رمان طلایه18
چند روزی از دادگاه گذشته بود.روزی هزار بار موبایلم زنگ می زد و جوابش را نمی دادم.
باببک هم به شیدا گفته بود که اجازه بدهد تا با خانواده
شان برای خواستگاری به خانه اشان بروند.شیدا هم قبول کرده بود البته با کلی
موعظه و ترغیب من،ولی خودش هم راضی بود.
هر روز به همراه شیدا به دانشگاه می رفتیم و از آن موقع
که فهمیده بودم گلاره از ایران رفته و توسط نهال هم مطمئن هم شده بودم حال و
روز بهتری داشتم.شیدا هم از وقتی که حرف های اردوان را برایش تعریف کرده
بودم دیگر مثل سابق نسبت بهش آن قدر تند نبود و شبی یک ساعت نصیحت نمی کرد
که اردوان اله و بِله و باید ازش جدابشم.
چند روز بود که هر موقع از دانشگاه بیرون می آمدیم
اردوان تو ماشین جدیدش طبق معمول که عینک و کلاه می گذاشت نشسته بود و بی
هیچ حرفی ما رو نگاه می کرد بعد هم تامسیری دنبالمان می آمد ولی شیدا با
دست فرمان خوبش گمش می کرد اما این تعقیب و گریزها به همانجا ختم نشد،بلکه
عده ای هم اردوان را شناخته بودند و فهمیده بودند که هر روز به انتظار چه
کسی می آید و می رود،دوباره به شایعات قبل در مورد من و اردوان دامن زده
بودند و از همه بدتر هم شایان بود که یک روز وقتی تنهایی از سلف داشتم برمی
گشتم و شیدا هم برای تحقیقش به کتابخانه رفته بود و مریم و فرشته هم
نبودند جلویم را گرفت و مثل همان دفعه که مریم از طرق رضا بهش جریان اردوان
را رسانده بود عصبانی بود و با حالت زشتی گفت:
-به به خانم مشایخی!چه عجب وکیل مدافعتون نیست،می خواتسم بگم راست می گن تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها،خانم مشایخی.
تمام جسارتم را جمع کردم چون از این مسخره بازی هایش خسته شده بودم گفتم:
-ببخشید آقا شایان می شه بفرمایید زندگی خصوصی من چه
ربطی به شما داره؟!انگار شما قصد ندارید این مزاحمت هاتون رو تموم کنید،شما
به من پیشنهاد ازدواج دادید و من هم رد کردم حالا شما از جون من چی می
خواهید که راه و بیراه جلوم سبز می شین.
شایان که به اوج عصبانیت رسیده بود گفت:
-واقعا آن قدرها هم که مردم در موردتون فکر می کنند بی
زبان نیستید،انگار شما بیشتر بی لیاقت هستید،من با تمام وجودم به شما ابراز
احساسات کردم ولی شما به هیچ می گیرید الان هم هر روز می بینم که طرف می
یاد سراغتون هر چند ناکام می ره ولی انگار زیاد هم بهش بی میل نیستید.
دیگر داشتم کفری می شدم پسره ی فضول هر چی می گفتی باز ساز خودش را می زد.با حرص گفتم:
-به شما ربطی نداره که تو مسائل شخصی من کنکاش می
کنید،مطمئن باشید هیچ وقت جواب مثبتی از من نمی شنوید من اصلا به شما فکر
هم نمی کنم فقط حالم از این سیریش بازی هاتون بهم می خورده این همه مدت
خسته نشدید دنبالم آمدید و هیچ چیز عایدتون نشد.خب،بید سراغ زندگیتون.
با حرص ازش جدا شدم و سایان بلند داد زد تا به گوشم برسد:
-بالاخره عایدم می شه حالا می بینی اگر من تو رو از رو نبردم.
می خواستم به دفتر حراست بروم و از دستش شکایت کنم ولی
ترسیدم آن هم حرف هایی بزند که برایم بد شود،آخه اگر می گفت جریان چیه و
اصل موضوع چطوره درسر می شد.
در حالی که از خشم می لرزیدم و دیگر حوصله ی دانشگاه را
نداشتم،زدم بیرون و همان طور که تو دلم داشتم به خودم و شایان و هر چی آدم
سمج بود فحش می دادم متوجه بوق ممتدی که کنارم می خورد شدم حوصله نداشتم
برگردم داشتم با خودم فکر می کردم یه مزاحم خیابانی است که اردوان از ماشین
پیاده شد و گفت:
-طلایه،طلایه خواهش می کنم وایستا،بی معرفت حداقل بذار پنج دقیقه ببینمت دیگه پنج دقیقه که حق دارم زنم رو ببینم.
می خواستم همه ی دق و دلیم را سر اون که با رفت و
آمدهایش باعث دردسرم شده بودم خالی کنم،به سمتش برگستم.هنوز بدنم می لرزید و
آشفته بودم وصورتم از عصبانیت قرمز بود،اردوان که متوجه شده بود گفت:
-چی شده؟چرا ناراحتی،اتفاقی افتاده؟!
معلوم بود نگران شده و همان طور خیره نگاهم می کرد که با فریاد گفتم:
-از دست تو دیگه،بس که الافی،باید از هر کس و ناکسی حرف مفت بشنوم مگه تو کار و زندگی نداری بیست و چهار ساعت اینجا بیکار وایستادی؟!
اردوان که حالا حسابی بهم نزدیک شده بود در حالی که تو چشم هایم نگاه می کرد گفت:
-چی شده کدوم کس و ناکسی جرأت کرده به تو حرف بزنه؟
من که دیدم او خیلی موضوع را جدی گرفته و رگ های گردنش از خشم بیرون زده گفتم:
-هیچی به تو مربوط نیست فقط لطف کن از پست دادن دم دانشگاه دست بردار.
انگار حرف مرا نشنیده بود با اخم همان اخم هایی که جرأت نمی کردم یک کلمه هم به غیر حقیقت چیزی بگویم کفت:
-گفتم کدوم ناکس حرف زده؟
-هیچ کس،اصلا به تو چه ربطی داره!
حسابی عصبانی شده بود.گفت:
-طلایه دارم باهات جدی حرف می زنم یا می گی یا همین الان
می رم تو اون خراب شده تکلیف همشون رو روشن می کنم،مثل این که منو
نشناختی،زودباش بگو کی؟
چشم هایش را تنگ کرد و گفت:
-آهان حتما همون شایان آره؟!
در حالی که با غیظ اسم شایان را تکرار می کرد گفت:
-شایان درسته؟!
و بدون این که منتظر جوابی از من باشد به سمت دانشگاه به
اه افتاد.من که ترسیده بودم دنبالش دویدم تا نگذارم برود و جلوی آبروریزی
را بگیرم ولی ماشالله چنان تند می دوید که من به هن هن افتاده بودم و بهش
نرسیدم و جلوی چشم هایم گم شد.
بعد از چند دقیقه با سر و صدایی که از طرف آب خوری
داشنگاه می آمد متوجه داد و فریاد اردوان شدم،وقتی جلوتر رفتم اردوان را
دیدم که یقه ی شایان را گرفته و با مشت و لگد به جانش می زد که دونفر از
حراستی های داشنگاه رسیدند.
اردوان را به زور از شایان که رنگ و رویش پریده بود جدا
کردند و چنان با سلام و صلوات آقای صولتی،آقای صولتی می کردند انگار رئیس
جمهوره ولی اردوان بی اهمیت به آنها فریاد می زد.
-دیگه نبینم دور و ور زنم بگردی،دفعه ی دیگه فکت رو خورد می کنم.
من که زانوهایم سست شده بود،همان طور که نگاه می کردم
اما خانمی که توی حراست بود زد به شانه ام و با اخم نگاهم کرد که از ترس
نزدیک بود غش کنم گفت:
-شما طلایه مشایخی هستید؟
زبان خشک شده بود با سر حرفش را تایید کردم که گفت:
-تشریف ببرید داخل حراست.
نگاهم به اردوان بود که به سمت حراست می رفت و شایان با
پوزخندی نگاهم می کرد،نفسم بالا نمی آمد به دنبال انها به سمت دفتر حراست
روان شدم.
آن لحظه ان قدر منقلب بودم که انگار برای جرم بزرگی
دستگیرم کردند انگار وزنم زیاد شده بود و به پاهایم غل و زنجیر بود که نمی
توانستم گام بردارم ولی به هزار زحمت وارد اتاق حراست که همیشه سعی می کردم
از بیست متری اش هم رد نشوم،شدم.
اردوان و شایان که روی صندلی نشسته بودند با دیدن من سر
بلند کردند در نگاه شایان حالتی بود که انگار منو رسوا کرده و حالا هم
نشسته تا با آبروریزی تمام مرا سکه یک پول کند و به قول شیدا حال بگیرد.ولی
اردوان با نگاهی که از آن کلی پشتیبانی و محبت می بارید،بهم قوت قلب می
داد.
مسئول حراست رو به من گفت:
-خانم مشایخی موضوع چیه؟فکر نمی کنید تو دانشگاه که مکان مقدسی هست این مسائل خیلی وقیحانه باشه؟
من که زبان بند آمده بود نگاهی مستاصل به اردوان که چرا این فضاحت و آبروریزی را درست کرده،کردم که اردوان صدایش را صاف کرد و گفت:
-جناب آقای …. ببخشید اسم شریفتون رو هم نمی دونم!
رئیس حراست که حجتی نام داشت گفت:
-حجتی هستم.
اردوان گفت:
-بله،اقای حجتی بنده هم نسبت به محیط دانشگاه همین نطر
رو داشتم که اجازه دادم همسرم برای تحصیل بیاد ولی انگار بعضی ها خیلی راحت
بگم ناموس سرشون نمی شه و هر چی هم یکی بهشون بی اعتنایی می کنه باز خجالت
نمی کشن،این آقا هم چندین مرتبه خانم بهشون تذکر دادند ولی انگار حرف تو
گوششون نرفته تا امروز که دیگه من گنرتل خودم رو از دست دادم.
رئیس حراست که به شایان نگاه بدی می کرد گفت:
-درست می گن ایشون!آخه خجالت نمی کشی برای ناموس مردم اون هم تو این محیط مزاحمت درست می کنی؟
شایان نگاه مسخره ای بهم انداخت و گفت:
-آقای حجتی کدوم زن،کدوم ناموس ایشون دروغ می گن،خانم
مشایخی چند ترمه که همکلاسی ما هستند ولی شوهر ندارند ایشون دروغ می گه
خودش هم یه مزاحمه و هر روز می یاد دم دانشگاه وا می ایسته و خانم مشایخی
رو تعقیب می کنه.
