دانلود رمان نازک ترین حریر نوازش برای موبایل

رمان نازکترین حریر نوزاش قسمت6

مقابل ساختمان سالار روي صندلي نشسته و همه دور تا دور او نشسته بودند و بساط ناهار آماده بود. عمه فخري گفت :
– كجايي ناهار آمده س؟
– نمي خورم!
و
سريع داخل رفتم. مدتي طول كشيد تا خانم برايم غذا آورد، غذا را در تنهايي و
با لذت خوردم. وقتي خانم براي بردن ظرفها آمد كنار پنجره بودم. گفتم :
– هنوز اونا جلوي ساختمون هستن؟
سرش را تكان داد. پنجره را باز كردم و گفتم :
– من مي رم بيرون …
با پنجه به صورتش ضربه اي زد و گفت :
– خدا مرگم بده از اينجا، اگه خانم ببينه ….
– حوصله ندارم اونا رو ببينم، مي دوني كه چقدر ….
ادامه
ندادم و از پنجره پايين پريدم و پا برهنه از ساختمان دور شدم و تا جايي كه
راه داشت به سمت چپ رفتم تا به رودخانه انتهاي باغ رسيدم. روي يك سنگ
نشستم و به آرامش آب و برگهاي روي آب كه با رقص به جلو مي رفتند خيره شدم و
زمزمه كردم :
– مامان مهربون، تو رفتي و منو تنها گذاشتي …. خيلي
تنهام، هيچ وقت اين همه احساس تنهايي نكرده بودم، بابا فريدم كه منو نديد
گرفت و دنبال تو اومد … آخه اين همه ….
اشكهايم بي پروا سرازير شد.
خورشيد نور مي پاشيد، احساس گرما كردم و پاهايم را درون آب فرو بردم. خنكاي
آب روحم را نوازش داد، چشمانم را بستم و از سردي آب لذت بردم. شايد دقايقي
طولاني به همين صورت گذشت تا از جا برخاستم و راه آمده را برگشتم. دور از
ساختمان روي چمنها زير بك درخت كاج بلند دراز كشيدم و به آسمان خيره شدم،
نور خورشيد رقص كنان از لا به لاي برگهاي كاج به صورتم مي خورد. گنجشكان
مدام مي خواندند، كم كم پلهايم سنگين شد….
يك چيزي محكم به صورتم خورد
و از جا پريدم. يك توپ بازي سنگين بود كه نمي دانم از كجا آمد و مرا از
خواب شيريني كه بودم بيدار كرد، نشستم و اطراف را تماشا كردم. مدتي بعد
صداي خنده دخترها از لا به لاي درختان شنيده شد، بي اعتنا خودم را به مقابل
ساختمان رساندم. حوصله بحث و دعوا نداشتم. روي يك نيمكت چوبي نشستم.
عمه
فخري و خواهرش همراه سالار دور ميزي نشسته بودند. نمي دانم ساعت چند بود
اما آفتاب بي رمق شده بود. دستي روي صورتم كشيدم، جاي توپ مي سوخت. دخترها
به ما نزديك شدند و به سمت من آمدند. بلند شدم تا بروم اما صداي اختر، دختر
عمه فهيمه را شنيدم :
– دختره ي خل و چل ديوونه!
ايستادم و نگاهش كردم و از روي ناراحتي گفتم :
– آدم خل و چل ديوونه باشه بهتر از اينه كه مثل شما خُردِ شيشه داشته باشه!
عمه فخري با تعجب نگاهم كرد و جلو آمد. صداي اختر را شنيدم :
– خاله مي بيني اين دختر چقدر پررو شده؟
به سالار كه از ما دور بود خيره شدم، داشت نگاه مي كرد. گفتم :
– فقط به احترام عمه فخري و آقا سالار حرفي بهتون نمي زنم و كاراتون و به آقا سالار گزارش نمي دم و گرنه….
– سالومه برو تو.
حرف گوش كن داخل رفتم اما صداي عمه فهيمه را شنيدم :
– انگار اين دختر جاي همه ما رو گرفته خواهر جان، ديگه جايي واسه ما نيست.
داخل
اتاق نشستم و مدتي بعد دراز كشيدم. سالار تمام ذهنم را پر كرد. با همان
نگاه سرد و بي روح، با همان چهره پر جذبه و لب هاي خاموش، انگار كه زير
چهره سرد سالار يك دنيا حرف و راز ناگفته بود. خانم وارد اتاق شد و گفت :
– عمه خانم كارت داره!
وقتي
وارد سالن شدم همه دور تا دور نشسته بودند. سالار هم حضور داشت و مقابل
پنجره پشت به سالن و رو به حياط نشسته بود. مقابل عمه فخري ايستادم و گفتم :
– عمه جون با من كاري داشتين؟
عمه نگاهم كرد و به سردي گفت :
– از خواهرم و دختراش عذرخواهي كن!
لحنش جدي بود. با حيرت نگاهش كردم و گفتم :
– عمه جون من كه كاري نكردم!
عمه محكم گفت :
– سالومه نشنيدي؟
– خوب اجازه بدين منم حرف بزنم، باور كنيد من هيچ بي احترامي به اينا نكردم….
سميه با لحن بدي گفت :
– انگار تو مشكل شنوايي هم داري نه؟
به
سالار چشم دوختم اما او بي حرف مثل يك تكه سنگ به باغ خيره بود. دلم مي
خواست به جاي عذرخواهي فحش و ناسزا نثارشان كنم اما نمي توانستم حرفي بزنم.
من زنداني اين خانواده بودم و نمي دانستم آن ها چه چيزي از من مي خواهند.
به
عمه خيره شدم و سكوت كردم. عمه فخري منتظر چشم به لب هايم دوخت. سكوت بدي
فضا را پر كرد. از امير هم خبري نبود و صدايش از بيرون شنيده مي شد.
خوشبختانه مردها نبودند. صداي عمه دوباره تكرار شد :
– سالومه!
حرفي نزدم. صداي عمه فهيمه اين بار بلند تر در فضا پيچيد :

يادت نره كه تو كي هستي؟ اگه سالار عزيزم لطف نمي كرد و تو رو نمي آورد
الان از گرسنگي مرده بودي. بي خودي خودت رو به ما نچسبون، دختره كولي بي
صفت.
سر بلند كردم و به سالار خيره شدم، انتظار داشتم او از من حمايت
كند اما حرفي نزد. دستي به موهاي سياهش كشيد و دوباره تكيه داد. عمه فخري
گفت :
– كاري رو كه گفتم بكن!
يك بغض سخت گلويم را فشرد، رفتم وسط ايستادم و محكم و بلند گفتم :

به خاطر تمام توهينهايي كه به من كردين معذرت مي خوام …. به خاطر اينكه
نامه هاي شخصي منو خونديد معذرت مي خوام …. به خاطر اينكه به پدر و مادرم
توهين كردين معذرت مي خوام … به خاطر اينكه توي وسايل من هميشه به دنبال
يك وسيله تفريحي مي گردين معذرت مي خوام …. به خاطر اينكه به من به چشم
يه جذامي نگاه مي كنيد بازم معذرت مي خوام …
سالار چرخيد و نگاهم كرد. عمه فهيمه بلند گفت :
– برو گمشو دختره ي بي شعور، درست مثل اون مادر …
صداي سالار مثل يك بمب در فضا منعكس شد :
– بس كنيد!
عمه فهيمه لال شد و دخترها حرفي نگفتند. سالار ايستاد و لنگ لنگان به سمت در خروجي رفت و همانطور گفت :
– كسي حق نداره اينجا بي احترامي كنه!
بي
حرف به سمت اتاق رفتم. از اينكه سالار حرفي نگفت و دعوايي نكرد، راضي
بودم. داخل اتاق نشستم و به آينده تاريكي كه در انتظارم بود فكر كردم. غروب
وقتي كه از اتاق بيرون آمدم، عمه فهيمه و خانواده اش و دختر بزرگ عمه فخري
هم با دو دخترش رفته بودند و من راضي از رفتن آنها با خيالي آسوده بيرون
ساختمان نشستم و به غروب خيره شدم. باغ در سكوتي خلسه آور فرو رفته بود.
هوا مطبوع و عطر خوش بويي تمام فضا را گرفته بود. صداي يك پرنده يا چند
پرنده به گوش خورد. بلند شدم و بالاي ساختمان را نگاه كردم، لك لك ها
بودند. با ديدن لك لك ها لبخند روي لبم نشست، هنوز نگاهم به لك لك ها بود
كه سالار و عمه فخري از دور به ساختمان مي آمدند. از سارا و پسرش خبري
نبود. عمه بي حرف نشست اما سالار هنوز ايستاده بود. لك لك ها با پاي
درازشان خستگي از تن بيرون مي كردند. به عمه فخري نگاه كردم و گفتم :
– عمه جون اونجا رو ببين!
به سمت انگشت من خيره شد و بي اعتنا گفت :
– چي اونجا قابل توجه هست؟
– لك لك عمه جون!
حرفي نزد، به سالار نگاه كردم، او هم حالا به بام خيره بود، گفتم :
– لك لك ها اگه روي بام يه خونه بشينن يعني خوشبختي و خبر خوش آوردند!
عمه سرش را تكان داد گفت :
– اين خرافات چيه سالومه؟
– مادرم هميشه مي گفت كه ….
عمه چنان نگاهم كرد كه ديگر ادامه ندادم. مدتي بعد لك لك ها پر كشيدند و رفتند. عمه گفت :
– لابد الان خوشبختي از من دور شد!
خنديدم و گفتم :
– نه، اونا نشستند!
عمه ايستاد و گفت :
– اگه به جاي اين چرت و پرت ها روي رفتارت بيشتر دقت كني بهتره، خواهرم و بقيه دلخور از اينجا رفتند!
عمه داخل رفت. به سالار خيره شدم و گفتم :
– پاتون خوبه پسر عمه؟
بي آنكه نگاهم كند گفت :
– خوبه!
چرخيد،
نگاهش به من افتاد و باز نگاهش چنان پر جذبه و هيكلش چنان تنومند بود كه
ترسيدم و بي آنكه بخواهم از جا پريدم. سالار نگاهم كرد و خشم از نگاهش شعله
كشيد، بعد سرش را تكان داد و داخل رفت. بلند گفتم :
– بازم منو ببخشين!
خنده ام گرفت، دلم نمي خواست از كسي كه اين همه مي خواستمش بترسم اما جذبه سالار چنان بود كه مرا مي ترساند.
صبحانه را هم مثل شام به تنهايي خوردم. وقتي به پذيرايي برگشتم، عمه فخري نشسته بود. گفت :
– پاي سالار رو باز مي كني؟
سرم را تكان دادم و گفتم :
– بيدار هستن؟
بلند شد و گفت :
– خيلي وقته، سالار صبحهاي زود بيدار مي شه!
به سمت اتاق سالار رفتم، در زدم و مدتي طول كشيد تا صداي بم و گيراي سالار را محو شنيدم :
– بفرمايين!
داخل
رفتم و عمه پشت سرم داخل شد. سالار با پيراهن آستين كوتاه مشكي و يقه بازش
زيباتر از هميشه بود. هيچ وقت او را با اين لباس نديده بودم. شلوار ورزشي
سفيد رنگي به پا داشت. سلام كردم، پاسخ داد. عمه گفت :
– مي خواد پات و باز كنه پسرم!
سالار هيچ حركتي نكرد، جلو رفتم و پايين تحت روي زمين نشستم. پاچه شلوار سالار را بالا زدم و باند را باز كردم و گفتم :
– عمه جون بگين آب ولرم بيارن!
عمه بيرون رفت، خمير روي پاي سالار را برداشتم و با دست روي پايش را لمس كردم و جاي در رفتگي را فشار دادم و گفتم :
– درد دراه؟
سرش را به علامت منفي تكان داد. انگشت بزرگش را تكان دادم و گفتم :
– حالا؟
دوباره سرش را تكان داد، لبخند زدم و گفتم :
– خيلي خوبه! خدا رو شكر!
خانم
به همراه سارا وارد اتاق شدند. با آب ولرم پاي سالار را ماساژ دادم و باقي
خمير را از روي پايش شستم. وقتي پايش را خشك كردم، بلند شدم و گفتم :
– مي تونيد حالا با خيال راحت راه برين.
سالار نگاهم كرد و سرد و كوتاه گفت :
– ممنون!
از
اتاق بيرون رفتم، مدتي طول كشيد تا همگي بيرون آمدند. وقتي همه روي ميز و
صندلي هاي بيرون ساختمان نشستند، عمه فخري رو به سالار گفت :
– سالار جان نمي ريم پسرم؟
سالار حرفي نزد. سارا گفت :
– عصر اگه بريم خوبه!
سالار نگاهي به اطراف انداخت. دوست داشتم بگويد نه، اما مي دانستم كه همه آماده رفتن هستن. صداي سالار گوشم را نوازش داد :
– فردا صبح!
كسي
ديگر روي حرف او حرفي نزد. خوشحال از اينكه يك شب ديگر را آنجا خواهم
ماند، لبخند زدم و بلند شدم تا به سمت چشمه بروم. كفشهايم را در آوردم و
دويدم، آنقدر تند كه نفسم بريد. وقتي صداي آب را شنيدم روحم شاد شد، بهترين
موسيقي طبيعت صداي آب بود. پاهايم را داخل آب فرو كردم و چشمانم را روي هم
گذاشتم. از صداي آب و پرندگان و آن هواي مطبوع غرق لذت شدم و زمزمه كردم :
– مامان مهربون جاي تو خيلي خالي، بابا فريد دوستت دارم، هميشه!
مدتها
نشستم و لذت بردم، تا اينكه صداي گامهاي سنگين آشنايي قلبم را به رقص در
آورد. سر بلند كردم، سالار بود كه مي آمد. به احترامش ايستادم، نگاهم كرد و
نگاهش از چشمانم پايين رفت و به سمت پاهاي برهنه ام كشيده شد. پاهايم را
جمع كردم و گفتم :
– اينجا خيلي قشنگه پسر عمه!
حرفي نزد. گفتم :
– اين همه راه رو تا اينجا اومدين براي پاتون خوب نيست!
بازم حرفي نزد، با دست به سنگي اشاره كردم و گفتم :
– اينجا بشينيد!
و خم شدم و با دست روي سنگ را پاك كردم. سالار نشست و نگاهش را به آب زلال دوخت. گفتم :
– اين چشمه خيلي قشنگه!
باز
هم سكوت، كاش حرف مي زد. دلم از ديدن حالت پر غرورش لرزيد. بلند شدم و چند
قدم راه رفتم، وقتي دوباره برگشتم سالار به همان حالت بود. گفتم :
– پسر عمه، شما از حرف زدن بدتون مياد؟
سر بلند كرد و نگاهم كرد، نگاهش هيچ حرفي نداشت. وقتي چيزي نگفت گفتم :
– من هميشه ساعتها با، بابا فريد حرف مي زدم … اون قدر كه بابا فريدم سرش درد مي گرفت …
سالار هنوز نگاهم مي كرد، ادامه دادم :
– ببحشيد اگه پر حرفي مي كنم! هيچ كس …
ادامه
ندادم، يعني از ادامه دادن حرفم ترسيدم. سالار نفس عميقي كشيد و دستانش را
در هم قلاب كرد و نگاهش را به نگاهم دوخت. انگار به دنبال يك چيز يا يك كس
گمگشته مي گشت و آن را نمي جست. وقتي آن همه مستقيم و نزديك نگاهم مي كرد
زانوهايم مي لرزيد و عرق روي پيشاني ام مي نشست. عقب رفتم و به درختي تكيه
دادم و مدتي در آن سكوت ديوانه وار تماشايش كردم، به آب زلال خيره مانده
بود. از اين همه سكوت خسته شدم، دوباره به سمت سالار رفتم و گفتم :
– پسر عمه!
دوباره سر بلند كرد و نگاهم كرد، يك آن تمام تنم داغ شد. به سختي لبخند زدم و گفتم :
– شما از حرف زدن من ناراحت مي شين؟
بلند
شد و گامي به جلو برداشت وقتي نزديكم ايستاد . از ديدن آن همه جذبه و
سختي، ترسي ناشناخته باز به دلم چنگ زد. دستش بالا آمد اما من به سرعت عقب
رفتم، از ديدن حركتم متحير شد. لب هايش آماده گفتن بود اما من با حركتم او
را رنجاندم، چون به سرعت و با نگاهي سرزنش بار از من دور شد. عطر تنش مشامم
را پر كرده بود، وقتي به خود آمدم كه چند متري از من دور شده بود. به سرعت
دويدم، آنقدر تند كه وقتي پشت سرش رسيدم، ايستاد و برگشت. وقتي خستگي و
نفس نفس زدنم را ديد، با لحن خشكي گفت :
– اين جا كفشي براي شما پيدا نمي شه؟
به پاهايم خيره شدم و از خجالت سرم را پايين انداختم. صدايش مثل گوش نوازترين آهنگ ها در گوشم پيچيد :
– حيووني دنبال شما كرده؟
خنديدم و گفتم :
– نه، اومدم تا به شما برسم….
ساكت سرش را چرخاند و چند قدم جلو رفت. از پشت به او خيره شدم. خدايا چقدر اين مرد اخم آلود و سرد را مي خواستم، گفتم :
– من معذرت مي خوام، مثل آدماي احمق بازم شما رو رنجوندم؟
حرفي نزد، گفتم :
– من..
دستش بالا آمد و با خشونت گفت :
– لازم نيست چيزي بگين.
و به راهش ادامه داد. وقتي دور شد بلند گفتم :
– منو به خاطر رفتارهاي احمقانه ام ببخشيد!
سالار دور شد و من با يك لبخند دور شدنش را نگاه كردم تا آنجايي كه از مقابل چشمانم محو شد.
با امير مشغول بازي و دويدن بوديم كه سارا بيرون آمد و بلند گفت :
– امير!
امير به سمت مادرش نگاه كرد. سارا خطاب به امير كه منظورش من هم بودم، گفت :
– مادربزرگ مي گه بيايين داخل.
با امير سمت ساختمان رفتيم. به محض اينكه داخل پذيرايي شديم، عمه فخري گفت :
– سالومه اين چه سر و وضعي واسه ي خودت درست كردي؟ تو فكر مي كني بچه اي ؟
حرفي
نزدم، اما خودم مي دانستم پاهايم و تمام لباسم كثيف است. به سمت حمام مي
رفتم كه سالار از اتاقش خارج شد، با ديدنم لحظه اي مكث كرد و دوباره به
راهش ادامه داد.
لباس عوض كرده و خودم را مرتب كردم و به پذيرايي
برگشتم. شوهر سارا هم آمده بود، البته براي بردن سارا و پسرس. شام در محيطي
ساكت صرف شد و سالار در تمام مدت اخم كرده بود و حتي يك كلمه هم حرف نزد.
دقايقي بعد از شام آنها رفتند و باز من ماندم و عمه و سالار، باغ با رفتن
آخرين مهمانان در سكوت فرو رفت. عمه مدتي بعد به اتاقش رفت، خانم مشغول جمع
كردن ميز بود. سالار در سكوتي سنگين به نقطه اي دور خيره شده بود. نگاهش
كردم، وقتي حواسش نبود مدتها نگاهش مي كردم و لذت مي بردم. سالار قلبم را
پر كرده بود، آنقدر زياد كه غم از دست دادن پدر و مادرم كمتر عذابم مي داد و
روز به روز محوتر مي شد. حالا سالار اميد باز كردن چشمهايم در هر صبح بود و
قلبم با آمدن هر غروب، او را مي خواست. ساعتها تماشايش مي كردم و او متوجه
نمي شد. يك لحظه سالار سر برگرداند و نگاهم كرد، بلند شدم و با گفتن شب به
خير به اتاق پناه بردم. با ديدن نگاه سالار قلبم طوري مي طپيد كه ديگر هيچ
چيز نمي فهميدم و مي ترسيدم حرفي از دهانم خارج شود

