رمان ازدواج اجباری

ازدواج اجباری-24


با صدای کامران که داشت از ماشین پیاده
میشد به خودم اومدو و با ترس پیاده شدم
تو ماشین نشسه بودم و گیج
بهشون نگاه میکردم
کامران در سمت من و
باز کرد و آرش و از بغلم گرفت
-پیاده شو
دیگه
اهسته گفتم
-چرا اومدیم
اینجا
-پیاده شو خودت میفهمی
از ماشین پیاده شدم
تند تند رفتم سمت در خونه و دستم و رو زنگ
گذاشتم
با صدای کیه گفتن بهرام اشک تو
چشام جمع شد
-اومدم
وقتی در و باز کرد مات و مبهوت
به همدیگه نگاه میکردیم
هیچکدوم باورمون نمیشد که الان جلوی همدیگه
واستاده باشیم
من زودتر به خودم اومدم
-داداشی
بهرام که با صدای من به خودش اومده بود
محکم بغلم کرد و گفت
-جون داداشی!!!عمر داداشی..کجا رفتی
دختر نگفتی ما بدون تو چیکار کنیم؟
چند دقیقه ای تو بغل هم گریه
میکردیم
با صدای بابا که داشت میگفت کیه بهرام
از اغوش بهرام جداش دم
بهرام از جلو در کنار رفت و بابا تونست من و ببینه
با دیدن من
تندتند اومد طرفم
-بهارممم
-بابا
دویدم تو خونه و خودم و
پرت کردم تو بغل بابا
-عزیز دلم کجا بودی تو؟نمیگه این پیرمرد بدون دردونش چیکار کنه؟نمیگی این مرد باید جواب زنش
و چی بده؟
تو بغل بابام چند دقیقه ای بودم اصلا حواسم به کامرانشون نبود
وقتی برگشتم طرفشون دیدم انام
اومدن تو و پشت سرمن واستادن
بهرام خیلی خشن زل زده بود به کامران
و آرش
رفتم طرف کامران و آرش و ازش گرفتم
اونام مشغول احوالپرسی با بابا شدن
بهرام اومد
طرفم و گفت
-اینا کین؟
برگشتم طرفش
-کیانا و کاوه خواهر و برادر
کامران
-واسه چی اومدن اینجا؟
-کامران قراره واسم توضیح بده چرا اینقدر از خانواده من بدش میاد
بهرام با تعجب نگام کرد
واسه اینکه سوال پیچم نکنه آرش و گرفتم جلوش و با زبون بچگون گفتم
-دایی
جون سلام
اخماش باز شد و با خنده آرش و ازم گرفت
-واای خدای من این جوجو رو ببین،الهی من قربونت بشم،وای
خدا ببین بالاخره منم دایی شدم
با لبخند داشتم نگاش میکردم که بابا کامرانشون و تعارف کرد
برن داخل
بهرام با ذوق رفت طرف بابا و به شوخی گفت
-پیر شدی بابا نوهت و نگاه کن
بابا آرش و
بغل کرد و با ناراحتی زل زد تو چشای من
دستاش و فشار دادم و
گفتم
-بابا من خوشبختم خودت و ناراحت نکن
بعدم
پتورو از صورت آرش زدم کنار
حالا نوبت بابا بود قربون
صدقه بچه بره
رفتیم تو
کنار کامران نشستم و
گفتم
-پس بهراد و باران کجان؟
بهرام-بهراد رفت دنبال باران بیارتش الانا دیگه میان
بابا-خیلی خوش اومدین
کیانا-ممنونم
کامران
اخم کرده بود و سرشو انداخته بود پایین
در گوشش گفتم
-کامران؟
سرشو بلند کردو بهم
نگاه کرد
-خوبی؟
با سردرگمی بهم نگاه کرد و سرشو تکون
داد
صدای بهراد و باران و از تو حیاط میشنیدم که داشتن باهم جرو
بحث میکردن
باران اومد داخل
هنوز متوجه ما نشده
بود
-بابا
-جون بابا بیا تو دیگه دخترم؟
تو دلم داشتم قربون صدقش
میرفتم
باران اومد داخل با تعجب به همه نگاه کرد وقتی
من و کنارشون دید با شادی دویید طرفم
-ابجی
بهار
اغوشم و براش باز کردم
-جون ابجی بهار!قربونت
برم من خوبی؟
محکم بغلم کرده بود و ولم نمیکرد
بهرادم خیلی تعجب کرد ولی به خودش اومد خیلی تحویلم
گرفت
باران روی پای من نشسته بود و ازجاش تکون
نمیخورد
بابا-باران این کوچولو رو دیدی؟
-این
کوچولو کی هست؟
-نی نی ابجی بهاره
باران با عجب برگشت طرفم و گفت
-اره ابجی؟
-اره عزیزم
زد زیر گریه و بدو
رفت تو اتاقش
با ناراحتی ازجام بلند شدم و دنبالش
رفتم
روی تخت دمر افتاده بود و گریه میکرد
رفتم کنارش روی تخت نشستم و گفتم
-خوشگل من چرا گریه میکنه؟
جوابمو نداد ادامه دادم
-بارانی؟خانمی؟اگه گریه کنی دلم میشکنه
ها

-باران خانوم حالا که اینطور شد منم میرم
واسه خودم دیگم پیشت نمیام
یهو بلند شدو
چشای
خوشملش از گریه قرمز شده بود
اومد تو بغلم و گفت
-نرو تورو خدا نرو منم دیگه گریه نمیکنم
روی موهاش بوسه زدم
و گفتم
-باشه عزیزم نمیرم توم دیگه گریه نکن
-باشه
-حالا میشه بگی چرا ناراحت شدی؟
-ازون بچه بدم میاد؟
-چرا عزیزم؟
-اخه اون
دیگه نمیذاره تو من و دوست داشته باشی
-غلط کرده بچه
پررو ،مگه میشه من دیگه جیگر خودمو دوست نداشته
باشم
-یعنی دوسم داری؟
-معلومه که
دوست دارم تو تموم زندگی منی
-قول؟
-قول
-حالا پاشو بریم صورتت و بشورم
از اتاق اومدیم بیرون
بابا اخماش توهم بود و کامرانم همینطور ولی بهرام و
بهراد با تعجب داشتن بقیه رو نگاه میکردن
صورت باران و شستم و
دوباره سرجام نشستم بارانم رفت کنار بهراد
که الان ارش بغلش بود نشست و با بچه مشغول شد
کامران شروع کرد
-بهار قرار بود بیارمت اینجا و
بگم چرا نمیذارم خانوادت و ببینی
با
پرسش نگاش کردم و سرمو تکون دادم
کامران تکیه دد به
پشتی و با پوزخند رو بابا گفت
-خوب جناب بهتر نیست خودتون
بگین
بابا با نگرانی نگام
میکرد
کاوه-کامران مودب باش
-من که چیزی
نگفتم
کاوه چشم غره ای به کامران رفت اونم بیخیال
برگشت طرف بابا و منتظر موند
بابا سرش و انداخت پایین
و گفت
-نفرت این اقا ازین جایی شروع میشه که تو چند
سالت بیشتر نبود
مادرت بعد زایمان تو دچار مشکل
قلبی شده بود دکترا گفته بودن باید عمل بشه
تو لیست انتظار بود
خیلی طول میکشید
دکترا گفته بودن هرچه سریعتر باید عمل بشه وگرنه میمیره
بابا به
اینجا که رسید مکث کرد ولی سریع ادامه داد
ما همچنان
منتظر فلب بودیم که پرستار اون بخش بهمون گفت
دو نفر تصادف کردن و
یکیشون مرگ مغری شده و اون یکی دیگم تموم کرده
گفت باید بریم از
خانوادش رضایت بگیریم
خوشحال رفتیم سمتی که پرستار گفته بود
ولی از
دیدن خانواده اون دو نفر شوکه شدیم
سه تا بچه بودن
اصلا توقع همچین چیزی رو نداشتم
هیچکدومشون حال
درست و حسابی نداشتن
رفتم پیششون و دلداریشون دادم

رفتم با داداش بزرگه حرف زدم از حرفم خیلی عصبانی
شد
تو بیمارستان داد و فریاد میکرد
ولی به هر
بدبختی بود رضایت خواهر و برادر بزرگتر و گرفتم
ولی برادر کوچیکتر راضی میشد
نفرینم میکرد
برادرش و فحش میداد که راضی شده بود همچین کاری کنه
هیچوقت یادم نمیره روزی که این پسر
به کامران اشاره کرد

برداشت گفت ارزو میکنم زنت بمیره،ارزو
میکنم قلب مامانم تو سینه زنت از کار بیفته
اون روز روز جشن منه،ازت انتقام میگیرم جناب،اشکاتو میبینم،زندگیتو بهم
میریزم مطمین باش
با چشمای گریون برگشتم طرف
کامران و اونم برگشت طرفم و فقط نگام کرد
بابا رو به کامران با چشای اشکی گفت
-نفرینت گرفت پسر جون
،نفرینت گرفت ،قلب مادرت تو سینه زنم از کار افتاد
زنم از پیشم رفت
و بچه هام یتیم شدن
نفرت پسرا از کامران بیشتر شده بود
بابا ادامه داد
-بنفشه
سر زایمان قلبش از کار افتاد،چفدر بهش گفتم من این بچه
رو نمیخوام ،چقدر گفتم نکن این کارو ولی گوش نداد
زندگیم بهم خورد
پسر جون ،بچم بدبخت شد،جوونیش از دست رفت
با گریه گفتم
-ولی بابا پس کامران طلب چی داشت؟

