متن ادبی زیبا برای روز معلم

۩ ۩ متن های ادبی و زیبا در مقام معلم ۩ ۩

شرمنده معلم

ورق هاى دفتر من سیاه مى شوند و گیسوان تو سپید
من قد مى کشم تا تو نفس مى کشى…

هر روز
در تو پیامبرى بامن سخن مى گوید
که چشم هایش از بى خوابى سُرخ اند
آه!

در کلاس درس تو
حتى تخته سیاه روسفید شد
من هنوز شرمنده…

چقدر خسته ات کردم…
آورده اند که…

هدیه

شخصى در مدینه، مدرسه اى بنا کرده و به آموزش کودکان مشغول بود. روزى یکى
از فرزندان امام حسین علیه السلام به مدرسه وى رفت و آیه شریفه «الحمد لله
رب العالمین» را آموخت. وقتى به منزل برگشت، آیه را تلاوت کرد و معلوم شد
آن را در مدرسه از معلم آموخته است.

امام حسین علیه السلام هدایاى بسیارى براى معلم فرستاد؛ آن گونه که موجب شگفتى گروهى از یاران آن حضرت شد.

آنها نزد امام آمدند و عرض کردند: آیا آن همه پاداش به معلم رواست که شما
در برابر آموزش یک آیه، این همه براى وى فرستاده اید؟ حضرت فرمود: آنچه
دادم، چگونه برابرى مى کند با ارزش آنچه او به پسرم آموخته است؟
اگر دستم را به دستان تو نسپارم، در جاده سنگلاخ جهل، به کدام دستاویز
متوسل شوم؟
با تو، هواى سرزمین دانش هرگز ابرى نیست. آفتاب بى دریغ، معلم!

عشق، معلم است و معلم، عشق. خوشا آن که عاشق شود!
بهترین معلم، همان است که در کلاس نگاهش میان ذهن و دل دانش آموز، طواف مى کند.

پایت را همیشه جاى پاى معلم بگذار؛ او راه را اشتباه نمى رود.
کسى که براى معلم خود بهترین شاگرد باشد، روزى براى شاگرد خود بهترین معلم خواهد بود.

معلم بى مهر، جهاد خود را تباه مى کند.
آموزگار خوب، حتى نگاهش را بین شاگردان خود به مساوات تقسیم مى کند.

همه جا مى تواند کلاس درس باشد و همه آدمیان براى یکدیگر، معلم.
آموزگارى که سینه اش لبریز از دانش و حقیقت است، پیراهنش بوسیدنى است.

آموزگار حقیقى، غم هایش را پشت در جا مى گذارد و با لبخند وارد کلاس درس مى شود.
آموزگارم! اگر تو نبودى، کابوس شب هایم به رنگ سؤالاتِ بى جواب بود.

زنگ مدرسه، اذانِ شتافتن به آستان مقدس معلم است.
هر گیاه دانش که سر از خاک برمى آورد، ابتدا به تو سلام مى کند.

هر انسانى که به دنیا مى آید، بارى بر دوش معلمان زمین افزوده مى شود.
آن چه معلم روى تخته سیاه مى نویسد، کمترین چیزى است که از او مى آموزیم.

نهایت آموختن معلم، رفتار اوست.
معلم خوب، ابتدا خوب زندگى کردن را به شاگرد مى آموزد و پس از آن، خوب درس خواندن را.

عاقبت، روزى تخته سیاه ها زبان مى گشایند و خستگى قرن هاى معلم را شهادت مى دهند.
معلم، لقمه هاى دانش را با دستان خویش، در سفره ذهن دانش آموزان مى گذارد.



عشق با تو آغاز شد.

کلاس خاطره ها با یاد تو جان گرفت.
تو در سپیدی برگ های دفتر دلمان جریان داری.

تو بودی و کوله باری از مهر؛
ما بودیم و تشنگی در وادی محبّت تو ما بودیم
و خانه های دلمان در آستانه چلچراغی از مهربانی ات.

بر لبت باران نور بود و دل ما کویر تاریکی؛
قطره قطره بر سطح ترک خورده زمین دلمان باریدی
و علم در ما جوانه زد.

نگاهت، مکتب عشق بود و ما مکتب نشین چشم هایت بودیم.

ما دست در دست تو نهادیم تا راه پرپیچ و خم زندگی
را با تو گام برداریم.

