رمان زلزله مخرب15
با باز شدن در نگاهم و از دیوار پیش روم گرفتم و به دری که همرنگ دیوار های خاکستری بود خیره شدم .عابدی با خشم وارد شد و در و با شدت تمام پشت سرش کوبید . تو نگاهش شعله های اتش دیده میشد . پوزخندی به روش زدم و گفتم : چی شده ؟دست مشت شده اش و روی میز اهنی کوبید و گفت : خفه شوابروهام
و بالا دادم و دستم و به حالت بستن زیپ روی دهنم کشیدم و دوباره دستم و
روی کتفم قرار دادم و اروم اروم مالش دادم . با پا به صندلی اهنی ابی رنگ
کوبید . صندلی واژگون شد .بیخیال نگاهم و ازش گرفتم و به میز خیره شدم .نفس های عمیق و پی در پی می کشید .کف
دستاش و روی میز تکیه گاه کرد و کاملا به طرفم خم شد و با صدای بلند پرسید
: حرف بزن امیر … از پیوند ارمان چی می دونی ؟ بگو اطلاعات و کجا گذاشته
. بگو اون قطعه کجاستنگاهم و به چشمای شعله ورش دوختم و لبخند به لب اوردم .دست راستش و کاملا بالا برد و روی میز کوبید : د حرف بزندستام و بالا اوردم و از هم بازشون کردم . کف دستام رو به اسمون بود .بازم به جلو خم شد و غرید . نگاهم و ازش گرفتم و دوباره به میز دوختم .لیوان فلزی رو روی میز کوبید و گفت : نکنه می خوای با شوک به حرف بیارمت ؟سر بلند کردم و دوباره حالت بسته شدن لبهام و بهش نشون دادم .با
اینکارم خشمش دوبرابر میشد . می دونستم شوکی در کار نیست . می دونستم
پیوند کاری کرده که اینطور عصبانی اینجا ایستاده . می دونستم ادم خونسردی
مثل عابدی امکان نداره بخواد با من اینطور برخورد کنه مگر اینکه پا رو دمش
گذاشته باشی …ابروهام
و در هم گره زدم . سعی کردم تمرکز کنم . شاید می فهمیدم پیوند چه بلایی می
تونسته سر عابدی بیاره . عابدی چی داره که پیوند از اون مطلعه . قطعا وارد
ساختمون نشده . درسته سیستم امنیتی اینجا ساخت پیونده . اما از اون زمان
تا حالا پیشرفت قابل توجهی کرده . امکان نداره بخواد ریسک کنه و وارد اینجا
بشه . شاید تماس گرفته و گفته من به هیچ دردش نمی خورم . از پیوند بعید
نبود … اما نه اینم نمی تونست برای عابدی این خشم و ایجاد کنه . پس چی ؟
عابدی … پیوند … نقطه ضعفاین کلمات و زیر لب تکرار می کردم و دنبال جواب بودم .ضربه ای به میز زد که از جا پریدم و بدون اینکه کنترلی روی زبونم داشته باشم گفتم : هان ؟با خشم گفت : فکرکردم لالی-:خودت گفتی خفه شم .-:با من بازی نکن امیر-:مثلا چی میشه ؟-:می دونی که اینجا هیچ کس از من نمی پرسه چرا بلایی سرت اوردمپوزخند صدا داری زدم : درسته … ولی خوب شاید دخترت تو خونه این و ازت بپرسه .به سرعت خودش و روی میز کشید و دستش و روی گردنم قرار داد . با تمام قدرتش می فشرد . سرم و بلند کردم و تو چشماش خیره شدم .تنفس برام سخت شده بود . اما حرفی نمیزدم . دستاش می لرزید : اگه بلایی سر دخترم بیاد …فشار و بیشتر کرد و گفت : زندت نمیزارمتمام
ارامش وجودم و تو چشمام ریختم . زده بودم به هدف … پیوند دست روی دخترش
گذاشته بود . برخلاف من که همیشه از این بازی دوری می کردم اون بیخیال بود .
می گفت ادما واسه عزیزانشون هر کاری می کنن … ولی این ممکنه درصد ریسکش
بالا و پایین باشه .نفس های عمیق می کشیدم . نفس هام خش دار شده بود .با تمام قدرتش به عقب هلم داد صدای
قدمهاش و شنیدم که دور شد اما برنگشتم با نگاهم دنبالش کنم . دو نفر وارد
اتاق شدند . یکی از اونا دست راستم و گرفت و اروم بلندم می کرد … نالیدم و
چشم باز کردم .مردی
که وارد اتاق شده بود بالای سرم ایستاده بود . اون دو نفر صندلی رو دوباره
سر جاش گذاشتن و کمکم کردند روی صندلی بشینم . از شدت درد نالیدم . تحمل
این درد داشت سخت تر میشد .با اشاره همون مرد از اتاق بیرون رفتن و در و هم پشت سرشون بستن .به طرف صندلی که روی زمین بود رفت و بلندش کرد .برعکس رو به روی من گذاشت و پاهاش دو طرف صندلی کشید و رو بهم نشست .با
اخمی که به چهره داشتم نگاهش کردم . دستم و روی کتفم گذاشتم . احساس می
کردم درد پام و شونه ام به تک تک اعضای بدنم نفوذ می کنه . اما از یه چیزی
هنوز مطمئن بودم . هنوزم همون لباس ها تنم بود . هنوزم گوشی سر جاش بود و
این خیال من و راحت می کرد .بازوهاش و روی پشتی صندلی روی هم قرار داد و سرش و به اونا تکیه زد .-:درد داری ؟غریدم : کوری ؟!-:یه مامور اینطور حرف نمیزنهنگاهم و ازش گرفتم . اومده بود اینجا به من درس ادب بده . شیطونه میگه …-:چطوری کارت به اینجا کشیدمتعجب سر بلند کردم .ادامه
داد : سابقه پر باری داری … فقط بخاطر چند تا سر پیچی اخراج شدی …
البته اونم با اطلاعاتی که من دستم دارم بیشتر بخاطر این بوده که ازت یه
مامور مخفی بسازن …مکثی کرد و ادامه داد : خوب مامور وظیفه شناس چرا به اینجا رسیدی ؟-:مهمه ؟شونه هاش و بالا انداخت و گفت : نمی دونم . فقط کنجکاوم کسی که سنگ خوب و بد و به سینه میزد حالا چرا داره راه بد و دنبال می کنه ؟-:از کجا می دونی بده رو دنبال می کنمابروهاش و بالا فرستاد .به
صورتش خیره شدم دماغ عقابی داشت . صورت کشیده … سرش موی زیادی نداشت …
کم بود . ولی بود . پیشونی بزرگی داشت با چشمای ریز … میتونم بگم چشای
گرگ داشت . چشاش شبیه گرگ بود .حالا یه دوربین داشتم یه عکس از چشماش می گرفتم که مطمئن بشمته ریش مختصری رو صورتش بود .سرش و به راست خم کرد و گفت : نمیگی ؟-:چی رو ؟-:چرا داری میری دنبالش ؟-:دنبال راه خوب یا بد ؟-:مگه دنبال راه خوب هم میری ؟-:صد در صد شک نکن-:راه بد و چرا میری ؟-:من اصولا با راه بد ابم تو یه جوب نمیره واسه همین کلا سراغش نمیرمپوزخند زد : زبون دراز خوبی هستی !-:اینا هم از عوارض هم نشینی با ادمای خوبه-:شنیده بودم ادم بدا زبون دراز هستن-:اون که بله . خودتون و نمی بینین-:از بازی لذت می بری ؟لبخند زدم و با نیش باز گفتم : از کجا فهمیدی ؟سر تکون داد و جدی پرسید : برای چی وقت تلف می کنی ؟نگاهم و تو چشماش دوختم و گفتم : روانشناسی ؟-:مهمه ؟بیخیال گفتم : نه-:پس چرا پرسیدی ؟-:اخه فکر کردی با این چیزا می تونی با من به جایی برسی !-:نمیرسم ؟!حرفی نزدم و نگاهم و به میز برگردوندم . عاشقه میزه شده بودم . همش نگاهم بهش بود . پیوند بود می گفت سرش هوو اوردم .-:منتظر چی هستی ؟-:منتظر ؟-:منتظری از اینجا نجاتت بده ؟نگاهم و تو چشمای گرگیش برگردوندم و گفتم : شما چی فکر می کنی ؟-:تو بهم بگو-:من الان به این فکر می کنم که کی با این قیافه حاضر شده زن تو بشهپوزخندی زد : بازیکن قهاری هستی نگاهم و تو چشمای گرگیش برگردوندم و گفتم : شما چی فکر می کنی ؟-:تو بهم بگو-:من الان به این فکر می کنم که کی با این قیافه حاضر شده زن تو بشهپوزخندی زد : بازیکن قهاری هستیچشم روی هم گذاشتم و گفتم : استاد های خوبی داشتمسرش و از روی بازوهاش جدا کرد و گفت : چند وقته رفتی طرف اون ؟چشم باز کردم : یادم نیست-:میگفتن حافظه خوبی داری ؟ پس چرا یادت رفته ؟-:از عوارض پیریه-:مگه چند سالته ؟متفکر دستم و به طرف سرم بردم و تکونش دادم : اوم … یادمم نمیاداز جا بلند شد و پیش روم ایستاد : دنبال چی هستی ؟