عشق و جایگاه آن در ادب فارسی
چکیده:
در
ادبیات ما به مدد عشق زندگی رفته را از سر گرفتن مقوله ای آشنا و مانوس
است. در عشق نیرویی نهفته است که با کمک آن می توان به مفهوم زندگی دست
یافت. وحشی بافقی در حکایت عشق یوسف و زلیخا بر این باور است که زلیخا به
مدد عشق یوسف به جوانی و زندگی دوباره ای دست یافته بود.
وقتی که همه
چیز به سوی مرگ و نیستی و فنا و نابودی پیش می روند . وقتی که همه دلایل
حاکی از نزدیک شدن مرگ می توانند باشند .چه چیزی غیر از عشق می تواند بهانه
ای برای زیستن باشد؟
اما در ادبیات ما با مقوله عشق چه برخوردی شده
است؟ شاعران ما به عشق چه نگاهی داشته اند و این مفهوم انسانی عمیق چه
جایگاهی در سنت ادبی ما یافته است؟ در تحقیق حاضر به این موضوع خواهیم
پرداخت.
واژگان کلیدی: ادبیات، عشق، عاشقی در ادب فارسی، امید به زندگی، شاعران عاشق
مقدمه:
محبّت
چون به كمال ميرسد «عشق» نام ميگيرد. «عشق»، فقط يك كلمه نيست كه به آن
عشق ميورزيم، بلكه يك جذبة صادق و پرارزش است. يك عطية آسماني است؛ كه در
كاينات به هر مخلوق چه انسان و حيوان، چه نباتات و حياتات و معدنيات وديعت
داده شده است و همچنين آفرينش دنيا نيز از نتيجة عشق بود. چنانكه در اخبار
آمده: «كُنْتُ كنزاً مخفياً فَاَحْبَبْتُ أنْ اُعْرَفَ فَخَلَقْتُ الخَلقَ
لكي اُعْرَفَ»[1]يعني كه من خزانة پنهان بودم خواستم كه شناخته بشوم دنيا
را خلق كردم. حافظ همين مطلب را در بيت زير ميسرايد:
طفيل هستئ عشقاند آدمي و پري ارادتي بنما تا سعادتي ببري
عشق
در لغت افراط در دوست داشتن و محبت تام معني كرده و آن را از کلمه عشقه
گرفته اند و آن گياهي است كه در فارسي به نام «لبلاب»ناميده مي شود؛ و
داراي برگهاي نسبتن درشت و ساقه هاي نازك بلند است كه به درخت مي پيچد و
بالامي رود و به هيچ حيله بازنمي شود و درخت را مي خشكاند.
مي گويند
چون اين حالت براي انسان دست دهد او را رنجور و ضعيف مي كند و رونق حيات او
را مي برد. عشق صوري جسم صاحبش را خشك و زردرو كند. اما عشق معنوي بيخ
درخت هستي عاشق را خشك سازد و او را ازخود بميراند.
عشق نیز چون هر
انسان را به ورطه جنون نزدیک می کند . عاشق بودن که سمبل یگانه آن همانا
مجنون نام دارد در لغت مترادف دیوانه بودن است . چرا که عاشق نیز انسانی
روانی است که در دنیای دیگری ورای واقعیت ها و مادیات سیر می کند . او از
عشق برای خود پلی می سازد برای عبور از دنای واقعی به دنیای آرزوها و رویا
هاو تخیلات . هنر نیز به مثابه یک عشق است . چرا که هنرمند نیز همیشه در
تلاش است که از رویا ها و خیالپردازی های ذهن به سوی واقعیت های پلی بسازد و
در آن امد و شد و حرکت و نوسان را ممکن سازد.
بنابراین عشق لذتی مثبت
است که موضوع آن زیبایی است، همچنین احساسی عمیق، علاقهای لطیف و یا
جاذبهای شدید است که محدودیتی در موجودات و مفاهیم ندارد و میتواند در
حوزههایی غیر قابل تصور ظهور کند.
عشق و احساس شدید دوست داشتن می
تواند بسیار متنوع باشد و میتواند علایق بسیاری را شامل شود.در بعضی از
مواقع، عشق بیش از حد به چیزی میتواند شکلی تند و غیر عادی به خود بگیرد که
گاه زیان آور و خطرناک است و گاه احساس شادی و خوشبختی میبشد. اما در کل
عشق باور و احساسی عمیق و لطیف است که با حس صلحدوستی و انسانیت در تطابق
است .
