رمان عشق عسلی
رمان عشق عسلی
فصل 1
من-بیدار شو دیگه تبل خانوم ناهار امادست
عسل- کیان تو رو خدا ولم کن خسته ام دیروز تا صبح بیدار بودم
من – خوب به من چه ؟
عسل-ببینم تو کاره دیگه ای جز قوقولی قوقو کردن بالا سر من نداری؟
من-نه یا بلند میشی یا بلندت میکنم
عسل-بلندم کنم
فکر نمیکرد بلندش کنم اما با یه حرکت بغلش کردم و سریع به داخل دستشویی انداختمش و گفتم:
-تا دو دقیقه دیگه پایین منتظرتم جوجو
-باشه
من
اسمم کیان عسل هم خواهرمه ما خیلی با هم صمیمی هستیم خیلی بیشتر از اونی
که فکرشو کنین همه میگن شما مثل زنو شوهرا هستین و مامانم از این رابطه
خوشش نمیاد و میگه بین خواهر و برادر باید مرز هایی باشه من و عسل هیچ مرزی
بینمون نیست بطوریکه وقتی از سر کار میام اول میرم اتاق عسل وقتی منو
بوسید میرم تا استراحت کنم
عسل -کجایی کیا نیم ساعته دارم صدات میکنم بازم رفتی تو عالم هپروت
من- چه عجب خانوم خانوما از خواب بلند شدن؟
عسل-دیشب داشتم رمان میخوندم
من- رمان چی؟
عسل-همخونه کاش داستان زندگی منم اینطور بود خیلی جالب بود
من-بدش منم بعدا بخونمش
عسل-بدرد سن شما نمیخوره
من-حتما بدرد سن تو میخوره مربا
عسل-اسم منو مسخره میکنی وقتی تا یه هفته بات حرف نزدم میفهمی
این حرفو که زد بلند شد که بره من سریع بلند شد که بره که من دستشو گرفتمو گفتم
-غلط کردم عسلم میخوای اذیتم کنی ؟ تو میدونی طاقت قهر کردن تو رو ندارم هر کاری بخوای برات انجام میدم فقط قهر نکن
عسل- هر کاری بخوام؟
– اره
عسل – وسایل اتاقمو جمع کن
من- باشه
عسل- بعدشم باید بریم شهربازی؟
من- بچه شدی؟
عسل – اصلا من قهرم
این
رو گفت و لب برچید و برگشت ازپشت دستشو گرفتم وگفتم باشه میریم برو اماده
شو وقتی هم برگشتیم اتاقتو جمع میکنم پرید بغلم لپو بوسید و رفت نیمدونم چه
حسی بود از اینکه چند وقت دیگه ازم جدا میشد خیلی ناراحتم اخه قرار بود
باپسرعموم رامین نامزد کنن در واقع عسل هیچ علاقه ای به او نداشت و فقط
بزور بابام که میگفت نمی تونم به برادرم که حق زیادی بهم داره جواب منفی
بدم اصلا هیچ علاقه ای به این وصلت نداشتم چون هر کس ندونه من میدونم رامین
نمی تونه خواهرمو خوشحال کنه اون یه ادم هیزو چشم چرونه لا اینکه فاصله
سنی نسبتا زیادی بین رامین و عسل وجود داره ولی بابام و عموم به این وصلت
خیلی اصرار داره رامین حدود 36سال سن داره ولی عسل من فقط 22 سال دارم منم
3ازش بزرگتر من به عسل یه حس خاصی دارم یه حس به غیر از خس خواهر برادری
عسل بااون چشم های عسلی و موهای قهوه ای حالت دار هر کسو دیونه ی خودش
میکنه ولی من برعکس اون موه های لخت زرد که عسل عاشقشونه و همیشه باشون
بازی میکنه و چشم های سبز دارم من نه به
مامانم ونه به بابام تو همین افکار بودم که عسل دستشو ازپشت دور چشمام حلقه کرد ومنم با لمس کردن دست های ظریف و کشیدش گفتم:
-عفت خانم دیگه دست از این کاراتون بردارید من دیگه بزرگ شدمو وقت زن گرفتنمه مردم چی میگن
عفت خانم یکی از خدمتکارانمون بود که زنی تپل بامزه بود و نصف عمر خود رو صرف بزگ کردن من و عسل کرده بود
عسل با این حرف جبغی کشید وگفت:
– خیلی بیشعوری کیان اصلا من باتو جایی نمیام حالا من شده ام عفت خانوم
من-نه عزیزم تو عرسک کوچولوی منی
عسل- اگه من عروسکتم پس تو هم غول منی
با
این حرفش دنبالشو کردم و تا داخل خیابون دنبالش دویدم که یه دفع پشت به
خیابون کردو گفت نمیتونی منو بگیری همون لحظه ماشینی باسرعت زیادی به سمتش
اومد که من با یک حرکت سریع به سمتش هجوم بردم و از جلوی ماشین به کنار
زدمش اما ماشین به خودم خورد ولی خوشبختانه اسیب زیادی ندیدم و فقط کمی پام
درد گرفت
عسل-با گریه گفت الهی من بمیرم که همش باعث دردسرتم
من-نه عزیزم تو که چیزیت نشد میخوای بریم دکتر؟
عسل- من که چیزم نیست الان زنگ می زنم دکتر شریفی بیاد
اومد سمتمو دستشو انداشو انداخت دور کمرم انداخت و گفت سنگینی وزنتو بنداز رو من تا ببرمت داخل
من- قربونت برم من که چیزم نیست
عسل- کیا رو حرف من حرفی نزن بیا بریم داخل
منم که میدونستم نمیتونم رو حرفش حرفی بزنم همراش به داخل رفتم
عفت خانوم با دست پاچگی به طرفمون اومد
عفت خانوم-وااااااااااای خدامرگم بده چی شده کیان؟عسل باز تو این زبون بسته رو چکار کردی نکنه باش کشتی گرفتی
با
این حرفش عسل شروع کرد به گریه کردن و گفت اره من همش اذیتش میکنم ولی کیا
هیچی بهم نمیگه داداشی منو ببخش قول میدم که دیگه تکرار نکنم من سعی داشتم
ارومش کنم بش گفتم همین یه خواهرو دارم حاضرم جونمو براش فداکنم
عفت
خانوم با کلافگی گفت : میگن چی شده یا باز میخوای دل قلوه بدین من که از
کار این جوانا سر در نمیارم یه روز افتادین به جون هم و کسی
نمیتونه جداتون کنه یه روز اینطوری قربون صدقه ی همدیگه میرید
عسل- نزدیک بود ماشین بزنه بهم که خودش اومد جلو و ماشن خورد به اون
عفت-خوب برادر فداکار چیزی که نشده دکتر خبرکنم
من-نه چیزی نیست
عسل بیا کمکم کن میخوام برم تو اتاقم
عسل بیا بریم اتاق خودم که لازم نباشه ازپله ها بری بالا که وقتی بهتر شدی اتاقمو جمع کنی وببرم شهربازی
به
کمک عسل به اتاقش رفتیم زیر بغلمو گرفته بود میخواست بزارم روی تختش که
پایش به تخت گیر کرد و افتاد روی من خیلی معذب و دستپاچه بود سریع بلند شد
عسل-اگه کاری داشتی صدام کن
من- پیشم نمی مونی؟
عسل-باشه
خدا میدونه اون لحظه چه حسی داشتم برای بار اول از عسل خجالت کشیدم بهش گفتم:
– بیا اینجا جفت داداشی بشین عسلم
عسل اومد کنارم نشست و سرشو گذاشت رو شونم و گفت
عسل-قربون
دادشی بی زبونم برم که اصلا کاری بم نداره هر داداش دیگه ای بود تا حالا
حسابی دعوام میکرد که این قدر اذیتش میکنم شروع کردم به نوازش موهاش و اونم
کم کم خوابش برد سرشو گذاشتم رو زانوم و بهش زل زدم بش واقعا چهره ی
دخترونه داشت به لحظه میخواستم لبامو بزارم رو لباشو که یه لحظه به خودم
تشر زدم گفتم تو چته پسر ؟ چرا اینطور شدی تو این فکر بودم که کاش خواهرم
نبود و میتونستم یه عمر باش زندگی کنم از افکار خودم خنده ام گرفت همچین
چیزی امکان نداشت کم کم خودم هم خوابم برد که با صصدای عفت خانوم بیدار شدم
که
برای ناهار صدایمان میزد استثنائا امروزو مر خصی گرفته بودم عسل
هنوز رو زانوهام خوابیده بود دوست نداشتم بیدارش کنم برای همین اروم سرشو
از روی پاهام برداشتم و روی بالشت گذاشتم اوروز روز حس خیلی عجیبی داشتم
نمیدونم بدون اینکه از خودم اختیاری داشه باشم سرمو به صورتش نزدیک کردم و
لباموو رو لباش گذاشتم این بار اولی بود که لبامو رو لباش گذاشتم یه دفع
چشماشو بازکرد و همون موقع مامان در چهار چوب در ظاهرشد
شوکه شده بودم اصلا نمیدونستم چکارکنم؟
سریع بلند شدم و بریده بریده گفتم:
-ا …مامان.شما کی اومدین؟
مامان در حالی که از خشم میلرزید گفت:
-فکر کنم بهتره برم که شما به عشق و حالتون برسید
مامان با این حرفش سریع به بیرون رفت
منم خواستم برم بیرون ولی برگشتم پتو روش انداختم و بیرون رفتم مامان تامنودید اومد جلو ویه سیلی محکم زد توگوشم و فریاد زد:
– کیان تو خجالت نمیکشی اخه کدوم خواهروبرادری رودیدین که این طورباشن ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عسل در حالی که از اتاق میومد بیرون گفت:
-چیه مامان چراخونه روسرتون گذاشتین ؟
مامان- تو یکی حرف نزن کیان جواب منو بده؟؟؟
نمیدونستم چی باید یگم اصلا چی میتونستم جواب بدم
یکی به من بگه اینجا چه خبره؟
مامان-ازبرادرت بپرس شما2تابهترمیدونید تواتاق چکار می کردید
عسل-هیچی مگه قرار کاری کنیم
مامان-بیایدکار دیگه ایی هم بکنید چشمم روشن با این بچه بزرگ کردنم
عسل-یکی هم به من بگه چی شده؟
مامان-حالا که دوست داری بدونی خودم بهت میگم چرا کیان داشت تواتاق میبوسیدت؟
-عسل خواهش میکنم بزار بعدتوضیح بدم اخه چه توضیحی میدادم
مامان درحالی که به سمت اتاقش میرفت گفت:
-من میرم تاشما بهتربه عشق وحالتون برسید
کیان مامان داشت چی میگفت
عسل خواهش میکنم بزار بعدااا
حدود 5دقیقه هیچکدوممون حرف نزدیم داشتم به سمت اتاقم میرفتم که مامان با یه چمدون بزرگ بیرون اومد من و عسل باهم داد زدیم:
-مامان ؟؟؟ کجا نکنه قهرکردید
همون لحظه که مامان رفت در بازکنه بره بیرون بابا اومد داخل
بابا-به به خانوم خانوما چقدر زود حالا تا عصر خیلی وقت داریم
من-مگه کجا قراربرید
بابا-مگه نمیدونستی
من-نه
شهره یادت رفت بهشون بگی