من نمیدونستم کامران همون پسری هسته که قلب مادرش تو
سینه مادرت بود
از طرف حاجی مرتضوی باهاش اشنا شدم خودت میدونی که
قرض داشتم واسه همین حاجی گفت این اقا ادم خوب و با خداییه
منم رفتم و ازش درخواست کمک کردم و گفتم حاجی مرتضوی مغرفیم
کرده
اینم خدا خیر بده کمکم کرد
ولی تا فهمید که
من کیم شروع کرد که پولشش و میخواد و اینا
بهم فرصتم خیلی داد ولی
خوب دستم تنگ بود و نمیتونستم کاری کنم
که بالاخره به ارزوش رسید و
تونست زندگیم و نابود کنه
سرشو بالا اورد و بهم نگاه کرد و
گفت
-اره باباجان با گرفتن تو ازم زندگیم و نابود
کرد
با ناباوری برگشتم طرف کامران گفتم
-اره
کامران
با صدایی ناراحت گفت
-مگه نمیخواستی بدونی
چی شده؟خوب حالام دونستی
ازجام بلند شدم و با گریه و
داد رو بهش گفتم
-ازت بدم میاد کامران،به خاطر یه انتقام مسخره
زندگیم و به گند کشیدی،تمام ارزو هامو ازم گرفتی،همه ی
دوستام دارن الان درسشون و میخونن اونوقت من باید تو 17 سالگی مادر بشم،ازت نمیگذرم
کامران
-گوش کن بهار…
-نه تو گوش کن ازت بدم میاد ،گمشو ازین خونه برو بیرون،دیگه
نمیخوام ریختت و ببینم
برو بیروننننننننن
نشستم رو زمین وسرم و گذاشتم رو پاهام و زار زار
گریه کردم
من کامران و دوست داشتم یعنی عاشقش بودم ولی اون همش به
خاطر یه شزط مسخره نابودم کرد
کامران
با خشم و فریاد گفت
-بلند شو جمع کن این مسخره
بازیارو ،نیاوردمت انجا که دوباره فیلت یاد هندستون کنه بلند شو ببینم
کاوه داد زد
-خفه شو کامران،فکر
نمیکردم داداش من همچین ادم اشغال و کینه ای باشه،ولش کن چی میخوای از جونش
کیانا-کامران تا الانم که هیچی
بهت نگفتیم به خاطر این بود که نمیخواستیم ناراحتت کنیم ولی این دخترم
حق داره مطمین باش با این کارات داری تن مامان و بابا رو تو گور میلرزونی
-شما لطفا تو مسایل خصوصی من دخالت نکنید
اروم
اروم اشک میریختم و به جرو بحثشون گوش میدادم
که با
سیلی که کاوه به گوش کامران زد با بهت بهون نگاه کردم
-راه بیفت کامران،یا همین الان راه میفتی یا دیگه من برادری به
اسم کامران ندارم
بعدم رو کرد طرف کیاانا و گفت
-بریم کیانا
-ما معذرت میخوایم اقای شرفی بهار
اینجا میمونه
کامران-ولی…
کاوه با خشم
گفت
-حرف نزن راه بیفت
همشون رفتن خدارو شکر کردم که کامران نگفت آرش و با خودم میبرم
رفتم کنار بهراد و ارش و ازش گرفتم وقت شیر خودنش بود
وقتی
شیرش و خورد بابا در زد
-بله؟
-بهار بابا میتونم
بیام تو؟
-بله بفرمایید
اروم شده بودم فقط
میخواستم تا یه مدت کامران و نبینم به خودم باید فرصت میدادم تا با این ماجرا کنار
بیام
بابا کنارم روی تخت نشست و گفت
-از دست من ناراحتی
دخترم؟
لبخند تلخی بهش
زدم و گفتم
-نه شما که کاری نکردین
خیل خوب دخترم
پس پاشو بریم بیرون بچه رو بده به من توم لباساتو عوض
کن
بابا بچه رو برد منم از تو کمد اتاقم یه دست لباس برداشتم و پوشیدم هنوزم
لباسام سرجای قبلیش بود
رفتم بیرون بهرام تو اشپزخونه داشت ناهار درست میکرد
با
خنده رفتم پیشش
=به به چه بوهایی میاد
-اره خواهری یه غذایی درست کردم ه انگشتاتم باهاش میخوری
-میگم قبلش زنگ بزن اورژانس بیاد
-گمشووو حالا که اینطور شد اصلا نمیدم بخوری
-اه بهرام
باز تو با احساسات من بازی کردی؟
بعدم غش غش
خندیدیم
-گمشو بیرون هنوز نیومده شروع کرد
با خنده
از اشپزخونه اومدم بیرون
رفتم کنار باران نشستم و باهاش بازی
میکردم
روزها پشت سرهم میگذشت و من هنوزم با کامران
اشتی نکرده بودم
باران-ابجی؟
=جونم؟
-میشه فردا من و ببری مدرسه؟
-من؟
-اوهوم
تورو خدا بیا میخوام تو رو به دوستام نشون بدم
با
خنده گفتم
-این ارش توپولو رو چیکارش کنیم اونوقت
بابا-من نگهش میدارم
-خوب پس همه چس حله فردا خودم میبرمت و
خودمم میام دنبالت
با خوشحالی پرید هوا و
گفت
-هورااااااااااا
صبح به زور از
خواب بلند شدم و باران و اماده کردم خودمم همون مانتو و
شلواری که اون روز اومده بودم خونه پوشیدم راه افتادیم سمت مدرسه باران
توی راه فقط میخندیدم و چرت و پرت میگفتیم
با کلی شوخی و خنده بارانو رسوندم مدرسه وقتی رسیدیم دستمو کشید پایین
و وقتی خم شدم گفت:
ابجی میشه همیشه تو منو بیاری؟اخه همه دوستام بهم پز
ابجیاشونو میدنو و منم…

وقتی وارد حیاط مدرسه شدیم سه
تا از بچه ها که تقریبا هم قد و قواره باران بودن دویدن طرفمون.. باران تند تند دست
منو میکشید..
رسیدیم به بچه ها…
یکیشون که مثل باران دوتا از دندونای
جلوییش افتاده بود
رو به من گفت:سلام خاله…من مبینام دوست باران تازه بقل
دستیشم هستم….
-سلام عزیزم..خوشحالم میبینمت مبینا جون..باران که اذیتت
نمیکنه…
خندید و گفت نه خاله باران خیلیم خوبه…
بارانم سریع جبهه گرفت و
گفت :پس چی من خیلیم مهربونم…مبین شانس اورده که من پییشش میشینم
همه
خندیدیم.. اون یکی هم گفت منم نرگسم خاله جون دوست باران..بعدم دستشو اورد
سمتم…
خیلی دختر نازی بود با این که هم سن باران بود ولی احساس کردم خیلی بیش
تر از یه دختر بچه 7 ساله میفهمه…من دستشو اروم گرفتم تو دستامو لپشو کشیدم…
یهو صدای اون یکی که پشت مبینا و نرگش بود در اومد خود شو رسوند به منو گفت منم
مدیسام خاله جونم….وااااااااای شما چقدر خوشگلید…
معلوم بود از اون بلبل
زبوناست…
دستمو کشیدم روسرشو چتریهاشو بهم ریختم بعدم گفتم..:مرسی عزیزم ولی
به پای تو نمیرسم که…
یهو مبینا رو به باران گفت:واااااااای بارون جونم مدیسا
راست میگه مامانت چقدر خوشگلو جوونه…
یه لحظه احساس کردم تو چشامای بارانم
اشک جمع شد …
منم رو کردم طرف مبینا و با لبخند گفتم:نه عزیزم من بهارم..
مامان باران نیستم خواهرشم….
مدیسا:رو کرد به منو گفت:پس مامانتون کجاست
خاله؟؟؟
دستمو انداختم رو شونه بارانو اونو بیشتر به خودم چسبوندمو گفتم: مامان
ما دوتا رفته مسافرت یه جای دوووووور…ولی میدونم که مامانمون باران و خیلی دوس
داره حتی بیشتر از منو داداشاشمون و دلش براش یه عالمه تنگ شده..
نرگس گفت:خوش
به حالت بارون….بچه هابدویین بیایین بریم دیگه الان زنگ میخوره
بعدم دست
باران و کشیدو بردش…باران همینطور که داشت دنبال نرگسو بچه ها کشیده میشد برگشت
به عقبو منو نگاه کرد یهو دستای نرگسو ول کردو دوید طرف من تو یه حرکت انی خودشو
پرت کرد تو بغلم…
بعدم همینطور که خودشو به من بیشتر میچسبوندو پاهامومحکم
گرفته بود گفت..اجیییییییی خیلی دوست دارم
پیشونیشو به ارومی بوسیدم و گفتم:برو
باران جان دیرت میشه عزیزم…
با دلخوری گفت:ابجی منتظرما…بیا
دنبالم…
چشمامو به علامت مثبت باز و بسته کردمو وقتی مطمئن شدم که رفت توی
مدرسه دوباره راه برگشتو پیش گرفتم…داشتم فکر میکرد چرا جواب بارانو ندادم؟چرا
وقتی گفت هرروز منو بیار یه جوری شدم؟مگه من همینو نمیخواستم؟مگه نهایت ارزوم این
نبود که برگردم خونمون و کنار خانوادم باشم؟حالا چی؟حالا مگه ارزوی دیگه ای
داشتم؟ته دلم لرزید…دلم واسه خونه کامران تنگ شد…دلم حتی واسه سالی هم تنگ
شد…دلم واسه دعوا کردنمونم تنگ شد…ولی اخه اون حتی سراغمم نیومد…حتی نیومد
دنبال بچش…
تو همین فکرا بودم که محکم خوردم به چیزی سرمو که بلند کردم
نمیدونستم باید بخندم یا گریه کنم؟باید شاد باشم یا غمگین باشم…فقط تونستم نگاهش
کنم…بابای بچمو نگاه کنم.شوهرمو نگاه کنم…ولی اون اخم داشت…با اخم سرتاپامو
نگاه میکرد تااینکه بالاخره لباش باز شد..
-علیک سلام…
لبم تکون خورد ولی
صدام درنیومد…
با تشر گفت:بچم کو؟
بازم صدام درنیومد…
پشت کمرمو با
خشونت گرفت و کشید سمت خودش و تو گوشم گفت:
-این جوری نگام نکن…بشین تو
ماشین
مگه میشد چیزیو بخواد و نه بیارم؟؟؟
نشستم تو ماشین بوی شوهرمو باجون و
دل نفس کشیدم…
وقتی سوار شد تازه یادم اومد باید طلبکار باشم ازش…
-یادت
اومد زن و بچه هم داری ؟
-تو چی؟یادت اومد شوهر داری؟
-شوهری که این مدت یه
سراغ از زنش نگیره ازش توقعی میره؟
-لامصب اگه سراغی نمیگرفتم که الان اینجا چه
غلطی میکردم؟
-تو غلطاتو کردی…به خواسته هات رسیدی…یه زن مفتی…یه بچه هم
تو بغلش…سرشم عین کبک کرده تو برف تا یادش نیاد پدر بچش با چه هدفی اومده تو
زندگیش….
-حرف دهنتو بفهم بهار…
ولی من تازه زبونم باز شده بود مگه میشد
گله نکنم ازش؟مگه میشد عقده هامو سرش خالی نکنم؟
-الان چه احساسی داری؟به هدفت
رسیدی نه؟چی داری بگی کامران چی داری بگی؟
-متاسفم….
-همین؟؟؟من شدم اسباب
بازی اره؟
-من اوایل ازدواجمون میخواستم حالتو بگیرم میخواستم انتقام بگیرم ولی
بخدا الان دیگه اونجوری نیستم…
حتی حاضر نشد بگه الان دوسم داره…
-ثابت
کن بهم…
-باشه ثابت میکنم تو برگرد خونه…کاوه و کیانا طردم کردن خودشون
برگشتن…لامصب من چندروزه بچمو ندیدم؟اخه تو دل داری تو سینت؟
قهقهه زدم از حرص
داد میزدم و میخندیدم…
-تو داری از دل و عاطفه داشتن حرف میزنی؟تو؟تو عاطفه
داری ک اجازه ندادی اینهمه مدت رنگ خانوادمو ببینم؟تو عاطفه داری که منو عین یه
حیوون زیر دستو پات له میکنی؟تو دم از عاطفه نزن که یه جو تو اون سینت نیست الانم
فقط واسه بچت اومدی وگرنه تو که به هدفت رسیدی…من دیگه دختر نیستم…ترک تحصیلم
کردم…اانتقامتو گرفتی….
-بهار گفتی بهم فرصت میدی ثابت کنم…پس
بده…
ساکت شدم…الان مثلا بااون حرفا به کجا میرسیدم؟طلاقم بده؟با یه سکه
مهریه و یه بچه تو بغلم و…اصلا مگه من طاقت طلاق داشتم؟
-شرط داره…
زیر
لب یه چیزی گفت دستاشو مشت کرد روی فرمون نفسشو با حرص داد بیرونو
گفت:
-چی؟
-حق نداری دیگه از خانوادم دورم کنی…
ماشینو روشن کرد و سمت
خونه پدریم پیش رفت…
-قبوله؟؟؟
-روش فکر میکنم…
-پس منم رو اینکه
برگردم خونه فکر میکنم…
داد زن وگفت:
-بهار بس کن….
ترسیدم ولی
گفتم:
-برمیگردم به شرط اینکه بزاری خونوادمو ببینم و درسمو بخونم…
-دونه
دونه اضافه میکنی؟
-اره..همینه که هست…
-خیله خب… ولی اگه قرار باشه صبح
تاشب خونه بابات پلاس باشی…به منو ارش نرسی کلاهمون میره توهم…
پوزخندی
تحویلش دادم…
رسیدیم درخونه…پیاده شدم که گفت:منتظر میمونم زود بیا
بیرون
-ماشینو خاموش کن ناهار میمونیم به باران قول دادم بیارمش
خونه…
-بهار با من یکی بدو نکن
-اگه منو بچتو میخوای باید گوش
کنی…
داشتم میتازوندم دیگه دور دور من شده بود باید استفاده میکرد تمام سلولای
بدنم داد میزدن نیاز اغوششو ولی منم باید خودمو میساختم…

