رمان عشق دردناک قسمت آخر
– نه … چیزی نیست ….
بی توجه از کنار من رد شد و رفت بالا ! چه احساسات قابل توجهی از خودش بروز داد !!!!
نمی دونم چرا ته دلم احساس نگرانی می کردم .
خواستم برم بالا اما جلوی خودمو گرفتم …. اصلا به من چه !
رفتم
توی آشپزخونه تا برای ناهار چیزی سر هم کنم . حوصله نداشتم. می خواستم
برنج رو کته بذارم . سه پیمونه برنج رو شستم و گذاشتم توی آب بمونه . گوشت
چرخ کرده در آوردم تا کباب دیگی بذارم.شروع کردم به خرد کردن پیاز . این
قدر حواسم پرت بود و آشفته بودم که دستم رو به شدت بریدم. محل بریدگی خیلی
عمیق بود. تازه سوزش آب پیاز هم بدترش می کرد. یه دفعه گریه م گرفت. دستم
رو زیر شیر آب گرفتم و محکم فشار دادم. کلی دستمال دور انگشتم پیچیدم اما
سریع باید عوضشون می کردم. نمی دونستم جعبه ی کمک های اولیه اینجا بود اصلا
یا نه ؟! رفتم بالا تا از توی کیفم چسب زخم در بیارم.پشت در اتاق اشک هام
رو پاک کردم و دستم رو مشت کردم که چیز زیادی مشخص نباشه . خواستم در بزنم
اما پشیمون شدم و در رو یکدفعه باز کردم. کوچکترین تکونی نخورد ! روی تخت
نشسته بود. به پشت تخت تکیه داده بود و زانوهاش رو با دستاش بغل کرده بود.
کاملا روبروی من نشسته بود. عصبی بود !
آروم سرش رو آورد بالا .
کوهستان – خوبی ؟
– آره
….
کوهستان – منم خوبم
– خوش به حالت !!
سریع کیفم رو برداشتم و برگشتم پایین.
کیف
پولم رو از داخلش در آوردم و دوتا چسب از توش برداشتم . برگشتم آشپزخونه .
دستم رو خوب شستم و خشک کردم و چسب ها رو دورش چسبوندم.
کوهستان – دستت چی شده ؟!
از جام پریدم .
-ا…… !!
-سوال پرسیدما !
-مگه تو به سوال من جواب دادی که من جوابت رو بدم ؟!
– چه سوالی ؟؟
فقط بهش پوزخند زدم. اومد داخل . دستم رو گرفت تا نگاهی بهش بندازه اما سریع دستم رو پس کشیدم.
به
سرعت ترتیب بقیه ی پیاز ها رو دادم. با گوشت چرخ کرده و ادویه نمک قاطی
کردم و ریختم توی ماهیتابه . کباب دیگی نمک خیلی کمی می خواد ، چون زود شور
می شه . از حد عادی که همیشه می ریختم ، نمکش رو بیشتر گذاشتم.البته اون
قدری که خودم بتونم شوریش رو تحمل کنم ! درش رو گذاشتم . زیرش رو روشن
کردم. برگشتم. دستش رو زیر چونه ش گذاشته بود زل زده بود به من و لبخند می
زد. اخم کردم.
-به چی نگاه می کنی ؟!
جوابم رو نداد. منم بی توجه
رفتم سراغ برنج ! همین طوری ریختمش توی قابلمه . مقداری نمک زدم و بدون
روغن همین طوری گذاشتم روی گاز. آبش رو خیلی کم ، بیشتر از اونچه باید روش
باشه گذاشتم تا شفته بشه !! زیرش رو زیاد کردم. حالا که برنج شفته ی بدون
روغن دادم بهت می فهمی !
چند تا گوجه در آوردم و سیخ زدم تا کبابشون کنم
! وقتی حسابی سوخته شدن برشون داشتم و گذاشتم توی یه ظرف قشنگ !!! با سبزی
خوردن دورش رو تزئین کردم.
-دستت رو بر دار لطفا .
ظرف های ماست رو چیدم روی میز.
بی خیال ، دستش رو توی سینه ش جمع کرد اما نگاهش رو برنداشت. شیطونه می گه این ظرف ماست رو چپ کنم روی سرش .
خوشبختانه کف کباب دیگی یکم ته گرفت !!! برش داشتم گذاشتمش توی دیس . کنارش خیار شور و ذرت چیدم .
متاسفانه برنج خیلی به هم چسبیده نشد ! اونم آوردم گذاشتم سر میز .
بشقابی برداشتم و شروع کردم توش برنج ریختن.
– یکم بیشتر بریز لطفا !
چه
پررو ! بشقاب رو گذاشتم جلوی خودم . چیزی نگفت اما حرکتی نکرد. گوجه ای رو
که سالم تر بود جدا کردم با مقداری کباب دیگی گذاشتم توی ظرفم. یه قاشق
خوردم. خب … خیلی بد نشده بود. سریع بشقاب رو از جلوم برداشت و با خنده
مشغول شد !
این بار من دست به سینه نشستم !
-غذای منو بده !
– ا
… من فکر کردم اینو برای من کشیدی !! بذار الان خودم برات می کشم . برنجم
رو با قاشق از هم جدا کرد و پوست گوجه ی سوخته م رو گرفت .بشقاب پری جلوم
گذاشت .
-بفرمایین .
-من غذای خودمو می خوام .
– متاسفم . نمی شه
بلند شدم .
– ا… سیما بشین . خیله خب … بگیر …
نشستم. بشقاب قبلیمو گذاشت جلوم !
– خوبی کردن بهت نیومده !
-دقیقا مثل تو !
– چطور ؟!!!
-…..
– پرسیدم چطور ؟؟!
– ….
– منو عصبانی نکن ها !!! به جای اینکه مثل بچه ها ادا در بیاری مشکلت رو بگو !
چند لحظه ای مکث کردم …
-امروز صبح کجا بودی ؟؟!
یه دفعه غذا پرید توی گلوش .
دلم می خواست براش آب بریزم اما تکون نخوردم. خودش یه لیوان آب ریخت و خورد.
– ویلای عمه جونتون بودین …. نه ؟؟!
توی چشمام خیره شد. شاید می خواست عکس العمل منو ببینه!
– آره !
این بار نوبت غافل گیری من بود ! من این حرف رو از حرصم گفتم اما اون انگار خیلی جدی بود.
– کوهستان خیلی …. خیلی ….
– خیلی چی ؟
بلند شدم رفتم توی اتاق . سریع وسایلم رو توی چمدون می ریختم . خودم هم نمی دونستم باید چی کار کنم !
اومد تو اتاق .
– چی کار می کنی ؟
-….
– مثل اینکه یادت رفته ! نمی تونی از اینجا بری . نه تا وقتی که من بذارم بری !
– مسخره !!
– اعتراف کن که حسودی می کنی !
–
هه ! حسودی ؟!! … نه خیر از این خبرا نیست … تو که دختر عمه ت رو دوست
داشتی بیخود کردی منو به زور نگه داشتی .. من که به پات افتاده بودم تا
بذاری من برم ! اما من نمی تونم خیانت “شوهرم” رو تحمل کنم حتی اگه ازش بدم
بیاد یا منو دوست نداشته باشه !
کلمه ی شوهر رو با تمسخر گفتم ! اتاق
رو با چند قدم بلند طی کرد و محکم زد تو دهنم. افتادم روی تخت . لبم رو
محکم با دندون گرفته بودم تا گریه نکنم !
– من خیانت نکردم … می فهمی ؟! من اون دختره رو نمی خواستم و نمی خوام !
– ….
– سیما … خوبی ؟!!
– دستتو بکش کنار دیوونه !
– خودت منو عصبانی کردی ! من نمی خواستم بزنمت !
– تو که نمی تونی اعصابت رو کنترل کنی برای …..
– ببخشید ! باشه ؟!! ببین من امروز اعصابم سر جاش نیست !
– می بینم !!
–
نه … سیما .. ببین ! صبح عمه زنگ زد … من رفتم توی هال صحبت کنم که تو
بیدار نشی !…می دونی …. اون گفت که … آنوشا خود کشی کرده … به
خاطر … من ! خب من باور نمی کردم ! هر چی بهش گفتم آدرس بیمارستان رو بده
نداد ! منم رفتم ویلاشون ! سرایدارشون گذاشت برم تو حیاط .صدای تلویزیون
از پشت پنجره می اومد اما کسی در رو از روم باز نکرد!از سرایدار که پرسیدم
کدوم بیمارستان رفتن چیزی بروز نداد! اصلا حرفی نزد … منم برگشتم !