كنار
پنجره ايستادم و به شب خيره شدم. از ميان شاخه هاي پيچ در پيچ و سبز يك
نسيم ملايم به سمتم آمد و صورتم را نوازش داد. دلم مي خواست بيرون بروم اما
از سالار مي ترسيدم. اگر مرا آن موقع شب در حال بيرون رفتن مي ديد حتما
فريادي بلند بر سرم مي زد، ولي باز وسوسه شدم و از پنجره بيرون رفتم. صداي
جيرجيرك ها مثل يك آواز دائمي به گوش مي رسيد و آسمان پر بود از ستاره هاي
پر نور. انگار آسمان اين باغ زيباتر از همه جا بود. روي چمن هاي مرطوب
نشستم و به آسمان خيره شدم. يك لحظه دلم گرفت، از دوري پدر و مادرم، از
دوري گلي و از اين همه تنهايي، وقتي به خود آمدم كه صورتم خيس از اشك بود.
روز به روز علاقه من به سالار بيشتر مي شد و و رشته محبت، محكم تر و من مي
ترسيدم. تنها كسي كه مرا از ته دل دوست داشت گوهر بود و ميلاد، اگر روزي
عمه فخري مي فهميد كه من به سالار نظري دارم حتما بي معطلي مرا از خانه
بيرون مي انداخت، پس چه بهتر بود كه مي رفتم اما سالار اجازه نمي داد. چند
بار گفتم، او نمي خواست، چرا، نمي دانم. ماه مثل يك چراغ همه جا را روشن
كرد، نفس بلندي كشيدم و اشكهايم را پاك كردم. صداي گامهاي كسي را حس كردم .
يك نگاه سنگين كه پشتم را داغ مي كرد. سرم چرخيد و سالار را بالاي سرم
ديدم. چشمانش در آن سياهي برق مي زد. يك لحظه زبانم بند آمد و دلم زير و رو
شد. رويم را برگرداندم، منتظر سرزنش بودم اما سكوت طولاني شد تا اينكه
صداي سالار در فضاي باغ طنين انداخت :
– شما تا حالا شده بخوابين؟
لحنش سرزنش بار و محكم بود. بي آنكه نگاهش كنم، از جا بلند شدم و گفتم :
– آره، هر شب مي خوابم!
– از پنجره اومدين بيرون؟
حرفي نزدم، محكم و تلخ گفت :
– بار آخر باشه از پنجره مياين داخل باغ!
برگشتم و نگاهش كردم. در آن سياهي شب و عطر سنگين گياهان سالار مثل يك مجسمه سرد و بي روح ايستاده و تماشايم مي كرد. گفتم :
– شما هم خوابتون نبرد؟
پاسخي
نداد و بي اعتنا به من جلو رفت. از اين همه بي اعتنايي او دلم به درد آمد.
كنار در ايستاد و منتظر ماند تا من داخل بروم. وقتي از كنارش مي گذشتم،
گرماي تنش را حس كردم.
روز بعد، نزديك ظهر بود كه به سمت تهران حركت
كرديم. در تمام طول مسير برگشت هيچ كس حرفي نزد، حتي عمه فخري با سالار. از
آن همه سكوت و خستگي شب گذشته، خيلي زود خوابم برد و با تكانهاي عمه فخري
از جا پريدم و ديدم داخل حياط بزرگِ سنگي عمه فخري هستم.
***

باز
هم پاييز سرد و غم انگير از راه رسيد، بيشتر از يكسال بود كه در آن خانه
زندگي مي كردم. روزهايم در سكوت و تنهايي مي گذشت، تنها نامه ي گلي مرهم دل
تنهايم بود. از وقتي از آن باغ سر سبز در آن دره سر سبز برگشته بوديم
دوباره همان احساس كسالت و خواب آلودگي در من ايجاد شده بود. ميلاد سرش با
درس و كلاس نقاشي سرگرم بود و هر غروب ساعتي را با او مي گذراندم. گلي در
هر نامه اش اصرار مي كرد به ديدنش بروم يا آنها بيايند، اما نه سالار اجازه
رفتن به من مي داد و نه من مي خواستم گلي عزيزم به آنجا بيايد، مي ترسيدم
به آنها توهين كنند يا حرفي بزنند. من كه نوه ي اين خانواده بودم با من مثل
يك بيمار يا ديوانه رفتار مي كردند واي بر گلي و يار محمد!
هوا سرد بود
و من بالاي ايوان روي يك صندلي نشسته و به برگهاي خشك خيره شده بودم. عمه
فخري سرما خورده و در رختخواب افتاده بود. سالار هم مثل هر روز سر كار بود.
به علت باز شدن مدارس، دخترهاي عمه نمي آمدند و همچنين فصل دانشگاه كه
دخترهاي عمه فهيمه مي رفتند. بادي شروع به وزيدن كرد و صداي خش خش برگها
تمام حياط را پر كرد. احساس سرما مي كردم اما حال بلند شدن را نداشتم، مثل
پيزن هاي از كار افتاده و بي كار از صبح تا شب لب ايوان مي نشستم و حياط را
تماشا مي كردم. تنها سرگرمي من ميلاد بود، بقيه وقتم را بيهوده تلف مي
كردم. ميلاد مرتب برايم كتاب مي آورد و من شبها ساعتي را به مطالعه مي
گذراندم، آن هم به زور و اصرار ميلاد، حوصله ي خواندن را هم نداشتم. گاهي
ظهرها كه سالار نبود، بيشتر دلم مي گرفت. نگاهم به آسمان ابري بود كه در
حياط باز شد و ماشين زيبا و لوكس و گران قيمت سالار كه حتي اسمش را نمي
دانستم وارد حياط شد. تا وقتي سالار از پله ها آمد تكان نخوردم. وقتي بالا
رسيد، ايستادم و سلام كردم. نگاهش بي اعتنا روي صورتم نشست و پاسخ داد،
سالار با آن پالتوي كوتاه و خوش دوخت، چهار شانه تر نشان مي داد. هنوز
نگاهش مي كردم كه گفت :
– شما دنبال دردسر هستين؟
با حيرت تماشايش كردم. ادامه داد :
– توي اين هواي سرد حتما بايد سرما بخوريد؟
بي
حرف به سمت در رفتم، به اخلاق تند سالار و به بهانه هاي پي در پي او عادت
كرده بودم و دلخور نمي شدم چون دوستش داشتم. كنار در ايستادم تا سالار اول
وارد شد، به محض ورودش پرسيد :
– مادر كجاست؟
به در اتاق اشاره كردم و گفتم :
– عمه توي اتاقشون هستن، صبح دكتر اومد … حالشون بهتره!
سالار به سمت اتاق عمه رفت و وارد اتاق شد. نيم ساعت بعد بيرون آمد و روي مبل نشست و گفت :
– به گوهر خانم بگو غذاي مادر و ببره داخل اتاق!
در حالي كه براي آوردن چاي مي رفتم گفتم :
– گوهر خانم رفته غذاي ميلاد رو بده، خودم براي عمه غذا مي برم!
وقتي
فنجان چاي را مقابل سالار گذاشتم نگاه كرد. كاش هيچ وقت نگاهم نمي كرد، هر
وقت اين طوري نگاهم مي كرد تمام تنم مي لرزيد و حالم دگرگون مي شد. هنوز
نگاهم مي كرد و گفتم :
– تا داغِ بفرمايين!
فنجان را برداشت و چايش
را آرام آرام خورد، گاهي از بالاي فنجان نگاهم مي كرد. وقتي چايش تمام شد،
به خود جرات دادم تا تصميمي كه روزها قبل گرفته بودم به زبان بياورم.
– پسر عمه؟
سر بلند كرد، گفتم :
– مي شه اجازه بدين من چند روز برم؟
تكيه داد و دستهايش را پر غرور در دو طرف مبل قرار داد و پرسيد :
– كجا؟
لبم را تر كردم و گفتم :
– خونه … پيش ….
حرفم را قطع كرد و گفت :
– يكبار قبلا در مورد حرف زديم، نه؟
جلوتر رفتم و گفتم :
– پسر عمه …. اگه ….
بلند و محكم گفت :
– سالار عادت نداره يه حرف رو دو بار تكرار كنه، روشنه؟
لحنش و صدايش چنان محكم و سخت بود كه اشك بي اختيار روي گونه هايم فرود آمد. سالار اشكهايم را ديد اما حركتي نكرد. بلند شد و گفت :
– غذا آماده س؟
به سمت آشپزخانه رفتم و مدتي بعد ميز آماده بود تا سالار بنشيند. وقتي نشست، گفت :
– پس چرا نمي شينين؟
در حاليكه چند قدم دور مي شدم گفتم :
– من سيرم، اشتها ندارم ….
دستانش را روي ميز گذاشت و گفت :
– غذاي مادر رو كه دادين برگردين سر ميز!
در
حالي كه از عصبانيت دلم نمي خواست فرياد بزنم به سمت اتاق عمه فخري رفتم.
عمه بي حال و رنگ پريده روي تخت افتاده بود. بلندش كردم و غذا را مقابلش
گذاشتم، گفت :
– غذاي سالار رو دادي؟
– گوهر خانم رفته غذاي ميلاد و بده، ميلاد هم سرما خورده، من غذا رو گذاشتم و الان پسر عمه دارن مي خوردن!
حرفي نزد. گفتم :
– كمك كنم بخورين؟
سرش را تكان داد. وقتي به سمت در مي رفتم پرسيد :
– سارا يا سميه زنگ نزدن؟
ايستادم و گفتم :
– چرا با گوهر حرف زدن، سارا خانم گفتن امير گلو درد داره و سميه خانم هم گفتن مهمان دارن و نمي تونن بيان!
عمه ناراحت شد اما به روي خودش نياورد، گفتم :
– عمه جون هر كاري داشتين به من بگين!
و از اتاق خارج شدم. آن سوي ميز سمت چپ سالار نشستم، هنوز شروع نكرده بود. گفت :
– مادر غذا مي خوره؟
آهسته گفتم :
– بله!
در سكوت مشغول خوردن شدم، اما گاهي زير چشمي او را تماشا مي كردم. وقتي دست از غذا كشيد، گفت :
– چاي آماده س؟
بلند شدم، گفت :
– اول غذا رو تموم كنيد!
لحن و كلامش چنان بود كه به هركس يكبار هر حرفي را مي زد، ديگر جرات مخالفت را نداشت. نشستم و به زور باقيمانده غذايم را تمام كردم.
بعد
از خوردن چاي به اتاقش رفت، من به اتاق عمه رفتم تا داروهايش را سر ساعت
بدهم. وقتي خوابيد از اتاق عمه خارج شدم و ميز را جمع كردم. براي شستن
ظرفها خود گوهر آمد و اجازه نداد بشورم. از پله ها بالا رفتم، وقتي روي
پاگرد رسيدم سالار كنار در اتاقش ايستاده بود.
بلند گفت :
– فكر مي كنين براي شما چند بار يك حرف را تكرار كرد؟
از سمت پله هايي كه به اتاق منتهي مي شد بالا رفتم و گفتم :
– پسر عمه، من كاري كردم؟
دستش
دراز شد و به پاهايم اشاره كرد. فهميدم از صداي دمپايي هايم ناراحتِ، مي
دانستم از شنيدن صداي بلند روي پله ها بيزار است. گفتم :
– ببخشيد!
بعد
خم شدم و دمپايي هايم را از پا بيرون آوردم. به اتاقم رفتم و روي تخت دراز
كشيدم و به عكس پدر و مادرم خيره شدم. دستي روي عكس كشيدم و گفتم :