دل به دل ما سپردی و گرمای وجودت را در سرمای تمام فرازها و نشیب ها همراهمان کردی تا در یخ بندان جهالت، در جا نزنیم.

چراغ دانشی که در دست ماست،
روشنایی از تو دارد، معلّم!حدیث عشق


معلم عزیر! آن زمان که پای درست می نشستم و تو الفبای عشق
را به من می آموختی،
دلم از گوهر کلمات خالی بود؛

تو مرا سرشار از واژه های روشن می کردی.
سال هاست که از آن لحظه های شیرین می گذرد،
ولی هنوز یاد و نامت در دلم زنده است.

آن زمان ها برایم از دانایی می گفتی و محبت را به من می آموختی.
من در سایه سار وجودت پیش می رفتم و قدم از قدم برمی داشتم، تو بودی که دست مرا گرفتی تا در پرتگاه و لغزش گاه های زندگی نیفتم.

من امروز به احترام نامت قیام می کنم و در زلال کلماتت رها می شوم و حدیث زندگی را با تو مرور می کنم.

می خواهم به آسمان بال بگشایم و نامت را بر صحیفه آبی اش
حک کنم.

باغبان


باغچه کوچکت همیشه بهاری! کلماتی که بر تخته سیاه می نویسی، ابرهای بهاری اند که باران را به تشنگی گلبرگ ها مهمان می کنند.

همه اتفاقهای تو به گل سرخ می رسند.
پنجره های کلاست را با پروانه ها فرش کرده ای و دیوارهای کلاست را با بوسه شاپرک ها، کاغذدیواری.

نیمکت های کلاس، مثل کلام تو هیچ گاه بوی کهنگی نمی گیرند. کلاست باغچه ای
از گل های همیشه بهار است که عطر زندگی را از جانت می آکنند.

نفس هایت رسولان روشنی اند. کلمات تو ساده ترین
شکل ترجمه خورشید است ؛ وقتی بر روی مستطیل جامانده بر دل دیوار می نویسی و
نور را نقاشی می کنی. گرد گچ های سفید که بر شانه هایت می نشیند، انگار با
لبخندی مهربان، دماوند در مقابلمان ایستاده است؛ با همان سربلندی همیشگی.

اگر کسی چروک های پیشانی ات را دنبال کند، به رنج باغبانی می رسد که سال
هاست گل هایش را از بیم خزان، به بهارهای در راه سپرده است، باغبانی که هر
صبح، با لبخندی بی پایان، بهار را به باغش دعوت می کند.
همه جاده هایی که تو نشان می دهی، به «خرد و روشنی» می رسند. صدای گام هایت، زمزمه محبتی است که پیام آور دنیایی از مهربانی است.
صدایت، قاصدک هایی اند که خبر از آینده ای روشن، از روزهای نیامده برایمان می آورند.

همیشه
خستگی هایت را پشت لبخندهای ما گم می کنی؛ لبخندهایی که بوی افتخار و غرور
و سربلندی می دهند، لبخندهایی که بوی امید می دهند، لبخندهایی که بوی
بالندگی می دهند.

ما ماهیان قرمز کوچکی هستیم که غیر از آب ندیدیم و از هم می پرسیم آب را و
تو رودی هستی که به اقیانوس های دور، پیوندمان می دهی و آب را برایمان بخش
می کنی.

تو ابری؛ جان تشنه کویری ما را از باران دانش سیراب می کنی.
تو چشمه ای هستی که زلالی را در زیر سایه درخت دانایی، به ما تعارف می کنی.
تو به ما یاد می دهی تا مثل همه پرنده ها پرواز کنیم و یادمان می دهی که
خویش را به خداوند برسانیم؛ مثل تمام آه هایی که از دل های سوخته می آید.

وقتی که مثل همیشه آرام آرام شروع می کنی به صحبت کردن، انگار قناری های
مست، دارند بهار را آواز می کنند! دست های گرمت را می فشاریم که گرم ترین
دست دوستی هاست.
آب حیات، همین کلماتی اند که تو به ما می آموزی، بی آنکه چشم طمعی داشته
باشی؛ تنها لبخند ما کافیست. کلماتی که تو می آموزی، هیچ گاه فراموش
نخواهیم کرد.

