چهل نامه کوتاه به همسرم (1)
بشنو، بانوی من!
برای آن که لحظه هایی سرشار ازخلوص و
احساس و عاطفه داشته باشی، باید که چیزهایی را از کودکی با خودتآورده باشی؛ و گهگاه، کاملاً سبکسرانه و بازیگوشانه رفتار
کرده باشی.
انسانیکه یادهای تلخ و شیرینی را ، از
کودکی ، در قلب و روح خود نگه ندارد ونداند که در
برخی لحظه ها واقعاً باید کودکانه به زندگی نگاه کند ، شقی وبی ترحم
خواهد شد…
حبیب من!
هرگز از کودکی خویش آن قدر فاصله مگیر که صدای
فریادهای شادمانه اش را نشنوی، یا صدای گریه های مملو از گرسنگی و تشنگی اش را…
اینک دست های مهربانت را به من بسپار تا به یاد آنها بیاورم که چگونه باید زلف
عروسک ها را نوازش کردعزیز من!
از این که می بینی با اینهمه
مسأله برای سخت و جان گزا اندیشیدن، هنوز و باز، همچون کودکان سیر،غشغشه می زنم؛ بالا می پرم، ماشین های کوکی را کف اتاق می
سُرانم، بابادکنک بادالویی که در گوشه ای
افتاده بازی می کنم و به دنبال حرکت هایساده
لوحانه و ولگردانه اش، ولگردانه و ساده لوحانه می روم تا باز آن را ازخویش برانم، و ناگهان به سرم می زند که بالارفتن از دیوار
صافِ صاف راتجربه کنم ـ گر چه هزاران بار
تجربه کرده ام، و با سرک کشیدن های پیوسته وعیارانه
به آشپزخانه، دلگی های دائمی ام را نشان می دهم، و نمک را هم قدرینمک می زنم تا قدری شورتر شود و خوشمزه تر، مرا سرزنش مکن،
و مگو که ایپنجاه ساله مرد! پس وقار پنجاه
سالگی ات کو؟
نه…
همیشه گفته ام و باز می گویم، عزیز من، کودکی ها را به هیچ دلیل و بهانه ، رها
مکن، که ورشکست ابدی خواهی شد…
آه که در کودکی، چه بی خیالی بیمه کننده ای هست، و چه نترسیدنی از فردا…
بانوی من!
مگر چه عیب دارد کهانسان، حتی در
هشتاد سالگی هم الک دولک بازی کند، و گرگم به هوا، و قایمباشک، و
اَکَردوکِر، و تاق یا جفت، و « نان بیار کباب ببر » و « اتل
متل» …جداً مگر چه عیب دارد؟ مگر چه خطا هست در این که
برای چیدن یک دانه تمشکرسیده که در
لابلای شاخه های به هم تنیده جا خوش کرده است، آن همه تیغ راتحمل
کنیم؟
مگر کجای قانون به هم می خورد، اگر من و تو، و جمع بزرگی از یاران و
همسایگانمان
، در یک روز زرد پائیزی ، صدها بادبادک رنگین را به آسمان بفرستیم
و کودکانه به رقص های خالی از گناهِ آنها نگاه کنیم؟
بادبادک ها، هرگز ندیده ام که ذره ای از شخصیت آدم ها را به مخاطره بیندازند. باور کن!
اما شاید، طرفدارانوقار خیال می
کنند که بادبادک بازی ما، صلح جهانی را به مخاطره خواهدانداخت،
و تعادل اقتصاد جهانی را، و عدل و انصاف و مساوات جهانی را… بله؟
بانویمن! این را همه می دانن: آنچه بد
است و به راستی بد است، چرک منجمد روحاست و واسپاری
عمل به عقده ها، نه هواکردن بادبادک ها…
ای کاش صاحبانانبارهای چرک
منجمد و دارندگان عقده های حقارت روح نیز مثل همگان بودند. آنوقت، فکرش را بکن که چه بادبادک بازی عظیمی می توانستیم در
سراسر جهان بهراه بیندازیم، و چقدر می خندیدیم…
بشنو، بانوی من!
برای آن که لحظه هایی سرشار ازخلوص و
احساس و عاطفه داشته باشی، باید که چیزهایی را از کودکی با خودتآورده باشی؛ و گهگاه، کاملاً سبکسرانه و بازیگوشانه رفتار
کرده باشی.
