اشعار دوبیتی زیبا از مولانا
تنها تو
من از عالم تورا تنها گزینم
رواداری که من غمگین نشینم؟
دل من چون قلم اندر کف توست
زتوست ار شادمانم گر حزینم
شهر عشق
سفر کردم به هر شهری دویدم
چو شهر عشق من شهری ندیدم
ندانستم از اوّل قدر آن شهر
ز نادانی بسی غربت کشیدم
ای ستاره
خبر کن ای ستاره یار ما را
که دریابد دل افگار ما را
خبرکن آن طبیب عاشقان را
که تا شربت دهد بیمار ما را
راز
بگو ای یار همراز این چه راز است ؟
دگرگون گشته ای باز این چه راز است؟
دگربار این چه دام است و چه دانه ست؟
که ما را کشتی از ناز، این چه راز است؟
سودای او
قرار زندگانی آن نگار است
که دل در جست و جویش بی قرار است
مرا سودای او دامن گرفته
که این سودا نه آن سودای پاراست
روز خوش
بیا کامروز ما را روز عید است
چنین عیدی به صد دوران کی دید ست؟
بزن دست و بخوان کامروز شادیست
که روز خوش هم از اوّل پدید ست
عشق حلال
تو را در دلبری دستی تمام است
تمام است و تمام است و تمام است
بجز با روی خوبت عشقبازی
حرام است و حرام است و حرام است
طبیب عاشقان
نگار خوب شکّر بار چون است؟
چراغ دیده و دیدار چون است؟
طبیب عاشقان را باز پرسید
که تا آن نرگس بیمار چون است؟
عیش در سرما
درین سرما سر ِ ما داری امروز
سر ِ عیش و تماشا داری امروز
میفکن نوبت عشرت به فردا
چو آسایش مهیّا داری امروز
شمع سحر
الا ای شمع گریان گرم می سوز
خلاص شمع نزدیکست، شد روز
خلاص شمعها شمعی برآمد
که بر زنگیّ ِ ظلمتهاست پیروز
او کجاست؟
نگاری را که می جویم به جانش
نمی بینم میان حاضرانش
کجا رفت او؟ میان حاضران نیست
درین مجلس نمی بینم نشانش
جان من و تو
بیا کز عشق تو دیوانه گشتم
به درد عشق تو همخانه گشتم
چو خویش جان خود جان تو دیدم
ز خویشان بهر تو بیگانه گشتم
شهر عشق
سفر کردم به هر شهری دویدم
چو شهر عشق من شهری ندیدم
ندانستم از اوّل قدر آن شهر
ز نادانی بسی غربت کشیدم
سرو عشق
خداوندا مده آن یار را غم
مبادا قامت آن سرو را خم
تو می دانی که جان باغ ما اوست
مبادا سرو جان از باغ ما کم
یار صادق
چه نزدیکست جان تو به جانم
که هرچیزی که اندیشی بدانم
ضمیر همدگر دانند یاران
نباشم یار صادق گر ندانم
آتش دل
بیا کامروز بیرون از جهانم
بیا کامروز من از خود نهانم
ندانم کاتش دل برچه سانست
که دیگرشکل می سوزد زبانم
پریزاد
مرا پرسی که چونی؟ بین که چونم
خرابم، بی خودم، مست جنونم
پریزادی مرا دیوانه کردست
مسلمانان که می داند فسونم
تنها تو
من از عالم تورا تنها گزینم
رواداری که من غمگین نشینم؟
دل من چون قلم اندر کف توست
زتوست ار شادمانم گر حزینم
روزدیدار
بیا کامروز گرد یار گردیم
به سر گردیم و چون پرگار گردیم
سبک گردیم چون باد بهاری
حریف سبزه و گلزار گردیم
دوشینه
شب دوشینه ما بیدار بودیم
همه خفتند و ما برکار بودیم
حریف غمزۀ غمّاز گشتیم
ندیم طرّۀ طرّار بودیم
نوبهار عشق
بیا تا عاشقی ازسر بگیریم
جهان خاک را در زر بگیریم
بیا تا نوبهار عشق باشیم
نسیم از مشک و از عنبر بگیریم
فرهنگ
برآن بودم که فرهنگی بجویم
که آن مه رو نهد رویی به رویم
بگفتم یک سخن دارم به خاطر
بپیش آ تا به گوش تو بگویم
چه می کنی؟
مرا خواندی ز در، جستی تو از بام
زهی بازی، زهی شوخی، زهی دام
مرا، درراه، دی دشنام دادی
چنین مستم ز شیرینیّ ِ دشنام
من چه دانم؟
مرا گویی چه سانی؟ من چه دانم
چنینی و چنانی ؟ من چه دانم؟
مرا گویی درآن لب او چه دارد؟
کزاو شیرین زبانی، من چه دانم
خرابات
شراب شیرۀ انگور خواهم
حریف سرخوش ِ مخمور خواهم
چو یارم در خرابات خرابست
چرا من خانۀ معمور خواهم
نامه و دل
دل خونخواره را یکباره بستان
زغم صد پاره شد یک پاره بستان
به دست دل فرستادم دوسه خط
