کتاب یاسمن – نویسنده:م.مودب پور
کاوه– چرا اینقدر طولش دادی پسر؟
_ ترم تموم شد دیگه حالا کو تا دوباره بچه ها رو ببینم. داشتم ازشون
خداحافظی می کردم. تو چی؟! چرا سرت رو انداختی پایین و رفتی؟ یه خداحافظی
ای، چیزی!
کاوه_ هیچی نگو! من مخصوصاً رفتم یه گوشه قایم شدم! به هر کدوم از این
دخترا قول دادم که مامانم رو بفرستم خواستگاری شون! الان همه شون می خوان
بهم آدرس خونه شون رو بدن!
«تو همین موقع یه ماشین شیک و مدل بالا پیچید جلوی ما و با سرعت رد شد
بطوری که آب و گل تو خیابون پاشید به شلوار ما. کاوه شروع کرد به داد و
فریاد کردن و مثل زن ها ناله و نفرین می کرد.»
_اوهوووی… همشیره! حواست کجاست؟! الهی گیربکس ماشینت پاره پاره بشه!
پسر نزدیک بود بزنه بهت ها! نگاه کن! تا زیر شلوارم خیس آب شد! الهی
سیبک ماشینت بگنده! نگاه کن! حالا هر کی رد می شه می گه این پسره تو شلوارش
بی تربیتی کرده!
_ می شناسیش؟
کاوه_ همه می شناسنش! سال اولی یه. خوشگل و پولدار! به هیچکسم محل نمی
ذاره! بجان تو بهزاد این مخصوصاً پیچید طرف ما! الهی شیشه ماشینت جر بخوره!
_ نه بابا! انگار فرمون از دستش در رفت.
«کاوه گاهی با صدای بلند یه نفرین به اون ماشین می کرد ویه جمله آروم به من می گفت.»
کاوه_ الهی لاستیک ماشینت «جرینگ» بشکنه! مرده شور اون چشمای هیز ماشینت رو بشوره که زیر چشمی ما رو نگاه نکنه!
_ این چرت و پرتا چیه می گی؟!
کاوه_ مرده شور اون رنگ ماشینت رو ببره که از همین رنگ دو تا زیر شلواری؛ تو خونه دارم!
«خنده ام گرفته بود. اینا رو می گفت و بطرف ماشین دست تکون می داد.»
_ پسر چرا اینطوری می کنی؟
کاوه_ شاید تو آینه مارو ببینه و برگرده!
«در همین موقع اون ماشین ایستاد ودنده عقب گرفت که کاوه دوباره شروع کرد.»
_ الهی روغن سوزی ماشینت بجونم بیفته! الهی درد و بلای لنت ترمزت بخوره تو کاسه سر این بهزاد!
_ لال شی! اینا چیه می گی؟!
«دیگه ماشین رسیده بود جلوی ما.»
_ سلام. معذرت می خوام که بد رانندگی کردم. یه لحظه حواسم پرت شد.
کاوه_ ببخشید، پدر شما سرهنگ نیستن؟
_ نه چطور مگه؟
کاوه_ عذر می خوام، فکر می کنم پدرتون باید یا وزیر باشن یا وکیل.
_ نه، اصلاً!
کاوه_ خب الحمدلله!
«بعد بلند گفت:»
_ خانم این چه طرز رانندگی یه؟! باباتون م که کاره ای تو این مملکت نیست که شما اینطوری رانندگی می کنین! نزدیک بود ما رو بکشی!
«آروم زدم تو پهلوش و گفتم:»
_ عذر می خوام خانم. این دوست من کمی شوخه.
_ باید ببخشید. اسم من فرنوش ستایشه طوری که نشدید؟
کاوه_ آب و گل و شل از پر پاچه مون راه افتاد خانم جون!
«فرنوش خندید و گفت:»
_ شما کاوه خان هستین. بذله گویی شما تو دانشکده معروفه. همه از شوخ
طبعی تون تعریف می کنن « تا فرنوش اینو گفت، صدای کاوه ملایم شد و رنگ عوض
کرد و گفت:»
کاوه_ من کوچیک شما هستم شما واقعاً! چه خانم فهمیده ای هستین!
_ اسم من بهزاده. اینم کاوه دوستمه.
کاوه_ هر دو کنیز شماییم!
فرنوش_ بازم ازتون معذرت می خوام.
کاوه_ فدای سرتون! اصلاً بذارین من این وسط خیابون بخوابم، شما با ماشین
تون دوسه بار از رو من رد شین! اصلاً چه قابلی داره؟ چیزی که زیاده اینجا
جون آدمیزاده! اصلاً شما دفعه دیگر خبر بدین تشریف میارین، خودمون و دو سه
تا از بچه های کلاس رو بندازیم جلو ماشین تون! والله! بی تعارف می گم!
بس کن کاوه!
ببخشید خانم. خیلی ممنون که برگشتید. خوشبختانه اتفاقی نیفتاده.
کاوه_ بعله! شلوارهامون رو می دیم خشکشویی، گور پدر جناق سیه من و پای بهزادم کرده! خودش خوب می شه!
«فرنوش که ناراحت شده بود از من پرسید.»
_ پاتون مشکلی پیدا کرده؟
_ خیر. خواهش می کنم شما بفرمایین.
کاوه_ خیر خانم محترم. ایشون مغزشون مشکل پیدا کرده. حالا لطفاً یه دقیقه
تشریف بیارین پایین، همین جا کوروکی بکشیم ببینیم مقصّر کیه!
«من به کاوه چشم غره رفتم که فرنوش متوجه شد و با خنده از ماشین اومد پایین و گفت:»
_ از آشنایی تون خوشبختم. حالتون چطوره؟
_ ممنون شما چطورین؟
فرنوش_ شما همین جا درس می خونین، چندین بار شما رو تو محوطه دانشکده دیدم.
_ منم همینطور. منم شما رو چند بار دیدم.
کاوه_ انگار شکستن جناق سینه من باعث آشنایی شما شد! فکر کنم اگه من کشته می شدم شما دو تا با هم عروسی می کردین!
«فرنوش دوباره خندید و من چپ چپ به کاوه نگاه کردم که کاوه به فرنوش گفت.»
_ نگاه به چشمای این نکنین! این مادرزادی چشماش چپه!
_ بس کن کاوه خان.
کاوه_ باباجون، این تصادف بزرکی یه! حتماً باید چهار تا بزرگتر بیان وسط رو
بگیرن شاید کار بکشه به شرکت بیمه زندگی و عقد دائم و عروسی و این حرف ها!
_ کاوه!!
«بعد رو به فرنوش کردم و گفتم:»
_ خواهش می کنم شما بفرمایید.
فرنوش_ اجازه بدین تا منزل برسونمتون.
کاوه_ خیلی ممنون. بهزاد جون سوار شو!
« دست کاوه رو که به طرف دستگیره ماشین می رفت گرفتم و به فرنوش گفتم»
_ خیلی ممنون. مزاحم نمی شیم. شما بفرمایید.
فرنوش_ پس بازم معذرت می خوام. خداحافظ!
«اینو گفت و سوار ماشین شد و رفت. کاره در حالیکه پشت سر ماشین دستش رو تکون تکون می داد گفت:»
_ خداحافظ بخت پسره الاغ! حیف که در روت باز نکرد!
_ منظورت منم؟
کاوه_ نه بابا! منظورم الاغه بود! شماکه ماشالله عقل کلّ ین!
_ بیا بریم. خونه کار دارم.
کاوه_ عذر می خوام، وکیل و وزیر ها! تو خونه منتظرتون هستن؟! والله هر کسی
ندونه فکر می کنه الان از اینجا یه سره باید بری کارخونه بابات و بشینی پشت
میز و به رتق و فتق امور بپردازی! مرد تقریباً حسابی! این دختره تو
دانشکده دل از همه برده! هیچکسی رو هم تحویل نمیگیره! حالا اومده از تو
خواهش می کنه که برسوندت خونه، تو ناز می کنی؟!
«همونطوری نگاش کردم.»
کاوه_ شناختی؟ دمت رو تکون بده عزیزم!
_ بی تربیت!
کاوه_ خب چرا سوار نشدی؟! چرا جفتک به بخت خودت می زنی؟
_ اولاً جفتک نه و لگد! در ثانی، چون سوار ماشین نشدم به بختم لگد زدم؟
کاوه_ خب آره دیگه! آشنایی همنطوری شروع میشه دیگه. بعدشم می رسه به عقد و
عروسی و این حرفا! دختر به این قشنگی و پولداری! دیگه چی می خوای؟
_هیچی بابا آدم خوش خیال! اون می خواست جای اینکه، پیچیده بود جلوی ما، یه جوری تلافی بکنه. اون وقت تو تا کجا پیش رفتی!
کاوه_ با منم آره؟ نگاه کور شدت رو دیدم! نگاه اونو هم دیدم! نخوردیم نون گندم، بابامون که نونوایی داشته!
نیم ساعت بعد رسیدم خونه. تا اومدم تو اتاقم، کتاب هام رو پرت کردم یه گوشه و نشستم. سر مو گرفتم میون دستها و به زندگیم فکر کردم.
این کاوه طفلک هم اسیر من شده بود. خونواده ش خیلی پولدار بودن. خودش
یه ماشین مدل بالای خیلی شیکی داشت. اما به خاطر من، یا پیاده یا با اتوبوس
می رفتیم دانشکده. یعنی من سوار ماشین ش نمی شدم. جلو بچه ها خجالت می
کشیدم.
دوست نداشتم فکر کنن که بخاطر پول ش باهاش رفاقت می کنم.
پدر من، آدم فقیری بود. آدم خوب امّا بد شانس! مرد زحمتکشی م بود امّا شانس نداشت. دست به طلا می زد مس می شد!
از صبح تا شب کار می کرد و جون می کند آخرش هشتش گرو نه ش بود.
مادرمم زن مهربون و زحمتکشی بود.
اونم تا کار خونه و پخت وپز بود که هیچی، این کاراش که تموم می شد، بیچاره می رفت سراغ اضافه کاری.
همیشه خدا دستش به یه چیزی بند بود. یا قلاب بافی می کرد یا بافتنی می
بافت یا هزار تا کار دیگه. مثلاً می خواست یه گوشه خرج خونه رو جور کنه.
خلاصه این پدر و مادر سخت کار می کردن که یه جوری چرخ رندگی رو بچرخونن امّا چرخ زندگی ما چهارگوش بود و با بدبختی می گشت.
یه خونه نقلی و قدیمی داشتیم که اونم ارث پدربزرگم بود و یه ماشین که عصای دست بابام بود و سالی به دوازده ماه گوشه تعمیرگاه.
یه روز که کارد به استخوون بابام رسید، کوچ کردیم. در خونه مون رو کلون کردیم و راهی جنوب شدیم.
پدرم می گفت تا حالا هر کی رفته جنوب، بار خودش رو چند ساله بسته و برگشته.
اون وقت ها من سال آخر دبیرستان بودم.
یه روز کله سحر از تهران حرکت کردیم و پنجاه کیلومتر از شهر دور نشده
بودیم که با یک کامیون تصادف کردیم. پدر و مادر بیچاره م نرسیده به جنوب
بار سفرشون رو بستن! موندم تنها و بی کس با صد تا زخم تو تنم وهزار تا
شکستگی تو روحم.
یه ماه بعد خونه رو فروختم و خسارت تصادف رو دادم. آخه ما مقصر شناخته
شدیم. بقیه پولش رو هم گذاشتم بانک و از سودش خرج زندگی رو جور کردم.
خدا نخواد که پدری خجالت زن و بچه ش رو بکشه. بیچاره بابام راحت شد.
مادرم راحت شد. آخه اون چه زندگی ی بود که داشت؟!
نمی دونم ما جماعت بدنیا اومدیم واسه بدبختی کشیدن و مثل تراکتور کار
کردن؟! یعنی هر خوشی و شادی و راحتی باید به ما حروم باشه؟!
اگه زندگی اینه که ما می کنیم، پس این آدما که تو اروپا و اینجور جاها
هستن دارن چیکار می کنن؟ یا همین آدمای پولدار دور و بر خودمون؟
اگه زندگی، اونی که اونا می کنن، ما داریم چیکار می کنیم؟
ازصبح تا شب کار می کنیم و جون می کنیم که شاید بتونیم شیکم مون رو
سیر کنیم، اونم با چی؟ همیشه م به خودمون دل خوشی های الکی می دیم. اگه یکی
از صد تاش م عملی می شد حرفی نبود!
یادمه که بابای خدا بیامرزم همیشه به من وعده می داد که ایشالله وضعمون خوب می شه و برات همه چیز می خرم.
بیچاره از همه چیز فقط تونست یه بار یه آناناس برامون بگیره!
یه شب که برگشت خونه، یه آناناس دستش بود. سرش رو همچین گرفته بود بالا که انگار قله اورست رو فتح کرده بود!
حیف که آناناس خوردن رو بلد نبودیم! یعنی نفهمیدم توش رو باید بخوریم یا بیرونش رو! هر چند که هر دوش رو هم خوردیم!
امّا چه مزه ای داشت! نذاشتیم یه مثقالش حروم بشه!
قدر نعمت رو امثال ما می دونن!
بگذریم.
زندگی حالای منم شده یه بقچه! هر یه سال دو سالی جمع ش می کنم و می
زنم زیر بغلم و از این اتاق و تو این محل، می کشم شون تو یه اتاق دیگه و تو
یه محل دیگه.
خدا رحمتشون کنه پدر و مارم رو. نمی دونم بچه واسه چی می خواستن؟!
یادمه سالیان سال آرزوی پوشیدن یه شلوار جین رو داشتم. هر بار که به
بابام می گفتم، می گفت این شلوار میخی ها به درد تو نمی خوره، مال بچه لات
هاس!
خدا بیامرز به شلوار جین می گفت شلوار میخی!
بعد از مردن شون، اولین شلواری که خریدم، یه شلوار جین بود!
تمام مدتی که داشتم شلوار رو می خریدم، همه اش با خودم کلنجار می رفتم. همه ش فکر می کردم که وصیت پدرم رو زیر پا گذاشتم.
اصلاً نمی دونم چرا این چیزا اومده تو فکرم؟
شکر خدا که از تحصیل چیزی برام کم نذاشتن. خودمم با سعی و کوشش تونستم تو دانشگاه سراسری قبول بشم، اونم رشته پزشکی.
