رمان با من بمان 4
نامه ای به خدا…
ادعونی استجب لکم. مرا بخوانید. روی نیاز به درگاه من آرید. البته برای شما می پذیرم.
پروردگارا،
هم اکنون که این نامه را به تو می نویسم، سراپای وجودم منقلب و مظهر
التهاب و سرشک آوارگی ایست که جز دامن رحمت بی منت الهی دامن دیگری نمی
تواند نوازشگر تلخکامی سرنوشت بدفرجامم باشد. مدتهاست شب از نیمه گذشته
اکثریت بندگان تو، هم آنها که گنه کارند هم آنها که نیستند در خلوت بستر یک
مرگ موقت، در بستر خلوت خواب، کوفتگی تب و تاب و تلاش نان و آب روزانه را
به رویاهای همیشه سیراب تحویل می دهند. پروردگارا، در احادیث خوانده ام که
دعا موقع بارش باران، مستجاب می شود. عاجزانه از تو مسئلت می کنم که اسباب
خیری فراهم سازی تا مهری خانم با یگانه فرزندش حسین روبرو شوند. پروردگارا،
در چنین شبی که باران رحمت الهی را بر بندگانت ارزانی داشته ای می خواهم
از بستر آشفتۀ به خاک خفتۀ یک قلب بیمار، کلامی چند با تو حرف بزنم. باور
کن خدایا همین حالا دارم با تو حرف می زنم. نمی دانم چرا سرخی تب آفرین
شرمی مطلوب پریدگی رنگ گونه هایم را زینت بخشیده است. از این که این عظمت
را در روح خود یافته ام که دقیقه ای چند با تو راز و نیاز کنم ارتعاشی مبهم
هماهنگی طپیدن قلبم را بر هم زده است. پروردگارا، گفتم که از بستر خاک بر
سر یک قلب بیمار با تو حرف می زنم، اما… باور کن خدا! بیماری، مخصوص به
خود من نیست. بیماری من… خدایا کمکم کن. خودت فرمودی بخوانید مرا اجابت
می کنم شما را. خود را در برابر حوادث ناتوان می بینم اسباب و وسایل موجود
در جهان مادی برای حل مشکلم به کار گرفته نمی شود و راه چاره جوئیش به
پرتگاه ژرف ناامیدی منتهی گردیده. خداوندا، نیازمندم و نمی دانم به چه زبان
به گوش رأفت و مهربانیت برسانم اما در این راه طنین ناله هایی که از دل
برآمده می دانم که به پیشگاه لطف حضرتت حجاب و مانعی نخواهد بود.
بارالها
اگر تمام موانع و پرده های میان من و تو برداشته شوند و من تو را چنانکه
هستی مشاهده کنم به یقینی که به یگانگی عظمت کبریایی تو دارم افزوده نخواهد
شد. پروردگارا مرا دریاب و در راه رسیدن به هدفم کمکم کن.
سالهای
متوالی پشت سر هم می گذشت و مهری خانم روز به روز پیرتر و ناتوان تر می شد و
من هم چنان در همان بوتیک قدیمی به عنوان یک فروشنده مشغول بودم، در
حالیکه در سال چهار دانشگاه علوم پزشکی مشغول تحصیل بودم و دیگر فرصت و
وقتی نداشتم تا بتوانم جویای حال دکتر پویا شوم. فشار درس و کار آنچنان بر
من وارد شده بود که روز به روز وضع جسمانی ام رو به تحلیل می رفت. بعضی
مواقع از فرط خستگی قادر به نشستن نبودم و به همان نحو خوابیده کتاب را
مقابل صورتم گرفته و مشغول مطالعه می شدم و گاهی مواقع هم هنگام مطالعه
خوابم می برد. فشار اقتصادی زندگی آنچنان بر روی دوشم سنگینی می کرد که
گاهی مواقع برخلاف میل باطنی ام ترجیح می دادم درس و دانشگاه را رها کرده و
دنبال کاری تمام وقت باشم، اما جرأت عنوان این گونه مطالب را در منزل و در
حضور مهری خانم را نداشتم، زیرا می دانستم که او به شدت مرا نهیب می کند.
دستان لرزان و کمر خمیده و موهای سفید شده و از همه مهمتر قلب آکنده از عشق
و امید و به غم نشسته مهری خانم جلو چشمانم خودنمایی می کرد برای منِ ستم
کشیده و بی سرپناه، قابل هضم نبود که اگر برای او اتفاقی بیفتد و دوباره
مرغ شوم نکبت و بدبختی بر روی شانه هایم لانه کند این بار به که پناه ببرم.
مخصوصاً که در موقعیت و سنی بودم که هر کسی می توانست هر حرفی و هر وصله
ناجوری به من ببندد. آن شب با خود خیلی کلنجار رفتم و تصمیم گرفتم که با
تماس تلفنی به دکتر پویا از او خواهس کنم تا آدرس دکتر متخصص قلب و عروقی
را برای مهری خانم به من داده تا از این طریق عزیزدلم و سنگ صبورم و تکیه
گاه امیدها و آینده ام را تحت یک بررسی دقیق و کامل قرار داده تا دیگر جای
هیچ گونه نگرانی و ناراحتی برایم باقی نماند. مدتها بود با دکتر تماس
نگرفته بودم به همین خاطر به یاد نمی آوردم که آدرس و شماره تلفن او را کجا
گذاشته ام تمام کیف و لای کتابها و جا رختی و کمد لباسهایم را گشتم اما
اثری از آدرس و شماره تلفن دکتر نبود. غمی در ژرفای وجودم سوسو می زد و آه و
ناله این پیرزن دردمند طنین انداز روح و جانم شده بود. دیگر قرصهای
زیرزبانی هم فایده ای نداشت با مختصر علمی که از رشته پزشکی کسب کرده بودم
دریافته بودم که ناراحتی مهری خانم یک ناراحتی و بیماری ساده نیست. خدایا
می دانم که خیلی مهربانی، مهربانتر از آنی که بخواهم اعتراف کنم اما نمی
دانم چرا بعد از گذشت این همه سال هنوز جواب نامه ام را نداده ای. به حساب
بی ادبی و گستاخی من نگذار، ولی اگر اجازه بفرمایی نامه ای دیگر حضورتان
بنویسم و به تو بگویم، عاجزانه بگویم، اگر می شود لطفی عنایت فرما از عمر
من کاسته و به عمر این پیرزن ستم کشیده گذار تا فقط برای یک بار هم که شده
یوسف گمگشته اش را در آغوش بکشد تا به آن احساس قلبی خودش که می گوید حسین
زنده است دست یابد و ببیند که آن احساس حقیقتی بوده که در کنج قلب به هجران
نشسته اش لانه کرده بود. خدایا آرزوها و خواسته های من هر چقدر هم که بزرگ
باشند ولی تو بزرگتر از آنی و به خوبی از عهده ادای آنها برمی آیی.
خاطرات
گذشته را در ذهنم مرور کردم کوهی از غم و غصه روی دوشم سنگینی می کرد. بی
اختیار از جا بلند شدم و به طرف کیف دوران دبستانم رفتم. همان کیفی که بعد
از سالها گمشدن، آن را در مغازه بقالی پیدا کرده بودم. آلبوم عکس را جلو
چشمانم گذاشتم و بی اختیار شروع به ورق زدن کردم که ناگهان چشمم به کارتی
افتاد که در اولین برخورد و آشناییمان با دکتر به من داده بود. خیلی خوشحال
شدم از خداوند به خاطر اینکه این بار جواب نامه ام را به این زودی داده
بود تشکر کردم بدون فوت وقت از جا بلند شدم و به سراغ تلفن رفتم زنگ زدم.
– الو، بفرمایید.
– الو، سلام علیکم. ببخشید خواستم با دکتر حسین پویا صحبت کنم.
– خانم ایشون خیلی وقته که برای گرفتم بورد تخصصی به خارج از ایران رفته و مطب را به شخص دیگری واگذار نموده اند.
می
دانستم، خیلی خوب می دانستم دکتر خیلی بامعرفت تر از این حرفها بود که این
همه وقت سری به من نزند و یا احوالی از من نگیرد. اگر ایران بود حتماً سری
به من می زد. ولی چرا بی خبر؟ چرا بدون خداحافظی؟ شاید نخواسته مرا ناراحت
کند. مجدداً تماس گرفتم.
– الو.
– الو، خانم ببخشید ایشون چند وقته برای گرفتن بورد عازم خارج شده اند؟
– فکر می کنم یکسال دیگر برگردند.
مسئولیتم
خیلی سنگین تر شده بود. سنگین تر از آن که فکرش را هم نمی کردم. روزهای
آفتابی و گرم تابستان سپری می شد. گل های سفید و آبی صحرایی با نوسانی که
سنگینی زنبورهای عسل به آنها تحمیل کرده بود چنانکه گویی معجزه ای رخ داده
باشد یکباره از لا به لای علفها سر بیرون کشیدند، در بستر انتظار و کنار
پنجرۀ امید نگاهم را در فضای دوردست و تا جایی که امکان داشت در آن جایی که
رنگ خاکستری مرواریدگون آسمان با خاکستری لاجوردی آب به هم می آمیخت و آن
را فرو می برد، روشنایی و سردی هر گونه ناهمواری را محو می کرد، رنگها را
می کشت و روحم را به سوی افسردگی سوق می داد. بیماری مهری خانم خیلی برایم
مهم بود در مورد بیماری او تا حدودی با یکی از اساتید دانشگاه صحبت کردم
اما او با زبان بی زبانی اعلام خطر می کرد و می گفت که لازم است هرچه سریع
تر تحت یک عمل جراحی قرار بگیرد. اما هزینه جراحی را از کجا و چگونه تهیه
کنم؟ با این چندرغاز که من از بوتیک می گرفتم فقط خرج بخور و نمیر ما بدست
می آمد نه منزلی که بفروشیم نه درآمدی نه پس اندازی. خدایا ای کاش پایانی
بود برای ظلمت بی پایان من.
درد آنچنان بر مهری خانم غالب شده بود که
خیلی از شبها تا صبح نمی خوابید اکثر شبها تب می کرد و گاهی مواقع طپش قلبش
بیشتر می شد. روز به روز لاغرتر و نحیف تر می شد تا جایی که حتی لکه های
کوچکی روی صورتش نمایان شده بود.
سر درس و دانشگاه که حاضر می شدم، دلم
پیش مهری خانم بود. خیلی سریع خودم را به منزل می رساندم و خود را به بالین
او می انداختم و با چشمان اشک آلود بالای سرش می نشستم و از لطف خداوند در
حق بندگانش او را نوید می دادم اما او هر بار دستان لاغر استخوانیش را بر
روی گونه هایم می کشید و اشک از گونه هایم می ستود و می گفت:
– عزیزم
جلوتر بیا تو را ببوسم همش احساس می کنم که تو بوی حسینم را می دهی. خوب
شاید این هم خواست خداوند بوده که دیده من به جمال عزیزم روشن نشود و دیدار
ما به قیامت بیفتد.
بغض شدیدی مانند زنجیر آهنی به دور گلویم فشار می آورد و پی در پی اشک از چشمانم سرازیر بود.
–
نه مهری خانم شما باید زنده بمونید. من می دونم که شما زنده می مونید و
حتماً میوه دلت را در آغوش می گیری. این را به شما قول می دهم.
خودم را
به کنار پنجره رسانیدم و این بار عاجزانه تر از هر بار از خداوند مسئلت
نمودم فرجی حاصل نماید تا بتوانم او را تحت مداوا قرار دهم و عمل جراحی
لازم به روی قلبش انجام شود. همین طور که به نظاره آسمان پر ستاره مشغول
بودم تا سپیده دم خواب به چشمانم راه نیافت و صدای آه و ناله مهری خانم
طنین انداز جانم شده بود. صبح شد با انوار طلایی آفتاب از جا بلند شدم و
دیگر تصمیم قطعی گرفتم که مهری خانم را به نزدیکترین پزشک شهر برده و او را
مداوا کنم. با اصرار من و عدم رضایت ایشان راهی بیمارستان شدیم. پزشک پس
از معاینه و انجام بررسی دقیق و لازم دستور بستری و عمل جراحی فوری ایشان
را دادند. عرق سردی از پیشانی مهری خانم می بارید و از شدت درد تمام بدنش
می لرزید. به دستور پزشک آمپولی به او تزریق کرده و لحظه ای بعد او را وارد
اتاق عمل نمودند. با صدایی که از بلندگوی بیمارستان به گوش می رسید مرا به
اطلاعات بیمارستان خواستند. در آنجا هزینه بستری و جراحی مهری خانم را
باید پرداخت می کردم. اندکی پول با کارت شناسایی ام تحویل داده و گفتم که
بقیه پول را فردا به حساب بیمارستان واریز می نمایم. خیلی سریع خود را پشت
در اتاق عمل رسانیدم. عرق سردی در کف دستانم جمع شده بود. سیلاب اشک، گونه و
صورتم را غرق خودش ساخت. مرتب این پا و اون پا می کردم و از خداوند نجات
مهری خانم و رساندن مددش را می خواستم. لرزش عجیبی تمام بدنم را محاصره
کرده بود. حالت تهوع و سرگیجه مجالم را بریده بود. دیگر تاب و توان نداشتم
نگاهم به ساعت داخل سالن بیمارستان افتاد. چهار ساعت و اندی بود که پشت در
اتاق عمل به انتظار ایستاده بودم در یک لحظه خواستم به اتاق عمل حمله کنم
که ناگهان در اتاق باز شد و دکتر جراح بیرون آمد. خود را جلو انداختم و
ناله کنان به دکتر گفتم:
– از مادرم بگو.
– الحمدالله که به خیر گذشت. حتی اگر یک روز دیگر می گذشت دیگر فایده ای نداشت. در طول سی سال خدمتم عمل جراحی به این سنگینی نداشتم.
آه جانشکافی از سینه خارج ساختم.
مهری
خانم را دیدم که روی تخت خوابیده و ملحفه ای سفید بر رویش کشیده بودند در
حالی که سرم به دستش وصل بود همراه دو پرستار او را به داخل بخش بردند.