مامان چه كار كنم نمي ذاره، دلم براتون تنگه، براي گلي اما سالار نمي ذاره،
چون سالارِ … نمي دونم اين همه حق و كي به اون داده؟ دلم مي خواد فرار
كنم اما هيچ كجاي اين شهر رو بلد نيستم … بابا فريد كمكم كن ..
از يك
طرف علاقه زياد من به سالار و از طرفي دلتنگي، باعث مي شد كه اين روزها
دائم گريه كنم. خانه در سكوتي سنگين گم بود، مقابل آيينه خودم را مرتب كردم
و از اتاق خارج شدم. وقتي وارد خانه ي گوهر شدم، ميلاد داشت سرفه مي كرد.
با ديدنم لبخند بي رمقي زد و سلام كرد، مقابلش روي يك صندلي چوبي نشستم.
گوهر براي آوردن چاي بيرون رفت. ميلاد نگاهم كرد، گفتم :
– بهتر شدي؟
سرش را تكان داد. رنگش زرد بود، گفت :
– چته؟
ميلاد پسر باهوشي بود، خيلي زود مي فهميد. با ميلاد راحت بودم. گفتم :
– هيچي!
خنديد و پرسيد :
– دوباره گريه كردي؟
سرم را تكان دادم و گفتم :

وقتي دلم مي گيره …. وقتي حتي يك ثانيه هم به من اهميت نمي دن … خوب
چاره اي ندارم جز اينكه گريه كنم …. سالار نمي ذاره برم، يك سال بيشتر
… دائم بهانه مي گيره …. شدم يه ….
گوهر وارد اتاق شد و با يه دنيا مهرباني گفت :
– سالومه، عمه خانم خوابيد؟
– آره!
گوهر از اتاق خارج شد. لب تخت ميلاد نشستم، دستش جلو آمد و روي دستم قرار گرفت و آهسته گفت :
– اينقدر غصه نخور، درست مي شه!
– چه طوري ميلاد؟ من اينجا رو دوست ندام …. من ….
با لحن كنايه آميز گفت :
– آدماشم دوست نداري؟
نگاهش كردم، در نگاهش هزاران سوال بود. گفتم :

بعضي وقتا حقيقت اون طور كه بايد مهم نيست و گفتنش هيج فايده اي نداره! «
پدرم هميشه مي گفت وقتي حرفي مي خوايي بزني فكر كن ببين ضرورت داره، حقيقت
داره، محبت داره؟ اگه ضرورت داشت و حقيقت داشت اما محبت نداشت هرگز نگو! »
خنديد و دستم را فشرد و گفت :
– من و مامان چي از ما هم …
ضربه اي روي سرش زدم و گفتم :
– الكي حرف ها رو قاطي نكن … خودت مي دوني منظور من چيه … لوس!
بلند
خنديد و دستي روي پاهايش كشيد، پاهايي كه هيچ حسي نداشت. نگاهم به پاهاي
لاغر ميلاد خيره شد، صدايش شاد و بي خيال گوشم را پر كرد :
– مي خواي روي پاهاي من بزني تا دلت خنك بشه؟
خنديدم و نگاهش كردم. گفت :
– با يك دست شطرنج چه طوري؟
بلند
شدم و بساط شطرنج را چيدم، با اينكه تا حدودي بازي را ياد گرفته بودم اما
باز هم مهارت ميلاد را نداشتم و او مثل هميشه از من مي برد. نفهميدم چقدر
زمان گذشت كه از خانه گوهر بيرون آمدم و داخل نشيمن نشستم. هيچ صدايي نمي
آمد. روي يك مبل نشستم و مدتي بعد صداي سرزنش آلود سالار تمام تنم را
لرزاند :
– معلوم هست شما كجايين؟
از جا پريدم و نگاهش كردم، مستقيم و اخم آلود نگاهم كرد و گفت :
– از اين به بعد هر وقت خواستن از اين قسمت بيرون بريد قبلش خبر بدين و اجازه بگيرين!
جرات هيچ اعتراضي نداشتم. سالار خشم آلود و عصباني به سمت در رفت. گفتم :
– چاي نمي خورين؟
بي
اعتنا به من خارج شد، حتي قهر و اخم سالار هم برايم شيرين بود. دوستش
داشتم و ديدن او در هر لحظه و در هر مكان دلم را آرام مي كرد و با همان
آهنگ آرام و سردي كه در حرف زدنش بود، دلم را مي لرزاند. عطر سالار كه حالا
به خوبي آن را مي شناختم بهترين بويي بود كه حس مي كردم، عطر مخصوص خود او
بود. غروب آن پاييز دلگير، سارا و سميه بدون بچه هايشان به ديدن عمه فخري
آمدند. حدود يك ساعت داخل اتاق عمه نشستند و بعد بيرون آمدند. وقتي از اتاق
خارج شدند، من داخل پذيرايي روي مبل نشسته و روزنامه مي خواندم. سميه با
ديدنم بي ملاحظه گفت :
– به جاي روزنامه خوندن مي توني براي مامان يه ليوان آبميوه ببري!
روزنامه را روي ميز گذاشتم و ايستادم. دوباره صداي پر كينه اش فضا را پر كرد :
– من نمي دونم سالار چه فكري كرده كه اين دختره ي دست و پا چلفتي رو آورد اينجا!
سارا بي حرف فقط نگاهم كرد. به چشمان ريز و بادامي سميه خيره شدم، نزديك آمد و با نفرت تمام دستش را روي صورتم گذاشت و گفت :
– مثل خيره سرها به من زل نزن و برو كمي اتاق مامان رو مرتب كن!
بعد آهسته تر از قبل گفت :
– خيال نكن پاتو گذاشتي تو اين خونه ديگه شدي يه آدم درست و حسابي، تو هنوز هم همون دختر كولي پاپتي هستي، فهميدي؟
سرم را تكان دادم و گفتم :
– بله فهميدم!
ايستادم تا آنها از در خارج شدند. بعد از رفتن آن دو، گوهر از آشپزخانه خارج شد و با مهرباني ذاتي اش گفت :
– دلخور نباش … ولشون كن اينا رو ….
در حالي كه تنم از خشم مي لرزيد، گفتم :

امشب دوباره مي رم با سالار صحبت مي كنم … اگه اين بار ديگه بگه نه ….
فرار مي كنم و به يار محمد مي گم بياد دنبالم …. نمي خوام اين جا …
گوهر دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت :

دختر خوشگل جوش نكن، توكل كن به خدا … اصل كار آقا سالار كه كاري به
كارت نداره و عمه فخري هم خدا رو شكر اذيتت نمي كنه …. تازه من كه خيال
مي كنم عمه خانم يه جورايي دوستت داره!
خنديدم و گفتم :
– لازم نيست واسه ي دلخوشي من اين حرف ها رو بزني، من خودم روز اول همه چيز و از زبون عمه فخري شنيدم.
نيم
ساعت بعد عمه فهيمه و دختر بزرگش انيسه براي ملاقت عمه آمدند. اين بار عمه
از اتاقش بيرون آمد و داخل پذيرايي نشست. هنوز نشسته بودند كه سالار آمد و
كنار عمه نشست، ساكت سنگين يك سلام كوتاه گفت و لم داد.
مدتي بعد احسان
به دنبال آنها آمد، اما ديگر اجازه ورود به آن خانه نداشت. همان داخل كوچه
منتظر شد تا آن دو رفتند. عمه به سختي از جا بلند شد و گفت :
– سرم خيلي درد مي كنه نمي تونم بشينم ببخش سالار جان!
سالار نگاهي به مادرش كرد و با لحن آرامي گفت :
– من كه گفتم از رختخواب بيرون نيايين!
عمه نگاهي به من انداخت و گفت :
– سالومه … يه ليوان آب بيار وقت قرص هامه!
وقتي از اتاق عمه خارج شدم سالار رفته بود، تصميم گرفتم بار ديگر با او صحبت كنم.
گوهر سيني چاي و يك ظرف ميوه در دستش بود. با ديدنم گفت :
– اِ …. پس چرا آقا سالار منتظر چايي نشد!
سيني را از دستش گرفتم و گفتم :
– من مي برم!
گوهر خواست اعتراضي كند اما من سريع از او دور شدم. صداي گوهر، آهسته به گوشم خورد :
– عصبانيش نكني سالومه عزيزم، آروم برو!
پشت در اتاق سالار مكث كردم و در زدم، صداي خسته و آرام او از پشت در گوشم را نوازش داد :
– بفرمايين!
داخل
رفتم و در را پشت سرم بستم. سالار روي يك كاناپه با حالتي راحت نشسته بود.
بلوز پاييزي يقه هفتي به رنگ خاكستري به تن داشت. نگاهم كرد، با آرامش
جلور رفتم و سيني را روي ميز گذاشتم. وقتي ايستادم باز نگاهم كرد، نگاه
چشمان پر رازش دلم را آشوب كرد. نفس عميقي كشيدم و منتظر شدم. سالار لب
گشود :
– ممنون!
دستانم را در هم گره كردم و گفتم :
– پسر عمه مي خواستم باهاتون حرف بزنم اگر ….
دستش بالا آمد و صريح و بي پرده گفت :
– بريد بيرون!
اگرچه از لحن كلامش رنجيدم اما ايستادم و نگاهش كردم. پا روي پا انداخت و تكيه داد و گفت :
– شنيدي؟
– شنيدم اما گفتم كه …. مي خوام با شما حرف بزنم، خواهش مي كنم پسر عمه!
حرارت
مطبوعي تمام تنم را فرا گرفت. عطر سالار، صداي گيرايش و چهره اخم آلود و
سردش را مي خواستم. حالا احساس پدرم، احساس مادرم را درك مي كردم و با تمام
وجود حس مي كردم. صداي سالار دوباره اتاق را پر كرد :
– من نمي فهمم چرا هر بار بايد براي شما چند بار تكرار كرد …. اگه راجع به رفتنِ كه بايد بگم سالار يه بار حرف مي زنه ….
جلوتر رفتم و مقابلش ايستادم و گفتم :
– ترو خدا پسر عمه … من مي خوام برم…. من اين جا …
صداي بلند سالار مثل انفجار بمب در فضاي اتاق طنين انداخت :
– بس كنيد!
صدا در گلويم گم شد و اشك بي اختيار روي گونه هايم لغزيد، هنوز ايستاده بودم كه صداي سالار دوباره در فضا پيچيد :
– چرا اين همه اصرار به رفتن دارين؟
به آكواريم بزرگ و زيباي مقابلم خيره شدم و گفتم :
– دلم براي پدر و مادرم تنگه!
حالا سالار داشت در اتاق قدم مي زد. گفت :
– اونا كه مردن! براي يه مشت خاك دلتون تنگ مي شه؟
برگشتم و نگاهش كردم، حرفي براي گفتن نداشتم. دستانش را روي سينه در هم قلاب كرد و به ديوار تكيه داد و گفت :

