3 قصه کوتاه و شیرین کودکانه برای خواب

حتماً شما هم می دانید که قصه ها تأثیر زیادی روی ذهن و طرز فکر و رفتار بچه ها می گذارند. پس بهتر است شما والدین گرامی قصه کودکانه را برای بچه های نازنین تان انتخاب کنید و بخوانید تا تأثیری که این داستانها روی رفتار کودکانتان بجا میگذارند را ببینید و لذت ببرید. در ادامه داستانهای جذاب و آموزنده ای برای شما گردآوری نموده ایم که امیدواریم کودکان شما نیز از آنها لذت ببرند.

 

1. قصه سنگ کوچولو

یک سنگ کوچولو وسط کوچه ای افتاده بود. هرکسی از کوچه رد ميشد، لگدی به سنگ میزد و پرتش میکرد یک گوشه ی ديگر. سنگ کوچولو خيلي غمگین بود. تمام بدنش درد میکرد. هرروز از گوشه ای به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده ميشد. سنگ کوچولو اصلا حوصله نداشت. دلش می خواست از سر راه مردم کنار برود و در گوشه ای مخفی شود تا کسی او را نبیند و به او لگد نزند.

یک روز مردی با یک وانت پر از هندوانه از راه رسید. وانت را کنار کوچه گذاشت و توی بلندگوی دستیش داد زد: « هندونه ی قرمز و شیرین دارم. هندونه به شرط کارد. ببین و ببر.» مردم هم آمدند و هندوانه ها راخریدند و بردند. مرد تمام هندوانه ها را فروخت. فقط یک هندوانه کوچک براي خود باقی ماند. مرد نگاهی به روی زمین و زیر پایش انداخت. چشمش به سنگ کوچولو افتاد. آنرا برداشت و طوری کنار هندوانه گذاشت که موقع حرکت، هندوانه حرکت نکند و قل نخورد. بعد هم با ماشین بسوی رودخانه ای بیرون شهر رفت. کنار رودخانه ایستاد، سنگ کوچولو را برداشت و درون آب رودخانه انداخت. بعد هم هندوانه را پاره کرد و کنار رودخانه نشست و آنرا خورد و سوار وانت شد و حرکت کرد و رفت. سنگ کوچولوی قصه ی ما توی رودخانه بود و از اینکه ديگر توی آن کوچه ی پرسروصدا نیست و کسی لگدش نمی زند، شادمان بود و خدا را شکر میکرد .

روزها گذشت. فصل تابستان رفت و پائیز و بعد هم زمستان آمدند و رفتند. سنگ کوچولو همان جا کف رودخانه افتاده بود. گاهی جریان آب وی را اندکی جا به جا میکرد و این جابجایی تن کوچک وی را به حرکت وامی داشت. او روی سنگ های ديگر می غلتید و ناهمواری های روی بدنش از بین میرفتند . وی آرام آرام به یک سنگ صاف و صیقلی تبدیل شد.

 

قصه صوتی کودکانه سنگ صبور

 

2. خانواده‌ی کبوتر

یکی بود یکی نبود. توی جنگل‌های شمال ایران کنار یک رودخانه درخت بزرگی قرار داشت که کبوتر پدر و کبوتر مادری با جوجه‌هایشان روی آن درخت زندگی می‌کردند. هر چه جوجه‌ها بزرگتر می‌شدند به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا رفتند.

یک روز که جوجه‌ها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ پر زد کنار لانه جوجه‌ها نشست. جوجه‌ها که تا به حال هیچ پرنده‌ای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند با دیدن گنجشک از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند و مثلا پنهان شدند.

گنجشک گفت: چرا از من می‌ترسید؟ به من می‌گن گنجشک منم بچه‌هایی مثل شما دارم و آمدم برایشان غذا پیدا کنم. آن‌ها کرم‌هایی که روی درخت شما هستند را خیلی دوست دارند. آن‌ها به گنجشک گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ سریع بال می‌زنی و پرواز می‌کنی. گنجشک گفت: خداوند این بال‌های زیبا را به من داده تا با آن‌ها به هرجایی که می‌خواهم پرواز کنم و از نعمت‌های خدا برای خودم و بچه‌هایم غذا تهیه کنم. بعد از رفتن گنجشک و برگشتن پدر و مادر کبوتر، جوجه‌ها داستان را برای بابا و مامان تعریف کردند.