خواستم به همراه ایشان بروم اما اجازه ندادند و گفتند که باید مدتی تحت
مراقبتهای ویژه بستری باشد. پاهایم قدرت حرکت نداشت تا حدودی از بابت مهری
خانم خیالم راحت شده بود و تنها چیزی که فکرم را به خود مشغول ساخته بود،
تأمین مابقی هزینه بیمارستان بود. ماندن من در بیمارستان بی فایده بود. به
منزل برگشتم و تا می توانستم از ته دل های های گریه کردم. جای خالی مهری
خانم را نمی توانستم ببینم درست یادم هست که حتی دم رفتن هم سفارش گلهای
گلدان را می کرد که مبادا بدون آب بمانند. با این که صبح موقع رفتن خودش
این کار را انجام داده بود اما باز دلم راضی نشد. از جا بلند شدم و به تک
تک گلدانها آب دادم. صدای قورت قورتِ آب، که لای ریشه ها کشیده می شد به
گوش می رسید. “بخورید، بخورید. نوش جان این سفارش صاحبتونِ.” بغض تمام
گلویم را می فشرد آنچنان که داخل گوش هایم پت پت صدا می کرد. بی اختیار بغض
گلویم را ترکاندم و اشک دیدگانم را جاری ساختم و گفتم:
– برای مهری خانم دعا کنید اگه مهری خانم خوب نشه دیگه هیچ موقع بهتون آب نمی دهم تا اینکه خشک بشین و بمیرین.
با
انگشت روی برگ گلها می کشیدم و نرمی و لطافت آنها را احساس می کردم و برای
لحظه ای حس کردم که لپهای نرم و چروکیده مهری خانم را نوازش می دهم.
صدای زنگ در حیاط خلوتم را برهم زد. خیلی سریع صورت اشک آلودم را پاک کرده و چادر بر سر گذاشتم و راهی در حیاط شدم. پستچی بود.
– خانم چه عجب!! تا حالا این بار سوم است که می آیم و کسی منزل نیست.
– خوش خبر باشین.
– منزل خانم معین همین جاست؟
– بله بفرمایید.
– یک بسته سفارشی از کانادا دارن.
– کانادا؟
– بله ظاهراً از طرف دکتر پویاست.
خیلی
تعجب کردم، تشکر کرده و بسته را گرفت و دفتر پستی را امضا کردم. وارد اتاق
شدم برایم ایجاد سؤال شده بود در این مدت حتی دکتر یک نامه هم برایم نداده
بود چی شده حالا بسته سفارشی فرستاده. با عجله بسته را باز کردم. خدایا!
چه می دیدم. مبلغ قابل توجهی دلار بود. باید آنها را به ریال تبدیل می
کردم. نامه را خواندم خیلی جالب نوشته بود، چند جلد کتاب نوشته و با خود
عهد کرده که درآمد حاصل از فروش آنها را تقدیم به من کند به خاطر زحماتی که
پدر و مادرم برای او کشیده اند و از همه جالبتر این که دکتر چند ماه دیگر
بورد تخصصی اش را در رشته قلب و عروق گرفته و به ایران برمی گشت. چه به
موقع! اصلاً دکتر همیشه تمام حرفها و کارهایش سنجیده و به موقع بود، مانند
همین فرستادن پول و در نامه قید کرده بود که در صورت تمایل این مبلغ را صرف
خرید خانه و رسیدگی به بعضی امورات کنم. خدایا از این که جواب نامه ام را
دادی بی نهایت ممنونم. کمی دیر شد ولی خوب در عوض چرب و چیله دادی.
به
روی ساعت نگاه کردم فقط یک ساعت دیگر بانک باز بود. خیلی سریع و بدون فوت
وقت به بانک رفته و تمام دلارها را به ریال تبدیل کردم. هزینه بیمارستان را
واریز و بقیه را در منزل گذاشتم تا بعد به هر نحوی که مهری خانم دوست دارد
خرج کند. مهری خانم جگر گوشه ام با قلبی آنچنان صاف و چشمانی آنقدر مهربان
در سر راه زندگیم قرار گرفته و از این بابت بی نهایت احساس آرامش خاطر می
کردم. او کسی بود که قلباً دوستش داشتم. به طرف پنجره اتاقم رفتم و آن را
باز کردم. باد با خود رایحه ای داشت که تنها به مشام عاشقان و دل سوختگان
می رسید. غروب شد… انوار طلایی آفتاب آهسته آهسته غروب می کرد و در چادر
اطلسی ابرهای مغرب رخنه می کرد. ستاره غروب در پهنه آسمان لنگر انداخت. چند
ساعتی از نیمه شب گذشته بود، از شدت خوشحالی خواب از دیدگانم فرار کرده
بود. شفای مهری خانم یکی از آرزوها و شاید گوشه ای از زندگی و حیاتم بود و
فردا روزی بود که باید به دیدار و ملاقات او می رفتم اما در مورد پرداخت
هزینه بیمارستان به او چه بگویم؟
این را به خوبی می دانستم که به محض
روبرو شدن با او این اولین سؤالی است که از من می پرسد همین خواهد بود. آیا
راز نامه پسرش را فاش کنم؟
بخش هشتم
با تابش اولین اشعه انوار
طلایی خورشید از جا بلند شدم آنقدر خسته بودم که به همان نحو نشسته و در
همان فکر و خیالها، خوابم برده بود. خیلی سریع خود را آماده کرده و بدون
اینکه صبحانه ای بخورم راهی بیمارستان شدم. در بین راه چند عدد کمپوت و یک
دسته گل رز و میخک خریده و به طرف بیمارستان حرکت کردم وارد سالن بیمارستان
شدم و با گرفتن شماره اتاق مهری خانم از اطلاعات راهی اتاقش شدم اتاق 34
تخت 6.
با چند ضربه ای که به در اتاق وارد کردم خیلی آهسته وارد اتاق
شدم یکی دو نفر از بیماران بیدار بودند و بقیه خواب. به احترام آنها روی
تخت هر کدام یک شاخه گل گذاشتم و سلامتی آنها را از خداوند خواستم یواش
یواش به طرف تخت عزیزم به راه افتادم چشمان بی رمقش را دیدم که چطور
مظلومانه بسته و خوابیده بود. در دست لاغر و استخوانیش که پوستش مانند آلوی
خشک چرکیده بود، سرمی وصل بود. دلم نیامد او را بیدار کنم یکی از بیماران
می گفت دیشب تا صبح بیدار بود و مرتب ناله می کرد و دخترش را صدا می زد اما
صبح بعد از اینکه دکتر به سراغش آمد و او را بررسی کرد و یک عدد آمپول به
او زد تا حالا خوابیده. اشک در چشمانم حلقه زده بود یک شاخه گل رز روی قفسه
سینه اش گذاشتم و در دل گفتم: “تو خود گلی زیباتر از گل عزیزتر از گل و
خوشبوتر از گل اما امیدوارم که عمرت عمر گل نباشد.” چند دقیقه ای کنار تختش
نشسته بودم که یواش یواش تکانی خورد و پلکهایش را باز کرد. خیلی خوشحال
شدم بی دریغ خود را به آغوش او انداختم و تا می توانستم او را غرق در بوسه
کردم.
– سلام علیکم مادر عزیزم. تولدت مبارک.
او که غافلگیر شده بود و نمی توانست چیزی بگوید، گفت:
– مگه امروز روز تولد منه.
– آره مادر جون دوست داشتم خونه بودی تا برایت یک جشن مفصل ترتیب می دادم.
–
آره اگر هم امروز تولدم نبود ولی در واقع عمری که خداوند به خاطر زحمت تو
به من بخشید همانند این است که تازه از مادر متولد شده ام و از امروز باید
تولدم را تولد دوباره حساب کنم.
او که نفسهایش به شماره افتاده بود با کلماتی برده بریده گفت:
– مروارید جان خیلی برایم زحمت کشیدی ازت ممنونم.
–
خواهش می کنم قابل شمارو نداره شما مادر من هستید، عزیز من هستید. شما
خیلی بیشتر از این حرفها گردن من حق دارید حالا هم ازتون خواهش می کنم که
توی صحبت کردن مواظب خودتون باشین. وقت برای حرف زدن زیاده.
او دستش را به طرف گلها دراز کرد.
– به به، چه گلهای قشنگی.
–
می دونستم از رز خوشتون می آید. به همین خاطر واستون خریدم در کمپوت را
باز کردم و به همان نحو خوابیده چند جرعه از آب کمپوت را به او دادم.
– ببینم مروارید جون، هزینه عمل و بیمارستان را چی؟ می دونی…
–
حالا وقت این حرفا نیست شما خودتون را ناراحت نکنین از قبل همه چیز ردیف
شده با دکترتون هم صحبت کردم خوشبختانه خطر رفع شده و چند روز دیگر هم مرخص
می شین.
– خدا عمرت بده مادر. از این پس من هر چقدر عمر کنم اون رو مدیون زحمتها و لطفهای تو می دونم.
بعد
از گذشت چند روز مهری خانم از بیمارستان مرخص شد. حال او روز به روز بهتر و
بهتر می شد مخصوصاً با پولی که از طرف دکتر رسیده بود سر و سامان بهتری
گرفته بودیم و در تهیه مواد غذایی سعی می کردم غذای بهتری برایشان فراهم
سازم. راز هزینه بیمارستان و بهتر شدن مخارج منزل را فاش نکرده و گفتم هدیه
ای بود از طرف خداوند. به خاطر عدم مشکل اقتصادی در منزل کار در بوتیک را
رها کرده و بیشتر سعی می کردم به دروسم برسم. مخصوصاً که این دو سال آخر
درسهایم از حجم بیشتری برخوردار بود اوقات فراغت را هم سعی می کردم در
امورات منزل به مهری خانم کمک کنم. طبق گفته دکتر که نوشته بود سه ماه دیگر
بورد تخصصی اش را گرفته و به ایران برمی گردد. لحظه شماری می کردم و هر کس
که تلفن می زد و یا زنگ در حیاط را به صدا درمی آورد فکر می کردم که ایشان
باشد به یاری و لطف خداوند تمام کارها خیلی جالب و سریع پیش می رفتند.
امتحانات دانشگاه را به اتمام رسانیده بودم و در استراحت تعطیلات دانشگاهی
بودم تا اینکه یک روز زنگ تلفن به صدا درآمد.
– الو، الو.
– …
– سلام علیکم.
– …
– بله، بله یک لحظه گوشی حضورتان… مروارید، مروارید عزیزم با شما کار دارن.
– کیه مهری خانم؟
– نمی دونم مادر، مثل اینکه می گه دکتر پویاست.
دلم با گفتن این حرف به لرزه درآمد خدایا چه می شنوم.
– شما، شما با ایشون صحبت کردین.
– بله، تلفن زنگ خورد گوشی را برداشتم خودش را معرفی کرد و گفت با شما کار داره.
– الو سلام حال شما؟
– ممنونم شما چطورین؟
– کی به ایران برگشتین؟
– یک هفته ای می شه، خواستم احوال شما را بپرسم. همه اش خدا خدا می کردم که تغییر مکان نداده باشین.
– راستی موفقیت شما را در گرفتن بورد تبریک می گویم.
– ممنون. چند سال دیگه از دانشگاه شما باقی مانده؟
– دو سال.
– انشاءالله که موفق باشید.
– متشکرم. در ضمن از لطفی که کرده بودید و آن بسته را فرستاده بودید بی نهایت ممنونم.
–
خواهش می کنم قابل شما رو نداره این هدیه ای بود ناقابل از طرف من به خاطر
موفقیت شما در رشته پزشکی. چند جلد کتاب در زمینه قلب و عروق نوشته بودم
با خودم عهد کردم که به محض فروش کتابها تمام مبلغ آنرا خدمت شما فرستاده
شاید از این طریق مشکل مسکن شما حل شود و از مستأجری راحت شوید.
– می دونید دکتر من خیلی حرف برای گفتن دارم ترجیح می دهم شما را حضوری زیارت کنم.
– خواهش می کنم من در همان مطب قبلی هستم می تونین تشریف بیاورین.
– پس تا بعد خداحافظ.
وارد
آشپزخانه شدم مهری خانم را دیدم که مشغول چیدن میوه در ظرف بلوری پایه دار
بود استکانهای گالش دار را که یادگار مادر خدایامرزش بود در سینی نقره ای
چیده و گلدان کوچکی کنار آن گذاشته بود که بر زیبایی سینی بیش از پیش می
افزود. مهری خانم همین که مشغول کار بود گفت:
– مادر نمی دونم چرا هر
موقع این دکتر… این دکتر را می گم همین همکارت دکتر پویا، هر موقع تلفن
می زنه و یا دم در پیدایش می شه غوغای بزرگی توی دلم به پا می شه، احساس می
کنم که نیروی عجیبی داره.
اما من زیاد توجهی نکرده و گفتم:
– مهری خانم خبریه؟
–
خبر والله چه عرض کنم، مادر سیروس خان صبح آمده بود این جا و از تو برای
پسرش خواستگاری می کرد و می گفت پسرش سی سالش است و صاحب خونه و زندگی است.
فقط یک خانم باسلیقه و کدبانو می خواهد که این همه مال و منال را جمع و
جور کنه. چند تا کارگاه طلاسازی توی بازار داره و ظاهراً تو خارجه هم
کارواش داره خودش هم لیسانس میکانیک داره اما مادرش می گفت سیروس خان می گه
ترجیح می دهم وارد بازار بشم تا جیره خور دولت باشم.
– حتماً بهش گفتین که من درس می خونم؟ و اصلاً حاضر به ازدواج نیستم.
– آره مادرجون من همه چیز رو بهشون گفتم ولی اونها اصرار داشتن که با خودت صحبت کنن.
–
مهری خانم شما مادر من هستید و تا الان هرچی که در مورد من گفتید، آنرا
خیر و صلاح دانستم اما باید در این مورد از شما پوزش بخواهم و خدمتتون عرض
کنم که اصلاً آمادگی و شرایط ازدواج را ندارم. فعلاً هم کاری برایم پیش
آمده که باید یکی دو ساعتی بروم بیرون.
– باشه مادر برو، فقط دم راهت که می یای خونه یک جعبه شیرینی بگیرو بیاور. این جوری خوبیت نداره.
– چشم، ولی از طرف من به آنها جواب منفی بدهید.
از
مهری خانم خداحافظی کردم و راهی مطب دکتر پویا شدم بعد از عوض کردن چندین
کورس ماشین به مطب دکتر رسیدم. در مسیر راه دسته گل زیبایی که ترکیبی از
مریم و میخک بود تهیه کردم و به مطب دکتر بردم. از پله های مطب بالا رفتم
خواستم در را باز کنم و وارد شوم اما نتوانستم. دور و برم را خوب نگاه کردم
خبری از منشی نبود. دلشوره عجیبی پیدا کرده بودم. اصلاً انگار برای اولین
بار بود که می خواستم با دکتر روبرو شوم چشمانم را بستم آب دهانم را قورت
دادم و با قدمهای محکم و استوار چند قدم جلوتر آمدم و در زدم.