– ….
– ببین حتی اگه خودکشی هم کرده باشه … که فکر نکنم … چون جون عزیزتر از این حرفاست … من باید می فهمیدم یا نه ؟؟!
من نگران اون نیستم … می فهمی … فقط ..
من همین طوری نگاهش می کردم .
– حالا … زنده س ؟!!
– آره بابا … زنده س ! مثلا می گن زود رسوندیمش بیمارستان !! اما من که می گم …
خب پس خطری نبود ! “چه طور ممکنه کسی به خاطر کوهستان با این اخلاقش خودکشی بکنه !!!”
– خودمونیم !این عمه و دختر عمه ت هم چقدر بهت اعتماد به نفس کاذب می دنا !!
سرشو آورد بالا : منظور ؟
– هیچی
و راهمو کشیدم که بیام بیرون مچ دستمو گرفت برگشتم تو چشمام زل زد و گفت : منظورت چی بود هان ؟
عصبی نبود ولی خوب لحنش معمولی هم نبود . جدی جدی بود .
آب دهنمو قورت دادم و گفتم : اصلا به من چه خودت می دونی و عمه جونت و دخترش ….
– سیما طفره نرو !!
– بابا هیچی ببخشید یه یزی از دهنم پربد چرا اینجوری می کنی ؟
دستمو ول کرد ولی معلوم بود عصبانی شده …
تنهاش
گذاشتم . نمی دونم چرا احساس می کردم کوهستان داره بهانه میاره بهش شک
کرده بودم فک می کردم الکی گفته که آنوشا خودکشی کرده که بگه ببین من چقدر
خواهان دارم ….
ولی خوب واسه چی باید دروغ بگه ؟ … اصلا مگه مهمه
…. معلومه که مهمه … سیما خانم یادت رفته دیشب چی شد ؟ دیگه تو واقعا
زنشی … حتی اگرم دوستت نداشته باشه حق داری از کارش سر در بیاری …
باقی
مونده ی غذامونو که نصفه خورده بودیم از روی میز برداشتم و میز رو جمع
کردم . دستکش پیدا نکردم و چون دستم زخم بود ظرفا رو گذاشتم تو سینک که
بعدا بشورمشون …
رفتم بالا خسته بودم . کوهستان رو تخت دراز کشیده بود
انگار خوابیده بود آروم بدون اینکه بیدار بشه خودمو رو تخت کشیدم و
خوابیدم . نمی دونم چقدر گذشت که صدای زنگ در از خواب بیدارم کرد …
وقتی
بیدار شدم دست کوهستان رو کمرم بود و سفت منو گرفته بود … عین چسب دو
قلو می مونه … اه هههه … دستاشو داشتم به زور از خودم جدا می کردم که
بیدار شد …
تو چشماش زل زدم و گفتم : در میزنن … میذاری برم ؟
نیم خیز شد و گفت : تو بخواب خودم میرم …
رفت و بعد از یه مدت اومد بالا و گفت : سیما یکی از دوستام با خانمش اومده بیا پایین …
بلندشدم و بی حوصله لباس مناسبی پوشیدم و آرایش مختصری کردم و راهی هال شدم
یه مرد هم سن خود کوهستان و خانمی که بسیار ظریف بود .
با اومدن من پا شدن … کوهستان معرفی کرد : همسرم سیما
سیما جان ! یکی از دوستان بسیار خوب من شرمان و خانومشون ستاره خانم
با شرمان سبلام علیک کردم و با ستاره دست دادم و رفتم کتری برقی رو زدم تا چایی درست کنم .
تا چای آماده بشه براشون میوه بردم …
شرمان – سیما خانم تو رو خدا بشینید .. ما نیومدیم مهمونی . من و کوهستان از این حرفا نداریم ..
نشستم – نه بابا چه زحمتی …
ستاره – خودمونیم آقا کوهستان خوب خانمی گیرت اومده ها ولی گله داریم که چرا ما رو دعوت نکردین
با یادآوری ازدواجمون بغضم گرفت ولی زود مهارش کردم .
کوهستان – به خدا ستاره خانم همه چی هول هولی شد . وگرنه شما از مهمان های ویژه بودین .
رفتم چای رو آماده کردم و با شیرینی آوردم . بعد از تعارف کردن کنار ستاره نشستم .
خیلی به دلم نشسته بودم .
ستاره – سیما جون شما درس می خونین
– بله داروسازی می خونم
– وای چه رشته ی خوبی … پس خانم دکتر میشی
– حالا که خیلی مونده
– چند سالته عزیزم ؟
– 20
– وای اصلا بهت نمیاد .
صداشو
پایین آورد و گفت : خیلی به هم میاین کوهستان خیلی تو انتخاب سخت گیر بود
ولی وقتی من فهمیدم ازدواج کرده به شرمان گفتم مطمئنم یه دختر خیلی خوب و
خانم پیدا کرده که البته با دیدن تو حرفم تایید شد
– شما لطف داری
تو دلم گفتم : ای بابا تو که خبر نداری منو به عنوان پول و بدهی از بابام گرفته …
آهی کشیدم و تعارف کردم که چایی بخورن
کوهستان رو به شرمان گفت : مامان و خواهرت رو نیاوردیشون ؟
–
مامان که نه می دونی که دیسک کمرش اذیتش می کنه ولی شقایق اومده . وقتی
فهمید عمه اینات اینجان دیگه رفت اونجا پیش آنوشا الان دو روزه رفتن نمک
آبرود ویلای دوست نیلو
– دو روز ؟
– آره مگه عمه اینا تو ندیدی ؟
– چرا همن پریروز دیدم …
رفتم
تو فکر پس آنوشا دو روزه نمک آبروده پس قضیه ی خودکشی و این حرفا ساخته ی
عمه ی خبیثش بوده . نمی دونم چرا از اینکه کوهستان راست گفته بود غرق
خوشحالی شدم .
مهمونا که خواستن برن ستاره در حالی که دست منو گرفته
بود گفت : تو رو خدا به ما هم سر بزنید ویلای ما نزدیکه با ماشین 10 دقیقه
اش به این شوهر تنبلت بگو بیارتت پیش هم باشیم …
– چشم خوشحال میشیم .
کوهستان – چشم ستاره خانم … ما که زیاد آوردیم ولی سیما رو هم میارم چشم …
بعد از رفتن اونا تا دم در بدرقه شون کردم ولی کوهستان تا دم ماشینشون رفت …
در حالیکه داشتم فنجونای چای رو جمع می کرد اومد تو …
تو فکر بود … نگاهی بهم کرد …
رفتم تو آشپزخونه پشت سرم اومد . سینکو دید
– ظرفا چرا نشسته اس ؟
انگشتمو نشونش دادم : به خاطر این …
– خوب می گفتی من می شستم . شانس آوردیم ستاره نیومد تو آشپزخونه
– چطور؟
–
اخه عادت داره میاد کمک هر چی میارن براش می خواد بره جمع می کنه میاره تو
اشپزخونه امروز مثل اینکه با تو رودربایستی داشته وگرنه می گفت نگاه کن تو
رو خدا زن کوهستانو …
پوزخندی زدم و زیر لب گفتم : خیلی دلتم بخواد
– چی گفتی ؟
– هیچی
بی حرف ظرفا رو شست و منم رو صندلی آشپزخونه نشستم و نظاره گر بودم …
– سیما ؟
– بله ؟
– میگم دیدی شرمان گفت دو روزه رفته نمک ابرود
– آره
– خوب ؟
– خوب چی ؟
– این عنی اینکه عمه به من دروغ گفته … چرا اینکارو کرده ؟
نمی
دونم چی شد که اینقدر مهربون شدم : عزیزدلم خوب وقتی طعمه ی خوبی مثل تو
داشته باشه حق داره دختر جفنگشو بهت قالب کنه حالا از اینکه نتونسته حرصش
گرفته
برگشت سمتم . نگاه خاصی بهم کرد . دیدم هوا پسه … رفتم تو هالو و خودمو با تلویزیون سرگرم کردم …
اومد پیشم و گفت : سیما پاشو لباس بپوش بریم بیرون این چند روز همه اش تو خونه ایم مگه حاجت میده ؟
با خنده گفتم : چه می دونم والا حتما میده که همه اش خونه ایم
– پاشو ببرمت بیرون پاشو تا شب نشده
با
خوشحالی پا شدم اینقدر خوشحال بودم که پله ها رو دو تا یکی کردم . مانتو
شلوار جینم رو پوشیدم با شال قرمز که تضاد جالبی با پوستم ایجاد کرده بود .