نگاه خیره ام و بهش دوختم : دنبال چی هستم ؟لبهام و روی هم فشردم . با دردی که از شونه ام برخواست چهره در هم کشیده و دستم و مشت کردم .اما به سرعت حالت قبلم و حفظ کردم و سرم و به طرفین تکون دادم : دنبال هیچیمثل عابدی دستاش و روی میز گذاشت و به طرفم خم شد : رابطه ات با پیوند ارمان چیه ؟نیشخندی زدم : چرا اینقدر در مورد رابطه ما کنجکاوی ؟-:باهاش رابطه جنسی داری ؟ریلکس گفتم : به تو ربطی داره ؟!-:اگه غیر اینه چرا اینطور افتاده دنبالت ؟-:شاید عاشق چشم و ابروم شدهپوزخند زد : اعتماد به نفس خوبی داریشونه هام و بالا کشیدم . همیشه فقط واقعیته که می تونه اونا رو از هدف دور نگه داره .پرسید : اولین باری که دیدیشابروهام و بالا دادم : خوب ؟-:کجا بود ؟-:داری تو زندگی شخصی ما دخالت می کنی-:هر طور دلت می خواد فکر کن-:باش-:نگفتی-:چی رو-:کجا بود ؟-:دارم فکر می کنم این مسئله به تو ربطی ندارهچشماش رنگ خشم گرفتعالی بود . از بازی باهاش لذت می بردم . کم اورده بود اما نمی خواست تسلیم بشه .-:ارتباطش و من مشخص می کنم-:نه … نمی تونی … خودت گفتی هر طور دلم می خواد فکر کنم . منم منطقی فکر می کنمدست
مشت شده اش و روی میز کوبید . نگاهم روی مشتش که روی میز فرود اومده بود
برگشت . چند نفس عمیق کشید و گفت : قطعه رو می خواد چیکار ؟-:مگه من فضولم ؟-:بهم بگو اون قطعه به چه درد پیوند می خوره ؟-:شاید می خواد تو رو نابود کنهپوزخند زد : خسته نشدی ؟-:از چی ؟-:از بازی-:تازه دارم ازش لذت می برمدرباز شد . به طرف مرد برگشت و از اتاق بیرون رفت .پوزخندی زدم . من چیزی جز واقعیت بهش نگفتم . اما اون فکر می کنه دارم بازی می کنم .پوزخندم تبدیل به نیشخند شد .پوزخندم تبدیل به نیشخند شد .سها :نگاهم
و به صفحه تبلت دوخته بودم . منتظر پاسخی بودم که بهم میدادن . من اون
جواب و می خواستم . و اون جواب باید همون چیزی می بود که من انتظارش و
داشتم .نگاهم و به افسون دوختم که با ذوق و شوق تو لپ تاپش فرو رفته بود . نگاهی به صفحه لپ تاپش انداختم . مسنجرش روشن بود …ازش ایدیش و پرسیدم … گفتم می خوام تو ایدی خودم اددش کنم .ایدیش
و وارد برنامه پیش روم کردم و به سرعت دستام و روی صفحه لپ تاپ حرکت می
دادم . ممکن بود پدرش به ایدیش دست رسی داشته باشه … ممکن بود بهش پیام
بده . و من باید ارتباطش و کاملا با دنیای بیرون قطع می کردم .ایدیش
و هک کردم و مسدودش کردم و صفحه ایدی های جدیدی که ساخته بودم و براش به
نمایش گذاشتم . نگاهش و از مانیتور گرفت و گفت : حالا باید چیکار کنم ؟به
جلو خم شدم و دستم و روی کیبورد به حرکت در اوردم . حالا ما ای پی سرور و
به دست اوردیم . باید بگردیم دنبال حفره هایی که بتونیم وارد بشیم .نوبت این نرم افزاره این و روشن می کنیم و ای پی رو وارد این نرم افزار می کنیم تا دنبال حفره ها بگرده .سر بلند کرد و پرسید : این نرم افزار ؟لبخندی به روش زدم : از نرم افزار های خودمه … دست هیچ کس نیست ، باید خیلی مواظبش باشیسر تکون داد .با صدای تبلتم نگاهم و به صفحه بین دستام دوختم : من نمی تونم امیر و ازاد کنم . ازادی اون دست من نیستصفحه
ی چتی خصوصی بیرون از مسنجر ها براساس ای پی های تبلت خودم و کامپیوتری که
ایمیل از طرف اونا اومده بود ایجاد کردم و نوشتم : من خوب می دونم دست روی
کی گذاشتم . یادت نره دخترت دست مننوشت : چرا نمی خوای بفهمی ازادی امیر دست من نیستپوزخندی زدم و نوشتم : پس دخترت و نمی خوای نه ؟چند
لحظه ای طول کشید تا نوشت : امیر به این اسونی ازاد نمیشه چطوره یه معامله
کنیم … تو قطعه رو به ما بده ما هم امیر و ازاد می کنیم-:ههههه
… خیلی باحالی … نکنه فکر کردی من احمقم … اون قطعه ارزشمند تر از
هر چیزیه … خودت می دونی ازادی امیر در برابر ازادی دخترت … سه ساعت هم
بیشتر وقت نداریمکث کردم و ادامه دادم : یادت نره من هر طور بخوام می تونم امیر و بیارم بیرون … این وسط کسی که از بین میره دخترته …اضافه کردم : وای یادگار مادرش … یادت نرفته که قبل از مرگ بهت سپرده حتما مواظبش باشیاینا همه چیزایی بود که افسون تو یک ساعت حضورم تو خونه اش گفته بودنمی
دونم چرا همه فکر می کردن چون یه دخترم باید دلرحم باشم و خیلی زود کوتاه
بیام … ولی من یه زن بودم … زنی که می تونه در برابر مشکلات خیلی مقاوم
تر هزاران مرد باشه .ساعتی
گذشته بود که سر و صدای زیادی از بیرون توجهم و جلب کرد . به طرف پنجره
رفتم . خوشبختانه افسون انچنان محو اطلاعاتی که بهش داده بودم شده بود که
هیچ توجهی به اطراف نداشت . نگاهم و به پایین دوختم . سه تا ماشین در جاهای
مختلف توقف کرده بودن و چند نفر اطراف قدم میزدن .پوزخندی زدم . به طرف تبلتم رفتم و نگاهی به صفحه انداختم …نوشته بودن : کاری به افسون نداشته باش …تمام تلاشم و برای ازادی امیر انجام میدمبرگشتم و دوربین ها رو چک کردم . دوربین های رانندگی نزدیک به اینجانگاهی
به افسون انداختم و نوشتم : داری برنامه رو به هم میریزی عابدی … یادت
که نرفته از تقلب بیزارم … به ادمات بگو از این جا برن … تا یه
کیلومتری این ساختمان نباید هیچ کسی باشه … وگرنه دخترت و از همین پنجره
میندازم پایین-:ادمای من ؟-:نکنه
می خوای باور کنم که اونا از طرف تو نیومدن … بهتره یه نگاهی به طرز راه
رفتنشون و بند کفشاشون بندازی … تنها سازمانی که از این کفش ها استفاده
می کنه فقط اطلاعاته … بگو از این جا برن یا دخترت و از این جا می ندازم
پایین-:ادمای من ؟-:نکنه
می خوای باور کنم که اونا از طرف تو نیومدن … بهتره یه نگاهی به طرز راه
رفتنشون و بند کفشاشون بندازی … تنها سازمانی که از این کفش ها استفاده
می کنه فقط اطلاعاته … بگو از این جا برن یا دخترت و از این جا می ندازم
پایین-:من از وجود اینا خبر ندارم …به طرف پنجره رفتم .نگاهی به افسون انداختم و گفتم : اجازه هست پنجره رو باز کنم ؟بدون اینکه سر بلند کنه گفت : ارهتبلتم و توی دست جا به جا کردم و پنجره رو باز کردم . کاملا نه . فقط یه کمینگاهم و به تبلت دوختم و نوشتم : هنوزم نمی خوای بگی برن ؟نگاهم
به مامورا افتاد که سر بلند کرده بودن . اروم اروم به طرف ماشین هاشون به
راه افتادن . سوار ماشین شدن . برگشتم و به دوربین ها خیره شدم .نوشتم : بگو تا سه کیلومتری از اینجا دور بشن-:باشه باشهپنجره رو بستم و برگشتم کنار افسون نشستم . هنوزم مشغول بود . لبخندی زدم .دستام و روی تبلت به حرکت در اوردم : تصمیم بگیر … اگه امیر تا سه ساعت دیگه ازاد نشه باید از خیر افسون بگذری-:تو بلایی سر دخترم نمیاری-:از این بابت مطمئن نباشپای راستم و روی پای چپم انداختم و با ارامش به صفحه تبلتم خیره شدم .امیر
امروز از اونجا بیرون می اومد . هر چیزی به این اسونی اتفاق نمی افتاد …
امیر به سادگی اونجا نمی موند … دختر عابدی بیشتر ازاونی که فکر می کرد
براش مهم بود . برای معاون سازمان اطلاعات دخترش به اندازه هر کسی مهم بود .