رئیس حراست که با حرف های شایان به شک افتاده بود گفت:
-یعنی چه؟!آقای صولتی حتما ایشون همسرتون هستند؟
اردوان با خونسردی به شایان نگاهی کرد و گفت:
-بله چند ساله،منتها چون شرایط من یه خورده
متفاوته،خودتون که در ک می کنید!؟نخواستیم تو دانشگاه برای همسرم مشکل ساز
بشه،چیزی نگفتیم من هم هر روز مجبورم هر وقت می یام دنبال همسرم منتظر
بمونم و از این اطراف دور بشیم و بعد سوار ماشین خودم بشه.
رئیس حراست که سری تکان می داد گفت:
-بله حق با شماست.
و بعد رو به شایان گفت:
-حالا فهمیدی جریان چیه؟!ازشون عذرخواهی کن.
شایان که مسخره می کرد گفت:
-اقای حجتی اینها گفتند و شما هم باور کردیدكچطور می
خوان ثابت کنند؟من چند ساله خانم مشایخی رو می شناسم اصلا اسم شوهر نبوده
آخه نامزد دوستم با ایشون دوسته،چطور این همه رفت و آمد کردند نفهمیدند
ایشون شوهر دارن!اون هم ایشون،من هم جسارتی نکردم فقط از ایشون خواستگاری
کردم و خوشدون هم خوب می دونن.
و با لحن متفاوتی رو به من گفت:
ـدروغ می گم خانم مشایخی؟خب،من به ایشون علاقه دارم از ترم اول،حالا هم فقط خواستگاری کردم.
اردوان با عصبانیت گفت:
-تو غلط کردی که خواستگاری کردی وقتی کسی بهت محل نمی ده!
هر لحظه عصبانی تر می شد که رئیس حراست گفت:
-آقای صولتی خواهش می کنم.
بعد رو به شااین گفت:
-دیگه تمامش کن خجالت بکش.
شایان با اخم نگاهم کرد و گفت:
-پس این شوهرته،آره؟
من که از آن موقع یک کلمه هم حرف نزده بودم گفتم:
-آقای حجتی مثل این که ایشون شک دراند،لطفا داخل پرونده ی
من فتوکپی شناسنامه ام را و وضعیت تاهل و اسم همسرم رو بهشون نشون بدید تا
خیالشون راحت بشه و حداقل دست از سرم بردارند.
آقای حجتی انگار خودش هم به شکا افتاده بود خیلی سریع
داخل کامپیوترش کد دانشجویی مرا جستجو کرد و بعد انگار خودش هم خیالش راحت
شده بود گفت:
-بفرمایید،این هم اسم اردوان صولتی به عنوان همسر قانونی
ایشون،لطف کنید ازشون معذرت خواهی کنید و دیگه مزاحمت ایجاد نکنید در غیز
این صورت از اختیاراتم استفاده می کنم و حیفه از بقیه از تحصیل تو این
دانشگاه متاسفانه محروم بشید.
شایان که به وضوح حالتش عوض شده بود و مثل گیج ها یک
نگاه به من و یک نگاه به اردوان می کرد کاملا دهانش از تعجب باز مانده بود
که اردوان گفت:
-لطف کنید بهشون سفارش کنید همه چیز همین جا بمونه،اگر
موضوع فاش بشه خانمم اذیت می شن،آخه شما که بهتر می دونید ما یه روز،روز
شانسمونه و یک روز برعکس هواخواهان هم که منتظر یک ریسمان هستند که بهش چنگ
بزنند و حرف های دلشون رو خالی کنند.
آقای حجتی رو به شایان گفت:
-متوجه شدی اقای صولتی چی گفتند؟
بعد رو به اردوان گفت:
-خب،آقای صولتی حالا که خانمتون تو داشنگاه ما هستند یه
چندتایی از این بلیط های ویژه را هم به ما برسونید،بلکه ما هم به طور ویژه
خدمت برسیم.
اردوان خوب بلد بود چطور باب صمیمت را باز کند و به قول
شیدا خوب بلد بود مخ بزنه،چنان با آقای حجتی گرگ گرفته بود که بعد برامون
چای آوردند و شایان را هم با کلی تاکید و تعهد و سفارش بیرون کردند من هم
در عالم فکر و خیال های خودم غرق بودم که الان شایان چطور خبرگزاری می کند و
در یک ساعت چه حرف هایی پشت سرم خواهد زد.که اردوان انگار حرف هایش به
پایان رسید،از جا بلند شد و به من گفت:
-خانم بریم انگار مخفی کاری ها چندان ثمر نداشت هیچ باعث
دردسر هم شده،هم برای آقای حجتی و هم برای خودمون،بهتره دیگه همه واقف بشن
هم ایوشن رو اذیت نکنن و هم خودت رو.
از این همه زیرکی اردوان لجم درآمده بود ولی جرأت حرف زدن هم نداشتم.سری تکان دادم و سکوت کردم که آقای حجتی گفت:
-خانم مشایخی از این به بعد هر کاری،مشکلی چیزی پیش آمد
روی ما حساب کنید. شماره ی همراهم را هم دادم خدمت همسرتون کافیه یه زنگ
بزنی.
من مثل عقب افتاده های لال،سری تکان دادم ولی اردوان
خداحافظی پر ملاتی کرد و از اتاق حراست که کابوس همه ی دانشجوها بود خارج
شدیم تا دم دانشگاه را که مجبور بودم به همراه اردوان که نه کلاهی به سر
گذشاته بود و نه عینکی به چشم بروم،با این که ساعت درسی بود و عده ی کمی
روی بعضی صندلی های حیاط نشسته بودند ولی خیلی از پسرها و حتی دخترها برای
گرفتن امضا و همچنین عکس با دوربین های گشوی هاشون جلو آمده بودند و غوغایی
برپا کرده بودند که من فقط حرص می خوردم و هیچ جور هم نمی توانستم از زیر
آن همه نگاه های پرسشگر بگریزم که اردوان بعد از آن که خئدی نشان داد و به
همه فهماند که با من در ارتباط است رضایت داد و از دانشگاه خارج شدیم.
وقتی از حیاط دانشگاه کاملا دور شدیم با غیظ گفتم:
-این مسخره بازی ها رو برای چی درآوردی؟حالا همه ی دانشگاه فهمیدن.
دوباره از غرور و خودپسندی بیش از حدّش شاکی شده بودم، نگاه غضب آلودی کردم و گفتم:
– اون حلقه مال وقتی بود که روی دیگه ات رو بهم نشون نداده بودی، ولی حالا وضعیت فرق کرده، من هم هیچ نظر مساعدی بهت ندارم.
با این که از حرفم مطمئن نبودم، گفتم:
– دیگه دوست ندارم ببینمت، اگه واقعاً به حرف
هات اعتقاد داری و می گی که واقعاً بهم علاقه داری، برو دنبال زندگیت، من
هیچ تمایلی به برگشتن به اون خونه و زندگی کنار مردی که با خودش هم رو راست
نیست و به خاطر یه انتقام و کینه ی احمقانه، آن همه آزارم داده، ندارم.
نگاه رنجیده اش که حالم را دگذگون می کرد به نگاهم دوخت و گفت:
– طلایه، خب من اشتباه کردم، الان هم دارم
اعتراف می کنم، خب تو هم یه خورده گذشت کن، یه وقت هایی آدم عصبانیه، یه
کارهایی می کنه، حالا که چیزی نشده ! هر دو حرفامون رو زدیم و تموم شد.
لبخندی به صورتم زد و گفت:
– حالا تو هم این قدر خودت رو لوس نکن، من که می دونم ته دلت داری برام ضعف می کنی.
و با حالت مغرورانه ای ادامه داد:
– این بازی دوستانه را هم لغو کن، بی نتیجه می
مونه با چهار آسیب دیده روی دستت، اصلاً دست بردار دیگه، ما این قدر به هم
دیگه می یایم، بهت قول …
گونه هایم از حرص قرمز شده بود، بی اهمیت به نگاه مات اردوان وسط حرفش آمدم و گفتم:
– دیگه نمی خوام این طرف ها ببینیمت، تو هم
طبق معمول همه چیز رو یه بازی ندون، این دفعه همه چیز جدّیه، یعنی اون دفعه
هم بازی نبود، تو به چشم یه بازی نگاه می کردی، ولی الان بهت می گم، من
مثل تو نیستم، این قدر قشنگ فکر نمی کنم، همه چیز جدّیه، من دیگه دوست
ندارم آدم خودخواه، خودشیفته ای که تا این اندازه همه چیز و همه کس رو از
خودش پایین تر می بینه و به خودش اجازه ی هر رفتاری رو می ده، تحمل کنم. در
ضمن اگر ادعای عشقت می شه، دیگه هر گز دوست ندارم، اینجا ببینمت.
در حالتی که صورتم را بر می گرداندم، آهسته ادامه دادم.
– می خواستی خودی نشون بدی و همه حساب کار دستشون بیاد که اومد، حالا برو دنبال زندگیت.
از ماشین پیاده شدم. اردوان هم که با جملات آخر من حسابی تو هم رفته بود، خیلی سریع از آنجا دور شد.
من هم سریع به سمت محل زندگی خودم و شیدا به
راه افتادم. حوصله ی شیدا را نداشتم، حتماً تا حالا به گوشش رسیده بود که
اردوان چه گُلی کاشته، من هم قدرت قانع کردنش را برای آن که باور کند من
قلباً راضی به این کار نبودم، نداشتم، چون شیدا در این چند روزه چندین بار
گفته بود، بی خود نگو دلت پیش اردوان نیست که چشم هایت داره داد می زنه، من
هم ترجیح می دادم، هیچی نگم، با جریان امروز هم حتماً بدتر می شد، ولی خب
چه اهمیتی داشت که شیدا چه فکری می کند، اصل خودم بودم که از کاری که کرده
بودم، پشیمان شده بودم. شاید اردوان راست می گت، حالا همه چیز درست شده
بود، اون باید با شرایط من کنار می آمده، پس من چه اعتراضی داشتم، ولی خودم
هم نمی دانم چرا همین حالت حرف زدنش، ناراحتم کرده بود، احساس می کردم می
خواهد یک عمر به چشم زنی که بهش با تخفیف نگاه کرده و بهش رسیده، نگاه
کند. نمی دانم چطور بگویم ولی حالت نگاهش را وقتی یک جوری صحبت می کرد
انگار دارد یک جنش دست دوم و بی مقدار را می خرد و من باید ممنونش هم باشم،
اصلاً دوست نداشتم، کاملاً تو صحبت هایش بوی ارفاقی که در قبولی من می
خواست بکند، به مشامم می رسید و همین باعث می شد به چشم های قشنگش که برق
خودپسندی داشت و هنوز برایم زیباترین بود، نگاه کنم و با کمال اعتماد به
نفس بگویم، نمی خواهم ببینمت.
