راز مانايي حافظ از منظر روانشناسي
اينکه حافظ در کنار سعدي و فردوسي يکي از سه ستارهي درخشان آسمان ادب پارسي است چنان بديهي است که شايد از خود نپرسيدهايم راز مانايي او در چيست. قرنهاست که ديوان حافظ پس از قرآن مجيد دومين کتابي بوده که در خانه ايرانيان يافت شده است…
فارسيزبانان
در مواقع شادي، اندوه، نگراني و ترديد به سراغ ديوان حافظ ميروند و مراد
خويش را از او ميجويند و آرام ميگيرند. اقبال به حافظ به گروهي ويژه
منحصر نيست؛ از عارف و عامي و پير و جوان همه به او ارادت دارند.
ميتوان گفت در محتواي شعر حافظ،
عنصري هست که سبب ميشود با وجود بعد زمان و مکان، اکثريتي از آدميان آن
را دريابند و با آن همحسي و همدلي کنند. پس با موضوعي در شعر حافظ سر و
کار داريم که حکايت از ادراکي فراگير در روان همه آدميان دارد و شايسته
ارزيابي روانپزشکي است.
گرچه در مورد حافظ عدهاي گفتهاند خواجوي کرماني مقتداي او در غزلسرايي بوده و بهتر از او غزل سروده و حتي خود حافظ گفته است:
استاد سخن سعدي است نزد همه کس اما
دارد غزل حافظ نقش سخن خواجو
اما
حتي در اين بيت با ظرافت نيز به نقش يا ساختار سخن اشاره رفته و نه به
محتوا که عنصر اصلي غزل حافظ است؛ گرچه زيبايي ظاهري کلام حافظ نيز فراتر
از دسترس خواجوست.
فارسيزبانان در مواقع شادي، اندوه، نگراني و ترديد به سراغ ديوان حافظ ميروند و مراد خويش را از او ميجويند و آرام ميگيرند.
شعر حافظ به هر زباني زيباست
ميگويند
شعر ترجمهپذير نيست و لطف آن با ترجمه از بين ميرود ولي محتواي اشعار
حافظ چنان است که در ترجمه به زبانهاي عمده جهان دلبستگان فراوان يافته
است و با احساس و ادراک و انديشه و عاطفه خواننده تماس يافته است.
نامآورترين ستايشگر حافظ در جهان، شاعر و نويسنده و نمايشنامهنويس و
طبيعيدان آلماني، يوهان ولفگانگ گوته
است که او را همراه هومر، دانته و شکسپير يکي از چهار ستون بناي ادبيات
اروپا دانستهاند. گوته چنان به حافظ، دلبسته شد که «ديوان غربي ـ شرقي» را
با الهام از حافظ سرود. از ديگر ستايندگان حافظ ادوارد براون انگليسي،
هانري ماسه فرانسوي، يوهان کريستف برگل، پژوهشگر ادبي، هرمان اته،
ايرانشناس، فردريش نيچه، فيلسوف و هاينريش هاينه، شاعر آلماني هستند.
آشکار است شعر حافظ فراتر از ساختار زباني و زيبايي واژهها به عنصري عام و
جهاني تکيه دارد که آن را مقبول همگان و به ويژه اديبان، عالمان و
فيلسوفان آلماني کرده است که ميکوشم در سطور بعد تبييني براي آن بيابم.
نيچه
که ارادتي تام به فرهنگ ايران داشت و مهمترين کتاب خويش را «چنين گفت
زرتشت» نام نهاد در باب حافظ گفته است: «اعجاز توست که از طبع بشري فاني،
اثري چنين جاوداني پديد آوردي و يکشبه ره صدساله رفتي»، که اشارهاي است
به اين بيت حافظ:
طي مکان ببين و زمان در سلوک شعر
کاين طفل يکشبه ره صدساله ميرود
شعر حافظ هر خوانندهاي را جذب ميکند
وقوف
حافظ تنها به صنعت سرودن غزل نبوده است بلکه وي به رموز زبان فارسي، زبان
پهلوي، زبان عربي، آيين زرتشتي، آيين مهر (ميترا)، قرآن و اسلام آگاه و از
مسائل انساني روزگار خويش که در واقع مسائل همهي انسانها در هر روزگاري
است، مطلع بوده است.