مامان-وای یادم رفت
بابا-یعنی چی یادت رفت تو خو داری میری؟
عسل-اههههههههه بابا چقدر گیر میدی؟مامان به من گفت
بابا-ساعت7پرواز داریم برای یه کارای اداری باید بریم ترکیه
من- چرا زودتر نگفتید
بابا-یدفعه ای شد امروز اقای شریفات زنگ زد گفت براتون بلیط گرفتم
-حالا به سلامتی کی برمیگردید
هفته دیگه
من که داشتم به سمت اشپزخونه میرفتم گفتم شماهاغذانمیخورید؟
عسل-منم میخورم غذا برا عسل کشیدم ولی برای خودم نه چون غذایی بود که ازش متنفر بودم
عسل- هویج پلو
توکه دوست نداری؟
من-بدو بدو لباساتوبپوش بریم بیرون یه چیزی بخوریم اخه الان کجا بازه ساعت3 ظهر
سریع رفتم تو اتاقم ولباسامو پوشیدم کمتر از5 دقیقه بعد تو حیاط وایساده بودم تا خانوم تشریف بیارن
داد زدم_عسل بدو رفتم
عسل_ یه دقیقه یه دقیقه صبرکن اومدم
رفتم ماشینو از تو پارکینگ دربیارم که بریم عسل همون موقع خودشو بدو بدو بهم رسوند
درحالی که نفس نفس میزد گفت
میمردی 5 دقیقه صبرمیکردی؟
اره
میدونستم
کل شهر تاب خوردیم همجا تعطیل بود بالاخره یه فست فود کوچولو پیدا کردیم
من_چی میخوری؟
عسل _هرچی خودت گرفتی
عسل داشت پیاده میشود که گفتم کجا ؟
عسل_خونه اقا شجاع
چی؟
بشین تو ماشین
عسل_ براچی؟
یه نگاه به مانتوت بندازی میفهمی عسل به مانتوش نگاه کرد گفت
مگه چه شه؟
من_فکرکنم به جا مانتو بلوز پوشیدی
عسل بدون توجه به حرف من از ماشین پیاده شد و گفت
الان که پرنده پر نمیزنه کی منو مبینه؟
خیلی لجبازی عسل
وقتی رسیدیم خونه مامان باباداشتند میرفتند فرودگاه
مامان- میخواستید الان هم برنمی گشتید؟
عسل_اگه ناراحتید برمیگردیم مشکلی نیست
بابا بدون توجه به حرف عسل گفت
کیان مواظب عسل باشیا
من_باشه مواظبش هستم
بعد اومد جلو و بغلم کرد و بعد عسلو بغل کرد مامان هنوز بامن سرسنگین رفتار میکرد ولی من اصلا به روی خودم نیوردم
بعد مامان اومد جلو و منو بغل کرد که همین موقع صدای بوق اژانس در اومد
وقتی مامان بابا رفتند عسل گفت
کیان نمیخوای بگی مامان امروز برای چی داشت دعوا ت میکرد؟؟؟؟؟؟؟؟
عسل گفتم بعدا برات توضیح میدم
**********************************
تو این 2روز گذشته اتفاق خاصی نیوفتاد ولی من امروز مرخصی گرفتم چون عسل میخواد اتاق مطالعه رو تغیر دکوراسیون بده
عسل_کیاااان بیدارشو دیگه
بابا بیدارم
ازساعت11 داشتیم تمیز میکردیم الانم ساعت2
عسل خسته شدم بسه دیگه
عسل_تازه چیز اصلی مونده؟
من_چی؟
عسل_کتابخونه
من_عسل دیونه شدی کی حال داره همه کتابارو دربیاره بازبچینه
عسل_تو
بریم یه چیزی بخوریم بهدا
عسل_الان بیا کتابا رودربیاریم بعد میریم یه چیزی میخوریم بعدش کتابخونه رو بیار بزار نزدیک پنجره
من_دیگه چی؟
عسل_هیچی
خسته شدم هر چی کتابا رو در میارم هنوزم هست
عسل_کیان این چیه؟
چی چیه؟
این دفتره
کنجکاو شدم ببینم چی میگه برا همین سرم برگردوندم
یه دفتر سفید با گل های صورتی بود خواستم ببینم توش چیه
عسل بدش به من
عسل_براچیته؟
میخوام ببینم توش چیه؟
عسل_بزار خودم نگاه کنم
خوب نگاه کن دیگه
عسل_کیان بگو چیه؟؟؟؟؟؟؟؟
چیه؟
دفتر خاطرات مامان
من_بزارش سرجاش نخونش
عسل_تو اگه ناراحتی نخون من میخوام بخونمش
پس بزار بعدا
عسل_کی؟
بعد از ناهار با عسل به اشپز خونه رفتیم عفت خانوم ناهار درست کرده بود ورفته بود چون امروز دختراش داشتن میومدن پیشش
عسل ناهاربکش تامن دستامو بشورم بیام
عسل_باشه
ناهار ماکارانی بود خوشمزه بود
عسل_حالا بگو وقت چیه؟؟؟
من-خواب
عسل نه دفترخاطرات مامان؟
برو بیارش تو اتاق من
منم رفتم تو اتاقم دراز کشیدم چون خیلی خسته بودم
عسل اومد داخل و گفت
کیان تو بخون
باشه
دفتر خاطرات این حوری شروع میشد:
وای
چه پسر کوچولوی خوشگلی من که عاشقش شدم در تعجبم که یه پسر 3ماه چطوری تا
این حد خوشگل بود به رضا خیلی التماس کردم تا راضی شود اونو به فرزندی قبول
کنیم خیلی راضی نبود ولی قبول کرد به خاطر اینکه همه ی دکترا از بچه
دارشدن ما ناامید بودن اسمش کیان گذاشتیم و زندگی جدیدی شروع کردیم
2سال
بعد واااااااااااااای که اصلا باورم نمیشه امروز دکتر گفت من 3 ماه از بار
داریم میگذره انگار دنیا رو بهم دادن رضا پروانه وار به دورم میچرخید
بچه
ام بالاخره به دنیااومد به خاطر چشم های عسلیش اسمشو عسل گذاشتیم کیان
خیلی دوسش داره و هم بازی های خوبی هستن من بهترین زندگی دنیارو دارم…
شوکه شده بودم اصلا زبونم بند اومده بود یعنی من بچه ی این خانوانده نبودم یعنی چی…….
عسل
با دستاش اشکامو پاک کرد اصلا متوجه ی اشکاهایی که خودبه خود روی صورتم
جاری شده بودن نبودم اینقدر عصبانی شده بودم یعنی من حق نداشتم بدونم بچه ی
اینا نیستند
عسل در حالی که گریه میکرد گفت
دادشی گریه نکن
اصلا نمیفهمیدم چکارمیکنم بلند شدم و عسل از اتاق پرت کردم بیرون
عسل_کیان ولم کن اخ دستم
از اتاق بیرونش کردم و درو قفل کردم
همه وسایلا اتاق درب و داغون کردم و با صدای بلند داد میزدم
عسل_کیان درو باز کن
من_ول کن خسته شدم
زمانی به خودم اومدم که ساعت12 شب بود
عسل که داشت گریه می کرد گفت
دادشی دروبازکن چرا حرف نمیزنی کیان ؟
درو بازکردم عسل دیدم که اینقدر گریه کرده بود چشمام قرمز شده بود
کیان غلط کردم گفتم بیا بخونمیش
من بایه حرکت او تو بغلم انداختم وشروع کردم به گریه کرد خیلی بده بفهمی که بچه ی پدرومادرت نیستی
عسل_کیان توروخدا اینقدرخودتو عذاب نده
عسل_کیان بیاتو اتاق من بخواب اینجا با این وضع که نمیتونی بخوابی
بدون فکر کردن همراهش رفتم کمکم کرد درازبکشم
عسل_کیان اگه کاری داشتی تواتاق جفتی تم
من_باشه
یعنی عسل خواهرم نبود…………………..بعنی بابام بابام نبود ……
داشت میرفت سمت در که صداش زدم
عسل؟؟
جانم
بیا پیشم بخواب
عسل_ چی
من_فهمیدی برادرت نیستم میترسی پیشم بخوبی برو عسل بخواب شب بخیر
عسل_من منظورم این نبود اخه جا نیست
بیا اینجا جفتم
عسل سرشو انداخت پایین اومد پیشم دراز کشید
چون تخت 1نفره بود جاکم بود وماتقریبا به هم چسبیده بودیم
من_ شب بخیر
عسل_شب بخیر
توهمین موقع صدای گوشی عسل بلند شد عسل رفت موبایلشو جواب بده اخه کی این وقت شب
عسل_بله
نه خواب بودم .فردا بادوستام قراردارم.باشه برای یه وقت دیگه.خدافظ
من_عسل کی بود
عسل_رامین زنگ زده بود بگه فردا میای بریم بیرون یانه؟
من_اهان
عسل اومد جفتم دراز کشید وسرش. رو دستم گذاشتم و منم موهاش نوازش کردم
عسل_کیان دیگه به اون موضوع فکرنکن
من_باشه بخواب
اصلا خوابم نمیرفت
داشتم فکر میکردم تاصبح حتی یه لحظه هم نخوابیدم وبالاخره تصمیم خودموگرفتم
بلندشدم
رفتم تواتاقم ویک چمدون بزرگ دراورد و همه ی لباسامو باتمام وسایلی که
ضروری بودن وشناسامه.کارت ملی……..همه چیزمون جمع کردم
رفتم عسل از خواب بیدار کنم
عسل پاشو
عسل؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عسل_ها چیه اول صبحی سر اوردی
من_عسل بیدارشو کار مهمی باهات دارم
عسل سریع بلند شد
هان چیه؟
عسل میخوام برم شمال میای یا نه؟
عسل_شمال؟؟؟؟؟؟
اره
عسل_براچی؟
فعلا نمیخوام مامان و بابا رو ببینم
عسل_توغلط کردی
عسل من وقت لازم دارم تا به این موضوع فکر کنم
عسل_باشه میام ولی بزار به مامانیا زنگ بزنم
من_نمیخواد
عسل_چی چیو نمیخواد نگران میشن
من_باشه زنگ بزن ولی نگو کجا میریم
عسل_باشه
عسل رفت وسایلاشو جمع کنه و به مامانیا هم زنگ بزنه منم میخوام برم ماشین ببیرم تعمیرگاه تا چکش کنن
نیم ساعت منتظر خانومم تابیاد پایین
من_عسل به مامانینا چی گفتی؟
عسل_گفتم میخوام باکیان و بچه ها 2و3 روزی میریم کوه
من_اخه این چه حرفی بود زدی؟
عسل_ به من چه خب؟
باشه بیا سوارشو
توماشین بازموبایل عسل زنگ خورد
رامین بود
عسل_اخخخخخخخخخ باز این زنگ زد
عسل جوابش نداد
****************
حدود5ساعت بعد رسیدیم شمال
عسل_حالا کجا میخوایم بریم؟
من_توبیا کاریت نباشه
بعد جلو ترمز کردم
عسل_کیان اینجاکجاست
من_ ویلای من
عسل_چی؟
من_عسل یادته هر وقت دعوا میکردیم تا2و3 روز معلوم نبود کجام اینجابودم
عسل_باشه حالا نشین حرف بزن کلید بده بریم تو
باعسل پیاده شدیم عسل درخونه رو باز کرد وقتی خواستم برم داخل عسل گفت
عسل_کجا؟؟؟؟؟؟////
من_برو اونور بیام تو
عسل_ چی فکرکردی بنظرت میزارم بیا تو برو خرید کن اینجا چیزی نیست بعدش بیا
عسل اذیت نکن
عسل_کیا
باشه سوارماشین شدم تاشب ازاینورتا اونور میرفتم تا تونستم چیزهایی رو که لازم دارم بگیرم
زنگ ویلا رو زدم
من_سل………..