در صورتی که اون خوب فهمیده بود، دارم برایش
ضعف می کنم، برای دوباره کنارش بودن، برای داشتن خنده ها و نگاه های بی
نظیرش و برای یک روز برگشتن به آن خانه که کعبه ی آمالم شده بود، غش می
کنم، ولی نمی خواستم حقیر بشوم، نمی خواستم همش با تحقیر بهم نگاه کند،
دوست داشتم مثل قبل باشد، همان موقع ها که از عشقم هم مطمئن نبود، همان
موقع هایی که فکر می کرد کوروش امکان داره جایش را بگیرد، نه این که تا این
حدّ به خودش و عشقم مطمئن باشد که آن طور با تعجب بهم نگاه کند و بگوید
حالا من همه چیز را پذیرفتم، مشکل تو چیه؟ آره همین چیزها بود که باعث شد
علی رغم میل باطنی ام، حرف هایی بزنم و کارهایی را بکنم که در چنین مخمصه
ای گیر بیفتم و خودم، خودم را ملامت کنم.
از آن روز به بعد اردوان دیگر دور و ور دانشگاه پیدایش نشد، فقط آن شب به روی گوشیم یک پیغام گذاشت به این متن:
” واقعاً خانمم، مطمئن هستی که نبودم بیشتر راضیت می کند.”
من هم با کمال غرور برای این که ضربه ی محکمی بهش زده باشم، جواب فرستادم:
” بله، حتماً.”
هیچ وقت عادت به پیغام رد و بدل کردن نداشت،
تازه کلی هم بدش می آمد و وقتی می دید یک عده مدام در حال پیغام فرستادن
هستند، کلی غُر غُر می کرد، حتماً خیلی حرف هامو جدی گرفته بود که حتی
نخواسته بود باهام حرف بزند. با این حال آن شب متوجه نشدم و فقط غرورم بود
که به او جواب داد. ولی فردای آن روز وقتی هر روز به امید این که مثل همه ی
آن روزها کنار دانشگاه منتظرم بماند با تمام وجود دو تا چشم داشتم، چهار
تا هم قرض می کردم تا بلکه ببینمش ولی هیچ اثری از آثارش نبود. با این که
خودم ازش خواسته بودم، ولی انگار بدترین اتفاق دنیا هر روز برایم تکرار می
شد. سعی می کردم به روی خودم نیاورم و همین که می دانشتم یعنی اطمینان
داشتم اردوان همیشه دوستم داشته، برایم کافی بود.
به عید نزدیک می شدیم، شیدا با بابک نامزد
کرده بود و اکثر روزها به همراه هم بیرون می رفتیم. من هم به یاد روزهایی
که با اردوان مثل نامزدهای خودمختار زندگی می کردم، می افتادم و لحظه های
تنهایی ام را با درس و بعد هم با روزنامه و مجلات ورزشی پُر می کردم، تا
بلکه کوچک ترین خبری از اردوان به دست بیاورم، چون از آن روزی که همه ی
دانشگاه متوجه شده بودند که اردوان همسرم است، چپ و راست سیل دانشجویانی
بود که دورم جمع می شدند و هر کدام می خواستند مثل خبرنگاران جواب سؤالات
عجیب و غریب شان را از من بگیرند که من هم همیشه وا می ماندم و فقط ابراز
بی اطلاعی می کردم، ولی از موقع که من مرتب اخبار ورزشی و مخصوصاً اخبار
مربوط به تیمش را دنبال می کردم و برای خودم کلی شده بودم کارشناس فوتبالی و
از همه چیز سر در می آوردم. بعضی موقع ها تا دیر وقت می نشستم و برنامه
های مخصوص فوتبال را نگاه می کردم، که باعث خنده ی شیدا می شد و به من لقب
مجنونِ مغرور را می داد، در این مدت که فهمیده بود اردوان، گلاره را جواب
کرده، کلی هم نظرش نسبت به اردوان عوض شده بود.
روزهای آخر دانشگاه هم با نزدیک شدن به سال
نو، آن قدر تُق و لُق بود که نه من حوصله ی رفتن داشتم و نه شیدا، بابک هم
که با نامزد شدن با شیدا دیگر کاملاً تابع شیدا بود. خدا را شکر از آن
جریان حراست به بعد، شایان از چند متریم راهش را عوض می کرد، بابک هم دیگر
زیاد باهاش صمیمی نبود. یک روز گفت:
– شایان یه جورهایی از این که من به شیدا رسیدم و خودش به خواسته اش نرسیده، اخلاقش عوض شده، خیلی با حرف های آزارم می ده.
شیدا هم که از آدم های حسود و طعنه زن بیزار
بود، فکر کنم بیچاره بابک را تهدید کرده بود که سراغ شایان نرود و محلش هم
نگذارد. بابک هم که بله قربان گو بود. بابک پسر خیلی جدّی ولی مهربانی بود،
شب هایی که با شیدا شروع به تمرین ورزش رزمی می کردند و شیدا هم یک کتک
سیر، الکی الکی به بابک که سعی می کرد دل نامزدش را نشکند، می زد، آن قدر
می خندیدیم که بعضی موقع ها اشک از چشمانم سرازیر می شد، تا این که یک هفته
به عید مانده بود. دیگر حسابی بی قرارِ اردوان شده بودم ولی به روی خودم
نمی آوردم، یک شب وقتی بابک از ما خداحافظی کرد و رفت، شیدا که این اواخر،
اخلاقیات مهربان بابک خیلی رویش تأثیر گذاشته بود و تا حدّ زیادی از اون
خشونت که توی رفتارش بود، کم شده بود و یک وقت هایی خودش هم اعتراف می کرد
که قبلاً خیلی خشک و بی احساس بوده و باید روی رفتارهایش به عنوان یک زن،
تجدید نظری بکند، تا آنجایی که از حرف هایش متوجه شدم حالا دوست داشت زیاد
جلوی بابک، مردانه رفتار نکند. برعکس همیشه که اون با حرف هایش من را
راهنمایی می کرد، حالا من بهش می گفتم چه کاری درسته و چه کاری غلط و
راهنمایی اش می کردم.
آن شب بعد از رفتن بابک، شیدا که ابتدا با گفتن فردا بریم یک مقدار رخت و لباس بخریم، حرف را آغاز کرده بود، گفت:
– طلایه، اردوان دیگه بهت زنگ نزد؟
با این که خودم هر روز منتظر تماسش بودم، گفتم:
– چه اهمیتی داره؟
شیدا دوباره مثل گذشته ها که چشم هایش غمگین می شد، حالت خونسردی به خودش گرفت و گفت:
– تو غلط کردی مجنونِ مغرور، دیگه جلوی من یکی فیلم بازی نکن.
خواستم سر به سرش بگذارم، چون تا بابک می رفت اون هم رفتارش عوض می شد. گفتم:
– اِ، اِ …. شیدا، غلط کردی یک غلط، فیلم بازی نکن هم دو تا، بخوای جلوی بابک سوتی ندی باید تو تنهایی خودمون هم رعایت کنی.
شیدا اخم کرد و گفت:
– تو نمی خواد ملّا لغتی بشی واسه ی من، دارم
می گم اگر این قدر دوستش داری، اون هم دوستت داره، برای چی لجبازی می کنید.
اردوان که عشقش رو ثابت کرده، خودت می دونی من همیشه صلاحت رو می خوام.
اون موقع که اون هم از سرِ نفهمی رفته بود با اون آکله خانم و مثلاً می
خواست حالِ تو رو بگیره، خودم بهت گفتم، ترکش کن، تمامش کن، ولی حالا که
فهمیدم اون هم به نوعی مجنونِ مغرور بوده و فقط قصدش تخلیه روانی بوده، تو
هم دیگه این قدر رو قوز نیفت، یه دفعه به خودت می یای، عمر و جوانیتون رو
الکی هدر دادید.
لبخند زدم و گفتم:
– خودم هم دلم یه ذرّه شده، ولی نمی تونم خودم را خُرد کنم.
شیدا که کوسن روی مبل را به سمتم پرتاب می کرد، گفت:
– بمیری، دلت یه ذرّه شده، اون وقت یه جوری رفتار می کنی انگار تازه از دستش راحت شدی.
با اخم گفتم:
– خب، چیکار کنم، یه حرفی زدم، اون هم جدّی گرفته، با اون همه ادّعای عاشقی، فکر نمی کردم عقب بکشه.
شیدا سری تکان داد و گفت:
– پس عاشق تر از این حرف هاست، وقتی مطمئن شدن واقعاً داره مزاحمت می شه، دیگه نیومده، هر چند بدون خودش الان داغون تره.
با بی حوصلگی گفتم:
– فکر نکنم، و اِلّا یه سری، سراغی چیزی ازم می گرفت.
شیدا که می خندید، گفت:
– حالا از کجا مطمئنی که هیچ سر و سراغی نگرفته !؟
گوش هایم تیز شده بود، با هیجان پرسیدم:
– شیدا خبری شده؟ به تو زنگ زده، تو رو خدا بگو !
شیدا یک ابرو شو بالا برد و گفت:
– خاک بر سرِ هولت کنند، یعنی این قدر بی قرارِ یه خبر ازش هستی، اون وقت …
پریدم وسط حرفش و گفتم:
– شیدا اگر چیزی می دونی بگو، اگر نه که خوابم می یاد.
شیدا کنارم روی مبل نشست و گفت:
– کوروش سر شبی زنگ زده بود، کلی مقدّمه چینی کرد و خلاصه گفت، حالِ سرکار خوبه یا نه؟ چرا چند روزه دانشگاه نمی ریم.
من با چشم های گشاد شده نگاهش کردم و گفتم:
– یعنی چی؟ مگه کوروش هر روز می اومد دنبالمون !؟
شیدا گفت:
– نه، خُل جان، اردوان می اومده، ما متوجه نمی
شدیم، حالا هم حتماً چند روزه دست از پا درازتر برگشته، نگران شده از
کوروش خواسته آمار بگیره.
به یک باره قلبم لبریز از شوق شده بود، گفتم:
– یعنی همیشه می اومده، پس چرا من نمی فهمیدم !
شیدا که با بی حوصلگی جواب می داد، گفت:
آره، مارمولک بخواد کسی نشناسدش صد تا راه بلده، اگر بلد نبود از دست این مردم یه روز راحت نداشت.
با هیجان پرسیدم:
– خُب، چی گفتی؟
شیدا که روی کاناپه ولو می شد، گفت:
– هیچی، گفتم کلاس ها تمام شده، به آقای جاسوس هم بگو، دست از مسخره بازی ها برداره، اگر کاری داره، خودش به گوشی طلایه زنگ بزنه.