حافظ هنرمندي است که به کليد ناخودآگاه گروهي
ايرانيان به طور خاص و نوع انسان به صورت عام دست يافت و آنچه بيان کرد از
آنجا که با نمونههاي باستاني موجود در ناخودآگاه هر انسان يکي درميآيد
شنونده و خواننده غزلياتش را جذب کرده و مصداق اين گفته است که: «آنچه از
دل برآيد لاجرم بر دل نشيند.» از همين روست که دولتشاه سمرقندي در
تذکرةالشعراء در باب حافظ آورده است: «سخن او را حالاتي است که در حوزه
طاقت بشري درنيايد، همانا واردات غيبي است، اکابر او را لسانالغيب نام
کردهاند.»
نمونههاي باستاني نياکان در غزلهاي حافظ ازجمله به صورتهاي زير آمده است:
پير مغان، جام (پيوند شهودي سالک با شعور مطلق)، نور و ظلمت ازجمله در اين بيت:
حافظ شکايت از غم هجران چه ميکني
در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور
در
اين بيت بنياد فلسفه ماني را بازميشناسيم که ميگويد تاريکي نور را بلعيد
و در خود اسير کرد. نمونههاي باستاني نوع انسان به صورت عشق، عاشق و
معشوق، فرمانروا، مهر و خورشيد، شادي و رسيدن ايام شادماني، غم هجران که در
نهايت به شادي ميرسد در اشعار او فراوان آمده است.
او را مقايسه
کنيم با خواجوي کرماني که تذکرهنويسان در باب او گفتهاند کلام استوار و
سعديوار داشت و ليکن در مورد اشعار او نکته گنگ و مرموزي وجود ندارد. خود
خواجو با واقعبيني تحسينبرانگيزي سروده است:
اهل معاني که سخنپرورند
هر يک از اين گنج نصيبي برند
آنکه در گلشن معني گشاد
برگ گلي بيش به خواجو نداد
شعري ويژه براي هر انسان
در
شعر حافظ افزون بر زيبايي شگرف صوري به کشمکشهاي بنيادي انسان اشاره رفته
است، ايراني يا انيراني، زرتشتي يا مسلمان، امروزي يا ديروزي، عارف يا
عامي، ديندار يا ناآگاه از دين از شعر حافظ سخن درون خويش را ميشنود. شعري
نيست براي خوانندهاي ويژه، شعري است براي هر انسان. نه چون شاهنامه فقط
ايراني و نه چون مثنوي فقط عرفاني است. شعر او ابهامي دارد که جان
درمييابد گرچه نميتواند بيان کند. شعر حافظ فشرده ادبيات فارسي است. شعر
فردوسي: ايران، شعر مولوي: عرفان، شعر ناصرخسرو: ايمان، شعر منوچهري:
جلوههاي جهان، و شعر حافظ: آميزهاي از همگان، يعني انسان است.
شعر
حافظ در عين حال فشرده روح ايران بهشمار ميرود؛ روح ملتي مرموز که در همه
جاي تاريخ و جهان اثر گذاشته است و ميگذارد اما هيچگاه درون پرراز خود
را به تمام عيان نکرده است. شمار و گونهگوني بينشهايي که طي سدههاي
گذشته با وجود اختلاف ديدگاه، شعر حافظ را به اقتضاي روحيه و زمان خويش
تفسير کردهاند شگفتيآور است. حتي در دوران ما با همه دگرگوني در باورها و
پسندها حافظ هنوز زندهترين شاعر است.