کامران با صدای عصبانی گفت:
-بهار تا نیم ساعت دیگه اگه اومدی که
هیچ نیومدی..خودت میدونیو خودت…
معلوم بود که خیلی عصبانیه…منم عصبانی بودم
..اگه اون عصبانیه اونم بی دلیل چرا من نباشم؟؟اونم با دلیل….
از ماشین پیاده
شدم و در ماشینو محکم کوبیدمو رفتم طرف خونه با کلیدی که صبح از بابا گرفته بودم
درو باز کردمو رفتم تو ….بابا خونه بود سلام مختصری کردمو رفتم تو اتاقم…ارش
خواب بود یه لحظه با دیدنش نمیدونم چرا ازش بدم اومد..یاد حرف کامران
افتادم!!
که با تشر ازم پرسید بچم کوش؟؟؟؟بعد از سلام اینوپرسید حتی حالمم
نپرسید اشک تو چشمام جمع شد…اره کامران واسه خاطر بچش اومده نه من اون اصلا منو
دوس نداره…چرا باید داشته باشه؟؟من یه بازیچه ام…اون ارشو دوس داره…یه حس
حسادت شدیدی به ارش پیچید تو وجودم …عصبانی شدم….صدای گریه ارشم تو گوشم پیجید
بود و اعصابم هر لحظه داشت خورد تر میشد..با عصبا نیت داد زدم:
خفه شو
ارش….خفه شو
که باعث شد بیشتر گریش بگیره..
اما بعد یه لحظه پشیمون شدم
اشکام چکید رو گونم من مادرش بودم هر چقدرم که کامران از من بدش میومد بازمن مادر
ارشم بودم من با چه حقی سر این طفل معصوم داد زدم؟؟؟؟اون چه گناهی داشت؟؟اون که از
هیچی خبر نداشت؟!!من حق نداشتم… حق نداشتم….
سریع به طرف ارش خیز برداشتمو
کشیدمش تو بغلم اروم در گوشش گفتم:ببخشید عزیزم ..بخشید گلم …پسر کوچولوی
من..مامانتو ببخش من نباید سرت داد میزدم ببخشید..گریه نکن کوچولوی من گریه
نکن…همینطور که این حرفا رو میزدم اشکام میچکید رو گونم از ارشم خجالت
میکشیدم…
– من مامان خیلی بدیم ارش مگه نه؟؟..
بعدم اروم اروم به گریه
کردنم ادامه دادم…
ارش پسر کوچولوی من بود.. ..
توی اتاق میچرخیدمو سعی
میکردم ارشو اروم کنم..که نگاهم افتاد به بابا که تو چارچوب در وایستاده بودو داشت
با چشمای خیس به من نگاه میکرد ..
اروم گفت :چقدر شبیه مادرت شدی!!! وقتی که
تورو میگرفت تو بقلشو برات لالایی میخوند تا خوابت ببره….
یاده مامان
افتادم… با یه دستم اشکامو پاک کردم رفتم طرف بابا لبخندی زدم ارشم گریش بند
اومده بودو داشت تو بقلم ووول میخوردو لبخندای مکش مرگ ما میزد…
– با یه صدای
بچه گونه ای گفتم :بابا بزرگ بابابزرگ…ببخشید این مامانمو که داد و بیداد راه
انداخته بود …دختر شماس دیگه لوس بارش اوردین….
بابا خندیدو ارشو از بقلم
گرفت
_ای پدر سوخته دختر من لوسه یا پسرش که از صبحی که مامانش رفته هی داره
گریه میکنه؟؟؟؟
خندم گرفت..
بابا ادامه داد:
تا اونجایی که من یادم میاد
بهار تو خیلی مظلومو ساکت بودی…بهراد بهرامم انقدر شیونو زرزرو نبودن
..
نگمونم این بچه باباش رفته…؟؟شوهرت تو بچگیاش چطوری بوده؟؟خبر
داری؟؟
یاد حرفای کیانا افتادم . خاطراتی که از بچگیشون تعریف میکرد….
رو
به بابا با خنده گفتم:واااااااااااای اگه به باباش رفته باشه که بد بخت شدم…تازه
اولشه…خداد به دادم برسه وقتی که راه بفته . زبون باز کنه…
_اوه اوه ..معلوم
شوهرت از اون شرا بوده که اینوری ترسیدی؟؟؟ خدا به داد ما هم برسه….
اصلا
میدیمش دست بهرا چطوره؟؟؟هر بلایی خواست سر اون بیاره…
با بابا زدیم زیر
خنده…
بابا همینطور داشت با ارش بازی میکرد و براشعر میخوند…
رو کردم بهش
و گفتم:بابایی..کامران اومده دنبالم میزارید برم؟؟؟؟
بعدم سرمو انداختم
پایین..
بابا یه ذره خیره نگاهم کردو گفت…:دوسش داری بهار؟؟؟؟
سریع سرمو
اوردم بالا…بابا از کجا فهمیده بود؟؟انقدر تابلو بودم؟؟؟
همینطور که با
انگشتام بازی میکردمو سرم پایین بود با شرم گفتم: خوب خوب اخه اون پدر
بچمه..شوهرمه..منم خیلی وقته که اینجام بلاخره باید برم سر خونه زندگیم..نمیشه که
تا ابد اینجا بمونم….
بابا گفت:همه اینارو میدونم دخترم بعد با شیطنت ادام ه
داد ولی این جواب سوال من نبوداا…
خندیدمو گفتم..اوووووم خوب کامران خیلی خوبه
یعنی اونقدرام که شما و پسرا فکر میکنید بد نیست …
بابا باز خندید گفت از جواب
دادن تفره نرو دختر….
با خنده گفتم:شما که میدونید چرا میپرسین که من خجالت
بکشم؟؟؟؟
بابا گفت دوس دارم از زبون دخترم بشنوم…
یه ذره خجالت کشیدم دستم
برا بابا رو شده بود…
با خجالت گفتم:اووووووووووووم خوب اره..راستشو بخوایین
منم کامرانو دوس ..دوس دارم.. دوسش دارم بابا..
سرمو بلند کردم چشم تو چش بابا
شدم
بابا خندید و گفت :میدونستم…معلوم بود از نگاه کردنت…بیا بچتو بگیر
وسایلتو جمع کن سریع تر برو که شوهر منتظرته…اینو که گفت خندید..بعدم ادامه
داد
باورم نمیشه بهارم تو16 سالگی ازدواج کرده و تو 17 سالگی مامان شده…!!!

من خودم با پسرا حرف میزنم نگران نباش بابایی برو …اینور که معلومه اون پسرم
تو رو دوس داره…
یه لحظه احساس کردم لپام قرمز شد…با سر افتاده رفتم طرف
بابا و لپشو محکم بوس کردمو گفتم: ممنونم بابا جونم…راستی من خودم میرم دنبال
باران امروزو میبرمش خونمون فردا هم خودم میبرمش مدرسه.برگشتنیم میارمش اینجا..عیبی
که نداره؟؟؟
بابا گفت:نه دخترم برو خدا به همراهت….
رفتم تو اتاق سریع
وسایلمو جمع کردمو لباسای ارشم پوشوندم…بعدم بغلش کردمو راه افتادم. طرف اتاق
باران باید واسه اونم لباس بر میداشتم
سریع یه تاپ صورتی و شلوارک سفیدش و
برداشتم .با بابا خداحافظی کردمو از خونه اومدم بیرون…
رفتم تو لاک
جدیم…باید گربه رو دم حجله میکشتم از حرف خودم خندم گرفت مگه دارم میرم
خواستگاری؟؟؟؟؟ زود لبخندمو جمع کردمو
رو کردم به ارش:الهی مامان قربونت بره یه
امروزو با مامی همکاری کن تا حال این باباتو بگیرمو یه ذره بچزونمش…
ارش خندید
و دست و پاشو تکون داد…
-ای پدر سوخته….مامان قربونت بره…از همون اولشم
میدونستم پسرا مامانی میشن فدات شم….
نفس عمیقی کشیدمو در حیاط و باز کردم با
اعتماد به نفس راه افتادم سمت ماشین کامران..هنوزم منتظرم بود…

با جدیت نشستم تو ماشین و در محکم کوبوندم بهم
بدون توجه به من آرش و از بغلم گرفت و با خنده شروع کرد باهاش حرف
زدن
-وای پسر بابا رو ببین چه مردی شده واسه خودش
آرش خندید که باعث شد کامران بیشتر قربون صدقش بره
آرش و
ازش گرفتم و با جدیت گفتم
-راه بیفت
دیدم حرکتی
نمیکنه
بر گشتم طرفش دیدم با جدیت و اخم داره نگام میکنه
-چته؟چیو نگاه میکنی؟
سرشو با تاسف تکون داد و
راه افتاد
از ماشین پیاده شدم که سالی
پارس کرد اصلا حواسم بهش نبود
با پارسی که کرد هم من سکته کردم هم
ارش زد زیر گریه
برشتم طرف سالی و با داد گفتم
-زهرمار بیشور
سالی با داد من
دمی تکون داد و نشست
رو کردم به کامران و با عصبانیت گفتم
-میمیری این توله سگ و بفروشی؟زهرم اب افتاد،سه ساعته دارم این
بچه رو ساکت میکنم
-اینقدر غرغر نکن سرم رفت
اومد
ارش و تو بغلش گرفت و ارومش کرد
-جونم بابایی!!هیچی نیس هیسسسس
،ارشی،گل پسرم اروم باش بابا
دیگه وانستادم قربون
صدقه هاشو گوش بدم
سریع رفتم داخل
دلم واسه این خونه و تموم وسایلاش تنگ شده بود
در اتاق خواب
و که باز کردم ته دلم یه جوری شد خیلی حال کردم
عکسی
بزرگ شده از من روبه روی تخت نصب شده بود
لبخندی اومد
گوشه لبم
-چیه ذوق مرگ شدی؟
سریع لبخندم و جمع
کردم و با جدیت گفتم
-چرا عین جن وارد میشی بلد نیستی
در بزنی؟
شونه ی بالا انداخت و گفت
-نیازی نمیبینم
واسه وارد شدن تو اتاق خودم در بزنم و اجازه بگیرم
آرش و رو تخت
گذاشت و لباساش و در اورد
سریع سرم و برگردوندم میدونستم با دیدن
بدنش نمیتونم خودم و کنترل کنم
رفتم طرف ارش و لباساش و با هزار
بدبختی عوض کردم
اوففففففف باز این بچه خرابکاری
کرده بود همونطوری لخت بردمش تو حموم و شستمش
دوباره گذاشتمش رو
تخت
کامران روی تخت دراز کشیده بود
یدونه پوشک
برداشتم و مشغل پوشک کردنش شدم
(بچه ها کامران و پوشک نکردم
ارش و پوشک کردم اشتباه متوجه نشین-2-27-.gif)

کامران داشت بهم نگاه میکرد
لباسای آرش و انداختم تو صورتش و گفتم
-پدر نمونه لباساشو
تنش کن
روی تخت نشست و گفت
-ای به چشم
بلند شدم لباسامو عوض کردم از توی
کمدم یه تیشرت سفید با شلوار مشکی پوشیدم
سنگینی نگاش و رو خودم
احساس میکردم
اعصابم حسابی
ریخت بهم برگشتم طرفش و با خشم گفتم
-چته چی میخوای؟
-هیچی بابا چرا پاچه میگیری زنمه دلم میخواد نگاش کنم
اداش و در اوردم و نشستم رو
تخت
ارش و بغلش کردم که بذارم تو گهوارش که دیدم از روی لباس دهنش و برده سمت سینم
پوفی کشیدم و دوباره نشستم رو
تخت
لباسمو دادم بالا و بهش شیر دادم اونم با ولع میخورد کامان
همچنان داشت نگام میکرد
برگشتم طرفش نگاش به سینم بود
با حرص گفتم
-چیه توم میخوای؟صورتتو اونور کن
بچه پررووو
با شیطنت نگام کرد و گفت
-اگه بدی که ممنونتم میشم،ای بابا گیر دادی ها من چیکار به تو
دارم؟