– خب چی گفت؟ قبول کرد؟
شیدا که زیر سرش کوسن ها را می چید، گفت:
– من هم به خاطر همین ازت پرسیدم که زنگ زده یا نه؟
امیدم را از دست داده بودم، گفتم:
– شیدا نمی دونم چه غلطی باید بکنم، از یک طرف
حتی فکرش را هم نمی کنم جلوی اردوان که آن قدر خود شیفته و کله ی پُر بادی
داره، باید کم بیارم، آخه هر حرکت نسنجیده ای کنم، سریع دستم رو می خونه،
از طرفی هم برای عید دیگه نمی دونم چه کار کنم، برم اصفهان پیش مامان اینها
یا این که نرم، اصلاً چه بهونه ای برای نبود اردوان بیارم؟
شیدا ساکت بود و به حرف هایم با نهایت دقت، گوش می داد، گفت:
– یه وقت هایی به زندگیت فکر می کنم، به نظرم
خیلی عجیب می یاد، ولی به نظر من یعنی تا آنجایی که زمانه نشان داده، آخر
هر زندگی را خود آدم ها درست می کنند. حالا چه خوب، چه بد. من قبول دارم که
اروان خیلی خودخواه و به قول تو خود شیفته است، این رو از همان شبی که با
مریم اومدیم خونه اش فهمیدم، یعنی از اون همه عکس های ریز و درشتی که به در
و دیوار کوبیده بود، کاملاً معلوم بود، مخصوصاً وقتی بعدها تعریف کردی چه
حرف هایی بهت زده بود و چه رفتارهایی که موقع ازدواج باهات داشته، البته می
دونی این عادیه برای یه همچین آدم هایی که یه جورهایی به یک باره به جایی
می رسند که برای خودشون هم قابل باور نیست، تازه شاید این خوب خوبشون باشه
که حداقل عاشق شده، بقیه که دل هم نمی بندند. الان هم باید قبول کنی که
این آدم شوهرته و بهم دیگه هم علاقه دارید، به نظر من اگه بهت زنگ زد،
بهتره باهاش راه بیای، درسته که خیلی زرنگه و شاید بفهمه تو هم دیگه طاقت
دوریشو نداری ولی به قول بابک، تو عشق، اون هم عشق هایی که راه درست رو پیش
گرفتند، مثل زن و شوهرها، داشتن علاقه بهم همچین بد هم نیست، اصلاً یک وقت
هایی اعتراف به عشق و علاقه، خوب هم هست.
– یعنی تو فکر می کنی اردوان بهم زنگ بزنه؟
شیدا چشم هایش برق زد و گفت:
– آره، مطمئن هستم، تو هم این قدر خودت رو
آزار نده و با خودت روراست باش. می دونی طلایه، به تو که نگاه می کنم، می
فهمم تو مغزت چی می گذره، همون روز که تو دادگاه، چشم هاتو دیدم، فهمیدم
بدجوری دلت هوای برگشتن داره، راستش اون روز می خواستم بهت اجازه ندم به
حرف دلت گوش بدی، ولی وقتی از طریق کوروش مطمئن شدم که گلاره رفته یعنی
اردوان به شکل خیلی بدی بهش گفته بره، چون زنشو دوست داره، دیگه اون موقع
بود که تازه فهمیدم این جنگولک بازی ها برای عشق بوده. اردوان انگار خیلی
دلواپس بوده، کوروش گفت، به احتمال زیاد به اردوان می گه فردا خودش به
گوشیت زنگ بزنه، کوروش می گفت، اردوان خیلی بی قراره طلایه است، داره دق می
کنه ولی به خاطر این که فکر کرده مزاحم زندگی طلایه است، جلو نمی یاد. من
هم با اجازه ی خودم گفتم؛ طلایه حق داره اردوان رو نبخشه، به خاطر رفتارهای
بچه گانه اش، ولی من با طلایه صحبت می کنم بگو فردا صبح زنگ بزنه.
از حرفی که شیدا زده بود، از خوشحالی تو پوست
خودم نمی گنجیدم، با خوشحالی جیغ کشیدم و پریدم شیدا را در آغوش گرفتم،
شیدا که طبق معمول از این کارها بدش می آمد، خندید و گفت:
– فقط تو اجازه داری منو این طوری آبلمبو کنی، و اِلّا خودت می دونی با بقیه چه برخوردی می کنم.
من هم با شیطنت خندیدم، گفتم:
– یعنی حتی بابک؟
شیدا خندید و گفت:
– می دونی طلایه، تو این مدت دوست نداشتم در
مورد بابک برات حرف بزنم، می ترسیدم یاد عشق جونت بیفتی، حالِت گرفته بشه،
ولی می خوام یه اعترافی بهت بکنم، بابک از اون چه که فکرش رو هم بکنی
بهتره، اصلاً زندگیمو یه رنگ دیگه ای کرده، شاید باورت نشه، تازه می فهمم،
عشق یعنی چی، وقتی تو برای اردوان بال بال می زدی، با این که گلاره وسط
بود، می گفتم آخه این عشق چیه، راستش انگار تا به حال تو خواب بودم.
– امیدوارم به پای همدیگه پیر بشید، تو لیاقتت
همین بود، به نظرم بابک خیلی پسر خوبیه، البته خیلی هم خوشبخت، که یه کسی
مثل تو نصیبش شده، می دونی شیدا، تو هم خیلی خوبی، خوبتر از هر چیزی که
فکرش رو بکنی، اگر تو نبودی من شاید جرأت خیلی چیزها رو نداشتم، و چه بسا
مثل همیشه خنگ بودم و الان داشتم با هوو جونم سر می کردم.
شیدا اخمی کرد و با شیطنت گفت:
– تو هم، نه بابا، چی می گی؟ الکی ! اولاً
خودم چشم هاشو در می آوردم، دوماً اردوان هیچ وقت این کار رو نمی کرد، فقط
می خواست باهات لجبازی کنه و این بازی یه خورده کِش پیدا کرد.
– در هر صورت ممنونم، چون یک روز دیگه هم نمی تونستم اونجا بمونم.
– حق داشتی من وقتی خودم رو جای تو می ذارم،
اصلاً نمی دونم تو چطور تحمل کردی !؟ الان هم تا هر وقت خواستی می تونی
اینجا بمونی، حتی وقتی ازدواج می کنم، چون شاهرخ کارهاشو کرده، داره می ره
کانادا پیش عموم اینها، راستش اون هم دیگه دل و دماغ موندم نداره، آخه در
مورد تو، آبِ پاکی رو من ریختم روی دستش.
با ناراحتی گفتم:
– آخه چرا
رمان طلایه قسمت آخر
:صبح
با صدای زنگ گوشیم چشم هامو گشودم آن قدر خوابم می آمد که انگار توی چشم
هایم خورده شیشه پاشیده بودند و همه چیز فراموشم شده بود با دیدن اسم
اردوان همه چیز به یک باره تو مغزم فروریخت و با عجله گفتم: -بله!
اردوان که نفسش را طبق عادت با صدا تو گوشی رها می کرد گفت:
-دیگه داشتم ناامید می شدم گفتم دوست نداری جوابم رو بدی.
-سلام بلد نیستی؟
اردوان با شیطنت گفت:
-سلام ظهر بخیر،اون وقت ها ورزشکاری تر بیدار می شدی!می دونی ساعت چنده؟
خواب آلود گفتم:
-هنوز دوازده نشده!
اردوان شلیک خنده اش به آسمان بلند شد گفت:
-حتما صبحانه هم می خوای؟
-نه،ناهار می خوام.
اردوان کمی سکوت کرد و گفت:
-آخ که من دلم لک زده برای ناهارهای زن نامهربونم.
با خنده گفتم:
-عجب!توقع نداری که زن نامهربونت بیاد ناهار درست کنه؟
اردوان مکثی کرد و گفت:
-اون نامهربون بیاد ناهار پیشکشش.
-شرمنده اون نامهربون چنین قصدی نداره.
در دل به خود نهیب می زدم،باز که داری خرابکاری می کنی نکنه دیگه چیزی نگه؟اردوان با شیطنت گفت:
-بی خود خانم نامهربون،مامان جونت هم قراره با مامان بنده تشریف بیارن،باید بلند بشی بیایی خونه.
به یک باره همه چیز فراموشم شد و با تعجب گفتم:
-نه!کی گفته؟
اردوان با آرامش گفت:
-البته
مادرزن عزیزم قرار نبود بیاد ولی از اونجایی که من به مامان فرنگیسم گفتم
برای خرید عید بیاد تهران مادرزن عزیزم رو هم تشویق کردم که همراهشون بیاد
چون زنم خوشحال می شه.
با
این که اردوان کار من را راحت کرده بود واین بهانه ای بود که بی هیچ کوچک
شدنی دوباره به آن خانه که کعبه آمالم بود برگردم،ولی حسابی از این این همه
ذکاوت اردوان که چه راحت منو وادار به برگشت کرده بود خنده ام گرفت من
احمق کلی در این شب ها دنبال یک بهانه برای برگشتن بودم ولی به ذهنم هم
خطور نکرده بود چنین تدبیری داشته باشم،حالا اردوان تا قصد کرده منو بی چک و
چونه به خانه کشاند و هیچ اعتراضی هم اگر می خواستم نمی توانستم بکنم.غرق
در این افکار بودم که اردوان گفت:
-چیه؟یعنی تحمل چند روز بد گذروندن رو هم نداری؟این قدر سخته؟آخه دختر،من باید چی کار کنم تا تو منو عفو کنی؟
خیالم دیگر راحت شده بود که حتما باید همراهش باشم،پس با غرور آهسته گفتم:
-لازم نکرده کاری کنی،قبلا هر کاری خواستی کردی.
معلوم بود ناراحت شده و مثل اول مکالمه اش سرحال نیست گفت:
-حالا من یخواد دوباره محاکمه رو شروع کنی حاضر باش تا نیم ساعت دیگه می یام دنبالت ماما اینها تو راه هستند.
با تعجب گفتم:
-به همین زودی؟!
با شیطنت گفت:
-آره،حالا
ناهار رو قصر در بری،شام باید برام درست کنی یعنی مامانت اینها نوقع دارند
بعد از این همه مدت دست پخت دختر کله شقشون رو بخورند.
-باشه بیا!
و تازه به یادم رسیده بود گفتم:
-مگه تو آدرس ما رو داری؟!
اردوان خندید و گفت:
-پس چی فکر کردی من می ذارم زنم جایی بمونه که ندونم چی به چیه؟
آدرس که سهله،آمار ورود و خروجت رو هم دارم.مثلا الان چهار روزه از خونه بیرون نیومدی و دانشگاه هم نرفتی.
-عجب فضولی هستی تو!
