کفاش خراسانی

نفرین نامه از کفاش خراسانی


چه بد کردم که از من سرگران گشتی تو ای دلبر؟

 

زدی بر جان من آتش،از این دم تا دم محشر

نشینی هر زمان با دیگری چون ساغی و ساغر،

الهی،از لباس عافیت هر دم بر آری سر،

(کنی هر لحظه در ماتم دو صد پاره گریبان را!)


مرا هر دم که بینی،از غضب خاموش بنشینی

به رغم من،تو با دشمن چنان مدهوش بنشینی

همیشه با رفیقان،بر چمن،مدهوش بنشینی!

الهی،در حریم دل،تو همچون موش بنشینی،

(رسانی بر فلک هر دم ز درد و ناله،افغان را!)


شدم ای بیوفا!آشفته ی زلف سمن سایت

مرا شوریده کردی یک نظر از چشم بینایت

به هر جا پا نهادی،رو نهادم بر کف پایت

الهی،مشتعل گردد بسوزد جمله اعضایت!

(زنی فریاد،بیرون آوری از زخم،کرمانرا!)


شدم دیوانه ی عشقت نگارا همچو مدهوشان

مرا کردی میان آب و آتش از جفا جوشان!

به میدان خیالت بی سر و پایم چو مدهوشان

الهی،متصل گردی تو سر خیل ستم کیشان!

(بداری روز و شب از تعزیت مرگ عزیزان را!)


مه من رفتی و ترسم که آهم از قفای تو،

کند کاری که من،مِنبعد خون گریم برای تو

ازین تعجیل رفتن چیست جانا مدعای تو؟

دمی آهسته رو،ای من فدای خاک پای تو

(مبادا خصم،مخبر گردد از جور و جفای تو)


اگر یارم شوی،بر عالمی موی تو نفروشم

بکن رحمی که از عشقت غلام حلقه در گوشم

میان عشقبازان،کرده ای جانا فراموشم

ببخشا گر بدی گفتم،من از عشق تو مدهوشم

(جفا تا کی؟ به قربان دو چشم سرمه سای تو)


ترا چون خود ببینم اشک حسرت در بصر داری،

گذاری سر به زانوی الم از راه ناچاری

همی بینم شوی حیران،تو با صد خواری و زاری

الهی،خوار گردی تا که رسم جور برداری،

(بسوزد ای ستمگر،آتش آهم بنای تو!)


مکن بر من ستم ای بیمروت،خوار خواهی شد

کنی ترک مرا و با رقیبان یار خواهی شد

چو من،بیچاره، رسوای سر بازار خواهی شد

به پیکان اجل،منصور سان بر دار خواهی شد

(دگر این دل ندارد طاقت جور و جفای تو)


چرا ای سنگدل ترک من خونین جگر کردی؟

چه بد کردم که با من اینچنین قطع نظر کردی؟

مرا از سنگ بیداد جفا،بی بال و پر کردی؟

اگر من با تو بد کردم،تو هم از من بتر کردی!

(ولی آخر عطا سازد خدای من جزای تو!)


منم آن عاشق بیدل که هستم مدح خوان تو

نمی گویم همی من جز دعای تو به جان تو

بود اوصاف تو این ها که من گفتم نشان تو

بسوزد آتش قهر الهی استخوان تو

(دهد در محشر عظما خدای من،جزای تو!)


چه شد باعث که شد عاشق کشی جانا،شعا تو؟

ز بی مهری نمی افتد به سوی من،گذار تو؟

ستمکارا،چه سازم من، ز ظلم بی شمار تو؟

الهی، کاش اول من نمی دیدم عذار تو

(جزایت را دهد ای بی مروت کردگار تو!)


ترا گر در رفاقت با من مسکین، خلل باشد،

همی خواهم دو چشمت کور و پاهای تو شل باشد!

عصای کوری تو، دائماً زیر بغل باشد!

طبیبت باشد عزرائیل و درمانت اجل باشد!