– عشق چیست؟
موضوع بحث، عشق است، كه
دریایی است بیكران، موضوعی كه هر چه درباره آن گفته آید، كم و ناچیز خواهد
بود. چنانكه مولوی علیهالرحمه میگوید هر چه گویم عشق را شرح و بیان/
چون به عشق آیم خجل باشم از آن به هر حال در این بحث، طبعاً نخستین سوال
باید این باشد كه: عشق چیست؟ اكثراً عشق را محبت و دلبستگی مفرط و شدید
معنی كردهاند. گویا عشق از «عشقه» آمده است كه گیاهی است، چون بر درختی
پیچد، آن را بخشكاند و خود سرسبز بماند از دیدگاه ماتریالیستها، روانشناسان
و پزشكان، عشق نوعی بیماری روانی است كه از تمركز و مداومت بر یك تمایل و
علاقه طبیعی، در اثر گرایشهای غریزی، پدید میآید، چنانكه افراط و خروج از
حد اعتدال در مورد هر یك از تمایلات غریزی، نوعی بیماری است.
– عشق حقیقی و مجازی
چون
عشق بر اساس كمال است، پس معشوق حقیقی همان كمال مطلق خواهد بود. اما در
سریان عشق، در قوس نزول و صعود، طبعاً عشق هم دارای مراتب و درجات شده و
عاشقها و معشوقها هم متفاوت خواهند بود و عشق برای هر موجودی نسبت به كمال
آن موجود جلوهگر میشود. اما از آنجا كه هر كمالی نسبت به كمال بالاتر از
خویش ناقص است، عشق در هر مرتبهای به مرتبه بالاتر از آن تعلق خواهد گرفت و
چون بالاترین مرتبه كمال، كمال حضرت حق است پس معشوق حقیقی، ذات حضرت حق
بوده و عشق حقیقی عشق به ذات او خواهد بود و بقیه عشقها و معشوقها به صورت
مجازی و واسطه مطرح خواهند شد
– عشق در ادبیات فارسی
از
ديدگاه عرفا، عشق يك وديعه الهي است، امانتي الهي كه خدا فقط بر دوش آدمي
نهاده است و از ديد عرفا، دليل آفرينش هستي، عشق است و اساس هستي، عشق است.
خداوند ميفرمايد، من يك گنج مخفي بودم كه دوست داشتم شناخته شوم، دوست
داشتم مرا ستايش كنند و ستايشكنندگاني داشته باشم و انسانها را آفريدم كه
ستايشم كنند.
همانطور كه ديده ميشود، هستي بر دو ستون محبت و معرفت
بنا نهاده شده و اين دو لازم و ملزوم يكديگرند و دو بال پرواز انسان هستند.
خداوند ميگويد هيچ موجودي حاضر به پذيرش امانت عشق نشد؛ ولي انسان آن را
به دوش كشيد؛ چرا كه انسان آنقدر محو جمال خدا شده بود كه بدون درنظر
گرفتن پيامدهاي بعدي آن، عشق را پذيرفت. بنابراین با توجه به ازلي و قديمي
بودن عشق، واینکه عشق از مفاهيم بسيار مهمي است، بنابراین در عرفان و
ادبيات ما این واژه بسيار ديده ميشود.
عشق در ادبيات منظوم فارسي
دو جلوه ي بزرگ دارد كه جلوه ي نخستين آنعشق جسماني(انسـانـي) و
جلوه ي دومين آن عشق عرفاني (روحاني) است. در ادبيات فارسي عشق
در نوع اول ابتدا درمثنويهاي رودكي جلوه مي كند و بعدها در مثنويهاي
نظامي به اوج خود مـي رسد. اما شـاعراني كه بيشتر از عشق عرفاني
سخن گفته اند يكي سنـايـي است و ديگري عطـار نيشـابوري، كـه اين
نوع شـعر در زمان عطار به كمال و در دوران مولانا به اوج خود مي
رسد.