حافظ کمگوي و گزيدهگوي است
ظرفيت
شگفتيزاي تاويلپذيري را پس از قرآن مبين در هيچ کلام ديگر به جز حافظ
نميتوان سراغ گرفت. از رموز توفيق حافظ کمگويي و گزيدهگويي اوست. براي
مقايسه، منظومه 35 مصراعي بلند و کوتاه نيما يوشيج تحت عنوان «اي آدمها»
را بخوانيد که از نظر پيروان نيما شاهکار او به شمار است و فيالواقع مطلب
سادهاي را با تکلف و ناهمواري و ناهنجاري و اغلاط فراوان دستور زباني
بيان کرده؛ چنانکه گويي ترجمهاي ناقص و تحتاللفظ از متني بيگانه است، سپس
در برابر اين بيت حافظ قرار دهيد:
شبي تاريک و بيم موج و گردابي چنين هايل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
آنگاه انصاف دهيد کدام يک زيباتر و قويتر و دلانگيزتر موضوع را بيان کرده است.
نگاه
ويژه حافظ که نگرش انسانانديشهورز درونگراي ايراني به جهان است در توفيق
او موثر است. او از اين دريچه خداوند و انسان و طبيعت را از چشماندازي
ديگر ديد:
آن روز بر دلم در معني گشاده شد
کز ساکنان درگه پير مغان شدم
حافظ اکثر تجربههاي شخصي خود را نيز در قالب کليتر نمونههاي باستاني بيان کرد که اين امر صبغهاي جاوداني به شعر او عطا کرده است.
تحلیـل روان پـزشـکـی شـعـر حـافــظ
بر پایه مکتب روانکاوی، روان انسان از ۳ بخش تشکیل شده است: آید (نهاد)،
اگو (من) سوپراگو (فرامن). نهاد، منبع انرژی روانی و بخشی از روان انسان
است که وظیفه اصلی آن، رفع تنش های فیزیولوژیک است، از اصل علیت ناآگاه است
و ارضای فوری خواسته ها را بی توجه به شرایط زمان و مکان می خواهد…
این
بخش روان، جنبه ناخودآگاه دارد. من، بخش منطقی روان است که از اصل واقعیت
پیروی می کند و می کوشد خواسته های فرد را با توجه به امکانات او و مقتضیات
دنیای واقعی برآورده کند و بخش اعظم آن خودآگاه است. سوپراگو هم بخش
اخلاقی و وجدانی روان را تشکیل می دهد که فرد را برای رفتارهای شایسته
تایید و تشویق و در صورت رفتارهای ناشایست تکذیب و تنبیه می کند و بخش عمده
آن ناخودآگاه است. به گفته سایمون لسر در کتاب «داستان خیالی و
ناخودآگاه»، هنر پاسخ ها و واکنش های همه سطوح روانی را هماهنگ می کند؛ به
نهاد اجازه می دهد آرزوهای ناپذیرفتنی را به نحوی پوشیده ارضا کند. «من» به
وسیله دستکاری در شکل پاسخ ها و درک این واقعیت که آرزوها همیشه هم عملی
نمی شود و نیز در اثر ساختار و شکل ظریف و پیچیده رسانه هنری ارضا می شود و
فرامن (وجدان) هم به وسیله فراهم آمدن دریچه ای جهت بروز تمایلات
آرمانگرایانه و معنوی که در تجربیات روزانه انسان معمولا جایی ندارد، راضی
می شود.
«لسر» دریافت ادبیات باعث مقایسه و همانندسازی خواننده با
موضوع شعر یا داستان می شود و او تخیلات خصوصی خویش را به موضوعی که می
خواند مربوط می کند. برای نمونه قهرمان داستان اودیسه اثر هومر با پیروزی
هایی که به دست می آورد تمایلات قدرت طلبی خواننده را در مورد پیروزی بر
نیازها و قیدوبندهای زندگی از جمله مساله مرگ ارضا می کند.