فردای همان روز وقتی پدر و مادر کبوتر در حال رفتن به دنبال غذا بودند یک مرتبه دیدند عقابی به لانه‌ی گنجشک برای شکار گنجشک کوچولو‌ها حمله ور می‌شود. پدر و مادر جوجه‌ها خیلی سریع برای حفاظت از گنجشک‌ها فریاد زدند: خطررر خطرر؛ و در همان لحظه سگ مهربانی که روی شاخه بود خودش را روی لانه‌ی گنجشک‌ها انداخت و با پنجه‌های خود به بال‌های پرنده شکاری ضربه زد تا پرنده را دور کند. با این حرکت او عقاب تسلیم شد و پرواز کرد و رفت.

وقتی گنجشک مادر برگشت همه برای او ماجرا را تعریف کردند. گنجشک مادر از کبوتر‌ها و سگ برای نجات جان بچه‌هایش بسیار تشکر کرد. سگ پدر با اینکه کمی زخمی شده بود، ولی خوشحال بود که توانسته گنجشک کوچولو‌های همسایه را نجات بدهد. از جایش بلند شد و گفت: منم سه تا بچه دارم و دلم نمیخواد به خانواده‌ی عزیزم هیچ آسیبی برسه. برای همین از خانواده‌ی شما هم حفاظت کردم.

 

داستان کوتاه کودکانه در مورد خانواده؛ خانواده‌ی کبوتر

 

3.  من دیگه خجالت نمی کشم…

احسان کوچولو بعضی روزها با مامانش می رفت پارک اما وقتی می رسیدن اونجا از کنار مامانش تکون نمی خورد و نمی رفت با بچه ها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش می گفت پسرم برو با بچه ها بازی بکن فایده ای نداشت. احسان کوچولو روی یکی از دست هاش یه لک قهوه ای بزرگ بود، اون همیشه فکر می کرد که اگه بقیه بچه ها دستش رو ببینن مسخره اش می کنن بخاطر همین همیشه خجالت می کشید و دوست نداشت که با هم سن و سال های خودش بازی کنه.
یه روز احسان به مامانش گفت: من دیگه پارک نمیام. مامان احسان گفت: چرا پسرم؟

احسان گفت: من خجالت می کشم با بچه ها بازی کنم آخه اگه برم پیششون اون ها من رو بخاطر لکی که روی دستم هست مسخره می کنن. مامان احسان گفت: تو از کجا میدونی که بچه ها مسخره ات می کنن؟ مگه تا حالا رفتی با بچه ها بازی کنی؟ احسان جواب داد: نه.

مامان احسان کوچولو اون رو بغل کرد و گفت: حالا فردا که رفتیم پارک با هم می ریم پیش بچه ها تا ببینی اون ها تو رو مسخره نمی کنن ودوست دارن که باهات بازی کنن.

روز بعد وقتی احسان و مامانش رسیدن به پارک باهم رفتن پیش بچه ها. مامان احسان به بچه هایی که داشتن با هم بازی می کردن سلام کرد وگفت: بچه ها این آقا احسان پسر من و اومده که با شما بازی کنه. یکی ازبچه ها که از بقیه بزرگ تر بود جلو اومد و رو به احسان کوچولو گفت: سلام اسم من نیماست، هر روز تو رو می دیدم که با مامانت میای پارک اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی حالا اگه دوست داری بیا تا با بقیه بچه ها آشنا بشی. احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت. بعد از مدتی مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردن خونه.

وقتی احسان کوچولو مامانش رو دید با خوشحالی دوید سمت مامانش و گفت: مامان من با بچه ها بازی کردم و خیلی خوش گذشت تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد. مامان احسان لبخندی زد وگفت: دیدی پسرم تو هم می تونی با بچه ها بازی کنی و هیچ کس مسخره ات نمیکنه. همه بچه ها با هم فرق هایی دارن اما این باعث نمیشه که نتونن با هم باشن و با هم دیگه بازی کنن.

از اون روز به بعد احسان کوچولو دوست های تازه ای پیدا کرده بود که در کنار اون ها بهش خوش می گذشت و در کنار هم خوشحال بودن.

قصه کودکانه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top