بلند شدم. حالا وقت زنجموره نبود.
شکر خدا که سال آخرم و زندگی م هم یه جوری می گذره.
یه اتاق دارم قدّ یه غربیل و…
چرا باید حق پدر من دست یه عّده دیگه باشه و اونام حقش رو بخورن؟
چرا باید پدر من چون پول خرید یه شلوار جین رو نداره بگه شلوار میخی مال بچه لات هاس؟
چرا هر وقت یه اسباب بازی خوب می دیدم و دلم می خواست، مادرم باید
بگه اینا مال بچه های درس نخون و تنبله!؟ این بهانه ها واسه چی بوده؟
چرا ما نباید بلد باشیم که آناناس رو چه جوری می خورن؟!
انگار باز ناشکری کردم.
شکر خدا که تا حلال لنگ نموندم. دانشگاه سراسری! اونم رشته پزشکی چیز کمی نیست!
حالام که سال آخرم. توی این دنیا، هم، غیر از اسباب واثاث خونه م، یه
رفیق خوب مثل کاوه دارم وکمی پول تو حساب سپرده بانک ویه قد بلند و یه صورت
ای نسبتاً خوب و یه هوش زیاد برای درس خوندن ویه اتاق که گاراژ خونه بوده و
حالا در اجاره منه.
با این افکار ته دلم یه حال خوبی بهم دست داد و راه افتادم دنبال تهیه غذا.
امروز طبق برنامه غذایی، تخم مرغ داشتم و یه دونه سیب! نون سنگک هم تا دلتون بخواد!
بعد از ناهار، دسر رو که خوردم چشمام سنگین شد. سرم رو که روی بالش گذاشتم از حال رفتم.
خوبیش این بود که خواب برای مثل من آدمی، مجّانی یه.
طرف های غروب بود که یکی زد به در خونه. از پنجره نگاه کردم. کاوه بود.
بیرون برف شدیدی گرفته بود. در رو وا کردم.
کاوه_ سلام، توچرت بودی؟
_ آره، ناهارم رو که خوردم خوابم گرفت.
کاوه_ امروز برنامه غذاییت تخم مرغ با چی بود؟
_ تخم مرغ خالی. هر روز که نمیشه صد تا چیز به برنامه غذایی اضافه
کرد. یه روز به تخم مرغ گوجه اضافی می کنم می شه املت. یه روز پنیر می ریزم
توش می شه، پیتزا، یه روز سوسیس توش خرد می کنم میشه خوراک بندری، یه روز
آرد می زنم بهش می شه خاگینه. تنوّع لازمه.
دیروز سرفه م گرفت تا سرفه کردم صدای قد قد از گلوم در اومد.
کاوه_ اگه مرغ و خروس ها بفهمن تو تخم هاشون رو خوردی، می آن در خونه ت
تحصن می کنن! بابا نسل مرغ منقرض شد از بس تو تخم مرغ خوردی!
« هر دو زدیم زیر خنده.»
_ سرد شده، بذار بخاری رو روشن کنم و کتری بذارم روش ویه چایی دم کنم. چایی دوباره دم که می خوری؟
« اشک تو چشمای کاوه جمع شد و گفت:»
کاوه_ بخدا از خودم شرم دارم بهزاد. ما زندگیمون اونطوری و تو زندگیت
اینطوری! کاش بهم اجازه می دادی مثل یه برادر کوچکتر، کمکت کنم. کاشکی می
اومدی خونه ما باهم زندگی می کردیم.
اینهمه اتاق خالی تو اون خونه بی استفاده افتاده. پدر و مادرم، همیشه
می گن دوستی با تو برای من بزرگترین افتخاره بهزاد. ازت خواهش می کنم دست
از این لجبازی و یه دنده گی بردار.
_ اولاً که دشمن ت شرمسار باشه. دوماً تو برادر بزرگ منی. سوماً از
پدر و مادرت تشکر کن چهارماً انشاالله خدا اونقدر به پدرت بده که نتونه جمع
کند. پنجماً دوستی تو هم برای من افتخاره. ششماً اجازه بده که غرورم جریحه
دار نشه. هفتماً…
کاوه_ اِ گم شو. مرده شور تو رو با غرورت ببره! همه رفیق دارن ما هم رفیق داریم!
تو که می گفتی باعث افتخارتم!
کاوه_ پاشو شام با هم بریم بیرون. پسر هپاتیت مرغی می گیری از بس تخم مرغ
می خوری ها! ببینم، گاهی احساس نمی کنی که دلت می خواد تخم بذاری؟
با خنده گفتم: چرا، چند وقتم هست که تا اسم خروس می آد خودمو جمع و جور می کنم و رنگ به رنگ می شم!
کاوه_ پاشو بریم دیگه. می خوام ببرمت یه رستوران شیک و درجه یک دو تا
پرس نیمرو بخوریم.آخه می گن خرهای همدون رو شش روز هفته سنگ بارشون می کنن
جمعه ها که تعطیله آجر!
_ دیوانه آدم غذای خوب و سالم خونه رو رل می کنه می ره غذای مونده بیرون رو می خوره؟
اینجا من صد جور اغذیه مطمئن دارم. نون سنگک، نون تافتون، نون لواش،
نون باگت، از همه مهمتر، نون بربری! هر کدوم رو که دوست داری بگو با تخم
مرغ بخوریم.
کاوه_ یارو اسمش منوچهر بارکش بود. رفقاش بهش گفتن بابا این چه اسمی
یه تو داری برو عوضش کن. یه سال دوندگی کرد آخرش اسمش رو گذاشت بیژن بار
کش! حالا حکایت توئه. تخم مرغ همون تخم مرغه س فقط قیافه اش عوض می شه و
نوع نونِ کنارش.
_ هیچی نگو که اگه همین فرزند مرغ یه خورده گرونتر بشه باید سفیده ش
رو یه روز درست کنم زرده ش رو یه روز! حالا کلّی خوشبختم که جدایی بین زرده
و سفیده ش نیفتاده!
کاوه_ اگه اومدی که یه خبر خوب بهت می دم، اگه نه بهت نمیگم کی آدرس ترو ازم گرفته
_ حتماً بچه های قدیمی دانشکده
« کاوه پرده رو کنار زد از پنجره بیرون رو نگاه کرد و گفت:»
_ نه بگم باور نمی کنی. پاشو ببین برف نشست. چی می آد! تا فردا
اینطوری بیاد نیم متر برف می شینه زمین! جون می ده آدم بره بیرون قدم بزنه
زیر این برف. پاشو دیگه!
_ اولاً که پرده رو بنداز چراغ روشنه مردم رد میشن تو اتاق معلومه.
دوماً که چایی دستِ اوّل برات دم کردم. سوّماً قربونت برم قدم زدن زیر برف و
تو این هوا برای کسی خوبه که اگر مریض شد افتاد نازکش داشته باشد نه مثل
من که نه پولِ دوا درمون دارم نه یکی که یه کاسه آب دستم بده! بشین پسر
چائی تو بخور.
کاوه_ مگه من مردم که تو بی کس باشی؟ خدا می دونه لب تر کنی انقدر پول می
ریزم تو این اتاق که تا زانوت برسه. بعدشم، خودم پرستاریتو می کنم رفیق.
« بلند شدم و صورتش رو بوسیدم و گفتم:»
_ باشه، چائی تو بخور بریم.
« در سکوت چای مون رو خوردیم و بعد از پوشیدن لباس از خونه بیرون رفتیم.»
کاوه_ سوار شو بریم.
_ بازم که ارابه طلائی و مدرنتو آوردی!
کاوه_ بابا تو گفتی جلوی بچه های دانشکده سوار ماشین من نمی شی. اینجا که دیگه کسی نیست ادا اطوار چرا در می آری؟ سوار شو دیگه!
« دو تایی سوار شدیم. ماشین کاوه یک ماشین اسپرت مدل بالا بود.»
_ قرار شده پیاده زیر برف راه بریم تنبل خان!
کاوه_ می ترسم سرما بخوری وپرستاری ازت بیفته گردنم.
_ شازده پسر، نگفتی آدرس منو کی می خواست؟
« کاوه خندید و گفت:»
_ اگه بگم باور نمی کنی. ما تو کوچه مون یه، همسایه داریم که با مادرم
رفت و آمده داره. این خانم یه دختر داره که امسال وارد دانشگاه شده. حالا
کدوم دانشکده؟ اگه گفتی؟
_ کجا داری می ری؟
کاوه_ طرف خونه خودمون. جواب ندادی
_ حوصله معمّا ندارم. خودت بگو.
کاوه_ تا حالا بهزاد کسی بهت گفته چه مصاحب خوبی هستی؟!
با خنده گفتم: بابا چه می دونم. دانشکده خودمون
کاوه_ اتفاقاً درسته. آدرس تو رو هم همین دختر خانم خواسته
_ یعنی چی؟! این خانم من رو از کجا می شناسه؟
کاوه_ بخت آدم که بلند شد، دیگه بلند شده. فکر کنم از فردا تمام
دخترای شهر در خونه تون صف بکشن برای خواستگاری از تو! امّا اگه اینطوری
شد، رفاقت رو یادت نره ها. منم ببر پیش خودت بهشون شماره بدم صف بهم بخوره.
_ شوخی نکن. جریان چیه؟ این خانم من رو از کجا می شناسه؟ چیکار داره باهام؟
کاوه_ نکته معمّا در همین جاست. یعنی اینکه این خانم دوست و همکلاسی فرنوش
خانم تشریف دارن. آدرس شما رو هم احتمالاً جهت آگاهی فرنوش خانم می خوان.
_ تو مطمئنی؟
کاوه_ به احتمال نود در صد، همینطوره.
_ یعنی چی؟! تو که آدرس رو ندادی؟
کاوه_ برای چی ندم؟ عَسَل که نیستی بیان انگشت بزنن دختر چهارده ساله!
آدرس رو که دادم هیچی، تازه گفتم اگه پیدایش نکردید بنده حاضرم شخصاً بیام و ببرمتون دمِ درِ خونه بهزاد خان!
_ تو غلط کردی، مرتیکه اوّل از خودم می پرسیدی بعد این کار رو می کردی.
کاوه_ بشکنه دست بی نمک! حالا تو دلت دارن قند آب می کنن ها! جانِ کاوه دروغ می گم؟
« مدّتی فکر کردم. اگه به کاوه دروغ می گفتم، به خودم که نمی تونستم دروغ بگم.»
_ راستش رو بخوای، هم خوشحالم، هم غمگین. از یه طرف خوشحالم چون فرنوش
رو خیلی دوست دارم. از یه طرف ناراحتم چون من و اون بهم نمی خوریم. ما دو
نفر مال دو تا دنیای جدا از هم هستیم.
« کاوه با یک حرکت ناگهانی ماشین رو گوشه خیابون پارک کرد و زل زد به من.»
_ پسر این چه طرز رانندگیه؟!
کاوه_ می گه از آن نترس که های و هو دارد از آن بترس که سر به تو دارد. تو
نبودی که صبح می گفتی فرنوش اتفّاقی پیچیده جلوی ما و اگه می خواست مارو
سوار کنه اتفاقیه و از این جور چرت و پرت ها؟! ای مو جود خبیث! با دست پیش
می کشی با پا پس می زنی؟!
حالا حتماً یه خرده دیگه که بگذره خبر دار می شم که خواستگاری هم رفتی!
_ گم شو کاوه. خب الان خیلی وقته که تو دانشکده فرنوش رو می بینم.
باور کن که همیشه از برخورد باهاش دوری کردم. یعنی سعی خودم رو کردم که
باهاش روبرو نشم ولی خب داریم یه جا درس می خونیم و این طبیعیه که همدیگرو
ببینیم.
کلوه_ ملعون تو آدم خوش قیافه م هی سر راه این طفل معصوم واستادی و دختره رو هوایی کردی. ای اهریمن!
_ نه به جون تو. اگه این فکر رو داشتم امروز سوار ماشینش می شدم
کاوه_ اون هم اگه سوار نشدی می خواستی دون بپاشی طرف رو تشنه کنی! ای صیّاد ظالم! ای از خدا بی خبر!
_آقای ملّون! تا یه ساعت پیش روی من قسم می خوری، حالا شدم ابلیس؟! بخدا من یه همچین نیتی نداشتم.
کاوه با خنده: دیوونه شوخی کردم. من تو رو از خودت بهتر می شناسم.
_ حالا دیگه بیشتر ناراحت شدم. وجدانم معذّب شد. خدا کنه تو اشتباه کرده باشی.
کاوه_ من اشتباه نکردم. سرنوشت کار خودش رو می کنه. به حرف تو و من نیست.
تو هم بیخودی خودت رو ناراحت می کنی. فرنوش بچه نیست. حدود بیست سالشه. تو
هم که گولش نزدی. خودش انتخابش رو کرده. تو هم عشوه شتری نیا! همه چیز رو
بسپار دست خدا.
فکر هم نکن که فردا صبح کلّه سحر، فرنوش و پدر مادرش یه دیگ حلیم می
گیرن می آرن درِ خونت. فرنوش از این جور دخترا نیست. بیخودی دلت رو صابون
نزن. احتمالاً می خواسته بدونه کجا زندگی می کنی و چه جوری.
_ خیلی کم بدبختی دارم، این هم شد قوز بالا قوز!
کاوه_ خدا چهار پنج تا از این قوزهام به من بده! تو به این می گی قوز؟!
دختره به چشم خواهری مثل یه تیکه ماه می مونه! تعیبر از این شاعرانه تر
سراغ نداشتی مجنون؟
_ اِ حرکت کن بریم دیگه
کاوه_ چشم کازانوا، این هم حرکت
« و با سرعت حرکت کرد. تو این فکر بودم که آخرِ این جریان به کجا می کشه که کاوه گفت:»
_ داری تو مغزت مرحله بعدی نقشه شیطانی تو طرح می کنی؟
نگاهش کردم و گفتم: امروز خیلی بلبل زبون شدی کاوه خان!
« کاوه زد زیر خنده و گفت:»
_ از بس امروز خوشم. دارم می بینم که کار خدا چه جوریه. صد تا پسر
آرزو دارن که یه زنی مثل فرنوش خانم نصیبشون بشه، نمی شه، اون وقت تو که از
دست این دختر فرار می کنی بخت با زور داره می آد سراغت.