عسل_کیا کجا رفتی بابا مردم از گرسنگی تو این خونه حتی اب برا خوردن پیدا نمیشه
من_باباکولی بیا ببین برات همه چیز خریدم
عسل_همشون بخورن تو سرت
پیتزا هارو گذاشتم سر میز درحالی که میرفتم دستامو بشورم عسل داشت میخورد عسل باهمون دهن پر گفت
راستی کیا مامان زنگ زد گفت
فردا میان
من_باشه
شب
وقتی از عسل شارژر موبایلشو خواستم چون مال من تو ماشین بود حوصله نداشتم
برم بیارمش برا همین عسل گفت تو کیفش تو اتاق رفتم تو اتاق کیفشو که باز
کردم باز دفتر خاطرات مامانو دیدم وسوسه شدم ببینم دیگه توش چه چیزی است
ولی هر چه ورق میزدم چیزی ننوشته بود میخواستم بیشتر درباره ی گذشته ی خودم
بودنم
عسل_رفتی چی بیاری؟
من_اومدم
خیلی خسته بودم خواستم بخوابم
ولی چون خونه 1 اتاق داشت و تو اتاق یک تخت یکنفره بود نمیدونستم چکار کنم
راستش نمیخواستم پیش عسل بخوابم چراشو خودم نمیدونم؟؟؟
عسل_کیان وایسادی اونجا داری استخاره میکنی؟
من_ها
عسل_بابا شوتی
عسل_کیان یه چیزی بهت بگم نه نمیگی
من_بستگی داره چی باشه
عسل_نه اول بگو اره تا بهت بگم
من_باشه
عسل_بریم دریا
من_عسسسسسسسسسسسسسسسسل چی میگی این وقت شب برو بخواب داری چرت و پرت میگی؟
عسل_جان عسل
من_عسل 5 دقیقه بیشتر نمیمونیم من خسته ام میخوام بیام بخوابم
عسل بلند شد و سریع بوسه برگونه ا زد و رفت لباس بپوشه ولی من همونطور همانجا ایستاده بودم یه لحظه یه حس خوب بهم دست داد
عسل_باز این رفت تو هپروت
من_بریم باد خنکی میوزید یه خورده سردم شد ولی چیز نگفتم
عسل_کیان یه سوال بپرسم راستشو میگی؟
چرا راستشو نگم
عسل_کیان تو هنوز منو مثل گذشته دوست داری یا نه؟ اخه بعد ازخوندن دفتر مامان یه جوری شدی
من_ عسل این چه حرفیه میزنی اگه راستشو بخوای بعد از خوندن دفتر مامان علاقه ام بهت بیشتر شده اخه کی خواهر خوبی مثل من داره
عسل_هیچکس
من_عسل هوا سرده ببیا بریم داخل
عسل_باشه دادشی
وقتی داخل رفتیم عسل خواست بره داخل اتاق بخوابه که گفت
کیا شب کجا میخوابی
من_رو همین کاناپه میخوابم
عس_اینجاسرده بیاتو اتاق
من_باشع اگه سرد بود میام تواتاق
عسل_باشه شب بخیر
من_شب تو هم بخیر عسلم
رفتم نشستم دورتلویزیون هیچ کوفتی نداشت اخه اینجا ماهواره هم نداشت کانالا ایران که دیگه هیچ
رفتم
از تو اتاق پتو اوردم و دراز کشیدم رو کاناپه داشتم به اتافاقای تو زندگیم
فکر میکردم که باهمین افکار به خواب رفتم صبح که بیدار شدم بارون شدیدی
میومد ولی مجبور بودم برم بیرون چون عسل میخواست برای ناهار غذا درست کنه
ولی من اصلا یادم رفته بود روغن بگیرم رفتم لباسامو بپوشم که عسل داد زد
کیااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااان
من_چیه
وایسا منم بیام خسته میشم تو خونه
من _باش به شرطی که زود اماده بشی
عسل_باشه
سوار ماشین شدیم هر جا میرفتیم مغازه ها بسته بودن
عسل_کیان برو سوپری که اون موقع ازش خریده کردیم
من_کدوم
عسل_بابا همونی که همیشه مامان ازش خرید می کرد
اها خوب شود یادم اوردی اون همیشه بازه
ازدور یه دختر دیدم که وایساده کنار جاده و ازبارون خیس شده یه خورده که جلو تر رفتیم عسل هم دختررو دید
عسل_کیان این دختره ی بدبختو نگاه کن ببین چقدر خیس شده
عسل_کیان برو وایسا شاید مشکلی داشته باشه
من_عسل به تو چه اخه معلوم نیست این کیه اینجا وایساده
عسل_توروخدا
درست جلو دختره ترمز ماشنو فشار دادم که مقدار زیادی اب پاشیده شد به دختر
عسل شیشه ماشینو پایین کشید و گفت ببخشید خانوم مشکلی پیش اومده تو این بارون اینجا وایسادید
دختر که حالا از نزدیک میبیدمش دختر قشنگی بود دختری با چشم وابروی مشکی و بینی کوچولو سربالا
دختره_ببخشید خانوم میشه منو تا یه جایی برسونید تو چشماش معصومیت خاصی دیده میشد
عسل_مال این شهر نیستید
دختر_نه اومدم برای خاله ام ماست بگیرم که یه دفعه بارون اومد خیلی از خونه دور شدم گفتم حالا بارون بند میاد ولی نیومد
من_عسل بهش بگو سوار شه
عسل_بفرمایید عقب بشینید
دختر که تمام لباساش خیس بودن نشت وبا شرمندگی سرشو پایین انداخت
ازش ادرس خونه ی خالشو پرسیدم و اونم جواب داد
عسل_ اسمت چیه خانوم خوشکله
دختر _نادیا
عسل خوشبختم اسم من عسل اسم برادرم کیان
منم خوشبختم
بالاخره رسیدیم دیگه وقت ناهار نبود
نادیا_بفرمایید تو
عسل_نه ممنون
نادیا_خوشحال میشوم بفرمایید
اخر اینقدر اصرار کرد که رفتیم تو
خونه ی کوچیکی بود ولی زیبا
تا با کلید در خونه رو باز کرد یک پیرزن تقریبا65 ساله با ویلچر دیدم
پیرزن_نادیا کجا بودی مادر از صبح تا حالا مردم و زنده شدم تو اینجا امانتی
نادیا_ببخشید
پیرزن که چشم به من و عسل خورد
از نادیا پرسید اینا کین که نادیا گفت عمه تو. راه که بودم اینا لطفا کردن ومنو اوردن اینجا
نمیخوام
از اونجا براتون بگم نادیا و عمه شون ادمای خوبی بودن عسل و نادیا و عمه ش
نشسته بودن تو اشپز خونه ,منم تنها اونجا نشسته بودم الان نشستم تو ماشین
تا عسل بیاد
عسل_کیان چه ادمای خوبی بودن
من_خوش گذشت
کیان _چته اخمی
من_هیچی از اون جایی که شما همه رفته بودین حرف بزنین به فکر من نبودین تنها چه کار کنم
خوب حرفای ما زنونه بود
منم رومو کردم اونور اخه جالب اینجاست که غذا خودشون تو اشپز خونه خوردن برا من تو حال گذاشتن
عسل کیان تو خونه برات دارم حالا مگه چی شد اونجا بودی؟؟؟
*************************
شام خوردم و رفتم دوش گرفتم وقتی اومدم بیرون دیدم عسل نیست در اتاقو باز کردم دیدم داره لباس میپوشه
سریع درو بستم
عسل داد زد بلد نیستی در بزنی
من _حواسم نبود
عسل_مامان زنگ زد رو گوشیت برنداشتی زنگ زد به من گفت هفته ی دیگه میایم
من_باشه از اتاق بیا بیرون دیگه میخوام بخوابم
عسل در حالی که از اتاق میومد بیرون گفت
مگه مرغی
من_اره بابا خسته ام
داشتم میرفتم تو اتاق که عسل گفت کیان این گوشه های تخت ی جایی هم برا ما بزار
دوست نداشتم بگم اره چون دیگه از احساس خودم نسبت به خودش باخبر شده بودم بر همین اروم گفت باشه
رفتم
تو اتاق تخت یک نفر بود دراز کشیدم 10 گذشت که دیدم نیومد داشت خوابم
میرفت که حس کردم یکی داره موهامو نوازش میکنه من اصلا تکون نخوردم عسل بعد
از چند دقیقه اومد کنار دراز کشید من در حالی که چشمام بسته بود عسلو در
اغوش کشییدم
عسل_کیان مگه خواب نبودی
من_داشتم میخوابیدم که تو اومدی تو اتق حلقه ی دستامو دور کمرش تنگ تر کردم
عسل_کییییییییییییییییییان خفه شدم
تو
همون حال خوابمون گرفت صبح که بیدار شدم دیدم عسل هنوز خوابه دلم نیومد
بیدارش کنم برای همین اروم از روی تخت پایین اومدم و به سمت دستشویی رفتم