آرایش ملایمی کردم و اومدم پایین …
کوهستان هم شلوار جین و یه تی شرت
قرمز پوشیده بود وقتی اومد بیرون مات نگاهش کردم . خیلی عجیب بود که شبیه
هم پوشیده بودیم . اونم متوجه شد . با لبخندی تحسین آمیز نگاهم کرد اما
هیچی نگفت .
سوار ماشین شدیم . هوا عالی بود شیشه رو تا ته کشیده بودم پایین و دستمو آورده بودم بیرون .. خیلی کیف میداد …
داشتیم از محل برگزاری یکشنبه بازار رد می شدیم نگاهی به کوهستان کردم .
– دوست داری بریم ؟
– آره خیلی
ماشینو پارک کرد و پیاده شدیم . خیلی برام جالب بود . همه چی می فروختن . یه گردن بندچوبی خوشگل دیدم …
– خوشگله ؟
– هوم بد نیس نقره بهتر نیس ؟
– خوب چرا هر کدوم یه قشنگی داره …
به سلیقه ی کوهستان یه مدل خوشگلشو که رنگی رنگی توش داشت انتخاب کردم .
یه
کلاه حصیری و یه زنبیل خوشگل هم خریدیم . داشتیم میومدیم بیرون که یه مرده
بساط پیراهن پهن کرده بود . پیرنای ویسکوز بود که دو تا بند داشت و پایینش
چاکای نامنظم داشت .
کوهستان مثل این که کلا از این جور جاها خوشش نمی اومد .
– چطوره ؟
– می خوای بخریش ؟
– بده ؟
– خیلی دهاتیه
– اااااااا اصلانم اینا تو تن قشنگ میشه واسه تو خونه که خوبه …
– از دست تو
اونم قرمزشو خریدم و اومدیم بیرون
شام رو با هم رفتیم رستوران دریایی خوردیم بعدش رفتیم کنار دریا قدم زدیم .
حرفی
بینمون زده نشد … نمی دونم چی شد که بازوشو گرفتم اونم دستشو سفت کرد .
جدیدا داشتم احساس خوبی به کوهستان پیدا می کردم … نمی دونم اسمش چی بود ؟
علاقه یا عادت ؟
نگاهی به نیمرخش کردم … کاش دوستم داشت … کاش
از رو علاقه باهام ازدواج می کرد . اشکم سرازیر شد … نه من برای مثل چک
300 میلیونی ام …
دستمو از بازوش کشیدم بیرون … نگاهم کرد . اشکامو خواستم نبینه ولی دید …
وایستاد و زل زد تو چشام : چی شده ؟ چرا گریه می کنی ؟
– هیچی ؟
– آدم واسه هیچی گریه نمی کنه دختر خوب
– هیچی دلم گرفته بود …
– واسه چی ؟
– هیچی ولش کن
– خواهش می کنم سیما به من بگو …
نمی
دونم چی شد که حرف دلمو زدم :واسه اینکه احساس می کنم حکم یه چک رمزدارو
یه دارم یه چک 300 میلیونی که هیچ وقت نقد نمی شه . واسه اینکه احساس می
کنم من یه گروگانم واسه این که …
بهت زده داشت نگام می کرد . گریه ام
به هق هق تبدیل شده بود همون جا روی شنای ساحل نشستم و گریه کردم . عصبی
راه می رفت . بعد یه مدت اومد نشست … با لحن عصبی گفت : اینا چی بود
بلغور کردی ؟ کی تو رو گروگان گرفته ؟ هان ؟ یعنی اینقدر از من متنفری ؟
متاسفم برات که در مورد من اینطوری فک می کنی ؟ من سر تو منت گذاشتم عوضی ؟
گذاشتم ؟ دیگه داری اون روی سگمو بالا میاری ها
داد زدم – بالا بیاد چی می شه ؟ می زنی در گوشم دیگه بزن . من عادت دارم …
عصبی دستاشو تو موهاش فرو کرد و بلند شد …
پاشو بریم ویلا … حوصله ندارم
بی حرف پا شدم . ته دلم هم خوشحال بودم هم ناراحت
خوشحال
از این بابت که حرف دلمو زده بودم که فک نکنه من خرم ناراحت از اینکه
کوهستان فکر می کرد من ازش متنفرم در حالیکه اینطور نبود .
وقتی به خونه رسیدیم . می خواستم یه جوری از دلش در بیارم .
عصبی بود . لباساشو عوض کرد و رو کاناپه دراز کشید . رفتم بالا
لباسمو
درآوردم و پیراهنی که خریده بودم پوشیدم خیلی ناز بود جذب بدنم بود
گردنبند چوبی مو انداختم موهامو پریشون دورم ریختم . مثل کولی ها شدده بودم
. صندلی هم پام کردم و اومدم پایین پشتش به من بود منو ندید رفتم آشپزخونه
دو تا نسکافه درس کردم و با کیک آوردم . بهش که رسیدم سینی رو سمتش روی
میز گذاشتم نگاهش بهم افتاد … نیم خیز شد از قصد رفتم کنارش نشستم و گفتم
: چه طوره ؟ بهم میاد ؟
لحنش معمولی بود : خیلی
– بهت گفتم تو تن خوب میشه .
حرفی نزد کنترل تلویزیون رو از دستش گرفتم و زدم یه کانال دیگه . احساس می کردم داره نگام می کنه ولی به روی خودم نیاوردم .
برگشتم و گفتم : نسکافه ات سرد میشه و مال خودم رو برداشتم و آروم شروع به خوردن کردم .
هنوز پکر بود . دلم گرفت دستمو رو شونه اش گذاشتم و گفتم : ببخشید باور کن منظوری نداشتم دلم گرفته بود اینجوری خودمو خالی کردم …
– نه تو تقصیری نداری … من تو رو به زور نگه داشتم … گفتم شاید تو …
حرفشو
نیمه تموم گذاشت … نمی خواستم از این حرفا بزنه . چشمامو بهش دوختم
نکاهش واقعا غم داشت . ای بمیری سیما این چه حرفی بود زدی ؟
بوسه ای در گونه اش زدم و گفتم : به هر حال ببخشید من منظوری نداشتم …
و بلند شدم که برم … دستمو گرفت و گفت : به یه شرط می بخشم …
دیگه غم نداشت . از چشاش شیطنت می بارید .
منظورش
رو فهمیدم و شروع به دویدن کردم خودمم هم هوس شیطنت کرده بودم . اونم بلند
شد دنبالم دوید . کل هالو دویدیم تا اینکه بالاخره منو گرفت و بغلم کرد
… دیدی گرفتمت
خندیدم … اونم همین طور دو تامون نفس نفس می زدیم افتادیم رو کاناپه …
حداقلش این بود که شرط اجرا شد و منو بخشید …
صبح
زودتر از کوهستان از خواب بیدار شدم. رفتم توی آشپزخونه و صبحانه رو آماده
کردم. صندلی رو کشیدم جلو و نشستم. یه لیوان شیر خوردم. سعی کردم خودم
سرگرم کنم اما حوصله م حسابی داشت سر می رفت. دوباره برگشتم توی هال. می
خواستم بیدار بشه. تلویزیون رو روشن کردم و صداش رو تا آخر بلند کردم.
کوهستان – اون تلویزیونو خاموش کن !!!
خندیدم. دوباره دادش بلند شد.
– مگه نمی گم خاموش کن ؟!!
این بار بلندتر خندیدم. شنید.
-می گم خاموشش کن .وگرنه …
سریع
رفتم طرف آشپزخونه . صدای تلویزیون یه دفعه قطع شد .خب پس بیدار شد!! روی
صندلی نشستم . از پشت سر متوجه شدم که داره می یاد توی آشپزخونه اما به روی
خودم نیاوردم. از پشت سر دستامو گرفت و با دست دیگه ش گردنم رو غلغلک می
داد . روی این کار خیلی حساس بودم. اما مثل همیشه که باید زیاده روی کنه
توی شوخی کردنم همین طور بود.
– ولم کن ! مگه چی کار کردم بی جنبه ؟؟!! آی ….
دیگه تقریبا داشتم از حال می رفتم که بی خیال شد !
دستام رو گذاشتم رو میز و سرم رو بهش تکیه دادم. چشمامو بستم.
کوهستان – چی شد ؟!
– هر هر ! مگه آزار داری ؟!
کوهستان – نازک نارنجی !
– تو که می دونی بدم میاد چرا از این شوخیا با من می کنی ؟!
کوهستان – خب … ببخشید . حله ؟!! بیا اینو بخور !
به
زور لقمه ای رو که درست کرده بود گذاشت تو دهنم ! برای من زیادی بزرگ بود .