هانس ساکس
از نخستین منتقدان پیروی روانکاوی هنری که اصول روان شناسی اگو را برای
بررسی شکل هنری به کار برد، عقیده دارد محتوای ظاهری اثر هنری رابطه ای
متقابل و پیچیده با محتوای عمقی آن دارد. وی در کتاب «ناخودآگاه آفریننده»
عقاید فروید را درباره رابطه بین هنر و رویاهای روزانه بسط داد و مطالبی
درباره چگونگی دگرگونی تخیلات شخصی هنرمند به آفرینشی هنری که از نظر عموم
پذیرفتنی باشد، عنوان کرد. به پندار او این دگردیسی از طریق واسطه ای صورت
می گیرد که جامه مبدل به تخیلات هنرمند می پوشاند و این همان محتوای ظاهری
اثر هنری است. بدینگونه لذت ناشی از تمایلات ممنوعی که در اثر هنری مستتر
است در زیر نقاب پنهان می شود و در واقع محترمانه به وجدان رشوه داده می
شود تا بپندارد شخص از شکل ظاهری هنر لذت می برد.
بدین سان می توان
گفت در یک غزل مفروض حافظ، «نهاد» از نوشیدن می و هم نشینی با معشوق معانی
مادی آن را درمی یابد و لذت می برد، «من» از زیبایی الفاظ و تشبیهات و
تمثیل ها به وجد درمی آید و «فرامن» هم از معانی عمیق عرفانی و اخلاقی که
در آن غزل مستتر می بیند سرمست می شود. به گفته مولانا: «هر کسی از ظن خود
شد یار من.»
اما این موضوعات و واکنش هایی که در ذهن خواننده
برانگیخته می شود در اشعار شاعران دیگر که به محبوبیت حافظ دست نیافته اند
نیز هست پس چیزی ژرف تر و فراگیرتر باید در کار باشد.
حافظ در مکتب یونگ
شاید
یاری جستن از دیدگاه های کارل گوستاویونگ، روان پزشک نام آور دین گرا، در
اینجا بتواند کارساز باشد. یونگ فرزند یک کشیش پروتستان که فروید او را به
عنوان وارث مکتب فکری خود در نظر گرفته بود اما بعد سرسخت ترین و
نیرومندترین معترض فروید شد به اندازه خود فروید در دنیای هنر تاثیر ایجاد
کرد گرچه پژوهش های مستقیم یونگ در مورد هنر در قیاس با علایق زیاد وی در
زمینه های دیگر به نسبت محدود است و در کتابی به نام «روح در انسان، هنر و
ادبیات» گردآوری شده است. وی برای هنرمند به عنوان روایتگر ناخودآگاه گروهی
حرمتی ویژه قایل بود. به عقیده او مسایل دنیوی هنرمند در نیروهای قدرتمندی
که خود را از طریق هنرمند می نمایاند، تاثیر کمی داشت. به پندار او، روان
شناسی تا آن حد که «نمونه های باستانی» را که در یک اثر هنری موجود است و
زیربنای آن را تشکیل می دهد، مشخص کند مفید خواهد بود یا می توان از روان
شناسی یاری جست که محقق شدن نشانه های مشترک جهانی را توسط «روحیه تفکری
خاص زمان» به وسیله هنرمند تبیین کند. با عنایت به این موضوعات شاید بتوان
به فهم اقبال جهانی به حافظ نزدیک تر شد.
خوب است که برای بررسی جنبه
ای از دلایل جاودانگی شعر حافظ، نظری اجمالی به برخی وجوه روان شناسی
تحلیلی یونگ بیندازیم. در مکتب یونگ، اگو معادل خودآگاهی است؛ یعنی آگاهی
از خویشتن و از جهان بیرون. پرسونا شخصیت بیرونی، واسطه اگو با دنیای خارجی
و نقاب اگو است. نقابی است که فرد در مواجهه با دیگران بر چهره دارد و از
نظر اجتماعی مطلوب و پذیرفتنی است.