من هنوز نشده حرفي رو دو بار تكرار كنم اما شما مجبورم مي كنين و من اصلا
از اين رفتار خوشم نمي آد و نه از حرف زدن زياد … تا عصباني نشدم بريد
بيرون و ديگه ام راجع به رفتن فكر نكنين!
در حالي كه دستم را روي آكواريوم مي كشيدم گفتم :
– چرا نمي ذارين برم؟
سالار جلو آمد و مقابلم ايستاد، آنقدر نزديك بود كه عطر تنش، گرماي وجودش را حس مي كردم. سرش خم شد و نگاهم كرد، بعد گفت :
– ديگه نمي خوام چيزي بشنوم!
– اما من مي خوام بشنوين!
دستش با سرعت بالا رفت تا روي صورتم فرود آيد اما در بين آسمان و زمين دستش ثابت ماند، از ترس چشمانم را بستم و عقب رفتم.
چقدر اين مرد برايم ترسناك مي نمود. صداي سالار گوشم را پر كرد :
– لااله الاالله …. استغفرا….
چشم باز كردم، اما زبانم انگار لال شده بود!
سرم گيج رفت، چشمانم را روي هم گذاشتم تا بتوانم نفس بكشم. چند ثانيه روي زمين نشستم و وقتي نفسم بالا آمد، با بغضي در گلو گفتم :
– شما خيلي بي رحم هستيد!
سالار پشت به من داشت، پهناي شانه اش را مي ديدم. گفت :
– ديگه نمي خوام حتي يه كلمه هم بشنوم!
لحنش
محكم بود. از اتاق او خارج شدم و به اتاقم پناه بردم. آنقدر گريه كردم كه
چشمانم شروع به سوختن كرد. سالاري كه من مي خواستم يك انسان سرد و سخت بود،
اگر مادرم عاشق شد، عاشق مردي شد كه مهربان بود و دل رحم، اما من دل به
مردي دادم كه نه محبت مي دانست و نه عاطفه، دستور، بهانه، فرياد تنها چيزي
بود كه سالار مي دانست. با غروري كه شكسته بود آه كشيدم. موقع شام وقتي
گوهر دنبالم آمد بيرون نرفتم. وقتي وارد اتاق شد، پشت به او روي تخت داشتم.
براي اينكه نزديك تر نشود گفتم :
– سيرم، حالم خوب نيست!
از اتاق بيرون رفت اما در را نبست. پتو را روي سرم كشيدم، مدتي بعد صدايي شنيدم. سرم را از زير پتو بيرون آوردم و گفتم :
– گفتم كه نمي خوام!
گوهر شانه ام را گرفت و گفت :
– آقا سالار گفت منتظر هستن شما ميز و بچنين!
روي تخت نشستم. گوهر با حيرت نگاهم كرد و گفت :
– چشمات چي شده …. بذار ببينم!
– چيزي نيست!
خودم
را مقابل آيينه مرتب كردم و دمپايي به پا كرده و از اتاق خارج شدم. از روي
عمد دمپايي هايم را محكم روي پله ها مي كوبيدم تا صدا ايجاد كند. وقتي به
ميز رسيدم سالار پشت ميز سر جاي هميشگي نشسته بود. نگاهم نكرد. ظرف ها را
از داخل آشپزخانه برداشتم و شروع به چيدن ميز كردم. در تمام مدتي كه ميز را
مي چيدم سالار حتي ثانيه اي سر بلند نكرد. وقتي عمه فخري آمد و نشست، من
هم نشستم و هر سه ساكت مشغول شديم. اما چيزي از مزه آن برنج و خورشت
نفهميدم.
– سالومه چرا بازي مي كني؟
صداي عمه بود كه گرفته تر از هر زمان ديگر بود. نگاهش كردم و گفتم :
– سير شدم.
عمه سرش را پايين انداخت، اما به سرعت سر بلند كرد و پرسيد :
– چشمات چي شده؟
به
عمه خيره شدم، احساس كردم سالار نگاهم مي كند. دلم مي خواست بلند بگويم كه
از دست شما و پسرتون ديوانه شدم، اما نفس كشيدم و آرام گفتم :
– كمي سرم درد مي كنه!
عمه با دقت نگاهم كرد و دوباره گفت :
– سالومه چقدر بايد بهت گفت كه مثل بچه ها رفتار نكني، اون قدر بالا و پايين مي پري كه خيس عرق مي شي بعدم كه هوا سرده …
حرفي
نزدم، نگاهم به چشمان سياه سالار خيره ماند. عجيب بود به جاي آنكه از او
دلخور يا منتفر باشم، دلتنگ نگاهش بودم. انگار چيزي در قلبم اضافه شد،
انگار همه چيز در وجودم منجمد شد و زمزمه ي مبهمي در گوشم پيچيد. نگاه
سالار چشمانم را نوازش داد، اگرچه نه مهري داشت و نه گرمايي. انگار در سكوت
سنگين سالار و نگاه بي حرفش يك صدايي بود كه بايد مي شنيدم، صداي عمه موجب
شد كه نگاه از او بگيرم.
– سالومه غذاتو تموم كن!
بلند شدم و بي حرف مشغول جمع كردم ظرفها شدم. عمه گفت :
– پس گوهر خانم كجاست؟
– توي آشپرخونه، دستش بنده حتما!
وقتي به آشپزخانه رفتم گوهر خانم داشت گاز را تميز مي كرد. با ديدنم لبخند زد و گفت :
– دستت درد نكنه!
– خواهش مي كنم كاري نكردم!
وقتي
برگشتم، گوهر هم پشت سرم آمد و يك فنجان چاي آورد. سالار نگاهش به نقطه اي
دور خيره مانده بود. عمه سرفه مي كرد و آهسته حرف مي زد، سالار سر به زير
گوش مي داد. وقتي عمه ايستاد رو به من گفت :
– سالومه برام آب بيار!
دلم
نمي خواست با سالار تنها باشم، بنابراين بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. بعد
داروهاي عمه را دادم و اتاقش را كمي مرتب كردم و از آنجا خارج شدم

از
روي عمه با سر و صدا از پله ها بالا رفتم، هنوز دستگيره ي در اتاق را
نگرفته بودم كه صداي قدم هاي سالار به گوشم خورد. برگشتم و بي آنكه بخواهم
او را ديدم كه با خشمي آشكار نگاهم مي كند، دلم لرزيد و دستم به در قلاب
شد. صدايش پيچيد :
– بيايين اينجا دختر خانم!
و داخل اتاقش رفت. مدتي
مردد ايستادم، اما بالاخره قدم برداشتم و به سمت اتاق سالار رفتم. قلبم
مثل يك پرنده زخمي خودش را به ديواره ي دلم مي كوبيد. وقتي وارد اتاق شدم،
ايستاده بود و حياط را تماشا مي كرد. ساكت ايستادم و منتظر بهانه بعدي او
شدم. دقايقي طولاني طول كشيد تا اينكه صدايش در آمد :
– قصد جنگ دارين؟ اين بار چندمه كه به شما مي گن بي سر و صدا راه برين؟
حرفي نزدم. برگشت و خيره نگاهم كرد، چقدر چشمان سياهش برق مي زد. گفتم :
– نه، پدرم جنگ يادم نداد!
جلو آمد و گفت :

اما رفتار شما چيزي غير از اين نشون مي ده، از روزي كه اومدين من دائم
دارم به شما گوشزد مي كنم؛ خستم كردين كاري نكنين كه من عصباني بشم و گرنه
….
با غرور مخصوصي حرف مي زد. انگار روي موجهاي خشمگين دريا راه مي رفتم. گفتم :
– اشتباه كردين منو به خونه راه دادين پسر عمه!
دستش عصباني روي موها كشيده شد و گفت :
– هيچ كس حق نداره با من اين طوري حرف بزنه دختر خانم، اگه حرفي نمي زنم روي حساب بچگي شماست وگرنه …
جلو رفتم، آنقدر نزديك تا نفسش را حس كنم. سالار يه قدم عقب رفت. گفتم :
– بذاريد من برم … من ….
– علت اين همه اصرار چي مي تونه باشه؟
نگاهش كردم مستقيم از ته دل، با تمامي وجود. نگاه از من گرفت. گفتم :
– اگه بمونم ممكنه براي همه دردسر درست بشه … و من نمي خوام كه ….
رفت توي حرفم و گفت :
– دارين تهديد مي كنين؟
– نه … به روح بابا فريدم نه … شما رو قسم به هر چي مي پرستين …. به جدتون قسم مي دم كه بذاريد برم …
نفس عميقي كشيد و نشست. گفت :
– اين جا زندانه يا قفس؟ شما دارين به من توهين مي كنين با اين رفتاري كه شما دارين!
– به جون خودم نه پسر عمه … من هيچ وقت نه به شما و نه به عمه فخري نمي خوام بي احترامي بكنم فقط …
سالار منتظر نگاهم كرد و من ساكت شدم. جلوي مبل مقابل پاهايش ايستادم و گفتم :
– من نمي خوام باعث ناراحتي شما يا عمه بشم … پس بذاريد برم …
سرد و كوتاه گفت :
– اما شديد … شما مدام دارين منو ناراحت مي كنين! شما مدام منو عصباني مي كنيد!
دستانش
را از هم باز كرد، بلوز روي تنش كشيده مي شد و گردن پهن و روشنش برق مي
زد. دلم مي خواست سرم را در آغوش او بگذارم. يك لحظه نمي دانم چه شد، حركت
دلنشين او، اخم زيباي او و صداي گيرايش مرا افسون كرد و نفهميدم چه مي گويم
يا چه مي خواهم بگويم. اختياري نداشتم و گفتم :
– من عاشق شما شدم!
سالار فقط نگاه كرد، نه مژه زد و نه نفس كشيد. ادامه دادم :
– من به شما دلبسته ام … من به شما وابسته شدم … توي قلبم فقط شما …
بلند شد و از من دور شد. گفتم :
– به خاطر اينكه نمي خوام دردسر درسته بشه، من مي خوام و بايد برم!
برگشت و مقابلم خم شد. با تهديد و با لحني كه لرزش داشت و مثل هميشه نبود، گفت :
– شما عقلتون رو از دست دادين؟
– نه من حقيقت رو گفتم …. هر چي توي دلم بود، من شما رو دوست دارم … اون قدر زياد كه باور نمي كنيد.
لبخند
زد، براي اول بار در حضور من و لبخند شيرينش برايم زيبا و جالب بود. چهره
اش به قدري تغيير كرد كه دلم را لرزاند. دستي به صورتش كشيد و گفت :
– مسخره س! دختر خانم شما چند سالتونه؟ شرط مي بندم كه هجده رو ندارين!
نگاهم
روي شال سبز سالار كه روي ميزش بود خيره ماند، به سمت ميز رفتم و شال را
برداشتم و بو كردم. اين شال وقتي دور گردن سالار بود بسيار زيبا بود. گفتم :
– وقتي اين شال رو مي ندازين من خيلي دوست دارم!
سالار نشست و نگاهم كرد. بي آنكه نگاهش كنم، گفتم :

نمي خوام عاقبتم مثل عاقبت پدر و مادرم بشه …. من مي خوام برم و اگه شما
نذارين فرار مي كنم! من مي دونم شما و همه ي اقوام شما از من متنفر هستين!
سالار دوباره ايستاد و نزديك آمد، درست رو به روي من؛ در نگاهش هيچ چيز نديدم جز سرگرداني. صداي محكم او بلند به گوشم رسيد :
– ديگه نمي خوام حرفي بشنوم يا جلوي من ظاهر بشين!
– پسر عمه عاشق شدن كه گناه نيست، هست؟
دوباره نگاهم كرد و من ادامه دادم :

من نمي خوام باعث ناراحتي شما و عمه بشم … مي دونم كه اگه بمونم ديگه
راه فراري ندارم … بابا فريد هميشه مي گفت هر چي توي دلت هست به زبون
بيار، منم از اون ياد گرفتم …
يك لحظه دست سالار با بي رحمي بالا رفت و
محكم روي صورتم جا گرفت. آنقدر محكم كه برق از سرم پريد، گيج به ديوار
خوردم و شال سبز سالار از دستم رها شد. صداي سالار مثل يك صداي محو در گوشم
طنين انداخت :
– مي ري توي اتاقت و همه چيز رو فراموش مي كني …. سعي
نكن اون روي منو بالا بياري … من اگه تو رو آوردم فقط خواسته ي كسي بود و
بس … نه به ميل خودم … من هيچ علاقه اي به شنيدن اين حرفهاي مزخرف
ندارم … عشق كلمه اي كه توي اين خونه همه ازش متنفر هستن … مي فهمي؟
ايستادم، شال را روي ميز گذاشتم و با غروري شكسته و دلي زخم دار به سمت در رفتم. كنار در ايستادم و گفتم :

دوستتون دارم خيلي زياد منو ببخشين … بهتون دلبستم منو ببخشيد …
ناراحتتون كردم منو ببخشين … من مي رم توي سلول خودم و ديگه م بيرون نمي
آم.
ادامه ندادم و از اتاق خارج شدم. نمي دانستم اعتراف كردن به عشق مي
تواند اين همه راحت باشد، بي هيچ ترسي گفتم اما پاسخي نشنيدم. عشق من به
سالار يك طرفه بود. راست مي گفت سالار، عشق در اين خانه پوچ و بي معني بود،
همه از عشق بيزار بودند و باعث آن مادر من بود. مادر مهربان من!
از آن
شب به بعد تا يك هفته از اتاق خارج نشدم. نه به اصرار گوهر و نه به اصرار
عمه فخري، خودم را به پا درد و كمر درد مي زدم تا وقتي كه سالار در خانه ست
از اتاق خارج نشوم. اگرچه دلم براي آن نگاه موقر و بي حرف تنگ بود، اما
صبر مي كردم و در سكوت و تنهايي در كنار عكس پدر و مادرم روزها را شب مي
كردم. در آن يك هفته به ديدن ميلاد هم نرفتم، حتي نامه گلي هم در آن هفته
مرا خوشحال نكرد.
صداي باران موجب شد چشم باز كنم، هوا ابري و نيمه
تاريك بود. ساعت از ده مي گذشت و من تا آن موقع صبح خواب بودم، بلند شدم و
خودم را مرتب كردم. درست هشت روز مي شد كه سالار را نديده بودم. داشتم
موهايم را مي بافتم كه گوهر وارد اتاقم شد. با ديدنم لبخند زد و گفت :
– بهتري!
نگاهش كردم و گفتم :
– آره خوبم!
سيني صبحانه ام را كنار در گذاشت و گفت :
– ميلاد رو نمي بيني؟ خيلي ناراحته، نمي تونه بياد خودت كه مي دوني!
روسري روي سرم انداختم و گفتم :
– چرا الان مي رم مي بينمش، عمه فخري كجاست؟
به سمت پنجره رفت و گفت :
– توي نشيمن نشسته و با تلفن صحبت مي كنه …
بي آنكه چيزي بخورم پايين رفتم. عمه روي مبلي لم داده و فكر مي كرد. با شنيدن گامهاي من سر بلند كرد و نگاه كرد. سلام كردم، گفت :
– چه عجب، حالا خوب شدي؟
– خوبم، عمه ببخشيد اين يك هفته نتونستم ….
دستش را بلند كرد و سرش را تكان داد، ادامه ندادم. عمه بلند شد و به اتاق رفت. من هم به سمت خانه ي گوهر رفتم.
ميلاد
با ديدنم مدتي خيره نگاهم كرد و بعد با چرخش به سمت من آمد و دستش را دراز
كرد، سلام كرد و دستش به آرامي دستم را لمس كرد. لبخند زدم و گفتم :
– سلام!
مقابلش نشستم، ميلاد هم كمي دورتر رفت و منتظر نگاهم كرد. وقتي سكوتم را ديد، گفت :
– چقدر لاغر شدي!
خنديدم و گفتم :
– راستي؟
سرش را تكان داد. صداي باران آوازي غمگين داشت. گفتم :
– صداي بارون دلگير نه؟
حرفي نزد. وقتي نگاهش كردم، پرسيد :
– سالومه تو چته؟
به نقاشي هاي دور تا دور ديوار خيره شدم و گفتم :