و من تصمیم نداشتم به هیچ وجه بلایی سر دخترکش بیارم . ولی این و نباید
هیچکس جز خودم می فهمید . یعنی الان امیر داره چیکار می کنه ؟ بخاطر
اطلاعاتی که داشت هیچ بلایی سرش نمی اوردن … به راحتی می تونستن سر به
نیستش کنن … اما منم بی کار نمی نشستم . کل سازمانشون و به اتیش می کشیدم
. این و خیلی خوب می دونستن و به هر طریقی می تونستن از امیر محافظت می
کردن .امیر :دوباره در باز شد . نگاهی به مرد چاق و هیکلی پیش روم انداختم . با اون سر کچلش و چشمای گندش بهم خیره شده بود .از درد لبم و به دندون گرفتم و چشم روی هم گذاشتم .بهم نزدیک شد و گفت : درد داری ؟سکوت کردم .کیفش
و روی میز گذاشت و ارامبخشی بیرون کشید . همونطور که بهم نزدیک میشد گفت :
این اخرین ارامبخشیه که بهت تزریق می کنم . تو نباید الان اینجا باشی …
باید استراحت کنی … هنوز 24 ساعت از عمل پا و شونه ات نگذشته .چشم باز کردم : چی می خوای بگی دکتر ؟-:چرا همه چیز و بهشون نمی گی ؟ چرا حرف نمیزنی تا بزارن استراحت کنیپوزخند زدم : الانم دارم استراحت می کنم دکتر جان-:با این وضع ؟-:چاره ای نیست . همیشه که تخت پر قو واسه ادم اماده نمی کنن . گاهی هم به این وضع باید عادت کرد-:خیلی کله شقی-:می دونم دکتر …-:از همون اول همینطور بودی-:تو هم قرار نبود به جای اگاهی از اطلاعات سر در بیاری ؟!-:اینجا بهتره-:چرا ؟!چون همه جوره امنیتت و تامین می کنن . چیکارا واسشون می کنی دکتر ؟ از چیا واسه اینجا بودن گذشتی-:اونا انقدرا هم بد نیستن-:من نگفتم بدن … بین ادما خوب هم پیدا میشه بد هم .-:درسته … و تو الان کدوم سمتی ؟نیشخندی
زدم و درست لحظه ای که از درد ارامبخشی که در بدنم فرو می رفتم چهره در هم
کشیده بودم گفتم : اینبار تو رو فرستادن واسه بازجویی دکتر ؟!تا
خواست حرفی بزنه گفتم : مشکلی نیست دکتر … من ما بین این دو تام … اون
طرف نمی تونم بگم همه چیز خوبه … ولی خوب بد هم نیست .-:چقدر خوبه ؟!-:درصد خوب از بد بیشتره-:راضی هستی ؟-:اونجا به روحیات من بیشتر می خوره-:از همون اول سرکش بودیبا
یاد اوری خاطرات لبخند زدم و گفتم : اولین بار که از دستور فرمانده سر
پیچی کردم … یه مجرم از دستم فرار کرد … کم مونده بود کارم به دادگاه
بکشه-:ولی خوب خودت و خلاص کردی-:هنوزم همونطوری هستم دکتر ؟-:اره … همین الانش اگه درد نداشتی خیلی وقت پیش در رفته بودینیشخند زدم : تو من و خوب می شناسی-:بعد
از همون اولین خلافت نظر خیلیا رو جلب کردی …. درسته تنبیه شدی ولی خوب
… همون موقع ها سردار دنبال پرونده پیوند بود . نظرش و خیلی جلب کردی …
توجه سردار و توجه بالایی ها همه تو رو تبدیل کرد به یه مامور معروف …
شاید به نظر نیاد ولی این چیزا خیلی زود به گوش بالایی ها میرسهلبخند زدم : پس بدون اینکه بدونم معروف شدم .سر تکون داد : همینطوره … ولی یکدفعه همه چیز عوض شد .-:چطور ؟-:وقتی
فهمیدن تو با پیوندی همه شوکه شدن . تو رو اماده کرده بودن برای ماموریت
های بزرگ … تو قرار بود اول از همه شر پیوند و بکنی … اطلاعاتی که دستش
بود خیلی فراتر از اونی بود که بشه بهش فکر کرد .-:پیوند می تونه با اون اطلاعات یه حکومت و سرنگون کنه .نفس عمیقی کشید : پس می دونی اون اطلاعات چیه !-:خیلی خوب می دونم . یادتون که نرفته من با اونم-:هنوزم نمی تونم باور کنم . ولی وقتی به گذشته نگاه می کنم می بینم تو خیلی شبیهشی …-:شما هم فهمیدین ؟-:اره … وقتی فکر می کنم میبینم تعریفی که از پیوند ارمان دارم با امیری که توی این سالها شناخته بودم یکیهلبخند زدم و به ارومی چشم روی هم گذاشتم .دست روی زخم شونه ام گذاشت و گفت : امیدوارم راه درست و انتخاب کرده باشیتو
چشمای سیاهش خیره شدم : من بهترین راهی که شناختم و انتخاب کردم . من
پیوند ارمان و سالهاست می شناسم . پیوند ارمان یه شبه پیش روی من قرار
نگرفت . من پیوند ارمان و ذره ذره … آسه آسه … با گذشت زمان شناختم .
پیوند ارمان برای من یعنی هدف … هیجان … زندگی … خوبی … من حتی بدی
هایی که در کنارش هست و هم دوست دارم .ابروهاش و بالا داد و گفت : خودش و چی ؟-:شما چه نظری دارین ؟دستش و از روی زخم برداشت و گفت : من میگم فقط یه علاقه … یه دوست داشتن … و یه عشق می تونه هر تعریفی رو دوست داشتنی جلوه بدهلبخند زدم .سری تکون داد و گفت : مواظب خودت باش-:می خوان بفرستنم برای شکنجه ؟!-:دختر معاون دست پیونده … اونا هر راهی برای نجات اون دختر انجام میدناز جا بلند شدم . لنگان لنگان خودم و به دکتر رسوندم و رو به روش ایستادم و پرسشگرانه نگاهش کردم : می خوان من و با دخترش معاوضه کننلبخندی زد و گفت : پیوند اسم معامله رو روش گذاشته . اون گفته دختر عابدی رو با تو معامله می کنه-:و اگه عابدی قبول نکنه ؟!-:تا
جایی که تو رو می شناسم . و از شباهتی که تو با پیوند داری … فکر می کنم
پیوند خوب می دونه عابدی جونش به جون دخترش بسته هست .سر تکون دادم و گفتم : پس ازادم ؟!-:تا ازادی رو تو چی معنی کنی … اونا می خوان باهاشون همکاری کنی امیرمتفکر نگاهش کردم : همکاری … چه مسخره به نظر میرسه .-:ازت چی خواستن دکتر ؟-:بهشون بگو اون قطعه کجاست . بگو اطلاعات کجاست . بهشون بگو تو فکر پیوند چی می گذره .-:من نمی دونم تو ذهن پیوند چی می گذره-:تو مثل اون فکر می کنی ، قطعا می دونی تو ذهنش چی می گذرهسرم و به طرفین تکون دادم : دکتر من جواب هیچ کدوم از این سوالات و نمی دونم-:امیر … تو همه ی اینا رو باید بگی تا از اینجا بیرون بریپوزخند زدم : شما چرا دکتر ؟ من بعد از گفتن همه ی اینا اگه زنده بمونم راهی قبرس میشمخندید و گفت : باهاشون معامله کن-:من چیزی دستم ندارم بخوام باهاشون معامله کنم-:چقدر به پیوند اعتماد داری؟ اگه نتونه نجاتت بده می خوای چیکار کنی امیر ؟زیر لب زمزمه کردم من بیشتر از خودم به اون اعتماد دارم .دکتر هانی گفت و باعث شد نگاهم و بهش بدوزم و بگم : چیزی نیست دکتر-:فکرات و بکن امیر … به نفعته باهاشون همراه بشی ، این می تونه راه نجاتت باشه-:راه نجات ؟-:تو از اینجا می تونی بری بیرون-:این امکان نداره دکتر-:برنده بازی الان دست توئه . پیوند تو رو می خواد … بهشون بگو اون قطعه و اطلاعات کجاست و خودت و خلاص کن-:اون قطعه به چه دردشون می خوره ؟-:توچی فکر می کنی ؟-:اون
قطعه می تونه کل اطلاعات این سازمان و بکشه بیرون … می تونه هر جا که
باشه به یه بررسی کلی اطلاعات بیرون بکشه . از انواع سیستم ها تا گاوصندوق
ها و تاریخچهلبخندی زد : و حالا ؟-:اون قطعه به درد این سازمان نمی خوره-:ولی وقتی بشه باهاش سر مسائل بین المللی بحث کرد به دردشون می خوره-:نباید ازش به این نفع استفاده بشه-:میشه از اون قطعه برای خیلی کارا استفاده کرد ولی …-:من حرفی برای گفتن ندارم دکتر ، این و بهشون بگوجلوتر اومد و دستاش و دور شونه ام انداخت . سرم و روی شونه ی دکتر گذاشتم .اروم گفت : بهترین تصمیم و بگیر … جون دختر عبادی تو خطرهسرم و بلند کردم و به گوشش نزدیک کردم : نگران اون نباش … پیوند بلایی سرش نمیاره-:خوبه-:امیدوارم تو طرف من باشیازم دور شد و لبخند زد .چشم روی هم گذاشتم و ازش روبرگردوندم .در باز شد . دکتر گفت : تحویل شمااز اتاق بیرون رفت . بدون اینکه برگردم گفتم : اومدی دوباره بازی کنیم ؟به طرفم اومد . برگشتم و رو به روش ایستادم . قدش بهم می رسید . شاید فقط یکی دو سانت کوتاهتر بود .دستاش و روی سینه قفل کرد و گفت : چرا کمکمون نمی کنی ؟ اون یه دختر 19 ساله رو گروگان گرفته .-:شما هم من و گروگان گرفتین-:تو داشتی از دست پلیس فرار می کردی-:ولی پلیس نتونست من و بگیره . از کی تا حالا شما و پلیسا یکی شدین ؟!-:ما همیشه باهم بودیم-:حرفای خنده دار میزنی . شما هیچ کدوم از پلیسا رو قبول ندارین-:اینطوریا نیست … ما فقط بهتر از اوناییم-:اعتماد به نفست خیلی بالاست-:امروز یاد گرفتم اینطور باشم-:خوبه … خوشحالم این بازی سودی داره-:ما
برای نجات جون اون دختر تلاش کردیم . اما الان زمان کافی نداریم و به هیچ
صورتی هم نمی تونیم وارد ساختمون بشیم . کل ارتباط اون ساختمون با بیرون
قطع شده . کسی هم اجازه نداره وارد بشه . توی اون ساختمون فقط دو تا پیرزن و
پیرمرد و چند نفر ساکن هستن که الان خونه نیستن … پیوند باهوش تر از
اونیه که بتونیم فکرش و بکنیم . ما نمی تونیم وارد ساختمون بشیم . باید
اعتراف کنیم برنده این بازی اونه. باید اعتراف کنیم برنده این بازی اونه-:از من چی می خواین ؟-:ما رو ببر پیش پیوند . یه کاری کن بگیریمش-:چرا باید این کار و بکنم ؟-:در برابرش وارد این گروه میشی … یه هویت جدید می گیری و زندگی موفقی خواهی داشت … اینجا هیجان و می تونی تجربه کنیپوزخند زدم : فقط همین ؟-:بالایی ها قول دادن امنیتت همیشه تامین بشه . دیگه چی می خوای ؟-:تو بودی اینا رو قبول می کردی ؟-:اره یه زندگی راحت در انتظارم بود . اینجا از همه لحاظ تامین میشی-:من نیاز مالی ندارم-:ما امنیتت و تامین می کنیم-:می تونم از خودم محافظت کنم-:می تونی به بالاها برسی …-:من الانم بالا هستم-:هیچ جوره نمی خوای باهامون راه بیای ؟!به
طرف صندلیم به راه افتادم و گفتم : می خوای چیکار کنی ؟ می خوای پدرم و
گروگان بگیری ؟ یامی خوای به مرگ تهدیدم کنی ؟ شایدم می خو
رمان هوس 18
مهسا در سکوت سرش را به نشانه مثبت تکان داد، عرشیا نفس عمیقی کشید و گفت: شنا که بلدی؟
مهسا لبخندی به لب زد و گفت: هنوز مدالایی رو که گرفتم ندیدی؟
عرشیا با شیطنت خندید و گفت: اونجا استخر بوده اینجا دریاست. اونجا کوسه نداره اینجا داره، ببینم از کوسه که نمی ترسی؟
مهسا ابرویی بالا انداخت و با لحن پرشیطنتی گفت: فراموش نکن که من یه خبرنگارم.