یکی خط را ازآن آواره بستان
فردا و …
بیا ای مونس جانهای مستان
ببین اندیشه و سودای مستان
میفکن وعدۀ مستان به فردا
تویی فردا و پس فردای مستان
دریا و عالم
اگر تو عاشقی غم را رها کن
عروسی بین و ماتم را رها کن
تو دریا باش و کشتی را برانداز
تو عالم باش و عالم را رها کن
همچنین کن
اگر تو حاضری سر همچنین کن
چو کردی بار دیگر همچنین کن
مرا دی تنگ اندر بر گرفتی
بیا ای تنگ شکّر همچنین کن
لا و الاّ
بیا ساقی می ما را بگردان
بدان می این قضاها را بگردان
اگر من محرم ساغر نباشم
مرا لا گیر و الاّ را بگردان
روز باغ
به باغ آییم فردا جمله یاران
همه یاران همدل همچو باران
صلا گفتیم فردا روز باغ است
صلای عاشقان و حق گزاران
روی او
برو ای دل به سوی دلبرمن
بدان خورشید و شرق و شمع روشن
چو دیدی روی او در دل بروید
گل و نسرین و بید و سرو و سوسن
دارالامان
ازاین پستی به سوی آسمان شو
مقیم لاله زار و ارغوان شو
ز شهر پر تب و لرزه بجستی
به شادی ساکن دارالامان شو
سرسر
هلا ساقی بیا ساغر مرا ده
زرم بستان می چون زر مرا ده
به حقّ ِ آنکه در سر دارم از تو
چو خم را وا کنی سرسر مرا ده
خورشید
بیا دل بر دل پردرد من نه
بیا رخ بر رخان زرد من نه
تویی خورشید وز تو گرم عالم
یکی تابش برآه سرد من نه
گم گشتگان
ایا گم گشتگان راه و بی راه
شما را باز می خواند شهنشاه
چو یوسف با عزیز مصر باشید
برون آیید از زندان و از چاه
دودستک زن
چنین می زن دو دستک تا سحرگاه
که در رقص است آن دلدار دلخواه
همی گو آنچه می دانم من و تو
ولی پنهان کنش در ذکر الله
مطربان
خدایا مطربان را انگبین ده
برای ضرب دست آهنین ده
چو دست و پای وقف عشق کردند
تو همشان دست و پای آهنین ده
سهیل و یمن
خدایا رحمت خود را به من ده
دریدی پیرهن تو پیرهن ده
سهیل روی تو اندر یمن تافت
مرا راهی به سوی آن یمن ده
شراب عشق
بخوردم از کف دلبر شرابی
شدم معمور و در صورت خرابی
هزاران نکته در عالم بگفتم
ز عشق و هیچ نشنیدم جوابی
واقف اسرار
دلا چون واقف اسرار گشتی
زجمله کارها بی کار گشتی
همان سودایی و دیوانه می باش
چرا عاقل شدی هشیار گشتی؟
جای تو
تو آن ماهی که در گردون نگنجی
تو آن آبی که در جیحون نگنجی
تو آن دُرّی که از دریا فزونی
تو آن کوهی که در هامون نگنجی
نامۀ پنهان
اگر درد مرا درمان فرستی
وگر کشت مرا باران فرستی
دل و جان هردو را در نامه پیچم
اگر تو نامۀ پنهان فرستی
چه کردی؟
کجا شد عهد و پیمان را چه کردی؟
امانتهای چون جان را چه کردی؟
تو را با من چه عهدی بود از اوّل؟
بیا بنشین بگو آن را چه کردی؟
شهیدان خدایی
کجایید ای شهیدان خدایی
بلاجویان دشت کربلایی
کجایید ای سبکروحان عاشق
پرنده تر ز مرغان هوایی
کجایی؟
بیا جانا که امروز آن مایی
کجایی تو؟ کجایی تو؟ کجایی؟
به فرّ سایه ات چون آفتابم
همایی تو همایی تو همایی
غریب
نه آتشهای ما را ترجمانی
نه اسرار دل ما را زبانی
نه محرم درد ما را هیچ آهی
نه همدم آه ما را هیچ جانی
مولانا – سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش
سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش
مستانه شد حديثش پيچيده شد زبانش
گه می فتد از اين سو گه می فتد از آن سو
آن کس که مست گردد خود اين بود نشانش
چشمش بلای مستان ما را از او مترسان
من مستم و نترسم از چوب شحنگانش
ای عشق الله الله سرمست شد شهنشه
برجه بگير زلفش درکش در اين ميانش
انديشه ای که آيد در دل ز يار گويد
جان بر سرش فشانم پرزر کنم دهانش
آن روی گلستانش وان بلبل بيانش
وان شيوه هاش يا رب تا با کيست آنش
اين صورتش بهانه ست او نور آسمانست
بگذر ز نقش و صورت جانش خوشست جانش
دی را بهار بخشد شب را نهار بخشد
پس اين جهان مرده زنده ست از آن جهانش