_ از کجا معلوم شاید این هم یه بدبختی دیگه باشه. راستی نفهمیدی خونه خود فرنوش کجاست؟
کاوه_ تو به خونه دختر مردم چیکار داری؟ نکنه می خوای دام رو ایندفعه در خونه شون پهن کنی؟
_خفه شی کاوه. حقّته که بهت بگم آقا « گاوه »! نگهدار. می خوام پیاده شم. از دستت امروز خسته شدم.
کاوه_ صبر کن بریم تو این کوچه نگه می دارم.
« پیچید تو یه کوچه و اواسط کوچه، نگه داشت.»
کاوه_ بفرمایید. پیاده شید بهزاد خان!
_ مرده شور اون دوستی تو ببره. اگه می گفتم یک میلیون تومن پول بده اینقدر زود گوش می کردی؟
« با عصبانیت از ماشین پیاده شدم و درِ ماشین رو محکم بستم.»
کاوه_ خداحافظ یارِ وفادار! در ضمن خونه لیلی که می خواستی بدونی کجاست، همین خونه بزرگ س!
« تا این رو شنیدم سریع دوباره سوار ماشین شدم.»
_ خدا خفه ت کنه کاوه! جداً این خونه فرنوشه؟
کاوه_ ای بابا! آوردمت درِ خونه لیلی، این دست مُزدمه؟
_ من کی گفتم بیای اینجا؟ فقط خواستم بدونم خونه شون کدوم طرفاست.
کاوه_ بده آوردمت درِ خونه شون؟ آره؟ بگو آخه!
_ نه بد نیست. یعنی خوب هم نیست. اصلاً نمی دونم بده یا خوبه! ولم کن!
کاوه_ خدا شانس بده! اگه ده دقیقه دیگه اینجا واستی، خود لیلی یا پدرش می آن می برنت تو خونه.
_ آره جون تو. هیچکس هم نه، پدر لیلی!
کاوه_ فعلاً که خودِ لیلی توی بالکن واستاده و داره بنده و جنابعالی رو نظاره می کنه!
_ راست می گی کاوه؟! حرکت کن. تو رو خدا حرکت کن برو تا متوجه ما نشده.
کاوه_ چرا هول ورت داشته؟ از همون اوّل که اومدیم بانو لیلی در بالکن تشریف داشتن!
_ ای دادِ بیداد! خیلی بد شد. کاش از اوّل باهات بیرون نمی اومدم.
کاوه_ بالاخره بد شد یا خوب شد؟
_ حرکت کن دیگه آقای با نمک!
کاوه_ نمی خوای پیاده شی و یه نظر همسر آینده ت رو ببینی؟
_ برو دیگه!
« کاوه حرکت کرد و آخر خیابون ایستاد.»
_ اینجا که خیابون پائین کوچه شماس!
کاوه_ آره، اینم از بخت تو آدمِ خوش شانسه!
_ خوش شانس؟!
کاوه_ کجا؟ زده به کله ت؟
_ نه، می خوام یه خرده قدم بزنم تو برو.
کاوه_ زیر این برف؟ تو این هوا؟ پس شام چی می شه؟ حداقل بیا برسونمت خونه!
_ نه، برو تو. می خوام قدم بزنم. برو کاوه!
« کاوه پیاده شد و به طرف من اومد.»
کاوه_ ناراحتت کردم بهزاد. بخدا نمی خواستم ناراحت شی.
« جلو رفتم و صورتش رو بوسیدم.»
_ برو رفیق، می دونم. ناراحت نیستم فقط احتیاج دارم یه خرده قدم بزنم، خداحافظ!
« صبر کردم تا کاوه سوار ماشین شد و با بی میلی رفت و من هم از کوچه
ای که خونه فرنوش بود رد شدم و شروع به قدم زدن تو یه خیابون که دو طرفش پر
از چنار بود، کردم. برف روی شاخه درختها نشسته بود و منظره قشنگی رو درست
کرده بود. همه جا ساکت بود و بندرت ماشینی از اونجا رد می شد. هوا تاریک
شده بود و با وجود چراغ های خیابون، همه جا نیمه تاریک بود. داشتم به فرنوش
فکر می کردم. به خونه شون، به خودش، به ماشینی که سوار می شد، به لباسهائی
که می پوشید، به عطر خوش بویی که استفاد ه می کرد.
فکر کنم خونه شون دو هزار متر بود. ماشینش ده دوازده میلیون قیمتش بود. کفشی که پاش می کرد سی چهل هزار تومن می شد.
هر چی به این چیزها فکر می کردم، فرنوش از من دورتر می شد. ده دقیقه
ای که گذشت دیگه حتی نتونستم چهره شو در ذهنم مجسّم کنم. شاید اینطوری بهتر
بود. خودم هم راضی تر بودم. من و اون به هیچ ترتیبی با هم جور نبودیم. از
افکار خودم خنده م گرفت. نه به دار بود ونه به بار. اصلاً چیزی اتفاق
نیافتاده بو که من این فکر رو بکنم. تا قبل از امروز که با هم بصورت رسمی
آشنا شدیم و تا قبل از حرف های کاوه، اصلاً در این مورد اینطوری جدی فکر
نکرده بودم.
در دل دوستش داشتم امّا اینکه خودم رو با اون کنار هم بذارم، اصلاً.
همش بخاطر تلقین این کاوه بود که این فکرها رو کردم. اصلاً یه آدرس
پرسیدن که دلیل چیزی نمی شه. تازه از کجا معلوم که دختره دوستِ مادرِ کاوه
آدرس من رو برای فرنوش خواسته باشه؟
اگه هر کدوم از ما تو دنیای خودمون باشیم بهتره. من با دنیای خودم و
تخم مرغ و اتاقِ شش متری و پیاده گز کردن، فرنوش تو دنیای خودش و استیک و
خونه ویلایی و ماشین آخرین مدل.
باز مثل ظهری، یه خوشحالی ته دلم حس کردم. انگار آزاد شدم. یا حداقل
اینکه اینطوری فکر می کردم. یه عمر با این چیزها دلم رو خوش کرده بودم.
بیشتر از اینهم از دستم بر نمی اومد.
متوجه پیرمردی شدم که یه نونِ سنگک زیر بغلش بود و یه عصا دستش. آروم و
با احتیاط می خواست از عرض خیابون رد بشه. فکر اینکه یه روزی من هم به این
حال و روز برسم تنم رو لرزوند.
حرکت کردم که بهش کمک کنم. برف روی زمین نشسته بود. ممکن بود لیز بخوره.
هنوز چند قدم به طرفش نرفته بودم که متوجه یه ماشین شدم. پیرمرد وسط خیابون رسیده بود.
ماشین ترمز کرد ولی با اینکه سرعتی نداشت در اثر لیز خوردن با پیرمرد
تصادف کرد. بطرفشون دویدم. کاش زودتربه کمک اون مرد رفته بودم تا این حادثه
پیش نمی اومد. بیچاره پرت شد یه طرف. برگشتم که به راننده یه چیزی بگم که
خدای من! چی دیدم؟!
ماشین فرنوش بود! راننده فرنوش بود!
یه لحظه خشکم زد. بلافاصله تصمیم خودم رو گرفتم. بطرف پیرمرد بیچاره رفتم و با زحمت بغلش کردم.
_ فرنوش خانم درِ عقب رو باز کنید، زود باشید، عجله کنید.
« فرنوش در حالی که گریه می کرد درِ ماشین رو باز کرد و من پیرمرد رو که بیهوش شده بود داخل ماشین گذاشتم.»
_ سوار شید فرنوش خانم وبه هیچکس هم نگید شما پشت فرمون بودید. متوجه اید.
« فرنوش فقط گریه می کرد و من رو نگاه می کرد. طاقت دیدن اشک هاشو نداشتم. حرکت کردیم.»
_ حالا دیگه گریه نکنید. اتفاقی که نباید بیفته، افتاده. از گریه که
کاری درست نمی شه. بهتره به خودتون مسلط باشید و آدرس یه بیمارستان رو که
نزدیکه بمن بگید.
« با اینکه خیلی وحشت زده و ناراحت بود ولی تونست خودش رو کنترل کنه و
من رو به طرفِ بیمارستان ببره. به محض رسیدن، پیرمرد بدبخت رو بغل کردم و
به فرنوش گفتم که ماشین رو برداره بره خونه و خودم وارد بیمارستان شدم
خوشبختانه اورژانس خلوت بود و یه دکتر و یه پرستار مشغول معاینه پیرمرد شدن
و یه مامور به طرف من اومد.»
مامور_ شما ایشون رو آوردید؟
_ بله، باهاش تصادف کردم. متاسفانه خیابون تاریک بود ولیز. ماشین سر خورد.
مامور_ گواهینامه دارید؟
« گواهینامه رو بهش دادم و سرم رو که برگردوندم دیدم فرنوش کنار در ایستاده و گریه می کنه. به طرفش رفتم.»
مامور_ آقا خواهش می کنم از بیمارستان خارج نشید.
_ چشم، همینجا هستم. بیرون نمی رم.
« بطرف فرنوش رفتم. فکر نمی کردم از گریه کردن کسی اینقدر ناراحت بشم!»
_ قرار شد دیگه گریه نکنید. یادتون باشه من رانندگی می کردم. شما
اصلاً حرف نزنید. فقط خواهش می کنم از بیرون به این شماره که می گم زنگ
بزنید. شماره کاوه س.
« در حالی که معصومانه من رو نگاه می کرد از کیفش یه موبایل بیرون آورد و داد دستِ من.»
_ بلد نیستم با موبایل کار کنم. خودتون لطفاً شماره رو بگیرید.
« شماره رو گفتم و فرنوش گرفت. خود کاوه تلفن رو جواب داد.»
_ سلام کاوه. منم بهزاد.
کاوه_ سلام بهزاد خان. گردش تون تموم شد؟ اجازه دارم به خلوت تون قدم بذارم؟
_ گوش کن کاوه من زدم به یه پیرمرد.
کاوه_ یه پیرمرد رو زدی؟! چرا؟! دعوا تون شده؟ کجایی؟ سالمی؟
_ شلوغ نکن، چرا هولی؟ تصادف کردم. با ماشین زدم به یه پیرمرد.
کاوه_ با ماشین؟! تو گورت کجا بود که کفن ت باشه؟! شوخی می کنی؟ از کجا زنگ می زنی؟
_ از بیمارستان. گوش کن فرنوش خانم آدرس اینجا رو بهت می ده. اگه می تونی بیا. پیرمرده بیهوشه.
کاوه_ تو چرا خودت رو انداختی جلو؟! اون زده، به تو چه مربوطه؟ تو چرا گردن گرفتی؟
آدرس رو بده ببینم. خیلی وضعت خوبه قهرمان بازی هم در می آری؟!
_ اگه اومدی اینجا و از این حرفها زدی، نزدی ها و گرنه بهت نمی گم کجام.
کاوه_ خیلی خوب الهه بذل و بخشش! بگو آدرس رو بگه.
« تلفن رو به فرنوش دادم تا آدرس بیمارستان رو به کاوه بگه. در همین موقع مامور به طرف من اومد و گفت:»
_ مصدوم رو بردن ccu . با کلانتری تماس گرفتم. الان می آن دنبال شما. باید محل تصادف رو نشون بدید.
« چند دقیقه بعد یه سروان داخل بیمارستان شد و از من خواست همراهش
برم. به طرفِ فرنوش رفتم و بهش گفتم، همین جا منتظر باشه تا کاوه بیاد و
دوباره رفتیم. متاسفانه تصادف دقیقاً روی محل خط کشی عابر پیاده اتفاق
افتاده بود که راننده رو کاملاً مقصر نشون می داد. مامورا من رو به
کلانتری بردن.»
ده دقیقه بعد کاوه پیداش شد.
کاوه_ سلام، جناب سروان اجازه هست؟
سروان_ بفرمائید. شما؟
کاوه_ من دوست قاتل هستم! یعنی ببخشید ایشون هستم
( جناب سروان خندید و گفت بیاد پیش من)
_ پسر باز چرت و پرت گفتی؟!
کاوه_ پسر این دیگه چه مدل شه؟ چرا تو هر کاری که به تو مربوط نیست انگشت می کنی؟!
_ آروم باش و آهسته صحبت کن.
« کاوه کنار نشست و آروم گفت:»
_ الان بیمارستان بودم. پیرمرده هنوز بهوش نیومده. اگه اصلاً بهوش نیاد و خواب بخواب بره چی؟
_خدا نکنه. به امید خدا چیزیش نیست و زود خوب می شه. تصادف خیلی جزیی بود یعنی وقتی ماشین بهش خورد اصلاً سرعت نداشت!
کاوه_ همچین آروم بود، که طرف رفته تو کُما! غیر از اون، خونریزی مغزی
به محکمی و آرومی نیست که! ما یه فامیل داشتیم که با یه لیمو ترش کوچولو
خونریزی مغزی کرد و مُرد!
_ یه لیمو ترش خورد و خونریزی مغزی کرد؟!
کاوه_ نه بابا. زنش شوخی می کنه باهاش و با یه لیمو ترش می زنه تو کله اش!
طرف بیچاوه جا بجا تموم کرد و زنش رو انداختن زندان. بیچاره زنش تو زندان
سرطان گرفت و آوردنش بیرون و بردنش بیمارستان. چند ماه شیمی درمانی کرد،
تموم موهایش ریخت و کچل شد. سرش شده بود عین کف دست من! خلاصه یه سالی طول
کشید تا خوب شد و دوباره برش گردوندن زندان. یه شیش ماهی زندان بود و
بیچاره اونجا ایدز گرفت! یعنی قبلش عملی شد. هروئین تزریق می کرده. گویا
سرنگ آلوده بوده، بدبخت ایدز می گیره.
وقتی می فهمن ایدز گرفته، آزادش می کنن. بدبخت می آد بیرون و دو سه ما بعد می میره!
_ خیلی ممنون از دلداری ت! اومدی اینجا اینارو بهم بگی؟!
کاوه_ اِه…! دور از جون تو! یعنی می گم بیخودی خودت رو جلو ننداز.
طرف رو خط کشی عابر پیاده بوده! می فهمی یعنی چی؟
یعنی اگه رضایت بده و بعداً بمیره، قانون ول ت نمی کنه! می گن اعدام با اعمال شاقّه داره!
_ اعدام که دیگه اعمال شاقّه نداره!