بنابراین همان طور که اشاره شد، عشق در ادبیات فارسی از جنبه ی عشق
حقیقی و عشق مجازی در شعر شاعران مورد بررسی قرار می گیرد. عشق ودیعه ای
الهی است که در وجود انسان نهاده شده و با ذات و فطرت وی عجین شده و انسان
پیوسته به دنبال معبود و معشوق حقیقی بوده است. مولانا می گوید:
ناف ما بر مهر او ببریده اند عشق او در جان ما کاریده اند
گفته
شده که عشق راه رسیدن انسان را برای رسیدن به سعادت و کمال میسر می سازد و
اساسا خداوند آدمی را خلق کرده تا عاشق باشد و تفاوت انسان با فرشته در
اینست که فرشته از درک عشق عاجز است و عشق خاص انسان است و از روز ازل در
وجود او نهاده شده است. به قول حافظ:
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوه ای کرد رخت، دید ملک، عشق نداشت عین آتش شد ازین غیرت و بر آدم زد
حسین بن منصور حلاج، عارف مشهور ایرانی جان خود را نثار عشق الهی می کند و شاعران در اشعار خود از او اینچنین یاد کرده اند
در مدرسه کس را نرسد دعوی توحید منزلگه مردان موحد سردار است
گفت آن یار کزو شد سردار بلند جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد
– عشق از دیدگاه سعدی
عناصر
و مظاهري كه در غزلهاي سعدي وجود دارند، نشان ميدهند كه عشق سعدي،عشقي
ملايم و طبيعي در حد و اندازه زن و مرد بوده و رنگ انحرافي نداشته است عشقی
که از نگاه سعدی مطرح میشود دلیل خلقت و اساس هستی است. این عشق، دیده ما
را سیر و جان ما را سیراب میکند و چشم زیبایی بین به ما میدهد و باعث
میشود که همه هستی را دوست داشته باشیم.از این روست که سعدی میگوید:
«به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست»
به
نظر سعدي عشق بوي آشنايي, اميد وصال, عامل حيات و برتراز عقل است . از اين
رو اگر دل آدمي از عشق خداوند تهي باشد, او نه تنها انسان نيست, حيوان هم
نيست. بلکه در پايه جماد است:
هرآدمي که بيني از سر عشق خالي در پايه جماد است، او جانور نباشد
سعدي
عشق را فراتر از عقل و گستره آنرا گسترده تر از حوزه عقل و انديشه, و آن
را به سان شير قوي پنجه اي مي داند که تمام عرصه ها را در هم مي نوردد و
برقله پيروزي مي ايستد و با صداي رسا فرياد برمي آورد که مشکل رنج و بلا و
مصيبت در برابر من بي معناست. نمونه ای از حکایات سعدی درباره عشق را در
زیر می خوانیم:
گویند خواجهای را بندهای نادرالحسن بود و با وی به
سبیل مودت و دیانت نظری داشت با یکی از دوستان. گفت دریغ این بنده با حسن و
شمایلی که دارد اگر زبان درازی و بی ادبی نکردی. گفت ای برادر چو اقرار
دوستی کردی، توقع خدمت مدار که چون عاشق و معشوقی در میان آمد مالک و مملوک
برخاست.
خواجه با بنده پرى رخسار چون درآمد به بازى و خنده
نه عجب کو چو خواجه حکم کند وین کشد بار ناز چون بنده
– عشق در کلام نظامی
كلمه
عشق از «عشقه» گرفته شده است عشقه گياهى است كه در فارسى، پيچک ناميده
مىشود . عشقه كنار ريشه درخت رشد مىكند و به دور تنه درخت مىپيچد، به
طورى كه تنه درخت را كاملا مىپوشاند. عشقه، روز به روز رشد مىكند و در
مقابل، درخت كم كم برگهايش زرد و شاخههاي پژمرده مىشود و در نهايت، خشك
مىگرد عشق حقيقى نيزبا جسم انسان چنان مىكندكه عشقه با درخت. وقتى انسانى
به عشق مبتلا شد، پيچك عشق در وجود او رشد مىكند . هر چه عشق افزايش
مىيابد، از تناورى درخت جسم كاسته مىشود و در عوض، بر شكوفايى و طراوت
روح انسانى افزوده مىشود .
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست تــا كـرد مــرا تهـى و پـر ســاخــت ز دوســـت
اجــزاى وجـــود مــن همــه دوســت گـــرفــت نـاميسـت ز مــن بـر من و باقى همه اوست
(به تعبير نظامى)
عشــق آئينـــه بلنــد نــور اســــت شهوت ز حساب عشق دور است
گاهى
انسان نسبتبه انسانى ديگر يا مالی يا چيز ديگرى محبتبسيار پيدا مىكند و
چهرهاش زرد مىگردد و به اصطلاح، عاشق او مىشود . چنين حالتى شهود (عشق
مجازى) است، نه عشق حقيقى نظامى مىگويد:
ليلى مريض شد و در دوران
بيمارى كه طراوت خود را از دست داد، مادرش براى شنيدن وصيتهاى پايانى او،
بر بالينش حاضر شد . ليلى به مادرش گفت:
پيام مرا به مجنون برسان و بگو
اگر خواستى عاشق شوى، عاشق مثل من مباش كه با يك تب تمام طراوت خود را از
دست مىدهد عاشق كسى و چيزى باش كه نه مريض شود و نه از بين برود، كه او
خداست . اگر كسى خدا را شناخت و عاشق او شد، به ديگرى عشق نمىورزد.
