فاز سنگین

فـاز سنگیــــــــن

نداشتن هیچگاه به تلخی فراموش کردن یک ” داشتن ” نیست

ﻣﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ

ﺳﺎﻝ ﮔﺬﺷﺘﻪ ، ﻳﮏ ﺟﻔﺖ ﮐﻔﺶ ﺧﺮﻳﺪﻡ ﮐﻪ ﺭﻧﮕﺶ ﻗﺸﻨﮓ ﺑﻮﺩ

ﺍﻣﺎ ﺍﻧﺪﮐﻲ ﭘﺎﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﻣﻲ ﮐﺮﺩ . ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ:

ﮐﻤﻲ ﮐﻪ ﺑﮕﺬﺭﺩ، ﺟﺎ ﺑﺎﺯﻣﻲ ﮐﻨﺪ . ﺧﺮﻳﺪﻡ ، ﭘﻮﺷﻴﺪﻡ ، ﺧﻴﻠﻲ ﮔﺬﺷﺖ ﺍﻣﺎ ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩ ،

ﻓﻘﻂ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻫﺎﻱ ﭘﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﻣﻲ ﺳﺎﺧﺖ . ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ،

ﺑﻬﺮ ﺣﺎﻝ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻧﮕﻲ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻫﻢ ، ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮﻫﺎﻱ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻣﻲ ﭘﻮﺷﻢ .

ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮﻫﺎﻱ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻫﻢ ، ﭘﺎﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﻣﻲ ﮐﺮﺩ. ﻣﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ .

ﮐﻔﺸﯽ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺮﻧﮓ ﺑﻮﺩ ،

ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻣﯽ ﺧﺮﯾﺪﻡ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺮﯾﺪﻡ ﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻧﮕﻬﺶ ﻣﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ .

ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺍﺳﺖ ، ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻧﮕﻬﺶ ﺩﺍﺷﺖ .

ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻃﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﺣﻤﻠﺶ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻣﺮﯼ ﺩﻟﺨﻮﺍﻩ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﻮﺩ.

ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﮐﺮﺩﻧﺶ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ، ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﺷﺪﻥ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩ.

ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﻔﺶ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ!!

 

دلگیرم …

 

دلگیرم

دلم گرفته است یا دلگیرم

یا شایدهم دلم گیر است نمیدانم…..

اصلا هیچ وقت فرق بین اینها را نفهمیدم

فقط میدانم دلم یک جوری میشود

دلم که اینطور میشود غصه های خود که هیچ

غصه های همه دنیا میشود غصه من

 

 

آدم‌ها فکر می‌‌کنند که عاشق شده اند

آدم‌ها عاشق ما نمی‌‌شوند ، آدم‌ها جذب ما می‌‌شوند.

در لحظه‌ای حساس حرف‌هایی‌ را می‌‌زنیم که شخصی‌ نیاز به شنیدنش داشته.

در یک لحظه ی حساس طوری رفتار می‌‌کنیم که شخص

 احساس می‌‌کند تمام عمر در انتظار کسی‌ مثل ما بوده 

در یک لحظه ی حساس حضور ما ، وجودِ شخص را طوری کامل می‌‌کند

 که فکر می‌کند حسی که دارد نامی‌ جز عشق ندارد.

آدم‌ها فکر می‌‌کنند که عاشق شده اند.

 آدم‌ها فکر می‌‌کنند بدون وجود ما حتی یک روز دوام نمی‌‌آورند.

 آدم‌ها فکر می‌‌کنند مکمل خود را یافته اند. …

آدم‌ها زیاد فکر می‌‌کنند

آدم‌ها در واقع مجذوب ما میشوند

 و پس از مدتی‌ که جذابیت ما برایشان عادی شد ، متوجه می‌‌شوند که 

چقدر جایِ عشق در زندگی‌‌شان خالیست

 می‌‌فهمند در جستجوی عشق‌های واقعی‌ باید ما را ترک کنند

تمامِ حرفِ من اینست که کاش آدم‌ها یاد بگیرند که

 ” عشق پدیده‌ای حس کردنی است نه فکر کردنی ” 

و کاش بفهمند که بعد از رفتنشان ،

عشقی‌ را که فکر میکرده اند دارند چه می‌کند با کسانی‌

که حس میکرده اند این عشق واقعی‌ ‌ست.