کاوه_ چرا نداره؟ اگه طنابش پوسیده باشه، یه بار دارت می زنن. اون بالا که
رفتی، طناب پاره می شه و می افتی پائین. اون وقت با یه طناب دیگه دوباره
دارت می زنن!
« حسابی ترس ورم داشت!»
_ بلند شو برو خونه تون. لازم نکرده دلداریم بدی!
کاوه_ بجان تو اینارو می گم که حواست جمع بشه
_ تو که پدر منو در آوردی!
کاوه_ دیوانه، تو تا چند وقت دیگه پزشک می شی. اگه بری زندان همه چیز خراب
می شه. دارم بهت می گم، اگه طرف بمیره من همه چی رو لو می دم.
_ فعلاً که شکر خدا زنده س . تو هم شلوغش نکن.
کاوه_ ببخشید جناب سروان. من سند آوردم که ضمانت ایشون رو بکنم.
سروان_ متاسفانه رئیس کلانتری رفته و تا خودش نباشه نمی تونیم اینکارو بکنیم.
ایشون باید امشب اینجا بمونن
کاوه_ چه غلطی کردم امشب آوردمت از خونه بیرون. همه ش تقصیر منه.
_ تقصیر تو چیه؟ اتفاق وقتی می خواد بیفته، می افته. شاید صلاحی در کاره.
حالا بگو ببینم، حال فرنوش چطور بود؟
کاوه_ خراب!
_ آخیش! طفل معصوم!
کاوه_ آخیش و کوفت کاری! فکر خودت باش بدبخت که تو همین هفته دارت می زنن!
_ فرنوش پیغامی برای من نداد؟
کاوه_ چرا، گفت بهت بگم اگه بردنت زندان حتماً ملاقاتت می آد و برات موز می آره!
_ شوخی نکن جدی دارم حرف می زنم
کاوه_ گفت بهت بگم که حتماً می آد و خودش رو معرفی می کنه و می گه که راننده اون بوده
_ گوش کن کاوه. اگه احیاناً فرنوش این کار رو کرد، تو باید شهادت بدی که من پشت فرمون بودم.
کاوه_ من به گور پدرم می خندم!
_ همین که گفتم. باید بگی راننده من بودم
کاوه_ برو بابا تو که عقلت رو از دست دادی. بدبخت پول اونها از پارو بالا می ره!
باباش نمی ذاره که اون یه ساعت تو بازداشت بمونه. تو فکر خودت باش.
« بعد در حالیکه کلافه شده بود گفت:»
_ پاشم برم یه خبر بدم و بیام.
_ به کی خبر بدی؟ من که کسی رو ندارم!
کاوه_ راست می گی ها! کسی رو هم نداری که بهش خبر بدیم. نمی دونم چیکار کنم.
_ اینقدر بیقراری نکن. امیدت به خدا باشه
کاوه_ بهزاد بذار من بگم پشت فرمون بودم. ترو اون کسی که دوست داری بذار بگم.
_ بشین یار قدیمی. فکر کردی اگر این اتفاق برای تو هم می افتاد می ذاشتم تو بری زندان؟
کاوه_ بخدا نمی فهمم تو دیگه کی هستی! طرف تو بیمارستان با وضع خراب افتاده و تو یه قدمی زندانی، اون وقت آروم اینجا نشستی.
_ بهت گفتم که اونقدر دوستش دارم که این کار رو بخاطرش بکنم. حالام تو
دلم دارم برای اون پیرمرد بیچاره دعا می کنم. بهتره تو هم همین کار رو
بکنی. منم نمی ذارم پای فرنوش به زندان برسه حالا هر چی می خواد بشه.
« کاوه موبایلش رو در آورد و به فرنوش تلفن کرد.»
کاوه_ الو فرنوش خانم، سلام، خبری نشد؟
کاوه_ بسیار خب. بله اینجاست. چشم، تلفن رو می دم بهش
کاوه_ بیا، می خواد با تو حرف بزنه.
« تلفن رو گرفتم. خیلی مضطرب بود.»
_ سلام فرنوش خانم. حالتون چطوره؟
فرنوش_ خوبم، شما چطورید؟ من خودم رو معرفی میکنم بهزاد خان. منتظرم پدرم بیاد.
_ دیگه این حرف رو جایی نزنید. این رو جدی می گم. اینجا جای شما نیست.
اون آقا حالش چطوره؟ بهوش نیومد؟ ازش آدرسی، شماره تلفنی چیزی گیر
نیاوردید؟
فرنوش_ هیچی همراهش نیست. « شروع به گریه می کند.»
_ آروم باشید. چیزی نمی شه. به امید خدا حالش خوب می شه و همه چیز درست. اگه خبری شد با ما تماس بگیری. فعلاً خداحافظی می کنم.
فرنوش_ بهزاد خان!
_ بله بفرمائید!
فرنوش_ ممنون. بخاطر کاری که کردید امّا من کار خودم رو می کنم.
_ شما هیچ کاری نمی کنید. خداحافظ.
« تلفن رو قطع کردم.»
کاوه_ طفلک خیلی ترسیده. راستش منم خیلی ترسیدم.
« نگاش کردم وخندیدم. حدود ساعت یازده و نیم، دوازده شب بود که فرنوش
همراه یه مردِ موقّر وارد کلانتری شد و در حالی که چشمهاش برق می زد بطرف م
اومد و سلام کرد.»
فرنوش_ سلام بهزاد خان. اون آقا بهوش اومد! خوشبختانه چیزیش نیست. حتی
از اینکه شما را اینجا آوردن خیلی ناراحت شد. حالا اومدیم یه مامور ببریم
که ایشون رضایت بدن، خیلی خوشحالم! شما چطورید؟
کاوه_ آخ خ خ خ ….! جونم در اومد! خدا رو شکر. پاشو قهرمان این دفعه رو هم جَستی.خدا رو شکر. خوشحال شدم که حال اون آقا خوبه.
« در همین موقع مردی که همراه فرنوش اومده بود بعد از صحبت با سر پرست کلانتری به طرفِ من اومد و سلام کرد.»
_ سلام . من پدر فرنوش هستم حالتون چطوره؟
_ خوشبختم. من بهزادم. ایشون هم کاوه. حالِ شما چطوره؟
پدر فرنوش _ من واقعاً متاسفم که این گرفتاری برای شما پیش اومده. نمی شه
محبّت و لطف شما رو با کلمات یا چیز دیگه ای جبران کنم. من دخترم رو خیلی
دوست دارم و حاضر بودم که جونم رو بدم و فرنوش پاش تو کلانتری باز نشه. شما
این کارو برای من کردید. ممنونم پسرم.
_ چیز مهمّی نبوده. اغراق می فرمائید.
پدر فرنوش_ گویا شما در یک دانشکده درس می خونید. فرنوش می گفت شما سال آخر تشریف دارید.
_ بله. سال آخر هستم. می بخشید الان باید چکار کنیم؟
پدر فرنوش_ آقای هدایت، همون کسی که فرنوش باهاشون تصادف کرده. می خوان
رضایت بدن. بسیار مرد خوب و باوقاری هستند. الان با یه مامورمیریم
بیمارستان تا مسئله حل بشه. بریم انگار با اون آقا باید بریم.
« چهار نفری همراه یک مامور به طرف بیمارستان حرکت کردیم. پرسنل
بیمارستان اجازه دادن که من همراه یه مامور به اتاق آقای هدایت برم تا
ترتیب رضایت نامه رو بدم. وقتی آقای هدایت منو دید خندید.»
_ سلام پدر. خوشحالم از اینکه حالتون بهتره. باید منو ببخشید. شرمنده م
هدایت_ بهت نمی آد که دروغگو باشی امّا فداکار چرا! بذار من اوّل این رضایت
نامه رو امضا بکنم بعد بیا بشین اینجا پیش من. ازت خیلی خوشم اومده.
« صبر کردم تا کار مامور تموم شد و رفت بعدش کنارش نشستم و دستش رو تو دستم گرفتم و گفتم.
_ ممنون پدر
هدایت_ خیلی دوستش داری؟
« سرم رو انداختم پائین و سکوت کردم.»
هدایت_ دوست داشتن که عیب نیست خجالت می کشی. آدم تا وقتی که عاشقه زنده س.
می دونی وقتی بهوش اومدم و اون دختر خانم جوون جریان رو برام تعریف
کرد، چهره تو رو همینطور که هستی در نظرم مجسّم کردم. توشبیه کسی هستی که
من خیلی دوستش داشتم. حتی کارت هم شبیه اونه. چیکار می کنی؟ خونه ت کجاست؟
_ دانشجو هستم. هیچکسی رو ندارم غیر از یه دوست که اسمش کاوه س و الان
هم پایئن نشسته و خیلی دلش می خواد از شما تشکر کنه. خونه و این چیزها رو
هم ندارم. یه اتاق اجاره کردم که همین روزها باید تخلیه کنم. تو دنیا یه
پدر و مادر زحمتکش و فقیر داشتم که تو یه تصادف کشته شدن همین.
هدایت_ خدا رحمتشون کنه. دنیاست دیگه. خوب حالا پاشو برو، هم دوستات
منتظرن هم من بهتره کمی استراحت کنم. دنیا رو چه دیدی؟ شاید حالا حالاها با
هم کار داشتیم.
فعلاً شب بخیر پسرم.
_ شب بخیر پدر. باز هم ممنون.
« درِ اتاقش رو بستم برگشتم پایئن.»
کاوه_ حالش چطور بود؟
_ شکر خدا خوبه و چقدر مرد فهمیده ایه. اون آقای مامور کجاست؟
پدر فرنوش_ آژانس گرفتم، رفت.
کاوه_ خدارو شکر که همه چیز بخیر گذشت. بهتره ماها هم بریم دیگه
_ شما برید. من اینجا هستم. می خوام مطمئن بشم که حالشون خوبه. گویا
قراره فردا صبح مرخص بشه. من می مونم که ترتیب کارها رو بدم.
پدر فرنوش_ پسرم من صورت حساب بیمارستان رو پرداخت کردم. دکتر هم گفته
خطری متوجه ایشون نیست. تلفن من رو هم دارن اگه خدای نکرده اتفاقی بیفته
با من تماس می گیرن. لزومی نداره که امشب اینجا بمونی.
_ اگر اجازه بدید اینطوری راحتترم. خواهش می کنم شما بفرمائید.
« خلاصه بعد از تعارف و تشکر زیاد، فرنوش و پدرش، آقای ستایش به خونه
رفتن. موقع خداحافظی سعی کردم که از نگاه فرنوش پرهیز کنم. فقط لحظه آخری
که در حال سوار شدن بود نگاش کردم. دلم نمی خواست از من دور بشه. امّا بهتر
بود که این ماجرا، همین جا تموم بشه. تا اینجاش هم زیادی پیش رفته بودم.
تا لحظه ای که چراغ قرمز پشت ماشین شون از دور معلوم بود، واستادم و نگاشون
کردم»
کاوه_ مگه چشمای تو تلسکوپ داره که تا این فاصله رو می تونی ببینی؟!
_ برای دیدن فرنوش احتیاچ به چشم ندارم. با دلم می بینمش.
کاوه_ نه بابا، انگار وضعیت خیلی خرابه. ای روباه مکّار پس آدرس فرنوش رو
برای همین می خواستی. خوب دام رو دم درِ خونه شونم پهن کردی! آقای ستایش
عاشقت شده. به تو که نگاه می کرد از چشمانش همینطوری خوشحالی می ریخت!
_ برای من فرقی نمی کنه چون در مورد فرنوش خیالی ندارم.
کاوه_ ظهری و عصریه، هم همین حرف رو زدی منم جوابت رو دادم. دیدی دست تو نبود.
_ هر جاش که دست من باشه جلوش رو میگیرم. حالام پاشو تو برو خونه دیر وقته.
کاوه_ نمی شه شما هم امشب تشریف بیارید و منزل ما رو با قدوم خودتون مزیّن کنید؟
_ نه باید اینجا بمونم. می گیرم همین جا روی یه صندلی می خوابم. تو برو دیگه
کاوه_ سر شبی هم به من گفتی برو که کار دست خودت دادی. می ترسم برم یه بلای
دیگه ای سر خودت یا سر یه نفر دیگر بیاری. خودت رو هم بکشی امشب تنهات نمی
ذارم.
_ پسر تو چرا خودت رو معذّب می کنی؟
کاوه_ امّا بهزاد خوب قاپ دختره رو دزدیدی ها! چشم ازت بر نمی داشت.
_ می شه خواهش کنم دیگه از فرنوش و این حرفا جلوی من چیزی نگی؟
کاوه_ هموروئید بگیری پسر! چقدر لجبازی!
_ صحبت لجبازی نیست. بین من و اون یه دنیا مشکل نشسته. اگر با فرنوش
ازدواج کنم صد تا مشکل دارم ولی اگر فراموشش کنم یه مشکل دارم. تازه، مگه
می آن دخترشون رو بدن به آدمی مثل من؟ کی اینکار رو می کنه؟
کاوه_ خدا بزرگه. آدم از یه دقیقه دیگه ش خبر نداره. حالا بفرمائید
ببینم امشب رو تا صبح چه جوری سر کنیم؟ فکر نمی کنی الان فرنوش و پدرش،
خونه که رسیدن هیچی، تا حالا هفت تا پادشاه رو هم خواب دیده باشن؟ تو تا کی
می خوای اینجا واستی و ته خیابون رو نگاه کنی؟
« تازه متوجه خ
متن کامل رمان یلدا (م.مودب پور)
ساعت حدود
یازده صبح بود . تو دفتر پدرم، تو شرکت بودم که موبایلم زنگ زد . داشتم
نقشه اي رو که براي یه ساختمون کشیده و طراحی کرده بودم به پدرم نشون می
دادم. ازش عذر خواهی کردم و تلفن رو جواب دادم.
_بله، بفرمائین.
نیما_ الو سیاوش! برس که … بابام تِرِکید!
« آروم تو تلفن گفتم »
نیما الان وقت ندارم، نیم ساعت دیگه بهت زنگ می زنم. داریم با پدرم « فن ها » رو چک می کنیم.
نیما_ صدات درست نمی آد
! دارین با بابات زن ها رو چک می کنین؟!
_خفه شی نیما! زن نه ، فن!
نیما_ ول کن … باباي کچلت رو! می گم … بابام تِرِکید!