در
ادبيات عرفانى، معشوق حقيقى را دلآرام» گويند ، يعنى موجودى كه وقتى دل
به او رسيد، بيارمد و آرام بگيرد . اگر انسان به كسى علاقه پيدا كرد و بعد
از وصول به او، آرامش نيافت معلوم مىشود
عشقش به او حقيقى نبوده است و
اين همان معناى قرآنى آيه شريفه « الا بذكر الله تطمئن القلوب» است، كه در
ادبيات عرفانى وارد گرديده است. اگر ما شخصى يا چيزى را پيدا كرديم كه بعد
از وصول به او، نيارميديم و نداى « هل من مزيد » سر داديم، معلوم مىشود
آنچه دنبالش بودهايم، راهزن است، نه معشوق حقيقى معشوق حقيقى ، ذات اقدس
اله است، كه انسان با لقاى او به آرامش كامل مىرسد.
– عشق از دیدگاه عطار نیشابوری
پير
اسرار، عـارف نكوسيرت و خوب كردار آن شـاعر نيك گوي و نـغز گفتـار
فريدالدين محمد عطـار در سـال ٥٤٠ ه. ق در نيشــابور بــه دنيــا آمد.
پدر و مــادرش هر دو اهل زهد و تقوي بودند. در كودكــي و جوانـي بـا
علم و ادب آشنـايـي يـافت. ظـاهرا شــغلش دارو فروشــي و طبــابت
بوده است. چون از ثروتبــهره اي داشت هرگز نــاچـــار نشد كـــه
شـــعر را وسيلـــه كسب روزي و امرار مـــعـــاش خود قرار دهد.
فريدالدين
عطـار قسمتـي از عمر خود را بـه رسم سـالكــان طريقت در سفر گذرانيد
تــا آن گــاه كــه بــه خدمت شيـخ مجدالدين بـغدادي رسيد و در طول
سـالـهـا و بـه جـايـي رسيد كــه در طــي طريقت يگــانــه روزگار و
در شوق و نياز و سوز و گداز، شمع زمانه خود گرديد.
اگر خواستـه
بـاشيم مقـام عطـار را در شـاعري و بلندي مرتبـه اش را در عـارفـي
بدانيم همين بس كــه مولانا جلال الدين محمد بلخي خود را در سخن
گفتن غلام شيخ عطار مي خواند. شيخ محمود شبستري كه به مقام شامـخ
عطـار در عرفـان و شـعر پـي برده بود دربـاره اش چنين گفتـه است در
صد قرن كسي مانند عطار از مادر زاده نخواهد شد. از آن جايي كه كلام
وي ساده و گيراست و بـا عشق و اشتيـاقـي سوزان توام است، مـي
تواند در حقـايق راه عشق را به نحوي بهتر در دلهـاي عـاشق جـايگزين
سـازد. او هفت شـهر عشق را پشت سر گذاشت وهمچون درد كشيده اي عشق
آزموده رموز عشق و عاشقي را بيان كرد.
عشق مهمترين ركن طريقت و
مشكل ترين واديي است كه سالك در آن گام مـي نـهد لذا شرح آن
بسيـاردشوار مي باشد. در حقيقت، عشق درك مي شود ولي وصف نمـي شود
زيرا وصف عشق نـه در خبر و نـه در نشان مي گنجد، و نه به عبارت
بيان مي گردد.