نیکی فیروزکوهی

 

https://ladin.ir/wp-content/uploads/2016/06/500x498_1447601853947496.jpg

عیدتووون مباآآآرک

آهای سال مار 

چندی بیش از عمرت نمانده 

تا می توانی در این چند صباح عمرت نیش بزن 

زخم بزن …

نکند که تمام شوی و ناکار نکرده باشی ام 

تا توانستی نیش زدی به جانم و 

چون ماری در آستین پرورش یافته بزرگ تر و سمی تر شدی 

ولی انگار دیگر پیر شده ای 

قدـ سیصد و شصت و چهار روز 

انگار این روز های آخر مهربان شده ای 

می خواهی جبران کنی ؟

کمی دیر است !

به اندازه یک سال دیر است …

برو خدا نگهدارت 

برو که سالی نو در راه است …

سالی نجیب ,

سالی که از حالا بوی نجابت و خوبی اش  می آید ,

می خواهم بر اسب سفید سال بتازم تا انتهای آرزوهایم ,

نود و سه عزیز لطفا چون اسبی رام و سر به راه باش !

عید همه مبارک 

دوست دارم تک‌تیرانداز بزندم …
 
دوست ندارم با خمپاره بمیرم!
 
با خمپاره که می‌میری، خیلی شانسی می‌میری
 
کسی تو را آدم حساب نمی‌کند.
 
الله‌ بختکی چیزی می‌اندازند، ممکن است بخورد به تو 
 
یا بخورد به شغال !
 
 
دوست دارم تک‌تیرانداز بزندم؛ 
 
کسی که تو را می‌بیند، نشانه‌گیری می‌کند و راست می‌زند به تو.
 
آن‌جا تو ارزش داری؛ تو را آدم حساب می‌کند…!

دلت که میگیرد…
 
 
دلت که میگیرد ، 
 
دست ها را دخیل میکنی روی 
 
نرده های تراسی که هیچ وقت نداشتید و
 
زل میزنی به شمعدانی های توی باغچه ، 
 
اهمیتی هم نمیدهی که نه باغچه ای در کار است و 
 
نه گلی به نام شمعدانی.
 
وقتی دلت میگیرد دوست نداری به این چیز ها فکر کنی. 
نوشته شده در یکشنبه یازدهم اسفند ۱۳۹۲ساعت 21:8 توسط حسین آذین | نظر بدهيد |

اگر به من بود …

اگر به من بود همه ی فصلهای دنیا را زمستان میکردم

تصور ِ بارش ِ برف و سر ِ انگشتِ یخ زده و “ها” کردنِ دست

در سرمای ِ زمستان در کنار ِ سماور ِ ذغالی مرا به مرگ طبیعی میکُشد

اگر به من بودهمه ی دلهای ِ مردم دنیا را بیخیال میکردم و آسوده

دل ِ تنگ را که دیگر با این همه غم انصاف نیست

شادی یا غم / گریه یا خنده به اندازه ی یک تار ِ مو فاصله دارند

اگر به من بود که فاصله ای دست نیافتنی بینشان ایجاد میکردم

اگر به من بودکه همان میشُدم که خیال میکنم باید باشم

اگر به من بود که میمُردم 


بی انصاف میلرزد

نمی دانم چه مرگش شده

این روزها

هی میلرزد

وقتی صبح

با صدایی بیدار می شوم و

میدوم سمت پنجره

زنِ همسایه کیف شوهرش را گرفته و مرد

پاشنه ی کفشش را بالا میکشد

کیف و آغوش را با هم میدهد

بی انصاف میلرزد

میلرزد

وقتی ظهر

میروم برایِ خودم سیگار بگیرم

و کنجِ غربتِ پارک دودش کنم

زن شامی اش را لقمه میکند و مرد

برایش نوشابه باز میکند

خنده هایشان کفترها را میپراند

بی انصاف میلرزد

میلرزد

وقتی شب

خودم را به رخوت کاناپه تکیه میدهم

هی کانال عوض میکنم

هی زن نگاهش در نگاهِ مرد گره می خورد و

هی مرد گره را کور میکند و

هی کارگردانِ لعنتی کات نمیدهد

بی انصاف میلرزد

میلرزد

تنها که باشی

دلت حتی

از دیدنِ یک ” جفت ” کفش هم

میلرزد !

سمانه سوادی 

نوشته شده در جمعه بیست و نهم آذر ۱۳۹۲ساعت 18:43 توسط حسین آذین | 22 نظر |

” این نیز بگذرد “

آهـــای ” این نیزٍمـــن!

خبــــ

 بُگــذردیگــــر !

