی حرف زده بود.
صدای دکتر: خوب ممکنه که بعد از
تلفن این اتفاق افتاده باشه.
صدای مرد اول: ولی آقای دکتر… این چند
روز… همین آقای فوت کرده…آسایش برای ما نذاشته بود… دیشب اینقدر
صداش بلند بود که رفتم شاکی بشم… در که زدم بهم فحش داد… گفت احمق…
زالوی کثیف… قبلش هم میگفت… چیست این افسانه هستی… کسی نمیدونه
کی دنیا میآد… کی میمیره… یه همچین چیزهایی… آها، اسم مدادرنگی
آبی هم شنیدم.
صدای مرد دوم: بیچاره… انگار بهش الهام شده بود… آخه
میدونید آقای دکتر… پریشب… سر و صداش بلند بود و اذیت میکرد… زنم
خواست که من برم و تذکر بدم… منم صداشو میشنیدم… همش میگفت… کابوس
توی بیداری… تو وجودت طلاست… حالا وجود کی طلاست؟… ما هم نمیدونیم.
صدای
مرد سوم: آقای دکتر… سه شب قبل که شما میگید… من رفتم برای اعتراض…
میگفت… بادبانها را بکشید… باد… ستاره… بیچاره فکر کنم دیونه
شده بود… اما انگار تنها نبود… با یکی حرف میزد… فکر کنم یه زن
بود.
صدای مرد اول: نه فکر کنم مرد بود.
صدای مرد دوم: نه… منم به
گمونم زن بود… شنیدم که یه اسمی صدا میزد… چی بود خدا؟… یادم رفت.
صدای
مرد سوم: آها… رویا… آره رویا بود.
صدای مرد اول: ببینم دخترم…
شما تو فامیل کسی به اسم رویا دارید؟
صدای دختر: شما مطمئن هستید که گفت
رویا؟
صدای مرد سوم: آره.
صدای مرد دوم: منم شنیدم.
صدای دختر:
رویا… اسم یه دختر بود که عشق دوران نوجوانی بابام بود… ولی اون
سالهاست که رفته خارج از کشور… هیچ خبری ازش نیست… ارتباطی هم با
بابام نداره.
صدای دکتر: با تموم این حرفها… من مطمئن هستم که ایشون
سه شب قبل فوت کردن… جسد کاملاً متلاشی شده… من زنگ زدم آمبولانس
بیاد… شما هم فعلا توی اطاق نرید… تسلیت میگم دخترم… خانواده رو
خبر کنید… تا چند دقیقه دیگه آمبولانس میآد.
مرد فریاد میزند و
از خواب میپرد. همزمان با فریاد مرد نور میآید. مرد ترسیده است. گویی از
کابوسی هولناک برخاسته. نفسنفس میزند. بسیار ترسیده است. رویا همزمان با
فریاد مرد، هراسان سرش را از روی میز بر میدارد و لیوان آبی از پارچ روی
میز پر میکند و به سمت مرد میرود.
رویا: چیه؟ چی شده؟ کابوس دیدی؟
مرد:
کابوس؟… نه… م… م… من بیدار بودم…توهم شنیدی؟
رویا: چی؟
مرد:
اون صداها رو میگم… شنیدی؟
رویا: چی داری میگی؟ من باید صدای چی
میشنیدم؟
مرد: همون صداها… من بیدار بودم… اما اونها فکر کردن
خوابیدم.
رویا: صدای کی بود؟ چی میگفتن؟
مرد:… دروغ بود… دروغ
میگفتن.
رویا: چرا هذیون میگی؟
مرد آب را مینوشد.
مرد:
چهار تا مرد بودن و یک دختر… یکی از مردها میگفت که دکتره…هر چی
خواستم بگم که بابا من بیدارم… اما نتونستم… اونها فکر میکردن که
من… درست نفهمیدم چی میگفتن… اما از حرفهاشون ترسیدم… دختره همش
گریه میکرد… صداش چقدر آشنا بود.
رویا: میشناختیش؟
مرد:
نمیدونم… اما یه جایی توی تهتههای ذهنم آشنا بود… گیج گیجم… چند
شب دیگه از شرط مونده؟
رویا: باز شروع کردی؟… صدبار بهت گفتم اون شرط
تموم شده… خیلی وقته.
رویا پشت میز برمیگردد.
مرد: نه.
رویا:
تو شرط رو بردی… باورکن.
مرد: من همیشه باختم… نمیخوام دوباره
بازنده باشم… تو رو به خدا بگو چند شب دیگه مونده؟
رویا: (بیحوصله و
از سر رفع تکلیف) امشب شب آخره.
مرد: شب آخره؟ (مبهوت و گیج، گویی به
یاد چیزی میافتد) حیفه… اینهمه زحمت کشیدم.