«دیدم انگار داره جدي حرف می زنه! صداشم یه جور دیگه بود و هی قطع و وصل می شد! موبایلم درست خط نمی داد »
_داري شوخی می کنی؟ بابام تِرِکید یعنی چه؟!
نیما_ مگه بابام کپسول گازه؟! می گم آپاندیسش ترکید! کري مگه؟!
_بابا این موبایل وامونده تو نقطه ي کوره!
نیما _برنامه ي چی چیت جوره؟!
_اه …! بذار برم تو اون یکی اتاق ببینم چی می گی!
نیما _بري تو اجاق واسه چی؟! این چرت و پرتا چیه می گی؟!
پدرم_ چی شده سیاوش؟ کیه پاي تلفن؟
_نیماس
. می گه آپاندیس باباش ترکیده!
پدرم _آپاندیس ذکاوت ترکیده؟! الآن کجاست؟ حالش چطوره؟!
_اینجا موبایل خط نمی ده. بذارین برم اون اتاق.
« پدرم دنبالم اومد اون اتاق »
_الو
! نیما، نیما!
« داشت با آه و ناله، مثلا گریه می کرد »
نیما _الهی قربون اون آپاندیس پاره و پورت برم باباي خوبم
!
_الو! چی شده نیما؟! درست حرف بزن ببینم بابات چی شده! صدات درست نمی رسه به من!
نیما _هیچی بابا ! می گم بیرون بودم، زینت خانم از خونه زنگ زد و گفت برس که آپاندیس بابات ترکید و اورژانس بردش بیمارستان!
_کدوم بیمارستان؟
پدرم_ بپرس حالش الآن چطوره؟
!
_حالش الآن چطوره؟! مامانت کجاس؟ کدوم بیمارستان بردنش؟
نیما _حالش آلان بیمارستان سیما ایناس! بیمارستانش انگار یه خرده بهتر شده!
_چی؟!
نیما _حواسم پرته بابا! یعنی می گم حالش انگار یه خرده بهتر شده ،بردنش بیمارستان سیما اینا.
_سیماي ما؟!
نیما_ نخیر! سیماي جمهوري اسلامی! خب سیماي شما دیگه!
« بعد آروم با حالت گریه گفت »
_الهی قربون سیماي شما برم که چقدر نازه
!
_چی گفتی؟!
نیما_ می گم الهی قربون بابام برم که چقدر نازه!
_زهر مار! فهمیدم چی گفتی!
نیما_ اِه …! حالا که وقت این حرفا نیس! می گم پاشو بیا دیگه!
_مامانت کجاس؟!
نیما_ با دست پسراي سابقش رفته تریا! خب معلومه کجاس دیگه! اونم با
بابام رفته بیمارستان دیگه!
_خب حالا تو کجایی؟!
نیما _تو ماشینم! دارم می رم بیمارستان.
_خب من چیکار کنم الآن؟!
نیما_ تو بپر بهشت زهرا یه قبر بخر و فیش کفن و د فن رو بگیر و یه پولی بده
به مرده شورا که بابامو خوب بشورن و دم قبرکنه رو هم ببین که ما رسیدیم
معطل نشیم!
_چی؟!
نیما_ چی و مرض! می گم بلند شو بیا بیمارستان! مگه خواهرت دکتر اونجا نیس؟!
_خب چرا.
نیما _خبرت بلند شو بیا یه پارتی بازي بکن، بابامو خوب عمل کنن و هواش رو داشته باشن! حالا هی بگو چی!
_اومدم بابا، اومدم!
هم ناراحت شده بودم و هم خنده م گرفته بود ! جریان رو به بابام گفتم و تند
راه افتادم طرف بیمارستانی که سیما، خواهرم اونجا کار می کرد . یه ربع بعد
رسیدم . تا پیاده شدم، دیدم نیمام رسید. دوتایی رفتیم تو بیمارستان و رفتیم
جلوي قسمت پذیرش. پذیرش خیلی شلوغ بود . هفت هشت ده نفر جلوش واستاده بودن
و هی از مسئولش که یه دختر جووون بود، سوال می کردن . دختر بیچاره م که یه
دستش به گوشی تلفن بود و یه دستش به میکروفن « پیجینگ » و یه دقیقه با
تلفن صحبت می کرد و یه دقیقه، یه دکتر و پرستار و یا مامور تاسیسات رو پیج
می کردو وسطش دو تا جمله جواب ارباب رجوع رو می داد،
پاك گیج و کلافه شده بود! مردمم بهش اَمون نمی دادن و مرتب ازش سوال می کردن!
ارباب رجوع _ببخشین خانم، همسر من اومده اینجا . گویا مسموم شده! اسمش ثریا عبادیه. میشه نگاه کنین ببینین هنوز اینجاس یا رفته؟مسئول پذیرش تا می اومد جواب بده، تلفن زنگ می زد و یه لحظه با تلفن صحبت می کرد و بعد باید با بلند گو یه نفر رو به پیج می کرد.
مسئول پذیرش _دکتر بهرامی اورژانس دکتر بهرامی اورژانس.
ارباب رجوع_ خانم ببخشین، یه مریض بد حال داریم! ترو خدا کار ما رو زودتر راه بندازین!
مسئول پذیرش _اقامن یه نفرم! صد تا دستم که ندارم! خودتون پرش کنین.
ارباب رجوع _ خانم ما زودتر اومدیم، مریض مام بد حاله!
مسئول پذیرش _اجازه بدین قبل از شمام هستن!
« تلفن دوباره زنگ زد و مسئول جوا داد و دوباره میکروفن رو ور داشت و گفت »
دکتر ابراهیمی … دکتر ابراهیمیccu .
ارباب رجوع _خانم یک کاغذ به من بدین برم مریضم رو مرخص کنم آخه!
مسئول پدیرش _کاغذ چی بدم آخه؟!
نیما_خانم هر چی جلو دست تونه بدین بهش دیگه ! کاغذ یه خط هس، دو خط هس، شطرنجی هس، A4هس ! کاغذ کاغذه دیگه!
مسئول پذیرش_ بله؟!
« ! آروم زدم تو پهلوي نیما »
ارباب رجوع _خانم ببخشین مریضی بنام ترابی اینجا دارین؟
ارباب رجوع _دیگه چه خبره آقا؟! ناسلامتی مام آدمیم ها! سه ربعه اینجا معطلیم و شما نرسیده می رین جلو!
_منکه از هر دو تون زودتر اومدم و بیشتر سر پا واستادم! ناسلامتی مریضم هستم!
_شما که پشت سر من بودین!
مسئول پذیرش _شماها هر چی بیشتر شلوغ کنین دیرتر کارتون راه می افته ! اصلا
همینجور که هستین صف بکشین! یکی یکی که نوبت تونه، بیاي جلو و سوال کنین!
« ولوله افتاد بین ارباب رجوع ها که نیما گفت »
_ببخشید سر کار خانم. من یه دونه اي م! یه دونه اي که صف نداره!
« دوباره زدم تو پهلوش! مسئول پذیرش که خنده شم گرفته بود، گفت »
_شمام بفرمائین تو صف!
نیما _چشم! بروي دیده!
« من و نیما رفتیم تو صف که خانم مسئول پذیرش به یه مرد که خیلی وقت بود یه گوشه، ساکت واستاده بود گفت »
_شما خیلی وقته اینجا واستادین. من حواسم هس. اسم؟
« یارو که لهجه ي ترکی داشت، گفت »
_گادره!
مسئول پذیرش_ گادره؟
_گادره نه بابا! گادره.
مسئول _بنده م که همینو گفتم! گادره، درسته؟
« یه دفعه همه ي ارباب رجوع ها با هم گفتن »قادري قادري!
_قادري ! قادري!
« مسئول پذیرش گه تازه متوجه ي لهجه ي یارو شده بود، شروع کرد تو دفتر دنبال اسم قادري گشتن و یه خرده بعد گفت
_یه همچین اسمی نداریم اینجا! نادري داریم، قادري نداریم.
قادري _ببینم!
اینو گفت و همچین دولا شد رو پیشخون مسئول پذی رش که اگه مردم نگرفته بودنش، می افتاد اون طرف رو کله ي خانم مسئول پذیرش»
مسئول _آقا یاوش! چه خبرتونه؟! این دفترو من باید ببینم نه شما! اگه اسم تون بود که خودم بهتون می گفتم!
قادري _ایسمش انُجا نیس؟
مسئول_ نخیر، نیس؟
قادري _فامیلیش نَمی خواي؟
مسئول _چرا نمی خواد؟ هم اسم، هم اسم فامیل باید اینجا باشه.
قادري _ایسمش باید انُجا بونیسه؟!
مسئول _بله ، باید بنویسه.
قادري _خب الان بنویس! چی فرگ داره! اُن نَوِنِشته، تو بونیس!
« . تلفن دوباره زنگ زد و مسئول جواب داد و بعد از پس میکروفون گفت
_دکتر صادقی بخش جراحی دکتر صادقی بخش جراحی.
« بعد به قادري گفت »
_یعنی چی آقا چه فرقی داره؟ اسم باید اینجا نوشته شده باشه! در ضمن، تو نه و شما!
«! همه زدن زیر خنده »
مسئول پذیرش _اصلا شما دنبال کی اومدین؟
قادري_ منیم امدم دونبال کارتن ایضافه ! پیلاستیچ باطله! شوشان جیر خورده!
شوشه پاره! خب می خرم، پلش نگده ! اسمش بونیس هم رز خودم میام!
دوباره همه زدن زیر خنده که خود مسئول پذیرشم که هم خنده ش گرفته بود و هم
عصبانی شده بود، به یه نگهبان اشاره کرد و نگهبانم اومدو یارو رو با خودش
برد. مسئول از نفر بعدي پرسید»
_اسم خانم شما چی بود؟
_ثریا عبادي.
مسئول _ایشون حالشون خوب شد و با همراه شون تشریف بردن.
« دوباره تلفن زنگ زد »
مسئول _مسئول آسانسور بخش دو _مسئول آسانسور، بخش دو.
رمان یلدا فصل 1(م.مودب پور)
« بعد از نیام پرسید »
_حالا شما بگین؟
نیما_ چی بگم؟
« مسئول پذیرش دوباره خندید و گفت »
_آقا سربسر من می ذارین؟
نیما _نه خدا شاهده! شما بگین تا من بگم!
مسئول_ با خنده گفت شما امرتون رو بفرمائین.
نیما _آهان! عرضم به حضورتون …
تا اومد حرف بزنه، تلفن زنگ زد و مسئول گوشی رو ور داشت و دستش رو گرفت جلو
صورت نیما یعنی صبر کن . یه لحظه بعد گوشی رو گذاشت و نیما گفت
_عرضم به حضورتون …
« دوباره مسئول دستش رو گرفت جلو صورت نیما که یعنی بازم صبر کنه و پشت میکروفون گفت »
_دکتر اجابتی، رادیولوژي … دکتر اجابتی، رادیولوژي .
« : بعد دستش رو آورد پایین و به نیما گفت »
_ببخشین، حالا بفرمائین.
نیما _عرضم به حضورتون …
دوباره تلفن زنگ زد و خانم مسئول پذیرش دستش رو گرفت جلو صورت نیما گوشی تلفن رو ورداشت و یه لحظه بعد گذاشت سرجاش»
نیما عرضم …
« دوباره خانم مسئول دستش رو گرفت جلو صورت نیما و پشت میکروفون گفت »
آقاي اطاعتی، انبار داري. آقاي اطاعتی، انبارداري.
« . بعد به نیما گفت ببخشید، بفرمائین »
نیما _خدا ببخشه. عر …
« تا نیما گفت « عر » دوباره خانم مسئول دستش رو گرفت جلو صورت نیما و به یه پرستار که از اونجا رد می شد گفت ، »
_پروانه! بگو مهین بیاد دیگه! دست تنهام اینجا!
« نیمام که کف دست خانم پرستار جلو صورتش بود یه دفعه گفت »
به به ! به به به این کف دست ! به به به این فال ! به به به این خط عمر!
هزار الله و اکبر به این خط شانس ! جونم واسه تون بگه، یه پول قلنبه همین
روزا دست تون می رسه این هوا!
« با دستش رو هوا یه چیزي اندازه ي یه هنودنه ي بزرگ رو نشون داد! مردم دیگه مرده بودن از خنده که نیما گفت »
_خواهر فال نخودم بلدم، بگیرم براتون؟!
« خانم مسئول دیگه نتونست خودشو نگه داره و زد زیر خنده و همونجور که می خندید گفت »
_یعنی چی آقا؟!
نیما_ خانم بنده اینجا به عر عر افتادم! دلم ترکید از بس نذاشتین حرف بزنم!
« محکم زدم تو پهلوش که اونم بلند گفت »
_آخ!
« دوباره همه زدن زیر خنده! شده بود اونجا تآتر! دو سه تا پرستار دیگه م جمع شدن اونجا که مسئول پذیرش با خنده گفت »
آ چیکار کنم آقا؟! یه نفرم و این همه مسئولیت!
نیما _خب چرا نمی گی مهینم بیاد کمکت؟!
دوباره همه زدن زیر خنده که یه خانم جوون که گویا همون مهین خانم، همکار مسئول پذیرش بود، اومد و خیلی جدي به نیما گفت
_شما امرتون رو بفمائین. به مسائل دیگه کاري نداشته باشین!
نیما _به روي چشم. ممکنه مسئول سرد خونه رو برام پیج کنین؟
مسئول پذیرش _مسئول سردخونه رو براي چی می خواین؟!
نیما _عرضم به حضورتون که ما یه ساعت پیش اومدیم اینجا خدمت همکار محترم شما. واقعا چه خانم زحمت کشی م هستن!
مسئول پذیرش اولی _شما یه ربع نیس که تشریف آوردین اینجا!
نیما _صاب تشریف باشین، حالا هر چی ! عرضم به حضورتون که ما یه بیماري
داشتیم به اسم ذکاوت که احتمالا تا الآن فوت کردن! می خواستم دیگه نرم بالا
تو بخش مزاحم همکارا بشم ! اگه ممکنه مستقیما راهنمایی بفرمائین بنده رو
سردخونه که با اون خدا بیامرز دیداري تازه کنیم و بقیه ي صحبت ها رو موکول
کنیم به قیامت!