سایه، تصویری معکوس از پرسونا
است، آن چیزی است که از نظر نقاب ظاهری و از دید اجتماعی ناپذیرفتنی است و
لیکن شخص به آن دلبستگی دارد. مصداق پرسونا و سایه، هر دو در این بیت حافظ
آمده است:
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند
چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند
ناخودآگاه
شخصی، لایه سطحی تر ناخودآگاه است و از اموری تشکیل شده است که روزگاری بر
شخص معلوم، اما به علت آنکه با دید شخص نسبت به خویش متعارض بوده است و از
نظر اجتماعی هم نامطلوب تلقی می شده به ناخودآگاه رانده شده است، به ظاهر
فراموش شده است اما در ناخودآگاه به زندگی خویش ادامه می دهد. ناخودآگاه
گروهی، لایه ژرف تر ناخودآگاه و جایگاه نمونه های باستانی است. نمونه های
باستانی ظرفیت های موروثی آغازگر یا تداوم بخش رفتارهایی است که برای همه
انسان ها جنبه معمول و عام دارد. از نمونه های باستانی می توان به خورشید،
نیرو و کار مایه، قهرمان، پیر خردمند، پرستاری کردن و پرستاری شدن اشاره
کرد. مهم ترین نمونه باستانی عبارت است از خود که کوشش ناخودآگاه انسان
برای مرکزیت، تمامیت، و معنی، و ظرفیت ذاتی برای کلیت است. کمپلکس ها عقاید
ناخودآگاه مرتبط با رویدادها یا تجربه هایی با زمینه هیجانی ویژه هستند،
وجه سطحی تر تداوم «کمپلکس نمونه باستانی» و وسایل ظهور نمونه باستانی در
روان شخص هستند.
گفتیم که ناخودآگاه شخصی یا فردی نیز عبارت است از
اندیشه ها، احساس ها و انگیزه های فرد که زمانی برای او خودآگاه بوده اما
به علل روان شناختی به ناخودآگاه رانده و ظاهرا فراموش شده است لیکن در
آنجا به حیات خویش ادامه می دهد و ما تجلیات آن را در همه امور زندگی به
صورت غیرمستقیم می بینیم: در رویاهای شبانه، خیالبافی های روزانه،
رفتارهایی که انگیزه آنها را نمی دانیم، تصمیم گیری هایی که ظاهرا با خواست
یا با مصلحت ما هماهنگ نیست، در فرآورده ها و آفرینش های هنری و حتی در
رفتارهای ضداجتماعی. ناخودآگاه شخصی هر فرد جنبه ای منحصر به فرد دارد زیرا
هر کس در طول زندگی خویش اندیشه ها و احساسات متفاوتی را با توجه به
تجربیات ویژه زندگیش واپس زده است.
دانستیم به اعتقاد یونگ، روان
پزشک نامدار سوییسی، در ژرف ترین لایه روان ما یک ناخودآگاه وجود دارد که
به ارث برده می شود و همه انسان ها در آن سهیم هستند. این ناخودآگاه که
ناخودآگاه گروهی نامیده می شود ته نشست آن چیزی است که حین تطور نوع انسان و
از نیاکان آموخته شده است، به همانگونه که اسید دی اکسی ریبونوکلئیک (DNA)
در انسان توده ای از گذشته های اوست. در این بخش روان غرایز، ظرفیت برای
آفرینندگی و میراث روانی نوع انسان جای دارد.
ناخودآگاه گروهی مشتمل
است بر غرایز و اشکال موروثی ادراک و فهم موضوع که در طول زندگی فرد به دست
نیامده است بلکه وجه مشترک طبقاتی از افراد یعنی خانواده، ملت، نژاد یا
همه نوع بشر است. ناخودآگاه گروهی به لایه های همگانی تر و اختصاصی تر
تقسیم می شود. تنوعات متناظر با نژاد، قبیله و خانواده در لایه های کم
ژرفاتر ناخودآگاه گروهی جای دارد. بر این پایه ناخودآگاه گروهی ما ایرانیان
دارای عناصر مشترک با دیگر مردم جهان است اما ناخودآگاه نژادی ما به عنوان
هند و اروپایی از سیاهان، زردپوستان و اقوام سامی متفاوت است. در عین حال
ناخودآگاه گروهی ملی ما، همچون خودآگاهی ملی (به عبارت دیگر هویت ملی) ما
از دیگر ملل هند و اروپایی چون انگلستان، آلمان، روسیه و هندوستان متمایز
است.
