امید در شعر شاعران
ما به امید عطای تو چنین بی کاریم کار ما را به امید دگران نگذاری
صائب تبریزی
از اهل زمان عار می باید داشت وز صحبتشان کنار می باید داشت
از پیش کسی کار کسی نگشاید امید ، به کردگار می باید داشت
*****
غمناکم و از کوی تو با غم نروم جز شاد و امیدوار و خرم ندوم
از درگه همچون تو کریمی هرگز نومید کسی نرفت و من هم نروم
ابوسعید ابوالخیر
در نومیدی بسی امید است پایان شب سیه سپید است
*****
به هنگام سختی مشو نا امید که ابر سیه بارد آب سفید
نظامی
بعد نومیدی بسی امیدهاست از پس ظلمت ، دو صد خورشیدهاست
*****
گرچه هیچ نشانه نیست اندر وادی بسیار امیدهاست در نومیدی
ای دل مبر امید که در روضه ی جان خرما دهی ، ار نیز درخت بیدی
*****
هرچند فراق ، پشت امید ، شکست هرچند جفا دو دست آمال ببست
نومید نمی شود دل عاشق مست هر دم برسد به هر چه همت ، دربست
مولوی
سرسبز آن درخت که از تیشه ایمن است فرخنده آن امید که حرمان نمی شود
*****
خوش آن رمزی که عشقی را نوید است! خوش آن دل کاندر آن نور امید است!
پروین اعتصامی
نومید مکن مرا و رخ برمفروز کاخر به تو جز درد ، امیدی دارم
سنایی
داستان کوتاه بنده فراموشکار
من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه
نکرد. می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد. هر آن
چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت. هر چه خواستم عطا کرد و
هرگاه خواندمش حاضر شد.
اما من! هرگز حرف خدا را باور نکردم، وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم.
چشم هایم را بستم تا خدا را نبینم و گوش هایم را نیز، تا صدای خدا را
نشنوم. من از خدا گریختم بی خبر از آن که خدا با من و در من بود.
می خواستم کاخ آرزو هایم را آن طور که دلم می خواهد بسازم نه آن گونه که
خدا می خواهد. به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد و زیر خروارها
آوار بلا و مصیبت ماندم. من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم و از همه
کس کمک خواستم. اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریـم نکرد. دانستم
که نابودی ام حتمی است. با شرمندگی فریاد زدم خدایا اگر مرا نجات دهی،
اگر ویرانه های زندگی ام را آباد کنی با تو پیمان می بندم هر چه بگویی
همان را انجام دهم. خدایا! نجاتم بده که تمام استخوان هایم زیر آوار بلا
شکست. در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باور کرد و مرا
پذیرفت. نمی دانم چگونه اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد. از زیر آوار
زندگی بیرون آمدم و دوباره احساس آرامش کردم. گفتم: خدای عزیز بگو چه
کنم تا محبت تو را جبران نمایم؟
خدا گفت : هیچ ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم …
گفتم: خدایا عشقت را پذیرفتم و از این لحظه عاشقت هستم. سپس بی آنکه نظر
خدا را بپرسم به ساختن کاخ رویایی زندگی ام ادامه دادم. اوایل کار هر
آنچه را لازم داشتم از خدا درخواست می کردم و خدا فوری برایم مهیا می کرد.
از درون خوشحال نبودم. نمی شد هم عاشق خدا شوم و هم به او بی توجه باشم.
از طرفی نمی خواستم در ساختن کاخ آرزو های زندگی ام از خدا نظر بخواهم
زیرا سلیقه خدا را نمی پسندیدم. با خود گفتم اگر من پشت به خدا کار کنم و
از او چیزی درخواست نکنم بالاخره او هم مرا ترک می کند و من از زحمت عشق و
عاشقی به خدا راحت می شوم.
پشتم را به خدا کردم و به کارم ادامه دادم تا
اینکه وجودش را کاملاً فراموش کردم. در حین کار اگر چیزی لازم داشتم از
رهگذرانی که از کنارم رد می شدند درخواست کمک می کردم. عده ای که خدا را
می دیدند با تعجب به من و به خدا که پشت سرم آماده کمک ایستاده بود نگاه
می کردند و سری به نشانه تاسف تکان داده و می گذشتند. اما عده ای دیگر که
جز سنگ های طلایی قصرم چیزی نمی دیدند به کمکم آمدند تا آنها نیز بهره ای
ببرند. در پایان کار همان ها که به کمکم آمده بودند از پشت خنجری زهرآلود
بر قلب زندگی ام فرو کردند. همه اندوخته هایم را یک شبه به غارت بردند و
من ناتوان و زخمی بر زمین افتادم و فرار آنها را تماشا کردم.
آنها به
سرعت از من گریختند همان طور که من از خدا گریختم. هر چه فریاد زدم صدایم
را نشنیدند همان طور که من صدای خدا را نشنیدم. من که از همه جا ناامید
شده بودم باز خدا را صدا زدم. قبل از آنکه بخوانمش کنار من حاضر بود.
گفتم: خدایا! دیدی چگونه مرا غارت کردند و گریختن؟! انتقام مرا از آنها
بگیر و کمکم کن که برخیزم.
خدا گفت: تو خود آنها را به زندگی ات فرا خواندی. از کسانی کمک خواستی که محتاج تر از هر کسی به کمک بودند …
گفتم: مرا ببخش. من تو را فراموش کردم و به غیر تو روی آوردم و سزاوار
این تنبیه هستم. اینک با تو پیمان می بندم که اگر دستم را بگیری و بلندم
کنی هر چه گویی همان کنم. دیگر تو را فراموش نخواهم کرد. خدا تنها کسی
بود که حرف ها و سوگند هایم را باور کرد. نمی دانم چگونه اما متوجه شدم
که دوباره می توانم روی پای خود بایستم و به زودی خدای مهربان نشانم داد که
چگونه آن دشمنان گریخته مرا، تنبیه کرد.
گفتم: خدا جان بگو چگونه محبت تو را جبران کنم؟
خدا گفت: هیچ ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان بی آنکه مرا بخوانی همیشه در کنار تو هستم
گفتم : چرا اصرار داری تو را باور کنم و عشقت را بپذیرم؟
گفت : اگر مرا باور کنی خودت را باور می کنی و اگر عشقم را بپذیری وجودت
آکنده از عشق می شود. آن وقت به آن لذت عظیمی که در جست و جوی آنی می رسی
و دیگر نیازی نیست خود را برای ساختن کاخ رویایی به زحمت بیندازی. چیزی
نیست که تو نیازمند آن باشی زیرا تو و من یکی می شویم. بدان که من عشق
مطلق ، آرامش مطلق و نور مطلق هستم و از هر چیزی بی نیازم. اگر عشقم را
بپذیری می شوی نور، آرامش و بی نیاز از هر چیز …