تا دست و صورتمو بشورم ولی پشیمون شدم ورفتم یه دوش بگیرم حموم کردم حوصله
ام سررفته موبایلم زنگ میخوره با بی حوصلکی به سمتش میرم و بدون اینکه
ببینم کیه جواب میدم
-بفرمایید
سلام یه بار زنگی به ما نزنی کیان خان
خوب برا خودت قیافه می گیری نمی گی یه پدری داری؟اصلا کجایی تو پسر هر بار
بهت زنگ میزنم برنمی داری پس چرا حرف نمی زنی؟
-بابا مگه تو میزاری ممن حرف بزنم؟
خوب بگو پسرم
-حالتون خوبه ؟کی میاید ؟
نمی دونم معلوم نیست ولی فکر کنم اگه بلیط گیرمون اومد فردا میایم اخه خیلی وقته دنبال بلیطیم مامانت برای دیدن تو و عسل پرپر می زنه
بابا -عسل چطوره؟ تو خوبی؟
-عسل هم خوبه هنوز خوابه منم تازه از حموم بیرون اومدم
با
اینکه دلم برای مامان تنگ شده بود ولی انگار دوست نداشتم باهاش حرف بزنم
برای همین به اجبار گفتم بابا مامان خوبه اگه هستش بده باهاش حرف بزنم
بابا-نه اون رفته پایین صبحانه بخوره
کیان چیزی نمی خوای از اون جا برات بیارم
-نه ممنون
کاری نداری من برم پیش مامانت که الان سرمو میکنه
-خدافظ
و گوشی قطع کردم ولی سریع فکرم رفت به سوی حرفی که بابا زد شایدفردا بیاند اگه بیاند چکارکنیم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
و گوشی قطع کردم ولی سریع فکرم رفت به سوی حرفی که بابا زد شایدفردا بیاند اگه بیاند چکارکنیم ؟؟؟؟
سریع به سمت اتاقی که عسل توش خواب بود رفتم
-عسل ………عسل …
عسل با چشماهایی پوف کرده و موهای ژولیده بم نگاه کرد وکه من از قیافه ی عسل خنده ام گرفت و زدم زیر خنده
عسل_چیه بیدارم کردی بم بخندی بسه.بسه نخند دیگه
-یه لحظه یاد اومد برای چی اومدم اینجا سریع گفتم عسل پاشو زودزود وسایلاتو جمع کن که بریم تهران شاید امروز بابااینا بیان
عسل-وااااااااااایچه خوب خیلی دلم براشون تنگ شده
و سریع از روی تخت بلند شد و به سمت دستشویی رفت تا صورتشو بشوره
منم رفتم میز بچینم
عسل-وااااااای ببین چکار کرده الحق که داداش خودمی
منم تنها در جواب به یک لبخند اکتفا کردم
عسل-مگه نگفتی که اومدیم شمال
-نه
عسل -چرا
عسل تو رو خداد اول صبحی شروع نکن حال ندارم
عسل-باشه بابا باخودش خوددرگیری داره
شروع
کردیم به خوردن صبحانه وقتی تموم شد به عسل گفتم تا سفره رو جمع میکنه منم
برم وسایلو جمع کنم چون زیاد وسایل نداشتیم سریع می تونستیم حرکت کنیم
وقتی وسایلمو جمع کردم رفتم که وسایل عسلو جمع کنم
از همونجا داد زدم عسل چی می پوشی که اونو جمع نکنم
عسل شلوار لی ابی کمرنگه که روز صندلیه رو بذار با اون تونیک سفید شال ابی هم بزار
-اوکی
وای چقدر این دختر با خودش وسایل اورده هرچی جمع میکنم تموم نمیشه
فکر نکنم تو کمد لباسی چیزی گذاشته باشه نه وای اینجا رو ببین چقدر لباس و کیف
عسل برای اومدن اینا رو کجا گذاشته بودی که ندیدمشون
یه دفعه عسل از پشت سرم جواب داد بیشتریاشون همینجا گرفتم
خوب بچه ها از اینجای داستانو با کمی تغییر من می نویسم امیدوارم خوشتون بیاد.
-پیش به سوی تهران…
من-عسل اونجا به مامان و بابا نمی گی که می دونیم که من بچه شون نیستم باشه؟؟
عسل-چرا؟
-چون نمی خوام اذیت بشن.
-باشه هر چی تو بگی..
وقتی رسیدیم خونه با سلام صلوات رفتیم تو.میدونستم که الان بابا خیلی عصبانیه آخه بدون اینکه بهشون بگیم رفتیم شمال..
بابا-معلوم هست کدوم گوری هستین؟؟؟
من-سلام
-سلام و…
عسل-بابا تقصیر من بود من هوس شمال کردم ببخشید….
بابا-چرا به عفت خانم چیزی نگفتین؟ها؟
عسل-آخه یه دفعه ای شد..
بابا-مگه چه کار واجبی تو شمال داشتین؟
عسل-بابا چی شده یه دفه اینقدر عصبانی شدید شما که اینطور نبودین..
عسل خودشو برای بابام لوس کرد هر وقت لباشو جمع می کرد بابام دلش به رحم می اومد تک دختره دیگه…
بابا-عسل آماده باش آخر هفته ی دیگه نامزدی و عقدتون رو با هم می گیریم..
عسل-چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-نامزدی دیگه
-با کی؟؟
با رامین مگه می خواستی با کی باشه؟؟؟
-بابا من نمی خوام به چه زبونی باید بگم…
-عسل تا حالا با همه چیزت راه اومدم دیگه نمی زارم هر کاری دوس داری بکنی….
بعد هم در مقابل چشمان حیرت زده ی ما رفت تو اتاق کارش..
عسل همینطوری داشت اشک می ریخت رفتم سمتشو و خواستم بغلش کنم که دستمو پس زد و رفت تو اتاقش…
رمان بادیگارد
رمان بادیگارد
فصل اول
روم
کلید رو توی قفل چرخوندم و درو یواش باز کردم. همهجا تاریک بود، احتمالا
همه خوابیده بودن. کفشامو در آوردم و پاورچین پاورچین رفتم سمت پله. همین
که پامو روی اولین پله گذاشتم چراغ هال روشن شد. آروم سرمو چرخوندم و عقبو
نگاه کردم، درست حدس زده بودم، بابام بود.
بابا: تا حالا کجا بودی؟
من: کجا بودم؟ جایی که همیشه میرم. پارتی.
بابا: یه نگاه به ساعتت انداختی؟
من: نه.
بعد یه نگاه به ساعتم انداختم و گفتم: سالمه که.
بابا چپ چپ نگاهم کرد.
من: خوب حالا که چی؟
بابا: کجا رفته بودی؟ بادیگارد رو باز چرا پیچوندی؟
من: دلم می خواد، دوست ندارم یکی مثل کنه بهم بچسبه.
بابا: مگه من هزار بار نگفتم که بیرون برای تو خطرناکه؟ چرا حرف گوش نمیکنی؟
من: منم هزار بار گفتم که میتونم از خودم حمایت کنم، احتیاجی به سگاتون نیست که پشت سر من راه بندازید.
بابا: درست حرف بزن. با پدرت اینجور صحبت میکنی؟
من: من پدری ندارم.
یه سیلی محکم زد به گوشم که گوشم زنگ زد. میلاد که انگار از صدای ما از خواب پریده بود زود اومد کنارم و به صورتم نگاه کرد.
بابا: دخترهٔ گستاخ. چه روت باز شده که جلو من قد علم میکنی و میگی من پدری ندارم؟ تو غلط میکنی که پدر نداری.
من: آره آره آره، من پدری ندارم. تو پدر من نیستی، تو یه قاتلی. قاتل مامانمی.
اینها
رو با داد گفتم و با دو از پله ها بالا رفتم. در اتاق و محکم بستم و روی
صندلی جلوی میز آرایشم نشستم. جای دست بابا روی صورتم قرمز شده بود، اما من
دیگه پوستم کلفت شده بود و درد رو حس نمیکردم. از توی کشوی میز قرص
آرامبخش در آوردم و خوردم.
صبح با صدای زنگ از خواب بیدار شدم. زود
رفتم دوش گرفتم. وقتی که جلوی آینه نشستم، دیدم که صورتم یکم کبود شده.
لوازم آرایشمو برداشتم و شروع کردم به آرایش کردن. تا میتونستم آرایش کردم.
به خودم تو آینه نگاه کردم، آوا جون آماده برای جنگ امروز. از اتاق بیرون
رفتم، دیدم یه مردی دم در ایستاده. هه هه لابد بادیگارد جدیدمه، صبر کن تو
هم حالتو میگیرم. سلام کرد، جوابشو ندادم و مستقیم رفتم پایین.
رفتم توی آشپزخونه و به صغری خانم و میلاد سلام کردم. تا لقمه اول رو گذاشتم دهنم، سر و کله بابا همراه اون مرد پیدا شد.