-داری با نگاهات عصبیم میکنی

-تو کی
عصبی نبودی؟
سریع برگشتم طرفش که شونه
بالا انداخت و گفت

-راست میگم خوب
شونه او درد
،شونه و مرض واسه من شونه بالا میندازه
اه این بچم که سیر
نمیشه
با صدای کامران فهمیدم که دوباره بلند فکر
کردم
-خوب لابد خیلی خوشمزس چیکارش
داری،بخور بابایی نوش جونت به جای منم بخور
-هیز بدبخت
-ههههووووووووو دوروز ولت کردم ها باز بی ادب
شدی؟
-از تو یاد گرفتم با ادب
-زود باش کارت
دارم
-من با تو کاری ندارم
بی حوصله
گفت
-بار بیخیال میدونی چند وقته لمست نکردم ؟بابا منم مردم جون
من
با جدیت گفتم
-به من ربطی
نداره
-پس اگه رفتم یه دختر اوردم خونه نگی چرا
اینکارو کردی
سریع برگشتم طرفش و گفتم
-تو غلط
میکنی همچین کاری کنی
با شیطنت خندید و گفت
-پس
زود باش
از جام بلند شدم و گفتم
-عمرا اصلا میدونی چیه؟
با پرسش نگام کرد
با حرص گفتم
-ارزونی همون دخترا
بعدم زبونم
و واسش در اوردم و رفتم تو اتاق آرش
پسره بیشور خجالتم نمیکشه جلوی من برداشته میگه میرم دختر میارم تو خونه،آخ که چقدر دوس داشتم
بزنم لهش کنم
-حرص نخور کوچولو شیرت خشک میشه
با
خشم بهش نگاه کردم و گفتم
-کی گفت تو بیای تو
اتاق؟هان؟

-خشن نشو بابا جذبه،خونمه دلم میخواد

-دیوونم کردی

-میدونم
عزیزم دیوونه من شدی

اوف عجب اعتماد به
نفسی

-رودل نکنی یه وقت

-شما بده اگه ما
رودل کردیم بزن تو سرمون
غریدم
-برو بیرون
کامران

نیشش شل شد و رفت بیرون
ای خدا این
چقده
خررررررررررررههههههه

گرفتم تو اتاق ارش خوابیدم وقتی بیدار شدم ساعت 11 بود باید تا 11 و
30 میرفتم دنبال باران
بیحوصله از جام بلند شدم کش و قوسی به کمرم
دادم
ارش سرجاش نبود حتما کامران با خودش برده بودتش
دست و صورتم و شستمو رفتم تو اتاق اماده
بشم
کامران روی تخت نشسته بود و لب تابشم روی پاش بود
ارشم کنارش به خواب رفته بود
-صبحتون بخیر بانو
غرغری با خودم کردم و جوابشو ندادم
مانتوی نخی کرمم و
باشلوار لی تنگ قهوه ای و شال همرنگش برداشتم
-کجا به
سلامتتی؟
-دارم میرم دنبال باران میارمش
خونه
اخماش رفت توهم
-فکر نکنم اجازه داده باشم
کسی از اعضای خانوادت پاشون و بزارن تو خونه
برگشتم طرفش و با تعجب نگاش کردم
اخماش بیشتر
رفت توهم
-جدی که نگفتی؟
-چرا اتفاقا
جدی گفتم
-کااامران؟
-زهرمار کامران
-خیل خوب پس منم ازهمونجا میرم خونه بابام
رفتم طرف ارش که بغلش کنم که ارش و بلند کرد و با جدیت گفت
-هرجا میخوای
بری ازادی ولی آرش با تو جایی نمیاد
-من ارش و با خودم
میبرم
-غلط میکنی،هی از صبح هیچی بهت نمیگم پررو
شدی
-اوکی پس تو بمون و بچت ،شیرم بهش
بده،بای
لباسام و پوشیدم
برای حرص دادن کامران
فرق کج زدم و موهامو ازاد ریختم از دو طرف شال بیرون گیره
گندمم زدم پشت سرم
ارایش نیمه غلیظیم کردم
کیف ولم و برداشتم و بدون توجه بهشون رفتم
بیرون
هنوز از در اتاق خارج نشده بودم که دستم کشیده شد
کامران با حرص گفت
-کدوم
گوری میری با این تیپت
سعی کردم دستمو از تو دستش
بیارم بیرون ولی نشد
-به تو هیچ ربطی نداره
-زود برو ارایشت و پاک کن موهاتم بده تو
-نمیخوام
فشار دستش بیشتر شد
من و پرت کرد روی تخت و
اماده شد
اومد جلومو با یه دستمال خیس صورتمو پاک کرد
تقلا میکردم ولی محکم گرفته بودتم
با یه حرکت
تموم موهام زد زیر شال و مرتب کرد
-پاشو میبرمت
با
حرص گفتم
-لازم نکرده خودم بلدم
باخشم
گفت
-بهت میگم بلند شو وگرنه نمیذارم بری
ترسیدم
میدونستم کاری رو که بگه حتما انجام میده
سریع بلند شدم آرش و که خواب بود بغل کرد
تا رسیدن به مدرسه جر پرسیدن ادرس حرف دیگه ای
باهم نزدیم
مدرسه تعطیل شده بود
از
ماشین پیاده شدم تا بتونم باران و پیداش
کنم
بین بچه ها نبود
رفتم داخل مدرسه دیدم با
دوستاش نشستن یه گوشه و دارن میخندن
-باران
صداش
کردم تا متوجه من شد با شادی دووید طرفم وداد زد
-ابجی بهار
-بغلش کردمو گفتم
-بدو بریم که
کامران بیرون منتظرمه
با شگفتی نگام کردو گفت
-باهاش اشتی کردی؟
-اره عزیزم اومدیم دنبالت
تورو ببریم خونمون امشب مهمون مایی
-هورا
-برو با
دوستات خداحافظی کن تا بریم
واسه دوستاش دست تکون داد و دست من و
گرفت و باهم زدیم از مدرسه بیرون
بچه هارو میدیم که دارن باتعجب به
من و باران نگاه میکنن
کیف باران تویه دستم بودو دستش تو یه دستم باران با
افتخار از بین دوستاش رد میشد و محلشون نمیداد خندم گرفت ازین کارش
وروجک من چه کلاسی میذاشت
در عقب و واسش باز
کردم و منتظر بودم تا سوار شه
به کامران سلام داد اونم با خوشرویی
جوابشو داد و حالش و پرسید
کامران بچه رو گذاشت رو پام تا بتونه
رانندگی کنه
-ابجی الان میریم خونه شما؟
-اره
عزیزم
-من که لباس نیاوردم
-من برات
اوردم
با خوشحالی سری تکون دادو
گفت
-آرش خوابه؟
-اره عزیزم خوابیده
کامران ماشین و گوشه ای نگه داشت و پیاده شد با تعجب نگاش میکردم که دیدم
رفت تو یه بستنی فروشی
عاشق همین کاراش بودم
با دو تا بستنی لیوانی برگشت
-بفرمایید
خانوما اینم بستنی
باران خوشحال گفت
-مرسی عمو کامران
-نوش جونت عزیزم
بستنی و که دوتا قاشق توش بود داد دستم
-اینم مال من و
تو
با لبخند نگاش کردم
یکی خودم میخوردم و یک قاشق
میدادم کامران نمیتونست رانندگش کنه اگه خودش میخورد واسه همین من قبول کردم بهش
بدم حین رانندگی
بستنی که تموم شد گفت
-اخیش خیلی
چسبید
با ناراحتی ساختگی گفتم
-بایدم
بچسبه همش و تو خوردی
-ای بهار نامرد
تا خود خونه
گفتیم و خندیدیم

باران با دیدن سالی فکر کنم سکته رو زد
سالیم که
غریبه دیده بود پارس کردنش شروع شده بود
با ترس خودش و به من چسبوند دستشو گرفتم و راه افتادیم طرف خونه
کامران سوتی زدو گفت
-ساکت سالی
همچین سوتی
زد که فکر کنم آرش کر شد
برگشتم طرفش و گفتم
-بچه رو کر کردی
-بیخیال بابا
سرمو تکون
دادم و رفتم تو
باران با شگفتی به همه جای خونه نگاه
میکرد
رفتم طبقه بالا و روبه باران گفتم
-باران عزیزم بیا بریم بالا لباسات و عوض کن
اومد نزدیکم و
گفت
-ابجی اینجا خیلی خوشگله
کامران با لبخند نگاش
کرد
ای خاک برسر ندیدت باران ابرومو بردی مثل این ندیده ها رفتار
میکنه
سری از تاسف تکون دادم و رفتم تو
اتاقم
بارانم بردم تو اتاق آرش
لباسامو با یه تاپ
شلوارک سوسنی عوض کردم
باران با دید من سوتی کشید و
گفت
-ای جونم ابجی جونم چه تیپ کامران کشی زده
کامران بلند زد زیر خنده دستشو به علامت اینکه بزن قدش طرف باران
گرفت
ای خدا این دختره اگه امروز ابروی من و نبرد ،معلوم نیس تو
مدرسه به جای درس خوندن چه غلطی میکنه
ای خدا خودم امروز به تو
میسپارم
محلشون ندادم و رفتم پایین صدای خندشون کل خونه رو پر کرده
بود
یه لحظه ازبس جیغ جیغ کردن اعصابم پوکید واسه
همین بلند داد زدم
-اههه ساکت شین سرم رفت
هردوتا با تعجب برگشتن و من و نگاه کردن یهو
باران رو به کامران گفت
-ولش کن این دیوونه رو من موندم اگه تو این
و نمیگرفتی کی این و میخواست البته دلم واسه توم میسوزه بیچاره
شدی
کامران با بهت و تعجب نگاش کردو بلند زد زیر
خنده
با چشمای گشاد شده نگاش کردم و داد
زدم
-باااااااااااااارررررررررر ااااااااان
سریع
رفت پشت کامران قایم شد و یه چیزی بهش اروم گفت که صدای خنده کامران
بلند شد
ای خددداااااااااا من و بکش
رفتم تو
اشپزخونه تا ناهار درست کنم
باران پشت سرم اومد تو و
گفت
-ابجی من گشنمه
بلند گفتم
-به
من چه برو به کامران جونت بگووو واست درست کنه
کامران
اومد تو اشپزخونه و باران و بغل کرد و گفت
-بیا بریم عزیزم خودم
واست یه چیزی درست میکنم تا انگشتاتم بخوری
رفتم از اشپزخونه بیرون و گفتم
-پس ناهار با شما
-اوکی
بعد چند دقیقه صدام کرد بیا ناهار
رفتم تو با چیزی که دیدم با شگفتی نگاش کردم
عجب غذایی درست کرده بود کصصاااافططط
رفته بود واسه من
نیمرو درست کرده بود یعنی اون موقع دوست داشتم ماهیتابه رو بردارم بزنم تو
سرش
-بیا بشین دیگه بیا ببین چیکار کردم
-بله چه زحمتی کشیدین خسته نباشین
نشستم پشت میز و شروع به خوردن
کردیم
لقمه ی اول و که هرسه تا گذاشتیم تو دهنمون یه نگاه به هم
کردیم سریع از پشت میز بلند شدیم و به سمت دستشویی هجوم بردیم
اه
که چقده شور بود یعنی زهرماربود
بعد اینکه حسابی
عق زدم خودم و روی مبل انداختم رو به کامران
گفتم
-خاک تو سرت کامران با این غذا درست
کردنت
باران با ناله گفت-ابجی حالم
بده
رومو کردم طرفش و گفتم
-دست پخت کامران جونت بود بگو یه
فکری به حالت کنه من خودم حالم بدتر از تویه
شوریش از
بس زیاد بود واقعا حال بهم زن بود