دوباره همه زدن زیر خنده! جدي جدي حرف می زد طوري که منم به خنده افتادم! »
وقتی خنده مردم که اصلا کار خودشون یادشون رقته بود تموم شد، مسئول جدید که
اسمش گویا مهین بود، در حالیکه سعی می کرد نخنده و خیلی جدي باشه، تو دفتر
رو نگاه کرد و گفت
_خبر, خیالتون راحت باشه. ایشون زنده ن و فوت نکردن. در ضمن چشم شما روشن! یه پسر کاکل زري م مهمون دارین!
نیما _چشم و دلتون روشن! ترو خدا راست می گین؟! خودش چطوره؟ ترو خدا حالش خوبه؟
مسئول _بعله! هم مادر و هم بچه سالم و سلامت ن.
نیما _حیف! من از خدا همیشه یه گیس گلاب تون می خواستم! البته شکرت خدا هر چی تو صلاح بدونی، همون خوبه!
مات مونده بودم و نیما و مسئول پذیرش رو نگاه می کردم که مردم شروع کردن به
نیما تبریک گفتن و نیمام خیلی جدي از همه تشکر می کرد! یکی از پرستارهایی
که جمع شده بودن اونجا به نیما گفت
_شیرینی ما یادتون نره!
نیما _بچشم! به دیده منت! فقط لطف کنین بفرمائین وضع حمل طبیعی بوده یا کار به سزارین و جراحی کشیده؟!
« محکم زدن تو پهلوش که همون مهین خانم گفت »
_خیر. زایمان طبیعی بوده.
نیما _الهی صد هزار مرتبه به درگاهت شکر!
« بعد به همون مهین خانم گفت »
_می دونین ؟ یه خرده سن و سالش بالا بود، اینه که کمی واسه ش دل نگران بودیم!
مسئول پذیرش _نه ، الحمد ا… به خیر گذشته! نیما_ از اینجا برم یه گوسفند قربونی می کنم!
« بعد خیلی آروم به مسئول پذیرش گفت »
_ببخشین، شما نمیخواین این پدیده ي مهم رو از طریق ماهواره به جهانیان اعلام کنین؟!
« اومدم نذارم یه چیز دیگه بگه که همون مسئول پذیرش با تعجب گفت »
_بله؟!
نیما_ بفرستین رو ماهواره یا اینترنت خبر رو دیگه!
_مسئول چه خبري رو؟!
نیما _همین که یه مرد گنده در سن پنجاه و هفت هشت سالگی، یه پسر کاکل زري
بدنیا آورده، اونم در یک زایمان طبیعی،بدون احتیاج به سزارین!! خیلی حرف
بخدا! دانشمندا و دکتراي خارجی تشنه ي این جور خبران!
تا اینو نیما گفت، دوباره مردم زدن زیر خنده! نیما که اصلا نمی خندید!
یه لحظه بعد همه ساکت شدن ! مونده بودن جریان چیه که مسئول پذیرش یه نگاهی تو دفتر کرد و در حالی که خودشم می خندید ، گفت
_یعنی چی آقا؟ شوخی تون گرفته؟ ایشون خانم زهره زکاوت ن! یعنی چیزي که اینجا نوشته شده.
نیما _ اِ … بابام خودش رو اینجا زهره معرفی کرده؟!
دوباره همه زدن زیر خنده . یه مریض با لباس بیمارستان که یه چوب زیر بغلم
داشت از بس خندید، چوب از زیر بغلش در رفت و غش کرد رو زمین!
نیما یک نگاهی بهش کرد و گفت
_برادر من، جاي خندیدن، بلند شو و چوبت رو بزن بغلت و هر چه زودتر از اینجا
فرار کن که یه دفعه می بینی فردا اعلام کردن شمام سقط جنین داشتی ها!
« دوباره همه خندیدن و مسئول پذیرش با خنده گفت »
_آقا خواهش می کنم سر و صدا راه نندازین! نیما رو زدم کنار و تا خواستم خودم با مسئول پذیرش حرف بزنم دوباره نیما گفت
_خانم معذرت می خوام . حالا دیگه بابام، چه بخوام و چه نخوام بسلامتی فارغ
شده، حداقل دستور بفرمائین این نوزاد شاه پسر رو همین الآن ختنه ش کنن که
وقتی بردیمش با زائو خونه، تا چند وقتی بیرون نیاریمش که هوا آلوده س و بچه
مریض میشه می افته سرمون!
اگه یکی همین موقع وارد بیمارستان می شد، فکر کرده اومده سینما و دارن یه
فیلم کمدي نشون می دن و همه جمع شدن و دارن می خندن ! دیگه مسئول پذیرشم
جلوي خودش رو ول کرده بود و قاه قاه می خندید اما این نیماي کور شده اصلا
انگار نه انگار که این حرفا رو زده! لبخند رو لب ش نمی اومد!
« خنده ها که تموم شد به مسئول گفتم
_ببخشید خانم، می شه خواهش کنم خانم دکتر فطرت رو برام پیج کنین؟
_مسئول پذیرش خانم دکتر فطرت؟!
_بله . دکتر سیما فطرت. جراحن.
« مسئول پذیرش یه لحظه منو مگاه کرد که نیما گفت »
_حتا ایشون رو هم ختنه کردن و دارن دوران نقاهت شون رو می گذرونن!
« دوباره همه شروع کردن به خندیدن که نیما با حالت داد زدن گفت »
_یه کاري بکنین آخه! باباي بیچاره م مرد!
مسئول پذیرش _خواهش می کنم آروم باشین!
نیما _حالا که شما می فرمائین چشم.
مسئول_ اصلا پدر شما رو به چه علت آوردن اینجا؟
نیما_ بابا آپاندیس ش گویا ترکیده و اورژانس رسوندش اینجا!
« مسئول پذیرش یه نگاهی به دفتر کرد و گفت »
_امروز ما ترکیدگی نداشتیم!
نیما_ اختیار دارین خانم! جلو خودم متخصص، ترکیدگی رو تشخیص داد! تمام در و دیوار نم زده بود!
« دوباره همه زدن زیر خنده! اومدم حرف بزنم که مسئول پذیرش باخنده گفت »
_منظورم اینکه ما اصلا امروز بیماري که آپاندس ش ترکیده باشه، نداشتیم!
نیما _یعنی من دروغ می گم؟ صداي ترکیدنش رو دو تا محله اون ور ترم شنیدن!
همه میگفتن مثل صداي این نارنجکها چهارشنبه سوري بوده ! باور نمی فرمائین،
برم استشهاد محلی جمع کنم ! اصلا ولش کنین! اون خدا بیامرز که تا حالا حتما
فوت کرده و پشت سر مرده حرف زدن خوب نیس ! اگه براتون زحمتی نیس و خانم
دکتر فطرتم دوران نقاهت شون تموم شده، تو اون بلندگو، یه پیج کنین. شاید
خدا خواست و ایشون اومدن و زیر بال و پر ما رو گرفتن!
دوباره همه خندیدن که تو همین موقع یه دستی بازوي منو گرفت ! برگشتم دیدم
سیما خواهرمه ! داشت می خندید . همونجور با خنده به نیما و من گفت
_سلام. می خواستین حالام نیاین!
نیما _سلام سیما خانم ! بخدا ما خیلی وقته اینجاییم. منتها بابا رو دیر از
اتاق زایمان آوردن بیرون! گویا سر بچه گیر کرده بوده و بیرون نمی اومده!
« دوباره همه زدن زیر خنده! سیما می خندید و به نیما نگاه می کرد که من گفتم »
_سیما جون گویا یه اشتباهی اینجا پیش اومده!
سیما _چه اشتباهی؟!
« تا مسئول پذیرش اومد توضیح بده، نیما گفت »
_نه بابا ! اشتباه از طرف ما بوده ! گویا بابام اینجا خودش رو زهره معرفی
کرده ! یه چند وقتیم بوده که بابام با آدماي ناجور نشست و برخاست می کرد!
گویا گول خورده و شیکمش اومده بالا و …
« . دوباره خنده ها شروع شد »
_نیما تمومش کن دیگه! اصلا فکر بابات نیستی!
نیما_ فکر نداره که ! الحمد ا… که هم خودش سالمه و هم بچه ش! صاحاب یه
داداش کوچولو شدم! حالا هر روز میذارمش تو کالسکه و می برمش با خودم پارك! « دوباره همه غش و ریسه رفتن! قیامت شده بود دم پذیرش که من به سیما گفتم »
_بابا سیما اینو ورش دار ببر بالا سر باباش! آبرو برامون نذاشت اینجا!
خلاصه سیما حرکت کرد که بریم پیش آقاي ذکاوت، مسئول پذیرش که اشک از چشمانش اومده بود با خنده به نیما و سیما گفت
_واقعا ازتون معذرت می خوام! ولی باور بفرمائین تقصیر از ما نبود. اینجا یه همچین چیزي نوشته بودن!
نیما _اصلا خودتون رو ناراحت نکنین . ایشا اله واسه شب شیش بچه، سر اسم
گذارون دعوت تون می کنم منزل! اسم نوزاد رو سعید بذاریم خوبه؟!
بعد شروع کرد بشکن زدن و آواز خوندن ! هلش دادم و با خودم بر دمش تو بخش !
اگه دو ساعت دیگه م اونجا واستاده بودیم بازم سربسر همه می ذاشت و اصلا یاد
باباش نبود
پسر تو خجالت نمی کشی؟
نیما _راستی خیلی ممنون از این همه کمکی که به من کردي ! لالا مونی گرفته
بودي؟! ترو گفتم بیاي واسه چی؟ براي اینکه اونجا وایسی و بخندي؟!
_آخه تو مگه می ذاري کسی حرف بزنه؟!
نیما _حالام اصلا بابام چه ش شده؟
« سیما که می خندید، گفت »
_آپاندیسش رو عمل کردم. حالش خوبه.
نیما_ قربون او تیغ جراحی ت برم سیما خانم که مثل ساطور شیر علی قصاب تیزه !
الهی من یه مرض بگیرم که روي دو دفعه احتیاج به عمل جراحی داشته باشم و
شما منو عمل کنین!
« زود زدم تو پهلوش و گفتم »
_اووو …! چی داري می گی؟!
نیما _به تو چه؟ مگه تو وزیر بهداشت و درمانی؟! تن و بدن خودمه! دوست دارم هی عملش کنم!
« ! من و سیما وسط راهرو زدیم زیر خنده »
سیما _خیال نداري پدرت رو ببینی؟
نیما _نه!
_مرده شورت رو ببرن نیما!
نیما _یعنی آره ! می خوام ببینمش که اومدم اینجا دیگه! اصلا کجا هس این
باباي من؟! رفته نمی دونم کجا و چه کثافتکاري اي کرده که شیکمش اومده بالا و
اورژانس رسوندش به ماما!
سه تایی راه افتادیم و رفتیم طبقه ي دوم . سیما شماره اتا ق رو بهمون گفت و چون کار داشت خداحافظی کرد و خواست بره که نیما گفت
_ترو خدا سیما خانم نرین ! من می ترسم برم و بابامو تو اون وضع ببینم و
حالم بد بشه ! اگه شما اونجا باشین یه اکسیژنی سرمی چیزي بهم وصل می کنین!
« دوباره زدم تو پهلوش که گفت »
_ اِ …! پهلوم سوراخ شد از بس سقلمه زدي توش!
_آخه تو به سیما چیکار داري؟ ولش کن بذار بره سرکارش دیگه!
نیما _خب اینم کارشه دیگه ! مگه دکترا قسم نخوردن که تا لحظه آخر به مریض
برسن! خب من دل ضعفه دارم، چشمم که به بابام بیافته ، ضعفم می گیرتم!
سیما که تا نیما این حرفا ر و می زد، غش می کرد از خنده ! من و نیما از
دبستان با هم تو یه مدرسه بودیم و پدرامونم قدیما وقتی بچه بودن تو یه محله
ي پایین شهر طرف شاپور با هم همسایه بودن . براي همین من و نیما با هم
خیلی جور بودیم و اکثرا خونه ي همدیگر . البته تو یه محله ي بالا ي شهر .
نیما اینا از نظر مالی وضع شون خیلی خوب بود و ماهام وضع مالیمون نسبتا خوب
بود و زمان تحصیل تا با هم سیما رو نمی رسوندیم به مدرسه ش ، خودش مدرسه
نمی رفت ! یادمه همون موقع ها بخاطر سیما، چند بار با لات ولت هایی که بهش
متلک گفتن بودن، کتک کاري کرده بودیم و یه دفعه م حسابی کتک خورده بود !
البته این جریان مال ده پونزده سال پیش بود . خلاصه بزور دستش رو کشیدم و
بردمش طرف اتاقی که باباش توش خوابیده بود . وقتی رسیدیم بالا سر باباش،
بعد از سلام و علیک، مامانش شروع کرد باهاش دعوا کردن که چرا اینقدر دیر
اومده بیمارستان که نیمام چند تا دروغ گفت و قضیه تموم شد . نیم ساعتی
اونجا موندیم و بعد خداحافظی کردیم و برگشتیم که بریم خونه. تا رسیدیم تو
سالن پایین، نیما راه افتاد طرف قسمت پذیرش!
_کجا می ري؟
نیما _می رم از مهین اینا خداحافظی کنم!
_واقعا نیما! سیما حق داره که زن تو نشه! می رم بهش می گم که تو چقدر هیزي!
نیما _باشه، نمی رم خداحافظی کنم، تو ام به سیما چیزي نگو. باشه؟
_باشه. اما اخلاقت رو عوض کن. یه خرده سربزیر باش!
_باشه. قول می دم. « پس فطرت » بیا بریم دیگه!
_ زهر مار ! صد بار بهت گفتم کلمه ي « پس » رو قبل از اسم فامیلی من نیار!
« همیشه وقتی می خواست سربسر من بزاره، دو تا کلمه ي پس و فطرت رو پشت سر هم می گفت »
نیما _سیاوش جون، منکه چیزي نگفتم! می گم بیا بریم.
داشتیم با هم می خندیدیم که یه مرتبه یه دختر خیلی قشنگ، حدود بیست و پنج،
شیش ساله با ناراحتی و اضظراب اومد طرف نیما و تا رسید با نگرانی و استرس
زیاد گفت
_سلام آقاي ذکاوت! ببخشید، شما منو نمی شناسید! من تازه از خارج برگشتم ایران! من یلدا هستم!