به زور دادمش پایین . توی چشمام اشک جمع شده بود . کوهستان شروع کرد
خندیدن.
کوهستان – بیا اشکتو پاک کن. گریه نداره کوچولو.
خیلی دلم می
خواست تلافی این کارو سرش در بیارم اما شوخی کردن با اون عواقب بدی برای
من داشت ! ترجیح دادم مثل یه دختر خوب صبحانه م رو تمام کنم .
-کوهستان ؟؟! …. می گم !!! بریم بیرون ؟
کوهستان – می ریم ساحل . خوبه ؟
– نه . بریم یه جای دیگه … بریم جنگل !
اونجا دورتره . باشه قبل از ناهار می ریم کنار آب عصر می ریم هر جا که تو گفتی .
– قول دادیا!
کوهستان – باشه … صبحانه ت رو تموم کن تا بریم.
برای اینکه زودتر بریم با عجله صبحانه م رو خوردم . چایی رو اون قدر سریع خوردم که فکر کنم زبونم بدجور سوخت .
-آی ….
-ببینم …. چی کار کردی با خودت آخه ؟!!!
– آب نمی خوام خوب می شم. خب داغ بود !!
-پاشو بریم تا باز کار دست خودت ندادی !
یه
تونیک سفید روی شلوار خاکی رنگم پوشیدم و یه شال سفید هم روی سرم انداختم .
بیشتر شبیه ارواح شدم اما خوشم اومد . راستش برای بیرون رفتن عجله داشتم !
نمی خواستم عوضش کنم !
– من آماده م !
– چه خوشگل شدی ؟!!
-واقعا ؟!!! فکر نمی کردم خوشت بیاد !
– نه … یه جورایی …. ملیح شدی !!
– اوه !!!!!
دستش رو دور شونه م انداخت و منو به بیرون هدایت کرد.
دوتا حوله هم با خودش آورده بود و یه زیر انداز .
تا
کنار ساحل رو دویدم. اون آروم پشت سرم می اومد. نمی دونم چرا اما اون روز
خیلی انرژی داشتم که دوست داشتم یه جوری تخلیه ش کنم.باد نسبتا شدیدی می
اومد .شاید قرار بود دریا طوفانی بشه … شن های کنار ساحل رو توی مشت هام
می بردم بالا ، می چرخیدم و آروم از بین دستام می ذاشتم که بریزن.
بلند بلند با خودم خندیدم. بالاخره اونم رسید !
– سلام پیرمرد !!! از این طرفا ؟!!
به شوخی محکم زد پشت کمرم ! نزدیک بود با صورت بیام رو زمین !! از پشت شونه هامو گرفت !!
کوهستان – پس با این حساب عجب پیرمرد پر زوریما!!!
– لوس . آخه آدم با زنش این جوری برخورد می کنی ؟! یکم ظرافت داشته باش !
کوهستان – چشم ….
– اه ! خیلی بی جنبه ای !
کوهستان خندید . دست منو گرفت تا بریم توی آب .
– تو برو من نگات می کنم ! خودتم خیلی جلو نرو .
کوهستان – نه دیگه ! زود باش .
-نمی خوام خیس بشم !! از اینکه سنگین بشم و ماسه به لباسام بچسبه خوشم نمی یاد!
کوهستان بی توجه دست منو کشید !
کوهستان – بیا ببینم !
– باشه باشه ! فقط خیلی عقب نمی ریما ! همین نزدیکیا !
کوهستان ایستاد – نکنه می ترسی ؟!
-نه ! … نه … نمی ترسم ! منو ترس ؟ ! گفتم که … حوصله ندارم. تازه ممکنه دریا طوفانی بشه.
کوهستان – بیا ببینم !
دست
منو کشید. تا زانوم توی آب بود. بعید می دونستم اگه جلوتر بریم خودم بتونم
برگردم …. شنا توی دریا با تو استخر قابل مقایسه نیست !
کوهستان – وای ! سیما … هی باید هلت بدم ؟؟ زود باش بیا !
– من اینجا می ایستم تو برو !
این طوری به من خوش نمی گذره . من گرفتمت ! بیا دیگه .
دستش رو گرفتم . محکم تر از حالت عادی . بهم لبخند زد .
-ترسو !
اخم
کردم. بازم رفتیم جلوتر . داشتم تصور می کردم الان یکم که جلوتر بریم یه
دفعه چند تا موج سنگین می یاد. یه دفعه زیر پای ما خالی می شه و می ریم فرو
!! چشمام رو بستم. از این چیزا زیاد شنیده بودم.
کوهستان – چی شد ؟!
-ببین … بیا برگردیم.
کوهستان – باشه … خیلی جلوتر نمی ریم.
دلم
می خواست برگردم اما تنهایی جراتشو نداشتم. تا گردنم توی آب بود . به عقب
نگاه کردم . خیلی دور شده بودیم. موج بعدی از روی سرم رد شد. نفس بلندی
کشیدم. کوهستان سرش رو تکون داد ! معلومه دیگه ! آب تا پایین بازوهاش بود .
بایدم به من چشم غره بره ! خودم رو محکم بهش چسبوندم.
– تو رو خدا … من می ترسم ! خب ؟! برگردیم.
واقعا تعجب کرده بود .
کوهستان – باشه الان بر می گردیم .
یه دفعه دستشو گذاشت زیر پام تا بلندم کنه ! نمی دونم چرا احساس کردم مثل تصوراتم زیر پام خالی شده . شروع کردم جیغ کشیدن !!
کوهستان – سیما ! چشماتو باز کن ! چیزی نشده که !
کوهستان – بهت می گم چیزی نیست جیغ نکش !
من مثل دیوانه ها همش جیغ می کشیدم .
کوهستان داد کشید
کوهستان – چشماتو باز کن !!! چی شد ؟؟
چشمامو باز کردم. محکم بهش چسبیده بودم . سر جامون ایستاده بودیم . مشکلی هم نبود !
جریان آب از کنارمون می گذشت اما ما سر جامون بودیم . کوبیدم روی شونه ش .
– منو ببر بیرون . می فهمی ؟! بهت گفتم منو ببر بیرون .
کوهستان – خیله خب بابا !! الان می ریم .
دستامو
دور گردنش محکم کردم. بازم چشمام رو بستم . منو گذاشت روی زمین اما هنوز
کمی آب زیر بدنم بود . چشمامو باز کردم . موج بعدی اومد . چشمامو بستم که
آب تو چشمم نره !
کوهستان – الان خوبی دیگه ؟!
شوری آب رو روی لبام مزه مزه کردم.
دستم رو تکونی دادم !
کوهستان- این یعنی آره ؟!
– فکر کنم .
کوهستان – خیلی لوسی !!
– لوس تویی که سر هر چیزی با من شوخی می کنی !
کوهستان – نه خیر ! لوس تویی که چشماتو می بندی و یک ریز جیغ می کشی ! …خودمونیم …. خوب بلدی جیغ بکشیا !
خندیدم. آب رفت توی دهنم . نشستم سر جام و سرفه کردم.
خواست بکوبه توی کمرم که یه دفعه چرخیدم و دستامو جلوش گرفتم که نزنه ! چند لحظه بعد سرفه هام قطع شد .
– سیما ؟!
-هوم ؟
کوهستان – بیا بشین اینجا .
نشستم کنارش . حوله رو پیچید دورم . دستش رو گذاشت پشتم .
کوهستان – به نظر تو من چه جور آدمی هستم ؟!
فکر کردم . سرد بود ! حوله رو بیشتر پیچیدم به خودم.
– یه آدم زور گوی خود خواه یک دنده ! یه آدمی که فکر می کنه همیشه باید حرف خودشو به کرسی بنشونه !
کوهستان – جدی پرسیدما !!
– منم دارم جدی جواب می دم .
کوهستان – شجاع شدی کوچولو !
– تازه بقیه ش مونده ! وسط حرفم نپر !
خوب ؟
آب دهانم رو قورت دادم . زل زدم تو چشماش …
– یه آدم عصبی … پول پرست و … کوهستان زل زده بود تو چشمام . تاب نگاهشو نیاوردم و سرم و انداختم پایین
رگه های خشم تو صداش موج می زد …
– سیما اینا رو جدی میگی ؟ – مگه غیر از اینه ؟ هم چنان صدای نفس هاش می اومد … دستشو مدام تو موهای وحشی سرکشش می کشید .