– اجازه هست.
– بله، بله بفرمایید، خواهش می کنم بفرمایید، بفرمایید.
وارد اتاق دکتر شدم چه اتاق شیکی. دکتر را دیدم که مشغول صحبت با تلفن است اما بلافاصله با عذرخواهی تماس را قطع کرد.
– به به، سلام خانم معین. خواهش می کنم بفرمایید.
بعد از سلام و تعارفات گرم و صمیمی دسته گل را خدمت دکتر دادم.
– چرا زحمت کشیدین خانم معین. شما خودتون گل هستید. خوب حالا چرا نمی نشینید.
– ممنونم.
چقدر
خوب و شاداب مانده بود. شاید هم در طول این مدت که من ایشان را ندیده بودم
جوانتر شده بود. سر و صورت اصلاح شده و برق انداخته پیراهن سفید آستین
کوتاه، شلوار و کفش مشکی، بوی ادکلنش که تمام فضای مطب را پر کرده بود،
بیشتر بر جذابیت دکتر می افزود. در یک لحظه چشمم به قاب عکس چوبی قدیمی
افتاد که گوشه میز دکتر بود خوب دقت کردم درسته اصلاً اشتباهی در کار نبود.
عکس خود مهری خانم بود.
– ببخشید دکتر، می تونم یک سؤال ازتون بپرسم.
– خواهش می کنم.
– این عکس خانم جوان که روی میزتون است عکس همسرتونه.
– بس کنید خانم معین من که یک بار خدمتتون عرض کردم من ازدواج نکرده ام.
– منظور خاصی نداشتم گفتم شاید این مدت که همدیگر رو ندیده ایم ازدواج کرده باشید.
– نخیر، این عکس، عکس دوران جوانی مادر خدابیامرزم است.
– مگه مادرتون فوت کرده اند.
–
در آن سفری که به سرخس برای رفتن به سر قبر پدرم با همدیگه داشتیم همه چیز
را برایت تعریف کردم بعد از سانحه من هرگز پدر و مادرم را ندیده بودم.
پدرم که در اقیانوس غرق شد اما از مادرم هم بی اطلاعم اگر زنده است خداوند
عمر باعزت به او عنایت فرماید و اگر مرده خداوند او را بیامرزد و غریق رحمت
خود بفرماید. من که نهایت سعی خودم را برای یافتن او انجام داده اما بی
نتیجه بوده.
– نه دکتر این حرف را نزنید من یقین دارم که مادر شما زنده
است و منتظر دیدار توست و حتماً این غم به هجران نشسته در سینه تو روزی به
وصل تبدیل خواهد شد. اما نگفتی عکس مادرت را از کجا آورده ای؟
– به
یاد دارم زمانیکه می خواستم برای عمل جراحی عازم خارج شوم لازم بود مدتی را
از مادرم دور باشم خیلی بی قرار بودم و گریه و زاری می کردم مادرم این عکس
را به من داد و گفت که هر موقع دلتنگ او شدم عکس را ببینم. من عکس را داخل
جیب لباسم گذاشتم و این تنها یادگار مادرم است که از او دارم.
خیلی جالب بود بهترین راه بود که می توانستم وارد شوم دقیقاً همین عکس را مهری خانم قاب گرفته و روی میز اتاق گذاشته است.
–
خوب خانم معین من زیاد حرف زدم یک کمی هم شما صحبت کنید. نوبتی هم که باشد
نوبت شماست. هنوز پیش همون خانمید، اسمش را یادم رفت، مهری خانم؟
–
آره، اون عزیزتر از جونمه. خیلی دوستش دارم مدتی بود که ناراحتی قلبی داشت
به نحوی که دیگر نزدیک بود او را از پای درآورد. خانه نشین شده بود پزشکان
توصیه کردن که باید تحت عمل جراحی قرار بگیرد. اما به خاطر موقعیت اقتصادی
شرایط عمل جراحی را نداشتیم اما به لطف خداوند و کمک شما پولی را که
فرستاده بودین صرف هزینه بیمارستان نموده و او جراحی شد. فعلاً رفع کسالت
شده و از لحاظ فیزیکی وضعیت خوبی داره.
– خانم معین ما که دیگه با هم
غریبه نیستیم؟ نمی دانم چرا هر موقع تلفن می زنم و مهری خانم گوشی را برمی
دارد احساس غریبی در قلبم چنگ می اندازد.
خنده معنی داری کردم و گفتم:
– دقیقاً همین احساس را هم مهری خانم به شما دارد.
–
خانم معین خداوند از همه چیز آگاه است. درست از زمانیکه کتابهایم را نوشته
و به دست چاپ رسید ناخودآگاه با خود عهد کردم که هزینه فروش کتابهایم را
به نیت شما بفرستم.
– ممنونم شما لطف بزرگی به ما کردین و زندگی یک هجران کشیده را به او برگردانیدید.
– منظورت از این حرف چی بود؟
–
هیچی، آخه اون بنده خدا هم توی زندگی مرارت و رنج فراوان کشیده مثل اینکه
تقدیر بر اینه که غم دیده ها کنار هم جمع شده و روزگار سپری کنند.
– می
دونین خانم معین نمی دونم چرا امروز زمانیکه برای شما تلفن زدم و مهری خانم
گوشی را برداشت و با من صحبت کرد احساس عجیبی به من دست داد با این که
حرفی برای گفتن با ایشان نداشتم ولی دوست نداشتم تماسم با ایشون قطع شود.
این احساس را درست همان روزی هم که آمده بودم دم در حیاط برای دادن خبر
قبولی شما در کنکور داشتم. به محض روبرو شدن با اون بنده خدا، دست و پام رو
گم کردم و مثل اینکه کسی قدرت تکلم را از من گرفته بود و بلافاصله هر دو
دیده از دیدۀ دیگری برگرفتیم.
کلافه کلافه شده بودم این همه زحمت کشیده بودم نمی خواستم به این جا که رسیده خراب بشه. کمی مِن مِن کردم و گفتم:
– خوب معلومه آدمهای مهربون و مؤمن قوه جاذبه شان زیاد است.
– نمی دانم شاید حق با شما باشه. شاید هم به خاطر این که اسم مادر من مهری خانم بود، این احساس را پیدا کردم.
– اِ… اِ… تورو خدا اسم مادر شما هم مهری خانم بود؟
– بله، شاید آن احساس غریبی که به محض روبرو شدن با ایشون در دلم چنگ می اندازد گرفته شده از این منشأ باشد.
از جا بلند شدم و خواستم که از او خداحافظی کنم اما دکتر از من خواست که چند لحظه دیگر پیش او بمانم.
– آخه می دونید چیه امشب مهمون داریم. باید زودتر بروم خونه، مهری خانم تنهاست.
– خواهش می کنم.
به اصرار دکتر چند لحظه دیگر نشستم.
–
خانم معین مدتهاست که این حرف روی دلم مونده. می خواستم با شما مطرح کنم.
اما فکر می کردم که شما موقعیتش را ندارین و شاید از این بابت صدمه روحی
بخورین.
– کدوم حرف؟ کدوم موضوع؟ مگه بین و من و شما، از طرف خانواده ام هنوز حرف نگفته ای باقی مانده است؟
– نه، ولی… می دونید می خواستم نظر شما را در مورد ازدواج با خودم بدونم.
– از… از… ازدواج با شما؟
– آره، مگه اشکالی داره؟
– آخ… آخه…
گیج
گیج بودم دست و پایم را گم کرده بودم و به کلی غافلگیر شده بودم. در یک
لحظه فکر کردم جواب رد به او بدهم اما دیدم بهترین بهانه است که از این
طریق او را به منزل دعوت کنم و با مادرش روبرو سازم پس بنابراین برخلاف میل
باطنی ام به او گفتم:
– فردا شب تشریف بیارین منزل، در این مورد بیشتر با هم دیگه صحبت می کنیم.
از
او خداحافظی کردم و راهی منزل شدم در بین راه طبق دستور و فرمایش مهری
خانم مقداری شیرینی خریده و به منزل بردم. چند لحظه بیشتر از ورود من به
منزل می گذشت که سر و کله مهمانها هم پیدا شد. با صدای زنگ در حیاط مهری
خانم چادر بر سر گذاشت و به طرف در حیاط رفت. در را باز کرده و با تعارفات
گرم و صمیمی و طولانی مهمانها را به داخل راهنمایی کرد. یواشکی از پشت
پنجره اتاق بیرون را برانداز کردم. سیروس خان با آن قد و قامت بلند سبد گل
بزرگی در دست داشت. پروین خانم هم با پوشیدن کفشهای پاشنه بلند جوری راه می
رفت که مبادا به زمین بیفتند. مخصوصاً که مهری خانم تازه حیاط را شسته و
تمام سنگ فرشهای حیاط خیس بود با راهنمایی مهری خانم وارد سالن پذیرائی
شدند سبد گل را روی میز کنار اتاق گذاشتند. بوی گل های رز تمام اتاق را
عطرافشانی کرد. مهری خانم از مهمانها عذرخواهی کرده و آنها را ترک کرد و
راهی آشپزخانه شد. سیروس خان را دیدم که به همراه مادرش پروین خانم تمام
اطراف سالن را برانداز کرده و با گوشه چشم و زیر زبانی چیزهایی به هم دیگر
رد و بدل می کردند. مثل اینکه عوض اینکه برای خواستگاری آمده باشند برای
خرید خانه آمده اند. در این فکر بودم که چه بهانه ای می توانستم داشته باشم
که دست از سرم برداشته و برای همیشه پایشان را از این خانه کوتاه نمایم که
با صدای مهری خانم رشته افکارم پاره شد. بیا عزیزم اصرار دارند که تو را
ببینند با پوشیدن لباس نسبتاً مناسبی وارد آشپزخانه شدم و سینی چایی را به
داخل بردم.
– سلام، خوش امدین.
– به به، عروس خانم گل، ماشاءالله قد و بالا را ببین. واقعاً که لیاقتش بود که دکتر بشه. حالا چرا نمی آیی تو عزیزم.
سیروس خان را دیدم که چطور زیرچشمی گاهی من و گاهی مادرش را برانداز می کرد. بعد از پذیرائی رشته کلام باز شد.
– خوب خانم دکتر چقدر دیگه از درستون باقی مونده؟
– دو سال دیگه.
– خوب مدت کمیه. بیشترین زمانش گذشته. ببینم از اون دانشجوهای پشت کنکوری که نیستی؟
لبخند کم رنگی کنج لبانم نشست و خیلی ملایم و آرام گفتم: نه.
– حالا بگو ببینم نظرت در مورد ازدواج با سیروس خان چیه؟
– ببخشید من نشون شده پسرعمویم هستم.
مهری
خانم، پروین خانم و سیروس خان همه هاج و واج مانده بودند. پروین خانم جوری
به مهری خانم نگاه می کرد که گویا این بنده خدا قصد بازی گرفتن آنها را
داشته اما با چشمکی که من به مهری خانم زدم متوجه خیلی از مطالب شد و با
عذرخواهی گفت:
– من خواستم خدمتتون عرض کنم اما شما فرصت ندادین و
اصرار داشتین که حتماً با خانم دکتر صحبت کنین به همین خاطر دیگه هیچ حرفی
رد و بدل نشد.
سیروس خان که چشمانش از حدقه بیرون زده بود با اشاره به
مادرش گفت که منزل را ترک کنند. با عذرخواهیهای مکررِ مهری خانم از جا بلند
شدند و منزل را ترک کردند. مهری خانم که از کارهای من سر در نمی آورد کمی
از دست من عصبانی بود و گفت که باید او را زودتر در جریان این ماجرا می
گذاشتم.
– باور کنید مهری خانم این تنها فکری بود که به نظرم رسید تا
اینکه بروند و دست از سرمان بردارند. تازه خودتون که خوب می دونین من اصلاً
عمویی ندارم که پسرعمو داشته باشم. بقیه فامیل هم که خودت خوب می دونی.
اما
من اصلاً ناراحت این قضیه و حرکت نبودم و فقط به تهیه و تدارک امورات فردا
شب فکر می کردم. نگاه نگران و خسته مهری خانم مرا متوجه او کرد او سرش را
از پنجره اتاق بیرون برد و آهی از سینه خارج ساخت و گفت:
– خواهش می
کنم به خودت و آینده ات بیشتر فکر کن تو بدون این که روی این موضوع فکر کنی
و جواب قانع کننده ای برای خواستگارت داشته باشی متوسل به دروغ شده به
نحوی که با گفتن این حرف پشت پا به آینده ات زدی من عمر خودم را کرده ام و
به قول معروف آفتابِ لب بومم اما تو چی باید به فکر خودت باشی. من اصرار
ندارم که تو حتماً با سیروس خان ازدواج کنی ولی…
– خواهس می کنم شما
نگران من نباشید. من همین جوری هم خوشبختم و تا زمانیکه در کنار شما هستم
هیچ گونه کمبود و یا ناراحتی ندارم حالا هم دیگه از فکر این حرفها و سخن ها
بیرون بیا در ضمن تا یادم نرفته باید خدمتتون عرض کنم که فردا شب مهمون
داریم یک مهمون خیلی محترم و عزیز.
– اون کیه که هنوز نیومده تو رو اینقدر خوشحال کرده؟
– حدس بزن.
– چی بگم مادر؟ نه من فَک و فامیلی دارم و نه تو. فکرم به جایی قد نمی ده.
– یک کمی فکر کن.
– اذیت نکن مادر.
– باشه خودم می گم، دکتر پویا.
– آخ نگو مادر، نگو که هر وقت اسم این دکتر پویا اومده یاد حسین خودم افتادم.
چشمان مضطرب و غرق به اشک مجالش نداد و پی در پی اشکهایش را روانه گونه هایش می کرد. بوسه ای روی گونه های نم ناکش نشانده و گفتم:
– تو را به خدا مهری خانم بس کنید.
بار دیگر یک کم خودم را لوس کرده و گفتم:
– باشه اصلاً اگه می خواهی می روم با سیروس خان ازدواج می کنم و زن اون خپلو می شوم.
که ناگهان با گفتن این حرف صدای شلیک خنده مان به هوا رفت.
– ببینم مادر نکنه با دکتر پویا قول و قراری داری؟
– این چه حرفیه که می زنین اون بنده خدا زن و بچه داره. اصلاً اون اهل این حرفها نیست.
