ختم کلامی با تو برانند برهان ها ( قاسم صرافان )
ختم
کلامی؛ با تو بُرّانند برهان ها
دارالسلامی؛
پيش تو امنند ايمان ها
چشم
انتظارت شهرهامان کوچه در کوچه
هر شب
چراغان قدمهايت خيابان ها
دلبسته ی
صبح تبسمهای تو مشرق
در حسرت
حسّ «ولی عصر» تو ميدان ها
پل می زند
دست دعاشان، عهد می خوانند
با چشم
گريان در مسيرت «سيْد خندان» ها
پر می شود
شهر از نوای «آية الکرسی»
تا رد
شوی از زير اين دروازه قرآن ها
حال
غريبی دارد اين شادی غمِ مستور
در شعله
اشکِ شمعهای نيمه شعبان ها
هر جمعه
در شهری دعای ندبه می خوانيم
تا يوسف
گمگشته! باز آيی به کنعان ها
ای قد و
بالايت بلای چشم نرگس ها
ای سرّ
مکنونت سر و سامان سلمان ها
هم نکته دان
خلسه ی خال تو هندوها
هم در
هلال ابرويت حيران مسلمان ها
بيرون می آي
آخرش از پشت ابر، اما
بايد کمی
بارنده تر باشند باران ها
دنيای با
تو با صفاتر می شود، حتی
ضرب
المثلها می شوند آرامش جان ها
نه باورش
سخت است با يک گل بهار آيد
نه
روسياهی می رسد بعد از زمستان ها
برخيز ای
شاعر قلم را بر زمين بگذار
در شاديش
دستی بزن پايی بکوبان… هاااا !
گوشه چشم ( عماد خراسانی )
تو که يک
گوشه ی چشمت غم عالم ببرد
حيف باشد
که تو باشی و مرا غم ببرد
نيست ديگر
به خرابات، خرابی چون من
باز خواهی
که مرا سيل دمادم ببرد
حال آن
خسته چه باشد که طبيبش بزند
زخم و بر
زخم ، نمک پاشد و مرهم ببرد
آن که بر
دامن احسان تو اش دسترسی ست
به
دهان ، خاکش اگر نام ز حاتم ببرد
زنگ چل
ساله آيينه ما گر چه بسی ست
آتشی همدم
ما کن که به يک دم ببرد
رنج
عمری ، همه هيچ است اگر وقت سفر
رخ نمايد
که مرا با دل خرّم ببرد
من ندانم
چه نيازی ست تو را با همه قدر
که غمت دل
ز پريزاده و آدم ببرد
جان فدای
دل ديوانه که هر شب برِ توست
کاش
جاويد، بدان کوی، مرا هم ببرد
ذکر من نام
دلارای حبيب است عماد!
نيست
غم ، دوست اگر نام مرا کم ببرد