معلوم بود حسابی بر خورده . منتظر بودم بزنه تو گوشم . برام جالب بود چون خیلی وقت بود کتکم نزده . دلیلش چی بو د ؟
بعد به خودم نهیب زدم : سیما آخه این حرف بود زدی ؟ این تازه داشت نرم میشد تازه داشت …
نه بدبخت باز خیالاتی شدی ؟
از من فاصله گرفت و به دریا نزدیک شد احساس کردم قامتش خم شده . بلند شدم و سلانه سلانه به سمت ویلا رفتم .
یک
ساععت بعد در حالی اومدکه لباساش پر ماسه بود . رفت حمام و بعدش رفتت تو
آشپزخونه از تو یخچال شیر ریخت تو لیوان و بعد گذاشت تو ماکروفر که داغ شه
لیوانو سر کشید و احساس کردم که سوخت … چون لباشو جمع کرد … تو اون حالت خیلی به دلم نشست مثل ….
به سمتم اومد نگاهی بهم دوخت و بعد گفت : فردا میریم تهران
جمله اش فقط خبری بود شایدم دستوری …
دلم
نمی دونم چرا گرفت . نمی خواستم ازش معذرت خواهی کنم چون چیزی بود که
حقیقت داشت . می خواستم بهش بفهمونم که جریان از چه قراره و یادش نره منو
با خفت مجبور به ازدواج با خودش کرد .
رفته بود تو اتاق … تنها مونده بودم نهار رو تو سکوت درست کردم . خورشت قیمه با سیب زمینی فراوون .
میزو با سلیقه چیدم . و غذا رو کشیدم و سر میز گذاشتم . دلم نمی خواست صداش کنم ولی رفتم بالا تقه ای به در زدم . دراز کشیده بود .
– کوهستان نهار… – میل ندارم می خواستم آتش بگیرم چی شده یهو به خاطر اون حرف اینقدر باهام سرد شد ؟
دلم
گرفت شونه هامو انداختم بالا و اومدم پایین میلی به غذا نداشتم میزو دست
نزدم و بی حوصله روی کاناپه نشستم . دلم از بی محلی اش فشرده شد. چشمامو
بستم اشکم سرازیر شد . چهارزانو رو مبل نشستم . موهام تو صورتم ریخته شده
بود . تا تونستم گریه کردم . هق هق گریه ام کل ساختمونو گرفته بود . برام
مهم نبود که کوهستان بشنوه . گریه کردم تا خالی شم . نمی خواستم فردا
برگردم . امروز می خواستم کلی کار بکنم . تازه کوهستان بهم قول جنگل داده
بود . هییییییییی
دستی رو شونه ام حس کردم . کوهستان بود . چشمام تار
شده بود . موهامو از جلو پیشونی ام زد کنار … نگاهمو بهش دوختم نشست
کنارم و گفت : چی شد ؟
سرمو تکون دادم که هیچی … اونم به روی خودش نیاورد و گفت : غذا واسم نگه داشتی ؟ گرسنه شدم
سرمو تکون دادم که یعنی آره
خندید و گفت : شما زبون نداری ؟
سرمو به طرفین تکون دادم که یعنی نه …
دو
تا مون خندیدیم . غذا سرد نشده بود . توی آرامش و سکوت سرو شد . بعد از
نهار گفت : هنوز رو قولم هستما . یه ساعت دیگه راه می افتیم بریم جنگل …
خوشحال شدم حقیقتا … ولی ابراز نکردم .
وسایل پیک نیکو آماده کردم . زیر انداز و یه پتو و بالش کوچیک مسافرتی فلاسک چای و آب
میوه و یه کم خرت و پرت مثل چیپس و پفک و تخمه …
کمی کالباس هم تو یخچال بود که ساندویچ درست کردم و گذاشتم .
همه رو تو سبد قرار دادم .
رفتم بالا هنوز دراز کش بود . تو دلم گفتم اینم بلا خواب شده ها اااا .
در مقابل نگاهش لباسامو عوض کردم . مانتو شلوار خنکی پوشیدم با شال رنگی رنگی ام …
آرایش ملایمی کردم . عطری به خودم پاشیدم از تو اینه نگاهش کردم … نمی خوای آماده ی ؟
لبخندی زد و بلند شد .
از اتاق اومدم بیرون . دقیایقی بعد هم اون اومد . وسایل رو تو ماشین جا داد و با هم سوار شدیم .
مسیر طولانی و سرسبز بود و پر از پیچ و خم … دیوونه شده بودم . بو رطوبت چوب …
نگاهی به کوهستان کردم هنوز تو هم بود یعنی می خواست همین جوری بمونه ؟
تو
دلم همچنان خودمو فحش می دادم که باعث دلخوری اش شده بودم . نیم نگاهی بهم
انداخت و عینک آفتابیش رو به چشمش زد و مشغول رانندگی شد .
رسیدیم .
باورم نمی شد همچین جاهای قشنگی توی ایران باشه . جنگل پردرختی که وسطش یه
رودخونه بود … مناظر بکر و دست نخورده ای بودن . درختای بید مجنون بال
دست و دلبازی سایه انداخته بودن . نزدیک رودخونه توی یه جای دنج و خلوت
بساطو پهن کردیم . نشستیم . به اطراف نگاه کردم . حرفی نمی زد کلافه شده
بودم . نگاهش کردم بدون اینکه ازش بپرسم چایی ریختم و با کیک و شکلات
گذاشتم جلوش چایی رو تو سکوت خوردیم بالش و پتو رو برداشت گرفت خوابید . می
خواستم بزنم تو کله اش مگه خوره ی خواب داری آخه ؟
حوصله ام سر رفت اصلا واسه چی منو آورده بود بیرون ؟ می خوام نیاری صد سال پرروی زرگوی لجباز و … اصلا خوب گفتم …
هوس
کردم برم چرخی بزنم . بلند شدم و مشغول گشت وگذار شدم نمی دونم چه مدت
گذشته بود که احساس کردم راهو گم کردم . خواستم برگردم اما نمی دونستم از
کجا باید برم . مستاصل شده بودم . دستی به جیبم زدم تا گوشی مو درآرم و
کوهستانو خبر کنم
از بد شانسی گوشی ام هیچی شارز نداشت و خاموش شده بود .
اه
از نهادم دراومد . بی هدف راه می رفتم تا اینکه دو تا پسر به سمتم اومدن
… داشتم سکته می کردم به سرعت قدم هام اضافه کردم یکیشون گفت : کجا خانم
خوشگله ؟
آب دهانم رو قورت دادم و جوابشو ندادم …
– کامی طفلی
ترسیده .. کوچولو کاری باهات نداریمااااااا دویدم اما از پشت یکی شون محکم
دستامو گرفت . نفسم بند اومده بود : ولم کن عوضی .
– هیس کاری ات ندارم خانوم کوچولو … خدایا به دادم برس
اون یکی اومد خودشو بهم نزدیک کرد دهانش بوی گند میداد لباشو اومد بهم نزدیک کنه صورتمو به چپ و راست می چرخوندم .
یه نفر به دادم رسید …. – هوی چیکارش دارین بی زبونو ؟
یه مرد میانسال بود تقریبا 45 ساله با لنگی که دور گردنش بود قیافه اش به راننده اتوبوسا می خورد
یه کم درگیری لفظی شد و پسرا ولم کردن . نمی دونستم چه جوری ازش تشکر کنم …
ممنون آقا اگه شما نبودین معلوم نبودچی می شد …
خنده ای کریه کرد و گفت : خواهش می کنم گفتم چرا سیب بیفته دست چلاق مگه خودم اینجوریم ؟
وای
خدای من … از چاله دراومدم افتادم تو چاه …. خدایا نجاتم بده هر کاری
بگی می کنم … خدایااااااااااااا. کوهستان کجا بود پس ؟
اومدم در برم که گفت : او او کجا ؟ تازه گیرت آوردم مگه میذارم بری ؟
– آقا تو رو خدا الان شوهرم نگران میشه … دستی به چونه اش کشید چشماشو تنگ کرد و گفت : ااا پس شوهرم داری ؟ چه بهتر !!
دستشو
گذاشت رو شونه ام نمی تونستم تکون بخورم اومدم در برم که مجکم تر نگهم
داشت… تو یه حرکت که انتظارشو از خودم هم نداشتم دستاشو گاز گرفتم اما
هنوز ول کن نبود …یه گاز دیگه گرفتم دستشو رها کرد و در رفتم … شالمو
کشید … از سرم افتاد … اهمیتی ندادم دویدم تا آخرین توان ممکن …
فقط
داشتم کوهستانو صدا می زدم با دیدنش انگارنور امیدی تو قلبم اومد عصبی بود
… وقتی منو تو اون حالت دید شوکه شده بود دستشو بالا برد که بزنه تو
گوشم خودمو انداختم تو بغلش و شروع به گریه کردم … هنوز تو شوک بود .