با
گفتن این حرفا و گفت و شنودها پاسی از شب را گذرانیده و عازم بستر خواب
شدیم. عشق و علاقه مهری خانم و دکتر پویا این مادر و فرزند رنج کشیده مانند
زنجیری محکم و استوار بود اما یکی از دانه ها پاره شده و ایجاد گسستگی و
فراق کرده بود.
بخش نهم
با صدای جیک جیک گنجشکها که روی بید
مجنون وسط حیاط آشیانه کرده بودند از خواب بیدار شدم پنجره اتاق را باز
کرده تا کمی هوای اتاق عوض شود وارد حیاط شدم حیاط را شستم و برگ و خاشاک
داخل باغچه را جمع آوری کردم. با صدای مهری خانم که برای صرف صبحانه صدایم
می زد، دست و صورتم را داخل حوض وسط حیاط شستم و روانه اتاق شدم.
– به به سلام مادربزرگ، مادر خوبم بگو ببینم امروز صبحانه چی داریم؟
– نان و پنیر و چای شیرین داریم. مروارید جان خیلی شاد و شنگول به نظر می رسی.
– درسته، کاملاً درسته فقط باید صبحانه را زودتر خورد و حسابی همه جا را تر و تمیز و مرتب کنیم که امشب یوسف به کنعان می رود.
– چی؟ این حرفا چیه دیگه؟
یک دفعه به خودم آمدم دستم را جلوی دهانم کوبیدم و گفتم:
– هیچ چی بابا خواستم شعر بگم حرف زدم.
مهری خانم خنده ای کرد و گفت:
– از همون اولش هم حافظه شاعری نداشتی.
مهری خانم حرفهای مرا باور کرد و گفت:
– آخه آدم یا شاعر می شه یا دکتر ولی مادر قیافه ات به دکترها بیشتر می خوره تا به شاعرها.
– درسته حق با شماست.
خیلی
سریع صبحانه را خورده و مشغول تر و تمیز کردن اتاقها و حیاط شدم همه جا را
جارو زده و با شور و شوق فراوان تک تک گل برگهایِ گلهای داخل گلدان را
گردگیری کرده و برق انداختم. با دستمالی نم دار لوستر کوچک وسط اتاق را
تمیز کردم و سپس به تمیز کردن شیشه های در و پنجره اتاقها مشغول شدم همه جا
را مثل گل برق انداخته بودم. صدای اذان از گل دسته های مسجد به گوش می
رسید و مهری خانم داخل حیاط کنار حوض آب مشغول گرفتن وضو بود. ظهر شده بود
چقدر سریع زمان می گذرد با انجام این کارها اصلاً خسته نبودم و برعکس انگار
انرژی کسب کرده بودم شیرین ترین روزی بود که در عمرم می گذراندم حتی شیرین
تر از آن روزی که خبر موفقیتم را در رشته پزشکی شنیدم. خود را برای خواندن
نماز آماده ساختم و با توجه و خلوص نیت تمام با معبود خود راز و نیاز کردم
چقدر خوش بود، اینقدر به خداوند نزدیک شده بودم که عطر او را استشمام می
کردم و سردی دستانش را روی شانه هایم احساس می کردم از خود بی خود شده بودم
اشک روی گونه هایم جاری بود. «پروردگارا از تو ممنونم به خاطر لطف و
عنایتی که در حقم نمودی و جواب نامه را دادی. بار خدایا تو مهربان ترین
مهربانانی و عزیزترین عزیزانی از این پس در هر مشکل و گرفتاری فقط دامان
پاک تو را می گیرم و عاجزانه از تو کمک می خواهم. بار خدایا در چنین شبی که
باران لطف و رحمت خود را در این خانه فرود آوردی از تو ممنونم می دانم که
امشب فرشتگان عرشت دمِ درِ خانۀ ما صف کشیده تا بال بر سر این دو گم شده
بگشایند. خدایا از تو سپاسگزارم به خاطر شفای این قلب مریض. خدایا به این
قلب درد کشیده و هجران دیده آنقدر تحمل و طاقت عنایت فرما تا یگانه فرزندش و
یوسف گم شده اش را که اکنون پیدا شده در آغوش بگیرد و از بوی پیراهنش شفای
دیده یابد. خدایا تو سنگ را در بغل شیشه محفوظ نگه داشته پس مرحمت فرما تا
صدمه ای به این قلب شکستۀ عاشق وارد نشده تا سالیان سال در کنار عزیزش
روزگار گذراند. ای مهربان ترین مهربانان.»
راهی اتاق شدم عکسی را که
دکتر در دوران کودکی زمانیکه نزد پدر و مادرم بود از داخل آلبوم جدا کرده
عکس مهری خانم را از داخل قابش جدا کرده و درست همان عکسی که نمونه اش روی
میز مطب دکتر بود هر دو را داخل یک قاب گذاشته و درست روی دیوار روبروی در
ورودی نصب کرده و برای جلب توجه بیشتر چند شاخه گل مریم که عطر خاصی به
اتاق بخشیده بود کنار قاب چسبانیدم. لباس شیکی که فکر می کردم مناسب شب
باشد را به سلیقه مهری خانم انتخاب و پوشیدم. مهری خانم از رنگ صورتی ملایم
خیلی خوشش می آمد به همین خاطر اصرار در پوشیدن لباس صورتی رنگم داشت. من
هم که از قبل فکر همه چیز را کرده بودم و برای مهری خانم یک پیراهن مخمل
سرمه ای با گل های سفید و روسری هم رنگ لباس را تهیه کرده بودم به او هدیه
دادم تا در این شب فرخنده نو نوا شود.
– اوا خدا مرگم بده مروارید جون، چرا اینقدر زحمت کشیدی.
– قابل شما رو نداره.
– آخه عزیزدلم این مهمون به خاطر تو به این خانه می آید.
– هیچ فرقی نمی کنه امشب یکی از بهترین شبهای عمر من است پس باید شیک ترین لباسها را پوشید و قشنگ ترین حرفها را بزنیم.
– من که از کارها و حرفهای تو اصلاً سردر نمی آوردم.
از
جا بلند شد و به طرف اتاقش حرکت کرد تا لباسش را عوض کند و من فقط خدا خدا
می کردم مهری خانم متوجه عکس روبرویی نشه که خوشبختانه دعایم مستجاب شد.
من که دیگر از بابت پوشیدن لباس آماده بودم هر بار خود را در آئینه برانداز
می کردم از ظاهرم راضی بودم. به طرف آشپزخانه رفتم و ظرف میوه را هم آماده
کردم هوا کاملاً تاریک شده بود هر لحظه بر اضطراب و استرسم افزوده می شد
به نحوی که دیگر اصلاً متوجه دور و بر و حرفهای مهری خانم نبودم نگاههای
مهری خانم گاهی به سمت من دوخته می شد و می گفت که چرا این قدر بدون هدف
دور و بر خودم می چرخم، ناگهان صدای زنگ در حیاط به صدا درآمد بلافاصله
منقل و اسفند را داخل حیاط برده و از مهری خانم خواستم که او به پیشواز
مهمان تازه وارد برود.
– آخه مادر شاید اون نباشه.
– چرا من یقین دارم که خودشه.
– خوب حالا چرا اینقدر هول می کنی.
احساس می کردم عوض گردش خون در عروقم سرب مذاب شده و اضطراب جریان دارد.
– کیه، کیه؟ اومدم.
– باز کنید خانم معین، منم پویا.
هر
لحظه اضطرابم بیشتر و بیشتر می شد و فکر می کردم عوض اینکه قلبم در سینه
بزند در حلقومم گروپ گروپ می کند. چشمهایم جایی را نمی دید و گوش هایم
اصلاً قادر به شنیدن هیچ مطلبی نبود. نگاههای آشنایی که گاهی احساس غریبی و
گاهی احساس آشنایی می کرد در دیدگان هر دو موج می زد با دست و پایی لرزان
به طرف در حیاط رفتم.
– سلام دکتر، خوش اومدین بفرمایید داخل.
چه
دسته گل قشنگی، اینقدر بزرگ بود که گاهی من قادر نبودم صورت دکتر را ببینم
اصلاً همون روبان دورش ارزش داشت به تمام سبد گل سیروس خپلو.
با تعارفات
گرم و خوش آمد گویی های فراوان مهری خانم دکتر را به داخل راهنمایی کرد و
من که تند تند اسفند دود می کردم. در آن لحظه خدا واقعاً در میان دود ناشی
از سوزاندن اسفند آمده بود. در دلم غوغایی بود و همچنین التهاب و شور و شوق
نوید دهندۀ خوشبختی و سعادت حسین و مهری خانم. در دلم خدا خدا می کردم که
دکتر متوجه عکس روبرویی بشه اما به محض اینکه دکتر اولین قدم را به داخل
گذاشت متوجه عکس شد یک نگاه به عکس و یک نگاه به مهری خانم و دوباره نگاه
تکرار می شد همه چیز در هاله ای از شک و حقیقت موج می زد. ضعف فراوانی تمام
وجودم را فراگرفته بود نگاههای معنادار دکتر را می دیدم که چطور غرق اشک و
امید به چهرۀ مهری خانم سوسو می زند اما مهری خانم غافل از همه جا. در یک
لحظه دیگر تحملم تمام شد و گفتم:
– دکتر به خونه مادرت خوش آمدی.
مهری خانم که دستپاچه شده بود موج اشک به چشمانش هجوم آورد و گفت:
– حسین، حسین، حسین من.
دکتر
را می دیدم که چطور روی شانه های مادرش را می بوسد گاهی دست، گاهی صورت و
زمانی پاهای او را چون مهر نماز سجده گاه خود می کند. در این شب به یاد
ماندنی همه اشک می ریختیم اشک شوق اشک وصال. خوشحال بودم از اینکه بشیری
بودم که به جای پیراهن یوسف خود یوسف گم شده را به دست یعقوب رسانیده بود.
اضطرابی توأم با اشتیاق سراپای وجودم را گرفته بود با چشمانی اشک آلود و
زبانی لرزان از آنها خواستم که داخل اتاق شوند هر سه راهی اتاق شدیم اما
دکتر همچون کودکی که بخواهد از سینه مادر تغذیه کند به سینه مادر و مادر به
سینه حسین چسبیده بود و اشک می ریختند. سی سال جدایی، سی سال فراق و سی
سال هجران و محنت. بار دیگر با قلبی آرام و ضمیری مطمئن سر به درگاه احدیت
بلند کرده و از خداوند سپاسگزاری کردم. آن شب را با گفتن حرفها و دردهای
مانده در دل تا صبح بیدار ماندیم. اصلاً هیچ کس دوست نداشت که از پای صحبت
دیگری بلند شود.
– آره مادرجون دنیا روی یک چرخ نمی چرخد زمانی آقای
معین و خانم خدابیامرزش اختر تابناک زندگی تو بوده و زمانی من امانت دار آن
دو خدابیامرز. خداوند شما دو نفر را وسیله ای ساخت که ما را جوری به هم
بشناساند و از همه مهمتر مروارید که در آرزوی قبر گم شده پدر و مادرش بود
بتواند آنها را در بغل خود بگیرد و آنها را زیارت نماید. خانم معین یک سؤال
دیگه برای من باقی و بدون جواب مونده شما که به این راز تا حدودی واقف شده
بودین، چرا اینقدر صبر و تحمل به خرج دادین در رساندن من به مادرم؟
–
همیشه فکر می کردم که حتی اگر یک درصد در این کار اشتباهی رخ دهد صدمه روحی
خیلی بزرگی به مهری خانم وارد می شه. تا اینکه شبی که به مطب شما آمده و
عکس مهری خانم را همین عکسی که بغل عکس شماست روی میزتان دیدم تمام شکهایم
به یقین تبدیل شد و دانستم که در این کار کوچکترین تردید وجود ندارد. برای
اینکه باز هم مطمئن شوم با اینکه قبلاً به من گفته بودید که ازدواج نکرده
اید باز از شما پرسیدم که این عکس همسرتان است که جواب منفی شنیدم و گفتید
که عکس جوانی مادر خدابیامرزتان است اسمش مهری خانم بود، مهری توحیدی.
– ای مروارید ناقلا تو که گفته بودی دکتر ازدواج کرده و زن و بچه داره.
– اِوا مهری خانم مگه دکتر حق داره بدون اجازه شما ازدواج کنه. اصلاً خود شما باید به تن دکتر کت و شلوار دامادی بپوشید.
در
این موقع صدای خنده سه تایی مان به هوا رفت. هزینه عمل جراحی که از طرف
دکتر از کانادا فرستاده شده بود برای همیشه رازی نهفته ماند در سینه من و
دکتر، و مهری خانم همیشه در صحبتهایش آنرا هدیه ای می دانست از طرف خداوند.
بعضی مواقع نگاههای کنجکاوانه ای به دکتر م
بمون کنارم قسمت آخر
*رمان بمون کنارم قسمت آخر*
*رمان رمان رمان*
همان
موقع خواهرزهره خانم کنارشان امدوبه خانواده دادفرخوش آمد گفت.ارميا
رابوسيد ودرآغوش گرفت .شميم زيرچشمي مي ديد که خواهر زهره خانم درگوش ارميا
پچ پچ مي کند وارميا غمگين وبدون هيچ حرفي سرش راپايين انداخته
بود.چقدردلش مي خواست بداند اوچه چيزي به ارميا گفت که لبهاي خندان اورا به
غمي آشکارتبديل کرد.
کمي بعداحسان به جمع آنها پيوست والميرا فوري خودش
را به اورساند وکنارش نسشت.شميم به جمع وسط سالن نگاه کرد بيشترجوان ها مي
رقصيدند.نگاهش رابه ارميا دوخت ..انگاربه جايي خيره شده بود ردنگاهش
رادنبال کرد .روژان ونامزدش درحال بوسه دادن بودند.بازهم نگاهش رابه ارميا
دوخت …صورتش ازخشم سرخ شده بود.حال اورا درک مي کرد مي دانست که امشب
بدترين شب زندگي شوهرش است.خودش رابه جاي ارميا گذاشت ازتصورش هم مو برتنش
سيخ مي شد اوحتي نمي توانست صحبت کردن ارميا رابادختري ديگر ببيند چه برسد
که روزي درمجلس عروسيش شرکت کند!ازجايش بلند شد وبه سمت ارميا رفت.دستش را
گرفت وگفت:
– ارميا بريم توحياط يه گشت بزنيم؟
ارميا بدون اينکه نگاهي به او بيندازد هنوزهمانطورخيره به روژان گفت:
– نه
– من تنها برم ؟
– برو
– پاشو دوساعت چي زل زدي ؟پاشو بيا انقداون آشغالونگاه نکن خوشحال مي شه
ارميا باچشمهايي پرازغم به او نگاه کرد.شميم دستش راکشيد وگفت:
– مي دونم حالت بده ..بيا بريم بيرون بهترشي پاشوتوروخدا
ارميا بلندشد وهردو بيرون رفتند.