(که اندر کودکی گرگ اجل گردد دچار تو!)


الهی،بینمت غسال می شوید سر و رویت

به پا شد سدر و کافور، آن زمان بر سنبل مویت!

میان تخته ی تابوت،بینم قد دلجویت

رفیقانت روند آندم،یکایک از سر کویت،

(من محزون نشینم ای دریغا! بر مزار تو)


همی گویم:خداوندا!تو در دوزخ عذابش کن

به جای آب “زقوم” جهنم را به کامش کن،

عذابم داده،ای خالق،تو ظلم بی حسابش کن

به سوز سینه ی “کفاش” ای داور،کبابش کن

(ز سوز سینه ام افزون شود آن دم شرار تو!)


چه دیدی از من؟ای سنگین دل بی اعتبار آخر

که گشتی یار اغیار و ز من کردی کنار آخر؟

مرا کردی میان عشقبازان خوا و زار آخر؟

الهی،همچو من گردی پریشان روزگار آخر

(به جانت آتشی افتد،بسوزی چون چنار آخر!)


الهی،در جوانی نخل امیدت ز پا افتد!

ز مرگت شیونی در قوم و خویش و اقربا افتد!

رفیقان ترا در خانه شان فرش عزا افتد!

بنالد مادرت از این مصیبت،تا ز پا افتد!

(ز هجرت،کور بنشیند پدر یعقوب وار آخر!)


الهی،از نظر افتاده ای اهل نظر کردی

چو طفل شیرخواره،هم اسیر و دربدر کردی

غریب و بیکس و بی اقربا، خونین جگر کردی

نمی گویم چه گردی،هر چه می گویم بتر گردی

(شوی آواره در خواری به هر شهر و دیار آخر)


الهی،همچو مژگانم،ترا اقبال برگردد

ز هجرم خون خوری،ملک دلت زیر و زبر گردد

الهی،صبح امیدت چو شام من سحر گردد

اجل جلاد سان ترا بر گرد سر گردد!

(سرت ترسم جدا گردد به تیغ آبدار آخر!)


چه بود ای بیمروت جز وفاداری گناه من؟

چه نقصان بود بر رویت،نگاه گاهگاه من؟

چرا ظالم نکردی رحم،بر حال تباه من؟

الهی،بر زند آتش به جانت،برق آه من،

(برد خاکسترت را باد،مانند غبار آخر!)


ترا دوران به بینوائی مبتلا سازد!

میان خلق عالم،پایمالت چون حنا سازد!

همی خواهم ز خویشان و رفیقانت جدا سازد

الهی دیده ات را کور،از تیر بلا سازد،

(عصا بر کف،نشینی بر سر هر رهگذار آخر!)


مدامت روز و شب با دیده ی خونبار میخواهم

رفیقان ترا دائم ذلیل و خوار می خواهم

مکافات ترا از خالق جبار می خواهم

ترا دایم میان انجمن،تبدار می خواهم

(نشینم بر سر قبر تو،چون شمع مزار آخر)


به یا رب یا رب شبها،ترا تبدار می خواهم!

سرت را با تکلم بر فراز دار می خواهم!

به چشمت دم به دم خاری درین گلزار می خواهم!

شب و روز این تمنا را من از جبار می خواهم!

(شوی نظاره گر در چشم خلق روزگار آخر!)


الهی،خانه ات ویرانه و زیر و زبر گردد

به هر دم زخم جانت را هزاران نیشتر گردد

محبان سر کویت به جانت کینه ور گردد

به هر جایی که بنشینی به فرقت طاق،برگردد

(شوی ظالم به پیش خلق عالم،خوار و زار آخر)


از آن روزی که من بر ماه رخسارت نظر کردم،

سحر،چون بلبل شوریده از غم،ناله سر کردم!

چه شب ها ای عزیز من به هجرانت سحر کردم

سحر،چون بلبل شوریده از غم،ناله سر کردم!