هيچي فقط احساس مي كنم دارم ديوانه مي شم، احساس مي كنم توي يه قفس دارم
جون مي دم، ميلاد انگار دارم تموم مي شم! مثل يك قناري كه توي يه قفس طلايي
بال بال مي زنه!
دستي روي چرخ ويلچرش كشيد و گفت :
– باز با سالار حرف زدي؟
– آره، به جاي جواب يك سيلي محكم زد توي گوشم.
ادامه ندادم. ميلاد با حيرت گفت :
– پس مامان مي گفت صورتت كبود شده به خاطر اين بود؟
– آره، اون اصلا نمي شنوه، نمي خوام نا شكري كنم اما خوب گاهي به خدا

رمان نازکترین حریر نوازش قسمت7


صبح
وقتي چشم باز كردم، ساعت هشت نشده بود. شب را بي شام خوابم برده و حالا
چقدر احساس گرسنگي مي كردم. آماده شدم و آرام و بي صدا به آشپزخانه رفتم و
چاي آماده كردم، بعد پشت ميز نشستم و مشغول خوردن صبحانه شدم. هيچ كس بيدار
نشده بود، حتي سالار. وقتي صبحانه ام را تمام كردم، به سمت حياط رفتم و
بالاي ايوان ايستادم و به صبح سرد و مه گرفته خيره شدم. احساس لرزشي تمام
تنم را فرا گرفت و صداي در موجب شد برگردم. سالار آماده رفتن بود. نگاهم
كرد و از نگاهش آتشي داغ و شعله ور از نوك پا تا فرق سرم را پُر كرد. با
اين كه يك شب بود او را نديده بودم اما دلتنگش بودم. لبخند زدم و با ديدن
سالار تمام كينه ها و ناراحتي هايم از بين رفت.
– سلام پسرعمه ، صبح به خير!
آهسته
پاسخ مرا داد و از كنارم دور شد، عطر آشناي سالار موجي لذت بخش در تمام
وجودم جاري كرد. هنوز از پله هاي ايوان پايين نرفته بود كه صدايش زدم :
– پسرعمه!
ايستاد و نگاهم كرد، نگاه سياهش در آن وقت صبح برقي خيره كننده داشت. منتظر بود، گفتم :
– هيچي!
و
رفت. مي خواستم دوباره راجع به رفتن با او حرف بزنم، اما دلم نيامد اول
صبح ناراحتش كنم. دلم مي خواست به او بگويم صداي قلبم را گوش كن، چشمانم
حقيقت را مي گويد، باور مي كني؟ دلم مي خواست از او بپرسم آيا درون سينه تو
هم قلبي هست؟ تا خر خره درون غم و درد غرق شدم. سالار مثل يك رنگين كمان
بود، مي آمد و خيلي زود هم مي رفت اما اثر آن گرمي و زيبايي تا تكرار بعدي
در دلم و ذهنم باقي مي ماند. وقتي دوباره مي آمد عشق هم مي آمد، رنگ رنگ
اين رنگين كمان زيبا و گرم تمام تنم را به لرزه مي انداخت و دنياي من با
اين رنگين كمان زيباتر از هميشه مي شد و عبور از چهار فصل زندگي را برايم
آسان مي كرد. زندگي عجب بازيهايي داشت. روزگاري پدرم از اين خانه رانده شده
بود تنها به جرم عشق و حالا من آمده بودم تا دوباره آن عشق را از سر
بگيرم. عشق سالار مثل يك حس شيرين و مطبوع در تمام تنم ريشه دوانده و
اتصالي عميق در من نسبت به او ايجاد كرده بود. دلتنگ و بي قرارش مي شدم و
برايش اشك مي ريختم اما در پاسخ، يك نگاه سرد و خاموش مي گرفتم و همين
برايم بس بود. عجيب بود عشق و عجيب بود قدرت چشمان سرد پر از راز سالار كه
مرا غرق خود كرده بود!
– سالومه؟
نگاهم گردش كرد و روي هيكل كوتاه و
چاق گوهر خيره ماند. با ديدنش لبخند روي لبم نشست و به آغوشش پريدم. گوهر
مثل يك مادر مهربان مرا بوسيد و نوازش كرد. بعد از يك احوالپرسي گرم و
صميمي به سمت در رفت و من با شوق از پله ها پايين رفتم تا ميلاد را ببينم.
بوي عطر كاج و تنه درختان و بوي خاك نم زده حسي زيبا درونم ايجاد كرد. درِ
خانه گوهر مثل هميشه باز بود، كنار در اتاق ميلاد ايستادم و بلند گفتم :
– صاحبخونه مهمون نمي خوايين؟
صداي شاد و بي رياي ميلاد در فضا موج برداشت :
– خيلي وقتِ منتظر اين مهمون هستم!
ميلاد با چشمان روشن و درشتش نگاهم مي كرد، مرتب و تميز روي ويلچر نشسته بود. دستش را به گرمي فشردم.
– دلم برات تنگ شده بود!
ميلاد خنديد و لبهاي صورتي اش را از هم باز كرد :
– منم همينطور، مامان مي خواست فردا بياد اما من گفتم همين امروز …. خوب چه خبر؟
روي صندلي چوبي نشستم و به پاهاي مثل چوب ميلاد خيره شدم :
– هيچ! خيلي تنهام وقتي شما نيستيد بيشتر، عمه كه با من قهر كرده، سالارم كه مي دوني …
ميلاد نزديك تر آمد و پرسيد :
– عمه ديگه چرا؟
– نمي دونم … بي دليل خودش و دختراش با من قهر كردن و هرچي دلشون خواست به من گفتن … به خدا موندم حيرون كه چي گفتم ….
ميلاد مشتي شكلات مقابلم گرفت و گفت :
– دهنت رو شيرين كن!
خنديدم
و خنده ام باعث شد كه ميلاد هم لبخند بزند. تا نزديك هاي ظهر با ميلاد حرف
زديم، در مورد نقاشيهاي ميلاد، خواهر ميلاد، پاهاي ميلاد و عمه فخري،
نزديك ظهر بود كه با آرامشي دلنشين وارد نشيمن شدم. عمه فخري گوشه اي لم
داده بود، زير چشمي نگاهم كرد. سلام كردم، پاسخ او سرد و كوتاه و آرام بود.
به سمت آشپزخانه رفتم. عمه پشت سر هم سرفه مي كرد، برگشتم و گفتم :
– عمه جون باز سرما خوردين؟
حرفي نزد، بي اعتنايي عمه برايم حيرت آور بود. دوباره بوي خوش غذاي گوهر تمام فضا را پر كرده بود :
– خسته نباشين!
خنديد و به كارش ادامه داد. گوشه اي نشستم و گفتم :
– يه خانمي اومد خونه رو تميز كرد!
نگاهم كرد و گفت :
– آره … مي دونم، قراره هقته اي دو روز بياد براي تميز كردن خونه …. اين طوري كار من هم سبك تر مي شه!
بعد دوباره به كارش ادامه داد و گفت :
– ميري ميز و بچيني؟
بي
آنكه حرفي بزنم، وسايل را بيرون بردم و مشغول چيدن ميز شدم. طي اين مدت
چيدن ميز را خيلي راحت ياد گرفته بودم. وقتي آماده شد بالا رفتم. دلم نمي
خواست باعث ناراحتي سالار و عمه بشوم، نبابراين به اتاق پناه بردم. تازه
نشسته بودم كه گوهر نامه ي گلي را برايم آورد. با ديدن نامه ي گلي خوشحال و
شاد به سمت تختم رفتم. گوهر گفت :
– بذار بعد از ناهار!
– من براي ناهار پايين نمي آم!
– چرا؟
حرفي
نزدم او هم اصرار نكرد و رفت. صداي ترمز ماشين سالار روي سنگفرش حياط دلم
را تكان داد ايستادم و از گوشه ي پنجره طوري كه مرا نبيند بيرون را تماشا
كردم. صداي دل آدمِ منتظر مثل صداي يك بمب ساعتي توي ذهن مي پيچه، از پشت
اين پنجره به عجيب ترن و دوست داشتني ترين مرد عالم خيره شدم. عشق سالار
درون رگهاي من جاري بود، با ديدن سنگيني و وقار او، آرامشي توام با لذت
تمام وجودم را فرا گرفت و تصميم گرفتم چند وقتي مقابل او ظاهر نشوم. وقتي
وارد شد و ديگر نديدمش روي تخت نشستم و به نامه گلي خيره شدم.
«سلامي از روي دلتنگي به سالومه :
سالومه
عزيز مي دونم برات خيلي سخته براي منم سخته، دوري از تو، ناراحتي تو و
نديدن تو، هر چي به بابا اصرار مي كنم فقط سرش رو پايين مي اندازه و آه مي
كشه، دلم مي خواد كله سالار رو بكنم چرا نمي ذاره بيايي، بعضي وقتا فكر مي
كنم نكنه تو رو دوست داره و نمي خواد بري، اما با تعريفايي كه تو مي كني
اون با خودشم قهره… سالومه بذار برات از اين جا بگم هوا خيلي سرد نيست…
نه مثل اونجا… صبح مي رم به بچه ها درس مي دم تا ظهر اما دائم يه اتفاقي
يه چيزي پيش مياد كه ياد تو مي افتيم و بچه ها از تو حرف مي زنن….
سالومه دوباره قبيله اومده چند روزي مي شه…. ديروز يكي اومد سراغ تو رو
گرفت نمي دونم كي بود اما بابا مي شناختش، جاي تو خالي…»
نامه را تا
كردم و به فكر فرو رفتم. دوباره ياد قبيله، ياد گلي غمي بزرگ در دلم ايجاد
كرد. مدتي طول كشيد تا انتهاي نامه را خواندم، نه يكبار بلكه چند بار، آخر
سر هم نامه را ريز ريز كردم چرا كه در اين خانه نمي شد چيزي را پنهان كرد.
گوهر غذايم را بالا آورد و بي حرف بيرون رفت، غذايم را تنهايي تمام كردم و
روي تخت دراز كشيدم و نفهميدم چه مدت گذشت كه پلكهايم كم كم سنگين شد.

***

ده
روز مي شد كه سالار را نديده بودم، حتي يك ثانيه، تنها وقتي مي آمد و مي
رفت از پشت پنجره تماشايش مي كردم. رفتار عمه هنوز هم سرد و قهرآلود بود و
من خودم را با ميلاد و كتابهايش مشغول مي كردم تا درد تنهايي كمتر آزارم
دهد. نشنيدن صداي گرم و دلنشين سالار، نديدن چشم هاي سياه و جذاب سالار
كلافه ام كرده بود اما چاره اي نداشتم. طي اين مدت كوتاه كه برايم چند سالي
مي گذشت چند بار ديگر دختراي عمه و همچنين عمه فهيمه به آنجا آمده بودند و
هر بار رفتارشان بدتر از قبل بود و مرا آزار مي دادند، عجيب اينكه عمه هم
سكوت مي كرد. با آمدن مهين، زن كارگري كه هفته اي دوبار براي نظافت مي امد
ديگر هيچ كاري براي انجام دادن من نبود، وقتم را با خواندن كتابهايي كه
ميلاد برايم مي آورد پُر مي كردم…..
صبح بود و برخلاف روزهاي قبل عمه
داخل نشيمن نبود. از گوهر سراغ عمه را گرفتم كه گفت بيمارست و من براي
ديدنش به اتاق او رفتم. عمه بي حال و خسته روي تختش افتاده بود، فشارش بالا
بود و اين را از حرارت و ملتهب بودن صورتش فهميدم. برايش ليواني آبميوه
گرفتم و بردم، عمه نگاهم نمي كرد اما آبميوه را تا ته سر كشيد. قرص هايش را
سر وقت دادم و قبل از آمدن سالار غذايش را كه گوهر مخصوص درست كرده بود
دادم. عمه بي ميل بود اما من غذا را آرام آرام به او خوراندم. وقتي دوباره
دراز كشيد ظرفها را جمع كردم و قبل از اينكه سالار وارد ساختمان شود به
اتاقم رفتم. قلبم مثل يك پرنده كوچك و بي تاب خودش را به ديواره سينه ام مي
كوبيد و براي ديدن سالار بي قرار بود، اما عقلم با بي رحمي پا روي دل مي
گذاشت.
بيماري عمه يك هفته طول كشيد. دوباره دكتر آمد و دخترانش تنها يك
بار براي عيادتش آمدند. بعد از يك هفته حال عمه كاملا خوب شد و توانست از
اتاقش خارج شود. تمام يك هفته سرگرم پرستاري از عمه فخري بودم گرچه او حتي
يك كلام هم حرفي با من نمي زد اما با تمام نيرو از او پرستاري كردم و او بي
اعتنا و سرد با من رفتار مي كرد.

***

زمستان هم از
راه رسيد، سرد و خاموش و سنگين. حياط در خوابي عميق فرو رفته بود و من
ساعتها از پشت پنجره بخار گرفته ي اتاقم اين سردي و خاموشي را تماشا مي
كردم. انگار پيكرم در سراشيبي مي رفت، دچار سرگشتگي درون خويش بودم و تمام
تلاشم براي اب كردن يخ دل سالار بي نتيجه مانده بود و حالا با گذشت روزها
از نديدنش و نگرفتن يك سراغ از طرف سالار، ديگر مطمئن شدم كه عشق من نسبت
به سالار يك طرفه است. چشمان سرد و مغرور سالار يك جواب داشت (نه). اما آن
قامت بلند و گردن برافراشته، آن گامهايي كه دليرانه برداشته مي شد مرا لحظه
به لحظه به سوي خود فرا مي خواند. سالار مردي متدين، با خدا و باوقار بود و
بي گمان هر زني آرزوي چنين مردي را داشت. اگرچه لبخندي نداشت، اگرچه مهري
درون ني ني چشمان سياهش ديده نمي شد، اما من علاقه اطرافيان به او را مي
ديدم. چگونه مي توانستم كلمه اي پيدا كنم كه تمامي ابعاد عشق و محبتم را به
سالار نشان دهم.
به آسمان خيره شدم، آسمان با ابرهاي پراكنده اش آرامشي
مرموز و شگفت زده داشت. نگاهم سرگردان بود و دلتنگ به جستجوي كسي بودم كه
او را نمي يافتم. حالا نديدن سالار اگرچه برايم شكنجه آور و دردناك بود اما
عادت كرده بودم كه او را پنهاني ببينم و صدايش را پنهاني بشنوم، همين مرا
كمي آرام مي كرد. سالار در صحبتهايش با عمه فخري يا ديگران هيچ سراغي از من
نمي گرفت و اين سردي و بي اعتنايي، آتش درونم را بيشتر و بيشتر مي كرد.
پدرم هميشه مي گفت « ارزش انسان در پيروزي هايش نيست بلكه در تلاش براي
رسيدن به هدف و پيروزي است» و من تلاشم را كردم براي وارد شدن به قلب يخي
سالار، اما قلب سالار دري نداشت. اگر مهري داشت و علاقه اي، تمامش را معطوف
به خدا مي كرد. سالار در اين دنياي خاكي دلش راكاملا خالي از هر چيز دنيوي
كرده بود و تمام اوقاتش به سردي مي گذشت و تنها وقتي با خدا راز و نياز مي
كرد قلبش نرم مي شد و صدايش مهربان!
در خانه عمه فخري و سالار، هرگز
صداي يك موسيقي شنيده نمي شد، نه بي حجابي و نه حرف زشتي. سالار در آن لباس
سياه و با آن شال سبز و چهره نوراني قلبم را به لرزه مي انداخت و من بي
صبرانه منتظر يك ماه محرم ديگر و يك ماه رمضان ديگر بودم تا سالار را با آن
چهره نوراني، با ان محاسن سياه و براق ببينم. دلم براي ان نگاه سخت و
سنگدلانه تنگ بود….
كسي به در كوبيد و مرا از افكار درهم بيرون كشيد :
– بفرمايين!
گوهر بود كه با لبخند هميشگي اش نگاهم كرد و گفت :
– ميلاد كارت داره، مي ري پيشش؟
– البته!
و به سرعت از اتاق خارج شدم. 
ميلاد
هم در ان زمستان غبارآلود و تاريك بي حوصله بود و رفتن من به كنارش براي
هردوي ما خوب بود. ميلاد هوس كرده بود كمي در حياط گردش كند و من با
پوشاندن لباس مناسب، او را در حياط همراهي كردم. برف ريزي كه شب قبل روي
شاخه هاي عريان نشسته بود حياط را زيباتر نشان مي داد.
– سالومه زمستون خيلي قشنگه نه؟
نگاهي به دور تا دورم انداختم و گفتم :
– خونه خودمون كه بوديم زمستون خيلي قشنگ بود، اما حالا برام جز دلتنگي و غم چيزي نداره…
ميلاد حرفي نزد و من ادامه دادم :

