شعر فروغ فرخزاد… تصاویر زیبا
بارون
میروم خسته و افسرده و زار سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا میبرم از شهر شما دل شوریده و دیوانه خویش
میبرم تا که در آن نقطه دور شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکه عشق زاین همه خواهش بیجا و تباه
شعری از فروغ فرخزاد
بقیه در ادامه مطلب
بارون
میروم خسته و افسرده و زار سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا میبرم از شهر شما دل شوریده و دیوانه خویش
میبرم تا که در آن نقطه دور شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکه عشق زاین همه خواهش بیجا و تباه
میبرم تا ز تو دورش سازم زتو ای جلوه ی امید محال
میبرم زنده به گورش سازم تا از این پس نکند یاد وصال
ناله میلرزد میرقصد اشک آه بگذار که بگریزم من زتو ای چشمه ی جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من به خدا
غنچه ی شادی بودم دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله آه شدم صد افسوس که لبم باز بر آن لب نرسید
عاقبت بند سفر پایم بست
میروم خنده به لب خونین دل
میروم از دل من دست بر دار ای امید عبث بی حاصل
معشوق من
با آن تن برهنه بی شرم
بر ساق های نیرومندش
چون مرگ ایستاد
طرح مسئله معشوق در شعر فروغ از دو نظر حائز
اهمیت است ؛ نخست این که او برای نخستین بار معشوق مرد را به صورت محسوسی
در شعر فارسی وارد کرد . قبل از او معشوق شعر فارسی معمولا زن است و اگر
مرد هم باشد ( معشوق مذکر شعر سبک خراسانی ، یا مکتب وقوع ) مردی است که در
مقام معشوق زن توصیف شده است . در شعر زنانی چون رابعه و مهستی هم معشوق
مرد چهره روشن و مشخصی ندارد و چندان قابل تشخیص از معشوق کلی شعر فارسی
نیست . به هر حال فروغ بیش و صریح تر از دیگران از چهره معشوق مردی زمینی
سخن گفته است و از این رو زمانی این وجه تازه شعر او ، سر و صداهائی
برانگیخت .
دوم این که فروغ زمانی خواست به این معشوق فردیت بخشد ،
حال آنکه معشوق در شعر فارسی مانند انسان شرقی ، یک موجود جمعی است نه
فردی ، هویت مشخصی ندارد و ایجاد عکس العمل نمی کند .
و اینک این دو مورد را به اختصار توضیح می دهیم :
۱- معشوق مرد زمینی
در شعر فروغ همه جا سخن از
عشق طبیعی و زمینی اما متعالی است و بدیهی است که معشوق یک زن ، باید مرد
باشد . هر چه از اشعار اولیه فروغ دورتر شویم ، بیان او از این معشوق سخته
تر و خود معشوق متعالی تر است . این معشوق گاهی پسران نوجوان خاطرات دوران
کودکی و نوجوانی هستند و گاهی مردی که فروغ او را دوست دارد و چهره متعالی
ئی از او ترسیم می کند و گاهی چهره بسیار مبهمی که وقتی در زندگی او حضور
داشته و بعد ها کنار رفته است و شاعر هم از او نفرت دارد و هم هنوز او را
دوست دارد و معمولا از او با لفظ « دست ها » یاد می کند ، همان مردی که در «
ایمان بیاوریم » از او سخن گفته است و اینک از هو سه مورد نمونه یی ذکر می
کنیم :
(( کوچه یی هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند ، هنوز
با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
به تبسم های معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را
باد با خود برد .
« تولدی دیگر »
و مردی از کنار درختان خیس می گذرد
مردی که رشته های آبی رگ هایش
مانند مار های مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند
و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
تکرار می کنند
– سلام
– سلام
و من به جفت گیری گل ها می اندیشم …
چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست ، او هیچوقت
زنده نبوده است …
چه مهربان بودی ای یار ، ای یگانه ترین یار
چه مهربان بودی وقتی دروغ می گفتی …
و در سیاهی ظالم مرا به سوی چراگاه عشق می بردی …
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود ، آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد …
« ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد »
… معشوق من
گوئی زنسل های فراموش گشته است
گوئی که تاتاری
در انتهای چشمانش
پیوسته در کمین سواری است
گوئی که بربری
در برق پر طراوت دندان هایش مجذوب خون گرم شکاری است
معشوق من
همچون طبیعت
مفهوم ناگزیر صریحی دارد
او وحشیانه آزادست
مانند یک غریزه سالم
در عمق یک جزیره نامسکون
او مردی است از قرون گذشته
یاد آور اصالت زیبائی
معشوق من
انسان ساده یی است
انسان ساده یی که من او را
در سرزمین شوم عجایب
چون آخرین نشانه یک مذهب شگفت
پنهان نموده ام
« معشوق من » ))
فروغ صادقانه در مقابل این معشوق ، عکس العمل های
زنانه دارد . به هر حال این وجه از شعر او در ادب فارسی کاملا تازگی دارد .
نمی دانم کسانی که در مقابل این جنبه از شعر او حساسند آیا همین حساسیت را
در مقابل توصیفات شاعران مرد از معشوق زن نیز دارند ؟ یحتمل در مخیله آنان
عشق و عاشقی فقط مربوط به مردان است
۲- معشوق فردی
معشوق در شعر فارسی عموما چهره یی
مبهم و غیر مشخص دارد ، یعنی مفهومی کلی است . غالبا معشوق موجودی روحانی و
آسمانی است و اگر زمینی هم باشد چه متعالی و چه غیر متعالی شناخته نیست.