عرشیا با صدای بلندی خندید و گفت: ببخشید نمی دونستم کوسه ها خبرنگارارو نمی خورن.
مهسا با دلخوری از او رو برگرداند و گفت: منظور من این نبود.
عرشیا میان خنده گفت: البته یه کمی که فکر بکنی می بینی حق دارن بیچاره ها آخه خبرنگارا خیلی گوشت تلخن.
مهسا نگاهش کرد و بدون اینکه حرفی بزند، به سمت سالن برگشت. عرشیا درحالی که او را همراهی می کرد گفت: ولی جالبه ها.
مهسا نگاه گذرای دیگری به دور و برش انداخت و گفت: چی جالبه نظر جنابعالی در مورد خبرنگارا؟
عرشیا نگاه دقسقس به صورت او انداخت و با لحن معنا داری گفت: نه چیزی که برای من جالبه اینه که تو از کوسه نمی ترسی، اما از من چرا.
مهسا لحظه ای در سکوت خیره نگاهش کرد، بعد با لحن گرفته و سردی گفت: من از تو نمی ترسم.
از
چشمان عرشیا برق شیطنت و بدجنسی می بارید، لبهایش را جمع کرد و ابروهایش
را بالا انداخت: مطمئنی؟ من مثل کوسه ها بد اشتها نیستما!
این را گفت . به سمت آشپزخانه رفت، در یخچال را باز کرد و داخل آن را سرک کشید: خوب بذار ببینم اینجا چی داریم، شام که میخوری؟
مهسا از داخل سالن جواب داد: نه می رم بخوابم.
این
را گفت و برای رفتن به اتاق خواب، چهارپله ای را که از کف سالن به سکوی
بالایی منتهی می شد دو تا یکی کرد، آنجا روی سکوی ایوان مانندی که مقابل آن
توسط حصار چوبی کنده کاری شده ای پوشیده شده بود، دو در دیده می شد مهسا
دستگیره در اول را امتحان کرد اما در اتاق قفل بود به سراغ دومی رفت،
دستگیره را که به پایین قشار داد در باز شد. کلید برق را زد و نگاهی به
داخل اتاق انداخت، اتاق خواب بزرگ و زیبایی بود با پنجره ای رو به دریا و
یک تخت خواب دو نفره.
با
حالتی آشفته لحظه ای هم آنجا ایستاد، بعد بار دیگر در را بست و با حالتی
بلاتکلیف دستی به موهایش کشید، عرشیا در حالی که با یک لیوان بزرگ نوشیدنی
از آشپزخانه خارج می شد نگاهی به جانب او انداخت و گفت: می خوری برات
بیارم؟
مهسا با حالتی کلافه سرش را به نشانه منفی تکان داد، بعد با لحن نامطمئن و مرددی پرسید: اینجا فقط یه اتاق خواب داره؟
عرشیا لحظه ای نگاهش کرد بعد کمی از نوشیدنی اش را در دهان مزمزه کرد و گفت: نه اون کناری هم اتاق خوابه.
مهسا نگاهی به در بسته اتاق انداخت و گفت: ولی اون قفله.
عرشیا روی مبل مقابل تلویزیون نشست، یکی از پاهایش را روی دیگری انداخت و گفت: حتماً آماده نیست.
مهسا سرش را تکان داد و گفت: آخه چرا آماده نیست، مگه تو قبلاً با سرایدار اینجا هماهنگ نکرده بودی؟
عرشیا کنترل تلویزیون را از روی میز برداشت و در حالی که دکمه روشن آن را فشار می داد گفت:
_ چرا.
مهسا با حالتی کلافه دستهایش را در هوا تکان داد و گفت: خوب پس…
عرشیا
نگاه سنگینش را به سمت مهسا چرخاند و با لحنی شمرده و سرد جواب داد: توقع
داشتی براش توضیح بدم که من و تو مثل دو قطب هم نام آهنربائیم؟
مهسا نگاهش را پائین گرفت و بعد از لحظه ای سکوت گفت: کلید اون اتاق کجاست؟
عرشیا لبخند کش داری به لب زد و گفت: می خوای چی کار کنی؟
آن
لبخند عرشیا، مهسا را به یاد روزی می انداخت که برای مصاحبه کردن با او به
خانه اش رفته بود، روزی که آن قدر عصبانی بود که دلش می خواست تمام فحش
های عالم را نثارش کند. فرو رفتن ناخن هایش را بر کف دستش حس می کرد، اگر
سکوت عرشیا لحظه ای بیشتر طول می کشید حتماً او هم از شدت بغض و عصبانیت
خفه می شد.
_ نیازی نیست یه ملافه به من بده من همین جا رو کاناپه راحتم.
مهسا
بدون لحظه ای درنگ چمدانش را برداشت و به اتاق رفت ساعتی طول کشید تا
وسایلش را از چمدان بیرون آورد و آنها را داخل کمد مرتب کرد، لباس خواب
بلندی به رنگ آبی باز داشت، آن را پوشید و به موهایش برس کشید وقتی روی تخت
نشست به یاد ملافه ای افتاد که عرشیا از او خواسته بود، از لب تخت بلند شد
و به سمت کمد لباس هایش رفت نگاه کوتاهی روی شلوار کتان و بلوزی که لحظه
ای قبل از تن درآورده بود انداخت، بعد بار دیگر نظرش عوض شد از لابه لای
لباس هایش ربدوشامبر زرشکی رنگش را بیرون کشید و آن را روی لباس خواب بر تن
کرد، گره کمربندش را محکم بست و بعد از اینکه ملافه سفید تا شده ای را از
بالای تخت برداشت از اتاق خارج شد، اما برخلاف انتظارش عرشیا آنجا نبود
صدای موسیقی ملایمی از بیرون ساختمان به گوش می رسید، آرام آرام به سمت صدا
رفت، در بزرگی که به ایوان حیاط پشتی منتهی می شد باز بود و نسیم ملایمی
پرده توری مقابل آن را به بازی گرفته بود. نئون های رنگی سقف ایوان رنگهای
قرمز، آبی و سبزشان را به شکل دایره هایی نورانی روی ایوان بیرونی پخش کرده
بودند، گوشه پرده توری را با دستش کنار زد و به دیوار پشت سرش تکیه داد
لحظه ای هم آنجا ایستاد و در سکوت به جهت صدا خیره ماند، آنجا روی اولین
پله، عرشیا دلتنگی های دل مردانه اش را در ناله های حزین گیتار آمیخته و
شوریده حال به دست نسیم پر نوازش دریا سپرده بود.
مهسا
به شنیدن صدای گیتار بی اختیار به یاد آرام افتاد و پنجه های هنرمند استاد
عاشق پیشه کلاس موسیقی اش. حسی غریب و ناآشنا، حسی شبیه حسرت و نیاز قلب
تنهایش را در خود فشرد و آه سردش را از سینه بیرون فرستاد، انگشتان عرشیا
به یکباره از حرکت ایستاد و به دنبال آن سکوت برای لحظه ای میان آن دو را
پر کرد، مهسا به یکباره از دیوار کنده شد از اینکه عرشیا متوجه حضورش شده
بود دستپاچه به نظر می رسید، اما با این وجود تمام تلاش خود را کرد تا لحن
صدایش را آرام و مسلط نشان دهد: معذرت می خوام نمی خواستم مزاحمت بشم.
عرشیا
به سمت او چرخید، تکیه اش را به دیوار داد و نگاهش را روی قامت کشیده او
دوخت، با دیدن او لبخند محزونی به لب زد کمی گردنش را کج کرد و با لحن آرام
و گرفته ای گفت: قبلاً از این بی احتیاطی ها نمی کردی. چیزی شده؟
مهسا نگاهش را از نگاه سنگین و گله مند او دزدید، من منی کرد و گفت: ملافه ای رو که خواسته بودی آوردم.