مي دوني ميلاد، فكر مي كنم اگه تو و مادرت هم نبودين من چه كار مي كردم،
بي شك ديوانه مي شدم. الان نزديك به دو ماهه كه عمه با من حرفي نزده، من
تنها راه مي رم، تنها غذا مي خورم و تنها با خودم حرف مي زنم. وقت مهماني
جرات پايين امدن ندارم و حتي يك نفر نيست كه سراغم رو بگيره. نامه هاي گلي و
بودن شما موجب مي شه من هر صبح بلند بشم، اينا همه بيگانه اند!
ويلچر را نگه داشت، با مهارت چرخيد و نگاهم كرد. نگاهم را به آسمان دوختم و صداي ميلاد را شنيدم :
– سالار چي؟
كمي
فكر كردم، سالار برايم بيگانه نبود. عزيزترين كسي بود كه دوستش مي داشتم و
براي ديدنش دلم بي قرار بود. صداي ميلاد دوباره تكرار شد :
– سالار چي، فكر نكنم اونم مثل بقيه باشه، هست؟
– نه نيست، از همه بي مهرتر و سنگدل ترِ.
ميلاد خنديد و گفت :
– اما من بهت مي گم كه سالار با همه فرق داره، اون برخلاف ظاهرش دل بزرگي داره….
خنديدم و ويلچر را به سمت انتهاي حياط هل دادم، صداي ميلاد به گوشم رسيد :
– گاهي فكر مي كنم كاشكي مي شد مداد زندگي ما آدما يه پاك كن داشت…. مثل مداد پاك كن بچگي يامون.
با حيرت پرسيدم :
– چرا؟
– براي اينكه قسمتهاي بد و زشت زندگي رو پاك كنيم، اون قسمت هايي رو كه نمي خواييم وجود داشته باشه!
خنديدم و گفتم :
– آره خوب بود.
نيم
ساعت بعد وقتي وارد خانه شدم، نزديك آمدن سالار بود. به اتاقم رفتم و خودم
را با خواندن مجله سرگرم كردم نمي دانم چقدر وقت گذشت كه صداي در موجب شد
سر بلند كنم، گوهر بود. با ديدنش پرسيدم :
– به اين زودي وقت ناهار شد، پس كو سيني؟
دستانش را در چارچوب گذاشت و گفت :
– آقا سالار كارت داره!
قلبم
مي خواست از جا بيرون بزند، نفس عميقي كشيدم و موجي از خون روي گونه هايم
جاري شد. گوهر رفت و من حيرت زده و بي تاب مقابل آينه ايستادم تا خودم را
مرتب كنم. نمي دانم چند دقيقه طول كشيد تا از پله ها پايين رفتم. سالار سر
به زير با عمه فخري پشت ميز غذا نشسته بودند، بعد از اين همه مدت ديدن
سالار از نزديك تمام تنم را داغ كرد. چهره سالار گرفته بود. با صدايي كه مي
لرزيد سلام كردم. پاسخ سرد و كوتاهي از جانب عمه شنيدم، اما سالار هنوز
جوابي نداده بود. نگاهم به سالار بود كه صداي سنگينش مثل آوايي شيرين در
فضا طنين انداخت :
– بشين!
پشت ميز نشستم و با دلهره به مقابلم خيره
شدم. چطور توانسته بودم اين همه مدت از او فاصله بگيرم، لباس خاكستري
زمستاني پهناي سينه اش را بيشتر نشان مي داد. منتظر و بي صبر دستانم را
درهم مي فشردم تا اينكه احساس كردم سالار نگاهم مي كند، سر بلند كردم. دو
گوي سياه چشمان سالار مرا تماشا مي كرد، عجب نگاه پر جذبه اي بود اين نگاه
سياه كه جرات خيره شدن به آن را نداشتم. صدايش در سكوت سنگين و عميق سالن
پيچيد :
– شما حتما خانم فرخ لقا رو مي شناسين؟
با حيرت سر بلند كردم و سرم را تكان دادم و سالار تكيه داد، پر غرور و بي اعتنا، ادامه داد :
– پسرش رو هم كه مي شناسين؟
– بله!
سالار
سكوت كرد، فضا بوي تهديد مي داد. يك بوي عجيب كه خوشايندم نبود. به عمه
چشم دوختم، نگاهش به سالار بود. نوعي سكوت بَد در فضا سايه انداخت. لب هاي
برجسته سالار، خيلي ملايم و سخت روي هم لغزيد و از هم باز شد :
– آقا ماني از شما خواستگاري كرده و …..
ادامه
نداد و من حيرت زده به چشمان سالار خيره شدم، ابروهايش در هم بود و از
نگاه بي تفاوتش چيزي مشخص نبود. آب سردي روي تنم ريختند، قلبم به درد آمد و
آه كشيدم. در مقابلم مردي خردمند، پر صلابت و سرشار از ذكاوت و مملو از بي
مهري نشسته بود و من خوشبختانه و يا متاسفانه دوستش داشتم با تمامي دلم و
به اندازه تمامي چيزهاي خوب دنيا او را مي خواستم و حالا اين مرد با كمال
بي رحمي مرا به ديگري پيشكش مي كرد. زبانم به ته حلقم چسبيده بود. مژه هاي
سالار روي هم رفته بود انگاري داشت خودش را از دست فكري سمج رها مي كرد.
سرم را تكان دادم تا حرف ها را دوباره در ذهنم تكرار كنم كه صداي سالار اين
بار محكم به گوشم خورد :
– شنيدين؟
عطر گس و آشناي سالار را حس مي
كردم، بوي آشناي او آرامم كرد. نگاهش كردم با تمامي عشق و محبتي كه در خود
سراغ داشتم، كاش مي شد فرياد زد اما سالار نگاه از من گرفت. لب هايم از هم
باز شد :
– بله شنيدم!
صداي سالار نامهربان بود :
– من از جانب …
تند رفتم توي حرفش و قاطع گفتم :
– اما من قصد ازدواج ندارم …. من …..
عمه فخري بعد از روزها صدايش در آمد :

تو خيال كردي كي هستي دختر؟ ماني هم تحصيل كرده س و هم بسيار با فهم و با
شعور. همه ي دخترهاي فاميل آرزوشو دارن، اما حالا چي شده كه تو رو انتخاب
كرده ما هم متعجب هستيم. درست فكر كن، ماني از نظر من و سالار ايرادي نداره
و تو مي توني جواب مثبت بدي!
كسي گلويم را فشرد. با اميدواري به سالار خيره شدم :
– ولي پسر عمه، من نمي خوام …
سالار نگاهم نمي كرد. عمه ادامه داد :
– تو مي توني با اون خوشبخت بشي!
ايستادم و رو به عمه گفتم :

عمه جون از اينكه به فكر خوشبختي من هستين ممنوم، اما من نمي خوام ازدواج
كنم … اگرم خيلي از دست من خسته هستين همين فردا نامه مي نويسم به يار
محمد بياد منو ببره … هر چند كه من روزهاست مي خوام از اينجا برم!
عمه با خشم گفت :
– برو بالا سالومه!
و
من به سرعت آنجا را ترك كردم. انتظار داشتم سالار حرفي بزدند كه به نفع من
باشد اما نگفت. صداي عمه در ذهنم تكرار شد « از نظر من و سالار ايرادي
نداره .»
از ناراحتي حتي به سيني غذايي كه گوهر آورده بود نگاه نكردم،
نه ميل به غذا داشتم و نه دلم مي خواست كسي را ببينم. فقط راه مي رفتم و
راه مي رفتم، دنيايي كه از سالار براي خود ساخته بودم به يكباره از هم
پاشيده بود. سالار مرا نمي خواست شايد به دليل كينه اي كه از گذشته داشت
شايد هم مي دانست كه من لياقتش را ندارم. زمان اگرچه دير مي گذشت اما
نفهميدم چگونه گذشت كه وقتي به آسمان خيره شدم اولين ستاره هاي كم رمق در
آسمان مي درخشيدند و شب شده بود و من سرگردان به آسمان نگاه مي كردم. وقتي
گوهر با سيني شام به اتاق آمد، بي حال روي تخت افتاده بودم. صدايش را شنيدم
:
– خدا مرگم بده تو كه ناهارتم نخوردي!
حرفي نزدم، روي تخت نشستم و اشكهايم را پاك كردم. گوهر با ناراحتي نگاهم كرد و گفت :
– چرا گريه كردي؟
وقتي
سكوتم را ديد با ناراحتي از اتاق خارج شد. سرم سنگين شده بود و مثل يك
بازار شلوغ و پر همهمه صدا مي كرد. آشفته و دلتنگ و ناراحت به عكس پدر و
مادرم خيره شدم، نمي دانم سرنوشت چه بازي برايم پيش بيني كرده بود اما هرچه
بود سخت و غمناك بود، خدا هر چه مي خواست همان شب مي شد و من كاري نمي
توانستم انجام دهم. هنوز از رنج و غربت رها نشده بودم كه صداي گامهاي سنگين
سالار را شنيدم كه به اتاقش مي رفت، مثل فنر از جا پريدم و صورتم را پاك
كردم و در را گشودم. ايستادم تا سالار وارد اتاقش شد و در را بست، آهسته و
با گامهايي لرزان از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق سالار رفتم، پشت در، نفس
بلندي كشيدم و آهسته در زدم. چراغهاي پايين خاموش بود. منتظر صداي بم سالار
بودم كه در به رويم باز شد و سالار رو به رويم ايستاد و نگاهم كرد. ساكت و
غم دار نگاهش كردم، لب گشود :
– كاري داشتين؟
صدا با همه ي سردي و
بي اعتنايي باز تكانم داد. به چشمان سياه و براقش خيره شدم، گرماي نفس او
را حس مي كردم، باز قلبم زير و رو شد، باز داغ شدم، باز لرزيدم. صدايم
آهسته و به سختي از بين لبهايم خارج شد :
– مي خواستم با شما حرف بزنم!
از
مقابل در كنار رفت و من داخل اتاق شدم و در را پشت سرم بستم. اتاق مثل
هميشه از تميزي برق مي زد و هر چيزي جاي خودش قرار داشت، بزرگ و منظم درست
مثل صاحبش. سالار كنار ديوار دست به سينه ايستاد و صدايش در فضا موج برداشت
:
– گوش مي كنم!
دستم را به پشت مبل راحتي تكيه دادم تا لرزش تنم تسكين يابد. مژگانم عجيب سنگين شده بود. گفتم :

راجع …. به موضوع امشب مي خواستم با شما حرف بزنم…. گويا شما و مادر
خيلي از من خسته شدين اما من اومدم صادقانه به شما بگم كه هرگز با اون آقا
ازدواج نمي كنم و شما هم نمي تونين به جاي من تصميم بگيرين …
سالار نگاهم كرد، ابروهايش بالا رفت و گفت :
– چرا؟
لبخند روي لبم نشست و گفتم :
– چرا؟ علتش رو نمي دونين؟
شانه بالا انداخت و به سمت آيينه رفت، آنجا روي مبل لم داد. بعد با همان حالت پر غرور شاهانه، لب گشود :
– من نمي دونم، شايد به خاطر اينكه اونو خوب نمي شناسين؟
از اين همه بي اعتنايي او لجم در آمد. از روي حرص خنده ام گرفت و گفتم :
– به خاطر شما!
سكوت كرد. نگاهش را به مقابلش دوخت و من ادامه دادم :

شايد شما معني عشق و محبت رو درك نكنين گرچه نمي دونم چرا … اما من با
تمام وجودم به شما دلبستم، نبايد اين طور صريح بيان كنم اما چاره اي ندارم
… من به جز به شما به هيچ كس ديگه اي فكر نمي كنم و نخواهم كرد و حتي اگه
مجبور باشم تا آخر عمر تنها بمونم … من شما رو دوست دارم، مي فهمين؟
بي اعتنا پاسخ داد :
– نه، نمي فهمم!
– مطمئنم مي فهميد. عشق وجود داره و شما ديدين، شما شنيدين … پدرم، مادرم و من … يادتون هست؟
دستي به صورتش كشيد و گفت :
– استغفرالله … شما مثل يك …
ادامه نداد، عجيب بود در آن سرماي زمستان دانه هاي عرق مثل نگين روي پوست سالار برق مي زد. ادامه دادم :

مي دونم من با شما فرق دارم، مي دونم شما لياقت بهترينها رو دارين … اما
دست من نبود به خدا قسم نبود! يه چيزي يواش يواش اومد و دلم رو زير رو
كرد، تا اومدم به خودم بيام ديدم دير شده …. حالام نمي خوام خودم و به
شما تحميل كنم چون طي اين مدت فهميدم شما اصلا توجهي به من ندارين و حتي يك
ذره علاقه، پس فراموش كنين. قول مي دم مزاحم شما نشم فقط ازتون مي خوام
خودتون جواب منفي به اون آقا بدين … نذارين زندگي و عشقم به تباهي كشيده
بشه … دل آدم فقط واسه ي يه نفر جا داره … غريبه اي در قلبم نشسته كه
متاسفانه دوستش دارم، اونقدر كه شب و روز بهش فكر مي كنم!
سالار به سمت پنجره رفت، پشت به من ايستاد و سرد و محكم گفت :
– مي تونيد بريد!
– هنوز حرفم تموم نشده پسر عمه!
برنگشت. به هيكل زيبا و تنومندش خيره شدم و گفتم :

