تصویر عشق
اي كه ميپرسي نشان عشق چيست عشق چيزي جز ظهور مهر نيست
عشق يعني مهر بيچون و چرا
عشق يعني كوشش بيادعا
عشق يعني مهر بياما، اگر
عشق يعني رفتن با پاي سر
عشق يعني دل تپيدن بهر دوست
عشق يعني جان من قربان اوست
عشق يعني خواندن از چشمان او
حرفهاي دل بدون گفتوگو
عشق يعني دشت گلكاري شده
در كويري چشمهاي جاري شده
يك شقايق در ميان دشت خار
باور امكان با يك گل بهار
در خزاني برگريز و زرد و سخت
عشق، تاب آخرين برگ درخت
عشق يعني روح را آراستن
بيشمار افتادن و برخاستن
عشق يعني زشتي زيبا شده
عشق يعني گنگي گويا شده
عشق يعني ترش را شيرين كني
عشق يعني نيش را نوشين كني
عشق، رنج مهرباني داشتن
زخم درك آسماني داشتن
عشق يعني گل به جاي خار باش
پل به جاي اين همه ديوار باش
زير لب با خود ترنم داشتن
بر لب غمگين تبسم كاشتن
عشق، آزادي، رهايي، ايمني
عشق، زيبايي، زلالي، روشني
عشق يعني تنگ بيماهي شده
عشق يعني ماهي راهي شده
عشق يعني آهويي آرام و رام
عشق صيادي بدون تير و دام
عشق يعني مرغهاي خوشنفس
بردن آنها به بيرون از قفس
عشق يعني برگ روي ساقهها
عشق يعني گل به روي شاخهها
آسماني آبي دور از غبار
چشمك يك اختر دنبالهدار
عشق يعني از بديها اجتناب
بردن پروانه از لاي كتاب
در ميان اين همه غوغا و شر
عشق يعني كاهش رنج بشر
اي توانا ناتوان عشق باش
پهلوانا، پهلوان عشق باش
مادرم!
زیباترین شعر هستی… مادرم…
تو را می ستایم… تو را می ستایم و بر دستان پر مهرت بوسه می
زنم که چگونه قطره قطره ی خوبی هایت را چون دریایی بی انتها نثار من می
کنی…
تو را می ستایم که چگونه چتری از محبت و امنیت بر سرم باز می کنی تا مبادا باران تلخی های روزگار مرا خیس کند…
تو را می ستایم که چگونه آرام و زیبا با من سخن می گویی وقتی
غنچه ی لبانت به گل لبخند شکفته می شود… وقتی گرم و صمیمی چشمان پر فروغت
را به من می دوزی، تمام وجودم غرق در روشنی نگاهت می شود… همین آرامش
سیمای بی مانند توست که نشاط و امید را در وجودم تازه می کند…
تو را می ستایم… تو را می ستایم که دستان گرم و لطیفت همیشه تیشه ی شکننده ی یخ های درون من است…
تو را می ستایم که با اشک های نیلگونت نهال کوچک و ناتوانی را
پروراندی که از وجود خودت ریشه گرفته… و اکنون این همان نهال ناتوان است
که از سخاوت تو شاخ و برگ گرفته… می خواهم آن زمینی باشم که زیر قدم های
تو گسترده شده… می خواهم آن آفتابی باشم که روشنی را به خانه ی دلت به
ارمغان می آورد… می خواهم آن دریایی باشم که غم های دل پاک و ساده ات را
در خود می بلعد… می خواهم آسمان باشم… می خواهم ابر باشم تا سایبانت
شوم… می خواهم درخت باشم تا شیرینی میوه هایم گوارای وجودت باشد… می
خواهم رود باشم تا دلتنگی هایت را با خود ببرم… تا هستی ام را جاری سازم و
گوش تو را نوازش دهم… می خواهم در زلال اشک هایت محو شوم تا غبار دیده
هایت را بشویم…
تو را می ستایم که با صدای شیرین و بی ابهامت برایم ترانه ی زندگی می سرایی، ترانه ی هستی می سرایی که باشم… که بدانم هستم…
تو را می ستایم که لالایی بی آلایش تو آرامش را به چشمان من هدیه می کند…
تو را می ستایم… تو را می ستایم که همواره آغوش گرمت پذیرای جسم خسته ام است…
تو را می ستایم که همواره تپش عاشقانه ی قلبت نوازشگر آشنای روح پر درد من است…
تو را باور دارم… تو را دوست می دارم… تو را با صداقت
دوست می دارم… هنوز هم وقتی تنهایی و سکوت بر سرم سایه می افکند، دستان
توست که بر شانه هایم می نشیند…
هنوز هم من آن کبوتری هستم که نگاهش به احساس توست تا برایش دانه ای از مهربانی هایت بریزی…
هنوز هم نفس های آرام و خسته ی توست که به من انگیزه ی بودن می دهد…
هنوز هم درس ایثار و از خود گذشتگی را از تو می آموزم که بی
منت عشق می ورزی… که حس دوست داشتن را در من زنده می کنی… و همین عشق
بی ادعای توست که خون را در رگ های من جاری می سازد…
هنوز هم تشنه ی صمیمیت چهره ی پاک تو هستم… پس بگذار تا از
نگاه روشنت سیراب شوم… بگذار تا همیشه داشتن تو را فریاد بزنم… داشتن
تو را…
خستگی هایت را به جان می خرم و برایت فرشی از قدر دانی می
گسترانم تا گام های تو را ارج نهم… اگر لحظه لحظه ی بودنم را هم فدایت
کنم، در برابر تو که تمام ارزش هایت را به پای من ارزنده ساختی، چون قطره
ای ناچیز هستم در برابر اقیانوس خروشان… پس برایت حصاری از وجودم می سازم
تا پاسبان خوبی هایت باشم… تا بدانی زندگی من فقط در کنار توست که معنا
می یابد… معنا می یابد…
” مادر، تمام هستی ام نثار تو باد…”