– بيابشين اينجا
ارميا ساکت کنارشميم روي تاب دونفره جاي گرفت.
– ارميا
ارميا چشمهايش رابسته بود وسرش رابه پشتي تاب تکيه داده بود.
– حالت بهترنشد؟
– …………
– آخه اين خالت چي بهت گفت انقدداغون شدي ؟
– ………..
– چراغماتومي ريزي توخودت؟خب حرف بزن گريه کن اصلا داد بزن …ارميا
– ……….
– جون شميم گريه کن. يه کم اشک بريز باورکن سبک مي شي همه اين زجر کشيدنات به خاطرگريه نکردنته
– ……….
– باهام حرف نمي زني ؟ارمي من داره گريم مي گيره توچه جوري اشکت نمياد؟
– ……….
دستان سردارميا رادرون دست هاي گرم خودگرفت .ارميا باتماس دستهاي گرم شميم چشمانش راباز گرد وخيره به آسمان گفت:
– شميم
– جان ؟
– من خيلي بدبختم نه ؟
– نه
– پس چراعشقموازم گرفتن؟
– شايدحکمت بوده
– که من بدبخت شم؟
– داري کفرمي گي .توکل کن به خدا هرچي اون بخواد همون ميشه
– خيلي سخته اونيو که شب وروزتوبه يادش طي کردي بايکي ديگه ،دست تودست يکي ديگه ببيني..شميم دارم مي ميرم ..چه جوري تحمل کنم ؟
شميم دست ارميا رامحکم ترفشردوباپشت يکي ازدستانش صورت اورانوازش کرد:
– صبرشو خدا بهت مي ده آرامشو هم اون هديه مي کنه کافيه ازش بخواي
ارميا برگشت وبه اوزل زد شميم زود دستش راکنارکشيد وگفت:
– مي خواي بريم خونه؟
– آره
داخل
رفتند وبراي خداحافظي وتبريک به سمت عروس وداماد رفتند.روژان بادهاني باز
به ارميا که به طرف اومي آمد نگاه کرد.شميم دستش رادربازوي اوحلقه کرده بود
وهردوباخنده روبروي عروس وداماد قرارگرفتند.ارميا گفت:
– واقعا تبريک مي گم شهرام جان مبارک باشه. روژان خانم ايشالله به پاي هم پيرشين
شهرام زودتر گفت:
– قربونت داداش ايشالله يه روز نوبت تو
– ممنون..خب ببخشين ماکم کم زحمت روکم کنيم
روژان بانگاهي مخصوص ولحني خاص که دراين بين شميم وارميا متوجه آن شدند گفت:
– چراانقدزود ؟بمونين حالا، تازه سرشبه
– نه ديگه مرسي .شميم فردا کلاس داره بايد برسونمش خونه بابا
شهرام باارميا دست داد وگفت :
– دوست داشتم بيشتردرخدمتتون بوديم روژان جون ازشما زياد تعريف کرده
(اي شهرامي گند زدي …امشب کتکه رو نوش جون مي کني )
ارميا باتعجب نگاهي کوتاه به روژان انداخت روژان سرش رازير انداخت .ارمياگفت:
– ايشون به من هميشه لطف داشتن ..خيرشون بهمون رسيده !
شميم
به نشانه تشويق آهسته بازوي ارميارا فشارداد .روژان سرش رابالا کرد
وباخشمي آشکاربه ارميا نگاه کرد.ارميا بانگاهي پيروزمند ازاوونامزدش وهم
چنين با پدرومادرخودوخواهرش خداحافظي کردو باشميم بيرون رفت.بيرون ساختمان
شميم تندتند دست مي زد وگفت:
– واي ارمياگل کاشتي ايول ايول
دستانش
رادور گردن ارميا حلقه کرد وازشوق بوسه اي برگونه ي اوزد.ارميا غمگين نگاهش
کرد .هردو سوار ماشين شدند واو برعکس هميشه بدون سرعت رانندگي مي کرد.پخش
ماشين راروشن کرد :
شبه ازدواجشه اي دل عزاداري کن من دارم مي ترکم خدا خودت کاري کن
که جلوچشم همه نگيره بوسه ازلبش فکرآبروي من باش آبرو داري کن …..
يادم نمي ره اي خدا تموم حرفاش دست يکي ديگه رو گرفت تودستاش……
چشماي اونم مثل من ازگريه خيسه اما خودم خوب مي دونم ازشوقه اشکاش
مبارکش باشه خدا ازاون گذشتم بذارخيال کنه ازش آسون گذشتم ………….
راضي شده به مرگ من مي خوام بميرم دست کشيدم اززندگيم ازجون گذشتم
يادم نمي ره اي خدا تموم حرفاش دست يکي ديگه رو گرفت تودستاش……
چشماي اونم مثل من ازگريه خيسه اما خودم خوب مي دونم ازشوقه اشکاش
چي فکر مي کردم وچي شد چه ساده بودم يه عاشق خوش باور دلداده بودم
خيال مي کردم که هنوز، برام ميميري نمي دونستم ازچشات افتاده بودم ….
شميم
به ارميا که درحال خودش نبود نگاه کرد .دلش مي خواست روژان تقاص کارش راپس
دهد ارميا قلبش شکسته بود وعاشق کردن قلب شکسته آسان نبود…
(الهي من
فداي اون موهاي خوشکلت فداي چشماي خاکستريت که وقتي غمگينم هستي آدم
ازديدنش دلش مي لرزه کاش مي تونستم کنارت باشم وبراهميشه داشته باشمت
اونوقت خودم روژانو به زمين گرم مي نشوندم )
بعداز رسيدن به خانه وتعويض لباس ارميا دراتاقش رافقل کرد وچراغش راخاموش.شميم درمي زد وازاومي خواست دررابازکند:
–
ارميا…ارميا دروبازکن ………تورو جون همين روژانت دروبازکن
……ارمياباز نري زهرماري بخوري حالت بدترشه ها……بازکن اين وامونده
رو……..بذاربيام يه قرص مسکن بدمت آروم شي……..چراجواب نمي دي
؟……ارميا حالت خوبه ؟…….درو بازکن اگه يه وقت يه بلايي سرخودت
بياري من جواب عمورو چي بدم
صداي فرياد ارميا آمد:
– برو گمشو فقط گمشو حوصلتو ندارم
چيزي دردلش شکست…مي دانست که دلش تابه حال به دست ارميا ريزه ريزه شده …
– من گمشم ؟
بااشک درچشمانش آهي کشيد وآرام گفت :
– باشه هرجور تو بخواي
باگريه
خودش راروي تخت انداخت وطبق عادت همشگي اش سرش رازير پتوکرد.صداي ديگران
رابيرون مي شنيد.چقدردلش مي خواست فرياد بکشد فرياد بزند وبغضش رابيرون
کند..يک هفته بود ..يک هفته بود که بااوحرف نمي زد ..بازهم دعوا، قهر
وکدورت…چقدرزود گذشت آن روزهايي راکه باارميا گذرانده بود ..همه ي زندگي
چندماهه اش همه عشق واميدش روبه اتمام بود .هنوز باورنداشت…يعني به اين
زودي بايد مي رفت؟بايد ارميارا تنها مي گذاشت ؟بعدازاوچه دختري عروس آن
خانه مي شد؟يعني ارميابازهم ازدواج مي کرد؟باآن دختري که دوست دارد؟چطور مي
توانست همه آن خاطرات تلخ وشيرين عشقش راکناربگذارد ؟انگارهمين ديروز بود
که عمو فريدش به اوگفت فقط چندماه وقت داري…
صداي پاي شخصي راشنيد که
به اتاقش نزديک مي شد.مي دانست بازهم الميرابراي کنجکاوي مي ايد.خودش رابه
خواب زد .دراتاق باز شد وکمي بعدهم بسته شد.حتما اوداخل اتاق بود.صداش پايي
که به تخت نزديک مي شد را مي شنيد.همان موقع پتو ازروي سرش آرام کشيده
شد.چشمهايش رابازنکرد احساس مي کرد آن شخص به اونزديک شده است ..بوي عطري
راحس کرد..عطر آشنا ..عطر مردانه ي ارميا.چقدردلش به آن آغوش امن وگرم تنگ
شده بود .بغضش راکنترل کرد وبازهم چشمهايش رابازنکرد.صداي اورا نزديک گوشش
شنيد:
– مي دونم بيداري چشماتو بازکن
به دنبال اين حرف دستش رانزديک برد وروي گونه هاي پرازاشک شميم کشيد.موبرتن شميم سيخ شد.ارميا گفت:
– بي معرفت اينه رسمش؟من دارم مي رم بعد توگرفتي خوابيدي؟
-…………
– مي خواي قهربموني ؟من برم ؟
-………
– شميم..
-………..
– بدون خدافظي برم ؟من تا دوهفته ديگه نميام دلت مياد اين جوري راهيم کني؟
-………..
–
مي دونم اون شب باهات بدحرف زدم ….توکه هميشه بخشيدي ايندفعه ام
ببخش….شميم خانم ..جواب نمي دي؟توکه درکم مي کردي ؟حالم بدبود به خدا
نفهميدم چي گفتم …بيا آشتي ..جون ارمي آشتي کن ..
– ………..
– چقد نازمي کني ؟مي رم برنمي گردم اونوقت دلت مي سوزه ها…
-………..
– همسرمن ؟…همسر من شپش سرمن ….
شميم چشمهايش رابازکرد وبااخم به او چشم دوخت.ارميا خنديد.دستهايش رادرون موهاي شميم کرد وآنهارا بهم ريخت.
– بالاخره جوش کردي؟
– نکن ارميا …بروکنارببينم ..بروکنارحوصله ندارم
– خودم حوصلت مي يارم
شميم خودش راازدست اوکنارکشيد وگفت :
– لازم نکرده برو پروازت ديرنشه
– تاآشتي نکني که من نميرم
– جهنم
ارميا بازور اورا به خود نزديک کرد وگفت :
– توکه بد اخلاق نبودي
– ازحالا به بعد مي شم
– ببين دوساعته مامان وبابا واون الميراواحسان بدبختو بيرون معطل کردم فقط واسه نازکشي خانم
– مگه من گفتم بياي ؟
– آره خبرنداري؟
– ارميا نکن ..واي واي قلقلک نده ..توروخدا ..ارمي ولم کن دل درد گرفتم
ارميا دست ازقلقلک کردن اوبرداشت .وگفت:
– ديگه خنديدي
– ولي نبخشيدم
– نامرد !چقدنازکشي کنم ؟
شميم ساکت وغمگين به چشمهاي شوهرش خيره شد.ارميا گفت:
– چته شميم ؟ ديوونم کردي به قرآن
بغضش
راشکست .خودش رادرآغوش ارميا رهاکرد وباصداي بلند شروع به گريه کرد.ارميا
محکم اورا به خود فشرد وپنجه هايش رادرون موهاي اوفرو کرد..شميم درميان
گريه هايش گفت :
– ارميا
– جونم
– قول بده زود بياي
– قول مي دم عزيزم قول قول
– جون شميم ؟
– جون شميم بلافاصله بعدتمام شدن کارام ميام .توهم بايد قول بدي
– چي؟
– اول گريه نکن
شميم اشکهايش راپاک کرد وسرش راکه روي سينه ارميابود به سمت بالا گرفت تااوراببيند.گفت :
– باشه بگو
–
تواين مدتي که من نيستم به هيچ وجه خونه نمي ري ..همين جا کنارالميرا
ومامانم اينا بمون ..شميم فقط بشنوم يه شب تنها خونه باشي ميام دندوناتو
خرد مي کنم .. برات يه مقدارپول گذاشتم توکيفت ..اگه بازم خواستي کارت
بانکموهم بهت مي دم ازحسابم بردار…. درضمن بازنرو يه شيشه عطرخالي کن رو
خودت بزن بيرون من ازاين کارمتنفرم …چادرتو همه جابپوش تو مهمونيام لباس
باحجاب بپوش ..بازنري مث دفعه قبل بااين الميرا خله يه تيکه آشغال بگيري
تنت کنيا…
شميم به ميان حرفش آمد:
– واااااااااااااااااي بسه حالا
انگار مي خواد دوسال بره که اين جوري سفارش مي کنه. مهموني کجابود؟تازشم
تواينارو نمي گفتي هم خودم رعايت مي کردم
– آره جون عمم !ديدم يه ماه پيشتو
– ارميا برام چي مياري؟
ارميا خنديد .
– رو که نيس بچمون! خودت بگو
– شکلات
– مي ترکي! چقد شکلات برات بخرم بچه ..فکر جيب من نيستي فکر اون دندوناي بدبخت باش
– بخر بخر اونجا شکلاتاش فرق داره
– باشه اونم واست مي خرم ديگه چي ؟
– ديگه ….چيز…دلم برات تنگ ميشه
ارميابالبخندي
غمگين به چشمانش خيره شد. سرش رانزديک کرد وچشمانش را روي اجزاي صورت او
گرداند.شميم داغي لب هاي اوراروي لبهايش حس کرد…..
امتحاناتش شروع
شده بود واو باهمه ي دلتنگي هايش درسهايش را مي خواند وامتحاناتش را به
خوبي پشت سر مي گذاشت.دوري ارميا اورا اذيت مي کرد ودراين بين جز الميرا
آقاي دادفر وهمسرش هم به اين موضوع پي برده بودند.شب هارا تاصبح گريه مي
کرد وصبح ها باچشماني پف کرده درجلسه امتحان حاضر مي شد.از رفتن ارميا
چندروز مي گذشت واو هنوز نه تنها به شميم حتي به خانوادش هم زنگي نزده
بود.بيشتراوقات هنگام درس خواندن حواسش پرت مي شد وبه تلفن خيره مي شد.درآن
چند روز همه ي خاطراتش را با اودوره کرده بود.باورش نمي شد دوري ارميا
برايش انقد سخت باشد که حتي نتواند به درسش تمرکز کند.الميرا اورا دلداري
مي داد وپدرشوهر ومادرشوهرش خودشان را به بي خيالي مي زدند تا شميم کمتر
نگران باشد اما او هميشه بي تاب بود.شب ها احساس غريبي مي کرد انگار که به
آغوش هميشگي ارميا عادت کرده باشد. چيزي را گم کرده بود که تا بدستش نمي
آورد آرام نمي گرفت.دلش هواي خانه ي شوهرش کرده بود .حتي درخانه آقاي
دادفرهم احساس راحتي نمي کرد.هنگام نماز خواندن برسرسجاده براي ارميا
وسلامتي اش دعا مي کرد وازخدا مي خواست که همه جا مواظب او باشد
…………….