عرشیا سرش را تکان داد و گفت: خیلی هم لازم نبود.
مهسا
ملافه را نشانش داد، بعد شانه ای بالا انداخت و گردنش را کج کرد. عرشیا به
دیدن حرکت او لبخند زد، نگاه شوریده اش را از لبخند او روی سیمهای گیتارش
کشاند و گفت: خوب… پس اگه زحمتی نیست بزارش رو کاناپه.
مهسا
سرش را به نشانه موافقت تکان داد و به سمت سالن چرخید، اما در زیر نگاه
منتظر عرشیا بار دیگر برگشت و با لحن علاقمندی گفت: نمی دونستم به این خوبی
می تونی گیتار بزنی؟
عرشیا لبخندی به لب زد و گفت: پسر گر ندارد نشان از پدر…
مهسا سرش را به علامت تأیید تکان داد، بعد لحظه ی کوتاهی مکث کرد و گفت: موافقی امشب فصل آخر کتاب پدر و ورق بزنیم؟
عرشیا لحظه ای در سکوت نگاهش کرد، بعد در حالی که از جا بلند می شد نقس عمیقی کشید و گفت:
_ چرا که نه. من می رم کتابو بیارم، فکر می کنم تو چگدون مسافرتی من باشه.
زمانی که از کنارش می گذشت چشمکی به او زد و با لحن پر شیطنتی گفت: همیشه فکر می کردم خبرنگارا با کفش و کلاه می خوابن.
مهسا
از شنیدن این حرف به خنده افتاد، با عجله از مقابل او دور شد و قدم به
داخل ایوان گذاشت، روی اولین پله کنار دیوار جایی که لحظاتی قبل عرشیا
نشسته بود نشست، بازوهایش را در بغل گرفت و سرش را به دیوار تکیه داد ضربان
سریع قلبش را حس می کرد و حس پر حرارتی را که از روی گونه های مرمرینش تا
بناگوش در حال پخش شدن بود. صدای دریا را می شنید اما نمی توانست زیبایی
تحسین برانگیزش را ببیند چرا که سیاهی غلیظ شب چون پرده ای ضخیم مقابل
چشمانش را گرفته و به او این اجازه را نمی داد.
نگاه
خیره عرشیا را روی خود حس کرد، بار دیگر دست و پایش را گم کرد، دسته ای از
موهایش را پشت گوش زد و به سمت در نگاه کرد عرشیا همان جایی ایستاده بود
که لحظاتی قبل خودش آنجا بود، وقتی نگاه مهسا را دید دستی به موهایش کشید و
در حالی که به او نزدیک می شد لبخندی به لب زد و گفت: می خواستم ببینم
اینجا ایستادن و یواشکی دیگری رو دید زدن چه حسی داره؟
مهسا لبش را به دندان گزید و گفت: اگه منظورت اینه که من داشتم این کارو می کردم…
عرشیا با شیطنت خندید و گفت: سخت نگیر این فقط یه شوخی بود بگیر کتابو آوردم.
مهسا لحظه ای نگاهش کرد بعد سرش را به دیوار تکیه داد و گفت: بهتره امشب تو بخونی من صدام گرفته.
عرشیا نفس عمیقی کشید و گفت: بسیار خوب، من می خونم.
کنار
مهسا روی پله نشست و در حالی که کتاب را برای پیدا کردن صفحه شروع فصل آخر
ورق می زد گفت: از شبی که پدر فوت کرد دیگه سراغی از این کتاب نگرفته بودی
چرا؟
مهسا زانوهایش را در بغل گرفت، نگاه ک.تاهی به چهره جذاب عرشیا انداخت و گفت: به خاطر تو!
عرشیا شگفت زده نگاهش کرد، یکی از ابروهایش را بالا کشید و گفت: من؟!
مهسا
آرام سرش را تکان داد، نگاه منتظر عرشیا در نگاه او قفل بود قلبش باز به
تپش افتاد عاجزانه در دلش نالید « بمیری تو مهسا. هیچ معلوم هست چه مرگته »
نگاهش را روی صفحه ای از کتاب که عرشیا دستش را روی آن گذاشته بود انداخت،
با تمام وجود سعی می کرد ناآرامی و آشوب درونش را از آهنگ صدایش حذف کند:
تو پدرتو از دست داده بودی، من نمی تونستم تو اون شرایط روحی بد فقط به
خواسته های خودم فکر کنم.
عرشیا لبخندی به لب زد و گفت: خوب… واقعاً نمی دونم الان باید چی بگم!
مهسا اشاره ای به کتاب کرد و گفت: چیز زیادی ازش باقی نمونده.
نگاه عرشیا هم روی صفحه کتاب کشیده شد، سرش را به نشانه تأیید تکان داد لبهایش را با زبان خیس کرد و گفت: خوب از اینجا شروع می شه…
فصل چهارمبالاخره
آن جاذبه لطیف من را مغلوب خود کرد و من هم آنجا مقابل پاهایش به زانو
درآمدم، صدای آرام را می شنیدم: خیلی بهش فکر کردم سیاوش، به اینکه چرا
قسمت من این بود؟ چی شد که این طور گرفتار تو شدم؟ چرا نمی تونم ازت دل
بکنم؟ چرا؟
به یکباره مقابلم روی زمین زانو زد، صورتش از اشکخیس بود نگاهش را در نگاه آشفته من دوخت و با لحن عاجزانه ای نالید: نگاهم کن سیاوش.
صورتم را پشت دستهایم پنهان کردم و گفتم: نه آرام، خواهش می کنم از من فاصله بگیر.
او با حالتی آشفته بر سرم فریاد زد: چرا؟… فکر میکنی اگه دوستت نداشتم این طور به پات می افتادم؟
با
عجله از جا بلند شدم، گامی به عقب برداشتم و در حالی که سعی می کردم نگاهم
با نگاه ملتمس او تلاقی نکند زیر لب نالیدم: اشتباه می کنی آرام این فقط
یه احساس شدید زودگذره. حس گناه آلودی که هر دو باید ازش فاصله بگیریم.
آرام غمگینانه سرش را تکان داد و گفت: نه این تویی که اشتباه می کنی این هوس نیست سیاوش این عشقه.
پشت به او کردم و گفتم: هنوز تا عاشق شدن راه زیادی مونده،………………ه زودی این بحران رو پشت سر میزاری.
صدای ملتمسش را شنیدم:نرو سیاوش,خواهش میکنم تو که می دونی من چقدر تنهام.
گام دیگری به جلو برداشتم,باز با لحن بغض گرفته ای نالید:ای کاش هیچوقت ندیده بودمت ای کاش لا اقل نمی دونستم که دوستم داری.
روی اولین پله از حرکت ایستادم,آرام با حالتی آشفته میان گریه بر سرم فریاد زد:حداقل بگو دوستم داشتی بگو که من اشتباه نمی کنم؟
جرئت
نگاه کردن به او را نداشتم,می دانستم که اشک چشمانم تمام حقایق نا گفتنی
قلبم را فریاد خواهد زد,سرم را زیر انداختم و با تمام توان و اراده ای که
در وجودم باقی مانده بود از پله ها پایین دویدم.آخرین کلمات آرام در میان
هق هق گریه اش نا مفهوم به گوش می رسید:لعنت به تو سیاوش….لعنت به تو.
و
من با تنی مرتعش و تب آلود,با ذهنی آشفته و پریشان و قلبی آکنده از غم
عشقی بی سرانجام,از آنجا گریختم,از خودم گریختم,از احساسم گریختم و گوش
هایم را روی صدای گریه غم آلود دختری بستم که با دلی شکسته زیر لب زمزمه می
کرد:غرور تو فدایم کرد.نگاه پر دروغ تو مرا اینگونه با رویا رهایم کرد.
از
آنجا رفتم و غم تلخ رفتن را روی شانه های افتاده ام کشیدم,تمام طول شب را
سر در گریبان در خیابانها قدم زدم آن قدر راه رفته بودم که کف پاهایم تیر
می کشید,تن خسته و بی رمقم را روی چمن های تازه آبیاری شده پارک کشاندم و
همانجا زیر درخت سر به فلک کشیده چنار دراز کشیدم,بوی خاک تازه آب
خورده,خنکی چمن زیر پوستم,تاریکی و خلوت شب,صدای آشنا جیر جیرک از لابه لای
شاخه ها ی شمشاد هیچ یک مرهمی برای روح و پریشانم نبود.عاقبت صدای حزین زن
نابینایی که انگار تمام غم های عالم را لمس کرده بود و هر بار آن را با
کشیدن آرشه روی تارهای قلب غمگینش فریاد می زد اشک های بی صدایم از گوشه
چشمانم به پایین لغزاند و من آن شب تا سپیده صبح گریستم.
و زمان در گذر
است.زندگی می گذرد,آفتاب عمر می تابد و بر لبه دیوار پر می کشد و من با جبر
زمانه پیش می روم و حالا پیش رویم چهره تلخ زمستان جوانی,پشت سر تابستان
عشقی ناگهانی,سینه ام منزلگه اندوه و درد و بدگمانی.
با زری ازدواج
کردم,مادر با وجود مخالفتهای شدید من و زری در رابطه با رفتن او به خانه
سالمندان و با تمام خواهش هایمان برای بودن در کنار ما,راه خودش را انتخاب
کرد,خانه را به یک خانواده تازه از فرنگ برگشته اجاره داد و برای اقامتی
چند ساله با رضایت خاطر به خانه سالمندان رفت و من در کنار زری برای ادامه
تحصیلاتم راهی آمریکا شدم.