رمان ازدواج اجباری9

عروسی خوبی بود به خوبی و خوشی تموم شد و ما راهی خونه شدیم

با خستگی خودم و پرت کردم رو تخت

کامران-پاشو لباسات و در بیار بعد بخواب

-حوصله ندارم خوابم میاد

-بلند شو

بی حوصله از جام بلند شدم و یه لباسی که دم دستم بود پوشیدم کامران کنارم دراز کشید و گفت

-بهار؟

برگشتم طرفش

-هوم؟

-میخواستی دلیل نفرت من و از خانوادت بدونی اره؟

هیجان زده نگاش کردمو سرمو تکون دادم

-من نمیتونم برات بگم فردا میبرمت یه جایی اونا بهت میگن

-نمیشه…

نذاشت حرفم و بزنم بغلم کرد و گفت

-نه نمیشه حالام بگیر بخواب جوجو

یه نگاه به ارش کردم که تو گهوارش خواب بود

کامران چشاش و بسته بود منم سرمو رو بازوش گذاشتم و چشام بستم اینقدر خسته بودم که سریع خوابم برد

با تکون خوردن تخت از خواب پریدم

کامران داشت ازجاش بلند میشد

چشای باز من و که دید گفت

-بخواب هنوز زوده

-پس تو کجا میری؟

-میرم شرکت دیگه خانوم حواس پرت

خمیازه ای کشیدم و گفتم

-مراقب خودت باش

چشام و بستم و ادامه خوابم و شدم

با صداهایی که آرش از خودش در میاورد بیدار شدم

از رو تخت بلند شدم و رفتم طرفش

چشاش باز بود و داشت دستش و تو حلقش میکرد

-الهی مامان قربونت بره جیگر من !وای چه پسری دارم من

با خنده ای که کرد دلم واسش ضعف رفت

از تو گهوارش بلندش کردمو تو بغلم گرفتمش

-مامان قربون اون خنده های شیرینت ،قربونت برم

با همون موهای زولیده و تیپ افتضاح رفتم پایین میدونستم مردا خونه نیستن

کیانا و لادن پایین نشسته بودن

بهشون سلام دادم اونام با خوشرویی جوابمو دادن

کیانا-خانومی شما صبحا همینجوری میای جلوی چشم داداشم؟

-اره مگه چشه؟

-بیچاره داداشم

-دلشم بخواد،حالام این برادرزادت و بگیر تا من برم به خودم برسم واسه داداشت

کیانا با خنده آرش و ازم گرفت

تر و تمیز اومدم پایین

به ارش شیر دادم و و تشک کوچولویی که کیانا واسش درست کرده بود اوردم و رو زمین گذاشتم بچه رم روش خوابوندم

با صدای زنگ تلفن به طرفش رفتم

-بله؟

-سلام

-سلام خوبیی؟

-مرسی بهار تو و کیانا تا ۱۲ اماده باشین میام دنبالتون میخوام ببرمت همونجایی که گفتم

صداش خیلی ناراحت بود واسه همین گفتم

-کامران چیزی شده؟

-نه…نه …پس اماده باشین،خداحافظ

-بای

متفکر روی مب نشستم که کیانا گفت

-کی بود تو چرا اینجوری شدی؟

-کامران بود گفت من و تو ساعت ۱۲ اماده باشیم میاد دنبالمون

-واسه چی؟

-نمیونم دیشب بهم گفت میخواد دلیل نفرتشو از خانوادم بگه گفت میبرمت یه جایی که بفهمی

رنگ کیانا پرید و با ترس و نگرانی بهم خیره شد

اینا چرا اینقده مشکوک میزدن

با شک پرسیدم

-چیزی شده؟

-نه…نه …چیزی نیس

بعدم سریع رفت بالا تو اتاقش

ساعت ۱۲ بود که اماده پایین نسسته بودم و داشتم لباس تن آرش میکردم

یه سرهمی سورمه ای تنش کردم پتوشم دورش پیچیدم و بغلم گرفتمش

خودمم یه مانتو تا روی زانو مشکی با شلوار مشکی تنگ وشال بنفش و کفش عروسکی بنفش پوشیدم موهامم بالای سرم ساده جمع کردم

حوصله ارایش نداشتم واسه همین یه رژلب زدم فقط

با صدای زنگ من و کیانا از لادن و کیوان خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون

منصور داشت میومد تو خونه

با تعجب بهش گفتم

-مگه شما نمیاین؟

-نه شما برین

لبخندی زدو رفت تو

کیانا سوار شده بود

با لبخند سوار شدم و سلام دادم

جوابمو شنیدم ولی قیافه همشون خیلی ناراحت بود

-میشه بپرسم شماها چتونه؟چرا اینقده ناراحتین

کامران از تو ایه نگام کردو چیزی نگفت

-ای بابا چرا حرف نمیزنین اصلا داریم کجا میریم؟

کاوه برگشت طرفم و گفت

-اروم باش بهار جان میریم خودت میفهمی

دیگه داشتم میترسدم

با دیدن مسیری که کامران داشت میرفت با تعجب و بهت برگشتم طرفش و گفتم

-کامران؟

-اروم باش بهار

-چرا داریم میریم اونجا؟

-بهار مگه نمیخوای بفهمی پس هیچی نگو اوکی؟

فقط با بهت نگاش کردم

به کیانا نگاه کردم که سریع صورتش و طرف پنجره کرد


واویلا اینا هیچکدوم حالشون خوب نبود


-پیاده شین

با صدای کامران که داشت از ماشین پیاده میشد به خودم اومدو و با ترس پیاده شدم

تو ماشین نشسه بودم و گیج بهشون نگاه میکردم

کامران در سمت من و باز کرد و آرش و از بغلم گرفت

-پیاده شو دیگه

اهسته گفتم

-چرا اومدیم اینجا

-پیاده شو خودت میفهمی

از ماشین پیاده شدم

تند تند رفتم سمت در خونه و دستم و رو زنگ گذاشتم

با صدای کیه گفتن بهرام اشک تو چشام جمع شد

-اومدم

وقتی در و باز کرد مات و مبهوت به همدیگه نگاه میکردیم

هیچکدوم باورمون نمیشد که الان جلوی همدیگه واستاده باشیم

من زودتر به خودم اومدم

-داداشی

بهرام که با صدای من به خودش اومده بود

محکم بغلم کرد و گفت

-جون داداشی!!!عمر داداشی..کجا رفتی دختر نگفتی ما بدون تو چیکار کنیم؟

چند دقیقه ای تو بغل هم گریه میکردیم

با صدای بابا که داشت میگفت کیه بهرام

از اغوش بهرام جداش دم

بهرام از جلو در کنار رفت و بابا تونست من و ببینه

با دیدن من تندتند اومد طرفم

-بهارممم

-بابا

دویدم تو خونه و خودم و پرت کردم تو بغل بابا

-عزیز دلم کجا بودی تو؟نمیگه این پیرمرد بدون دردونش چیکار کنه؟نمیگی این مرد باید جواب زنش و چی بده؟

تو بغل بابام چند دقیقه ای بودم اصلا حواسم به کامرانشون نبود

وقتی برگشتم طرفشون دیدم انام اومدن تو و پشت سرمن واستادن

بهرام خیلی خشن زل زده بود به کامران و آرش

رفتم طرف کامران و آرش و ازش گرفتم

اونام مشغول احوالپرسی با بابا شدن

بهرام اومد طرفم و گفت

-اینا کین؟

برگشتم طرفش

-کیانا و کاوه خواهر و برادر کامران

-واسه چی اومدن اینجا؟

-کامران قراره واسم توضیح بده چرا اینقدر از خانواده من بدش میاد

بهرام با تعجب نگام کرد

واسه اینکه سوال پیچم نکنه آرش و گرفتم جلوش و با زبون بچگون گفتم

-دایی جون سلام

اخماش باز شد و با خنده آرش و ازم گرفت

-واای خدای من این جوجو رو ببین،الهی من قربونت بشم،وای خدا ببین بالاخره منم دایی شدم

با لبخند داشتم نگاش میکردم که بابا کامرانشون و تعارف کرد برن داخل

بهرام با ذوق رفت طرف بابا و به شوخی گفت

-پیر شدی بابا نوهت و نگاه کن

بابا آرش و بغل کرد و با ناراحتی زل زد تو چشای من

دستاش و فشار دادم و گفتم

-بابا من خوشبختم خودت و ناراحت نکن

بعدم پتورو از صورت آرش زدم کنار

حالا نوبت بابا بود قربون صدقه بچه بره

رفتیم تو

کنار کامران نشستم و گفتم

-پس بهراد و باران کجان؟

بهرام-بهراد رفت دنبال باران بیارتش الانا دیگه میان

بابا-خیلی خوش اومدین

کیانا-ممنونم

کامران اخم کرده بود و سرشو انداخته بود پایین

در گوشش گفتم

-کامران؟

سرشو بلند کردو بهم نگاه کرد

-خوبی؟

با سردرگمی بهم نگاه کرد و سرشو تکون داد

صدای بهراد و باران و از تو حیاط میشنیدم که داشتن باهم جرو بحث میکردن

باران اومد داخل

هنوز متوجه ما نشده بود

-بابا

-جون بابا بیا تو دیگه دخترم؟

تو دلم داشتم قربون صدقش میرفتم

باران اومد داخل با تعجب به همه نگاه کرد وقتی من و کنارشون دید با شادی دویید طرفم

-ابجی بهار

اغوشم و براش باز کردم

-جون ابجی بهار!قربونت برم من خوبی؟

محکم بغلم کرده بود و ولم نمیکرد

بهرادم خیلی تعجب کرد ولی به خودش اومد خیلی تحویلم گرفت

باران روی پای من نشسته بود و ازجاش تکون نمیخورد

بابا-باران این کوچولو رو دیدی؟

-این کوچولو کی هست؟

-نی نی ابجی بهاره

باران با عجب برگشت طرفم و گفت

-اره ابجی؟

-اره عزیزم

زد زیر گریه و بدو رفت تو اتاقش

با ناراحتی ازجام بلند شدم و دنبالش رفتم

روی تخت دمر افتاده بود و گریه میکرد

رفتم کنارش روی تخت نشستم و گفتم

-خوشگل من چرا گریه میکنه؟

جوابمو نداد ادامه دادم

-بارانی؟خانمی؟اگه گریه کنی دلم میشکنه ها

-باران خانوم حالا که اینطور شد منم میرم واسه خودم دیگم پیشت نمیام

یهو بلند شدو

چشای خوشملش از گریه قرمز شده بود

اومد تو بغلم و گفت

-نرو تورو خدا نرو منم دیگه گریه نمیکنم

روی موهاش بوسه زدم و گفتم

-باشه عزیزم نمیرم توم دیگه گریه نکن

-باشه

-حالا میشه بگی چرا ناراحت شدی؟

-ازون بچه بدم میاد؟

-چرا عزیزم؟

-اخه اون دیگه نمیذاره تو من و دوست داشته باشی

-غلط کرده بچه پررو ،مگه میشه من دیگه جیگر خودمو دوست نداشته باشم

-یعنی دوسم داری؟

-معلومه که دوست دارم تو تموم زندگی منی

-قول؟

-قول

-حالا پاشو بریم صورتت و بشورم

از اتاق اومدیم بیرون

بابا اخماش توهم بود و کامرانم همینطور ولی بهرام و بهراد با تعجب داشتن بقیه رو نگاه میکردن

صورت باران و شستم و دوباره سرجام نشستم بارانم رفت کنار بهراد که الان ارش بغلش بود نشست و با بچه مشغول شد