– شميم کجا جا موندي بدو بدبخت شديم
– اومدم اومدم
به سمت سالن امتحانات مي دويدند والميرا غرغر مي کرد.
– اگه نمي نشستي تا ساعت سه نصفه شب جزوه خوندن الان تو سالن بوديم حالا اگه درو بسته باشن چه خاکي به سرت بريزم ؟
– منو ميگي ؟
– نه عمه بابامو مي گم
– من مي خواستم درس بخونم تومي خواستي بخوابي
– بااون چراغ بي صاحاب مگه واسه آدم خواب مي ذاري ؟
به
سالن رسيدند .آقاي رعيتي درحال وارد شدن بود که هردو به طرفش حمله بردند
وبه همراه او وارد شدند.الميرانفس زنان روي صندلي اش نشست وبرگشت روبه شميم
که چند صندلي ازاو دورتر بود وگفت :
– برو خدارو شکر کن بازاين رعيتي به دادت رسيد وگرنه داغ ارميا رو روجيگرت مي کاشتم
چند
دانشجو به حرفاي الميرا گوش مي دادند.شميم با چشم وابرو به اوشاره داد که
صدايش راپايين بياورد .ورقه ها پخش شد ودانشجو ها امتحان را شروع
کردند.الميرا زودتر برگه خود را تحويل داد وبيرون رفت.شميم هم نيم ساعت بعد
بيرون آمد.الميرا نبود حدس زد رفته باشد اوهيچ وقت صبر وحوصله نداشت
.چادرش راروي سر انداخت وبه طرف درخروجي قدم برداشت .هنوز ازدانشگاه خارج
نشده بود که صداي کريمي امد:
– خانم خرسند….خانم خرسند…
به سمت اوبرگشت.
– بله
– سلام
– سلام
– خوبين شما؟
– مرسي کاري دارين ؟
– نه…..چراچرا چطور بگم …
– آقاي کريمي من کاردارم اگه امري هس بفرمايين اگه هم نيس من برم
– گفتم که ..راستش يه صحبتي باهاتون داشتم
– بفرمايين
– اينجا نمي شه
– يعني چي اينجا نمي شه
– خانم خرسند جاي عموميه حراست مياد گير ميده بهمون
– مگه چيکار دارين ؟
– درسي نيس حالا ميايين بريم يه جايي من حرفامو بزنم يانه ؟
– نه …تانگين درمورد چيه نميام
– اي بابا…چقد سخت مي گيرين شما حساب کنين درمورد خواهرم
– خواهرتون ؟به من چه ربطي داره ؟
کريمي دستش را به صورتش کشيد ونفسش را فوت کرد.به نظر مي رسيد عصباني شده است.بالحني که سعي درکنترل خشونت آن مي کرد گفت :
– شما بفرمايين من قول مي دم همه چيو بگم بفرمايين خانم دودقه حرف زدن که اين همه سوال کردن نداره
مجبور شد به دنبال اوراه بيفتد .باهم به کافي شاپي که درنزديکي دانشگاهشان بود رفتند.سرميز نشست واميد زودتر منو را باز کرد وگفت :
– چي ميل دارين ؟
– من چيزي نمي خورم برا خودتون سفارش بدين
– ولي من گشنمه تا بريم خونه ديگه دير شده همين جا ناهاربخوريم؟
– آقاي کريمي مسلما شما منو نيوردين اينجا که اين سوالارو بپرسين پس لطف کنين اصل مطلب رو بگين
– چشم هر چي شما بخوايين
اميد گارسون را صدا کرد وسفارش رابه اوگفت.به شميم نگاه کرد ولبخندکوچکي زد.شميم که عصباني شده بود گفت:
– ميشه بگين موضوع خواهرتون به من چه ربطي داره؟
– هيچ ربطي نداره
– نداره ؟ پس چرا گفتين درباره خواهرمه
– راستش …عذرمي خوام ..دروغ گفتم
– ببخشين اونوقت چه دليلي داشت دروغ بگين ؟
– اگه اون دروغ رونمي گفتم الان شما اينجا نبودين .قبول دارين اگه دروغ نمي گفتم همرام نمي يومدين؟
شميم با اخم وبدون گفتن هيچ حرفي ازجايش بلند شد که برود.اميد سريع به سمتش رفت وجلو اورا گرفت.
–
خانم خرسند…خانم خرسند صبرکنين يه لحظه …باورکنين من قصد نداشتم شمارو
گول بزنم چون مي دونستم مث دختراي ديگه به راحتي قبول نمي کنين اون حرفو
زدم
– بريد کنارآقا ..بريد کنارمي خوام برم
– شما يه د قه به حرفام گوش کنين بعد هرجا خواستين برين خودم مي رسونمتون
– لازم نکرده برو کنار آقا ..داد مي زنم همه رو خبر مي کنما
– مگه من چي گفتم که انقد عصباني شدين ..اگه التماستون کنم چي ؟بازم گوش نمي دين ؟
يک
دفعه همه ي خشمش فرو کش کرد. ياد ارميا والتماس هايش به روژان افتاد.چقدر
پابه پاي او غصه خورد وغم هايش را شريک بود حالا کجا بود.چقدر دلش هواي
اورا کرده بود.اگر ارميا مي فهميد که با پسري بيرون آمده است چه واکنشي
نشان مي داد؟کاش بازهم بود…کاش برمي گشت……بغضش راقورت دادو به سمت
ميز برگشت .نشست ومنتظر گوش کرد.اميد ازهمه ي زندگي وجزيياتي که لازم مي
دانست براي او حرف زد ودرآخر هم ازروز اول دانشگاه تا آن روزي که باهم
برخورد داشتند وبقيه ي روزها راجز به جز تعريف کرد تاعلاقه اش را ابراز
کند.وضعيت ماليش بدنبود وبه جز درس ودانشگاه مغازه ي پوشاکي داشت ودرآن
کارمي کرد.شميم درهمه حال مبهوت به اوخيره شده بود مي فهميدکريمي به اوتوجه
مي کند اما هيچ وقت فکرش را هم نمي کرد که ازش خواستگاري کند! به قيافه اش
چشم دوخت .او حرف مي زد وشميم درذهنش صورت اميد را با صورت ارميا مقايسه
مي کرد.ارميا صورتي سفيد وپيشاني بلند داشت اما صورت اميد سبزه وگرد
بود.مژه هاي ارميا بلند ومشکي بود واميد انگار هيچ مژه اي نداشت.ارميا وقتي
مي خنديد دوچال زيبا روي گونه هايش مي افتاد ولي اميد هيچ چال گونه اي
نداشت.موهاي ارميا مشکي وبه سمت بالا بود اماموهاي اميد خرمايي وبلند .تيپ
ارميا هميشه اسپرت ودرعين حال مردانه بود وتيپ اميد زننده وبا لباسهايي
متفاوت……..
– خانم خرسند متوجه حرفام هستين ؟حالتون خوبه؟
ازحالت مات بودن بيرون آمد وتکاني به خودش داد وگفت :
– من حالم خوبه بله متوجه شدم
– پس رو حرفام فکر مي کنين ؟
– نه
اجزاي صورت اميد آويزان شد:
– چرا؟
– چون شما ازمن هيچي نمي دونين
– خب خب کم کم مي فهمم
– آها اونوقت شما حاضري يه دختر عقد کرده رو بگيري ؟
اميد روي صندلي وا رفت.نامفهموم به او نگاه مي کرد.انگار باورش نشده بود با تته پته گفت :
– يَ…يعني چي عقد کره؟شوخي مي کنين؟نکنه نکنه مي خواين منوازسرتون باز کنين ؟ شما که نمي خوايين بگين …..
–
ببينين آقاي کريمي من هنوزم عقد کرده يه پسرديگم ولي احتمالا تا يکي
دوهفته ديگه کاراي طلاقمون انجام شه ..ماهردومون به خاطر کارباهم ازدواج
کرديم .حالام که ديگه اون کارداره سودش رو مي شه ازدواج ماهم مهلتش
تمامه..من خواستم اينارو بگم که شما فک نکنين همه چيو مي دونين وبه اين
آسوني مشکلا حل مي شه ..فک مي کنم بهتره يه دختر خيلي بهتر ازمن پيدا کنين
خدارو شکر براشماهم که زياده …ايشالله شماهم خوش بخت شين بااجازه …….
کيف پولش رادرآورد ومقداري پول توي بشقاب گذاشت وبيرون زد.اميد هنوزهم به ديوار خيره ومبهوت مانده بود………………
الميرا دررا باز کرد وباچشم غره گفت :
– خانم تا حالا چه قبرستوني بودن ؟مي دوني ساعت چنده؟
– برو کنار بيام تو ميگم بهت
– اول بگو
– توروخدا پيچ نشو خيلي خستم
الميرا
کنا ررفت وشميم وارد خانه شد.اول به آشپزخانه رفت وبه مادرشوهرش سلام
وخسته نباشيد گفت.همراه الميرا به اتاق رفتندتا لباسهايش را تعويض
کند.الميرا روبروي اونشست وگفت:
– خب
– چي خب ؟
– خودتو به اون راه نزنا کجا بودي تاحالا؟
– اصلا توچرا منو گذاشتي اومدي ؟مي مردي يه کم صبرکني ؟
– اون امتحانايي که تو مي دي صبر ايوبم به پاش کمه …تازه مامانم زنگ زد واجب بود بيام
– براچي واجب ؟
– يه خبر دست اول دارم اگه بشنوي دلت مث من خنک مي شه
– چي ؟
– بگو درمورد کي ؟
– ارميا ؟
– نه قربونت برم عشق ارميا
ته دلش خالي شد.بازهم ضربانش بالا گرفته بود.بااضطراب به الميرا نگاه کردوبا صدايي که مي لرزيد گفت:
– خب؟
– مي دوني نامزديشو بهم زده ؟
– روژان؟چرا؟اون که يه ماهم نيس نامزد کرده بود
– همين ديگه زود بهم زده که پسره زياد گير نده
– خب چرا؟کرم داشته ؟مگه شوهر کردن مث لباس عوض کردنه؟
– نمي دونم والله ..منم خبر ندارم واسه چي بهم زده ..مامان واسه همين زنگ زد بهم گفت ارميا مي خواد زنگ بزنه زود بيا خونه
باشنيدن نام او اشک چشمانش را پرکرد آهسته گفت :
– بگو به خدا..الي ارميا زنگ زده ؟جون من راست بگو حالش خوبه؟
الميرا سرشميم رادرآغوش گرفت وگفت :
–
الهي من قربون دل عاشقت برم آره عزيزم زنگ زده حالشم خوب بوده تازه گفته
به سوگليمم سلام برسونين يه ماچ خوشکلم به جا من ازلپاش بگيرين
– بسه ديگه توهم
–
به جون احسان اگه دروغ بگم مامان مي گفت تو هرصدتا کلمه اي که حرف مي زد
نود ونه تاش شميم بود.چيکار مي کنه ؟کجاس؟چي مي پوشه ؟چي مي خوره ؟چرا
نيستش؟چراکوفت چرا درد…خلاصه حسابي مامانو سوال پيچ کرده
– دروغ نگو الميرا…
– دارم مي گم به جون احسان دروغ مي گم ؟پاشو برو ازخود مامان بپرس
– نمي خواد ..مي گم چرا گذاشته وقتي من نيستم زنگ زده ؟اون که مي دونه من صبحا امتحان دارم
– ازسرقبرمن بدونه؟اون الان اصلا حواسش به اين چيزا نيس مطمئن باش اگه مي دونست مي ذاشت يه وقت که توهم باشي مي زنگيد
– آره توفقط اميد پوچ بده …ديگه چيا گفته ؟
–
ديگه……..آها واي شميم همينو مي خواستم بگم ..روژان ……مي دوني چي
شده ؟..نامزديو زده بهم که باز برگرده باارميا…زنگ زده بهش تا تونسته
نازاومده وگريه کرده تازه گفته پشيمون شده و ازاولم ارميا رو دوس داشته چون
باباش مخالفت کرده ارميا روهي رد مي کرده و باشهرام نامزد کرده حالام به
زور نامزدي رو بهم زده ..به ارميا گفته منتظرش مي مونه تا برگرده بياد
خواستگاريش ..واي شميم فک کن اون دختره که ارميا رو تامرز جنون برد حالابه
دست وپاش افتاده ……..شميم ..شميم چت شد…اي واي مامان مامان شميم غش
کرد……خاک توسرم کنن………شميم …
با قطره هاي آبي که روي صورتش
پاشيده مي شد به هوش آمد.الميرا وپدرشوهر ومادرشوهرش نگران بالاي سرش
ايستاده بودند.بي رمق به آنها نگاهي انداخت.نمي توانست ذهنش را متمرکز کند
هنوزهم نمي دانست چرا بي هوش شده بود.آقاي دادفر به حرف آمد:
– خوبي دخترم ؟
سرش را به نشانه تاييد تکان داد.الميرا با قيافه اي پشمان وناراحت کنارشميم نشسته بود.زهره خانم دست شميم را دردست گرفت وگفت :
– الميرا اشتباه کرد اون حرفارو بهت زد تو ببخشش عزيزم از اولم نبايد به اين فوضول مي گفتم
کم
کم همه حرفهاي الميرارا به ياد آورد.بغض کرده به الميرا نگاهي انداخت وبه
زور لبخند زد.الميرا با ديدن خنده ي اوبه سمتش پريد واورا بغل گرفت:
– فداي زن داداش خوبم بشم من .من غلط کردم تورو نارحت کردم ..روژان کيلو چنده ارميا يه موي گنديده ي تورو به صدتا مث روژان نمي ده
شميم نزديک گوش الميراطوري که فقط اوبشنود گفت:
– آره ديدنش توخواب قشنگه
الميرا
سکوت کرد وبا پدرومادرش بيرون رفت تاغذاي شميم رابياورد.سرش راروي زانوهاي
تاخورده اش گذاشت وازته دل ارميارا صدا زد .مي دانست هميشه به نوعي بااو
تله پاتي دارد .نمي فهميد چرا اما خوب مي دانست که ازهرجاي دنيا هم باشد
بازهم صدايش را مي شنود.(ارميا دلم برات يه ذره شده ..برگرد ارمي برگرد
دارم ديوونه مي شم …)
تموم دلخوشي من بيا وآتيشم نزن دارم به تو فکر مي کنم يه سر به تنهاييم بزن
هيچکي نگرفته جاتو دل به کسي نبستم بعد رفتن تو چه بي صدا شکستم
برگرد …برگرد بي تو خيلي تنهام انتظاري توي رگ هام
برگرد لحظه هام توهستي بي تو داغون ميشه دنيام
برگرد بي تو خيلي تنهام انتظاري توي رگ هام
برگرد لحظه هام توهستي بي تو داغون ميشه دنيام
الميرابا سيني غذاداخل شد.باديدن شميم درآن حالت گفت:
–
اوووو چه آهنگيم گذاشته براش ..پاشو جمع کن ببينم .نمرده که اينجوري عزا
گرفتي تازه اگه هم مرد به مامان بابا ميگم يه خوشکل ترشو برات بيارن
شميم به طرف الميرا يورش برد.:
– زبون واموندتو ببر ..چه جوري دلت مي ياد درمورد برادر جوونت که راه دوره اين حرفارو بزني
– نزن ديگه نزن نزن تا بگم …
شميم سرجايش برگشت والميرا گفت :
– توشوخي سرت نميشه ارمياقبل ازين که توبخواييش همه زندگي من بوده وهس
شميم ساکت به زمين چشم دوخته بود.الميرا گفت:
– بازرفت توفاز عاشقي پاشو بيا غذاتو بخور يخ کرد.يه هفته ديگه مياد تورو مي ديم دستش برداره ببره ديگه برنگردين
(آره يه هفته ديگه روژانو مي دين دستش اونابه سلامت منم به آوارگي )
– مگه من فلجم رفتي غذابرام آوردي خب ميومدم سرميزديگه
– فلج شرف داره به تو…دختره بي حال نازنازي بياديگه
بازهم يادارميا.الميرا خواهرش بود چقدرشبيه او حرف مي زد.