شما خيلي خوبين درسته … شما خيلي زيبا و جذاب هستين … درسته … شما
جوان متدين و با خدايي هستين اينم درسته … شما ثروتمندين درسته … شما
بهترين مردي هستين كه تا به حال ديدم اما …
بغضي سخت راه گلويم را بست و لرزش صدايم دوباره ايجاد شد :

اما آمدن من به اينجا غلط بود … دل بستن به شما غلط بود … اصلا خود من
غلط هستم و زندگي من … اما شما رو به او خدايي كه مي پرستين منو بدبخت
نكنين … من به اندازه ي تمام بديهاي دنيا تنهام … ديگه نذارين …
اينجا بمونم …
آمدن اشكهايم اجازه نداد حرفي بزنم. به سمت در اتاق رفتم و خارج شدم، در حاليكه عطر سالار هنوز در مشامم بود

 


آن
شب را با افكار درهم به خواب رفتم و صبح ديرتر از معمول از خواب بيدار
شدم. دهانم تلخ و بدمزه بود و پلك چشمانم ورم داشت. حمام رفتم تا كمي از
التهاب چهره ام كاسته شود. وقتي لباس پوشيدم گوهر برايم صبحانه آورد و مثل
هميشه با لبخند گرمش به من روحيه داد، اما حرفي نگفت و خيلي زود بيرون رفت.
مدتي بعد سر و صداهايي كه از پايين مي آمد خبر از آمدن مهمان مي داد. از
اتاق خارج شدم و گوش سپردم، خاله فهيمه و دخترانش بودند و مدتي بعد دختران
عمه فخري هم آمدند. به اتاق رفتم، چون مي دانستم كه نبايد تا بودن آنها
بيرون بروم. صداها آنقدر بلند و درهم بود كه از پشت در اتاق هم به گوش مي
رسيد. داخل بهار خواب ايستادم و حياط را تماشا كردم. منظره اي از درختان به
خواب رفته و خسته، دلم را غمگين مي ساخت. دوباره داخل اتاق كنار بخاري
نشستم، نور كم رمقي از پنجره هاي بلند بهار خواب به درون مي تابيد. تسليم
بي حسي شدم و سالار مقابل چشمانم قد كشيد، در همان نگاه اول دور و دست
نيافتني به نظرم رسيد، دست دراز كردم اما سالار نبود. چانه ام را روي
زانوانم گذاشتم و به گلهاي رنگي فرش خيره شدم. به گذشته فكر مي كردم به يار
محمد، مدرسه، چشمه، كوه ها و تهران اين شهر غم دار و خسته، سالار، سالار،
سالار و ديگر هيچ چيز …
– سالومه!
دست گرم گوهر روي سرم گذاشته شد. سر بلند كردم، پرسيد :
– خوبي؟
سرم را تكان دادم. ظرف ميوه را روي ميز گذاشت و نشست و با لحن آرامي شروع به صحبت كرد :

رنگ و روت پريده … يه كمي به فكر خودت باش … مي دونم داري عذاب مي كشي
… تو كه حرفي نمي زني اما من پايين فهميدم موضوع سر چيه …. اين كه
ناراحتي نداره …. دختر خوشگل و مهربوني مثل تو هر جا كه بره چند تا
خواستگار پيدا مي كنه … اونام كه آدماي خوبي هستن …. اما …
لحنش را آرامتر از قبل كرد و ادامه داد :

اما بين خودمون باشه … عمه فهيمه ت مثل اسپند روي آتيش بالا و پايين مي
ره … داره از حسودي دق مي كنه، مي دوني كه چند تا دختر داره و پسر فرخ
لقا پسر قابليِ … اما مستقيم حرفي نمي زده …. تازه كلي هم تو رو سرزنش
مي كنن كه چرا قبول نمي كني … اما دلِ ديگه مادر، هر چي خدا بخواد همون
مي شه … اينقدر هم خودت و عذاب نده، من آقا سالار رو مي شناسم او كسي
نيست كه به زور كاري رو انجام بده … فكر بدبختي كسي هم نيست و توي هر
كاري خدا رو در نظر داره!
بعد بشقاب ميوه را مقابلم گذاشت و گفت :
– حالا چند تا از اينا بخور تا كمي حالت جا بياد!
بلند
شد و بي حرف اتاق را ترك كرد. گذر زمان را حس نمي كردم، نه وقت ناهار و نه
وقت شام را. وقتي چشم باز كردم هوا تاريك بود و نور ماه را ديدم كه به
آرامي از پنجره بيرون مي تابيد. به ساعت نگاه كردم نزديك ده شب بود و
مهمانان رفته بودند، روي تخت نشستم و تكيه دادم. بي حال بودم و سرم گيج مي
رفت، ناي بلند شدن نداشتم. در اتاق باز شد، گوهر با چادري روي سرش داخل آمد
و گفت :
– آقا سالار گفتن بري به اتاقشون!
– حالم بده نمي تونم!
نزديك آمد و دستم را گرفت :
– آخرش تو خودت رو از بين مي بري، دو روز لب به غذا نزدي … پاشو آقا سالار منتظره!
به
سختي خودم را به اتاق سالار رساندم، در زدم و در بي صدا باز شد. سالار در
بالاترين نقطه ي اتاق نشسته بود، سر به زير و اخم آلود و كسي كه در را به
رويم گشود ماني پسر فرخ لقا بود. حيرت زده نگاهش كردم و مضطرب دستي به
روسريم كشيدم. قلبم به تپش افتاد. داخل رفتم و سلام كردم. ماني در اتاق را
بست. لرزش دستانم را انگار حس كرد و گفت :
– بشينيد!
نشستم و به زمين
خيره شدم. حالم آنقدر بد بود كه دلم مي خواست فرار كنم. سر بلند كردم و به
سالار خيره شدم. شايد تير نگاهم را حس كرد كه سر بلند كرد و نگاهم كرد.
دامنم را در دستم فشردم، نگاه سالار چه داشت كه مرا اين چنين به دست و پا
مي انداخت. نگاه از او گرفتم. ماني كنار مبل سالار روي صندلي گهواره اي
نشست و به من خيره شد. انگار اولين برخورد ما بود، مثل دو غريبه در اولين
برخورد چند سرفه، چند آه و چند نگاه، آرامشي غريب اتاق را احاطه كرد. كلافه
و بي حال منتظر ماندم تا اينكه صداي ماني را شنيدم كه رو به سالار حرف مي
زد :
– آقا سالار شما اجازه مي دين.
صدايي از جانب سالار نشنيدم اما ماني ادامه داد :

ببخشيد خانوم سالومه، قصد مزاحمت نداشتم اگرچه مشخصه حال مساعدي ندارين.
من درخواستي داشتم كه با آقا سالار در ميان گذاشتم ايشون مخالفتي نكردن
…. گويا با شما حرف زدن و شما انگار جواب منفي دادين، مي تونم بپرسم چرا؟
سر
بلند كردم و به سالار خيره شدم، نگاهم نمي كرد و خاموش به نقطه اي دور
خيره شده بود. ديدن حالتش را چقدر دوست داشتم. به ماني نگاه كردم، منتظر
نگاهم مي كرد. وقتي سكوتم را ديد، ادامه داد :
– ببخشيد، من اول بار كه
شما رو ديدم احساس كردم شما كسي هستين كه مي تونين هر مردي رو خوشبخت كنين،
در نجابت و مهرباني شما شكي نيست و شما اونقدر آرام و صبور رفتار مي كنيد
كه …. من نه اينكه خدايي نكرده با نظري بد، بلكه به ديد اينكه شما اگر
خدا خواست همسرم باشيد به شما نگاه كردم، حتما از علاقه مادرم به خودتون هم
خبر دارين … جسارتِ در حضور آقا سالار اما بايد بگم …. ببخشيد آقا
سالار …. من به شما علاقه دارم و آرزو دادم كه شما همسرم باشيد …. مي
تونم بپرسم علت مخالفت شما چيه؟
بوي ادكلن نا آشناي ماني مشامم را پر
كرد. فضاي اتاق بر خلاف هميشه خفه كننده بود. چه چيزي قرار بود پنهان
بماند؟ نفس عميقي كشيدم و لبهايم را گشودم :
– شما هيچ ايرادي ندارين و
من هرگز قصد جسارت يا توهين به شما رو ندارم. دنياي من با دنياي شما يك
دنيا فاصله داره، خودتون در جريان هستين كه من نه خانواده اي دارم و نه
چيزي كه شما رو جذب كنه. من با كمترين و ساده ترين امكانات بزرگ شدم و شما
با بهترين امكانات و من توي يك روستا بودم كه بعدها تبديل به يك شهرك شد و
پدر من اونجا يك پزشك ساده بود كه تمام وقت و درآمدش رو صرف مردم مي كرد.
ما هيچ چيزي نداشتي جز يكديگر رو، من با عشق و مهرباني پدر و مادرم بزرگ
شدم و نمي تونم اينجا باشم … شما جوان شايسه و بسيار خوبي هستين و من به
شما و مادرتون احترام مي گذارم اما دليل مخالفتم رو نمي تونم بيان كنم ….
منو ببخشين! لطفا وقت با ارزشتون رو براي من به هدر نديدن!
ماني كلافه پرسيد :
– يعني شما هيچ علاقه اي به ازدواج با من ندارين؟
– نه!
وقتي صراحتم را ديد، باز كوتاه نيامد. به سالار نگاه كرد و دوباره گفت :
– مي شه ازتون بخوام بازم فكر كنيد اگه عيبي در من …
– هيچ عيبي در شما نمي بينم، شما جز خوبي چيزي ندارين! فقط …
ايستاد و پرسيد :
– فقط چي؟
– عيب از منِ … لطفا اصرار نكنيد ….
بعد ايستادم تا از اتاق خارج شوم، سرم گيج رفت و دستم را به ديوار گرفتم. صداي عصبي ماني در اتاق پيچيد :
– شما حالتون خوب نيست؟
لبخند زدم و گفتم :
– خوبم! به مادر سلام برسونيد!
به
اتاقم پناه بردم و دوباره مثل بيماري در حال مرگ روي تخت افتادم. صبح وقتي
چشم باز كردم از ديدن خودم در آيينه وحشت كردم، رنگ سفيد پوستم به زردي مي
زد و چشمانم گود افتاده بود. صبحانه اي را كه گوهر برايم آورد تا ته خوردم
و از اتاق خارج شدم.
هواي پاكيزه ي صبحگاهي حالم را كمي مساعد كرد. به
سمت خانه ي گوهر رفتم و سر راهم سيد كريم را ديدم كه به گرمي و محبت با من
احوالپرسي كرد. تا ظهر خودم را با ميلاد سرگرم كردم، بودن ميلاد در آن خانه
غنيمتي بود. لطيفه هايي كه مي گفت، شعرهايي كه مي خواند و كتاب هايي را كه
به من مي داد، همه و همه باعث مي شد كه من آرامش پيدا كنم. چند روز سرد
زمستاني در سكوت گذشت. بعد از روزها احساس مي كردم آرامش قبلي خودم را بدست
آورده ام، اگر چه بي اعتنايي سالار رنجم مي داد اما سعي مي كردم فكرش را
نكنم. به هر حال دلبستن من به سالار غلط بود و سالار مرا نمي خواست.
برف
تمام حياط را سفيد كرده بود، آرام آرام داخل حياط قدم مي زدم. عمه فخري در
خانه نبود، مثل هر وقت ديگر كه مي رفت و من خبر نداشتم كجا مي رود. گوهر
در خانه اش بود و ميلاد مدرسه، تنهايي در آن خانه هنوز هم آزارم مي داد.
خورشيد بي رمق و كم نور وسط آسمان بود و سعي داشت برف ها را آب كند. تكه
چوبي در دستم بود و با آن روي برف ها خطوط نامفهومي مي كشيدم. هنوز داخل
حياط بودم كه ماشين سالار وارد حياط شد و سالار پوشيده در بلوز و شلوار
قهوه اي و كاپشن چرم از ماشين پياده شد. از دور نگاهش كردم. اين مرد تمام
آرزويم بود و من به او نياز داشتم. قلبم بي اراده با ديدنش به طپش مي افتاد
و لرزه اي شيرين بر تنم مي نشست. بو كشيدم و بوي آشناي سالار را حس كردم.
سالار با گام هاي بلند و سنگين به طرف ايوان آمد و با ديدنم لحظه اي مكث
كرد و نگاهم كرد، نگاه سياهش در آن سپيدي برق مي زد.
– سلام پسر عمه، خسته نباشين!
– سلام!
بالا رفت و پشت سرش وارد شدم. سالار در حالي كه كاپشن از تن خارج مي كرد، مقابل شومينه نشست و چشمانش را روي هم گذاشت.
با فنجاني چاي داغ مقابلش نشستم و فنجان را روي ميز گذاشتم. سالار بي حركت بود.
– پسر عمه سرد مي شه، بفرمايين!
چشم گشود و لحظه اي در نگاهم خيره شد، انگار شعله اي داغ از نگاهش درون نگاهم فرو رفت. لبخند زدم و گفتم :
– عمه جون خونه نيست!
سالار
خم شد و فنجان را برداشت. دلم مي خواست سكوت را از بين ببرم. شايد هم در
اين سكوت، صدايي، حرفي بود كه من بايد مي شنيدم. عشق سالار مثل يك پيچك به
دور من پيچ مي خورد و بالا مي رفت آنقدر كه ديگر جايي را نمي ديدم جز همان
سالار. به دنبال يك حرف بودم، حرفي كه سالار را ناراحت نكند. هنوز داشتم
فكر مي كردم كه صداي دلنشين سالار آرام به گوشم خورد :
– شما فكر كردين؟ 
نگاهش كردم اما سالار وقتي با من حرف مي زد نگاهم نمي كرد. پرسيدم :
– در مورد چي؟
سرد و كوتاه گفت :
– در مورد ماني!
نفس در سينه ام حبس شد، گله مندانه نگاهش كردم. چرا نمي فهميد؟ فكر مي كردم تمام شده، با سرزنش گفتم :
– چرا اين همه اصرار داريد من ….
دستش را تكان داد و گفت :

