مشتاقی و صبوری با هم قرین نباشد (ملکالشعرای بهار)
محمد تقی
بهار ملقب به ملک الشعرای بهار شاعر، ادیب، سیاستمدار و روزنامهنگار
ایرانی است. وی در سال ۱۲۶۳ هجری شمسی در مشهد متولد شد. مقدمات و ادبیات
فارسی را نزد پدر خود ملک الشعرای صبوری آموخت.بهار در روز دوم اردیبهشت
۱۳۳۰ هجری شمسی، در خانه مسکونی خود در تهران زندگی را بدرود گفت و در
شمیران در آرامگاه ظهیرالدوله به خاک سپرده شد.
مشتاقی و صبوری با هم قرین نباشد
این باشد آن نباشد آن باشد این نباشد
با انگبین لبت را سنجیدهام مکرر
شهدی که در لب تست در انگبین نباشد
قومی به فکر مشغول قومی بدین گرفتار
غافل که آنچهجویند درکفر و دین نباشد
در نکتهٔ دهانت هرکس کند گمانی
تا تو سخن نگویی کس را یقین نباشد
ماه فلک ز حسنت خواهد برد نصیبی
ورنه همیشه سیرش گرد زمین نباشد
خواهم سایم سر ارادت بر آستانت
شرمندهام که چیزیم در آستین نباشد
یابد ز دام زلفش صید دلم رهایی
گر چشم صیدگیرش اندرکمین نباشد
با ترکتاز چشمش نیکو مقاومت کرد
حقاکه چون دل من حصنی حصین نباشد
گفتم بهار مسکین خواهدگلی ز باغت
گفتا خزان رسیده است گل بعد ازین نباشد
صد هزاران آفرین جان آفرین پاک را (امیرخسرو دهلوی )
ابوالحسن
امیرخسرو دهلوی شاعر و عارف نامدار پارسیزبان هندوستان در سال ۶۳۲ خورشیدی
(۶۵۱ (قمری)) در پتیالی هند زاده شد و به سال ۶۰۳ خورشیدی (۷۲۵ (قمری)) در
دهلی درگذشت. خسرو ترکنژاد و هندیزاد بود و کلمات ترکی و هندی در شعر او
بسیار بود.
صد هزاران آفرین جان آفرین پاک را
کافرید از آب و گل سروی چو تو چالاک را
تلخ می گویی و من می بینمت از دور و بس
زهر کی آید فرو، گر ننگرم تریاک را
غنچه دل ته به ته بی گلرخان خونست از آنک
بوستان زندان نماید، مردم غمناک را
چون ترا بینم، هم از چشم خودم در رشک، از آنک
بوستان زندان نماید، مردم غمناک را
چون ترا بینم، هم از چشم خودم در رشک، از آنک
کرد تردامن رخت این چشمهای پاک را
گر به کویت خاک گردم نیست غم، لیکن غم است
کز سر کویت بخواهد باد برد این خاک را
شهسوارا، عیب فتراک است صید چون منی
گاه بستن عذرخواهی کن ز من فتراک را
چون دلم زو چاک شد، ای پندگو، راضی نیم
از رگ جان خود اردوزی در این دل چاک را
چشمه عمرست و خلقی در پیش، حیفی قویست
آشنایی با چنان دریا، چنین خاشاک را
ناله جانسوز خسرو کو به دلها شعله زد
رحمتی ناموخت آن سنگین دل ناباک را