– الميرا
– چيه ؟
– مي ميري بگي جونم ؟
– آخي ارميا نيس نمي توني نازکني؟
– همش بهم مي گفت نازنازي
– حالا خر بيار نخود لوبيا بارکن ..من غلط کردم مث ارميا حرف زدم …گريه زاري راه نندازديگه
شروع به غذاخوردن کردند.الميرا نوشابه اش راسرکشيد وگفت:
– راستي نگفتي صبح بعدامتحان کجا رفتي؟
– ولش کن تعريف کردني نيس
– مي گي ياجون ارمياروقسم بخورم ؟
شميم چپ چپ نگاهش کرد.والميراخنديدوگفت:
– خوب نقطه ضعفي ازت گرفتم نه؟
– خفه .
– بگوديگه
– باکريمي بودم
الميرابا شنيدن نام کريمي دست ازعذاخوردن کشيد بلندگفت:
– غلط کردي باکريمي بودي ..بي شعور چشم ارميارو دور ديدي؟بازاين پسره کليد کرد توهيچي بهش نگفتي؟
– فقط يه خواستگاري ساده بود ردش کردم
– خواستگاري؟؟؟دروغ ميگي ؟مرتيکه بي شرف آخه باچه رويي…
شميم حرفش رابريد وگفت:
– کف دستشو بو نکرده بود که من شوهر دارم بيچاره نمي دوني چقد اميدواربود وقتي فهميد کپ کرد
– بيچاره ارميا که دست ازسرزن عقديشم بر نمي دارن داداش ماهم شانس نداره
– همه رو بهم ندوز ارميا همه ي بدبختياش زير سر خودشه
– آها اون وقت شما باهاش هم دردي کردي آره ؟
–
هم دردي به خاطر روژان بود که پسش مي زد ولي اگه خودش زودتر دست ازروژان
مي کشيد انقدالتماسش نمي کرد الان به جاي من روژان عروستون بود
الميرا به شميم خيره شدوگفت:
– بدم نمي گيا …ايول شميم جونم پس ارميا برگشت روژان رو مديون توئه…اگه توکمکش نمي کردي اون الان چي به سرش اومده بود؟
(هيچي نه من الان ديوونه بودم نه بعدا آواره ودختر طلاقي مي شدم )
الميرا بازهم ادامه داد:
– حالا واقعا جواب کريمي رو دادي تموم شد؟
شميم خنديد وگفت :
– آره زنش شدم تموم شد.
صداي زنگ گوشي اش نگذاشت به صحبتش ادامه دهد.با الميرا نگاهي بهم انداختند واوبه طرف موبايلش رفت.
– الي شماره غريبه س
– خب بردار ببين کيه
– مزاحم باشه چي؟
الميرا گوشي شميم را گرفت وشماره راخواند.
– بده ببينم .اين که ازخارجه …دوصفر داره ….واي واي شميم شميم ارميائه
شميم بلافاصله گوشي را ازدستش کشيد وآن را خاموش کرد.
– چرا خاموشش کردي ديوانه؟مگه تونبودي که بال بال مي زدي اون زنگ بزنه
– حالا ديگه نه …
– چرا؟
– الميرا برو بيرون حوصله ندارم
الميرابا عصبانيت وبدون گفتن هيچ حرفي بيرون رفت ودررابهم کوفت.
* *
خانم خانم يه فال بخر
به
پسرکوچکي که روبرويش ايستاده بود نگاه انداخت.بچه لبخند زد وچال گونه اش
را به نمايش گذاشت.شميم کنارش زانو زد ودستش را روي سرش کشيد وگفت :
– اسمت چيه ؟
– عرشيا
(اي جانم اسمشم هم وزن اسم ارميائه )
– فالات همش چند؟
– همشو مي خري؟
– آره فقط يه شرط داره
– چي ؟
– يه بار ديگه بخندي
پسرکوچک
خنده اي ازته دل کرد وشميم راتا مرز ديوانگي کشاند .همه ي فال هايش را
خريد وپول بيشتري به او داد وبه سمت دانشگاهش راه افتاد.همانطور که راه مي
رفت نيت کرديکي ازآنهارابيرون کشيد وفالش راخواند:
دلبر برفت ودلشدگان را خبر نکرد ………………………..ياد حريف شهر ورفيق سفر نکرد
يا بخت من طريق مروت فروگذاشت……………………….ياا وبه شاهراه طريقت گذرنکرد
گفتم مگر به گريه دلش مهربان کنم………….. چون سخت بود در دل سنگش اثرنکرد
شوخي مکن که مرغ دل بي قرار من …………………. سوداي دام عاشقي ازسر بدرنکرد
هرکس که ديد روي تو بوسيد چشم من ……..کاري که کرد ديده ي من بي نظر نکرد
من ايستاده تاکنمش جان فدا چوشمع ………………….اوخود گذربمن چونسيم سحرنکرد
انگارکه حافظ حرف دلش راخوانده بود.برگه را تاکرد وميان کتابش گذاشت وارد سالن امتحانات شد……..
بعد ازاتمام آخرين امتحانش نفس راحتي کشيد وازجلسه بيرون آمد.الميرا منتظرش ايستاده بود.شميم به سمتش حرکت کرد.
– الي خوب دادي؟
الميرا ابروهايش رادرهم کشيده بود.باسرجواب مثبتش رااعلام کرد.
– حالا چي شده اخم کردي؟باز با احسان قهر کردي؟
– نه
– پس اين ابروهاي پيچ پيچي چيه؟
– مرتيکه پررو
– کيو ميگي ؟
– کريمي
– کريمي؟چي شده مگه ؟چيزي بهت گفت؟
– اومده راست راست زل زده توچشام ميگه به خانم خرسند بگين من بااون موضوعي که گفتين مشکلي ندارم هنوز منتظرجوابتونم
شميم بادهاني باز به حرفهاي الميرا گوش مي کرد والميرا پشت سرهم به کريمي بدو بيراه مي گفت.
– الميرا فک مي کني جدي گفته ؟يعني دستم ننداخته؟
– چيه ؟خوشحال شدي؟مي خواي زنش شي آره ؟فکراون داداش بدبخت مارو هم نمي کني که بعدتو بايد چه غلطي بکنه
شميم ازکوره در رفت:
–
اون داداش بدبختي که مي گي تادوهفته پيش به من که مثلا زنشم مي گفت گشمو
فقط به خاطر کي ؟به خاطر روژان خانومي که حالا مي خواد عروستون بشه. لطف کن
ازاين به بعد يه کم واقع بين باش
راهش راگرفت وازکنار الميرا رد شد .صداي الميرارا مي شنيد که مي گفت:
– صبرکن شميم صبرکن الان احسان مياد دنبالمون
بي توجه به راهش ادامه داد……….
گوشي اش را روشن کرد وبه اميد پيامک زد:
–
سلام آقاي کريمي مي خواستم بهتون زنگ بزنم اما فک کردم شايد هنوزسر جلسه
باشين من حاضرم رو پيشنهاد شما فکر کنم فقط بهم وقت بدين ممنون مي شم
….شميم
بلافاصله اميد زنگ زد.گوشي را برداشت وبااو صحبت کرد.اميد
پدرومادرش راراضي کرده بود که درباره شميم تحقيق کنندوحاضر بود به
خواستگاريش بيايد .شميم ازاو مهلت خواست وقول داد که اورا درجريان
بگذارد.تماس را قطع کرد اما بازهم گوشي اش زنگ خورد به شماره نگاه
کرد…..ته دلش خالي شد..بازهم ارميا ..چرا هروقت شميم گوشي اش راروشن مي
کرد اوزنگ مي زد؟؟؟…..تماس را اشغال کرد ….بازهم زنگ وزنگ وزنگ ….بي
حوصله مي خواست خاموش کند که پيام آمدازطرف ارميابود:
– چرا ريجکت مي کني؟ دوساعت باکي صحبت مي کردي؟
بدون اين که جواب دهد خاموش کرد وگوشي رادرکيفش پرت کرد………
* * *
الميرا خوشحال ازداخل سالن دادزد :
– شميم ..شميم اومدي يانه ديرشدا….
بي خيال به شانه زدن موهايش ادامه داد.الميرا باشدت دراتاق راباز کرد اما باديدن شميم لب هايش آويزان شد:
– چرا هنوز آماده نشدي؟نيم ساعت ديگه توايرانه
– به من چه
الميرا فرياد زد :
– شميم ….
– صداتو بيار پايين مامان بابات فک مي کنن چي شده …من قراره ازش جدا شم پس لازمه ازهمين حالا همه چيو تموم کنم
زهره خانم وآقاي دادفر وارد اتاق شدند.آقاي دادفر گفت:
– الميرا اين جيغ توبود؟خونمون لرزيد… بچه فکرسنتم بکن داري مي ري خونه شوهر!
– بابا شميم نمياد فرودگاه
زهره خانم ناباوربه شميم گفت:
– راست مي گه شميم ؟
– بله زن عمو
آقاي دادفر گفت:
– نمياد که نمياد دلش مي خواد .. فک مي کنين اگه الان جاي ارميا شميم رفته بود، ارميا مي رفت فرودگاه ؟بيايين بريم
شميم
روبه پدرشوهرش لبخند زد.چقدرخوشحال بود که اورا درک مي کرد.زهره خانم وآقا
فريد بيرون رفتند والميرا هنوزم طلب کارانه شميم رانگاه مي کرد.خواست دهان
بازکندکه شميم زودتر گفت:
– حرف زدي هم چين بااين دستم مي کوبم توفکت صدا غاز بديا
الميرابا
چشماني گردشده لگدي به پاي شميم زد وبه حالت قهر بيرون رفت.برس را روي ميز
گذاشت وبه اشکهاي خودش درآينه خيره شد.چقدر روزشماري کرده بود تااين لحظه
برسد وبه استقبال ارميا برود ولي حالا موضوع فرق مي کرد.او ارميارا به کسي
ديگر تقديم مي کرد وخودش باکسي ديگر ازدواج مي کرد.انگار پيش بيني هاي
ارميا درست ازآب درآمده بود شميم بايد به عنوان يک برادر روي ارميا حساب مي
کرد.ازجايش بلند شد ودراتاقش راقفل کرد وسرجايش برگشت.هرچقدر مي گذشت
انتظارش بيشتر مي شد وبي تاب ترازقبل بود .ازرفتن آنها يک ساعت مي گذشت
وهيچ خبري نبود.دلش لک زده بود براي شنيدن صدايش براي خنديدن واخم هايش
براي گوگولي گفتن هايش وبراي چال گونه هاي زيبايش….اگر ارميا بفهمد فردا
روز خواستگاري زنش است چه واکنشي نشان مي داد؟يعني شميم بايد باور مي کرد
ارميا را ازدست داده ؟يعني فردا بايد به جاي ارميا به شخصي ديگر جواب مثبت
مي داد؟اميد هم مي توانست مثل ارميا اورا عاشق کند؟عشق يک باربه وجود مي
ايد وبراي هميشه مي ماند…………
درفرودگاه الميرا گل به دست
درکنارهمسرش به مسافران خيره شده بود تا ارميا را پيدا کند.باديدن موهاي
براق ومشکي برادرش اورا شناخت وشروع به بالا وپايين پريدن کرد وازپشت شيشه
دستش را براي او تکان داد. آقا فريد وزهره خانم هم ازروي صندلي بلند شدند
ومنتظر ارميا شدند.ارميا ساکهايش را تحويل گرفت وبه سمت خانواده اش راه
افتاد.الميرا واحسان زودتر خودشان را به او رساندند.همه ي افراد خانواده با
اوروبوسي کردند وازاو درهر موردي سوال مي کردند اما ارميا انگارکه دنبال
کسي مي گشت دربين افراد سرک مي کشيد.احسان گفت:
– ارميا جون چرا وايسادي داداش بيا بريم ديگه
ارميا نگاهي به احسان والميرا کرد وبالاخره حرفش رازد :
– اتفاقي براشميم افتاده ؟
احسان والميرا ساکت ماندند که آقاي دادفر به حرف آمد:
– نه پسرم .خانومت صحيح وسالم توخونه س …بيا بريم اونجا ببينش
بااين حرف همه تاييد کردند وبه سمت درخروجي راه افتادند.ارميا آهسته ازخواهرش پرسيد:
– چرا شميم نيومد فرودگاه ؟
– بهتره ازخودش بپرسي
صداي
بهم خوردن درخانه قلبش را لرزاند.ارميا برگشت …….به سمت پنجره رفت
وطوري که ديده نشود پرده را کنارزد.بالاخره ارميا ازماشين پياده شد وشميم
توانست خوب اورا تماشا کند.کت چرم مشکي واسپرتي به همراه پيراهن آبي کمرنگ
به تن داشت ومثل هميشه شلوارلي آبي راباپيراهنش ست کرده بود.چقدر دلش مي
خواست پيش اوبرود .کاش روژان برنمي گشت .کاش هيچ وقت نامزديش را بهم نمي زد
….