« تا اینو گفت، نیما شروع کرد »
_قربون قدم ت یلدا جون ! چه خوب کردي برگشتی ایران! بخدا جات تو مملکت خیلی
خیلی خالی بود! از اون سالی که تو ایران با هم بودیم و تو رفتی خارج، دیگه
ازت بیخبر بودم … !
« می خواست سربسر دختره بذاره که انگار دختره فهمید و گفت »
_انگار منو نشناختین!
نیما_ کورشم اگه شما رو نشناخته باشم! مگه شما یلدا خانم نیستین که تازه از خارج برگشتن؟
محکم زدم تو پهلوش که یلدا گفت
_من دختر آقاي پرهام هستم. خمسایه و دوست پدرتون!
نیما _خدا مرگ بده اون بابام رو که به من نگفته شما از خارج برگشتین ! حال
شما چطوره؟ بابا چطورن؟ مامان چطورن؟ خارج چطور بود؟ ایرانیاي خارج چطورن؟
بابا کجایین شما آخه؟ ! دل ما پوسید تو این چهار دیواري! هیچ فکر نمی کنین
که دل ما براتون تنگ می شه؟!
یلدا، مات نیما رو نگاه می کرد که من دوباره زدم تو پهلوش »
یلدا _یه اتفاق بد براي من افتاده! به یه خانم پیر!
نیما_ خیلی کار خوبی کردین، دستتون درد …
« تازه فهمید که یلدا چی گفته ! با تعجب گفت »
_چیکار کردین؟! با ماشین زدین بهش؟!
یلدا _بله! خواهش می کنم کمک کنین! من بقدري هول شدم که نمی دونم باید چیکار کنم!
رمان یلدا فصل 1(م.مودب پور)
نیما_ مرده؟!!
یلدا _نه، نه!
نیما _زدین و فرار کردین؟!
یلدا _نه به خدا!
نیما _داشتین فرار می کردین گرفتن تون؟!
یلدا _نه! اصلا!
نیما _پیرزنه فرار کرده؟!
یلدا _آخه شما بذارین منم حرف بزنم!
نیما _آخه نمی گی که دختر آقاي پرهام! زدي بهش الآن می خواي فرار کنی؟!
نیما، بزار ایشونم حرف بزنه!
نیما _آره، حرف بزن قربونت! می خواي سه تایی با هم یه بلاملا سر پیرزنه بیاریم؟
« زدم تو پهلوش و به یلدا گفتم »
_الآن اون خانم کجا هستن؟
یلدا_ تو ماشین، جلو بیمارستان!
نیما _دختر آقاي پرهام، شما اصلا ناراحت نباشین . من وسیاوش الآن میریم و یه جایی سر به نیستش می کنیم! چند سالیش هس؟
یلدا _پیره بدبخت. فکر می کنم هشتاد سال رو داره.
نیما _دیگه چه بهتر ! ه ده داره، خونواده ش از خدا می خوان که از شرش خلاص
بشن ! دنبال جنازه ش نمگردن ! بیا بریم سیاوش که خیلی کار داریم! یه چاقوام
سر راه با خودت وردار بیار! اما نه! همین با دست خفه ش می
کنیم! نیمه جونِ الآن!
خلاصه یه ویلچر ورداشتیم و رفتیم بیرون بیمارستان و اون خانم پیر رو که شکر
خدا طوریشم نشده بود ! نشوندیم روش و آوردیمش قسمت پذیرش. تا رسیدیم
اونجا، نیما به همون خانمها که باهاشون دیگه آشنا شده بودیم گفت
_مهین جون بدو که این دفعه یه زائو راست راستکی آکبند برات آوردم! بگیر بگو خیرش رو ببینی!
خلاصه با خنده و شوخی، او ن خانم پیرورو بردیم اورژانس و به سیمام خبر
دادیم . یه دقیقه بعد سیما اومد و ترتیب کارها رو داد. وقتی دکتر مسئول
اورژانس کاملا اون خانم رو معاینه کرد، گفت
_خانم، خوشبختانه شما از منم سالم ترین. هیچ مشکلی ندارین. هیچ آسیبی ندیدین.
« خانم پیر که هنوز رو تخت خوابیده بود، گفت »
_پس ننه چرا اینقدر چشمام کم سوئه؟! چرا دستام گیر نداره؟
دکتر_ بعد از تصادف اینطوري شدین؟
خانم پیر _نه مادر! الآن بیست ساله اینطوریه! هر چی م دوا درمون کردم فایده نداشته!
« دکتر شروع کرد خندیدن و نیما اومد جلوی اون خانمه و آروم در گوشش گفت »
_مادر، دواي شما پیش منه!
خانم پیر _ننه تو دکتري؟
نیما _آره. اما تخصصم چیز دیگه س! ببینم شما پنجاه و شیش هفت که بیشتر سن و سال نداري؟
« تا اینو گفت, خانم از رو تخت مثل فنر بلند شد و نشست! ماها مات بهش نگاه کردیم که نیما آروم بهش گفت
_میشه مادر نشونی ت رو به من بدي؟ ما یه دوست خونوادگی داریم که یه مرد
تنهاس . شصت و هفت هشت ساله ش بیشتر نیس. بیچاره، یه دهسالی هس که زنش مرده
. اونم تنهاس و بی کس . داره دنبال یه زن جا افتاده می گرده که ناز و نوز
نداشته باشه و هر روز اینو می خوام و اونو می خوام براش نکنه! البته باید
سالم باشه ها!
تا اینو گفت ، اون خانمه مثل یه دختر بیست ساله از تخت پرید پایین ! دیگه
ماها داشتیم از خنده می ترکیدیم اما جلوي خودمون رو گرفتیم که نیما دوباره
گفت
_شما تو آشناهاتون یه همچین زنی سراغ ندارین؟ جسارته ! اما همین قاعده ي سن
وسال ما باشه خوبه . فقط شرط ش همون که گفتم. سالم باشه و بی ادا اصول!
« خانمه که حسابی رفته بود تو فکر، گفت
_واله و فک و فامیلا که به یه همچین نشونی کسی رو نمی شناسم. اما این آقا بازنشسته س؟ خونه وزندگی داره؟ اخلاق داره؟
نیما رفت جلو و زیر بازوش رو گرفت و آروم آروم باهاش راه افتاد و همونجور
در گوشش حرف می زد ! چند قدم که رفتن، صداي خنده ي خانمه بلند شد و قاه قاه
می خندید و دست تو دست نیما راه می رفت ! نمی دونم چی در گوشش می گفت که
پیرزنه می خندید و بلند بلند می گفت
_سالمه! اون که سالمه سالمه!
« خلاصه چند دقیقه بعد، نیما برگشت و تا رسید به ما، دستاشو زد بهم و گفت »
_دختر آقاي پرهام، این مشکل که حل شد و رفت پی کارش . فقط یه کار کوچولو
مونده که شما باید زحمتش رو بکشی تا این پیرزن م راضی راضی بشه.
یلدا _واقعا ازتون ممنونم . هم از شما و هم از دوستتو و هم از خانم دکتر.
هر کاري م باشه انجام می دم . احتمالا باید فردام بیارم شون اینجا که یک چک
آپ دیگه م بشن، درسته؟
نیما _نه دختر آقاي پرهام . اصلا احتیاج به این چیزا نیس! خیالتون راحت
راحت باشه! این پیرزنه اگه صد تا مرض دیگه م داشته باشه، یه کلمه م در
موردش حرفی نمی زنه!
_چی در گوش بیچاره خوندي که سالم سالم شد؟!
نیما_ اون دیگه اسرار مگئه! براش باطل السحر خوندم!
یلدا _ببخشید، پس من باید براي این خانم چیکار کنم؟ آهان! حتما پول می خوان!
نیما _نه پول نمی خوان نه چیز دیگه . فقط شما لطف کنین و جناب پرهام، پدرتون رو آماده کنین که بیان و خواستگاري این پیرزنه!
_داشتی اینا رو در گوشش می گفتی؟!
نیما _پس چی؟ فکر می کردي اگه اینا رو بهش نمی گفتم رضایت می داد؟ ! این
پیرزنه که من دیدم، تا درد رماتیسم شم متصل به این تصادف نمی کرد ول کن
نبود!
« . سیما مرده بود از خنده و یلدا که با اخلاق نیما آشنا نبود، مات بهش نگاه می کرد »
نیما _سیما خانم از سیستم درمانی م خوشتون اومده؟
سیما _خیلی! واقعا که اعجاز کردین!
نیما _الهی قربون اون تشویق تون برم که باعث دلگرمی آدم می شه!
_اوهو … ! ! داري چی می گی؟!
نیما _بابا تو چرا با هر چی قربون صدقه س مخالفت می کنی؟! دارم از تشویق شون تشکر می کنم!
_لازم نکرده به این غلظت تشکر کنی!
نیما _چیکار کنم؟ چگالی یه کلمات من زیاده!
سیما جون تو برگرد سر کارت. خیلی ممنون که کمک کردي.
نیما _خاك بر سر بخیل ت کنن! حالا یه خواهر داره ها! چقدر این خواهرت رو از من می پوشونیش؟! منکه چشمم پاکه!
_اره جون عمه ت! بیا بریم اینور. مزاحم کار پرسنل اینجا شدیم.
« سیما از همه مون خداحافظی کرد و رفت و من و نیما و یلدام رفتیم تو سالن که یلدا گفت »
_بازم ازتون تشکر می کنم. اگه شما نبودین نمی دونم باید چیکار می کردم.
نیما _ احتمالا باید تشریف می بردین یا زندان یا بازداشتگاه!
« زدم تو پهلوش و به یلدا گفتم »
_ببخشین خانم پرهام. این دوست من کمی شوخه.
نیما _دختر آقاي پرهام شما منو از کجا میشناختین؟
« یلدا خندید و گفت »
_منکه اسمم رو به شما گفت، پس چرا مرتب آقاي دختر آقاي پرهام صدام می کنین؟
نیما_ ببخشین، اسم تون چی بود؟ آهان! شب چله بود؟
« بهش چشم غره رفتم و گفتم »
_می شه یه دقیقه بري اون ور نیما ؟
نیما _نمی شه ! چطور وقتی سیما هس، من باید وجود سرخري مثل ترو تحمل کنم،
اما حالا که یلدا خانم یه نسبتی با من دارن، نباید من سرخر بشم؟! خیلی بی ادبی نیما! تازه، یلدا خانم چه نسبتی با تو دارن؟
نیما _رختاي بچه گی های باباشون با رختاي بچگی هاي باباي من، رو یه پشت بوم
و زیر یه آفتاب خشک می شده ! چطور با هم نسبت ندارم؟ در هر صورت من از
اینجا برو نیستم! اگه می خواي طرفو قر بزنی جلو روي من قر بزن!
_خجالت بکش نیما! منظورم این بود که تو سربسر ایشون نذاري!
یلدا غش کرده بود از خنده. یه خرده بعد گفت
_در هر صورت بازم ممنون. اگه اجازه بدین من دیگه باید برم. شاید در یه فرصت دیگه بازم همدیگر رو دیدیم.
« دستش رو آورد جلو و با من و نیما دست داد و رفت و تا دو قدم دور شد ، نیما آروم گفت »
_تف به گور پدرت یلدا خانم ! فکر کرده اینجام خارجه! اگه یکی یقه مونو می
گرفت که چرا با دختر مردم دست دادیم که پدرمون در اومده بود!
_تو چرا اینقدر بی ادب شدي پسر؟ بیا بریم کار دارم.
نیما_ نمی ذاري برم یه خداحافظی با مهین اینا بکنم ؟
« دستش رو کشیدم و با خودم بردم. دم آخر گفت »
_من بابامو دیدم بالاخره یا نه؟!
ساعت تقریبا یک و نیم بعد از ظهر بود . قرار شد با نیما بریم یه جا و ناهار
رو با هم بخوریم . هر کدوم سوار ماشین خودمون شدیم. ماشین من یه پراید بود
و ماشین نیما یه اپل مدل امگا. اون جلو می رفت و منم پشت سرش . تو خیابون
ولیعصر،رستوران … که رسیدیم، از تو ماشین، رستوران رو بهم نشون داد و
خودش پیچید تو کوچه ش و رفت تو پارکینگ رستوران .
« منم دنبالش رفتم و ماشینا رو پارك کردیم و رفتیم تو رستوران
« ! تو سالن رستوران شلوغ بود، اکثرا دختر و پسر »
نیما _ببین چه خبره ! اون وقت می گن اقتصاد کشور مریضه و در حال موت! آدم
اینجا رو نگاه می کنه تازه می فهمه که اقتصادمون رو به موت که نیس هیچی،
وامونده یه زکام ساده م نشده!
_تو فقط همینا رو می بینی؟
نیما_ اصل کاري م همینان! بقیه رو ول کن!
_تعداد این آدما در مقابل اونایی که وضع خوبی ندارن، بحساب نمی آد …
نیما_ بیا بشین غذات رو بخور و این شعارا رو برو بعدا واسه عمه ت بده ! جلو
امثال ما پولدارا از این حرفا نزن که جدا بهمون بر می خوره!
دوتایی رفتیم و پشت یه میز نشستیم و گارسن اومد و با نیما که می شناختش
سلام و احوالپرسی کرد و صورت غذا رو برامون آورد. نیما یه نگاهی به صورت
غذا کرد و گفت
_ اِه ! اینکه گرون ترین ش پنج هزار تومن بیشتر نیس ! پس من این پولای دزدي
بابامو کجا خرج کنم؟ ! اون وقت می گن چرا هی مردم می ذارن و می رن خارج !
باید این پولاي وامونده رو یه جا خرج کرد یا نه؟ ! به به! چه آب و هوایی
داره اینجا! تومنی صد تومن با چهار قدم پایین تر فرق داره آب و هواش!
_ترو خدا اینجا دیگه ساکت بشین! همون تو بیمارستان آتیش سوزوندي کافیه!
گارسن سفارش غذا رو گرفت و رفت . میز ما کنار پنجره بود و مبل هاي دایره
شکل داشت و از اونجایی که من نشسته بودم پشت سر نیما، صورت یه دختر ، حدود
بیست و هفت هشت ساله معلوم بود که با یه پسر پشت اون یکی میز نشسته بودن .