ناخودآگاه گروهی از نیروهای انرژی ذاتی [کار مایه درونی] و
تمایلات سازمان دهنده ای به نام نمونه های باستانی تشکیل شده است. می توان
از طریق تصویرهای نمونه های باستانی که در اسطوره ها، هنر، رویاها و
خیالپردازی های مردم در تمام جهان یافت می شود درباره آنها بیاموزیم. آنها
شامل تصویر ما در زمین، پیر خردمند، قهرمان، نیرنگ باز، جادوگر، خدا و
موقعیت هایی چون زایش دوباره، خانواده، پرستاری کردن یا پرستاری شدن هستند.
ناخودآگاه گروهی یا خاطره نوعی به معنی امکان بازسازی تجربیات نسل های
گذشته است و باعث می شود در ما آمادگی قبلی نسبت به آنچه پیرامون ماست پدید
آید. این ما را وامی دارد به گونه ای گزینشی نسبت به جهان واکنش نشان
دهیم. فرآیندهای روانی نیاکان ما تعیین کننده رویکرد ما به جهان و برداشت
ما از آن است. هر ایرانی از هنگامی که به این جهان پا می گذارد این آمادگی
را دارد که در جهات خاص و به صورت های ویژه ادراک کند یا بیندیشد که با
گذشت زمان به وسیله تجربیات شخصی تکامل می یابد.
نمونه های باستانی
ظرفیت های موروثی و آغازگر یا تداوم بخش رفتارهایی هستند که برای همه انسان
ها جنبه معمول و عام دارد مانند پرستاری کردن و پذیرش پرستاری، پرخاشگری
یا رویارویی با پرخاشگری دیگران، این استعدادها معادل با سازمان بندی قشر
مخ به مجتمع های نورونی برای ادراک محرک های بینایی یا شنوایی هستند که
تبدیل به ظرفیت برای دیدن یا شنیدن می شوند اما برای رشد خود نیازمند تحریک
هستند. به روایتی دیگر هدف و کارکرد مهم نمونه باستانی عبارت است از تسهیل
واکنش فوری به واقعیت. از این رو برای بقای فرد و گونه ضروری است.
فرهنگ
های گوناگون موضوعات مربوط به نمونه های باستانی را به روش هایی کمابیش
متفاوت ابراز می کنند اما انسان ها همیشه و همه جا به وسیله آنها مجذوب و
متاثر شده اند. برای نمونه، نمونه باستانی مادر تجسمی از مادر در فرد پدید
می آورد که بعدها با مادر واقعی همانندسازی می شود، یعنی نوزاد مفهومی پیش
ساخته از مادر نوعی را به ارث می برد که تا حدودی طرز ادراک کودک را از
مادر خویش مشخص می کند اما ادراکی که کودک از مادرش دارد در ضمن تحت تاثیر
خلق و خوی او و تجربه واقعی که از مادرش دارد قرار می گیرد. به این ترتیب
تجربه شخصی کودک در ادراک جهان به صورت واقعی، به آمادگی پیشین او برای
چنین ادراکی اضافه می شود.
پدیدار شدن یک نمونه باستانی در رویا یا
زندگی راستین همواره با نفوذ یا قدرت معینی همراه است که یا تاثیری پر
جاذبه برجا می گذارد یا انسان ها را به کنش وا می دارد. یکی از اصطلاحاتی
که یونگ به کار می برد «مانا» است. او این اصطلاح را در اشاره به انرژی
روانی به کار می برد و تجلی و تجربه آن گسترده ترین تعریف فَرَه (کاریزما)
را تشکیل می دهد. هرگاه فرد با چهره ها، نمادها، یا موقعیت هایی روبه رو
شود که دارای نمونه باستانی متناظر با خود در روان شخص باشند آن نمونه
باستانی بی درنگ فعال می شود و انرژی روانی روانی آن بر چهره، نماد یا
موقعیت مفروض فرافکنده می شود و در این حال آن چهره یا نماد یا موقعیت
مانند تجسم قدرت یا جاذبه ای مرموز به نظر می رسد و تبدیل به تجسم مانا می
شود.