اما معشوق فردی در ادبیات عرب سابقه داشته است و اسم عرائس الشعر یا معاشیق
الشعر ، معلوم است . معشوق تعدادی از شاعران عرب را می شناسیم . و در شعر
فارسی هم آمده است مثل عُنَیزَه که معشوق امرو القیس بوده است یا لیلی که
معشوق مجنون بوده است و یا عزّه که معشوق کُثَّیر بوده است .
شمس
قیس در فرق تشبیب و نسیب می نویسد : « و تشبیب غزلی باشد که صورت واقعه و
حسب حال شاعر بود ، چنان که شعرا عرب چون کُثَّیر و قیس ذریح و مجنون بنی
عامر و امثال ایشان که هر یک را با زنی تعلق قلبی بوده است و آن چه گفته
اند عین واقعه و صورت حال ایشان است .»
اما در شعر فارسی این مورد
پسند شعرا قرار نگرفت و لذا شمس قیس در ادامه مطلب فوق می نویسد : «الا آن
که بیشتر شعرای مفلق بدین فرق التفات ننموده اند و هر غزل که در اول قصاید
بر مقصود شعر تقدیم افتد از شرح محنت ایام و شکایت فراق و وصف دمن و اطلال و
نعت ریاح و ازهار و غیر آن ، آن را نسیب و تشبیب خوانده اند .»
مضحک
این است که در قرن دهم که در مکتب وقوع بنا را به قول خود بر حقیقت گوئی
نهاده بودند و علی القاعده باید از معشوق زن حقیقی سخن گویند ، از معشوق
مرد حقیقی سخن گفتند زیرا سخن گفتن از زن خطرناک بود . محتشم کاشانی از
شاعران معروف این مکتب در « رساله جلالیه » ۶۴ غزل درباره شاطر جلال سروده
است که همه او را در کاشان می شناختند
به هر حال انسان امروزی رو به سوی فردیت individuality
دارد و از این رو تمایل به طرح معشوق فردی گاهی در شعر معاصر دیده می شود .
اسم یکی از کتاب های شعر شاملو « آیدا در آینه » است و فروغ تولدی دیگر را
به ابراهیم گلستان تقدیم کرده است . اما فروغ به طور کلی در سنت شعر فارسی
حرکت کرده است و حتی چهره معشوق فردی هم در شعر او کلی و عمومی است :
(( همه هستی من آیه تاریکی است
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاه شگفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این آیه ترا آه کشیدم ، آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم ))
« تولدی دیگر »
معشوق در شعر فروغ هم نهایة معشوقی متعالی و روحانی است
که می تواند معشوق هر کس دیگری هم باشد.او نیز در مجموع از اسطوره گفته است
نه از چهره ( portrait ) . بدین ترتیب در شعر فارسی همواره با تیپ عاشق و
تیپ معشوق مواجهیم نه با فرد عاشق یا معشوق . منتها فروغ در این دو تیپ به
مقتضای عصر خود و بینش زمانه خود دخل و تصرفی قابل تامل کرده است . و تا
حدودی بینش و شخصیت فردی را در آن راه داده است و این از یکنواختی و تکراری
بودن شعر عاشقانه فارسی کاسته است .
منبع: کتاب « نگاهی به فروغ فرخزاد»
بر شانه های لخت زمین تاب می خورد
خورشید رفته است و نفس های داغ شب
بر سینه های پر تپش آب می خورد
دور از نگاه خیره من ساحل جنوب
افتاده مست عشق در آغوش نور ماه
شب با هزار چشم درخشان و پر ز خون
سر می کشد به بستر عشاق بی گناه
نیزار خفته خامش و یک مرغ ناشناس
هر دم ز عمق تیره آن ضجه می کشد
مهتاب می دود که ببیند در این میان
مرغک میان پنجه وحشت چه می کشد
بر آب های ساحل شط، سایه های نخل
می لرزد از نسیم هوسباز نیمه شب
آوای گنگ همهمه قورباغه ها
پیچیده در سکوت پر از راز نیمه شب
در جذبه ای که حاصل زیبائی شب است
رؤیای دور دست تو نزدیک می شود
بوی تو موج می زند آنجا، بروی آب
چشم تو می درخشد و تاریک می شود
بیچاره دل که با همه امید و اشتیاق
بشکست و شد بدست تو زندان عشق من
در شط خویش رفتی و رفتی از این دیار
ای شاخه شکسته ز توفان عشق من
✿ شعرهای بسیار زیبا
دلم گرفته
دلم عجيب گرفته است
و هيچ چيز
نه اين دقايق خوشبو ،
که روي شاخه ی نارنج
می شود خاموش
نه اين صداقت حرفي ،
که در سکوت ميان دو برگ
اين گل شب بوست
نه هيچ چيز مرا ازهجوم خالی اطراف
نمی رهاند
و فکر مي کنم
که اين ترنم موزون حزن تا به ابد
شنيده خواهد شد
سهراب سپهری
*****************************
نه!
هرگز شب را باور نکردم
چرا که در فراسوهای دهلیزش
به امید دریچه ای
دل بسته بودم.
احمد شاملو
*****************************
در كتاب چار فصل زندگي
صفحه ها پشت سرِ هم مي روند
هر يک از اين صفحه ها، يک لحظه اند
لحظه ها با شادي و غم مي روند…
گريه، دل را آبياری مي كند
خنده، يعني اين كه دل ها زنده است…
زندگي، تركيب شادی با غم است
دوست مي دارم من اين پيوند را
گر چه مي گويند: شادي بهتر است
دوست دارم گريه با لبخند را
“قیصر امین پور”