موهامو نوازش می کرد … – کجا بودی سیما ؟ چی شده ؟ بگو ؟
عصبی بود … هیچی خدا رو شکر … کوهستان هیچی ….
نگاهم
کرد انگار می خواست صحت و سقم ماجرا رو از چشمم ببینه … رفتیم روزیر
اندازمون نشستیم … سرم هم چنان تو سینه اش بود از اینکه بود احساس خوبی
داشتم …
– نمی گی چی شده ؟ دارم سکته می کنم سیما .. شالت کجاس ؟
ماجرا رو بهش گفتم … نفساش تند شد … دوباره گریه کردم و سرمو گذاشتم تو
سینه اش و بغلش کردم : اگه بهم بی محلی نمی کردی نمی رفتم …. کوهستان
قول بده هیچ وقت دیگه بهم بی محلی نکنی … نمی گم دوستم داشته باش … اما
بی محلی نکن …
در آغوشم گرفت … رو سرم بوسه زد و گفت : قول میدم سیما … سیما من ….
سرمو آوردم بیرون تو چشماش زل زدم . حرفی نزد : تو چی ؟
–
می خوای بریم ؟ – اوهوم رفتم تو ماشین وسایل رو جمع کرد و تو ماشین گذاشت .
صندلی ماشینو خوابوندکه موهام معلوم نباشه . نزدیک جنگل یه سری معازه بود
که وسایل خوراکی و تفریحی می فروختن … مدتی تنهام گذاشت و رفت … یه
کلاه بزرگ خریده بود حصیری ..
گفت : شال پیدا نکردم حالا همینم غنیمته … موهاتو خوب می پوشونه …
تشکر
کردم … مسیر برگشت جاده ای رو انتخاب کرد که درختاش رنگای صورتی و بنفش و
سبز و زرد فاطی داشت … عین خواب بود . خیال انگیز … گوشه ی جاده جای
دنجی بود که چند تا ماشین نگه داشته بودن … نگه داشت
از ماشین پیاده
شد … به کاپوت تکیه داد . منم پیاده شدم . کنارش ایستادم … موهام
مقداری اش از کلاه زده بود بیرون و تو باد می رقصید …
مدتی گذشت . تا اینکه گفت … سیما … من به تو بد کردم تو راس می گی … من نمی خواستم اذیتت کنم … سیما من آدم بی وجدانی نیستم
–
نه این حرفا چیه که می زنی .؟ – ببین ما فردا بر می گردیم تهران … می
دونم در کنار من ناراحتی … من سهمم همین بود که مدتی کنارت باشم که شد
… می ذارم بری کنار خانواده ات … سیما من نمی خوام چیزیو بهت تحمیل کنم
… شوک شده بود م… معنی حرفاشو نمی فهمیدم … چرا اینجوری حرف می زد ؟
این همون کوهستان با صلابت بود ؟ چه زود کنار کشید ..
نگاهم کرد …
–
کوهستان اگه دلتو زدم بهونه نیار … همین ؟ سهمتو گرفتی و رفتی ؟ پس تو
دنبال جسم من بودی که لذتت رو ببری نه ؟ حالا میخوای مثل یه آشغال دورم
بندازی ؟ عصبی شد پره های بینی اش باز و بسته می شد …
– سیما عصبی ام
نکن … خودت می دونی که اینطور نیس اگه قصدم این بود که باهات ازدواج نمی
کردم . همون روز اول که از خونه تون آوردمت کارمو انجام میدادم و بهره ام
رو می گرفتم … حرفی نزد … بعد اروم ادامه داد … سیما تو این مدت
کوتاه خیلی چیزا ازت گرفتم …. بهم آرامش میداد این چیزا …. من منظورم
از بهره اینا بود نه …
اشکم جمع شده بود … کاش غرورم اجازه میداد عشقمو بهش اعتراف کنم اما نه !! نمی خواستم بیشتر از این خرد بشم …
چشمامو بستم و دیگه هیچی نگفتم …
–
سیما … می دونم که برات فرقی نداره … تو منتظر این حرف من بود . فردا
که بریم تهران می ری خونه تون … این حرف منم چیزیو عوض نمی کنه و تنفر تو
تبدیل به …. نگاهش کردم … چی می خواست بگه … می خواستم بگم دیوونه
اگه من ازت متنفر بودم هم آغوشت نمی شدم … اما حرفی نزدم .
– سیما
…. من از همون روزی که وارد خونه ام شدی دلم لرزید … تو منو یاد مادرم
می انداختی . می خواستم تصاحبت کنم … عاشقت نبودم اما می خواستم کنارم
باشی … نگاهم کرد و ادامه داد … سر کشی هات دیوونه ترم می کرد … اون
روز که اون لباس قرمزو پوشیدی کاملا شبیه مادرم شدی نتونستم کنترل کنم …
برای همین زدمت …
اون سیلی ها از روی تنفر نبود . شاید اولش ازت حرص می خوردم …. ولی … سیما من …….
گفتن حرف براش سخت بود … نگاهش کردم …
روشو
به سمت جاده کرد … سیما فقط اینو می دونم تا به حال به هیچ کس این احساس
قشنگی که به تو دارمو نداشتم . سیما …. من دوستت دارم …. اینا رو الان
نفهمیدم دقیقا از هفته ی اول ازدواجمون فهمیدم عاشقتم وقتی پسر عمه ی
دوستت رو با تو دیدم … دیدم که چقدر حسودم دیدم که دارم از دستت میدم …
اون
شب که باهات عشقبازی کردم بهترین شب زندگی ام بود … سیما شاید اولش به
زور نگهت داشتم می خواستم اسیرت کنم اما الان منم که اسیر عشقت شدم پس
میذارم هر کاری می خوای بکن حتی اگه می خوای ترکم کن … من احترام میذارم
…
نفسم بند اومده بود . باورم نمی شد این احساسات پر هیجانو کوهستان گفته باشه … قلبم پر تپش می زد …
نگاهی بهش کردم …. شیطنتم گل کرد و گفت : حالا اگه نخوام برم کیو باید ببینم ؟
برگشت برق حیرت رو تو چشماش دیدم …
– سیما …. تو ؟ – مطمئن باش این حرفم از رو ترحم نیست . من دوست دارم پیشت بمونم و می مونم چه بخوای چه نخوای چون من … تو چی ؟
سرمو انداختم پایین و گفتم : دوستت دارم …
دستشو زیر چونه ام گذاشت و سرمو برد بالا … – خدای من باورم نمی شه…
بغلم کرد آنقدر محکم که داشتم خرد می شدم…
–
دیوونه ماشین رد میشه زشته … – زنمی … دوستت دارم …. می خوام همه
بفهمن که عاشقتمممممممممممم خدای من این کوهستان بود که اینقدر راحت داشت
عشقشو ابراز میکرد …
زندگی دیگه داشت روی خوبشو نشونم میداد اون شب تا
صبح با کوهستان حرفای عاشقونه زدیم حتی اسم بچه هامونم انتخاب کردیم
کوهستان گفت دو قلو دوست داره یه دختر یه پسر منم گفتم هر جی آقامون بگه !!
لپمو کشید و گفت : شما سروری …
اون
شب اینقدر حرف زدیم و دل و قلوه رد و بدل کردیم که فردا نزدیکای ظهر بود
بیدار شدم در حالیکه دست کوهستان دورم حلقه شده بود سرم رو سینه اش بود
….دست هام رو از هم باز کردم و پشت سرم گذاشتم . روی شن های ساحل دراز
کشیدم و دفترم رو محکم به خودم فشار دادم . چشمام رو می بندم تا نور آفتاب
اذیتم نکنه .
دریا خیلی آرومه …. مثل من …. مثل آرامش توی قلب من … مثل کوچولویی که الان توی شکممه !
البته
بر خلاف آرزوی کوهستان و به قول خودش ، کوچولومون یه قل بیشتر نیست ! یه
پسر دوست داشتنی …. من همیشه عاشق دختر بودم …. فکر نمی کردم اینقدر به
پسر کوچولوم وابسته بشم …. حسابی دیوونه ش شدم !
حدودا یک سال و نیم از ماه عسلمون گذشته … بعد از یک سال و نیم تازه فرصت کردیم برگردیم اینجا …
نمی
خوام بگم بعد از اون روز با هم به خوبی و خوشی زندگی کردیم … نه …
برعکس …. روزای سختی رو پشت سر گذاشتیم اما با هم … در کنار هم !