عطـار اين پير اسرار كـه گويد (ذره اي درد از
همـهعشاق به لفظ) عشق را در معني حقيقي آن بكار برده است و عشق
را اكسير حيات و مـغز كـاينـات مـيخواند و
مي گويد (عشق دريايي است، قعرش نـاپديد)
و
مـعتقد است كـه عشق نـه نـهـايتـي دارد و نـهبدايتي. علت پيدايش
عشق را عطار در وجود شعله اي مي داند كه از روي محبوب در دل تـابيده
است
زمان پيدايش عشق را هم روز الست مـي داند:
در ازل پيش از آفرينش جسم، جان به عشق تو مايل افتاده است)
عطار در تمامي مظـاهر هستـي عشقرا جــاري و ســاري مــي بيند
(همــه ذرات عــالم مست عشق اند)
و همين عشق را در تمــامــي موجودات موجب تحرك و حركت دانستـه است)
در سجودش روز و شب خورشيد و مـاه سوده پيشــانــي خود برخاك راه
وي
مـعتقد است كـه عـاشق در راه عشق بـايد هر چـه دارد ببـازد تـا بـه
كمـال عشق دست يـابد. عطــارخطاب به سالكي كه طـي طريق مـي كند
مـي گويد:
اگر در عـاشقـي صـادق نبـاشـي تو جز بر خويشتنعاشق نباشي
عطار
مـعشوق را هم طـالب عشق مـي بيند و مـعتقد است كـه عشق كششـي
است دو طرفـه و ميلـي است كه از هردو سو برمي خيزد. در وادي عشق
براي توسن عقل جولـانگــاهــي وجود ندارد. در آن جــا عقل همچون دودي
در برابر آتشعشق است پس مي گويد عشق چون آمد گريزد عقل زود.زيرا
در نظر عطار عقل قادر نيست كه پي بـهشيوه سوداي عشق برد
از در دل چون كه عشق آيد درون عقل رخت خويش اندازد برون
او در جايي خود را مولـاي عشق مـي خواند و مـي گويد:
خيز اي عطـار جـان ايثـار كن زانكـه در عـالم تويي مولاي عشق
اين عارف و شاعر درد آشنا در جايي خود را همچون بلبلي مي خواند كه نـغمـه ي عشق چنين سر مي دهد.
دلي كز عشق جانان دردمندست همو داند كه قدر عشق چند است
عطار شيفتـه درد عشق است و بـه آن خدايـي كـه عقل جملـه ي عقلـا بـه ذره اي از آفتـاب مـعرفتش نمـي رسد قسم مـي خورد:
چون دلم در آتش عشق اوفتـاد مبتلـاي درد بــي درمــان شدم
بنابراين مي توان با آگـاه شدن از عقـايد و افكار عطار
و پي بردن به سخنان وي راجع به تمامي مراحل عشق اين
گفتـه مولانـا جلـال الدين را تصديق كرد آن جا كه گفت:
هفت شهر عشق را عطار گشت ما هنوز اندر خم يك كوچه ايم
عشق از دیدگاه سنایی
حكيم
“سنايي” يكي از بزرگان ديار شعر و عرفان است كه در سرايش قالب هاي مختلف
شعري از سر آمدمان ادبيات سنتي به شمار مي رود. جايگاه ويژه “سنايي” در
ادبيات و عرفان ايراني به خاطر پرداختن به مضامين عرفاني در قالب شعر فارسي
است. شايد به جرات بتوان گفت كه” سنايي” اولين و نخستين شاعري است كه
غزليات عرفاني سروده است, تا قبل از وي در سرزمين شعر و شاعري غزل فقط مختص
مضامين غنايي و عاشقانه بود و براي بسط تئوري هاي عرفاني از شيوه نثرنويسي
استفاده مي شد .
عشق مورد نظر سنایی، عشق الهی وآسمانی است که با وجود
عاشق پیوند خورده و تا ابد با او خواهد بود. از نظر وی عشق و عاشق و معشوق
سه ذات جداگانه نیستند بلکه هر سه یک حقیقت اند:
اصل یکی بودن عشق و عاشق و معشوق ( دیوان سنایی /ص823)
عشق هم عاشقست و هم معشوق عشق دو رویه نیست یکروئیست
در جای دیگر می گوید:( همان /ص826 )
هر که عاشق شناسد از معشوق قوت عشق او بغایت نیست
ازنظر سنایی عاشق حق، عاشق عشق اوست. عاشق ناز یار است.( همان /ص867 )
عاشق ناز یار باید بود در همه کار یارباید بود
البته شرط گام نهادن در وادی عشق اینست که همه چیز را فدا کنی و ازهمه چیز رهایی یابی:
جان و دین و دل فدایی عشق باد تا مگر یک ره برآید کام عشق ( همان /916)
راه عشق را با عقل نمی توان پیمود:
راه عشق از روی عقل از بهر آن بس مشکل است
کان نه راه صورت و پایست کان راه دلست ( همان / ص814 )
در هر حال، عاشق و معشوق بهم نیاز دارند واین عشق ابدی است و در واقع عشق و عاشق و معشوق باهم اتحاد دارند.