صدايشان را ازداخل سالن مي شنيد .گريه هايش تمومي نداشت .نمي
توانست تحمل کند نزديک سه هفته ازاودور بود وحالا که آمده بود بايد ازپشت
ديوار صدايش رامي شنيد.دستگيره ي دراتاقش بالاو پايين شد.دستهايش راروي
گوشهايش گذاشت وآهسته اشک ريخت………
صداي الميرا عصباني ازپشت دربه گوشش خورد:
– اين کارا چيه شميم ؟اين چه مسخره بازيه درآوردي ؟پاشو بيا بيرون
آرام به طوري که الميرا بشنود گفت:
– ولم کن …برو بگو خوابيده
ديگر
صدايي نشنيد الميرا رفته بود.فقط صداي قربان صدقه رفتن زهره خانم وشوخي
هاي احسان رامي شنيد.حتي صداي ارميا هم نبود.کم کم خواب چشمانش را پرکرد
وپلک هايش بسته شدند………….
شميم براي شام هم بيرون نيامده
بود.ارميا ساکت به حرف هاي بقيه گوش مي داد وآقا فريد وهمسرش نگران تلاش مي
کردند تا اورا به حرف آورند. احسان بعد ازشام خداحافظي کرد ورفت .ارميا به
اتاقش رفت ودررا روي خود قفل کرد…….
الميرا بازهم پشت دراتاق شميم رفت ودر زد:
– شميم ..شميم بيداري؟
– آره چي کار داري؟
– درو بازکن ارميا رفته اتاقش
– نمي خوام
– پس من توآشپزخونه بخوابم ؟بازکن ارميا نيس
دررا بازکرد والميرا داخل شد.همان موقع دستش را بلند کرد وسيلي محکمي به گوش شميم زد.
– اينو زدم که بفهمي داري چه غلطي مي کني
شميم دستش را روي صورتش گذاشت وساکت ماند.الميرا ادامه داد:
– مي دوني چه حالي داره؟مي دوني چقد لاغر شده ؟شميم چراحاليت نيس اون داره ازدوريت پرپرمي زنه .توروجون خودش بيا برو پيشش
– برم پيشش بگم چي ؟بگم فردا خواستگاري منه لطف کن توهم باش زنتو شوهر بده خوبه ؟
– همش تقصير خودته ..چرا قبول کردي ؟توکه مي دونستي دوست داره
– انقد نگو دوست داره دوست داره اون عاشق روژانه حالام که داره به آرزوش مي رسه نمي خوام سربارش باشم تو اينو مي فهمي ؟
الميرا زد زير گريه ودرميان گريه هايش گفت:
–
داري اشتباه مي کني به خدا اشتباه مي کني شميم اون مي خوادت خيليم مي
خوادت ..مي دوني چقد برات سوغاتي آورده ؟دوتا ساک داشت يکيش همش مال تو
بود.به کي قسمت بدم انقد اذيتش نکني بابا اون به اندازه کافي زجر کشيده
بسشه ديگه شميم التماست مي کنم فقط برو ببيندت من حالشو ديدم داره بال بال
مي زنه
شميم بدون گفتن هيچ حرفي ازاتاق بيرون رفت .باپاهايي لرزان به
سمت اتاقش رفت ودر زد.چندثانيه بعد دراتاق باز شد وشميم صورتش راازنزديک
ديد.هردو خيره بهم مانده بودند.
– سلام
– سلام
شميم وارد اتاقش شد
وارميا دررابست.مانده بود چه بگويد هيچ وقت فکر نمي کرد درهمچنين موقعيتي
با ارميا قراربگيرد.ارميا زود ترسکوت را شکست :
– چه استقبال گرمي
بدون
اين که به شميم نگاهي بيندازد به سمت کمدلباسهايش رفت ودرآن را باز
کرد.پيراهنش را درآورد وهمانطور که آن را تعويض مي کرد حرف مي زد:
– ديگه واسه چي اومدي ؟مي موندي فردا همديگرو مي ديديم ديگه ،آخر شبي هم خودتو بي خواب کردي هم منو
– نمي خواستم بيام الميرا گير داد حالام اگه ناراضي هستي ميرم
ارميا جوابي نداد.شميم بيرون آمد وبعد ازشب بخيرگفتن به پدرشوهر ومادرشوهرش به اتاقش رفت.فقط خدارا شکر مي کرد الميرا خواب بود……
– شميم …شميم خانوم….بيدارنمي شي؟من بدون تو صبحونه نمي خورما
صداي
خودش بود..صداي ارميا ..نوازش دستهايش را حس مي کرد…حتي بوي عطرش راهم
مي فهميد .پلک هايش راازهم بازکرد.ارميا بالاي سرش نشسته بود.لبخند زد
وشميم بي طاقت به آغوشش رفت.
– ارميا
– جونم
– تو هنوز ازدستم ناراحتي؟
– نه ديگه فراموش کردم
سرميز
صبحانه رفتند .الميرا وزهره خانم باديدن آن دوباهم خوشحال لبخند زدند
.موقع صبحانه خوردن الميرا با برادرش حرف مي زد وارميا سربه سر او مي گذاشت
ومي خنديد.اما درهمه حال شميم دراين فکر بود که ارميا با فهميدن خواستگاري
بعد ازظهر چه مي کند.کاش مي توانست زمان رابه عقب برگرداند وهمه چيز را
عوض کند ..حالا که ارميا آمده بود نمي توانست ازاو دل بکند ..کاش جواب اميد
رانمي داد…..
زهره خانم روبه ارميا گفت:
– ارميا مادر قبل ازاينکه بري شرکت بيا تواتاق يه چيز بهت بگم
– چيزي شده مامان ؟
شميم
مظطرب به حرفهاي آن دوگوش مي کرد.مي دانست قراراست زهره خانم به ارميا چه
بگويد..چقدرمي ترسيد…ارميا با مادرش به اتاق رفت .شميم به الميرا که
صبحانه مي خورد چشم دوخت ودرفکر فرو رفت.حدود نيم ساعت مي گذشت وهيچ خبري
ازارميا وزهره خانم نبود درست همان موقعي که شميم ازآشپزخانه بيرون رفت
ارميا هم ازاتاق بيرون آمد..نگاه ها درهم گره خورد …شميم چيزي ازنگاه
ارميا نمي فهميد ..پس چرا داد نمي زد؟چرا مثل هميشه فرياد نمي کشيد ؟چرا
نگاهش به شميم فرقي نکرده است ؟
ازکنارشميم رد شد وفقط گفت:
– به موقع خودمو مي رسونم خدافظ
زهره خانم بيرون آمد وبه شميم گفت:
– چي گفت بهت؟
– هيچي گفت برا خواستگاريت خودمو مي رسونم
الميرا که تازه به جمع آنها اضافه شده بودگفت:
– مامان ؟مطمئني ارميا حالش خوب بود؟يعني به اين راحتي قبول کرد؟
– نمي دونم مادر نمي دونم والله
شميم زيرلب گفت:
من مي دونم …عشقش برگشته….
جلوي
آينه ايستاده بود وتلاش مي کرد که گردنبندش را ببندد.ارميا پشت سرش روي
تخت نشسته بود .سرش را به پشتي آن تکيه دادبودو همانطور که سيگار مي کشيد
اوراتماشا کرد.شميم ازآينه نگاهي به اوانداخت واز بي خيالي او بيشتر حرصش
گرفت.هرکاري مي کرد نمي توانست قفل گردنبندش را ببند هنوز درگير بود که
دستهايي گرم ازپشت قفل هاي گردنبند را گرفت وآن را بست .برگشت وبه ارميا که
دريک قدمي اش ايستاده بود لبخند زد:
– مرسي
ارميا لبخندي غمگين زد وچشمکي به شميم زد.صداي زنگ درامد هردو بهم نگاه کردند.ارميا گفت:
– مث اينکه مجنونت رسيد
قلب شميم تير کشيد……..نمي توانست حرف بزند بازهم ارميا ادامه داد:
– چادرتو بپوش برو بيرون .مي دوني که اومدن زنمو ازم بگيرن …هه.. تاحالا ديده بودي يه مرد تو خواستگاري زنش بايه مرد ديگه باشه ؟
چقدر تلاش مي کرد که چشمانش نبارد .سرش راپايين انداخت وبازهم چيزي نگفت.باورش نمي شد ارميا ساکت بماند ….
–
فقط زود جواب نده …خودم برات مي رم تحقيق .تا مطمئن نشم پسره خوبيه يا
نه نمي ذارم دستش بهت برسه .من نتونستم برات مث يه شوهر خوب باشم ولي به
عنوان داداش نوکرتم هستم هميشه روکمکم حساب کن
شميم مي شنيد وازدرون مي
سوخت مي شنيد وسکوت مي کرد ومي شنيد وعشقش را سرکوب مي کرد مي شنيد وحضور
روژان را جدي مي گرفت ….کاش او نبود…
ارميا دهان باز کرد تا بازهم اورا آتش بزند .شميم فوري دستش راروي لبهاي او گذاشت وگفت:
–
بسه ديگه …منو تو فقط چند ماه قسمت هم بوديم .حالا من دارم ازدواج مي
کنم توهم داري ازدواج مي کني نذاراين روزاي آخرو باخاطره بد ازهم جدا شيم
دستش رابرداشت وبه طرف دررفت.ارميا آهسته گفت:
– تو شناسنامه من فقط اسم يه نفرهس وهميشه هم همون يه نفر مي مونه
دررابهم زد ودست هايش رامشت کرد تاازگريه هاي هميشگيش جلوگيري کند .چه شب نحسي بود آن شب.
به
سمت سالن پذيرايي رفت تاباخانواده اميد آشناشود……درميان خانواده ها
گفت وگوهاي ازشرايط عروس وداماد براي ازدواج صورت گرفت وقراربراين شد که
شميم جواب آنهاراتاماه ديگربدهد.الميرا درهمه حال باخشم خانواده کريمي رامي
نگريست.. ساعتي بعد خانواده کريمي قصد رفتن کردند واميد خوشحال واميد وار
به شميم شب خير گفت وازاو خدافظي کرد ورفتند.الميرا بدون اين که به شميم
توجهي کند به اتاق برادرش رفت تاشب راآنجا بگذراند.آقاي دادفر وزهره خانم
هم کمي اورا نصيحت کردند .تصميم رابه خودش واگذارکردند وبه قصر خواب شميم
راترک کردند.چراغها راخاموش کرد وه اتاقش رفت.شب رابايد تنها مي گذراند حتي
الميراهم ازاو رو برگردانده بود…چقدردلش هواي عطرخوش آغوش ارمياراکرده
بود…روي تخت نشست ويه دروديوارتاريک خيره شد.صداي گيتار ارميا اورا براي
صدمين باربه گريه کشاند:
هرجوري بگي ميشم فقط پيشم بمون نگو مي خواي بري نگو دوست ندارم
اشک چشممو ببين، ببين چه حاليم مي خوام سرم رو باز رو شونه هات بذارم
انگاري تموم اون روزاي خوبمون تمومه داري مي ري
اون کيه داري مي ري به جاي دست من دست اونو بگيري
اوني که عاشقي رو ياد من داده داره مي ره
نمي دونه کسي به جاي من براش نمي ميره
آخه کي فکرشو مي کرد يه روزي خسته شه ازم
داره مي ره نمي دونه ديگه نفس نمي کشم
يادش نمونده که مي گفت باهام مي مونه تاابد
دلم تمومه غصه هاشو مي نويسه خط به خط
حالا سياه شده ازاسم اون دوباره يک صفه
مي ميرم ازنبودنش تمومه کارم اين دفه ………….
التماسمو ببين بيا پيشم بشين نذار ديوونه شم نرو نذاربميرم
زل بزن توچشم من ببين دوسِت دارم مث همون روزا تودست تواسيرم
گريه هاي من داره تاآسمون مي ره چه جوري بي خيالي
قول دادي نري بمون به پاي عشقمون نگو دوسم نداري
اوني که عاشقي رو ياد من داده داره مي ره
نمي دونه کسي به جاي من براش نمي مي ره
آخه کي فکرشو مي کرد يه روزي خسته شه ازم
داره مي ره نمي دونه ديگه نفس نمي کشم
يادش نمونده که مي گفت باهام مي مونه تاابد
دلم تمومه غصه هاشو مي نويسه خط به خط
حالا سياه شده ازاسم اون دوباره يک صفه
مي ميرم ازنبودنش تمومه کارم اين دفه…………..
گريه
هايش شدت گرفته بود.صداي زيباي ارميا همه ي عشقش رازنده کرده بود.ازاتاق
بيرون رفت وپشت دراتاق ارميا نشست.آرام سرش رابه درتکيه دادوصحبتهايشان
راگوش داد.الميرامي گفت:
– ارميا ….ارميا تو تو داري….بسه ارميا الهي قربون قد وبالات بسه ديگه
صداي الميرا نامفهوم مي شنيد .نمي دانست الميرا چه چيزي راباور نکرده است.بادقت بيشتري گوش کرد.ارميا باصداي خش دارمي گفت:
–
دارن شميمو ازم مي گيرن .دارن زندگيمو ازم مي دزدن اون زنم بود..نبود؟ اون
که ديگه سهم خودم بود مال خودم بود چرا نمي ذارن مال خودم بمونه چرا سهم
خودمو هم ازم مي گيرن ؟الميرا من بعد شميم مي ميرم من بعد اون چه جوري برم
تو اون خونه……….
الميرا درآن طرف درگريه مي کرد وشميم درطرف
ديگر…باورش نمي شد ارمياآن حرف هارازده باشد…گريه هايش مهارکردني نبود
..پس روژان چي؟مگر ارمياعاشق اونبود؟مگر نمي خواست به خواستگاري
اوبرود؟صداي دلداري دادن الميرابه برادرش رامي شنيد.طاقت نداشت بيشتربشنود
همان قدرهم ت