بابا: ایشون آقای صادقی بادیگارد جدیدته.
پوزخند صداداری زدم. میلاد با اشاره بهم فهموند که چیزی نگم.
بابا: این چه قیافه ایه که برای خودت درست کردی؟
جواب من باز سکوت بود.
بابا: آوا با توام، میگم این چه ریختیه برای خودت درست کردی؟ اینجوری میخوای بری دانشگاه؟
لقمه ای که درست کرده بودم بخورم رو گذاشتم روی میز و کیفم رو برداشتم.
من: نخیر، انگار نمیذارن ما یه صبحونه رو راحت بخوریم. میلاد من رفتم، بای.
بدون
اینکه به حرفای بابا اهمیت بدم زود از خونه بیرون رفتم. بادیگارد جدید
همینجور دنبالم بود. در ماشینو برام باز کرد و روی صندلی عقب نشستم. خودش
هم پشت فرمون نشست.
از کوچه که رد شدیم از توی کیفم دستمال برداشتم و
آرایشمو یکم پاک کردم، برای دانشگاه مناسب نبود ولی کیه که جرات کنه جلوی
منو بگیره؟ وقتی به دانشگاه رسیدیم، بدون اینکه منتظر صادقی بمونم راهمو
گرفتم و رفتم. صادقی با حالت دو دنبالم بود. وارد کلاس که شدم همه سرها طرف
من چرخید و شروع کردن به دست زدن.
من: ممنون از تشویقتون. حالا دیدید که من شرطو بردم، لطفا پولا رو رد کنید بیاد.
کامیار که یکی از پسرهای شیطون کلاس بود گفت: بچه ها دیدید گفتم فردا با بادیگارد نو میاد، حالا خیط شدید؟ آوا بیا پولا دست منه.
نزدیک که شد آروم گفت: این پول تو، اینم سهم من.
من: بده من ببینم، پررو. خوبه من شرط بندی کردم. تو چرا نصف پولو برداری؟
کامی: خوب اسکل من کمکت کردم دیگه، من برات تبلیغ کردم که همه شرط بندی کنن.
استاد وارد کلاس شد. همه سر جامون نشستیم. بهار دوستم ساکت نشسته بود.
من: آهای خانم خوشگل، چرا ساکتی؟
بهار: هیچی، یکم سر درد دارم.
من: فدای سرت بشم من عزیزم. نبینم دوست خوشگلم حالش گرفته باشه ها.
کامی که عقبمون نشسته بود سرش و از وسط سر ما آورد جلو و گفت: بچه ها بعد از کلاس بریم کوه؟
بهار: باهوش خان، امروز همش پشت سر هم کلاس داریما.
کامی: خوب کلاس داشته باشیم، امروزو نمیریم سر کلاس.
بهار: میترسم برامون بد شه.
من: کدوم بد بابا؟ میریم هیشکی هم متوجه نمیشه.
بهار: میخوای با بادیگاردت بریم؟
من: نه بابا، اونو که میپیچونیم.
کلاس که تموم شد، رفتیم سمت ماشین و وقتی که خواستیم سوار ماشین شیم.
من: اه ه، کتابم یادم رفت.
رو به صادقی گفتم: ببخشید میشه برید کتابمو از توی کلاس بیارید؟
صادقی: آخه من نمیتونم شما رو تنها بذارم.
من: من همینجام، دو دقیقه بیشتر طول نمیکشه که. زودی برو بردار و بیارش.
صادقی که انگار دو دل بود، یکم فکر کرد و بعد رفت. تا رفت پریدم توی ماشین و گفتم: بچه ها بپرید تا نیومده.
کامی و بهار نشستن تو ماشین و گاز دادم. ماشین از جا کنده شد.
کامی: ایول بابا، عجب شیطونی هستی تو.
من: ممنون از تعریفتون.
تا موقعی که به کوه رسیدیم بهار همینجور داشت میخندید. رفتیم توی قهوه خونه نشستیم و ۲تا قلیون و چایی سفارش دادیم.
بهار: هزار بار گفتم قلیون نکش خوب نیست. چرا آدم نمیشی تو؟
کامی: آوا منم میگم تو نکش، خوب نیست.
من: برو بابا. توی هوای آزاد میچسبه آدم قلیون بکشه.
بهار: تو میدونی قلیون باعث سرطان میشه؟
من:
سرطان کاری به قلیون و سیگار نداره. آدمایی هستن که کل زندگیشون نه سیگار
کشیدن، نه مشروب خوردن. هر روز ورزش و غذاهای رژیمی و اینا. آخرش زودتر از
سیگاریا سرطان میگیرن و میمیرن. تازه مثل سیگاریا توی زندگیشون هم خوشی
نکردن و لذت نبردن.
بهار: خوبه خوبه، فلسفه بافیت شروع شد.
موبایلم زنگ خورد، بابام بود. جواب ندادم.
کامی: پاپا جونه؟
من: اوهوم.
کامی: لابد میخواد درمورد پیچوندن بادیگارد باهات حرف بزنه.
من: ولمون کن ها بابا.
گوشی رو خاموش کردم.
بهار: آوا یه وقت برات بد نشه. نری خونه باز دعوا راه بندازیدا.
من: من دیگه به این دعواها عادت کردم، اینجوری یکم دلم راحت میشه و عقده هام رو خالی میکنم.
بهار: آخه مگه چیکار کرده که تو اینقدر ازش دلخوری؟ هرچی باشه باباته.
من: بهار تو نمیدونی، هیشکی نمیدونه. پس الکی قضاوت نکن.
بهار: من قضاوت نکردم که، فقط …
کامی پرید وسط حرفش.
کامی: بچه ها موافقید بعدش بریم بستنی به حساب آوا بخوریم؟
بهار: کامی خیلی پررویی. خجالت بکش. تو مردی باید پول بدی.
من: اشکال نداره، میریم بستنی میخوریم به حساب من. فقط به شرطی که پول الان رو کامی حساب کنه.
کامی: آره حساب میکنم، مگه چیه؟ بخیل که نیسم.
من: اون که بله.
وقتی
که رسیدم خونه، میدونستم که بابام منتظرمه و لحظه ورودم ممکنه که مثل تی
ان تی منفجر شه. رفتم توی آشپزخونه، صغری خانم منتظرم بود.
صغری: اومدی مادر؟ چیزی خوردی؟
من: نه چیزی نخوردم. ولی الان آقای پرند میاد و چیزای خوب خوب تو شکمم میکنه.
صغری: هیچی نگو که خیلی عصبیه، خیلی داری اذیتش میکنیها.
من: مامانی، شما که دیگه دلیل رفتارهای منو میدونید. پس چرا این حرفا رو میزنید؟
صغری: آخه تا کی میخوای این کارا رو انجام بدی مادر جون؟ با این کارا که چیزی درست نمیشه، تازه بدتر هم میشه.
من: همون بابام عصبی بشه برای من کافیه.
صغری خانم غذا رو گذاشت جلوم و گفت: امون از دست تو دختر. بس که دوست دارم دلمم نمیاد بهت چیزی بگم.
من: فدات بشم، منم دوستون دارم. به به عجب شامی.
بابا اومد توی آشپزخونه. صورتش از عصبانیت قرمز شده بود. لبخند زدم.
بابا: فردا ساعت چند کلاس داری؟
من: فردا کلاس ندارم.
بابا: بهتر. و از آشپزخونه رفت بیرون.
صغری: مادر تو فردا کلاس داری که. چرا به بابت الکی گفتی کلاس نداری؟
من: خوب دیگه.
لباسمو عوض کردم. کامپیوترو روشن کردم و آهنگ گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم. صدای در اومد.
میلاد: میشه بیام تو؟
من: آره بیا تو.
میلاد: چطوری وروجک؟
من: بد نیستم، تو چطوری؟
میلاد: خوبم مرسی. کجا بودی؟
من: با بچها رفته بودیم بیرون.
میلاد: بعد از اون کجا بودی؟
من: هیچ جا، اومدم خونه.
میلاد: آوا، به من دروغ نگو. از چشمات معلومه. رفته بودی پیش مامان؟
بغض کردم و آروم سرم رو به علامت مثبت تکون دادم. میلاد دستمو گرفت.
میلاد: چرا اینقدر خودتو عذاب میدی. آوا، مامان هفت ساله که مرده. تو هنوز داری خودتوعذاب میدی.
من: چی میگی تو؟ یعنی حالا که هفت ساله رفته دیگه من نباید برم پیشش؟ باید فراموشش کنم؟
میلاد: من نگفتم که فراموشش کن، میگم مامان هم راضی نیست که تو خودت رو اینقدر عذاب بدی.
من: نمیتونم نرم میلاد. اونجا که هستم، مامانو حس میکنم. دلم آروم میگیره.
میلاد: خیلی خوب خیلی خوب، اینقدر گریه نکن.
بعد اشکام و پاک کرد و بغلم کرد.
میلاد: خوبه دیگه پاشو اینقدر خودتو لوس نکن.
سرم رو بالا گرفت و به چشمام نگاه کرد.
میلاد: خوب حالا بگو خوشگلترین چشمهای دنیا مال کیه؟
خندیدم.
میلاد: هوم؟ بگو دیگه. مال کیه؟
من: من.
میلاد: آره آفرین، حالا بهترین داداش دنیا کیه؟
حالت متفکرانه به خودم گرفتم و انگشتمو روی لبم گذاشتم.
من: اممم، نمیدونم.
آروم زد تو سرم.
میلاد: نمیدونی و کوفت. صبر کن حالتو جا بیارم.
گوشمو گرفت و پیچوند.
من: آخخ.
میلاد: بهترین داداش دنیا کیه؟ زود بگو تا ولت کنم.
من: تو، تو بهترین داداش دنیایی.
میلاد: آهان. حالا شدی دختر خوب.
گوشمو ول کرد و به من نگاه کرد. دوتامون زدیم خنده.
صبح
زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم، زود آماده شدم و از زیر تخت ملحفه های
زیادی رو در آوردم. همشون رو محکم به هم بستم. پنجره رو باز کردم، کسی توی
حیاط نبود. طنابی که با ملحفه ها درست کرده بودم رو پرت کردم پایین. انگار
همه چیز آمادست.