کامران شروع کرد

-بهار قرار بود بیارمت اینجا و بگم چرا نمیذارم خانوادت و ببینی

با پرسش نگاش کردم و سرمو تکون دادم

کامران تکیه دد به پشتی و با پوزخند رو بابا گفت

-خوب جناب بهتر نیست خودتون بگین

بابا با نگرانی نگام میکرد

کاوه-کامران مودب باش

-من که چیزی نگفتم

کاوه چشم غره ای به کامران رفت اونم بیخیال برگشت طرف بابا و منتظر موند

بابا سرش و انداخت پایین و گفت

-نفرت این اقا ازین جایی شروع میشه که تو چند سالت بیشتر نبود

مادرت بعد زایمان تو دچار مشکل قلبی شده بود دکترا گفته بودن باید عمل بشه تو لیست انتظار بود

خیلی طول میکشید دکترا گفته بودن هرچه سریعتر باید عمل بشه وگرنه میمیره

بابا به اینجا که رسید مکث کرد ولی سریع ادامه داد

ما همچنان منتظر فلب بودیم که پرستار اون بخش بهمون گفت

دو نفر تصادف کردن و یکیشون مرگ مغری شده و اون یکی دیگم تموم کرده

گفت باید بریم از خانوادش رضایت بگیریم

خوشحال رفتیم سمتی که پرستار گفته بود

ولی از دیدن خانواده اون دو نفر شوکه شدیم

سه تا بچه بودن اصلا توقع همچین چیزی رو نداشتم

هیچکدومشون حال درست و حسابی نداشتن

رفتم پیششون و دلداریشون دادم

رفتم با داداش بزرگه حرف زدم از حرفم خیلی عصبانی شد

تو بیمارستان داد و فریاد میکرد

ولی به هر بدبختی بود رضایت خواهر و برادر بزرگتر و گرفتم

ولی برادر کوچیکتر راضی میشد

نفرینم میکرد

برادرش و فحش میداد که راضی شده بود همچین کاری کنه

هیچوقت یادم نمیره روزی که این پسر

به کامران اشاره کرد

برداشت گفت ارزو میکنم زنت بمیره،ارزو میکنم قلب مامانم تو سینه زنت از کار بیفته

اون روز روز جشن منه،ازت انتقام میگیرم جناب،اشکاتو میبینم،زندگیتو بهم میریزم مطمین باش

با چشمای گریون برگشتم طرف کامران و اونم برگشت طرفم و فقط نگام کرد

بابا رو به کامران با چشای اشکی گفت

-نفرینت گرفت پسر جون ،نفرینت گرفت ،قلب مادرت تو سینه زنم از کار افتاد

زنم از پیشم رفت و بچه هام یتیم شدن

نفرت پسرا از کامران بیشتر شده بود

بابا ادامه داد

-بنفشه سر زایمان قلبش از کار افتاد،چفدر بهش گفتم من این بچه رو نمیخوام ،چقدر گفتم نکن این کارو ولی گوش نداد

زندگیم بهم خورد پسر جون ،بچم بدبخت شد،جوونیش از دست رفت

با گریه گفتم

-ولی بابا پس کامران طلب چی داشت؟

من نمیدونستم کامران همون پسری هسته که قلب مادرش تو سینه مادرت بود

از طرف حاجی مرتضوی باهاش اشنا شدم خودت میدونی که قرض داشتم واسه همین حاجی گفت این اقا ادم خوب و با خداییه

منم رفتم و ازش درخواست کمک کردم و گفتم حاجی مرتضوی مغرفیم کرده

اینم خدا خیر بده کمکم کرد

ولی تا فهمید که من کیم شروع کرد که پولشش و میخواد و اینا

بهم فرصتم خیلی داد ولی خوب دستم تنگ بود و نمیتونستم کاری کنم

که بالاخره به ارزوش رسید و تونست زندگیم و نابود کنه

سرشو بالا اورد و بهم نگاه کرد و گفت

-اره باباجان با گرفتن تو ازم زندگیم و نابود کرد

با ناباوری برگشتم طرف کامران گفتم

-اره کامران

با صدایی ناراحت گفت

-مگه نمیخواستی بدونی چی شده؟خوب حالام دونستی

ازجام بلند شدم و با گریه و داد رو بهش گفتم

-ازت
بدم میاد کامران،به خاطر یه انتقام مسخره زندگیم و به گند کشیدی،تمام ارزو
هامو ازم گرفتی،همه ی دوستام دارن الان درسشون و میخونن اونوقت من باید تو
۱۷ سالگی مادر بشم،ازت نمیگذرم کامران

-گوش کن بهار…

-نه تو گوش کن ازت بدم میاد ،گمشو ازین خونه برو بیرون،دیگه نمیخوام ریختت و ببینم

برو بیروننننننننن

نشستم رو زمین وسرم و گذاشتم رو پاهام و زار زار گریه کردم

من کامران و دوست داشتم یعنی عاشقش بودم ولی اون همش به خاطر یه شزط مسخره نابودم کرد

کامران با خشم و فریاد گفت

-بلند شو جمع کن این مسخره بازیارو ،نیاوردمت انجا که دوباره فیلت یاد هندستون کنه بلند شو ببینم

کاوه داد زد

-خفه شو کامران،فکر نمیکردم داداش من همچین ادم اشغال و کینه ای باشه،ولش کن چی میخوای از جونش

کیانا-کامران
تا الانم که هیچی بهت نگفتیم به خاطر این بود که نمیخواستیم ناراحتت کنیم
ولی این دخترم حق داره مطمین باش با این کارات داری تن مامان و بابا رو تو
گور میلرزونی

-شما لطفا تو مسایل خصوصی من دخالت نکنید

اروم اروم اشک میریختم و به جرو بحثشون گوش میدادم

که با سیلی که کاوه به گوش کامران زد با بهت بهون نگاه کردم

-راه بیفت کامران،یا همین الان راه میفتی یا دیگه من برادری به اسم کامران ندارم

بعدم رو کرد طرف کیاانا و گفت

-بریم کیانا

-ما معذرت میخوایم اقای شرفی بهار اینجا میمونه

کامران-ولی…

کاوه با خشم گفت

-حرف نزن راه بیفت

همشون رفتن خدارو شکر کردم که کامران نگفت آرش و با خودم میبرم

رفتم کنار بهراد و ارش و ازش گرفتم وقت شیر خودنش بود

وقتی شیرش و خورد بابا در زد

-بله؟

-بهار بابا میتونم بیام تو؟

-بله بفرمایید

اروم شده بودم فقط میخواستم تا یه مدت کامران و نبینم به خودم باید فرصت میدادم تا با این ماجرا کنار بیام

بابا کنارم روی تخت نشست و گفت

-از دست من ناراحتی دخترم؟

لبخند تلخی بهش زدم و گفتم

-نه شما که کاری نکردین

خیل خوب دخترم پس پاشو بریم بیرون بچه رو بده به من توم لباساتو عوض کن

بابا بچه رو برد منم از تو کمد اتاقم یه دست لباس برداشتم و پوشیدم هنوزم لباسام سرجای قبلیش بود

رفتم بیرون بهرام تو اشپزخونه داشت ناهار درست میکرد

با خنده رفتم پیشش

=به به چه بوهایی میاد

-اره خواهری یه غذایی درست کردم ه انگشتاتم باهاش میخوری

-میگم قبلش زنگ بزن اورژانس بیاد

-گمشووو حالا که اینطور شد اصلا نمیدم بخوری

-اه بهرام باز تو با احساسات من بازی کردی؟

بعدم غش غش خندیدیم

-گمشو بیرون هنوز نیومده شروع کرد

با خنده از اشپزخونه اومدم بیرون

رفتم کنار باران نشستم و باهاش بازی میکردم

روزها پشت سرهم میگذشت و من هنوزم با کامران اشتی نکرده بودم

باران-ابجی؟

=جونم؟

-میشه فردا من و ببری مدرسه؟

-من؟

-اوهوم تورو خدا بیا میخوام تو رو به دوستام نشون بدم

با خنده گفتم

-این ارش توپولو رو چیکارش کنیم اونوقت

بابا-من نگهش میدارم

-خوب پس همه چس حله فردا خودم میبرمت و خودمم میام دنبالت

با خوشحالی پرید هوا و گفت

-هورااااااااااا

صبح
به زور از خواب بلند شدم و باران و اماده کردم خودمم همون مانتو و شلواری
که اون روز اومده بودم خونه پوشیدم راه افتادیم سمت مدرسه باران


توی راه فقط میخندیدم و چرت و پرت میگفتیم


با کلی شوخی و خنده بارانو رسوندم مدرسه وقتی رسیدیم دستمو کشید پایین و وقتی خم شدم گفت:

ابجی میشه همیشه تو منو بیاری؟اخه همه دوستام بهم پز ابجیاشونو میدنو و منم…


وقتی وارد حیاط مدرسه شدیم سه تا از بچه ها که تقریبا هم قد و قواره باران بودن دویدن طرفمون.. باران تند تند دست منو میکشید..

رسیدیم به بچه ها…

یکیشون که مثل باران دوتا از دندونای جلوییش افتاده بود

رو به من گفت:سلام خاله…من مبینام دوست باران تازه بقل دستیشم هستم….

-سلام عزیزم..خوشحالم میبینمت مبینا جون..باران که اذیتت نمیکنه…

خندید و گفت نه خاله باران خیلیم خوبه…

بارانم سریع جبهه گرفت و گفت :پس چی من خیلیم مهربونم…مبین شانس اورده که من پییشش میشینم

همه خندیدیم.. اون یکی هم گفت منم نرگسم خاله جون دوست باران..بعدم دستشو اورد سمتم…

خیلی
دختر نازی بود با این که هم سن باران بود ولی احساس کردم خیلی بیش تر از
یه دختر بچه ۷ ساله میفهمه…من دستشو اروم گرفتم تو دستامو لپشو کشیدم… یهو
صدای اون یکی که پشت مبینا و نرگش بود در اومد خود شو رسوند به منو گفت منم
مدیسام خاله جونم….وااااااااای شما چقدر خوشگلید…

معلوم بود از اون بلبل زبوناست…

دستمو کشیدم روسرشو چتریهاشو بهم ریختم بعدم گفتم..:مرسی عزیزم ولی به پای تو نمیرسم که…

یهو مبینا رو به باران گفت:واااااااای بارون جونم مدیسا راست میگه مامانت چقدر خوشگلو جوونه…

یه لحظه احساس کردم تو چشامای بارانم اشک جمع شد …

منم رو کردم طرف مبینا و با لبخند گفتم:نه عزیزم من بهارم.. مامان باران نیستم خواهرشم….

مدیسا:رو کرد به منو گفت:پس مامانتون کجاست خاله؟؟؟

دستمو
انداختم رو شونه بارانو اونو بیشتر به خودم چسبوندمو گفتم: مامان ما دوتا
رفته مسافرت یه جای دوووووور…ولی میدونم که مامانمون باران و خیلی دوس داره
حتی بیشتر از منو داداشاشمون و دلش براش یه عالمه تنگ شده..

