قورباغه و گاو نر
قورباغه كوچولو به قورباغه
بزرگي كه كنار بركه نشسته بود مي گفت: واي پدر،من يك هيولاي
وحشتناك ديدم. او به بزرگي يك كوه بود و روي سرش هم شاخ داشت. دم
درازي داشت و پاهايش هم سم داشت.
قورباغه پير گفت:
بچه جان، اوني كه تو ديدي فقط يك گاو نر بوده است. آن خيلي هم
بزرگ نيست و ممكن است يك كمي از من بزرگتر باشد.
من مي توانم خودم
را به همان اندازه بزرگ كنم، تو مي تواني خودت ببيني.سپس خودش را
باد كرد و باد كرد.
بعد از قورباغه
كوچولو پرسيد: از اين هم بزرگتر بود؟
قورباغه كوچولو كه
هيجان زده شده بود،گفت: خيلي بزرگتر از اين بود.
قورباغه پير
دوباره خودش را بيشتر باد كرد و پرسيد: آن گاو نر هم اين اندازه
بود مگه نه؟
و باز قورباغه
كوچولو جواب داد: بزرگتر پدر، خيلي بزرگتر.
دوباره قورباغه
پير نفس عميقي كشيد و خودش را بيشتر باد كرد و بزرگتر و بزرگتر
شد. سپس به پسرش گفت: من مطمئن هستم كه آن گاو نر از اين اندازه
بزرگتر نبود.
اما در يك لحظه
قورباغه پير كه خودش را خيلي باد كرده بود تركيد.
بچه هاي عزيز
يادتون باشد كه اونهايي كه خيلي خودخواه هستند و خودشان را بهتر
از هر كسي مي بينند باعث از بين رفتن خودشان مي شوند.
سیاره سرد
هزاران مايل دور از زمين، آنطرف دنيا سياره كوچكي بنام
فليپتون قرار داشت. اين سياره خيلي تاريك و سرد بود،بخاطر اينكه خيلي از
خورشيد دور بود و يك سياره بزرگ هم جلوي نور خورشيد را گرفته بود.
در اين سياره موجودات عجيب سبز رنگي زندگي مي كردند
آنها براي اينكه بتوانند اطراف خود را ببينند از چراغ قوه استفاده مي كردند.
يك روز اتفاق عجيبي افتاد. يكي از اين موجودات عجيب كه اسمش نيلا بود، باطري چراغ قوه اش را برعكس درون چراغ قوه گذاشت.
ناگهان نور خيره كننده اي تابيد و به آسمان رفت ، از كنار خورشيد گذشت و به سياره ي زمين برخورد كرد.
آن نور در روي سياره ي زمين به يك پسر بنام بيلي و سگش برخورد
كرد. نيلا بلافاصله چراغ قوه اش را خاموش كرد ولي آن دو موجود زميني
بوسيله نور به بالا يعني سياره ي فليپتون كشيده شدند. آنها در فضا به پرواز
در آمدند و روي سياره ي فليپتون فرود آمدند.
بيلي سلام گفت و نيلا هم دستش را تكان داد.
بيلي گفت: واي، اينجا همه چيز از بستني درست شده شده است.
سگ بيلي هم پاهايش را كه به بستني آغشته شده بود ، ليس مي زد.
نيلا با ناراحتي گفت: ولي هيچ كس اينجا بستني نمي خورد چون هوا خيلي سرد است.
نيلا خيلي غمگين به نظر مي رسيد. او پرسيد: آيا شما مي توانيد
به ما كمك كنيد، ما به نور خورشيد احتياج داريم تا گياهان در سياره ما رشد
كنند؟
بيلي گفت: من يك فكري دارم. آيا مي تواني ما را به خانه امان برگرداني؟
نيلا گفت: يك دقيقه صبر كن. سپس او باطريهاي چراغش را برعكس قرار داد. زووووووووووم.
بيلي و سگش به كره زمين برگشتند
بيلي به حمام رفت و آينه را برداشت. او به حياط آمد و آينه را
طوري قرار داد كه اشعه خورشيد كه به آينه مي خورد اشعه هايش به سياره
فليپتون برگردد
با اين فكر بيلي، سياره فليپتون ديگر سرد نبود. هر روز سگ
بيلي آينه را در زير نور خورشيد قرار مي داد تا نور و گرماي كافي به سياره
كوچك برسد.
حالا ديگر نيلا و دوستانش مي توانستند در زير نور خورشيد از خوردن بستني لذت ببرند