خب
… شوهر عمه ی کوهستان تقریبا باعث ورشکستگی اون شد … یعنی سعی خودش رو
کرد … که چندان هم موفق نشد ! بعد هم … وقتی دیدن چندان فایده ای
نداشت … نمی دونم چه طور … رامین رو خبر کردن !و … نمی دونم چی بهش
گفته بودن که اینقدر سریع خودش رو به ایران رسوند … چقدر سخت باور کرد که
من خوشبختم ! که نمی خوام از کوهستان جدا بشم !
این چند ماه گذشته ،
کوهستان اصلا نذاشته تنها از خونه بیرون برم . خب شاید حق داره … تازه
داره یه نفس راحت می کشه ! دو ماه و نیم دیگه بیشتر نمونده ! کوهستان بی
صبرانه روزها رو می شمره ! از منم بیشتر عجله داره !
کوهستان – سیما … ؟! اینجایی ؟
– آره … بیا بشین !
کوهستان – مگه قول ندادی داخل ویلا بمونی تا من برگردم ؟!
– خب تو که رفتی حوصله م سر رفت !
کوهستان – نیم ساعت هم نشده که من رفتم ! تو پا شدی اومدی اینجا ؟! پاشو بریم تو ! تمام سفارشاتتون رو خریدم !
– همه شونو ؟
کوهستان – بله ! همه رو ! حالا بلند شو ….
– بیا یکم اینجا بمونیم !
با دست به کنارم اشاره کردم . اومد کنارم نشست و دستش رو پشت کمرم گذاشت .
کوهستان – مامان کوچولو خوبه ؟
– به … له ….
کوهستان – تپل بابا چطوره ؟
– ملسییییییی… خوبم بابایی ! هر چی بیستل اینجا بمونیم هم بهتل می سم !
کوهستان خندید و منو به خودش فشار داد .
– له سدم بابایی !
خندید و دستش رو برداشت .
– کوهستان ؟! ….
کوهستان – جانم ؟
– مرسی که منو آوردی اینجا ! با این همه سخت گیریت فکر نمی کردم راضی بشی ….
کوهستان – می دونم خسته شده بودی … اینجا رو دوست داری ؟
– صاحبش رو بیشتر دوست دارم !
کوهستان – نه …. جدی ؟
– آره … مرسی … اینجا خیلی آرومم ! همه ش می ترسیدم مجبور بشیم اینجا رو بفروشیم ….
کوهستان – مردتو دست کم گرفتی کوچولو ! الان دیگه همه چی تموم شده …. تو به این چیزا فکر نکن !
– باشه … دستتو بردار … می خوام بخوابم .
دستش رو از روی پاش برداشت . سرم رو روی پاهاش گذاشتم .
کوهستان – سیما ؟ اینجا می خوای بخوابی !!
– فقط چند ساعت
کوهستان – چند ساعت ؟! کمر درد می گیری باز ! بلند شو بریم تو !
– هیچم ! من کمر درد می گیرم یا خودتو می گی ؟می دونم سنگین شدم . خودم بیدار بشم می یام !
کوهستان – سیما ؟!
– خب … فقط نیم ساعت !
یکدفعه جدی شد ! دستام رو گرفت و آروم بلندم کرد .
کوهستان – همین الان ! زود ! ااا !
-تو باز زور گفتی ؟!
کوهستان – شوخی نکردما ! زود باش !
کمکم کرد تا بایستم . دست منو از روی شونه ش رد کرد . آروم با هم رفتیم سمت ویلا !
خب … هنوزم بعضی وقتا جدی می شه ! یا یه چیزی اون ور تر !!! اما بازم برای من بهترینه ! خیلی دوستش دارم .
– کوهستان ؟!
کوهستان – هوم ؟
– اخمات رو باز کن تا بگم !
آروم صورتش رو بوسیدم ! خندید …
– ببین چه خوشگل شدی !! روی پنجه ی پاهام بلند شدم و در گوشش آروم گفتم :
– من خیلی دوستت دارما !
کوهستان دستاش رو آروم دورم حلقه کرد !
کوهستان – من خیلی خیلی بیشتر کوچولو !
صورتم رو بوسید و در ویلا رو باز کرد …
خدایا شکرت … به خاطر همه ی خوبی هات ازت ممنونم .
داستان های عاشقانه
دوست داشتن واقعی
پسرکی بود عا شق دخترکی
روزها گذشت و دخترک نیز عاشق شد
هر دو عاشق دلتنگ بدون هم زندگی برا شون معنی نداشت
گاهی اوقات که با هم میرفتن بیرون اونقدر مست هم میشدن که فراموش میکردن
مردم دارن نگاه هشون میکنن .اونا همیشه وقتی همدیگه رو میدیدن عشق بازی را
شروع میکردن اونقدر لذت میبردن
که اگه یه روز از هم دور بودن از دلتنگی دق میکردن.
روز ها میگذشت و اونا هم با روزگار عشقشون را نسبت به هم بیشتر بیشتر میکردن
تا گذشت و روزی دخترک حالش بد شد و از حال رفت
پسرک هول شده بود نگران نمیدونست چی کار کنه
سریع اونو به بیمارستان رسوند .
دکتر وقتی اونو معاینه کرد رو به پسرک کرد و گفت با اون چه نسبتی داری؟
پسرک سرش را بالا گرفت
…..و گفت اون لیلی منه عشق منه من مجنونه اونم من عشق اونم
دکتر از صداقت پسرک خوشش آمد و به او
گفت حالش خوبه فقط باید یک آزمایش بدهد .
دخترک پس از به هوش آمدن وقتی پسرک را دید دردش را فراموش کرد.
اون رفت و آزمایش داد .
روزه بعد پسرک با جوابه آزمایش پیشه دکتر رفت .
وقتی دکتر جواب آزمایش را دید دهنش قفل شده بود.
….:رفت کنار پسرک و با کلی مقدمه چینی به پسرک گفت
ناگهان دنیا برای پسرک سیاه شد.
از حال رفت دیگه دوست نداشت چشماش را باز کنه
تا نیمه های شب در خیابان ها قدم میزد قدم هایی پر از نا امیدی
حتی دیگر جواب تلفن های دخترک را هم نمی تونست بده .
روزه بعد با دخترک قرار داشت با نا امیدی رفت.
برای این که دخترک ناراحت نشود به عشق بازی هایش ادامه داد و هیچ نگفت.
ولی دخترک از جواب آزمایش سراغ میگرفت و پسرک هر روز بهانه ای میاورد.
هر روز افسرده و افسرده تر میشد تا اینکه دیگر دخترک تاب نیاورد و از او
خواهش کرد که بگوید .
اونقدر اسرار کرد که پسرک به او گفت
اگر میخوای بدونی فردا بیا خونه مون تا بهت بگم
دخترک تعجب کرد آخه تا حالا پسرک از او نخواسته بود که به خونشون برود.
برای آرامش پسرک قبول کرد.
روز بعد دخترک آمد.
:ابتدا کمی صحبت کردن و بعد از دقایقی پسرک روبه دختر کرد و به او گفت
میخواهم امروز با هات نزدیکی داشته باشم.
ناگهان دخترک به خود آمد و گفت چی؟!
پسرک دوباره حرفشو تکرار کرد
دخترک بر خود افسوس میخورد که چرا به او اعتماد کرده و عاشق شده
بلند شد و راه افتاد که برود
ناگهان پسرک جلوی اون ایستاد و بهش گفت: باید امروز با هم رابطه داشته باشیم.
دخترک سیلی محکمی به پسرک زد و به اون گفت خفه شو
پسرک دستای اونو گرفت و با خواهش از او خواست
دخترک با گریه میگفت میدونی الان اولین باری که به من دست زد ی..؟
…تو پاک بودی اما چرا حالا
پسرک نذاشت چیزه دیگه ای بگه
پسرک اونو گرفت و به سمت اتاق خوابش برد.
دخترک جیق میکشید.
اما پسرک اونو به زور توی اتاقش برد
….دخترک جیق میکشید التماس میکرد گریه اما
پسرک به دخترک تجاوز کرد و دخترک هیچ کاری نمی تونست بکند و
….فقط گریه میکرد به حال خودش که چرا
بعد از تمام شدن کارش کنار دخترک دراز کشید و اشکاش را پاک میکرد
و آروم موهاش را نوازش میکرد.
دخترک دیگر حتی توان نداشت دست پسرک را کنار بزند.
فقط میگفت: خیلی پستی کثافت و به حرفاش ادامه میداد
پسرک بعد از سکوتی طولانی به حرف اومد و با لبخندی معصومانه گفت:
!!!!!!!!!حالا دیگه منم ایدز دارم
ناگهان دخترک ساکت شد….