آروم از طناب رفتم پایین، تقریبا به پایین رسیده بودم که دیدم طناب کوتاهه و باید بقیه شو بپرم. ای خاک تو مخت، اگه پام شکست چی؟
چاره
ای نداشتم، چشمامو بستم و پریدم. آروم چشمامو باز کردم و به دست و پام
نگاه کردم. خوشحال شدم از اینکه سالمم و زود پشت درختا قایم شدم. نگهبانها
مشغول صبحونه خوردن بودن و راحت میشد رد بشم. چادری که توی کیفم بود رو در
آوردم و سر کردم. نزدیک در که شدم چادر رو کشیدم تا روی صورتم و لنگان
لنگان راه رفتم. نگهبانی که وایساده بود کنار در بهم نگاه کرد و بعدش سلام
کرد. سر خیابون که رسیدم ماشین بهار رو از دور دیدم. زود سوار شدم و بهار
حرکت کرد.
بهار: این چه قیافه ایه برای خودت درست کردی؟
من:
مجبور شدم. بابام زرنگ شده، نگهبانها رو زیاد کرده و به همشون گفته که
نذارن من بدون بادیگاردم جایی برم. واسه همین مجبور شدم چادر بپوشم، حالا
بهم میاد یا نه؟
بهار همینجور که میخندید: آره خیلی بهت میاد. مثل خاله بزغاله شدی.
من: گمشو کثافت. برو عمه تو مسخره کن. جلف.
بهار: خودتی. حالا کجا بریم؟ هنوز خیلی به کلاسمون مونده.
من: بریم یه صبحونه ای بخوریم که دارم ضعف میکنم.
رفتیم توی کافی شاپ و کیک و قهوه سفارش دادیم.
بهار: آوا، میتونم یه سوال ازت بپرسم؟
من: جونم؟ بپرس.
بهار: میترسم ناراحت شی.
من: در مورد بابامه؟
بهار: اوهوم.
من: چی میخوای بدونی؟
بهار:
دلیل اینکه چرا باهاش لجی. آخه هرکی جای تو بود، با این بابای پولداری که
تو داری دیگه غمی نداشت. اما تو همیشه با بابات دعوا میکنی. با اینکه نشون
میدی که خوشحالی و هیچ غمی نداری، اما میدونم که خیلی ناراحتی.
من: مگه
خوشبختی به پوله؟ خیلی چیزا هست که باعث بدبختی آدم میشه. حوصله داری که
برات تعریف کنم؟ آخه داستان خوبی نیست و شاید ناراحتت کنه.
بهار دستمو گرفت و گفت: نه اشکال نداره، ناراحتی تو ناراحتی منه.
من: مرسی، اینجوری شاید منم یکم سبک بشم.
نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم.
من:
پدر بزرگهام از قدیم با هم مشکل داشتن. همیشه از هم بدشون میومد و دعوا
داشتن. تو این وسط بابام عاشق مامانم میشه. وقتی که به مامانم میگه، مامانم
میگه که اونم دوستش داره ولی میترسه. خلاصه بعد از مدتی بابام تصمیم
میگیره که به باباش از عشقش به مامانم بگه. آقا بزرگم تا حرفای بابامو
میشنوه باهاش دعواش میشه و میگه باید بین من و اون دختر یکی رو انتخاب کنی.
اما اگه دخترو انتخاب کردی از ارث محروم میشی. بابامم خونه رو ول میکنه و
میره پیش اون پدر بزرگم، یعنی پدر مامانم. اونم تا حرفای بابام رو میشنوه
عصبانی میشه و جلوی بابام مامانم رو کتک میزنه و شروع میکنه به بد و بیراه
گفتن.
بابامم طاقت نمیاره و میره جلوشو میگیره. خلاصه مامانمم از خانواده طرد میشه و از ارث محروم میشه.
با
کمک یکی از داییهام مامان و بابام عروسی میکنن و یه خونه کوچیک اجاره
میکنن. خیلی همدیگه رو دوست داشتن و خوشبخت بودن. بعد از یک سال مامانم من و
میلاد رو به دنیا میاره که خوشبختیشونو تکمیل میکنه. کم کم وضع بابام خوب
شد و پر نفوذ تر شد. چهارده سالم بود که فهمیدیم بابام میخواد بره توی کار
سیاست.
مامانم راضی نبود و میگفت که نره، اما بابام گوش نکرد و آخر
به چیزی که میخواست رسید. یکی از مهمترین سیاستمدارها شده بود. دیگه بابام
رو کم میدیدم توی خونه، همیشه یا سرش شلوغ بود یا عصبی بود. یه روز که من و
میلاد همراه مامان میخواستیم بریم خرید، مامان گفت که تا ما آماده میشیم
میره ماشین رو از پارکینگ در میاره.
داشتیم از در بیرون میرفتیم که
صدای انفجار بلندی رو شنیدیم. میلاد دوید سمت در حیاط. درو که باز کرد،
ماشین مامان و دیدیم که منفجر شده.
نفس عمیقی کشیدم تا جلوی بغضمو بگیرم.
من:
هیچی از مامانم نمونده بود، من تا چند روز شوکه بودم و چیزی رو نمیفهمیدم.
اما کم کم فهمیدم که چه بلایی سرمون اومده. چهار روز بعد از مرگ مامانم
یکی زنگ زد. میلاد تلفن رو جواب داد. یه مردی گفت (به بابات بگو توی کارهای
ما دخالت نکنه و پاشو بکشه بیرون. حالا زنت رو کشتیم، اگه نری کنار بچههات
رو هم میکشیم.) اما بابام باز اهمیت نداد و دنبال کارش رو گرفت. از اون
روز دیگه از بابام متنفر شدم، با ناراحت شدنش من خوشحال میشم. بخاطر لج
کردنش مامانو کشتن، باز هم پشیمون نشد و به کارش ادامه داد. فکر میکنه اگه
بادیگارد برامون بذاره خیلی پدری در حقمون کرده.
چندبار هم بابامو
تهدید کردن که منو میکشن، اما بابام دیگه چیزی براش مهم نیست. این
سیاستمدارها خیلی آدمهای کثیفی هستن، به زن و بچه خودشونم رحم نمیکنن. منم
به بابام رحم نمیکنم، صبح که می خوام از خونه بیام بیرون تا میتونم آرایش
میکنم که فقط لجشو در بیارم. اما تا از خونه میرم بیرون آرایشمو پاک میکنم.
شبا اگه با شما میام بیرون یا میرم سر مزار مامانم، به بابام میگم پارتی
بودم. باید یهجور تقاص پس بده.
بهار: میلاد چی؟ اون به بابات چیزی نمیگه؟
من:
میلاد قویتر از من بود. زود خودشو جمع و جور کرد. میلاد پسر آرومیه و کاری
به بابام نداره. فقط میره شرکت و میاد خونه میخوابه. میدونم که سر خودشو
گرم میکنه تا به مامان فکر نکنه. آخه هرچی باشه جسد سوخته مامانمون رو جلوی
چشاش دید و سخته که این صحنه رو فراموش کنه.
بهار: چطور میلاد میره شرکت و تو هنوز درس میخونی؟ مگه دوقلو نیستید؟
من:
چرا، دوقلویم. ولی بعد از مرگ مامان، من همش تو اتاق خودمو حبس میکردم و
دل و دماغ درس خوندن رو نداشتم. اما میلاد خودشو با درسش مشغول کرد.
بهار:
آوا واقعا متاسفم برای حادثه ای که برای مامانت پیش اومده. منو خواهر خودت
بدون و هروقت هرچی خواستی بهم بگو، اگه از دستم بر بیاد کوتاهی نمیکنم.
من: مرسی عزیزم، خیلی گلی. خوب حالا بیخیال. قهوه ها سرد شد، دیگه نمیشه خوردش.
به گارسون اشاره کردم و دوتا قهوه سفارش دادم.
بهار: تا حالا چندتا بادیگارد فراری دادی یا اخراج کردی؟
من: اووه زیادن بابا، حسابش از دستم در رفته. اینم امروز اخراجه بیچاره.
وقتی
رفتیم کلاس و سر جامون نشستیم، کامی به سمت تخته اشاره کرد. به تخته نگاه
کردم، یه باغچه کشیده بودن، با یه مردی که تو دستش داس بود. پقی زدم خنده،
آخه اسم استادمون آقای باغبان بود.
من: کار توئه کامی؟
کامی: مخلص شمائیم، انگار همه هنرم رو میشناسن.
بهار: برو بابا، چه هنری؟ نگاه صورتشو چجوری کشیده، بیشتر شبیه فیله تا آدمیزاد.
کامی: خوب خودم از عمد اینجوری کشیدم، آخه استاد هم شبیه فیله دیگه.
بهار: ارواح خاله ت، که از عمد کشیدی.
کامی: ا، به خاله من بی احترامی نکن جوجه.
بهار: منظورم به مادر زنته، نه خود خاله ت.
کامی جوری که بهار نشنوه گفت: نگاه اسکل داره به مامان خودش فحش میده.
چهار چشمی به کامی نگاه کردم و وقتی که منظورشو فهمیدم زدم خنده.
کامی: والا.
من: خیلی لوسی.
بهار: چی گفت؟
کامی: هیچی، گفتم که واسه وسطای کلاس یه نقشه هایی دارم.
وسطای
کلاس بود و همه کم کم داشت خوابشون میبرد، کامی بهم اشاره کرد که آماده
باشم. گوشیمو در آوردم و گذاشتم زیر کتابم جوری که پیدا نباشه. وقتی که
کامی اشاره کرد صدای ضبط شدهٔ سگمون رو گذاشتم. چون کلاس ساکت بود صدا
پیچید و همه رو ترسوند. اول از همه کامی پرید روی میز ایستاد.
کامی: یا خدا، سگ اومده. وای ایناهاش، سعید بپا گازت نگیره پسر.
من و بهار هم شروع کردیم به جیغ کشیدن، دخترهای کلاس هم شروع کردن به جیغ کشیدن.
من: فرار کنید تا گازمون نگرفته.
از
وسط بچه ها رد شدم و رفتم سمت در، درو که باز کردم همه با هم ریختیم
بیرون. حتی خود استاد هم ترسیده بود و داشت میدوید. ما که همینجور داشتیم
میخندیدیم، رفتیم سمت نیمکت.