نرگس گفت:خوش به حالت بارون….بچه هابدویین بیایین بریم دیگه الان زنگ میخوره

بعدم
دست باران و کشیدو بردش…باران همینطور که داشت دنبال نرگسو بچه ها کشیده
میشد برگشت به عقبو منو نگاه کرد یهو دستای نرگسو ول کردو دوید طرف من تو
یه حرکت انی خودشو پرت کرد تو بغلم…

بعدم همینطور که خودشو به من بیشتر میچسبوندو پاهامومحکم گرفته بود گفت..اجیییییییی خیلی دوست دارم

پیشونیشو به ارومی بوسیدم و گفتم:برو باران جان دیرت میشه عزیزم…

با دلخوری گفت:ابجی منتظرما…بیا دنبالم…

چشمامو
به علامت مثبت باز و بسته کردمو وقتی مطمئن شدم که رفت توی مدرسه دوباره
راه برگشتو پیش گرفتم…داشتم فکر میکرد چرا جواب بارانو ندادم؟چرا وقتی گفت
هرروز منو بیار یه جوری شدم؟مگه من همینو نمیخواستم؟مگه نهایت ارزوم این
نبود که برگردم خونمون و کنار خانوادم باشم؟حالا چی؟حالا مگه ارزوی دیگه ای
داشتم؟ته دلم لرزید…دلم واسه خونه کامران تنگ شد…دلم حتی واسه سالی هم تنگ
شد…دلم واسه دعوا کردنمونم تنگ شد…ولی اخه اون حتی سراغمم نیومد…حتی نیومد
دنبال بچش…

تو همین فکرا بودم که محکم خوردم به
چیزی سرمو که بلند کردم نمیدونستم باید بخندم یا گریه کنم؟باید شاد باشم یا
غمگین باشم…فقط تونستم نگاهش کنم…بابای بچمو نگاه کنم.شوهرمو نگاه کنم…ولی
اون اخم داشت…با اخم سرتاپامو نگاه میکرد تااینکه بالاخره لباش باز شد..

-علیک سلام…

لبم تکون خورد ولی صدام درنیومد…

با تشر گفت:بچم کو؟

بازم صدام درنیومد…

پشت کمرمو با خشونت گرفت و کشید سمت خودش و تو گوشم گفت:

-این جوری نگام نکن…بشین تو ماشین

مگه میشد چیزیو بخواد و نه بیارم؟؟؟

نشستم تو ماشین بوی شوهرمو باجون و دل نفس کشیدم…

وقتی سوار شد تازه یادم اومد باید طلبکار باشم ازش…

-یادت اومد زن و بچه هم داری ؟

-تو چی؟یادت اومد شوهر داری؟

-شوهری که این مدت یه سراغ از زنش نگیره ازش توقعی میره؟

-لامصب اگه سراغی نمیگرفتم که الان اینجا چه غلطی میکردم؟

-تو
غلطاتو کردی…به خواسته هات رسیدی…یه زن مفتی…یه بچه هم تو بغلش…سرشم عین
کبک کرده تو برف تا یادش نیاد پدر بچش با چه هدفی اومده تو زندگیش….

-حرف دهنتو بفهم بهار…

ولی من تازه زبونم باز شده بود مگه میشد گله نکنم ازش؟مگه میشد عقده هامو سرش خالی نکنم؟

-الان چه احساسی داری؟به هدفت رسیدی نه؟چی داری بگی کامران چی داری بگی؟

-متاسفم….

-همین؟؟؟من شدم اسباب بازی اره؟

-من اوایل ازدواجمون میخواستم حالتو بگیرم میخواستم انتقام بگیرم ولی بخدا الان دیگه اونجوری نیستم…

حتی حاضر نشد بگه الان دوسم داره…

-ثابت کن بهم…

-باشه ثابت میکنم تو برگرد خونه…کاوه و کیانا طردم کردن خودشون برگشتن…لامصب من چندروزه بچمو ندیدم؟اخه تو دل داری تو سینت؟

قهقهه زدم از حرص داد میزدم و میخندیدم…

-تو
داری از دل و عاطفه داشتن حرف میزنی؟تو؟تو عاطفه داری ک اجازه ندادی
اینهمه مدت رنگ خانوادمو ببینم؟تو عاطفه داری که منو عین یه حیوون زیر دستو
پات له میکنی؟تو دم از عاطفه نزن که یه جو تو اون سینت نیست الانم فقط
واسه بچت اومدی وگرنه تو که به هدفت رسیدی…من دیگه دختر نیستم…ترک تحصیلم
کردم…اانتقامتو گرفتی….

-بهار گفتی بهم فرصت میدی ثابت کنم…پس بده…

ساکت شدم…الان مثلا بااون حرفا به کجا میرسیدم؟طلاقم بده؟با یه سکه مهریه و یه بچه تو بغلم و…اصلا مگه من طاقت طلاق داشتم؟

-شرط داره…

زیر لب یه چیزی گفت دستاشو مشت کرد روی فرمون نفسشو با حرص داد بیرونو گفت:

-چی؟

-حق نداری دیگه از خانوادم دورم کنی…

ماشینو روشن کرد و سمت خونه پدریم پیش رفت…

-قبوله؟؟؟

-روش فکر میکنم…

-پس منم رو اینکه برگردم خونه فکر میکنم…

داد زن وگفت:

-بهار بس کن….

ترسیدم ولی گفتم:

-برمیگردم به شرط اینکه بزاری خونوادمو ببینم و درسمو بخونم…

-دونه دونه اضافه میکنی؟

-اره..همینه که هست…

-خیله خب… ولی اگه قرار باشه صبح تاشب خونه بابات پلاس باشی…به منو ارش نرسی کلاهمون میره توهم…

پوزخندی تحویلش دادم…

رسیدیم درخونه…پیاده شدم که گفت:منتظر میمونم زود بیا بیرون

-ماشینو خاموش کن ناهار میمونیم به باران قول دادم بیارمش خونه…

-بهار با من یکی بدو نکن

-اگه منو بچتو میخوای باید گوش کنی…

داشتم میتازوندم دیگه دور دور من شده بود باید استفاده میکرد تمام سلولای بدنم داد میزدن نیاز اغوششو ولی منم باید خودمو میساختم…


کامران با صدای عصبانی گفت:

-بهار تا نیم ساعت دیگه اگه اومدی که هیچ نیومدی..خودت میدونیو خودت…

معلوم بود که خیلی عصبانیه…منم عصبانی بودم ..اگه اون عصبانیه اونم بی دلیل چرا من نباشم؟؟اونم با دلیل….

از
ماشین پیاده شدم و در ماشینو محکم کوبیدمو رفتم طرف خونه با کلیدی که صبح
از بابا گرفته بودم درو باز کردمو رفتم تو ….بابا خونه بود سلام مختصری
کردمو رفتم تو اتاقم…ارش خواب بود یه لحظه با دیدنش نمیدونم چرا ازش بدم
اومد..یاد حرف کامران افتادم!!

که با تشر ازم پرسید
بچم کوش؟؟؟؟بعد از سلام اینوپرسید حتی حالمم نپرسید اشک تو چشمام جمع
شد…اره کامران واسه خاطر بچش اومده نه من اون اصلا منو دوس نداره…چرا باید
داشته باشه؟؟من یه بازیچه ام…اون ارشو دوس داره…یه حس حسادت شدیدی به ارش
پیچید تو وجودم …عصبانی شدم….صدای گریه ارشم تو گوشم پیجید بود و اعصابم هر
لحظه داشت خورد تر میشد..با عصبا نیت داد زدم:

خفه شو ارش….خفه شو

که باعث شد بیشتر گریش بگیره..

اما
بعد یه لحظه پشیمون شدم اشکام چکید رو گونم من مادرش بودم هر چقدرم که
کامران از من بدش میومد بازمن مادر ارشم بودم من با چه حقی سر این طفل
معصوم داد زدم؟؟؟؟اون چه گناهی داشت؟؟اون که از هیچی خبر نداشت؟!!من حق
نداشتم… حق نداشتم….

سریع به طرف ارش خیز برداشتمو
کشیدمش تو بغلم اروم در گوشش گفتم:ببخشید عزیزم ..بخشید گلم …پسر کوچولوی
من..مامانتو ببخش من نباید سرت داد میزدم ببخشید..گریه نکن کوچولوی من گریه
نکن…همینطور که این حرفا رو میزدم اشکام میچکید رو گونم از ارشم خجالت
میکشیدم…

– من مامان خیلی بدیم ارش مگه نه؟؟..

بعدم اروم اروم به گریه کردنم ادامه دادم…

ارش پسر کوچولوی من بود.. ..

توی
اتاق میچرخیدمو سعی میکردم ارشو اروم کنم..که نگاهم افتاد به بابا که تو
چارچوب در وایستاده بودو داشت با چشمای خیس به من نگاه میکرد ..

اروم گفت :چقدر شبیه مادرت شدی!!! وقتی که تورو میگرفت تو بقلشو برات لالایی میخوند تا خوابت ببره….

یاده
مامان افتادم… با یه دستم اشکامو پاک کردم رفتم طرف بابا لبخندی زدم ارشم
گریش بند اومده بودو داشت تو بقلم ووول میخوردو لبخندای مکش مرگ ما میزد…


با یه صدای بچه گونه ای گفتم :بابا بزرگ بابابزرگ…ببخشید این مامانمو که
داد و بیداد راه انداخته بود …دختر شماس دیگه لوس بارش اوردین….

بابا خندیدو ارشو از بقلم گرفت

_ای پدر سوخته دختر من لوسه یا پسرش که از صبحی که مامانش رفته هی داره گریه میکنه؟؟؟؟

خندم گرفت..

بابا ادامه داد:

تا اونجایی که من یادم میاد بهار تو خیلی مظلومو ساکت بودی…بهراد بهرامم انقدر شیونو زرزرو نبودن ..

نگمونم این بچه باباش رفته…؟؟شوهرت تو بچگیاش چطوری بوده؟؟خبر داری؟؟

یاد حرفای کیانا افتادم . خاطراتی که از بچگیشون تعریف میکرد….

رو
به بابا با خنده گفتم:واااااااااااای اگه به باباش رفته باشه که بد بخت
شدم…تازه اولشه…خداد به دادم برسه وقتی که راه بفته . زبون باز کنه…

_اوه اوه ..معلوم شوهرت از اون شرا بوده که اینوری ترسیدی؟؟؟ خدا به داد ما هم برسه….

اصلا میدیمش دست بهرا چطوره؟؟؟هر بلایی خواست سر اون بیاره…

با بابا زدیم زیر خنده…

بابا همینطور داشت با ارش بازی میکرد و براشعر میخوند…

رو کردم بهش و گفتم:بابایی..کامران اومده دنبالم میزارید برم؟؟؟؟

بعدم سرمو انداختم پایین..

بابا یه ذره خیره نگاهم کردو گفت…:دوسش داری بهار؟؟؟؟

سریع سرمو اوردم بالا…بابا از کجا فهمیده بود؟؟انقدر تابلو بودم؟؟؟

همینطور
که با انگشتام بازی میکردمو سرم پایین بود با شرم گفتم: خوب خوب اخه اون
پدر بچمه..شوهرمه..منم خیلی وقته که اینجام بلاخره باید برم سر خونه
زندگیم..نمیشه که تا ابد اینجا بمونم….

بابا گفت:همه اینارو میدونم دخترم بعد با شیطنت ادام ه داد ولی این جواب سوال من نبوداا…

خندیدمو گفتم..اوووووم خوب کامران خیلی خوبه یعنی اونقدرام که شما و پسرا فکر میکنید بد نیست …

بابا باز خندید گفت از جواب دادن تفره نرو دختر….

با خنده گفتم:شما که میدونید چرا میپرسین که من خجالت بکشم؟؟؟؟

بابا گفت دوس دارم از زبون دخترم بشنوم…

یه ذره خجالت کشیدم دستم برا بابا رو شده بود…

با خجالت گفتم:اووووووووووووم خوب اره..راستشو بخوایین منم کامرانو دوس ..دوس دارم.. دوسش دارم بابا..

سرمو بلند کردم چشم تو چش بابا شدم

بابا
خندید و گفت :میدونستم…معلوم بود از نگاه کردنت…بیا بچتو بگیر وسایلتو جمع
کن سریع تر برو که شوهر منتظرته…اینو که گفت خندید..بعدم ادامه داد

باورم نمیشه بهارم تو۱۶ سالگی ازدواج کرده و تو ۱۷ سالگی مامان شده…!!!