ادروان مکثی کرد و گفت:
-حالا
کجاشو دیدی به اون دوست کله خرابت هم بگو شب ها تا اون وقت شب خوبیت نداره
یک ساعت تو ماشین می شینه و دل و قلوه رد و بدل می کنن،چه معنی می
ده،بیچاره بابک.
با تعجب گفتم:
-مگه بابک رو می شناسی؟
اردوان که باز هم لحن صدایش مغرور شده بود گفت:
-اون منو می شناسه مثل این که شوهرت رو دست کم گرفتی ها!
با عجله گفت:
-حالا بجنب حاضر شو سر راه خرید هم داریم.
-خوب بلدی آدم رو مجبور کنی طبق خواسته هات رفتار کنه.کی گفته سرخود بگی مامان من بیاد؟
اردوان با لحن رنجیده ای گفت:
-حالا مامان خودم که می خواست بیاد،صد دفعه گفته بود می خواد بیاد من پیچونده بودمش.
با خونسردی گفتم:
-چرا!گلاره جون که بودند می گفتید عروس جدید هستند!
اردوان که شاکی شده بود با حرص گفت:
-دیگه اسم اون عوضی رو جلو من نمیاری گفته باشم!
-تا یادم می یاد خیلی عزیز بود،حالا شد عوضی؟تا دیروز که….
اردوان که معلوم بود خیلی عصبانی شده من هم ترسیده بودم گفت:
-طلایه بس کن،نیم ساعت دیگه دم در باش.
و
قطع کرد.لبخند پیروزمندانه ای روی لب هایم نشسته بود به سمت آشپزخانه رفتم
ساعت هنوز ده نشده بود این اردوان طوری حرف می زد انگار لنگ ظهره،شیدا هم
هنوز خواب بود.برایش یادداشت گذاشتم و به طور مختصر گزارش دادم آخه قرار
بودبا هم بریم خرید عیدمون،فکر نمی کردیم اردوان فکر همه چیز را کرده باشد و
به این زودی و سرعت مجبور به برگشت بشوم.
سریع
مقداری از وسایلم را که لازم بود برداشتم می خواستم دوش بگیرم ولی وقت
نبود وفقط سریع صورتم را شستم و کم یهم به خودم رسیدم و لباس شیک و مرتبی
پوشیدم.نمی خواستم فکر کند به خاطرش خودم را کشتم ولی بعد از این همه مدت
هم نمی شد وسواس به خرج ندهم خلاصه با همه ی این افکار ضد و نقیض از جلو
آیینه با رضلیت بلند شدم و لباس پوشیدم.از نیم ساعت هم گذشته بود ولی خبری
از اردوان نبود می دانستم برسد به گوشم زنگ می زند،این که نکند آدرس را
کامل بلد نباشد در فکرم پیچیده بود ولی نه،انگار خیلی هم خوب بلد بود،اصلا
بابک را از کجا می شناخت؟وای که این اردوان هر کاری می خواست می توانست
انجام بدهد.در همین افکار بودم که صدای گوشیم بلند شد.سریع جواب دادم که
اردوان گفت:
-یعنی تا زنگ نزنم نمی یای سراغ همسر دلتنگت؟!
حالا
می فهمیدم چرا نیم ساعت دیر کرده،خواسته ببیند با سر پریدم پایین منتظرش
باشم یا نه،پس همان بهتر که نرفتم پایین منتظرش بشوم.البته خودم عقلم به
این چیزها نمی رسید وقت کم آورده بودم هرچند که حالا برای من بد هم نشده
بود انگار همیشه خدا دوست داشت به طریقی کارها را به نفع من پیش ببرد با
این که زیاد هم با عقل و هوش نبودم.
سریع
پایین رفتم آپارتمان شاهرخ طبقه ی دوم بود.آسانسورهم نداشت تا رسیدم پایین
حسابی به نفس نفس افتاده بودم.اردوان از ماشین مدل جدیدی که رنگ بخصوصی
داشت پیلده شد.گفت:
-سلام به زن نامهربون خودم،زندگی مجردی خوش می گذره؟
جواب سلامش را دادم و گفتم:
-به شما بیشتر.
وسایلم را داخل ماشین گذاشتم و جلو نشستم.اردوان عینک تیره اش را به چشم زد و گفت:
-کمربندت رو ببند که الان زیاد هوش و حواس درست و حسابی ندارم.
با اخم گفتم:
-اگر این طوریه تاکسی بگیرم.
اردوان سریع ماشین را به حرکت درآورد و گفت:
-دیگه مگه چاقو بذاری بیخ گردنم تا یک دقیقه بذارم تنهایی بری جایی،حالا می بینی!
-فوتبالیست زورگیر ندیده بودیم که اون هم به یمن حضور شما می بینیم.
اردوان خندید و گفت:
-بگو،آره
هر چی دل تنگت می خواد بگو،فوتبالیست زورگیر،؛فوتبالیست دیوونه،فوتبالیست
عاشق،اصلا بهتره بگی فوتبالیست بی کس و تنهها،آره این از همه بهتره چون همه
فکر می کنند وقتی یکی پولداره و معروفه و مشهور چه می دونم همه دوستش
دارند چقدر دور وبرش شلوغه یک دقیقه هم تنها نمی مونه ولی خبر ندارند که
زنش هم رحم نداره ولش کرده به امان خدا رفته پیش این دوست لنگ درازش.
با اخم گفتم:
-نشنوم به شیدا توهین کنی!همین جا پیاده می شم.
اردوان سری به حالت تاسف تکان داد و گفت:
-ای اردوان بیچاره،ای اردوان بدبخت،ببین خانم چی میگه!خوش به حال این شیدا خانم.
با خنده به سمت من برگشت و گفت:
-ولی این دوستت چقدر زور دارهاون روز اگر حواسم نبود کار دستم داده بود،تو هم که عین خیالت نبود بگی این شوهرمه.
با خنده گفتم:
-لابد حقت بوده،الان هم فکر چاقو بیخ گردن من گذاشتن و این حرف ها رو بی خیال شو که حسابت با همونه.
اردوان دوباره سری تکان داد و گفت:
-نه جون مادرت،بی خیال شو،نون همین سر و تن می خوریم تو رو خدا نون بُری نکن.تازه من گفتم تو چاقو بذاری بیخ گردن من.
با خنده گفتم:
-عجب!پس قبول داری پول الکی می گیری واسه ی دویدن.
اردوان خندید و گفت:
-آره،قبول دارم اصلا هر چی تو بگی من قبول دارم.
-راستی تو بابک رو از کجا می شناسی؟نکنه اونو هم خریدی تا بهت آمار بده؟
عینکش را بداشت و چشم های خوشگلش را که بعد از مدت ها به راحتی و با همان شیطنت همیشگی می دیدم بهم دوخت و گفت:
-نه
بابا خریدی یعنی چی؟بالاخره ما هم طرفداران خودمون رو داریم،یه شب وقتی از
نامزد جونش جداشد یه جورهایی سر راهش قرار گرفتم و ازش خواهش کردم یه
خورده به این نامزد کله خرابش بفهمونه من زنم رو دوست دارم،دست از سر زنم
برداره.
-عجب،پس این بابک هم خائن از آب دراومد ما خبر نداشتیم،یادم باشه برای یه آشی پر روغن بپزم تا دیگه جاسوس دوجانبه نباشه.
اردوان با خنده گفت:
-نه تو رو خدا بیچاره،فقط به یه عاشق کمک کرده.
خواستم
حرفی بزنم که اردوان ریموت پارکینگ را زد.با دیدن محل زندگیی که روزی
تصمیم گرفته بودم هیچ تعلقی نسبت بهش پیدا کنم دوباره لال شده و حسابی
دگرگون شده بودم.در تمام این مدت فقط در رویاها و خواب و بیداری خودم را
کنار اردوان بین همان دیدارها تجسم کرده بودم وای که به نظرم این خانه یک
بوی خاصی می داد یک بویی که با همه جا متفاوت بود و برایم قشنگ ترین و
بهترین جای دنیا بود.
آخرین
روزی که از آنجا بیرون رفتم چه حالی داشتم مخصوصا به خاطر حضور گلاره.در
این مدت چه فکرهای وحشتناکی که از سرم نگذشته بود،هیچ وقت فکر نمی کردم
اوضاع به این خوبی و به این زودی عوض بشود وای که چقدر خدا به من لطف داشت و
من چه بنده بد و ناسپاسی بودم.
از
این که می خواستم باز به این خانه وارد بشوم خانه ای که در آن عاشق شده
بودم و ذره ذره عشق را با تمام وجودم حس کرده بودم به خاطر عشق گذشت کرده
بودم و باز به خاطر عشق و صداقت همه چیزم را نابود کرده بودم حس و حال
غریبی در وجودم زبانه می کشید.با این احوالات سعی کردم عادی به نظر بیایم و
حال منقلبم از چشم های تیزبین اردوان دورباشد.به همین خاطر خیلی عادی در
کنار اردوان از کریدور راهرو گذشتم و منتظر شدم تا درب ساختمان را بگشاید.
در
آن لحظه دیگر عادی رفتار کردن و خونسرد جلوه دادن امر محالی بود چون تمام
ساختمان به یک باره عوض شده بود.پرده ها،مبل ها،فرش ها و هر چی که وجود
داشت تغییر کرده بود و دیگر از آن حالت مجردی و اسپرت درآمده و مثل خانه ی
تازه عروس و دامادها شده بود.پرده های شیری نباتی رنگ با مبل هایی که به
شمی آمد با آباژورهای پایه بلند و کوتاه که نور خانه را به شکل رویایی در
آورده بود.فرش ها تمام مجلسی و ابریشمین بودند و دیگر اثری از آن فرش های
اسپرت نبود که همیشه احساس می کردم خانه اردوان هیچ شباهتی به خانه ی یک
زوج جوان ندارد.