– عشق از دیدگاه مولانا جلال الدین بلخی
عشق
و شيدايي آئين مولاناست و او به هيچ آئيني تا بدين غايت پاي بند نيست، بنا
بر گفتهي او عشق همه چيزش را تاراج كرده است و خود باقي مانده. لذا هركس
كه اندك آشنايي با اين بزرگ داشته باشد با شنيدن نام او شور وشيدايي او را
تداعي خواهد كرد. مولانا هم مانند افلاطون عشق را پاسخی به زیبایی میداند.
عاشق باید به تمام انواع زیبایی در این جهان حساس باشد. مولوی میگوید در
مذهبِ او نگریستن به این کتاب و آن کتاب رای شناخت خدا کار بیهودهای است؛
برای شناخت خداوند باید در زیبایی معشوق نگریست:
عاشقان را شد مدرّس، حسن دوست دفتر و درس و سبقشان، روی اوست
عارف
رومي برآنست كه عشق ، وصفي الهي است و هيچ انساني نمي تواندحقيقت آن را
دريابد ، تنها با عاشق شدن مي توان طعم آن را دريافت ولي هرگز توصيف پذير
نيست، به ويژه از آن جهت كه عشق(و نيز معشوق) گاهي پيدا و گاهي پنهان است.
مثال عشق، پيدايي و پنهاني نديدم همچو تو پيدا نهاني
به
نظر مولانا علت پيدايش جهان نيزعشق است، عشق حق به تجلي و معرفت، اگرعشق
نمي بود جهاني نبود بهاي آدمي نيز به اندازهي ارزش معشوق اوست، هرچه اين
پربهاتر باشد آن نيز ارزشمندتر خواهد بود.مولوی عشق را “طبیب جمله علتهای
ما” مینامد و مهمتر از آن،
«عشق» را علاج خودبینی و تکبر، که در نگاه او منشأ تمام بدیها هستند، میداند.
او قویاً ما را به عاشق شدن ترغیب میکند:
عمر که بیعشق رفت، هیچ حسابش مگیر آبِ حيات است عشق، در دل و جانش پرير
هر كه به جز عاشقان ماهىِ بىآب دان مرده و پژمرده است گر چه بود او وزير
– عشق از دیدگاه حافظ
«الا یا ایها ساقی ادر کاسا و ناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها»
زیبایی
نگاه حافظ در این است که مهربان و واقع گراست. صریح و شفاف است و در باغ
سبز نشان نمیدهد، زیرا نمیخواهد همه را با خود ببرد. میخواهد
افرادی گزینش شده را با خود ببرد. چون این راه چندان راه همواری نیست و
آن شرابها و لذتهایی که دراین میکده به آن اشارت رفته است، در پس
دشواریها و ناکامیهای فراوان به دست میآید و هر کسی را تاب آن
مقاومتها نیست.
نتیجه گیری:
عشق و احساس شدید
دوست داشتن می تواند بسیار متنوع باشد و می تواند علایق بسیاری را شامل
شود. در بعضی از مواقع، عشق بیش از حد به چیزی میتواند شکلی تند و غیر عادی
به خود بگیرد که گاه زیان آور و خطرناک است و گاه احساس شادی و خوشبختی
میبشد. اما در کل عشق باور و احساسی عمیق و لطیف است که با حس صلحدوستی و
انسانیت در تطابق است.
شعراي ادب فارسي و زبانان ديگر داستان هاي
عاشقانه را اغلب با هدفی عارفانه و الهی سروده اند که از مهم ترین نمونه
های آن آثار عطار نیشابوری و حکیم ثنایی و مولانا است. حتی آنجا که سخن
ظاهر، سخن عشق زمینی است، باز هم می توان نشانه و سمبلی از عشق آسمانی را
در آن دید. مثلاً نظامي گنجوي و امير خسرو داستان هاي شيرين خسرو و ليلي
مجنون را سرودند و شعراي ديگر نيز آنها را تقليد كردند. در مثنوي معنوي،
مولوي به زبان «ني» داستان عشق و هوس بدني را نميگويد، بلكه داستان آن روح
را بيان ميكند كه از اصل دور شده و در تلاش اصل است.