هیچی نگفت و فقط به چشمانه پسرک خیره شده بود.
…..با بغض سنگینی به پسرک گفت یعنی من
بغضش شکست و اشک هاش جاری شد
با خودش میگفت : او چقدر عاشقم بود؟!
محکم پسره رو تو بغلش گرفت و شرو به گریه کرد
پسرک هم اورا در آغوش کشید
پسرک هم دیگر نمیتوانست او را ساکت کند
چون چشم های خودشم هم خیسه خیس بود.
اون شب در آغوش هم به خواب رفتند و فردا دیگر بیدار نشدند…
*****************
هنوز دیوانه ام(سرطان)
چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .
رنگ چشاش آبی بود .
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
دوستش داشتم .
لباش همیشه سرخ بود .
مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …
وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
دیوونم کرده بود .
اونم دیوونه بود .
مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .
دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .
می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .
اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .
بعد می خندید . می خندید و…
منم اشک تو چشام جمع میشد .
صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .
قدش یه کم از من کوتاه تر بود .
وقتی می خواست بوسش کنم ٫
چشماشو میبست ٫
سرشو بالا می گرفت ٫
لباشو غنچه می کرد ٫
دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .
من نگاش می کردم .
اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .
تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ٫
لبامو می ذاشتم روی لبش .
داغ بود .
وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود .
می سوختم .
همه تنم می سوخت .
دوست داشت لباشو گاز بگیرم .
من دلم نمیومد .
اون لبامو گاز می گرفت .
چشاش مثل یه چشمه زلال بود ٫صاف و ساده …
وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ٫
نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد .
شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد .
من هم موهاشو نوازش میکردم .
عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره .
شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود .
دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ٫
لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید٫
جاش که قرمز می شد می گفت :
هر وقت دلت برام تنگ شد٫ اینجا رو بوس کن .
منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم .
تا یک هفته جاش می موند .
معاشقه من و اون همیشه طولانی بود .
تموم زندگیمون معاشقه بود .
نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت .
همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ٫
میومد و روی پام میشست .
سینه هاش آروم بالا و پایین می رفت .
دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ٫
می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟
می گفتم : نه
می گفت : میگه لاو لاو ٫ لاو لاو …
بعد می خندید . می خندید ….
منم اشک تو چشام جمع می شد .
اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره .
وقتی لخت جلوم وامیستاد ٫ صدای قلبمو می شنیدم .
با شیطنت نگام می کرد .
پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود .
مثل مجسمه مرمر ونوس .
تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد .
مثل بچه ها .
قایم می شد ٫ جیغ می زد ٫ می پرید ٫ می خندید …
وقتی می گرفتمش گازم می گرفت .
بعد یهو آروم می شد .
به چشام نگاه می کرد .
اصلا حالی به حالیم می کرد .
دیوونه دیوونه …
چشاشو می بست و لباشو میاورد جلو .
لباش همیشه شیرین بود .
مثل عسل …
بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم .
نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم .
می خواستم فقط نگاش کنم .
هیچ چیزبرام مهم نبود .
فقط اون …
من می دونستم (( بهار )) سرطان داره .
خودش نمی دونست .
نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم .
تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد .
بهار پژمرد .
هیچکس حال منو نمی فهمید .
دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم .
یه روز صبح از خواب بیدار شد ٫
دستموگرفت ٫
آروم برد روی قلبش ٫
گفت : می دونی قلبم چی می گه؟
بعد چشاشو بست.
تنش سرد بود .
دستمو روی سینه اش فشار دادم .
هیچ تپشی نبود .
داد زدم : خدا …
بهارمرده بود .
من هیچی نفهمیدم .
ولو شدم رو زمین .
هیچی نفهمیدم .
هیچکس نمی فهمه من چی میگم .
هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه ٫
هنوزم اشک توی چشام جمع می شه ٫
هنوزم دیوونه ام…
*****************
آخرین اشتباه(قرار)
صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم.
میدوید صِدام میکرد. آنطرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین… نشسته بودم رو نیمکتِ پارک
، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند.
کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد.
نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت میپژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغها. گل را هم انداختم زمین،
پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گلبرگهاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقهی پالتوم را دادم بالا،
دستهام را کردم تو جیبهاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدمهاش و صِدای نَفَس نَفَسهاش هم. برنگشتم به رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر.
از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم میآمد. صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم.
میدوید صِدام میکرد. آنطرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَم بِش بود.
کلید انداختَم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه.
باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – نالهای کوتاه ریخت تو گوشهام – تو جانم. تندی برگشتم.
دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. بهروو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود
و رانندهش هم داشت توو سرِ خودش میزد.
سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود میرفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترسخورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم. مبهوت. گیج. مَنگ. هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِ چپش بستهی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش.
نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه.
نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه! گیجْ – درب و داغانْ نِگا ساعتِ رانندهی بخت برگشته کردم.
عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!
*****************
شب نحس…
آن شب شب نحسی بود …
با او تماس گرفت : چرا ؟ مگه من چی کار کردم ؟
دختر در جوابش : تو … نه عزیزم تو خیلی پاکی … ولی من … تو لیاقتت بیشتر از منه …
گفت : این حرفا چیه ؟ تو می دونی یا من ؟ من دوست دارم … به خدا بدون تو می میرم …
دختر گفت : این از اون دروغا بودا … ولم کن … ازت خسته شدم … تو زیادی عاشقی …
پسر : مگه بده آدم عاشق باشه … ؟
دختر : آره واسه من بده … عشق دروغه …
پسر : نه به خدا من عاشقتم …
دختر : ولم کن حوصلتو ندارم …
پسر آهی کشید و گفت نه تو رو خدا نمی خوام از دستت بدم …
صدای قطع شدن مکالمه آمد …
تازه به خانه رسیده بود … وارد اتاقش شد و با دیدن عکس او در پشت زمینه ی کامپیوترش ، اشکش جاری شد …
آهنگ مورد علاقه ی او را گذاشت تا پخش شود …
به اواسط آهنگ رسیده بود که بغضش ترکید …
بود و نبودم … همه وجودم … آروم جونم … واست می خونم … دل نگرونم اگه نباشی بدون چشمات مگه میتونم ؟
گرمی دستات … برق اون نگاه … یادم نمیره طعم بوسه هات … کاشکی بدونی اگه نباشی … می شکنه قلبم بی تو و صدات …
و می گریست …
بدون شام خوردن به رختخواب رفت … و با فکر او به خواب …
ساعت 3:12 بامداد بود … از جا پرید … خواب او را دیده بود …
بلند شد و روی تختش نشست … به بی معنی بودن زندگی بدون او پی برده بود …
نمی خواست دیگر با هیچ کسی باشد … پیامکی ارسال کرد :
”
الان که این پیامک رو می خونی جسمم با تو غریبه شده ولی بدون روحم همیشه
دوست داره ، دیدار به روز بیداری بدن ها … دوستت دارم … بای “
به بیرون از اتاقش رفت … داخل آشپز خانه شد …
پنجره ی آشپز خانه به اندازه ی او بزرگ بود …
داخل کوچه را نگاهی کرد …
سکوت در کوچه ی ساختمانشان فریاد می کشید …
پنجره را باز کرد …
با باز شدن پنجره ، شب به داخل خانه نفوذ کرد …
پاهایش را از پنجره بیرون گذاشت … و بدنش هنوز لب پنجره بود …
و وداع کرد …
صدایی سرد از کوچه آمد … ساعت 3:34 دقیقه بامداد بود … جسمی به پایین افتاده بود …
نخواست مزاحم کسی بشود برای همین نیمه شب را انتخاب کرد …
و روحش به آرامش ابدی رسید و جسمش نسیب خاک شد … همانطور که از خاک آمده بود …
صبح مادرش قبل از اینکه به آشپز خانه برسد داخل اتاق پسر شد …
پسر را نیافت …
ولی گوشی او را در حال زنگ خوردن دید …
تماس هایی پشت سر هم و بی وقفه از یک دختر …
و ده ها پیام یکسان در گوشی دید که تازه از طرف دختر ارسال شده بودند :
” نه تورو خدا نه … نمی خوام دیگه ازت جدا باشم …. فکر کن حرفای دیشبم فقط یه شوخی بود …
تورو خدا ازم جدا نشو …. بخدا منم دوستت دارم “
زمان ارسال پیام ساعت 3:35 دقیقه ی بامداد بود …
و مادر … وارد آشپز خانه شد … طبق عادت از پنجره به پایین نگاهی کرد ….