دختره قشنگ بود و چیزي که جلب توجه می کرد این بود که داشت آروم آروم گریه
می کرد و با پسره حرف می زد ! نیمام که صداشون رو می شنید، سرشو برده بود
کمی عقب تر که صدا بهش بهتر برسه. اوتا حرف می زدن . نیما تائید می کرد
دختره _مگه تو نبودي که می گفتی هر جوري باشه، با من عروسی می کنی؟
پسره_ من اینطوري نگفتم.
دختره_ پس چه جوري گفتی؟ گفتن با گفتن مگه فرق داره؟
نیما _چرا فرق نداره؟ گفتن داریم تا گفتن!
_نیما ساکت باش! زشته! میشنون!
پسره _اینا مال گذشته س! ول کن دیگه!
دختره _حالا که بدبختم کردي؟! اون شب رو می گم ها؟! یادت که هس؟
نیما _خدا کنه پسره یادش نباشه و دختره بهش یادآوري کنه!
_هیس! خفه شی نیما!
پسره _بعله یادم هس! اما خودتم دلت می خواس!
نیما _مرده شور اون هوش و حواست رو ببرن ! حالا می ذاشتی یه بارم این دختره طفل معصوم برات تعریف می کرد و ماهام گوش می کردیم!
_هیس نیما! صدا می ره اون ور!
نیما _اي بدبختی! من فقط AUDIO رو دارم!تو VIDEO رو کامل داري؟! یعنی صورت دختره معلومه از طرف تو؟
_یواش حرف بزن! آره معلومه.
دختره _اون شب اخلاقت اینطوري نبود!
پسره _اگه بخواي ادامه بدي، بلند می شم می رم آ!
دختره _دیگه برام مهم نیس! من دختر بودم که اومدم پیش تو! اما حالا چی؟!
پسره _اگه حرفت فقط همینه، بیا!
دست کرد جیب ش و یه کاغذ که انگار چک تضمینی بود در آورد و گرفت جلو دختره !
دختره یه لحظه مکث کرد و بعد چک رو گرفت و اشک هاشو پاك کرد و بلند شد و
قبل از اینکه بره گفت
_تو با همه ي دخترا اینطوري رفتار می کنی؟
پسره _این دیگه به خودم مربوطه.
دختره _ باشه. ولی حد اقل از من یه یادگاري برات می مونه! می دونم که بازم به من فکر می کنی. مطمئن باش.
داشتم تو چشماش نگاه می کردم که اونم متوجه ي من شد و من آروم بحالت تاسف سري تکون دادم و اونم یه پوزخند به من زد و رفت
نیما _تو هنوز تصویر رو داري؟ صدا که قطع شد!
_نه دیگه، رفت. زمونه ي بدي شده!
نیما_
در این میون یه مسئله بسیار حیرت آوره ! تا بوده، ما شنیده بودیم که دختر
خانمها یه یادگاري از آقا پسرا براشون می مونه! حالا انقدر زمونه بد شده که
آقا پسرا به یاد بود یه چیزي از دختر خانمها نگه می دارن ! فکر کنم این
پسره حامله س و خودشم خبر نداره ! یعنی چون تجربه ش رو نداره، تا آزمایش
نده براش مسجل نمی شه ! ببین خوراکی چی می خوره شاید از نوع ویارش بفهمیم
دختر آبستنه یا پسر!
_باز دري وري بگو!
نیما_ باور نمی کنی؟ بابام این چند روز آخر همه ش ترشی می خورد ! دیدي که
تو بیمارستان گفتن بچه ش پسره! راستی،صحبت بابام شد. بالاخره بابام چه ش
بود؟
_زهر مار ! این اخلاقات رو یادم باشه که به سیما بگم . اونکه باباته و
بزرگت کرده، اینجوري به فکرشی واي به حال دختري که با تو عروسی کنه!
نیما _مرده شور تو رفیق رو ببرن ! یه دختر نمی تونی برام خواستگاري کنی!
ناسلامتی پارتی م دارم! داداش دختره رفیق بیست و خرده اي سال مونه!
_اولا که من خواهر به تو بده نیستم ! دوما، بابا سیما فعلا نمی خواد شوهر کنه ! چیکارش کنم؟ بچه که نیس یزنیم تو سرش و شوهرش بدیم!
نیما _اینم خواهر تو داري؟ بزن تو سرش ایکبیري رو ! دختره ي زشت لوس! اصلا
دیگه اسم شو جلو من نیار ! ایشااله یه خواستگارم واسه ش پیدا نشه . بمونه
رو دست تون!
_بد بخت خبر نداری! همین دیشب یکی از فامیلامون پیغوم داده که می خواد بیاد خواستگاریش!
نیما_ غلط کرده فامیل تون! بخدا اگر من بذارم یه خواستگار پاش برسه خونه شما!
_بی تربیت!
تو همین موقع گارسن غذا رو آورد و گذاشت رومیز جلومون . نیما اومد حرف بزنه که بهش اشاره کردم ساکت باشه . تا گارسن رفت، گفت
_بجون تو ناراحت شدم. انگار یه چیزي چنگ زد تو قلبم!
_مگه تو ناراحتم می شی؟!
نیما _فکر کردي من سیب زمینی م؟! جون نیما راست می گی یا داري سربسرم می ذاري؟
_بجون تو راست می گم! تازه این یکی از خواستگارهاشه! ده تا دیگه خواستگار داره که همه رو رد کرده!
نیما _خبه حالا! ده تا خواستگار داره! ! گفتم خواهرت رو می گیرم، میگیرم دیگه! بازار گرمی واسه چی می کنی؟!
_برو گم شو! سیما زن تو بشو نیس!
نیما _جون من خواستگاري چه روزي یه؟
_نمی گم. پررو شدي.
نیما _الهی مرده شور روي منو بشوره! حالا بگو.
_نه! خیلی سر و گوشت می جنبه!
نیما _آخه منکه همه ش با توام!
_همین با خودم که هستی رو می گم!
نیما_ کور شده توام که بدت نمی آد؟ من بودم که پریشب با اون …
« نذاشتم حرف بزنه و گفتم »
_همین دیگه ! بخاطر همین کارات بهت شب خواستگاري رو نمی گم!
نیما _ باشه ! من قول می دم که دیگه با کسی گز نزم . اصلا منو ببر یه آب
توبه بریز سرم که طیب و طاهر بشم ! اما از فرداش نیاي بگی نیما پاشو بریم
هواخوري ها!
_ اِ… ! چقدر حرف می زنی؟ شب جمعه بابا! حالا چند روز مونده!
نیما _تو پس اونجا چوب کبریت بودي که این برنامه رو بهم نزدي؟!
منکه نمی تونم کار و زندگیم رو بذارم زمین و بنشینم پاي تلفن که کی
خواستگار زنگ می زنه و من بهمش بزنم ! خودت عرضه داشته باش! یه غلطی بکن
دیگه!
« با حالت گریه گفت »
_آه چیکار کنم دیگه؟! سلاح من رو این خواهر چشم سفید تو کارگر نمی افته! نکنه اصلا از من خوشش نمی آد؟!
_چرا خره، خوشش می آد. خیلی م دوستت داره اما می گه فعلا براي ازدواج آمادگی نداره.
نیما خب بهش بگو اول ازدواج می کنیم و بعد آماده می شیم!
_زهر مار!
نیما _ببینم! اگه منو دوست داره، پس چرا اجازه داده خواستگار براش بیاد؟
_سیما اصلا خبر نداره. مامانم این برنامه رو جور کرده. آخه خواستگاره از فامیلاشه.
نیما _ایشااله خبر مرگ این مادرت رو برام بیارن که از این لقمه ها واسه این دختره نگیره!
_لال شی نیما! بخدا خیلی پر رو شدي!
نیما _آخه تا اسم خواستگار سیما می آد دلم می لرزه!
« بهش خندیدم و گفتم »
_نترس. سیما آخرش زن تو می شه! الآنم اگه بفهمه شب جمعه قراره خواستگار براش بیاد، ناراحت می شه.
نیما _یه چیزي بگم، بهم نه نمی گی؟
_تا چی باشه.
نیما_ بگو جون تو نه نمی گم!
_باشه، به جون تو نه نمی گم.
نیما _شب جمعه، منم یه جوري ببر خونه تون.
_می خواي بیاي و خواستگاري رو بهم بزنی؟
نیما_ آره.
_فقط یه کاري نکنی که آبروریزي و سر و صدا بشه ها!
نیما _بجون تو مواظبم. فقط یه جوري بی سروصدا رأي شونو می زنم.
_باشه. حالا غذاتو بخور.
دوتایی شروع کردیم به غذا خوردن . استیک سفارش داده بودیم. خیلی م خوشمزه بود. همونجور که غذا می خوردیم بهش گفتم
_نیما، خونه ي این آقاي پرهام کجاست؟
نیما _درست روبروي خونه ما.همون خونه هه که خیلی بزرگه! فکر کنم دو سه هزار متري هس! می خواي چیکار؟
_ازش خیلی خوشم اومده.
نیما_ از خونه هه؟
_از یلدا.
« داشت نوشابه می خورد. یه دفعه جست گلوش و به سرفه افتاد و بعد گفت »
_با همین یه نظر؟!
_خب آره! از وقتی دیدمش، اصلا از جلو چشمم نمی ره کنار!
نیما _آخه نیم ساعتم ندیدیش!
_دل که این حرفا حالی ش نمی شه! وقتی از یکی خوشش اومد، می گه خوشم اومد!
نیما_ چه دل بی چاك و دهنی داري تو! دو تا با لنگه کفش بزن تو دهنش که خونین مالین بشه و دیگه از این چیزا نگه!
_تو چرا امروز اینقدر بی ادب شدي؟!
نیما _آخه تو خبر نداري ! اولا این دختره یلدا، چندین ساله که ایران نبوده و
تازه برگشته. خونواده شم تازه یه چند وقتیه که از خارج اومدن.
_خب؟ که چی؟
نیما _فکر شو از سرت بیرون کن که این کار شدنی نیس.
_چرا؟
نیما_ اینا دختر به من و تو بده نیستن.
_چرا؟
نیما _یعنی اصلا با ما جور نیستن!
_چرا؟
نیما _عرضم به حضور شما که تا جون از اونجات در اد!
« یه لحظه نگاهش کردم که بی خیال داشت به استیک ش ور می رفت. کارد و چنگال رو گذاشتم رو میز و بلند شدم و گفتم »
_امروز خیلی پرور شدي! بشین تنهایی غذاتو کوفت کن!
نیما _ببخشین! غلط کردم! دیگه بی تربیتی نمی کن. بشین جون من. آخه تو هی می گی چرا، چرا!
_من می گم چرا، تو باید اون حرفو بزنی؟!
نیما_ آخه می گن، یعنی قدیمیا می گن، نباید کلمه ي چرا رو سه بار یه نفر
پشت سر هم بگه ! براش یمن نداره! منم اون جمله رو گفتم که نحسی ش رو باطل
کنه!
_حالا بگو ببینم ، چرا با ما جور نیستن و به ما دختر نمی دن؟
نیما_ این چرا، سومی بود یا چهارمی؟
_ اِه … !
نیما _خب
می گم، عصبانی نشو . عرضم بحضورت کهف اولا اینا از خونواده شازده هان! یعنی
اسم و رسم دارن. فقطم با کسی وصلت می کنن که اونم اسم و رسم دار باشه .
مثلا شازده اي چیزي باشه . شازده هام که تموم شدن و نسل شون رو به انقراض
گذاشته! موندن فقط سه چهار تا شازده ي دگوري ! شازده قمبل الممالک و پشم
السلطنه و گردالدوله ! واسه همی م عمه ي یلدا خانم هنوز شوهر نکرده و بکر و
باکر، تو خونه ور دل خان داداشش نشسته ! حالا اگه تو، تو شجره نامه ي
خونوادگیت، ته اسمت یه لقب سلطنه یا دوله پیدا کردي، زود بگو بریم
خواستگاري عمه خانم باکر السلطنه!
_ما نه از این القاب داریم و نه ازشون خوشم می آد.
نیما_ اتفاقا به تو می آد یه لقب داشته باشی ! جناب آقاي سیاوش فطرت
الدوله، چیز کج و کوله! آخ ببخشیت! قرار بود دیگه بی تربیتی نکنم!
« چپ چپ نگاهش کردم و گفتم »
_دوره ي این حرفا دیگه گذشته.
نیما -فکر می کنی ! اینا بقدري به این سنت پاي بندن که عمه ش قید شوهر کردن
رو زده! اتفاقا پدر یلدا که آقاي پرهام باشه،آدم بی سر زبون و تو سرخوري
یه! همه کاره ي خونه شون همین عمه خانمه. اونم یه زنی یه فتوکپی وروره
جادو!
وامونده یا ناپزه یا گوشت الاغه که نه می شه پاره پوره ش کرد و نه می شه خوردش!
_عمه ي یلدا رو پاره پوره کنیم بخوریم؟!
نیما_ مگه تو هاري که می خواي عمه خانم رو بخوري؟! دارم این استیک وامونده رو می گم!
_اما اسم قشنگی داره!
نیما _چی اسم قشنگی داره؟ استیک نیس لامسب! لاستیکه! تو تونستی بخوریش؟
_ اِ… ! دارم یلدا رو می گم! بشقابم رو سوراخ کردي دیگه! بلند شو بریم!
خلاصه دوتایی از رستوران اومدیم بیرون و از همدیگه خداحافظی کردیم و سوار
ماشینامون شدیم و راه افتادیم . خونه ي نیما اینا تو زعفرانیه بود و خونه ي
ما کمی بالاتر از ونک . وقتی رسیدم خونه، پدرم خودش تلفنی با پدر نیما
صحبت کرده بود و ازجریان عمل کردنش خبر داشت . یه سلام کردم و رفتم تو اتاق
خودم . لباسامو در آوردم و رو تختم دراز کشیدم و رفتم تو فکر یلدا!
دختر خیلی قشنگ بود . چشم و ابرو مشکی بود و قد بلند . استخون بندي صورتش
خیلی قشنگ بود. یه اورکت خیلی خوشگل پوشیده بود با یه شلوار . روسري سرش
بود و نفهمیدم که موهاش چه جوریه . خیلی سعی می کردم نوع موهاش رو تو ذهنم
مجسم کنم اما نمی شد ! نمی دونم چرا هی دلم می خواست بهش فکر کنم ! خوشم می
اومد وقتی بهش فکر می کردم ! کم کم چشمام گرم شد و خ