من: ایول کامی خیلی باحال فیلم بازی کردی، همچین پریدی روی میز منم باورم شد که واقعا سگ توی کلاسه.
بهار: گم شید بیشعورا. خوب یه ندائی میدادید که منم حواسم باشه، زهرم ترکید. بعدشم کامی خان، این چه طرز جیغ کشیدن بود؟
کامی:
خوب یکی باید دخترا رو میترسوند دیگه، شما که صداتون در نمیومد. مجبور شدم
خودم جیغ بکشم. حالا برو یه چایی سفارش بده که گلوم پاره شده.
بهار: چه پررو تشریف داری، باشه میرم. اما فقط واسه خودم و آوا میارم، واسهٔ تو نمیارم.
عصر که رفتم خونه، بابام نبود.
صغری: مادر مگه تو بیرون بودی؟
من: آره، کلاس داشتم.
صغری: پس چطور من ندیدمت؟
آروم خندیدم. صغری خانم یه اخم شیرینی کرد.
صغری: دختر تو نمیترسی یه موقع بیفتی خدای نکرده دست و پات بشکنه؟
من: نه مامانی، بس که رفتم و اومدم دیگه استاد شدم.
صغری خانم خندید و گفت: چه افتخارم میکنی. امان از دست تو دختر. ناهار خوردی؟
من: آره با بچه ها یه چیزی خوردم، ممنون.
وقتی به در اتاقم رسیدم، صادقی دم در بود. تا منو دید مثل برق گرفته ها ایستاد و با تعجب به من نگاه کرد.
صادقی: شما بیرون بودید؟
من: آره.
صادقی: پس من چطور شما رو ندیدم؟
من: نمیدونم، اینو برید از آقای پرند بپرسید.
لباسمو
عوض کردم و رفتم توی هال روی مبل دراز کشیدم و تلویزیون روشن کردم. توی
همه ی اتاقها تلوزیون و ماهواره داشتیم. اما دوست داشتم پیش صغری خانم باشم
و با هم فیلم ببینیم.
من: مامانی بیاین بشینید. هم یکم استراحت کنید هم با هم سریال ببینیم.
صغری خانم با ظرف میوه و تخمه اومد. ظرفها رو ازش گرفتم و گذاشتم روی میز.
صغری: الان کدوم سریال رو میذاره مادر جون؟
من: همین دکترها.
صغری: پس کی اون سریال جنایتیه رو میذاره؟ همون که میرن با آزمایشها و اینا میفهمن که قاتل کیه؟ سی سی یووِ چیه؟
من: سی اس آی منظورتونه؟
صغری: آره مادر همین.
من: اونو بعد از این میذاره. میگم مامانی، شما هم خطرناک شدیدا.
صغری خانم خندید و گفت: پس چی فکر کردی؟ با یه دختر شیطون مثل تو زندگی میکنم، باید این چیزها هم یاد بگیرم.
من: فدای شما، بخدا خیلی عزیزی مامانی. یه دونهای.
صغری: توام یه دونهای عزیزم.
بابام
اومد خونه، وقتی دید من خونم یه لبخندی روی لبش نشست. فکر میکرد که نرفتم
بیرون، نمیدونست که من از صبح بیرون بودم. صدای حرف زدنش رو با صادقی
شنیدم، بعدش صدای شکستن چیزی رو شنیدم. خودم و آماده کردم.
بابا: باز فرار کردی؟ دختر تو دیگه شورشو در آوردی. کم کم داره صبرم تموم میشه.
من همینجور دراز کشیده بودم و چشمم به تلویزیون بود.
بابا: آخر من یه حدی برای این بی ادبیهات میذارم.
من خیلی ریلکس گفتم: اوکی.
بابا که انگار خیلی عصبی شده بود یه مشت زد به مبل و رفت. صغری خانم داشت همینجور نگام میکرد. براش لبخند زدم.
صبح که رفتم بیرون با کمال تعجب دیدم که کسی پشت در نیست، لابد پایینه. رفتم توی آشپزخونه و سلام کردم.
من: میلاد، انگار خبری از بادیگارد نیست. موضوع چیه؟
میلاد:
بابا دیشب خیلی عصبی بود، گفت حالا که خودش نمیخواد منم براش بادیگارد
نمیگیرم. اینجور که معلومه دیگه حوصله بادیگارد پیدا کردن رو نداره.
من خوشحال خندیدم و گفتم: بهترین خبرو بهم دادی.
با
اشتها شروع کردم به صبحونه خوردن. بعد از مدتها با خیال راحت سوار ماشین
شدم و رفتم دانشگاه. صدای آهنگ رو بلند کردم و داشتم از روزم لذت میبردم.
وقتی وارد کلاس شدم همه دور کامی جمع شده بودن و اون داشت یکی از داستانهاش
رو براشون تعریف میکرد.
کامی: خلاصه من همینجور رفتم یهو دیدم یه چیزی تکون میخوره، نگاه کردم که ببینم چیه. یهو پرید روم و من افتادم زمین.
ستاره: خوب چی بود؟ گرگ بود؟
افشین: فکر کنم سگ بوده.
بهار: خوب بگو چی بود؟
کامی: من چه میدونم، از خواب پریدم دیگه نفهمیدم چی شد.
بچه های کلاس همه صداشون در اومد.
لیلا: یعنی تو از صبح تا حالا داشتی خوابتو تعریف میکردی؟
ایمان: خوب ما رو سر کار گذاشتیا.
بهار: خیلی لوسی کامی.
کامی: خاله ت لوسه.
بهار: کامی اسم خاله مو نیارها.
کامی: به تو چه؟ منظورم به مامان خودمه. والا
کامی به من نگاه کرد و چشمک زد.
بهار: مامان تو؟ چه ربطی داشت؟ حالت خوبه؟
کامی:ِ اِاِ. آوا خانم بدون بادیگارد. چی شده؟ باز پیچوندیش؟
من: نه بابا، دیگه تموم شد و بادیگارد ندارم.
بهار: جدی؟
کامی: نه بابا. من که باورم نمیشه بابات کم آورده باشه. آخه بابات مثل خودت لجبازه.
من: ولی اینجور که پیداست کم آورده و تسلیم شده.
یه
هفته گذشت و از بادیگارد خبری نبود. منم حسابی خوشحال بودم. امروز سالگرد
مامانه. با خرما و گٔل و گلاب رفتم سر مزارش. با گلاب سنگ قبرشو شستم و
فاتحه خوندم، گلهایی که خریده بودم رو روی سنگ قبرش چیدم.
مثل همیشه سنگ قبرش رو بوسیدم و شروع کردم به حرف زدن باهاش.
من:
میدونی مامان، این اواخر دیگه بابا برام بادیگارد نیاورده. انگار خسته
شده. میدونم ناراحتید که بابا رو اذیت میکنم، ولی هنوز از دستش ناراحتم.
راستی مامان، دیروز کامی دیوونه کفش یکی از بچه های کلاس رو یواشکی برداشت و
انداخت جلوی استاد. بیچاره محمود سرخ شده بود و زیر لب به کامی فحش میداد.
تقریبا
یه نیم ساعتی حرف زدم که دیدم یکی اومد دوتا قبر اونطرفتر نشست و فاتحه
خوند. یه مرد که میخورد ۲۸ ساله باشه. خرما رو برداشتم و رفتم بهش تعارف
کردم. برداشت و تشکر کرد، بعدش شروع کرد به فاتحه خوندن.
دوباره
کنار قبر مامان نشستم که میلاد هم اومد. گلهایی که آورده بود رو گذاشت روی
سنگ قبر و فاتحه خوند. رفته بود تو خودش، معلوم بود که داره توی دلش با
مامان درد و دل میکنه. سرمو گذاشتم روی شونش و آروم اشک ریختم.
خرما
رو که پخش کردیم دیگه رفتیم خونه. خونه ساکت بود و هیچکس حرفی نمیزد. هر
سال همینجور بود. نشستم توی اتاقم و تا شب عکسهای مامان رو نگاه کردم و اشک
ریختم. فرداش که رفتم دانشگاه، دیدم بهار و کامی دارن حلوا پخش میکنن. بعد
فهمیدم که برای مامانه. ازشون تشکر کردم. از دانشگاه که بیرون اومدیم چشمم
به همون مرد دیروزی افتاد. همونی که دو قبر اونطرفتر از قبر مامان نشسته
بود. عجب تصادفی. اما اون انگار منو ندید.
یه روز عصر بهار اومد دنبالم و
با هم رفتیم سینما. برای برگشتن از بهار خواستم که اون بره و من یکم پیاده
روی کنم. همینجور راه میرفتم و از هوای آزاد لذت میبردم.
یکم که
گذشت احساس کردم یکی داره تعقیبم میکنه. خیلی ترسیدم، یعنی ممکنه دشمنای
بابا باشن؟ یا شاید دزده. شاید هم کسی نیست و من الکی ترسیدم. همینجور
دنبالم بود تا اینکه تصمیم گرفتم یه کاری کنم. دست کردم توی کیفم که یه صدا
از پشت بهم گفت: تکون نخور.
سر جام ایستادم، توی کوچهٔ خلوتی بودیم و پرنده هم پر نمیزد. باز صدا گفت: آروم بچرخ سمت من.
من: با من چیکار داری؟ پول میخوای؟
همونجور که گفت آروم چرخیدم، کوچه تاریک بود و صورتش رو نمیدیدم. اما اسلحشو میدیدم که توی دستشه و منو نشونه گرفته.
مرد اسلحه دار گفت: دستتو از توی کیفت در بیار و بذار روی سرت.
من: توی دستم چیزی نیس، فقط کلیده.
مرد: گفتم دستتو در بیار.
من: باشه باشه، شلیک نکن.
چاقویی که کامی بهم داده بود رو توی آستینم قایم کردم و دستمو گذاشتم پشت سرم. چاقو رو باز کردم.
مرد: حیفِ دختر خوشگلی مثل تو نیست که بره زیر خاک؟ حیف که بابات حرف گوش نمیده و زیاد توی کار ما فضولی میکنه.
تا
صدای چخماق تفنگ رو شنیدم با یه حرکت غافلگیر کننده با چاقو زدم به شکمش.