غم می آید …
بیکاری ؛غم میاورد انگار … ! 

وقتی خبری نیست … 

وقتی صدایی نیست …

وقتی نگران فردا نیستی …

وقتی همین جوری برای خودت نشستی یک گوشه 

و داری ماستت را می خوری ، 

یکهو 

غم می آید 

میزند روی شانه ات 

و می گوید : ” هی رفیق! “…

جشن عقد
بچه ها امشب جشن عقد  امید بــــــود خیلی خوش گذشت 

خیلی خیلی مبارک باشه عزیزم 

بــــــــوس بــــــوس 

اینم یه عکس از خودم و امید و علی توپول  :دی

 ببخشید دیگه یه کم بی کیفیت شده عکسمون

دیگه چیکار کنم دیگه!  یه هپلی اینو انداخته که انتظاری بیشتر ازین نمیره ازش  :دی 

البته برا اینکه بتونم بزارمش اینجا خیلی کوچیکش کردم تا درست بشه 

دیگه به کیفیت خودتون ببخشید !

  

قدرت همیشه به بزرگ بودن نیست …
خواهی دیدقدرت همیشه به بزرگ بودن نیست

به بزرگی مقامَت

جسمت

و روز شُمارِ عمرت نخواهد بود !

می فهمی  ؟!

قدرتت به بزرگیِ بخشش

 افکارت

و فَهمت معنا می شود

و خواهی دید

در الاکلنگ زندگی بزرگی به چه معناست …

گاهی بزرگیِ کوچک ها

کوچکیِ بزرگها را به تمسخر می گیرد …

وای به حالت …

خب آدمیست دیگر ، دلش تنگ میشود ،

 حتی برای کسی که دو ساعت پیش برای اولین بار دیده…

الان باید علامت تعجب بگذارم جلوی این جمله؟!!!…

آدم ها از یک جایی در زندگیت پیدا میشوند 

که فکرش را نمیکنی ،

 از همانجا که گم میشوند ،

 تعدادشان هم کم نیست ، هی می آیند و میروند ،

 اما…این تویی که توی آمدن یکیشان گیر میکنی و 

وای به حالت اگر که او فقط آمده باشد سلامی بکند و برود!…

تنهایی…

ﻫﺮﮐﺲ ﮐﻪ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻧﻔﺮﺍﺩﯼ ﺑﻪ ﮐﻠﻪ ﺍﺵ ﺯﺩﻩ ﺁﺩﻡ ﺟﺎﻟﺒﯽ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ

ﺧﻮﺏ ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻪ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﺎ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﺪ …

ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﺗﺮ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻪ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺩﺷﻤﻦ

ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺳﺖ …

ﻻﺯﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺰﻧﻨﺪ ﯾﺎ ﺯﯾﺮ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﻟﺖ ﻭ ﭘﺎﺭﺵ ﮐﻨﻨﺪ …

ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﮕﺬﺍﺭﻧﺪ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﺵ

ﺩﺧﻞ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ …

ﻫﻤﯿــــــــــــﻥ …

داشـتـم فکر می کردم …

داشـتـم فکر می کردم بعضی چـیـز ها هست 

که انگار برای خــود ِ خــود ِ آدم سـاخـتـه شده باشند …

یا انگار آدم دقیقا باید در چنین چـیـز هایی سـاخـتـه می شد … !

مثلا اگر خــردادی نـبـود که من تویش سـاخـتـه شوم 

یا توی یک مـــاه دیگر سـاخـتـه میشدم ، دیگر من نبودم … 

یا شــایـد اصلا هرگـز سـاخـتـه نـمی شدم !

داشـتـم فکر می کردم …

فکر کردن به چـیـز هایـی که روی ساخت و ساز ِ آدم نقش دارند …

آدم را دیــوانـه تــر می کنند مثل نگاه کردن به مـــاه !

داشـتـم فکر میکردم یه آدم دیـــوانـه 

اما شاد خیلی بهتر است از یک عاقل ِ افـسـرده !!

داشـتـم فکر میکردم من این الکــی خـوش بودن هایم را 

در دنـیای بی سـر و تــه ام 

با هیچ چیز خوب ِ دنـیـای حساب شده ی دیگران عوض نمی کنم !

داشـتـم فکر میکردم به همین ها و چـیـز هایـی دیگر

 که یـــادم نیست و حـوصله اش هم ندارم 

 فکر میکنم به همه ی این چـیـز های بی ربط …

خـــرداد می رسد ؛ تــــــولدم نزدیک است … !