من خودم با پسرا حرف میزنم نگران نباش بابایی برو …اینور که معلومه اون پسرم تو رو دوس داره…

یه
لحظه احساس کردم لپام قرمز شد…با سر افتاده رفتم طرف بابا و لپشو محکم بوس
کردمو گفتم: ممنونم بابا جونم…راستی من خودم میرم دنبال باران امروزو
میبرمش خونمون فردا هم خودم میبرمش مدرسه.برگشتنیم میارمش اینجا..عیبی که
نداره؟؟؟

بابا گفت:نه دخترم برو خدا به همراهت….

رفتم
تو اتاق سریع وسایلمو جمع کردمو لباسای ارشم پوشوندم…بعدم بغلش کردمو راه
افتادم. طرف اتاق باران باید واسه اونم لباس بر میداشتم

سریع یه تاپ صورتی و شلوارک سفیدش و برداشتم .با بابا خداحافظی کردمو از خونه اومدم بیرون…

رفتم تو لاک جدیم…باید گربه رو دم حجله میکشتم از حرف خودم خندم گرفت مگه دارم میرم خواستگاری؟؟؟؟؟ زود لبخندمو جمع کردمو

رو کردم به ارش:الهی مامان قربونت بره یه امروزو با مامی همکاری کن تا حال این باباتو بگیرمو یه ذره بچزونمش…

ارش خندید و دست و پاشو تکون داد…

-ای پدر سوخته….مامان قربونت بره…از همون اولشم میدونستم پسرا مامانی میشن فدات شم….

نفس عمیقی کشیدمو در حیاط و باز کردم با اعتماد به نفس راه افتادم سمت ماشین کامران..هنوزم منتظرم بود…


با جدیت نشستم تو ماشین و در محکم کوبوندم بهم

بدون توجه به من آرش و از بغلم گرفت و با خنده شروع کرد باهاش حرف زدن

-وای پسر بابا رو ببین چه مردی شده واسه خودش

آرش خندید که باعث شد کامران بیشتر قربون صدقش بره

آرش و ازش گرفتم و با جدیت گفتم

-راه بیفت

دیدم حرکتی نمیکنه

بر گشتم طرفش دیدم با جدیت و اخم داره نگام میکنه

-چته؟چیو نگاه میکنی؟

سرشو با تاسف تکون داد و راه افتاد

از ماشین پیاده شدم که سالی پارس کرد اصلا حواسم بهش نبود

با پارسی که کرد هم من سکته کردم هم ارش زد زیر گریه

برشتم طرف سالی و با داد گفتم

-زهرمار بیشور

سالی با داد من دمی تکون داد و نشست

رو کردم به کامران و با عصبانیت گفتم

-میمیری این توله سگ و بفروشی؟زهرم اب افتاد،سه ساعته دارم این بچه رو ساکت میکنم

-اینقدر غرغر نکن سرم رفت

اومد ارش و تو بغلش گرفت و ارومش کرد

-جونم بابایی!!هیچی نیس هیسسسس ،ارشی،گل پسرم اروم باش بابا

دیگه وانستادم قربون صدقه هاشو گوش بدم

سریع رفتم داخل

دلم واسه این خونه و تموم وسایلاش تنگ شده بود

در اتاق خواب و که باز کردم ته دلم یه جوری شد خیلی حال کردم

عکسی بزرگ شده از من روبه روی تخت نصب شده بود

لبخندی اومد گوشه لبم

-چیه ذوق مرگ شدی؟

سریع لبخندم و جمع کردم و با جدیت گفتم

-چرا عین جن وارد میشی بلد نیستی در بزنی؟

شونه ی بالا انداخت و گفت

-نیازی نمیبینم واسه وارد شدن تو اتاق خودم در بزنم و اجازه بگیرم

آرش و رو تخت گذاشت و لباساش و در اورد

سریع سرم و برگردوندم میدونستم با دیدن بدنش نمیتونم خودم و کنترل کنم

رفتم طرف ارش و لباساش و با هزار بدبختی عوض کردم

اوففففففف باز این بچه خرابکاری کرده بود همونطوری لخت بردمش تو حموم و شستمش

دوباره گذاشتمش رو تخت

کامران روی تخت دراز کشیده بود

یدونه پوشک برداشتم و مشغل پوشک کردنش شدم

(بچه ها کامران و پوشک نکردم ارش و پوشک کردم اشتباه متوجه نشین [۲ ۲۷] )


کامران داشت بهم نگاه میکرد

لباسای آرش و انداختم تو صورتش و گفتم

-پدر نمونه لباساشو تنش کن

روی تخت نشست و گفت

-ای به چشم

بلند شدم لباسامو عوض کردم از توی کمدم یه تیشرت سفید با شلوار مشکی پوشیدم

سنگینی نگاش و رو خودم احساس میکردم

اعصابم حسابی ریخت بهم برگشتم طرفش و با خشم گفتم

-چته چی میخوای؟

-هیچی بابا چرا پاچه میگیری زنمه دلم میخواد نگاش کنم

اداش و در اوردم و نشستم رو تخت

ارش و بغلش کردم که بذارم تو گهوارش که دیدم از روی لباس دهنش و برده سمت سینم

پوفی کشیدم و دوباره نشستم رو تخت

لباسمو دادم بالا و بهش شیر دادم اونم با ولع میخورد کامان همچنان داشت نگام میکرد

برگشتم طرفش نگاش به سینم بود

با حرص گفتم

-چیه توم میخوای؟صورتتو اونور کن بچه پررووو

با شیطنت نگام کرد و گفت

-اگه بدی که ممنونتم میشم،ای بابا گیر دادی ها من چیکار به تو دارم؟


-داری با نگاهات عصبیم میکنی


-تو کی عصبی نبودی؟

سریع برگشتم طرفش که شونه بالا انداخت و گفت


-راست میگم خوب

شونه او درد ،شونه و مرض واسه من شونه بالا میندازه

اه این بچم که سیر نمیشه

با صدای کامران فهمیدم که دوباره بلند فکر کردم

-خوب لابد خیلی خوشمزس چیکارش داری،بخور بابایی نوش جونت به جای منم بخور

-هیز بدبخت

-ههههووووووووو دوروز ولت کردم ها باز بی ادب شدی؟

-از تو یاد گرفتم با ادب

-زود باش کارت دارم

-من با تو کاری ندارم

بی حوصله گفت

-بار بیخیال میدونی چند وقته لمست نکردم ؟بابا منم مردم جون من

با جدیت گفتم

-به من ربطی نداره

-پس اگه رفتم یه دختر اوردم خونه نگی چرا اینکارو کردی

سریع برگشتم طرفش و گفتم

-تو غلط میکنی همچین کاری کنی

با شیطنت خندید و گفت

-پس زود باش

از جام بلند شدم و گفتم

-عمرا اصلا میدونی چیه؟

با پرسش نگام کرد

با حرص گفتم

-ارزونی همون دخترا

بعدم زبونم و واسش در اوردم و رفتم تو اتاق آرش

پسره بیشور خجالتم نمیکشه جلوی من برداشته میگه میرم دختر میارم تو خونه،آخ که چقدر دوس داشتم بزنم لهش کنم

-حرص نخور کوچولو شیرت خشک میشه

با خشم بهش نگاه کردم و گفتم

-کی گفت تو بیای تو اتاق؟هان؟


-خشن نشو بابا جذبه،خونمه دلم میخواد


-دیوونم کردی


-میدونم عزیزم دیوونه من شدی


اوف عجب اعتماد به نفسی


-رودل نکنی یه وقت


-شما بده اگه ما رودل کردیم بزن تو سرمون

غریدم

-برو بیرون کامران


نیشش شل شد و رفت بیرون

ای خدا این چقده خررررررررررررههههههه


گرفتم تو اتاق ارش خوابیدم وقتی بیدار شدم ساعت ۱۱ بود باید تا ۱۱ و ۳۰ میرفتم دنبال باران

بیحوصله از جام بلند شدم کش و قوسی به کمرم دادم

ارش سرجاش نبود حتما کامران با خودش برده بودتش

دست و صورتم و شستمو رفتم تو اتاق اماده بشم

کامران روی تخت نشسته بود و لب تابشم روی پاش بود ارشم کنارش به خواب رفته بود

-صبحتون بخیر بانو

غرغری با خودم کردم و جوابشو ندادم

مانتوی نخی کرمم و باشلوار لی تنگ قهوه ای و شال همرنگش برداشتم

-کجا به سلامتتی؟

-دارم میرم دنبال باران میارمش خونه

اخماش رفت توهم

-فکر نکنم اجازه داده باشم کسی از اعضای خانوادت پاشون و بزارن تو خونه

برگشتم طرفش و با تعجب نگاش کردم

اخماش بیشتر رفت توهم

-جدی که نگفتی؟

-چرا اتفاقا جدی گفتم

-کااامران؟

-زهرمار کامران

-خیل خوب پس منم ازهمونجا میرم خونه بابام

رفتم طرف ارش که بغلش کنم که ارش و بلند کرد و با جدیت گفت

-هرجا میخوای بری ازادی ولی آرش با تو جایی نمیاد

-من ارش و با خودم میبرم

-غلط میکنی،هی از صبح هیچی بهت نمیگم پررو شدی

-اوکی پس تو بمون و بچت ،شیرم بهش بده،بای

لباسام و پوشیدم

برای حرص دادن کامران

فرق کج زدم و موهامو ازاد ریختم از دو طرف شال بیرون گیره گندمم زدم پشت سرم

ارایش نیمه غلیظیم کردم

کیف ولم و برداشتم و بدون توجه بهشون رفتم بیرون

هنوز از در اتاق خارج نشده بودم که دستم کشیده شد

کامران با حرص گفت

-کدوم گوری میری با این تیپت

سعی کردم دستمو از تو دستش بیارم بیرون ولی نشد

-به تو هیچ ربطی نداره

-زود برو ارایشت و پاک کن موهاتم بده تو

-نمیخوام

فشار دستش بیشتر شد

من و پرت کرد روی تخت و اماده شد

اومد جلومو با یه دستمال خیس صورتمو پاک کرد

تقلا میکردم ولی محکم گرفته بودتم

با یه حرکت تموم موهام زد زیر شال و مرتب کرد

-پاشو میبرمت

با حرص گفتم

-لازم نکرده خودم بلدم

باخشم گفت

-بهت میگم بلند شو وگرنه نمیذارم بری

ترسیدم میدونستم کاری رو که بگه حتما انجام میده

سریع بلند شدم آرش و که خواب بود بغل کرد

تا رسیدن به مدرسه جر پرسیدن ادرس حرف دیگه ای باهم نزدیم

مدرسه تعطیل شده بود

از ماشین پیاده شدم تا بتونم باران و پیداش کنم

بین بچه ها نبود

رفتم داخل مدرسه دیدم با دوستاش نشستن یه گوشه و دارن میخندن

-باران

صداش کردم تا متوجه من شد با شادی دووید طرفم وداد زد

-ابجی بهار

-بغلش کردمو گفتم

-بدو بریم که کامران بیرون منتظرمه

با شگفتی نگام کردو گفت

-باهاش اشتی کردی؟

-اره عزیزم اومدیم دنبالت تورو ببریم خونمون امشب مهمون مایی

-هورا

-برو با دوستات خداحافظی کن تا بریم

واسه دوستاش دست تکون داد و دست من و گرفت و باهم زدیم از مدرسه بیرون

بچه هارو میدیم که دارن باتعجب به من و باران نگاه میکنن

کیف باران تویه دستم بودو دستش تو یه دستم باران با افتخار از بین دوستاش رد میشد و محلشون نمیداد خندم گرفت ازین کارش

وروجک من چه کلاسی میذاشت

در عقب و واسش باز کردم و منتظر بودم تا سوار شه

به کامران سلام داد اونم با خوشرویی جوابشو داد و حالش و پرسید

کامران بچه رو گذاشت رو پام تا بتونه رانندگی کنه

-ابجی الان میریم خونه شما؟

-اره عزیزم

-من که لباس نیاوردم

-من برات اوردم

با خوشحالی سری تکون دادو گفت



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top