رویا: بیا این بازی تلخ
رو تموم کن.
مرد: این بازی نیست… زندگیه.
رویا: زندگی؟… این کلمه
رو نگو که حالم بهم میخوره… مگه تو زندگی کردن هم بلدی؟
مرد: پس تو
شنیدی که اونها چی میگفتن.
رویا همانطور که روی صندلی نشسته، با
چهرهای گنگ و مات، به روبرو چشم میدوزد.
مرد: شنیدی… من چیز
زیادی نمیخوام… فقط میخوام بدونم که راست میگفتن یا نه؟
رویا: فرض
کن که راست میگفتن.
مرد: پس راست میگفتن… سرما و سقوط این بود…
(میخندد) پس من مردم و خودم خبر ندارم… چه اتفاق فرخندهای.
رویا:
یعنی تو هیچ گِلهای نداری؟
مرد: گله؟… نه… مرگ ما هیچگاه به شکوه
هستی لطمه نمیزنه… برای زمین، هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ
تفاوتى نداره… این کجاش بده؟ من که همش دنبال سکوت بودم… حالا سکوت
قبر برام از همهجا بهتره… دیگه از شر این همه لاشخور و کفتار راحت
میشم… این بهترین هدیهست.
رویا از پشت تخت چمدانی در میآورد و
مشغول مرتب کردن آن میشود.
مرد: آره… آماده شو برای سفر.
رویا:
یه چیزی یادت باشه… این سفر برای توئه، نه من.
مرد: مگه تو رو کی
ساخته؟… من ساختم… حالا هم میبرمت اونجا.
رویا: اونجا خبری از تخیل
و خیال نیست… همهچیز واقعیه… واقعی و موندگار… زود باش خودت رو
آماده کن… الان آمبولانس میرسه.
مرد: برو… تو هم برو… تو تاریکی
یه جوری می پلکیم… با سرما میسازیم.
رویا: فقط میخوام قبل از رفتن
یه چیزی بهت بگم.
مرد: چی؟
رویا: تو مطمئنی که از مرگ راضی هستی؟
مرد:
کاملاً ً.
رویا: ولش کن.
چمدان به دست، برمیگردد که برود.
مرد:
صبر کن… تو یه چیزی میخواستی بگی.
رویا: مهم نیست.
مرد: حرفت
رو نخور… بگو!
رویا: اونوقت دیگه فکر نکنم مرگ رو هدیه بدونی.
مرد:
مطمئن باش که مرگ برای من بهترین هدیهست… حرفت رو نخور… بگو… وقت
تنگه…الان آمبولانس میرسه.
رویا: چه جوری بگم؟… ولی…
مرد:
بگو… ولی چی؟
رویا:… یکی دو روز پیش…اه… ولش کن.
مرد: یکی
دو روز پیش چی؟
رویا: یکی دو روز پیش… رویا برگشت.
مرد: شوخی
میکنی؟
رویا: اصلاً.
مرد وا میرود. روی زمین مینشیند.
مرد:
چرا حالا؟… اون نباید برمیگشت.
رویا: قسمته.
مرد: قسمت چرا وقتی
به من میرسه اینجوری میشه… (ملتمسانه) من میخوام اونو ببینم…
نمیخوام بمیرم.
رویا پشت به او میکند. مرد اشک در چشم دارد.
نفسنفس میزند. لحظهای بعد با تمام وجود فریاد میزند. اما صدای فریاد او
شنیده نمیشود. مرد چند بار دیگر فریاد بیصدا میکشد. آرام گریه میکند.
رویا هم اشک در چشم دارد. صدای ضعیف آمبولانس شنیده میشود. رویا اشکهایش
را پاک میکند و چمدان را زمین میگذارد.
رویا: پاشو… باید آماده
بشی.
مرد کشانکشان خود را به طرف تخت میکشد.
مرد: نباید
اینجوری تموم میشد… نباید… چرا هیچ کس به فکر من نیست؟
مرد روی
تخت مینشیند.
رویا: بخواب… راحت و آروم… خواب ابدی.
مرد:
پس رویا چی میشه؟
رویا: میبینیش.
مرد: کی؟… کجا؟
رویا: همین
الان… بخواب… توی خواب ابدیات… خواب رویا رو میبینی… اونوقت هر
چی دلت میخواد بهش بگو… اون تا همیشه پیش تو میمونه.
مرد روی
تخت دراز میکشد. صدای آژیر بیشتر و بیشتر میشود. رویا ملحفه سفید را روی
او میکشد. چمدانش را برمیدارد. قصد رفتن دارد، ولی مردد است. عاقبت از
صحنه خارج میشود. صدای آژیر قطع میشود. سکوت حکمفرماست. مرد روی تخت
ثابت و بیحرکت مانده. گویی سالهاست که مرده است.