ظرف های
ترکیب نقره و کریستال که نشان از وجود یک زن کدبانو می داد روی اپن
آشپزخانه به چشم می خورد. و از همه مهمتر دیگر خبری از عکس های اردوان با
لباس هاس ورزشی و غیر ورزشی در اکثر دیوارها نبود و به جایپ عکس های متعددی
از خودم که اصلا نمی دانستم کی ازم گرفته شده به شکل تکی و یا همراه خودش
در قاب های زیبا جلب توجه می کرد و چیزی که اردوان به عنوان سورپرایز معرفی
کرد عکس عروسیمون بود که در قابی بسیار بزرگ در قسمت اصلی خانه نصب شده
بود.من که مثل گیج و منگ هاهمه جا را برانداز کرده بودم در مقابل این عکس
کاملا خودم را باختم،آخه اون شب ما یک عکس هم در کنار هم نینداخته بودیم آن
هم به این شکل.اردوان که معلوم بود از آن حالت من حسابی غرق خوشحالی است
چنان با غرور توضیح می داد که به چه مکافاتی از عکاس عروسی خواسته چنین
عکسی بسازد با قرار دادن یکی دو عکس تکی من و اردوان کنار همدیگر و استفاده
از فتوشاپ عکس زیبایی درست کرده بود که من واقعا وامانده بودم و همه ی آن
خانه با عظمت و مبلمان رنگارنگ و فرش های متنوع گرانقیمت و خیلی چیزهای
دیگر به یک طرف آن قاب سفید طلایی که من و اردوان را کنار یکدیگر حفظ کرده
بود و تمام زمینه عکس حالت های مختلف اما محو از صورت من بود یک طرف
دیگر.با این که آن همه به خودم نهیب زدهخ بودم که رفتاری یه زم عشق و علاقه
ی بی حد و حصرم ازم سر نزند باز هم نمی توانستم خودم را کنترل کنم.
اردوان
با نهایت ذوق در طول سالن قدم می زد و توضیح می داد هر چیزی را از کجا
تهیه کرده و چه ارزشی دارد البته من زیاد هم از آن فروشگاه های گرانقیمت سر
در نمی آوردم،دستم را کشید و به سمت همان اتاق خوابی که مخصوص خودش بود
برد من که هنوز نگاهم به وضعیت جدید خانه عادت نکرده بود و هنوز نگاهم می
دوید با باز شدن در اتاق خواب نزدیک بود غش کنم،تمام اتاق با نور شمع های
ریز و درشت روشن شده بود و چون پرده های ضخیم کاملا کشیده شده بوداتاق در
آن وقت روز تاریک بود و آن قدر رویایی شده بود که فقط با دهان باز ماتم
برده بود.وقتی واد اتاق شدم دیدم که تخت بزرگی با روتختی و کلی بالشت های
زیبا مثل تخت شاهزاده ها گوشه ی اتاق خودنمایی می کند بقیخ وسایل همه به
رنگ سفید به شکل باور نکردنی زیبا بود فقط به یاد قصه ها افتاده بودم.خوابم
یا بیدار یا شاید هم در همان هپروت قشنگ خودم که وقتی می خواستم با بی
خیالی از همه چیز خودم را کنار اردوان ببینم به آنجا سفر می کردم ولی اینجا
از رویاهای من هم قشنگ تر و تاثیرگذارتر بود وای که من چی می دیدم عکس
زیبایی از خودم در حالی که فقط عظمت دریا و صورتم پیدا بود بر روی دیوار
نصب شده بود واقعا این عکس را اردوان کی گرفته بود که خودم هم متوجه نشده
بودم چه زیبا بود.
با خودم
می اندیشیدم خواب هستم یا بیدار یعنی همه چیز واقعی بود دیگر همه فرش ها
تمیز بود و غصه ی کثیف بودنشان را از دست گلاره و آن کفش های عجیب و غریبش
نداشتم.
در همین افکار بودم که اردوان گفت:
-چیه معلومه از سلیقه ام خیلی خوشت اومده.
تازه
با این حرف اردوان به خودم آمدم و سعی کردم حسابی خودم را کنترل کنم تا
صدایم از شادی و شعف نلرزد و اردوان هم پیش خودش فکر نکند چقدر مشتاق
بودم،با خونسردی گفتم:
-مبارکت
باشه،فقط وقتی مامان اینها رفتن عکس های منو بهم م یدی،من فعلا می رم طبقه
ی بالا استراحت کنم.صبح که جنابعالی نگذاشتید من استراحت کنم،تو هم بهرته
این شمع ها رو جمع کنی اگر مامان اینها برسند فکر می کنند خل شدیم.
به
سمت آسانسور شیشه ای رفتم.اردوان انگار نه انگار با این حرف ها حالش را
گرفتم سعی کرد از من خونسردتر باشد.سری تکان داد ولی نی نی چشم هایش هنوز
شنگول شنگول بود گفت:
-باشه،فقط خواستم سلیقه ام رو به رخت بکشم که انگار موفق هم شدم.
با
نگاه پیروزمندانه ای مرا که از شیشه آسانسور نگاه مشتاقش را نظاره می
کردمنظاره کرد.وقتی که درب شیشه ای کنار رفت و وارد طبقه ای که روز متعلق
به خودم بود شدم،معنای آن نگاه به خصوص را فهمیدم.
تمام
سالن پر بود از وسایل ورزشی بزرگ و کوچک، طوری که از بین آن همه دستگاه
نمی توانستم قدم بردارم. قبلاً چند دستگاه در یکی از اتاق های پایین بود
ولی نه این همه، آن هم در طبقه ی من، تمام سالن شبیه باشگاه ورزشی شده بود،
حتی درون آشپزخانه کوچکم هم دیگر هیچ اثری از وسایل قبل نبود، فقط چند تا
لیوان بزرگ و یک دستگاه آبمیوه گیری بر روی کابینت و چهار، پنج بشقاب و
کاسه، دیگر نه اثری از قابلمه ها بود و نه اثری از قفسه های حبوبات و غیره.
حتی توی اتاق خواب ها هم همه چیز تغییر کرده بود. داخل اتاقم که قشنگترین
روزهامو گذرانده بودم، فقط یک صندلی خیلی بزرگ ماساژ قرار داشت و یک تخت و
میز کوچک که روی آن را با چند حوله و وسایل به خصوص مثل ناخن گیر و موچین
تزئین کرده بودند.
اتاق
دیگر هم تغییر کرده بود و دستگاه های پیچیده ای مثل همان آتاری خودمان تو
خونه ی آقاجونم بود ولی خیلی پیشرفته تر با فرمان و پدال، یک تلویزیون
بسیار بزرگ و در طرف دیگر هم سیستم کامپیوتری پیشرفته ای قرار داشت.
من
توقع داشتم وارد همان خانه و زندگی قبل بشوم، چنان تعجب کرده بودم که وقتی
برگشتم و پشت سرم اردوان را دیدم، به وضوح ترسیدم و برای این که اعتراض
خودم را نشان بدهد، با اخم گفتم:
– برای چی اینجا رو این شکلی کردی؟ پس من کجا بمونم؟
اردوان که دست به سینه با همان نگاه شیطانش براندازم می کرد، گفت:
–
کجا زندگی کنی؟ آخه من شنیدم گفتی تو همین چند روز که مامان اینها هستند،
می مونی که آن هم برای حفظ مسائل حفاظتی و سیاسی باید داخل اتاق من باشی.
لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
– اشتباه شنیدم سرکار خانم، آره؟
با حرص نگاهش کردم که همیشه برنده بود و گفتم:
– نه خیر، کاملاً درست شنیدی.
و
با اخم به سمت آسانسور رفتم که اردوان هم دنبالم به راه افتاد. از این که
جوابم را آن طور دندان شکن و به موقع داده بود، حسابی شاکی بودم ولی جز
سکوت هیچ کاری بلد نبودم که اردوان گفت:
– بهتره ناهار سفارش بدم، بعد بری استراحت کنی، آخه برای شام باید خودت زحمت بکشی، این ناهار آخرین غذای بیرون که می خورم.
با حرص گفتم:
– حالا بر فرض چند روز هم به شِکمت خوش بگذره، بعدش چی؟
اردوان خیلی خونسرد و در حالی که از حرص خوردن من لذت می برد، گفت:
– غصه نخور، فکر اونم کردم. اصلاً اگر مادرشوهرت تصمیم بگیره کل عید، خونه ی پسرش بمونه یا اصلاً تصمیم بگیره بریم مسافرت چی؟
من
با خشم نگاهش کردم، می دانستم هر کاری دلش بخواهد برای نگه داشتن من می
کند و ناگفته نماند خودم از خدایم بود و هزار بار در دلم شکر خدا را می
کردم، ولی برعکس خواسته ی قلبیم گفتم:
– بی خود، اردوان از این مسخره بازی های سری قبل راه نمی اندازی، گفته باشم، من باید برگردم، شیدا منتظره.
اردوان که بلند می خندید، گفت:
–
مطمئنی عزیزم؟ انگار دوست عزیزت هم خبر نداره برای عید قراره همراه نامزد
عزیزش بره مسافرت خارج از کشور، اون وقت یعنی تو می خوای تنها توی اون
آپارتمان بمونی؟
هم از این
که شیدا قرار بود به یک سفر خوب برود، خوشحال شدم، هم از دست کارهای
اردوان که معلوم نیست به چه زور و زحمتی چنین برنامه ای را برای بابک
بیچاره گنجانده، با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
– خوبه، فکر همه جاها رو کردی، ولی اگر من از شیدا خواهش کنم پاشو از خونه بیرون نمی ذاره، خیالت راحت.
– آره، ولی تو دلت نمی یاد به خاطر خودت، دوست عزیزت رو از یک سفر که خیلی هم باید بهش خوش بگذره، کنار مردی که عاشقشه، منصرف کنی.
من واقعاً هیچ وقت چنین کاری نمی کردم، حتی اگر مجبور می شدم. گفتم:
– خیالت راحت، تنها هم می تونم تو اون آپارتمان بمونم.
اردوان که سرش را تکان می داد با خونسردی تمام گفت:
–
ولی تو که نمی خوای ازت به عنوان همسری که شوهر بدبختش رو تنها رها کرده و
رفته و هیچ کدوم از وظایف همسریش رو به جا نمی یاره، شکایت کنم. یادته که
قاضی چی گفت؟
با شیطنت
خندید، من یه لحظه احساس کرده بودم جدی می گوید، چون هر کاری از اردوان
برای رسیدن به خواسته اش بر می آمد، با ترس نگاهش کردم و با غیظ گفتم:
– هر کار دوست داشتی بکن.
خواستم از کنارش بروم که دستم را گرفت و گفت:
– همه ی اینها را گفتم که بدونی چه کارهایی می شه کرد.
چشم هایش را به چشم هایم دوخت و آن قدر بهم نزدیک شده بود که هُرم نفش هایش را حس می کردم، گفت:
– باید دوستم داشته باشی، مجبورت می کنم.
با این که دوست داشتنش عادت شب و روزم بود، ولی با زور و تهدید هیچ ارزشی برایم نداشت، به همین خاطر با حرص گفتم:
– به همین خیال باش.
دوباره
رنگ نگاهش عوض شده بود و گرد غم رویش نشسته بود و من در دل، خودم را لعنت
می کردم که آن حال قشنگ و خوش را ازش گرفتم. خواستم چیزی بگویم تا حرفم
جنبه ی شوخی پیدا کند که اردوان با همان نگاه رنجیده اش گفت:
– یعنی توقع زیادیه؟ خب تو زنم هستی! عشق منی ! چرا هیچ وقت به طور کامل دوستم نداری؟
سرم را انداختم که پی به سرّ درونم نبرد. آهسته گفتم:
– من می خوام دوش بگیرم.