شیرین ؛ تلخ … 

با بـغض ؛ بـی گـریـــه … !

هرچـنـد که پــیـام ِ تـبـریـک را دوست نـدارم !

دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست !

جغد نزد خدا شکایت برد :

انسان ها آواز مرا دوست ندارند .

خدا به جغد گفت :

آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدم ها عاشق دل بستن اند !

دل بستن به هر چیز کوچک و بزرگ ؛

… تو مرغ تماشا و اندیشه ای !

و آنکه می بیند و می اندیشد ، به هیچ چیز دل نمی بندد.

دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست !

اما تو بخوان….

و همیشه بخوان….

که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ ….!

دوست داشتن !

 تمام غصه ها دقیقا از همان جایی آغاز می شوند 

که ترازو بر می داری 

می افتی به جان دوست داشتنت .

اندازه می گیری !

حساب و کتاب می کنی !

مقایسه می کنی !

و خدا نکند حساب و کتابت برسد به آنجا که 

زیادتر دوستش داشته ای ،

که زیادتر دل داده ای ،

که زیادتر گذشته ای ،

که زیادتر بخشیده ای ،

به قدر یک ذره ،

یک نقطه ،

یک ثانیه حتی !

درست از همانجاست که توقع آغاز می شود

و توقع آغاز همه ی رنج هایی است که به نام عشق می بریم …

کاش می شد به خدا کمک کرد…
 
 
کاش می شدزندگی‌ را تًف کرد
یک نفس عمیق میکشیدی
 
و انباشته‌های مغز و دلت را میکشیدی بیرون
 
غلظت یک عمر تردید را چند بار دور دهانت می‌‌چرخاندی
 
بعد با تمام قوا می‌… انداختی اش رویِ زمین
شاید از هم پاشیده شود زیرِ پای اولین رهگذرِ سر به هوا
 
 
کاش زندگی‌ مثل یک فحش رکیک بود
 
نثار کوچه‌های بن بست می‌‌کردی
 
نثارِ دیوار‌هایِ خاکستری این شهر
 
میگذاشتی حل شود در ناسزا و خشم مردم دیگر
 
سبک تر از همیشه بر می گشتی به خانه ات
 
شاعر می‌‌شدی
 
و روزگارت را اینبار با وزن و قافیه می‌‌سرودی
 
کاش زندگی‌ یک داستان بود
 
خوب یا بد
 
سر و تهش را یک جوری به هم می‌‌آوردی
 
بعد با خیالِ راحت تکیه میدادی به آخرین لحظات
 
و خوابِ روز‌های خوش می‌دیدی
 
کاش میشد رفت و یقه‌ ی خدا را گرفت
 
می‌پرسیدی  اسمِ این لعنتی را خودت به تنهایی زندگی‌ گذاشتی 
 
یا از کسی‌ کمک گرفته‌ای ؟؟
 
کاش می شد به خدا کمک کرد
 
زندگی‌ را برایِ آدم‌ها کمی‌ ساده تر کرد
 
 
نیکی‌ فیروزکوهی

آمدن رسم و رسوم خودش را دارد…

آمدن رسم و رسوم خودش را دارد

نمی شود که هرکس از راه رسید

سرش را بی اندازد پایین و واردِ خانه ی دل شود

مهمان فرق دارد .. همیشه عزیز است

همیشه هم مسافر

می آید؛ می نشیند؛ می گوید

می خندد و گاهی هم بغض خالی می کند

و بعد می رود

در میانِ بغض هایش شاید یکهو بگوید

می شود بمانم ؟

یا مثلا می گوید

دوسـتت دارم

یا اینکه می گوید

من کنارِ تو چقدر آرامم

تو حواست باشد که این ها تنها

یک آرامش است …

یک آرامش پس از بغضی خالی شده !

آمدن و ماندن دیوانگی دارد!

میانِ گریه ها خندیدن و در آغوش کشیدن دارد

شانه بالا انداختن و

– بی خیالِ بغض هایم من تو را دارم –

دارد

آمدن نشانه هایِ کوچک مثلِ

شرمِ اولین کلمات

چشم هایِ پر شده از اشک

نگاه هایِ طولانی از سرِ دلتنگی

و زم زمه هایِ بی صدا

مثلِ :

جانا ! چه خوب که آمدی

دارد

آمدن حسادت هایِ دخترانه

غیرت هایِ به جایِ مردانه

دارد

آمدن مــــاندن دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top