اگر بگویم در کنار او خوشبخت نبودم,در حق
لحظه های شاد و خوب زندگی مشترکمان بی انصافی کرده ام,اما فرار از حقیقتی
که همیشه بیان آن برایم سخت بوده غیر ممکن است.من قلبم را در کشورم جا
گذاشته بودم در شمیران در یک خانه ویلایی,در جذبه یک نگاه,نگاهی به رنگ
خاکستر.یک عمر عاشق بودم, اما هیچ گاه عشق را آن طور که باید نشناختم.نیروی
قدرتمند که افسار اراده آدمی را به هر سو که دلخواه خود باشد می کشاند.زری
همان دختری که همیشه حالت نگاهش مرا به یاد عروسک فرنگی دختر صاحب کارمان
می انداخت,در تمام طول زندگی کوتاهش عاشق من بود,این حقیقت را شبی از زبان
خودش شنیدم که با یک برگه آزمایش مقابلم ایستاد و گفت:خوشحال باش سیاوش,تو
به زودی پدر میشی.
جمله اش به قدری دور از انتظار بود که من لحظه ای فقط
خیره و وحشت زده نگاهش کردم,او لبخندی به لب زد و با حرکتی پر شیطنت برگه
را مقابل صورتم گرفت و گفت:اوهوی شنیدی چی گفتم,تو داری پدر میشی خوشحال
نیستی؟
ناباورانه برگه را از دستش گرفتم و روی آن خیره شدم,آنچه روی
برگه آزمایش بود حرف او را تائید می کرد,وحشت زده نگاهش کردم و گفتم:خدای
من زری,نکنه عقلت رو از دست دادی؟
زری همراه با لبخند سرش را تکان داد و
گفت:من چیزی رو از دست ندادم,گفتم که یه مسافر کوچولو تو راهه که به زودی
به جمعمون اضافه میشه.
با حاتی کلافه و عصبی در موهایم چنگ انداختم و
گفتم:خدای من….خدای من مثل اینکه تو اصلا متوجه نیستی.چطور گذاشتی این
اتفاق بیفته زری,شرایط تو برای بچه دار شدن اصلا مناسب نیست.
گفت: ولی من حالم خوبه
با حاتی عصبی برگه را در هوا تکان دادم و گفتم:هیچ می فهمی چی کار کردی,این کار برای تو با خودکشی هیچ فرقی نداره.
زری با لحنی گرفته جواب داد:از کجا معلوم,شاید هیچ اتفاق بدی نیفته؟
کلافه
و عصبی دستهایم را روی پاهایم کوبیدم و گفتم:از کجا معلوم؟از کجا
معلوم؟زری تو مشکل داری,یه مشکل جدی اون وقت می گی شاید اتفاقی نیفته شاید
زری؟!این مسخره است.
زری با لحن بغض گرفته ای گفت:اصلا تو چرا عصبانی میشی؟این زندگی منه.
باز انگشتانم را در میان موهایم فرو کردم و گفتم:وای…وای زری تو این قدر بی منطق نبودی,خودتم نمی دونی که چی داری میگی؟
زری از من فاصله گرفت و گفت:بی خود حرص نخور سیاوش:من حامله ام چهار ماهه و به زودی مادر میشم.
به
شنیدن این حرف همان جا کنار دیوار از پا در آمدم,سرم را در میان دستانم
گرفتم و گفتم:چهار ماه….خدایا زری تو با خودت چی کار کردی ما بچه می
خواستیم چی کار؟
زری روی مبل رو به روی من نشست,لحظه ای نگاهم کرد و گفت:سیاوش من نمی تونستم تحمل کنم که تو…
نگاهش کردم و با لحن عاجزانه ای زیر لب تالیدم:من چی؟اعتراضی داشتم؟هیچ وقت ازت بچه خواستم؟
او نگاهش را پایین گرفت و گفت:سیاوش من نمی تونستم تحمل کنم که تو به خاطر بچه بخوای یه زن دیگه بگیری.
از جا بلند شدم و گفتم:تو دیوونه ای زری.کی گفته من می خوام زن بگیرم؟مگه تو زن من نیستی؟
زری
با لحن تندی جواب داد:اما تو فکر می کنی من هیچوقت نمی تونم بچه دار
بشم,من می دونم که تو اون دختر رو دوست داری آره می دونم که هنوز دوستش
داری بالاخره هم باهاش ازدواج می کنی.
با عصبانیت به طرفش رفتم و بر سرش فریاد زدم:
تو چرا باید به این فکر بیفتی؟تو…
زری که وحشت زده چشمانش را بسته بود ,به یکباره به گریه افتاد و گفت:تو حق نداری سر من داد بزنی.سر من,منی که این قدر دوستت دارم.
با حاتی درمانده مقابل پاهایش روی زمین نشستم و گفتم:خوب منم دوستت دارم زری,من فقط نگران سلامتی تو هستم فقط همین.
زری با حاتی عصبی اشک روی گونه اش را پاک کرد و گفت:خوب می دونم برای چی با من ازدواج کردب,سیاوش من نامه پدر رو پیدا کردم.
نگاه وحشت زده ام را در نگاهش قفل کردم و گفتم:منظورت چیه؟
از کدوم نامه حرف می زنی؟
موهایش
را از مقابل صورتش کنار زد و گفت:خودت می دونی در مورد کدوم نامه حرف می
زنم,پدر از تو خواست که منو تنها نزاری و تو خواستی جوانمردی خودت رو ثابت
کنی,از دختری که دوستش داشتی گذشتی تا به وصیت پدرم عمل کنی.اما سیاوش هیچ
وقت نمی دونستی که من همیشه عاشقت بودم,همیشه دوستت داشتم.می دونم پدر ازت
خواسته کنار من با زن دیگه ای تازدواج کنی و می دونم که بالاخره این کارو
می کنی ولی اگه من بتونم برای تو یه بچه به دنیا بیارم…
بار دیگر به کریه افتاد:سیاوش می دونم تو هنوز آرامو دوست داری ولی من….
ماتم زده سرم را تکان دادم و گفتم:خدای من زری تو چی کار کردی؟آخه به خاطر چی؟چرا؟
زری آرام زیر لب جواب داد:چون دوستت دارم سیاوش.نمی خوام از دستت بدم. قبل از اینکه فرصت تصمیم گرفتن داشته باشم از پشت میز بلند شدم و گفتم : اروم باش مرد همه چیز درست میشه.
نگاهی روی صفحه ساعتم انداختم و گفتم : من تمام سعی خودم رو می کنم شما نگران نباشین.
ان
شب و در زیر ان باران شدید به هر زحمتی بود مهتاب را به خانه منتقل کردیم ،
پرستاری را مسوول مواظبت از او کردم و خودم بار دیگر به بیمارستان برگشتم ،
در تمام طول ان شب فرصتی برای استراحت کردن پیدا نکردم ، فردای ان روز
برای عیادت از مهتاب رفتم همان طور که انتظار داشتم حال جسمانی او نسبت به
شب قبل بهتر بود ، اما از لحاظ روحی شرایط مناسبی نداشت بعد از معاینه او
به همراه اقای امیدیان به سالن پذیرایی رفتیم او در حالی که من را به نشستن
دعوت می کرد گفت :
حالش چطوره دکتر ؟
روی مبل نشستم و گفتم : با یک
دوره ی درمانی و یک برنامه غذایی خوب و مرتب ، می شه خیلی زود خونی را که
از دست داده جایگزین کرد .اما من فکر می کنم که در حال حاضر مشکل اصلی
شرایط روحی دختر شماست باید خیلی مراقب او باشین.
او با لحن نگرانی پرسید : یعنی ممکنه بازم کارشو تکرار کنه ؟
سرم را تکان دادم و گفتم : بله امکانش هست ، اون الان وضع روحس مساعدی نداره.
او نگاهم کرد و گفت : در مورد اون بچه چی ، دکتر نمیشه کاری کرد ؟
با
تاسف سرم را تکان دادم ، او اشفته حال سرش را در میان دستانش گرفت و به
نقطه ای نا معلوم خیره ماند ، لحظه ای نگاهش کردم و گفتم : چرا سعی نمی
کنین پدر بچه رو پیدا کنین ، اون مرد باید در قبال دختر شما جوابگو باشه ،
با انجام ازمایشات ژنتیک می شه همه چیزو ثابت کرد.
او اه سردی کشید و
گفت : می دونین چیه دکتر ، دختر من زیباست تحصیل کرده است تک فرزنده از
پشتوانه مالی خوبی برخورداره وقتی من بمیرم تمام این ثروت به اون می رسه و
همه ی اینا باعث می شه که اون خواستگارای زیادی داشته باشه ، دو سال پیش
پسر یکی از شرکای سابقم به خواستگاری مهتاب اومد ، من با این وصلت مخالفتی
نداشتم چون حداقلش می دونستم که به خاطر ثروت دخترم نیست که می خواد با
دختر من ازدواج کنه ، اما خود مهتاب سرسختانه مخالف این ازدواج بود کامران
برای مهتاب همون نه بود ، هیچ چیز نتونست نظر مهتاب رو عوض کنه و کامران
دلخور و نا امید از همون راهی که اومده بود به ایتالیا برگشت ، باز شرایط
به حال عادی برگشت خواستگارا همین طور میومدن و می رفتن اما مهتاب هیچ
تمایلی به ازدواج نشون نمی داد ، تا اینکه تقریبا هشت ، نه ماه پیش سرو کله
ی اون پسره تو زندگیش پیدا شد می گفت اسمش نیماست تو کلاس زبان باهاش اشنا
شده بود ، می گفت پدر مادرش امریکان اون هم بزودی بعد از سر و سامان دادن
به کاراش برای ادامه تحصیلات می ره اونجا اون مرد قیافه خوبی داشت و خیلی
خوب بلد بود از زبونش استفاده کنه نمی دونم چطور شد که مهتاب رو وابسته
خودش کرد ، طوری که دخترم به سختی عاشق اون شد تمام فکر و ذکرش شد نیما .
