دل در اشعار پارسی(1)
سوزد دل از براي من و من براي دل امشب اميدوار شدم از وفاي دل
عماد خراساني
نفس درسينه ميلرزد زدست دل تپيدنها نگهدرديده ميرقصدزشوروشوقديدنها
پژمان بختياري
به تكلّم به تبسّم به خموشي به نگاه مي توان برد به هر شيوه دل آسان از دست
كليم كاشاني
گر ز بي مهري مرا از شهر بيرون ميكني دل كه در كوي تو ميماندبه او چون ميكني؟
همايي نسائي
هر كه در سينه دلي داشت به دلداري داد دل نفرين شده ماست كه تنهاست هنوز
ابولحسن ورزي
همچو گل ميسوزم از سوداي دل آتشي در سينه دارم جاي دل
رهي معيّري
دل بيمار مرا هر كه گرفتار تو خواست يا رب آزاد نگردد ز گرفتاري دل
دل به راه غمت افتاد خدايا مددي كه در اين راه ثواب است مددكاري دل
هلالي جغتائي
دلي است در برم از آبگينه نازك تر كه گر غبار نشيند بر او شكسته شود
ملك قمي
به هر گل ميرسد ميبويد اين دل نمي دانم كه را ميجويد اين دل؟
همداني
هر آن دل را كه سوزي نيست دل نيست دل افسرده غير از آب و گل نيست
وحشي بافقي
به چه مشغول كنم ديده و دل را كه مدام دل تو را ميطلبد ديده تو را ميجويد
صائب تبریزی
آن كه از درد دل خود به فغان است منم و آنكه از زندگي خويش به جان است منم
هلالي جفتائي
دل خون شد از اميد و نشد يار يار من اي واي بر من و دل اميدوار من
هلالي جفتائي
به فغانم از دل و تن دل وتن مگو دو دشمن دل سخت بي حيائي تن سست پرگناهي
حبيب يغمايي
از دل من به كجا ميروي اي غم ديگر؟ تو كه هـــر جـا روي آخر به برم باز آئي
نظام وفا
دل دشمن به تهي دستي من ميسوزد برق از اين مزرعه با ديدۀ تر ميگذرد
صائب تبریزی
در مجلس خود راه مده همچو مني را كه افسـرده دل افسـرده كند انجمني را
مخلص هندوستاني
رفتي ولي كجا! كه به دل جا گرفته اي دل جاي تست گر چه دل از ما گرفتهاي
علي اطهري
چون كرد قصد سوختنم چشم مست او آتـش ز دل گرفتــم و دادم به دست او
نقي كمره اي
غافل مشــو ز پـــــاس دل بي قـــرار مـــن كاين مرغ پرشكسته قفس هاشكسته است
صائب تبریزی
تمام مشكل عــــالم در اين گــــره بــــاشد چـــو دل گشــاده شــود مشكلي نميماند
صائب تبریزی
اي كهگوييدست بردلنهمكنبيطاقتي مي نهـادم دست بر دل گر دلي ميداشتم
صائب تبریزی
زاهد نيم به مهره گل مشورت كنم تسبيح استخارة من عقدة دل است
صائب تبریزی
اين لطافت كه تو داري همه دلها بفريبد وين بشاشت كه تو داري همه غمها بزدايد
سعدي
به غير دل كه عزيز و نگاه داشتني است جهان وهرچه درو هست واگذاشتني است
صائب تبریزی
تو اهل صحبت دل نيستي چه ميداني كه سر به جيب كشيدن چه عالمي دارد
صائب تبریزی
دل رم كردة ما را به نگاهي درياب اين چه صيدي است كه دائم به سر تير آيد
صائب تبریزی
دل چهتلخي هاي رنگارنگ ازآن دلبركشيد قطرة خوني چه درياهاي خون برسركشيد
صائب تبریزی
شكست شيشة دل رامگو صدايي نيست كه اين صدا به قيامت بلند خواهد شد
صائب تبریزی
عالم تمام يك گل بي خار ميشود دل را اگر ز كينه مصفا كند كسي
صائب تبریزی
نشد يك لحظه از يادت جدا دل زهي دل، آفرين دل، مرحبا دل
لاهوتي
يك دل به سينه دارم و يك شهر دلستان بازار من ز گرمي سودا شكسته است
هادي رنجي
اي كه بر زاري دل ميكني انكار بيا گوش بر سينة من نه بشنو زاري دل
جامي
به موئي بسته صبرمنغمةتاراستپنداري دلم از هيچ ميرنجد دل يار است پنداري
ملك قمي
بي توصدجادلم ازداغ شكايت ريش است اين قدرهست كه صبرمزشكايتبيشاست
بياضي
دل را به كف هر كه نهم باز پسآرد كس تاب نگهداري ديوانه ندارد
پژمان
بترس ازتيرآه من كه چون شدگرم ناليدن دل ديوانة من دوست از دشمن نمي داند
آصف خان
آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم بي تو اي آرام جان يا ساختم يا سوختم
رهي معيّري
زاريم ديدي و آن قدر تغافل كردي كه خبر دار ز حال دل زارم نشدي
گلچين معاني
باز هم مهر تو ميپرورم اندر دل تنگ گر چه عمري به تو دل بستم و يارم نشدي
گلچين معاني
آن دل كه پريشان شود از نالة بلبل بر دامنش آويز كه با وي خبري هست
عرفي شيرازي
برون آي از دلم ترسم بسوزي از اين آتش كه بر جان دارم از تو
ميروالهي قمي
بشكن دلم كه رايحة درد بشنوي كس از برون شيشه نبويد گلاب را
اسرار سبزواري
كرامت كن دروني درد پرور دلي در وي درون درد و برون درد
وحشي بافقي
زين پس تو و من من وتو زين پس يك دل به ميــان مـا دو تــــــن بــس
نظامي
یلدایی دیگر با حافظ
ای فُروغِ ماهِ حُسن از روی رخشان شما
آبِ رویِ خوبی از چاه زَنَخدان شما
عزم دیدار تو دارد، جانِ بر لب آمده
بازگردد یا برآید؟ چیست فرمان شما؟
کس به دور نرگست طَرفی نبست از عافیت
بِه که نفروشند مَستوری به مستان شما
بخت خوابآلود ما بیدار خواهد شد مگر
زآن که زد بر دیده آبی، روی رخشان شما
با صبا همراه بفرست از رُخَت گُلدستهای
بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما
عمرتان باد و مُراد، ای ساقیان بزم جم
گر چه جام ما نشد پُرمِی به دوران شما
دل خرابی میکند، دلدار را آگه کنید
زینهار ای دوستان! جان من و جان شما
کی دهد دست این غرض، یارَب، که همدستان شوند
خاطر مجموع ما، زلف پریشان شما
دوردار از خاک و خون دامن، چو بر ما بگذری
کاندر این ره کُشته بسیارند، قربان شما
ای صَبا! با ساکنان شهر یزد از ما بگو:
کای سر حق ناشناسان، گویِ چوگان شما
گر چه دوریم از بَساط قُرب، هِمّت دور نیست
بنده شاه شماییم و ثناخوان شما
ای شهنشاه بلنداختر، خدارا، همتی!
تا ببوسم همچو اختر، خاک ایوان شما
میکند حافظ دُعایی، بشنو! آمینی بگو!
روزی ما باد لعلِ شکرافشان شما