و
بی آن که اجازه ی یک کلمه بیشتر حرف زدن را بهش بدهم، به سمت وسایلم رفتم
که خیر سرم گذاشته بودم توی آسانسور تا بالا تو قفسه هاسم بینم که حالا هر
کدام با یک چیزی مثل سی دی بعضی راکت و توپ و … پر شده بود، به همین خاطر
داخل قفسه های یکی از اتاق خواب ها گذاشتم که اردوان با ناراحتی دنبالم
آمد و با غیظ گفت:
– اگر
بذاری تو اتاق اصلی، هیچ مشکلی پیش نمی یاد، شاید تو هر کدوم از این اتاق
ها یکی بخواد بمونه، اون وقت اگر بقچه ی بسته ی خانم رو ببینه، چه فکری می
کنه.
می دانستم درست می
گوید، ولی همان طور که مَد نظرم بود با کلی مِنّت راهی همان اتاق زیبا که
مخصوص من و اردوان بود، شدم. جالب اینجا بود که وقتی در کمدهای دیواری را
که به شکل زیبایی تغییر کرده بود و با قبل متفاوت بود، گشودم، از دیدن آن
همه رخت و لباس و کیف و کفش، لباس های زیر و رو نو و گوناگون دهانم کش آمده
بود. یعنی اون همه وسیه و لباس مال من بود. وای خدای من دیگه اینها باور
نکردنی نبود، چطور توانسته بود همه ی آنها را از یک جا بخرد، یعنی این قدر
سایز و اندازه های من دستش بو که ریسک خرید را متحمل شود. من مثل ندید بدید
ها تمام جر و بحث های دقیقه ی پیش، فراموشم شده بود. هر کدام از لباس ها و
اجناس زیبا را که مارک های گران قیمتی هم بهش آویزان بود به دست می گرفتم و
داخل آینه، خودم را برانداز کردم ولی بعد از این که تازه به خودم آمده
بودم، حواسم را جمع کردم که کمتر تابلوبازی در بیاورم.
سریع
وسایلی را که همراه خودم آورده بودم در کنار آن همه وسیله جای دادم و حوله
ام را برداشتم تا به سمت حمام بروم. اردوان همان طور با اخم روی کاناپه
ولو شده بود و فهمیده بودم که بالاخره یک حرکت مغلوب کننده هم من انجام
دادم، گفتم:
– برو حمام تو اتاق خواب، اینجا رو بذار برای مامان اینها که از راه می رسند، مرتب باشه.
تا
حالا به وجود حمام داخل اتاق توجهی نکرده بودم، چون همیشه درش قفل بود و
با آن همه کفش و کلاه و لباس و ساک و وسایل، حکم انباری اردوان را داشت.
دوباره به سمت اتاق برگشتم و از این که حمام آنجا را باز کرده بود، با تعجب
وارد شدم، همه چیز آنجا را هم تغییر داده بود، از کاشی ها گرفته تا لوارم
دیگر، مخصوصاً کمدها و دکوری که داخل آن پر بود از وسایل نظافتی و آرایشی و
زیبایی، انگار همه چیز را هم برای من تدارک دیده بود، چون آن همه وسایل
آرایشی و بهداشتی با آن همه مارک های مرغوب آنجا چه می کرد! آن همه عطرهای
مختلف زنانه و مردانه، واقعاً آن لحظه با خودم می اندیشیدم اردوان این همه
پول دارد!؟ خوبه بلد بود چطور خرج کند، اگر به من بدهند که اصلاً عقلم نمی
رسد چی کارش بکنم، ولی اردوان خوب وارد بود، کاش مقداری هم به بی بضاعت ها و
آدم های مستحق کمک کند، هر چند اردوانی که من می شناختم با آن همه
اعتقادات عمیق، صد در صد از این کارها هم می کرد، آخه یک بار چنان رفته بود
بالای منبر و می گفت اگر آدم یک چیز انفاق کند، اطمینان دارم دقیقاً نُه
برابرش و با خود آنچه انفاق کردی، ده برابرش بهش بر می گردد که مطمئن بودم،
اهل انفاق است.
با این
افکار دوش مفصلی گرفتم و توی وان هم کلی لفتش دادم، ناهار که قرار بود از
بیرون برسد من هم که کاری نداشتم، اصلاً آن قدر گیج آن همه سورپرایز و
تازگی شده بودم که نیاز داشتم یک ساعت در عالم خودم باشم.
بعد
از این که از حمام فارغ شدم، حوله ی زیبایی را که داخل قفسه گذاشته شده
بود و آن قدر وسوسه انگیز بود که حوله قبلیم را حتی نیم نگاهی نکنم، به دور
خودم پیچیدم و در حالی که حوله ی کوچکی به سرم می بستم، تا آب موهایم
گرفته شود از حمام خارج شدم.
اردوان
که معلوم بود از روی عمد روی تخت دراز کشیده و فیلم نگاه می کند، با ورود
من در حالی که با کنترل، تلویزیون بزرگ دیواری را خاموش می کرد، گفت:
– حمام شب عیدت بود دیگه !؟
انگار تا حدی از حال و هوای قبل بیرون آمده بود، دوست نداشتم دوباره غمگینش کنم. گفتم:
– مگه حمام شب عید شما مخصوصه؟
–
آره، بالاخره یه حمام هایی تو زندگی متفاوته، مثلاً حمام شب عید، حمام
دامادی، حمام زایمان خانم ها و خلاصه چمی دونم از این قبیل حمام ها،
نشنیدی!؟
سری تکان دادم و گفتم:
– از این رسم و رسومات خوشم نمی یاد، حمام، حمام دیگه.
اردوان که لبخند بزرگی روی لب هایش نقش بسته بود، با طعنه گفت:
– عجب، ما رو بگو فکر کردیم این همه طولش دادی، رفتی حمام عروسی برون.
نگاه تندی بهش انداختم و گفتم:
–
بی خود برای خودت نبُر و ندوز، هیچ چیز فرق نکرده، همه چیز تا زمانی که
مامان جونت برگرده، طبق قرارداد پیش می ره، فهمیدی، حالا هم برو بیرون، می
خوام لباس بپوشم.
اردوان خندید و گفت:
– حالا اگه نرم چی؟
با اخم سریع از کشو یکی از لباس های خودم را برداشتم و خواستم از اتاق بیرون برم که گفت:
– باشه بابا رفتم، چقدر تو لجبازی، تو کی می خوای قبول کنی من شوهرتم خدا می دونه! شاید هم تا اون موقع من مُرده باشم.
توی
دلم گفتم “خدا نکنه” از اتاق هولش دادم بیرون و سریع لباسم را پوشیدم و
بعد هم به موهایم و خودم رسیدم، همان طوری که اردوان همیشه گیج می شد، و
بعد از اتاق خارج شدم، احساسات گذشته که خیلی هم برایم شیرین بود، البته
این بار هزار برابر شیرین تر، چون دیگر هیچ چیز پنهانی وجود نداشت و اردوان
همان طور مرا می خواست به سراغم آمده بود.
برای
شام آن شب، حسابی به خودم زحمت دادم و چندین مدل غذاهای متنوع که هر کدام
را با نهایت وسواس برای آن که فرق دست پختم با گلاره را به رخش بکشم، آماده
کردم.
بیچاره مامان آن
سری که آمده بود، آن قدر دمق و کم حوصله بودم که نفهمیدم چی براشون درست
کردم و چه برخوردی داشتم، مدام سعی می کردم از جلوشون دور باشم تا به اوج
استرس و فشار روحی که رویم بود، پی نبرند. با این که آقاجونم این بار نمی
آمد و فقط علی و مامانم به همراه فرنگیس خانم می آمدند، ولی باید کاری می
کردم که اگر از آن سری ناراحتی هم پیش آمده، فراموش کنند و خیالشان راحت
بشود.
اردوان مدام دور و
برم می چرخید و گاهی به غذاها که در دیس های مختلف و ظروف زیبا می چیدم و
داخل فر می گذاشتم، ناخنک می زد، به قدری برایم دلپذیر و خوشایند بود که
قلبم مالامال از سرخوشی بود، طوری که وقتی شیدا زنگ زد تا به قول خودش آمار
بگیرد، صدایم از شادی می لرزید و نمی دانستم از کجا برایش تعریف کنم، فقط
به گفتن همه چیز از آنچه فکرش را هم بکنی بهتره، خیالت راحت باشد، بسنده
کرده و خداحافظی کردم. شیدا هم خیالش راحت شده بود که گفت:
– من چمدان ها تو جمع کردم گذاشتم دم در، اگر نیایی ببری می ندازم تو خیابون.
ساعت
نزدیک به هشت بود که اردوان به همراه مادرها با آن همه بار و بندیل
رسیدند، از دیدن مامان و فرنگیس خانم، نزدیک بود از خوشحالی بال در بیاورم.
هیچ وقت فکر نمی کردم شرایط روحی آدم گاهی بین خود و عزیزترین کسانش این
قدر فاصله بیندازد.
علی آن قدر خوشحال بود که وقتی رفتم اتاقی که بهشون داده بودم تا لباس هاشو عوض کند نشانش بدهم، با خوشحالی گفت:
– آبجی طلایه، مامان جون نمی خواست بیاد، من زورش کردم، ولی حالا ببین چقدر خوشحاله.
و بعد با حالتی معصومانه ادامه داد:
–
آبجی طلایه، خونه تون رو این شکلی کردید، خیلی مامان جون خوشش اومده، آبجی
طلایه، حالا آقا اردوان پیشته و تنها نیستی، می شه بریم پایین استخر.
از شادی علی که چشم هایش برق می زد و از اسم استخر حسابی شاد شده بودم، گونه اش را بوسیدم، گفتم:
– آره عزیزم، به اردوان بگو فردا با هم برید.
من
که خودم تو این مدت یک بار هم نرفته بودم پایین استخر، اصلاً لباس شنا هم
نداشتم، ولی همین که علی به خاطر استخر، خوشحال بود، برایم لذت بخش بود.
فرنگیس خانم که کلی همراه خودش پارچه های قیمتی و زیبا آورده بود، چمدانش
را گشود و گفت:
– بیا دختر خوشگام تو عید مراسم عروسی سیاوش پسرعموی اردوانه، ببین کدوم مناسبه بدم برات طوبی خانم بدوزه.
خنده ام گرفته بود، واقعاً مادرشوهر نمونه و مهربانی بود، لبخند زدم و گفتم:
– ممنون، نیاز به دوختن نیست، لباس دارم.