انسانیکه یادهای تلخ و شیرینی را ، از
کودکی ، در قلب و روح خود نگه ندارد ونداند که در
برخی لحظه ها واقعاً باید کودکانه به زندگی نگاه کند ، شقی وبی ترحم
خواهد شد…
حبیب من!
هرگز از کودکی خویش آن قدر فاصله مگیر که صدای
فریادهای شادمانه اش را نشنوی، یا صدای گریه های مملو از گرسنگی و تشنگی اش را…
اینک دست های مهربانت را به من بسپار تا به یاد آنها بیاورم که چگونه باید زلف
عروسک ها را نوازش کرد…
چهل نامه کوتاه به همسرم – نادر ابراهیمی/ نامه27
بانو!همسفر
همیشه بیدار دلسوزی چون تو داشتن، موهبتی ست که هر راه طولانی سوزان را به
حدی حسرت انگیز ، کوتاه می کند ـ و کوبیده و آبادی نشان.اما عزیزمن! لااقل به خاطر سلامت این هم اندیش همقدمی که من در تمامی سفرهایم ، تا لحظه
های آخر، به او محتاجم، و به راستی عصای دست تفکر من است، این طور نگرانِ
خوب و بد هر قدمی که بر می دارم نباش و این طور خودت را با این فکر که نکند
پیچیدگی ها و دشواری های این راهِ هزارتو مرا از آنچه ظرفیت شدنش را داشته
ام بسیار دور کرده باشد، مضطرب مکن.من که می بینی تمام سعی خودم را ، شاگردانه، براییادگرفتن،
اندیشیدن، و فهمیدن به کار می برم. طبیعی ست که بیش از آنچه هستم، نمی
توانم عرضه کنم، و هرگز نیز کم از آنچه بوده ام و می توانسته ام ، عرضه
نکرده ام.این
را می دانی و بارها شنیده ای که برای یک صعود دشوار ـ اورست یا دیواره ی
علم کوه ـ گروهی بزرگ حرکت می کند، تا گروهی کوچک برسد. گروه بزرگ تمام
نیروی خود را به گروه کوچک می دهد، خود را وا می سپارد و وقف می کند تا
گروه کوچک ، لحظه ی رسیدن را احساس کند و این احساس را بالمناصفه تقسیم. در
واقع به آسانی ممکن است که ما جای هر یک از افراد گروه کوچک را با هر یک
از افراد گروه بزرگ عوض کنیم بی آن که از بخت صعود ، ذره ای بکاهیم؛ چرا که
این نیروی گروه بزرگ است که گروه کوچک را به پیش می راند و به احساس رسیدن
می رساند…حال، عزیز من! تو آن گروه بزرگی، من آن گروه بسیار کوچک.اصل، اراده ی معطوف به قدرت است و تفکر و اعتقاد. دیگر نباید این همه مضطرب بود و دل ناگران.گروه بزرگ من، درست نیست که با دلشوره ی دائمی اش مرا از استوار رفتن باز دارد یا در این مسیر سخت گرفتار تردیدم کند.
عزیز من!
تو
گرچه تکیه گاه منی، اما خود، در تنهایی، ساقه ی باریک یک گل مینایی. مگذار
حتی نسیم یک اضطراب، این ساقه ی نازک را مختصری خم کند. شکستن تو ، در هم
شکستن من است.جهان، جهان دغدغه هاست. لااقل در باب منِ پنجاه ساله ی آب از سر گذرانده ، بی دغدغه باش!ما چیزی را که با ایمان ساخته ایم با سودا خراب نخواهیم کرد.به خصوص، بانوی من! هرگز نگران این مباش که مبادا در حق من کاری می توانسته ای کرده باشیو نکرده ای، ابداً.همان قدر که پای توقع در میان است پای ظرفیت هم باید در میان باشد.
عزیز من!
بگذار این طور بگویم تا مسأله، کاملاً و برای همیشه روشن شود:اگر من چیزی نشده باشم، تو کوچک ترین گناهی نداری؛ چرا که همه ی زحمتت را برای آن که چیزی بشوم کشیدی و من نشدم…و
اگر چیزی شده باشم ـ در خدمت انسان دردمند و انسانیت زخم خورده ـ هر چه
شده ام تویی و فقط تو؛ چرا که باز هم همه ی زحمت را برای چیزی شدنم ، فقط
تو کشیده ای…امروز،
خجلت زده، تنها چیزی که می توانم بگویم این است که من در حق تو بی حساب
قصور کرده ام، و تو در حق من، هیچ خوبی نبوده است که نکرده باشی…