چون مسوليت شما به به عهده من گذاشته شده و ماني امروز صبح اومده بود تا
از من جواب بگيره، ماني مرديِ كه من اونو بسيار قبول دارم …
با خشمي كه سعي در پنهان كردنش داشتم گفتم :
– جوابم رو قبلا دادم، مگر اينكه شما بخوايين اين ازدوج رو به من تحميل كنيد!
اين بار نگاهم كرد، لحن كلامش محكم و سرد بود :

من قصد چنين كاري ندارم، اما اينم مي دونم كه اون مرد خوبيِ و شما با اون
خوشبخت خواهيد شد و اينم مي دونم كه اينجا عذاب مي كشيد پس بهتره كه …
اجازه ندادم حرفش را تمام كند :
– اما پسر عمه خودتون مي دونيد چرا جواب منفي دادم، شما مي دونيد شروع علاقه و عشق از كجاست؟
حرفي نزد و من ادامه دادم :
– نفهميدم از كجا شروع شد … اما مي دونم كه پاياني نداره …
– اما من يكبار نظرم رو گفتم و ديگه هم دلم نمي خواد راجع به اين موضوع حرفي بزنم!
نگاهش
كردم، در افق گسترده ي نگاه سالار به دنبال يك نقطه ي روشن بودم. نگاهم و
نگاهش مثل يك شهاب بر فضا كمان زد. شعله ي سرخ آتش، نوري رقصان در چهره ي
روشنش ايجاد كرده بود. گفتم :
– علاقه چيزي نيست كه بشه به زور به كسي
داد. قلب من يكبار پذيراي عشق شد و اين اولين عشق، آخرين عشق هم خواهد بود.
بابا فريد با عشق زندگي كرد و متاسفانه يا خوشبختانه من هم ياد گرفتم و
اين عشق رو اگرچه عذاب هم باشه دوست دارم!
صداي سالار در فضاي سنگين پيچيد :
– اما شايد بعد از ازدواج شما با ماني، اين چيزي كه ازش حرف مي زنين ايجاد بشه!
خنديدم و گفتم :

متاسفانه نمي تونم تمام عمرم كنار مردي باشم و به فكر مردي ديگر، حداقل
اينطوري احساس عذاب وجدان نمي كنم. اگه در مقياس يك تا ده بگين، علاقه ي من
به شما عدد يازده ست اما علاقه ي من به ماني صفرِ …مي فهمين؟ و من نمي
خوام با احساسات پاك يه انسان بازي كنم!
ايستاد و سرش را تكان داد. قبل از اينكه برود گفتم :
– پسر عمه!
نگاهم كرد، گفتم :
– خدا به شما همه چيز داده، زيبايي، جذابيت، ايمان، ثروت و علم و يك خانواده …. اما يك چيز نداده و اون قلبِ!
بي
اعتنا رفت و از من دور شد، به هيكل باوقارش خيره شدم و لبخند زم. وقتي
بالا رفت صداي خواندن نمازش را كه با طمانينه و آرامش و با صداي بم مي
خواند را شنيدم. نمازش هميشه طولاني بود و پشت سرش دعا كه يواشكي گوش مي
كردم.
يكساعت بعد پشت ميز غذا نشسته بود، غذايش را مقابلش گذاشتم و خودم
هم آن سوي ميز نشستم. سالار در سكوت غذايش را تمام كرد و وقتي چاي برايش
آوردم، او همچنان در سكوت به مقابلش خيره مانده بود. آنقدر غرق در افكارش
بود كه چايش داشت سرد مي شد.
– پسر عمه چايتون سرد شد!
نگاهي گذرا به
من انداخت و چايش را جرعه جرعه نوشيد. وقتي نزديك سالار بودم از هرچه درد و
رنج بود رها مي شدم حتي از خودم، از همه چيز، انگار لحظه اي كه عشق به
سراغ آدم مي آيد آدمي به هيچ چيز جز عشق فكر نمي كند. وقتي از خود رها مي
شدم ديگر احتياجي به هيچ چيز نداشتم، انگار آزاد مي شدم. در كتابي خوانده
بودم وقتي عشقت را ملاقات مي كني زمان متوقف مي شود و حالا انگار براي من
زمان متوقف شده بود، دلم مي خواست نه كسي بيايد و نه سالار از جايش تكان
بخورد. نگاهش كردم، چشمان نيمه خمار و نيمه بسته اش به نقطه اي دور خيره
بود.
– پسر عمه باز چايي بيارم؟
نگاهم كرد و گفت :
– نه!
و
ايستاد تا به اتاقش برود. در همين وقت عمه فخري همراه سميه و سارا و نوه
هايش با سر و صداي زيادي وارد ساختمان شدند. سالار ديگر به انتهاي پله ها
رسيده بود و در تيررس نگاه آنها نبود. وقتي عمه و دخترانش به نشيمن آمدند
مي خواستم به اتاقم پناه ببرم اما دير بود، همگي مرا ديدند. سلام كردم اما
پاسخي نشنيدم جز پاسخ سرد و كوتاه عمه فخري، سميه با بدبيني نگاهي به ميز
انداخت و گفت :
– سالار خونه س مادر!
بعد نگاهي به من انداخت و گفت :
– سالار كجاست؟
سرم را پايين انداختم تا نگاهشان نكنم. هديه و هنگامه نزديكم ايستادند. صداي عمه را شنيدم :
– بچه ها سالار خونه س! حتما بالاست، ساكت باشين!
و همه ساكت شدند. بي آنكه ميز را جمع كنم به سمت پله ها رفتم. سميه با كينه اي كه نمي دانستم علتش از كجاست گفت :

دختره ي غربتي پابرهنه، آدم شده و خواستگار به او خوبي رو رد مي كنه، دختر
تو خيال مي كني كي هستي؟ هر چند خوب شد كه درست نشد، ماني داشت عقلش رو از
دست مي داد اگه با تو ازدواج مي كرد …
از پله ها بالا رفتم و خودم را
به اتاق رساندم. ديگر شنيدن متلكها و طعنه هاي آنها مرا آزار نمي داد،
انگار يك صحبت عادي بود. نشستم و به حياط خيره شدم.
چند روز بعد در سكوت
و تنهايي گذشت. سالار چند روز بود كه وقت ناهار نمي آمد و من هر روز صبح و
غروب او را از پنجره تماشا مي كردم و به صداي كوبش قلب بي قرارم گوش مي
سپردم.
عصر جمعه بود و من آرام و غمگين پشت پنجره نشسته بودم. روشنايي
كم رمق آسمان از پشت شيشه و پرده هاي حرير جايي براي جلوه نمي يافت. چشمانم
را روي هم فشردم و سرم را تكان دادم. تنها چشمهاي سالار بود كه تمام تنم
را مي جوييد، سعي داشتم به چيزي فكر كنم كه فكر سالار را از فكرم دور كند.
به گذشته فكر كردم، به بچگي ها، به بازيها، به پدر و مادر، اما يك جفت چشم
سمج و بي حرف همه را پاك مي كرد و من دوباره به آنها فكر مي كردم. به شب
چهارشنبه سوري، به عيد غدير، به عيد قربان و به باغي كه رفتيم و در همه،
چشمان سالار بود كه مرا زير و رو مي كرد.

***
آمدن بهار انگار
طراوت و شادابي مرا هم آورد، سبكبال و شاد در حياط مي دويدم. دوباره عطر
گلها، عطر شكوفه ها مرا سر مست كرده بود. خانه از تميزي برق مي زد و همه
چيز آماده ي يك سال جديد بود. گلهاي ريز و زرد تمام باغچه را گرفته بود.
بوي كاج و بوي شمشاد را حس مي كردم. گوهر مي گفت گونه هايم دوباره گلبهي
شده، خيلي وقت بود كه نسبت به سالار بي اعتنا بودم، يك سلام و ديگر هيچ.
حتي نگاهش هم نمي كردم، اگرچه علاقه ام بيشتر و بيشتر مي شد.
خورشيد در
آن روز روشن اريب مي تابيد. هوا دلپذير بود و سايه ي برگهاي نورس روي زمين
جا به جا مي شد. دوباره پرندگان پر جنب و جوش سر و صدا مي كردند و دوباره
كلاغها روي درختهاي چنار فرود مي آمدند و من با ديدن آنها زندگي را بهتر از
هميشه مي ديدم و خودم را به يك بي خيالي دروغي مي زدم و به اجبار لبخند
روي لبم مي نشاندم.
– سالومه!
نگاه كردم، ميلاد بود كه سرحال و خندان با ويلچرش نزديك مي آمد. وقتي مقابلم رسيد، خنديد و گفت :
– چه كار مي كني؟
– از اين هوا، از اين همه عطر لذت مي برم …
دستش را به تنه ي درختي كشيد و گفت :
– خوشحالم كه سرحال مي بينمت!
– بهار هميشه منو خوشحال مي كنه اگرچه غمگين ترين باشم … نمي دونم چرا … مامان هميشه مي گفت بهار كه مي شه تو مي شكفي!
روي چمنها نشستم و به ميلاد خيره شدم. گفت :
– سال تحويل كاش مي اومدي به اتاق ما؟
– نمي شه، مي دوني كه سال تحويل همه ميان اينجا و من بايد باشم … بارو كن دلم مي خواد بين اين جمع نباشم!
ميلاد ديگر ادامه نداد، مدتي سكوت كرد و بعد گفت :
– راستي ما پس فردا مي ريم خونه خواهرم …. چند روز نيستيم!
با ناراحتي آه كشيدم :
– باز تنها مي شم چون خونه ي عمه هم تا يك هفته پر مهمانِ، بعد از يك هفته هم اينا مي رن!
ميلاد با انگشت سمت چپ را نشان داد و گفت :
– نگاه كن، چتر درخت سيب دوباره داره باز مي شه!
به
سمت درخت خيره شدم و مدتي در كنار ميلاد، حياط را دور زدم. ميلاد نام
تمامي گلها و درختان را بلد بود و به من كه نمي دانستم ياد مي داد و علي
رغم سنش اطلاعات بالايي داشت، اگرچه پايي براي رفتن نداشت اما از انسانهايي
كه سالم بودند شاداب تر و صبورتر بود و تمامي وقتش را با كاري تازه مي
گذراند.

نيم ساعت تا تحويل سال باقي مانده بود. حمام رفام و لباس
پوشيدم و خودم را مرتب كردم. وقتي پائين رفتم سالار و عمه نشسته بودند،
سلام كردم و كنار عمه نشستم . سالار پوشيده در كت و شلوار تيره ، بسيار
جذاب شده بود. سعي داشتم نگاهش نكنم اما چيزي قوي مرا به سوي او مي كشيد ،
دوباره سر بلند كردم و نگاه كردم .شال سبز زير يقه كت پنهان بود چقدر اين
شال سبز به او مي آمد. به سفره ي پر و زيبا خيره شدم . از جا پريدم و به
سمت در خروجي رفتم . صداي عمه بلند در فضا پخش شد:
-كجا مي ري؟
-يه چيزي از قلم افتاده مي رم بيارم !
و
قبل از اينكه عمه حرفي بزند از پذيرايي خارج شدم داخل حياط زيباترين و
خوشبوترين گل ها را چيدم و به پذيرايي برگشتم ، آنها را داخل سفره جاي دادم
و به عمه گفتم :
-بهتر نشد عمه جون
عمه سرش را تكان داد . بوي عطر
گل ها با بوي عطر گس سالار مخلوط شده بود . لباس عمه فخري نو و سنگين ،
لباس سالار هم تازه بود اما لباس من تازه نبود. متاسفانه در اين خانه ي
اعياني هيچ پولي نداشتم و نه اجازه ي بيرون رفتن و نه ديگر به فكر من
بودند، اما من نسبت به لباس حساسيت نداشتم . وقتي توپ سال نو شليك شدلبخندي
بر لبم نشست و بلند گفتم :
-سال نو مبارك عمه جون ، سال نو مبارك پسر عمه
به
سمت عمه خم شدم و او را بوسيدم . عمه آرام سال نو را به من تبريك گفت .
سالار شمانش را بست و آرام و با صداي دلنشينش شروع به خواندن دعاي سال
تحويل كرد. از صداي خسته و بمش لذتي شيرين تمام تنم را پر كرد. بعد قران را
باز كرد و شروع به خواندن كرد، اما اين بار آهسته و بي صدا. وقتي قرآن را
بست رو به عمه با ادب و احترام هميشگي گفت :
-مادر سال نو مبارك اميدوارم ساليان سال كنار اين سفره باشين
عمه لبخند زد مي دانشتم كه عاشق سالار است . با عشقي مادرانه او را نگاه كرد و گفت :
-اميدوارم سال خوبي براي تو باشه پسرم
ظرف
شيريني را برداشتم ، ابتدا مقابل عمه گرفتم . عمه برداشت و تشكر كرد. بعد
مقابل سالار گرفتم برداشت بدون اينكه نگاهم كند. از آن فاصله كوتاه هرمي
دلچشب به صورتم خورد. مدتي بعد سميه و دخترانش و همسرش ، سارا و همسرش و
عمه فهيمه و فرزندانش حتي احسان ، به آنجا آمدند و من با آمدن آنها بالا
رفتم تا قيافه ي احسان را نبينم . تا ظهر رفت و آمدها ادامه داشت و نزديك
ظهر ماشين ماني و فرخ لقا را از پنجره ي اتاقم ديدم كه وارد حياط شد. سرو
صداي زيادي بر خلاف روزهاي گذشته تمام خانه را پر كرده بود.
تا وقت شام
در اتاق بودم كه گوهر آمد. با ديدنش شادي تمام وجودم را پر كرد مثل مادري
مهربان مرا بوسيد و سال نو را به من تبريك گفت . بعد از زير چادر گلدارش يك
بسته بيرون كشيد و به دستم داد و با لحن هميشه آرامش گفت :
-اينم عيدي دختر گلم قابلي نداره !
در حالي كه از اين همه مهرباني شرمنده بودم بسته را نگاه كردم و گفتم :
-واي شرمندم كردين اين …
دستش را روي دستم گذاشت و گفت :
-عمه فخري گفت براي شام بري پائين
-مهمونا همشون هستن ؟
سرش را تكان داد و ادامه داد :
-همه هستن فقط احسان رفت …
-جدي ؟ چه خوب
گوهر به سمت در رفت . بلند گفتم :
-وظيفه ي من بود بيام ديدن شما و ميلاد ، تا اومدم بيام اونا اومدن و منم اومدم بالا ، ببخشيد!
خنديد و گفت :
وقت زياده …حاضر شو بيا پائين
وقتي
گوهر رفت بسته را باز كردم . يك چادر رنگي با گل هاي حرير ، رنگ قشنگي
داشت . با اين كه وضع مالي مناسبي نداشت اما براي من هديه گرفته بود. چادري
را باز كردم و روي سرم انداختم ، قشنگ بود. آن را مثل شيي گرانبها در كمدم
پنهان كردم و مقابل آيينه اي

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top