فرنگیس خانم که چهره اش را در هم کشیده بود، گفت:
–
آخه پسرعموی اردوان تازه از فرنگستون اومده و زن گرفته، حالا جاریم فکر می
کنه عروسش خیلی نوبره و دیگه خوشگل و خوش هیکل تر از اون نیست، البته خوب
هست ولی نه به اون شوری که جاریم تعریف می کنه، می خوام وقتی تو رو می
بینن، بفهمن عروس من لنگه نداره. آخه اونها تا به حال تو رو ندیدن، تازه شش
ماهه برگشتن ایران، به قول خودشون عروس ایرونی بگیرن. برای اون یکی پسرش
هم فکر و خیال هایی داره، ولی انگار پسره زیر بار برو نیست.
فرنگیس خانم یه ابروشو بالا برد و حالت به خصوصی به صورتش داد و گفت:
– حالا بگذریم، خواستم بگم می خوام حسابی سنگ تموم بذاری، هر چند که تو همه جوری زیبایی.
هول بودم که زودتر بلند شوم و میز شام را بچینم، گفتم:
– خیالتون راحت.
به سمت آشپزخانه رفتم، اردوان که رو به روی تلویزیون ولو شده بود، گفت:
– مادر زن جونم جانماز می خواستند، کجایی یک ساعته؟
من سری تکان دادم و گفتم:
– خب بهش می دادی.
اردوان بالشت را زیر سرش جا به جا می کرد و گفت:
– پس چی که دادم.
بعد با حالت قشنگی ادامه داد:
– نمی خوای به ما شام بدی؟ کم کم داره خوابم می گیره، مثلاً صبح زود بیدار شدم ها.
در حالی که تند تند وسایل را روی میز می چیدم، گفتم:
– نه این که عصر دو ساعت نخوابیدی!
اردوان از جایش بلند شد و به آشپزخانه آمد و نفس عمیقی کشید و گفت:
– چه بویی راه انداختی، کاری هست بگو من انجام بدم.
به سمت لیوان ها اشاره کردم و گفتم:
– هر چی روی میز چیدم همشو ببر روی میز ناهارخوری بچین.
اردوان لبخندی زد و صداشو کمی پایین آورد و گفت:
– این اولین شامیه که روی این میز صرف می شه، حالا پسندیدی مبلمان رو؟
من که از نگاه مهربانش می گریختم، به سمت فر برگشتم، و برای این که من هم کمی مهربانی کرده باشم، فقط به گفتن:
– خیلی ….
بسنده
کردم، اما چون هیجان داشتم دستم با دیس داغ داخل فر برخورد کرد و یک لحظه
سوخت، در حالی که آخ بلندی گفتم، عقب پریدم که یک دفعه محکم به اردوان
خوردم و یک آن تمام وجودم لرزید، احساس به خصوصی داشتم که سوختگی دستم را
فراموش کردم و در آن حس زیبا غرق شدم، ولی اردوان نگران شده بود و در حالی
که با ترس پرسید چی شد طلایه ببینم، با نگرانی انگشتم را در دهانش گذاشت.
دوست داشتم تا ابد در همان حالت بمانم. گفتم:
– هیچی….! سوختم.
خودم
هم نمی دونم چم شده بود، ولی دل کندن از وجود گرم و پرمحبت شوهری که سهم
من از او تا آن زمان خیلی کم بود، برایم سخت بود، کاشکی یک وقت هایی ما آدم
ها تمام غرور و شرم و حس هایی از این قبیل را زیر پا می گذاشتیم و حرف های
دلمان را خیلی راحت بیان می کردیم، ولی همیشه علتی دست و پایمان را می
بندد و این چیزها برای آدم هایی مثل من که یک خورده کم رو و شاید مغرورتر
بودم، بیشتر سدّ راهم می شد.
نمی دانم چقدر در افکارم غرق بودم که اردوان در نهایت مهربانی روی دستم پماد گذاشت و گفت:
– بهتره تو دیگه بشینی، من همه چیز رو آماده می کنم.
همان موقع مامان هم آمد و گفت:
–
طلایه جان، خیلی خوب کاری کردید برای سال نو تغییر دکوراسیون دادید، اصلاً
خونتون یک حال و هوای دیگه ای پیدا کرده، اون جوری آدم دلش می گرفت.
مامان که تازه به خودش آمده بود که مبادا داماد عزیزش دلخور بشود، گفت:
– البته آن طوری هم قشنگ بود ولی انگار مال مجردها بود یعنی …
اردوان خندید و گفت:
–
آره مامان جان، خودمون هم می دونستیم خونه مال عذب اوغلی هاست، منتها
منتظر فرصت بودم که زودتر از آن حال و هوا در بیاورم که طلایه خانم بالاخره
رضایت داد.
دوباره مشغول برداشتن سالادها و دسر از یخچال بودم، اردوان گفت:
– باز که تو مشغول شدی ! گفتم برو بشین تا کار دستمون ندادی.
مامان که موضوع بحث فراموشش شده بود، گفت:
– چرا مگه چی شدی مادر؟
خندیدم و گفتم:
– هیچی نشده، یک خورده انگشتم سوخته.
و به انگشتم که پماد خورده بود اشاره کردم، مامان گفت:
– عجب، پس واسه دو تا مهمون دست و بالت رو سوزوندی ! من که دختر کدبانو بار آروده بودم، چی شد!؟
و خندید و به سمت قابلمه رفت و کفگیر به دست مشغول ریختن پلو زعفران که حسابی هم قد کشیده بود شد و گفت:
-نه، همچین بی راه هم نمی گی، چه برنجی هم دم کرده دختر گلم.
فرنگیس خانم که آن همه چمدان را چیده بود، گفت:
–
چی می گید به عروس قشنگم، رو دستش دست پخت نیست، این اردوان که هر موقع
زنگ زدم فقط ازم تشکر می کنه، می گم چرا مادر، می گه به خاطر این زنی که
برام گرفتی. از هر لحاظ نمونه است، مخصوصاً از لحاظ آشپزی.
نگاهم
به نگاه شیطون اردوان گره خورده بود، بی اختیار لبخند زدم و دوباره در
هپروت فرو رفتم، طوری که هیچی از شام و آن همه تعریف و تمجید هم از طرف
مادرهامون و هم از طرف اردوان نشنیدم و تمام هوش و حواسم پیش اردوان بود تا
این که میز جمع شد. مامان و فرنگیس خانم هم با این که خسته ی راه بودند،
همه ی ظرف ها را مرتب کردند و کلی هم غر غر کردند که چرا آن همه غذا درست
کردم. من هم که در اصل همه ی آن ضیافت را به خاطر شوهرم تهیه کرده بودم،
گفتم:
– بالاخره بعد از این همه مدت خانه ی ما رو قابل دونستید و اومدید اینجا !
فرنگیس خانم آخرین دانه ظرف ها را که اجازه نداده بود تو ماشین ظرفشویی بگذارم و خودشون شسته بودند و خشک کرده بودند، پاک کرد و گفت:
–
می بینی که مادر این بار هم حاجی همراهم نیومد. صد بار بهش می گم پاشو
بریم یه سر بزنیم به پسرت، عروست، گوشش بدهکار نیست، حالا خوبه از وقتی شما
ازدواج کردید، خیالم راحت شده و اِلّا اون موقع ها نمی تونستم بیان اینجا
بچم رو ببینم، از یه طرف دلم پیش بچم بود، از یه طرف هم نمی شد حاجی رو
تنها بذارم، خلاصه که شب تا صبح، صبح تا شب، خواب و خوراک نداشتم.
با
این که آن قدر تو حال خودم بودم که حوصله ی گوش کردن به حرف ها و درد و دل
کردن های فرنگیس خانم و مامان را نداشتم، ولی تا نزدیکی های نیمه شب که آن
ها حسابی خوابشان بگیرد، گوشم را در اختیارشان گذاشته بودم و بعد علی را
که روی مبل خوابش برده بود به اتاق بردم، بعد هم مامان اینها که خسته ی راه
بودند، بالاخره رضایت دادند که بخوابند و مرا با اردوان که در این چند ماه
اخیر، آرزوی یک شب زیر سقف با او ماندن را هزار بار در خیال گذرانده بودم،
تنها گذاشتند.
دوست
نداشتم رفتار نسنجیده ای داشته باشم تا به سرّ درونم واقف بشود، به همین
خاطر مشغول جا به جا کردن وسایل و ظرف و ظروف آشپزخانه شدم. اردوان خیلی
زودتر از همه به مامان اینها شب بخیر گفته بود و به اتاق خواب رفته بود،
ولی من که مثل خودش بی قرار این خلوت بودم، بهتر می دانستم این کار را کرده
که مامان اینها زودتر برای خواب بروند، هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که
اردوان با شلوارک ورزشی و تی شرت آستین حلقه ای جذبی که دوباره اندام ورزشی
و قشنگش را به نمایش گذاشته بود و دل بی قرارم را هزار برابر بی قرارتر می
کرد، وارد آشپزخانه شده و کنار گوشم گفت:
– خانم من نمی خواد استراحت کنه؟
آن قدر نزدیکم بود که ترسیدم صدای تپش های قلبم را بشنود و راز دلم برملا بشود. آهسته دستم را گرفت و گفت:
– بیا استراحت کن، بقیه اش رو فردا انجام می دی.
دیگر
عقلم بهم دستور نمی داد و فقط دلم بود که مرا راه می برد، بدون هیچ کلامی
مثل طعمه ای که در برابر ماری مشخ شده باشد، به دنبال اردوان روان شدم.
ایـטּ روزهآ هـم خوش حآلـم هم غمگیـטּ . . . !
نمـﮯ فهمم . . .
خودم هم حآلـم رآ نمـﮯ فهمم . . .
گآهــﮯ قنـב בر בلـم آبــــ مـﮯ شوב و روحم بہ آسماטּ هآ پـر مـﮯ کشـב . . .
گآهــﮯ تنهآ בلـم اتآقـﮯ میخوآهـב تآریـڪـ و سوتــــ و ڪور . . .
ڪه بنشینم گوشہ کنارش و ثآنـیہ بہ ثآنـیہ ام رآ هم آغـوش غـم شوم . . .
نمیـבآنم . . .
تنهآ چیز ﮮ ڪه میـבآنم ایـטּ استــــ ڪه ایـטּ روزهآ בلـم بــچہ مـﮯ شوב בمـﮯ میخنـבב בمـﮯمیگریـב و پآ بہ
زمیـטּ مـﮯ ڪوبـב ، בمـﮯ بهآنہ هآﮮ ڪودڪآنہ میگیـرב . . . !
{בل ڪوچـڪـ مـטּ} آرام بآش . . . خوבم هوآیتــــ را בآرم !