(سزایت را دهد ای بیمروت کردگار آخر)


نگارا چون بجای من برفتی غیر بگرفتی؟

گل خود را به بستان رفیقانم تو بشکفتی

زمن ببریدی و رفتی به پیش ناکسان خفتی!

هر آنت را ز دل گفتم،میان انجمن گفتی!

(من محزون نشینم ای دریغا!بر کنار تو)


گلستان جمالت را چو اندر گل ستان دیدم،

بسی جور و جفا از عشقت،ای آرام جان دیدم،

ملامت های پی در پی که من از این و آن دیدم

هنوزم بس نبود اینها که من اندر جهان دیدم

(تو هم از من جدا گشتی،دلم شد بیقرار آخر)


مرا این شکوه از دست رفیقان دغا باشد

دلم خون کرده ای جانا که بر مرگت رضا باشد

نکو خواه تو دایم در جهان یارش خدا باشد

همی خواهم که بدخواهت همیشه در عزا باشد

(الهی،دشمنت گردد به خواری سنگسار آخر)


نمی آیی چرا یکدم برم ای نازنین آخر،

که من هم افکنم در پیش پای تو نگارا سر

بیا و رحم کن بر من به حق خالق اکبر،

بگردان کلبه ی احزان من را پر زر و زیور

(منم مجنون،تویی لیلی و زینسان بیقرار آخر)


در اول مهربان گشتی،مرا بردی به چنگ خود،

به ابرو عشضوه کردی،گاه با چشم خدنگ خود،

زدی بر سینه ی “کفاش” پیکان زرنگ خود،

به صد خواری شکستی سینه ی دل را به سنگ خود

(خدا سازد ترا آخر چو من،بد روزگار آخر!)


دارم امید آنکه چون من،دربدر شوی

رسوای خاص و عام،به هر رهگذر شوی



مکتب/نوشتاری‌از‌علی باقر‌زاده (بقا) کفاش خراسانی

کفاش اگر بر سر هر بخیه کفش

صد بار به چشم تو خورد نیش درفش

بهتر که به نزد ناکسی چرخ کبود

سازد ز طمع روی سپید تو بنفش

استاد رمضان از شاعران طنزگوی و لطیفه‌سرای مشهد بوده است که در آغاز
این قرن و درگیر و دار جنبش مشروطه‌طلبی از میان مردم کوچه و بازار و
پریشان روزگار برخاسته و با اشعار طنزآمیز خود راهی در دل‌ها باز کرده است.

وی سواد درستی نداشته، ولی شعرش روان و دلنشین و سرشار از اصطلاحات مشهدی و انتقادهای اجتماعی است.

شادروان میرزا حبیب‌ افصح، معروف به مداح خراسانی که از حافظه نیکویی
برخوردار بود و با سال‌ها مراوده و دوستی داشت می‌گفت: اولین بار که او را
دیدم در بازارچه پهلوی سرای شیخ فیض محمد مشهد دکان کوچک پاره‌دوزی و
کفاشی داشت و کارهایش در استحکام و بادوامی مشهور بود، به طوری که بعدها
حاجی ولی کفاش معروف پنجاه سال قبل مشهد او را در کفشگری خویش به کار
واداشت و شهرتی که کفش‌های حاجی ولی در استحکام و زیبایی پیدا کرد بر اثر
استخدام و همکاری با استاد رمضان بوده است.

وی پس از چند سال همکاری با حاجی ولی به علتی از او رنجیده با سرودن این دو بیت رنجش خود را ظاهر ساخته کارگاه را ترک می‌نماید:

می‌گفت کسی دکـان استاد ولی

در علم و عمل کند ترقی مزدور

این بود گزافه، چونکه رفتم دیدم

بر عکس نهند نـام زنگی کافور

چند سالی هم در محله پایین خیابان کنار قهوه‌خانه جهان شاه به کفشگری
پرداخت و در اواخر عمر هشت سال در منطقه نظامی (شهر نو) مشهد به کار کفاشی و
پاره‌دوزی سرگرم بود و به شهر رفت و آمد و با کسی آمیزش نداشت.