همین که از درد دولا شد روی شکمش، با پا زدم توی سرش و بعد زدم به پاش که
افتاد زمین و من زود فرار کردم. نمیدونم اگه به زور بابا کاراته یاد نگرفته
بودم الان چیکار میخواستم بکنم؟ به وسط کوچه که رسیدم صدای درگیر شدن
شنیدم. به عقب که برگشتم باز همون مردی بود که توی بهشت زهرا دیده بودمش.
تعجب کردم که اون اینجا چیکار میکنه. یه مشت زد به صورت اون مرد که پرت شد روی زمین، بعد تفنگشو در آورد و گفت: از جات تکون نخور.
از توی جیبش موبایلشو در آورد و شماره گرفت. بعدش رو کرد به من.
مرد: خانم پرند، صبر کنید.
من با تعجب بهش نگاه میکردم، این اسم منو از کجا میدونه؟
من: ش.. شما اس.. اسم منو از کجا..؟
با یه فکری جملمو کامل نکردم، یعنی این بادیگارده؟
من: شما بادیگارد هستید؟
مرد: بله، من بادیگارد جدید شما هستم.
با عصبانیت بهش نگاه کردم، کیفمو از روی زمین برداشتم و رفتم.
مرد: صبر کنید، تنهایی خطرناکه برید.
محل
نذاشتم و به راهم ادامه دادم. هنوز خیلی دور نشده بودم که صدای پایی رو
پشت سرم شنیدم. وحشت زده به عقب نگاه کردم، بادیگارد جدیدم بود. اه ه. خیلی
عصبی بودم، وقتی به خونه رسیدم محکم درو بستم که بابام از جاش پرید و با
وحشت به من نگاه میکرد.
من: شما با چه حقی به من دروغ گفتید؟
بابا خیلی خونسرد جواب داد: من چه دروغی گفتم؟
من: دروغ نگفتی؟ پس این بادیگاردتون چیه که هرجا میرم پشت سر من راه افتاده؟
بابا: آهان، جناب سرگرد رو میگی؟
من: چی؟ سرگرد؟
همون موقع در زده شد و بادیگارد یا همون سرگرد وارد شد.
بابا: ایشون سرگرد محسن راد هستن. من از ایشون خواهش کردم که شخصا از تو مراقبت کنه.
من: مراقبت منظورت به همون جاسوسیه دیگه نه؟
بابا: آوا، درست صحبت کن.
تا اومدم جوابشو بدم میلاد دستم رو گرفت و منو برد توی اتاقم. در اتاق رو که بست رو کردم بهش.
من: اه، عجب گیری افتادیما. حالا دیگه واسه من سرگرد آورده. آخه مگه اصلا میشه سرگرد رو بذارن واسه بادیگاردی؟
میلاد: آوا بابا مجبوره. بیرون برای تو خطرناکه. من پسرم میتونم از خودم دفاع کنم، اما تو چی؟
من: یعنی چی؟ یعنی من ضعیفم؟ برو از جناب سرگرد عزیزتون بپرس همین نیم ساعت پیش چطور زدم مرده رو لت و پار کردم.
میلاد: چی؟ کدوم مرد؟ بهت حمله کردن؟
من: آره، تفنگ گرفته بود تو صورتم و میگفت باید بمیری چون بابات داره زیادی فضولی میکنه. منم یه چاقو در آوردم و زدم تو شکمش.
میلاد با نگرانی بهم نگاه میکرد.
میلاد: چیزیت که نشده؟
من: نه متاسفانه.
میلاد: خفه شو دیوونه.
بغلم کرد و سرمو بوسید.
میلاد: خدا رو شکر که چیزیت نشده، میدونی اگه سرگرد نبود چه بلایی سرت میومد؟
من: هیچیم نمیشد، فقط به پولای پاپی جون که توی کیفم بود بای بای میگفتم.
یکم فکر کردم و گفتم: میلاد، آخه چطور سرگرد اومده و بادیگارد من شده؟ مگه میشه؟
میلاد:
بابا به یکی از آشناهای پر نفوذش گفته بود که یکی رو میخواد که از دور
مراقبت باشه، اونا هم سرگرد رو معرفی کردن. میگن جنا هم ازش میترسن.
من: خوب حق دارن، با قیافه ای که اون داره طبیعیه. راستی یعنی تو همه چیزو میدونستی؟
میلاد: آره.
من: چرا به من نگفتی پس؟ میلاد اصلا باورم نمیشه که تو هم مثل بابا شدی.
میلاد: آوا واسه سلامتی خودت این کارو کردیم. خواهش میکنم دلگیر نشو.
من: اصلا انتظار نداشتم که بهم دروغ بگی، دیگه هیچوقت بهت اعتماد نمیکنم میلاد. حالا هم لطفا برو بیرون میخوام بخوابم.
میلاد سرشو تکون داد و رفت بیرون. کامپیوترو روشن کردم و آهنگی رو که هروقت دلم میگرفت گوش میدادم، گذاشتم. روی تختم دراز کشیدم.
اگه دستم به جدایی برسه، اونو از خاطرهها خط میزنم
از دل تنگ تموم آدمها، از شب و روز خدا خط میزنم
اگه دستم برسه به آسمون، با ستارهها قیامت میکنم
به اینجاش که رسید باز اشک ریختم.
فرداش کلاس نداشتیم، ساعت نه از خواب بیدار شدم و به بهار زنگ زدم که سر کوچه شرکت میلاد منتظرم باشه.
دست
کردم زیر تخت، ملحفه ها نبودن. لابد بابا به صغری خانم گفته که جمعشون
کنه. هه هه فکر کرده با این کارش میتونه جلوی بیرون رفتن منو بگیر. آهنگ رو
روشن کردم که شک نکنن توی اتاقم نیستم.
رفتم کمد لباسام رو خالی
کردم، هرچی لباس داشتم به هم گره زدم و ازش رفتم پایین. کلید زاپاس ماشین
میلاد رو چسبوندم به بالای لاستیک ماشین جوری که پیدا نباشه. در ماشین
میلاد مثل همیشه باز بود، صندوق عقب رو باز کردم و رفتم توش دراز کشیدم و
درو آروم بستم. ده دقیقه بعد صدای در ماشین اومد و بعدش ماشین حرکت کرد.
وقتی ماشین ایستاد، منتظر موندم تا صدای در بیاد. بعد زنگ زدم به بهار و
گفتم کلید رو برداره و درو باز کنه.
درو که باز کرد، زود پریدم بیرون و با هم دویدیم سمت ماشینش. تا نشستیم توی ماشین، یه نگاه به هم کردیم و زدیم زیر خنده.
بهار: دختر تو دیوانه ای، این کارآگاه بازیها رو از کجا یاد گرفتی؟ قایم بشی توی صندوق و کلید رو قایم کنی و اینا؟
من: از این سریالهایی که میذارن بابا. تازه صغری خانمم یاد گرفته.
با این حرفم دوتایی خندیدیم و ماشینو حرکت داد به سمت کوه. کامی و بچه ها اونجا منتظرمون بودن.
کامی تا منو دید گفت: دختر تو چرا لباس گرم تنت نیست؟ فکر کردی میخوایم بریم جزیره هاوایی؟ بابا اینجوری خوب یخ میزنی.
من: هرچی لباس کلفت داشتم به هم گره زدم که بتونم طناب درست کنم.
کامی: خو مثل آدم از در میومدی. دیگه چه احتیاجی به جکی چان بازی بود؟
من: خب دیوونه من دیشب تازه فهمیدم که بابام توی این چند وقته برام جاسوس گذاشته بوده و هرجا که میرفتم دنبالم بوده.
کامی: نه بابا، دیدی گفتم این بابای تو مثل خودت لجبازه و کوتاه نمیاد؟ حالا به حرف من رسیدی؟
من: خیلی خب بابا، اینقدر پز نده.
ستاره: آوا جون بیا من توی ماشین کاپشن اضافه دارم بپوش.
من: مرسی گلم، دستت درد نکنه.
کامی: ایششش، شما دخترا چقدر لوسید. مثلا اگه جملتون ۲ کلمه ست، شما ۸ کلمه زیادش میکنید با این دل و قلوه دادنتون.
من: چیه دلت سوخت که واسه تو دل و قلوه نمیدیم؟ حسود.
کامی: آره، تو که نمیدونی من چقدر دارم میمیرم از حسودی. کاش از این حرفا به منم میزدید.
یه اشاره به بهار کرد و ابروهاش رو تکون داد.
من: مرض، پررو.
شب
بهار منو رسوند دم در خونه و رفت. مستقیم رفتم توی هال و روی مبل دراز
کشیدم. انگار نه انگار که چیزی شده. با صدای تلویزیون صغری خانم اومد از
آشپزخونه بیرون.
من: سلام مامانی، خوبی؟
صغری: کدوم خوب مادر؟ مگه تو
میذاری آدم خوب باشه؟ تا خونهای همش دلشوره دارم که یه موقع با بابات بحثت
نشه. بیرون هم که هستی همش نگرانم که یه موقع بلایی سرت نیاد. چرا
موبایلتو خاموش کردی؟
من: نه بابا، انگار شما رو هم حسابی پر کردن. موبایلم رو خاموش کردم که مزاحمها زنگ نزنن.
صدای بابا از پشت سرم شنیدم: مزاحمها منظورت به منه دیگه نه؟
من فقط نگاهش کردم.
بابا: تو آدم نمیشی نه؟ خوبه دیشب بهت حمله کردن، تو امروز پاشدی باز تنهایی رفتی بیرون.
من: خوبه که دیشب جاسوستون بهتون گفتن که تونستم از خودم دفاع کنم و سالم بمونم.
بابا: دیشب شانسی بوده، فکر میکنی همیشه از این شانسا گیرت میاد؟
تا اومدم جواب بدم، صغری خانم پرید و گفت: شام خوردی مادر جون؟
به بابا نگاه کردم و با کنایه گفتم: بله صرف شد.
راهمو
گرفتم و رفتم بالا. از اتاق بغلی بادیگارد اومد بیرون و با اخم بهم نگاه
کرد. به درک، احمق. اتاقم باز مرتب بود، همه لباسام توی کمد بود. بیچاره
صغری خانم، من هی بهم میریزم بنده خدا مجبوره مرتب کنه.