خیلی
سریع به فکر ازدواج افتادن با وجودی که هیچ تمایلی به این ازدواج نداشتم
به اون اجازه دادم به خواستگاری دخترم بیاد ، می خواستم از نزدیک باهاش
روبرو بشم همون طور که خواسته بودم اون اومد من بهش گفتم که اگه واقعا
مهتاب رم می خواد با خانواده اش برای خواستگاری بیاد ، اما اون گفت که
مادرش به خاطر بیماری سرطان تحت درمانه و به همین خاطر هیچ کدوم از اونها
نمی تونن به ایران بیان . نظر من به هیچ وجه در مورد اون پسر مثبت نبود ،
از مهتاب خواستم که از اون فاصله بگیره و دیگه اصلابهش فکر نکنه اما مهتاب
در مقابل این خواسته من مقاومت کرد نی گفت من در مورد نیما اشتباه فکر می
کنم ، میگفت پسر خوبیه و واقا اونو دوست داره ، بحث ها و کشمکش های من و
مهتاب چند ماه طول کشید تا اینکه بالاخره به شکل معجزه اسایی در مقابل
خواسته من سکوت کرد ، من فکر می کنم بیشتر به خاطر سکته ناگهانی من بود اما
هر چیزی که بود اونو از تب و تاب عشق و عاشقی انداخت ، باز شد همون مهتاب
سابق. انگار نیما سایه ای بود که لحظه ای روی زندگی اون افتاد و بعد کنار
رفت اما انگار این خیال خوشی بود که من دوست داشتم باورش کنم، دیروز تلفن
ساعت سه و ربع زنگ خورد گوشی رو برداشتم خودش رو معرفی کرد کامران بود از
اینکه بعد از دو سال و بعد از اون همه دلخوری باز حال مهتاب رو می پرسید
تعجب کردم ، اولش خیلی مودبانه گفت : تبریک می گم اقای امیدیان شنیدم بزودی
پدربزرگ می شین.
من از همه جا بی خبر جواب دادم : نه کامران جان ،
مهتاب هنوز همونقدر سر سخته فکر نمی کنم به این زودی ها تن به ازدواج بده .
اون خندید و گفت : معلومه شما از جریان بی خبری ، البته حقم داری این
اواخر دخترا بدجوری سر خود شدن ، اما با این وجود این همه بی خبری شما هم
یه کم عجیبه خبر نرد عشق باختن دخترت به نیما خان تا رم ایتالیا هم رسیده
شما چطور در جریان نیستی ؟ به شنیدن اسم نیما زانوهام سست شد ، دستمو به
دیوار گرفتم اون وقتی سکوت من رو دید ادامه داد : مطمئن بودم شما در جریان
نیستین ، راستش وقتی خبرو شنیدم خیلی براتون ناراحت شدم پیش خودم گفتم ببین
این دخترهچطور ابرو حیثیت این پیرمرد و اخر عمری به گند کشید. از حرفاش
عصبانی شدم و گفتم ، این مزخرفات چیه به هم می بافی پسر ، وقتی از چیزی
مطلع نیستی چرا بی خود در موردش قضاوت می کنی.
اون با تمسخر خندید و گفت
، تحمل داشته باش مرد ، تازه داریم به جاهای خوب خوبش می رسیم دستتو محکم
بزلر رو قلبت ، شنیدم همین چند شب پیش سکته زدی . اما ما که بد شما رو نمی
خوایم بالاخره یه زمانی از نزدیک با هم سلام علیک داشتیم ، ببین بهادر خان
قصد من فقط اگاه کردن شماست ، یه وقت فردا خدای نکرده از زبون در و همسایه
نشنوی والله این طور که من شنیدم این مهتاب خانم مشکل پسند ما عاشق یه پسره
شده به اسم نیما ، گویا طرف برای خواستگاری هم خدمت رسیده اما مثل اینکه
شما بد جوری دمشو قیچی کردی ، اما خوب همون طور که قدیمیا گفتن و ما هم
شنیدیم عشق کوره گویا این اقا نیمای نمک به حروم تو گوش مهتاب خانم خونده
که اگه شما رو تو عمل انجام شده قرار بدن شما کوتاه میای و با ازدواج اونا
موافقت می کنی . طفلک مهتاب خانم هم عقلشو داده دست اونو بله دیگه . نمی
تونستم حرفاشو باور کنم ، من مهتابو بزرگ کرده بودم خودم به تنهایی ؛ مهتاب
عقاید خاصی داشت ممکن نبود دست به چنین کاری بزنه کامران که متوجه حال و
روزم شده بود ادامه داد ، حالا بهادرخان ما جهت اطلاع گفتیم یه وقت خون
قجری تو رگت قل قل نکنه پاشی یه کاری دست خودت و اون دختر
بیچاره بدی ،
خدا وکیلی اگه بخوای منصفانه قضاوت کنی می بینی شما هم همچین بی تقصیر
نیستی حالا زیاد سخت نگیر یه کاریه که شده برو خدا رو شکر کن که کارشئن
خلاف شرع نبوده.
بدنم خیس عرق بود ، سینه ام به شدت درد گرفته بود دستمو
رو قلبم فشار دادم و گفتم : نامردی تا این حد کامران خان ؟! پاک تر از
مهتاب من پیدا نمیشه حالا چون تو لیاقت اونو نداشتی ، چون بهت روی خوش نشون
نداد تو باید این حرفا رو بزنی ؟ الحق که ذات خودتو نشون دادی . کامران
خندید و گفت : بد ذاتی دختر شما کمتر از من نبوده چطور دلش اومده از این
همه اعتماد شما سوء استفاده کنه …بزار خیالتو راحت کنم بهادر خان ، اگه
حرفای منو باور نداری یه سر برو کرج دفتر ازدواج و طلاق اقای شریفی حالا من
ادرس دقیقشو ندارم اگه اجازه بدی خود نیما جان برات توضیح می ده. فقط از
طرف من به مهتاب بگو ؛ خانم مغرور کوه به کوه نمی رسه ولی ادم به ادم می
رسه از طرف من خداحافظ.
وقتی صدای نیما توی گوشم پیچید ، انگار دنیا رو
سرم اوار شد ، تازه اون موقع بود که فهمیدم همه ی این ماجرا زیر سر کامران
بوده ، صدایش تو کاسه ی سرم می پیچید ادرس دفتر خونه رو که گفت گوشی رو
گذاشتم و به هر جون کندنی بود از خونه زدم بیرون ، باید مطمئن می شدم . اما
چیزی که اون جا شنیدم تمومم کرد ، کمرمو شکست خرد شدم دفتر دار تموم حرفای
نیما و کامران رو تائید کرد کفت که نزدیک به چهار ماه پیش مهتاب و نیما
اونجا مراجعه کردن و به عقد و ازدواج موقت هم در اومدن ، هنوزم متعجبم چطور
شد دیروز قلبم نایستاد چطور شد که زنده موندم چطور اون نامرد تونست با
دختر من با جگر گوشه من چنین معامله ای بکنه ؟ خدایا اخه چرا ؟ برای چی ؟
گریه
تلخ اقای امیدیان سخت متاثرم کرد ، لیوان ابی به دستش دادم و گفتم : شما
باید قوی باشین تا بعد از این بتونین از دخترتون حمایت کنین اون الان بیشتر
از هر زمان دیگه ای به محبت شما نیازمنده.
یک هفته گذشت و من تقریبا هر
روز سری به انها می زدم ، شرایط روحی مهتاب در طول این مدت هیچ تغییزی
نکرده بود و هنوز همان طور ساکت به نقطه ای خیره می ماند ، اقای امیدیان
سخت نگران حال تنها دخترش بود و در این میان تنها نقطه ی امیدش من بودم .
روزی که برای دیدن من به بیمارستان امد من داخل دفترم مشغول صحبت با تلفن
بودم و به دعوت من نشست و منتظر تمام شدن مکالمه تلفنی من شد ، وقتی گوشی
را گذاشتم به او خوش امد گفتم و حال مهتاب را پرسیدم.
او با لحنی گرفته و
محزون جواب داد ، دکتر من امروز به خاطر کاری اینجا اومدم که به زبون
اوردنش برام مشکله ، نمی دونم چطور بگم و از کجا شروع منک.
سرم را تکان دادم و با لحن مطمئنی گفتم : بگین خواهش می کنم مطمئن باشین هر کمکی از دستم بر بیاد دریغ نمی کنم.
او
نگاهش را پائین گرفت و گفت : دکتر من خیلی فکر کردم خیلی زیاد به تموم
راهها فکر کردم و هر کاری که لازم باشه برای حفظ ابروی خودم و دخترم انجام
می دم ، حتی اگه لازم باشه رو پاهای شما می افتم چون شما تنها کسی هستی که
می تونی کمکمون کنی.
متعجب و کنجکاو نگاهش کردم ، او در مقابل نگاه خیره من مقابل پاهی من روی زمین زانو زد و گفت : دکتر به روح رفتگانت قسم ، کمکم کن .
دستپاچه از جا بلند شدم و او را از روی زمین بلند کردم : این چه کاریه بهادر خان خواهش میکنم.
او
دستم را در میان دستانش فشرد و با لحن بغض گرفته ای گفت : تو انسان بزرگی
هستی دکتر ، اما خواهش منم بزرگه نباید توقع داشته باشم که قبول کنی اما
التماست می کنم هر چی بخوای بهت میدم ، تموم زندگی ام رو می بخشم تا خواهشم
رو بپذیری.