ما درس چگونه زندگی کردن را
از تو آموخته ایم و تمام دار و ندارمان، کوله باریست از آموخته های تو که
سال ها پیش از مسافر شدن، در دست هایمان نهادی تا سربلند به مقصد برسیم.

همیشه دلگرممان کردی تا جاده های پرپیچ و خم زندگی را با امیدواری طی کنیم.
حالا که باغچه زیبایت به بار نشسته، بخند؛ بخند مثل همیشه، تا ما همه خستگی راه را فراموش کنیم.

بخند، زیبا بخند!

بهار جاودانه گل هایی که تو پرورش دادی مبارک باغبان؛ نفس پیامبرانه



اردیبهشت، با نفس های پیامبرانه ات جوانه می زند و تو می آیی تا خورشید آگاهی را در قلب های حاصلخیز فرزندان سرزمینت بکاری.

دستان سپیدت بر پیکر تخته سیاه، نور می پاشد و الفبای روشنی، در اذهان تاریکمان حک می شود.

وارد که می شوی، چشم های شوقمان چون پنجره هایی آفتابی، به سویت گشوده می شوند.

می
آیی و عطر حضورت فضای کلاس را پر می کند. ای رازدار دل های کوچک و معصوم و
سنگ صبور غم های پروانه ها! تو آمده ای تا روح حقیقت را پاسداری کنی و از
چهره جاهل زمین، گرد و غبار این همه ندانستن را بزدایی.

آمده ای تا نهال های سبز را باد هرزه گرد پاییز، به داس زردش نچیند.
لب که به سخن می گشایی، صدها پرنده سپید بال در آسمان معرفت به پرواز می آیند و من لبریز این همه آبی، پریدن را تجربه می کنم.

نگاهم
که می کنی، تار و پود جانم لبخند می زند. دست هایت، ریشه های کنجکاوی ام
را محکم می کند و صدای فرشته سانت، سایه غول های نادانی را از کوچه های
جانم می تاراند.

ای آسمانی زمینی رخسار! اینگونه که عاشقانه به رویشمان کمر بسته ای، دیر
نیست که از هر گوشه این خاک، صنوبرانی سربلند، با انگشتان سبزشان، گیسوان
خورشید دانش و فن آوری را شانه بزنند و ستاره های فروزان پژوهش، از چشمان
آگاه همین نوباوه گان بزرگ اندیشه، روشنی بخش رصد خانه های تاریک جهان
گردد.

تو را چه نامم ای عصاره مهربانی و
ایثار و عشق؟ از شیره جانت می نوشانی و رگ های کبودمان را از خون کاوش و
تفکر می انباری، تا نفس های زندگی مان، با نبض آینه ها هماهنگ شود.

دوستت داریم. می ستاییمت و خاطر خستگی ناپذیرت را به واحه های خرم ایمان و عشق می سپاریم.

اوراق
زرین تاریخ تربیت سیمای درخشان مربیان نام آوری چون ابراهیم ، موسی ،
عیسی و محمد (ص) ، علی (ع) و فاطمه (س) و زینب (س) را بر خود نقش ابدی زده
است آنان که با پیکار مقدس خویش حماسه های شکوهمند و جاوید در سازندگی
انسان متعهد به وجود آوردند و با تزکیه و تعلم کاخ بلند پایه ی علم و
فضیلت را بنا نهاده و پرچم توحید رابرافراشتند و امروز شما عزیز گرامی
ادامه ی این نهضت عظیم را بر عهده گرفته ای.
آموزگارم ، تو باغبانی
می پرورانی بذروجودم ، با مهربانی
با درسهایت دیو جهالت از من گریزد
اندرزهایت ، بهر وجودم ، شد پاسبانی
من غرقه بودم در بحر غفلت
دستم گرفتی ای ناجی من،
من همچو قایق ، تو بادبانی
بر خوان ِ دانش من میهمانم
تو ای معلم ، خود میزبانی
کار تو باشد، ارشاد انسان
همکار ِ خوب ِ پیغمبرانی
ای معلم تو را سپاس : ای آغاز بی پایان ، ای وجود بی کران ،
تو را سپاس .ای والا مقام ،ای فراتر از کلام، تورا سپاس. ای که
همچون باران بر کویر خشک اندیشه ام باریدی سپاست می گویم،
تو را به اندازه تمام مهربانی هایت سپاس می گویم .
ای نجات بخش آدمیان از ظلمت جهل و نادانی،
ای لبخندت امید زندگی و غضبت مانع گمراهی تو را سپاس می گویم .
این تویی که با دستان پر عطوفتت گلهای علم و ایمان را در گلستان وجود
می پرورانی و شهد شیرین دانش را به کام تشنگان می ریزی.
پس تو را ای معلم به وسعت نامت سپاس می گویم . همان نامی که چهار حرف بیشتر ندارد ، اما کشیدن هر حرف وصدایش زمانی به وسعت تاریخ نیاز دارد.