کفاش در تمام عمر تهی‌دست بود و با فقر و مسکنت می‌زیست. کسانی که او را
دیده‌اند می‌گویند مردی ضعیف و کوتاه قد و پریشان‌ روزگار بود و خانه و
سامانی نداشت، در جوانی همسری برای خود اختیار کرده بود و فرزندی به نام
باقر از آن ازدواج باقی مانده بود.

در اواخر عمر که کفاش دست از کار کشیده تنهای تنها در دکه کوچکی در سرای
ملائکه زندگی می‌کرد آن فرزند که از سواد بی‌بهره بود و به شغل نقاشی
اشتغال داشت گاهی به دیدار پدرش می‌آمد، گویا مادر این پسر سال‌ها قبل
درگذشته بود. از این پسر نیز پس از مرگ پدر نشانی در دست نیست.

درباره مرگ کفاش سخنان و روایات گوناگونی نقل کرده‌اند که صحیح‌ترین آن
را از آقای احمد کمال‌پور شاعر آزاده خراسانی متولد ۱۲۹۷ شمسی ـ که در
جوانی در بازار مشهد خود به کار کفشگری مشغول بود ـ شنیده‌ام.

او می‌گفت: در یکی از روزهای سرد زمستان سال ۱۳۱۴ یا ۱۳۱۵ شمسی خبر
دادند که وی بر اثر بخار زغال فوت کرده است و با همت همکاران و همسایگان
جسدش به خاک سپرده شد.

معروف است که در شب مرگ به پسر خود می‌گوید: امشب مواظب من باش که پایم
را به طرف قبله بگردانی.کفاش سفری هم به سبزوار رفت و مدتی که در آن شهر
بود در آرامگاه حاجی ملاهادی سبزواری (اسرار) به سر برد.می‌گویند هنگامی که
ضیاءالحق سبزواری از اقامت وی در آرامگاه اسرار مطلع شد او را به خانه
دعوت کرد. وی در عذر این رباعی را سرود و جامه‌ای پاکیزه از طرف ضیاء‌الحق
دریافت داشت:

در زیر همای چــرخ، تخم لقم

در جمع رسیدگان عالم کقم۱

با این تن خسته و لباس نا شور

کی لایق مجلس ضیاءالحقم

از کفاش دعانامه و نفرین نامه‌ای منظوم که ابیات آن حدود ۴۰۰ بیت
می‌باشد و بارها به صورت جزوه‌ای کوچک در مشهد چاپ شده و به وسیله
فروشندگان دوره‌گرد اطراف صحن مطهر رضوی بین سال‌های ۱۳۲۰ و ۱۳۳۰ شمسی به
زائران مرقد امام (ع) به فروش رسیده است باقیست و مطلع آن این است:

الهی تا جهان باشد به دولت در جهان باشی

الهی ای گل من ایمن از باد خزان باشی

در مدایح و مراثی خاندان عصمت اشعاری از او باقیست که از خلوص اعتقادش حکایت می‌کند و از آن جمله است:

تا شه تشنه‌لبان وارد محشر نشود

ز آب رحمت گلوی تشنه لبی تر نشود

حق نبندد به خلایق در رحمت آن روز

که غمین خاطر فرزند پیمبر نشود

ور شود دفتر کفاش قبول شه دین

به یکی مصرعش آفاق برابر نشود

اشعاری هم به لهجه محلی سروده که معروف‌ترین آن این است:

زلفته هی شنه کن یعنی که همسر مکنی

پلک چشم مو را از خون دلم تر مکنی

دلم از دست مره وقتی که خود ته میسازی

ای مسلمون بچه آخر مو را کافر مکنی

۱- کَق بر وزن حق در لهجه خراسانی به معنای کال و خام و نارس است.



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back To Top