با حالتی معذب و درمانده نگاهش کردم و گفتم : نیازی به این کار نیست من کمکتون میکنم فقط نمی دونم چه کاری از دست من ساخته است ؟
او
با لحن ملتمسانه ای گفت : با دختر من ازدواج کن . فقط یه اسم تو شناسنامه ی
دخترم همین ، خواهش بزرگیه می دونم اما این تنها کاریه که میتونم برای
خودش و بچه انجام بدم ، خواهش می کنم دکتر یک عمر منت دارتون می شم اگه این
لطف رو در حق من و دخترم بکنین.
بار دیگر روی صندلی نشستم ، هنوز دستم
در میان دستانش بود ، با دستان مرتعشش دستم را می فشرد و از من ملتمسانه
انتظار همراهی داشت او از من کمک می خواست و من دلیلی برای رد زدن به سینه
اش نمی دیدم ، دست دیگرم را روی دستش گذاشتم و گفتم ، قبلا هم گفتم هر کمکی
از دستم بر بیاد دریغ نکی کنم.
و این جمله شروعی برای یک فصل جدید در
زندگی من بود در اولین فرصت ترتیب ان ازدواج مصلحتی داده شد و اسم من در
شناسنامه مهتاب درج شد ، وضعیت روحی مهتاب در تمام مدتی که در ان حانه بودم
تغییری نکرد همیشه ساکت ، منزوی و مریض احوال بود ، ماههای اخر از دوران
بارداری اش بود که بعد از خواندن خاطرات زندگی گذشته ام از من خواست که
داستان زندگی او را هم روی کاغذ بیاورم ، او از زندگی اش گفت و من نوشتم و
مدتی بعد ان نوشته ها کتابی شد به نام عشق و زندگی که با موافقت او چاپش
کردم ، بعد از ان جریان بار ها از من خواست تا برای چاپ سرگذشت خودم هم
اقدام کنم اما من امادگی و جسارت چنین کاری را در خود نمی دیدم ، همیشه از
این که در مورد ارام و احساسش قضاوتی نا عادلانه داشته باشم در هراس بودم ،
در زندگی گذشته ام ابهاماتی وجود داشت که هرگز برایم روشن نشد و من هرگز
برای روشن کردن نقاط تاریک ذهنم اقداماتی نکردم ، با تمام تلاش های من و
کادر ویژه ی پزشکی مهتاب بخاطر ضعف جسمی و روحی زیاد به هنگام زایمان از
دنیا رفت و نوزاد پسری از خود باقی گذاشت که قانونا فرزند من محسوب می شد و
نام من به عنوان پدر در شناسنامه اش نوشته شد ، بچه شباهت زیادی به مادرش
داشت و به خواهش بهادرخان نام فامیلی مادرش در شناسنامه او وارد شد و من به
عنوان پدر بچه ای که کوچکترین نقشی در موجودیت یافتنش نداشتم مسوولیت
انتخاب نامش را به عهده گرفتم. عرشیا پنج ساله بود که بهادرخان بر اثر یک
حمله ی قلبی شدید از دنیا رفت و او را که تنها وارث ان ثروت بزرگ محسوب می
شد ، به دستان من سپرد و من هرگز در زندگی فرصتی برای لمس کردن موجودی از
جنس خودم را پیدا نکرده بودم ،
تمام احساس و محبتم را به پایش ریختم با
او ماندم و به ثمر رسیدنش را نظاره گر شدم . من با لحظه ها زندگی کردم و
به انتهای راهی رسیدم که هرگز دور برگشت ندارد ، داستانهای زیادی از زندگی
دیگران نوشتم و انسانهای مشتاق زیادی را از زندگی ، از عشق ، از شادی ها و
از لحظه های عمری که گذشتند و خاطره های خواندنی از خود به جای گذاشتند
اگاه ساختم. اما داستان زندگی من هنوز روی قلبم سنگینی می کند ، چرا هاذ
ازارم می دهد و روحم را خوره وار در حمله ابهامات خود ، ذره ذره می جود و
می پوساند. ایا من همانی نبودم که که احساسات قلبی خودم را نادیده گرفتم و
با پشت کردن به احساس دختری که دوستش داشتم از حقیقت عشقم گریختم و قلب
انسانی را با قضاوت نا عادلانه خود شکستم ، ایا من همانی نبودم که زنی به
خاطر داشتن تمام روح و احساسم و بخاطر تصاحب محبتی که احساس می کرد از او
دریغ شده زندگی اش را بر سر میز قماری کشاند که پایانش جز فنا شدن چیز
دیگری انتظارش را نمی کشید و ایا من همانی نبودم که روزها بعد از مرگ
غریبانه مادرم خبر بیماری چند ساله اش را از زبان دیگران می شنیدم . نمی
دانم همیشه و در شرایطی که فکر می کردم بهترین راه را برای ادامه دادن
برگزیده ام و به بدترین نتیجه رسیدم و رسیدن به پایان همیشه غم انگیز است
خصوصا اگر احساس کنی که وقت گذشته است و تو حتی فرصت حسرت خوردن برای فرصت
های از دست رفته گذشته را نخواهی داشت ، پس حالا که نه چراغی هست و نه
ازدحام کوچه خوشبخت پس بگذارید که من غریبانه در این نهایت شب فریاد بزنم :
(( خداوندا مرا به خاطر اشتباهاتم ببخش و بیامرز … امین ))سکوت
ناگهانی عرشیا ، نگاه را به صورت خیس از اشک او کشاند ، با دیدن این صحنه
به یکباره قلبش از غم فشرده شد ، عرشیا در زیر نگاه پر شفقت او لبه ایوان
گذاشت و تز جا بلند شد ، مهسا با نگاه دنبالش کرد و بعد با لحن پر مهری گفت
: کجاد می ری؟
عرشیا بدون این که جوابی به سوال مهسا بدهد در سکوت به
راهش ادامه داد و با گامهایی ارام به سمت دریا رفت ، مهسا لحظه ای انجا
نشست ، بعد از جا بلند شد و به اتاقش برگشت ، انجا در سکوت و خلوت اتاق روی
تخت دراز کشید و به داستان زندگی ان مرد از اغاز تا پایانش اندیشید ، یک
زندگی پر فراز و نشیب که در قالب جملات تبدیل به یک داستان خواندنی شده بود
. روزی که هر سه خواندن کتاب را شروع کرده بودند ، رسیدن به این پایان
برایش دور از انتظار بود ، امشب صفحات ان کتاب در شرایطی به پایان رسیده
بود که صاحب اصلی ان زندگی دیگر در بینشان نبود عرشیا به ان چه که می خواست
رسیده بود ، دیگر گذشته برایش به شکل معمایی حل نشده جلوه نمی کرد ، اما
در این میان کار مهسا تازه شروع شده بود باید کار نیمه تمامی که دکتر
کیانفر انجام ان را به عهده ی او گذاشته بود به پایان می رساند ، صحبتهای
دکتر کیانفر را به یاد می اورد (( قسمتهایی از گذشته ی من هنوز به شکل یک
سوال در ذهنم باقی مونده سوالهایی که هنز هم نتونستم جوابی براشون پیدا کنم
اما دیگر فرصتی برای تاسف خوردن برام باقی نمونده ، همه چیز برای من تموم
شده اما دلم نمی خواد این فرصتو از شما
بگیرم بخونیدش اما فقط زمانی
اجازه چاپ کردنش رو دارین که جواب سوالای منو پیدا کرده باشین )) مهسا زیر
لب زمزمه کرد : من باید چاپش کنم.
روی تخت غلتی زد و از پنجره به سیاهی
بیرون دوخت : اما چطوری ، از کجا باید شروع کنم ؟ فکری جرقه وار در مغزش
پیچید با عجله از جا بلند شد و برای برداشتن کیفش به سمت کمد رفت ، نامه ای
را که بعد از ظهر ان روز از خانم صارمی گرفته بود را برداشت و بار دیگر به
تخت خواب برگشت لب تخت نشست و با عجله پاکت نامه را باز کرد نامه به دست
خط خود دکتر کیانفر بود ، نگاه مهسا عجولانه روی کلمات لغزید :
((
عرشیای عزیزم ، مهسا جان ، برای هر اغرز پایانی هست و در انتهای هر راه
مقصدی برای رسیدن . من این اغاز را به پایان رساندم و به انتهای راهی رسیدم
که سرنوشت برایم ترسیم کرده بود. حرفهای نگفته هنوز بسیاز است ، اما زمان و
توان مانده برای بیان ناگفته ها اندک. عرشیا جان اجازه نده تلخی های گذشته
روی سعادت زندگی امروزت سایه بیندازد . افسوس خوردن بر گذشته ای که دیگران
برایت رقم زده اند کار بسیار بیهوده ای ایست. زمان را دریاب و فرصتهای
طلایی عمر را از دست نده که اب رفته هرگز به جوی باز نمی گردد ، به همسرت
عشق بورز که روح ادمی به عشق زنده است.
و اما تو مهسا جان شکی ندارم که
به قولهایی که دادی عمل می کنی اراده و پشتکار تو در زندگی بزرگترین حامی
ات خواهد بود ، کدورت های قدیمی را از قلبت بیرون بریز و با عشق اشتی کن ،
عشق سرپوش هوسهای ما ادمها نیست عشق ان علاقه و اشتیاقی است که در قلبت می
جوشد و تو را به اوج می رساند ، بهای عشق همسرت را با عشق بپرداز و لحظه
ناب عاشق شدن را در قلبت جاودانه نگهدار.
عرشیای عزیزم پدر بودن را در
کنار تو تجربه کردم ، همیشه دوستت داشتم ، از من راضی باش و بعد از این هر
زمان به یاد من افتادی ، به نامرادی هایم بیاندیش ، نه به نامردی هایم ، هر
دوی شما را به خدا می سپارم و برایتان عشق ارزو می کنم عشق…عشق…و باز
هم عشق ))
مهسا به اخر نامه که رسید بی اختیار اه کشید ، در قلبش احساس
غم می کرد ، دلش برای دکتر کیانفر می سو