معلم محرم قصه ها و غصه ها

با تکلمی سبز ،تبسمی سبزتر و قلبی بهارانه،به
انتشار بهار می اندشی

 و به شکوفایی جوانه
هایی که هر صبح با کیفی از سادگی و پاکی به مدرسه می ایند
شبت با دغدغه ای مقدس به صبح می پیوندی

و روز، شور شیرین اموختن، لحظه هایت را به دامن شب گره میزند

ای
معلم

بهشت تو کلاسی است که زیر بارانی از واژه های
شفاف و اسمانی می بالند
و به روشنایی ملکوت قامت می کشد.

هنوز طنین صدای معلمان پیشین را در گوش داری که
جرعه عشق و پاکی را در 
 کامت می
چکاندند

 و دست دلت را می گرفتند تا نلغزد و به
پرتگاههای هول، و
 دره های وحشت و
ظلمت سقوط نکند

 و خوب می دانی که بی زمزمه ی محبت ((شنبه
))نیز جمعه خواهد شد

 و بی حضور ایمان و
باور ،  پاییز و انجماد کلاس را پر خواهد کرد

و از نسلهای پیشین این زمزمه را اموخته ای
که:

روح پدرم شاد که استاد مرا گفت:

فرزند مرا عشق بیاموز و دگر هیچ!

به خود ایمان داری و به کارت و به فردا و بذرهایی
که امروز افشانده  می شود
و همه اینها محصول ایمانی است
که در خلوت های شکوهمند و
صمیمیت سیال شبانه با خدایت یافته
ای

شعار زندگی تو همین
است:

باید خوب بدانی تا خوب
بتوانی

همواره بخوانی تا در
پاسخ نمانی

عشق بورزی تا هیچ گاه
نلغزی

و دل به دوست بسپاری تا
همه دلها را به دست اری

معلم ای پناه دردها، و پریشانی ها و مشکلات دانش
اموزان ، در سایه دیوار بلند
ایمانت دل ها پریشان م
اسایند و در ساحل ارام وجودت، همه طوفان زدگان و
کشتی
شکستگان به ارامش می رسند.

تو محرم پنهان ترین قصه ها و غصه
هایی.

بچه ها تنها از تو درس نمی خواهندکه درس
میگیرند.

 دل به اندیشه ات نبسته اند که چشم بر نبض مهربان قلبت دارند.

ای
معلم
دستهایت با پلی از نوشتن، بین امروز و فردا یگانگی می افریند.

قدمهایت بهار می رویانند و زمزمه هایت، اوای
دلنشین فرشتگانند که
در خاک انعکاس یافته اند.

کدام مرتبه فراتر از این برای تو میتوان تصور کرد
که

بزرگترین پیامبر و معلم می 
فرماید
:

ان العالم یستغفرله من
فی السموات و من  فی الا رض:

حتی الحیتان فی االما و
فضل العالم علی العابد کفضل القمر علی سائر الکواکب:

برای معلم و عالم تمامی انچه در اسمان و زمین
است، استغفار می کنند

حتی ماهیان در اب! و فضیلت و برتری معلم و عالم
نسبت به عابد به
برتری ماه نسبت به ستارگان  می
ماند.

 معلم ، تو عزیزترینی، چرا که در هستی از سحر گاه
تا شامگاه، در سرود مرموز
ذره ها، تلاوت نسیم در لای گلبرگها
و زمزمه ی همه ی موجودات، نام مقدس تو
نجوا می
شود. 

هر چند تو این همه سرود ،
در ستایش خود را حتی یه بار نشنیده
باشی
و گاه حتی تلخی ها و گزند و گزشهای این و ان را صبورانه شنیده و نادیده گرفته
ای



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top