هنرمند که نوع شخصیتی درونگراست به تصویر نمونه باستانی حساس
است و چون به چیزی زیبا می نگرد ذهن او به وسیله تصاویر زیبای مربوط که
زندگی در طول میلیون ها سال دیده است، فعال می شود. در عین حال مردم کسی را
به عنوان هنرمند راستین برمی گزینند که نه تنها با منطق و خودآگاه آنها
ارتباط داشته باشد بلکه بتواند با نیروهای ناخودآگاه فردی و گروهی آنها نیز
تماس بیابد. چنین فردی می تواند آزمون سده ها را با موفقیت بگذراند و نام
آور و جاودان شود.
با عنایت به آنچه آمد، از رازهای ماندگاری و تاثیر
اشعار حافظ، وجود چهره، نماد یا موقعیت هایی است که دارای نمونه باستانی
متناظر خود در روان ایرانی یا به صورتی عام تر انسان درونگرای اندیشه ورز
یا اعم از آن، همه انسان ها هستند.
حافظ در ادبیات ملل دیگر
اما
در باب اقبال ملل دیگر، به ویژه ادیبان آلمان، نسبت به حافظ می توان چنین
انگاشت که وجود نوع شخصیتی درونگرای اندیشه ورز که در مردم ایران شایع است،
در مورد ملل درونگرای اندیشه ورز دیگر نیز موجب احساس نزدیکی و آشنایی
آنها با شعر حافظ می شود و این وضعیت را بر پایه نوع شناسی شخصیتی یونگ در
مردم آلمان و هند و برخی ملل دیگر می توان یافت. از این روست که می بینیم
زمانی که یوهان ولفگانگ گوته در سال ۱۸۱۴ با ترجمه فارسی به آلمانی هامر
ایرانشناس اتریشی از دیوان حافظ آشنا شد که در وین چاپ شده بود بی اختیار
فریاد ستایش سر داد و در وصف این جاذبه شگفت نوشت: «ناگهان با عطر آسمانی
شرق و نسیم روح پرور ابدیت که از دشت ها و بیابان های ایران می وزید آشنا
شدم و مردی شگرف را شناختم که شخصیت شگفتش مرا سراپا مجذوب کرد.» از این
هنگام گوته سرودن اشعاری را آغاز کرد که نخست نام «دیوان آلمانی» را برایش
برگزید و در دفتر خاطرات خویش نوشت: «می خواهم این دیوان را به صورت آیینه
دنیا یا جام جهان نما درآورم و در آن شرق و غرب را در کنار هم به بینندگان
نشان دهم.»
دیوان غربی شرقی پایه بنیادین اجتماعی بزرگی است که گوته
پیروی آن بود یعنی به جای تعصب ملی، از اصل بشریت جانبداری می کرد و
پیدایش «ادب جهانی» را سرآغاز و لازمه آن می دانست، از جمله در سراسر دیوان
غربی شرقی به آشکار یا پنهان این نکته را تذکر داد که: «شرق و غرب از هم
جدا نیستند و به ناگزیر باید نزدیک شوند.» به گفته حافظ:
یکی است ترکی و تازی در این معامله حافظ
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی
این
دوگانه گرایی شرق و غرب از زمان های بعید با ما بوده است و امروز از نظر
علمی به کارکردهای دو نیمکره مغزی راست و چپ نیز مرتبط شده است و بنیانی پی
شناختی برای آن محتمل دانسته شده است. خوب است در اینجا به فرازی
آگاهاننده از موریس مترلینگ، ادیب نامدار بلژیکی که در آغاز نخستین جنگ
جهانی نوشته است، گوش فرادهیم: «یکی در اینجا منطق و خودآگاهی و شعور را
پدید می آورد. از دیگری در آنجا اشراق، دین و ناخودآگاهی می زاید. آن یک،
بی نهایت و ناشناخته ها را بازمی تابد و این یک، فقط به آنچه دارای حدود
است و به آنچه می تواند امید دستیابی داشته باشد توجه دارد. این دو به صورت
تصویری شاید پندارگونه نمایان می شوند که کوشش بین آرمان های مادی و
اخلاقی انسانیت را می نمایند. این دو بارها کوشیده اند در یکدیگر رسوخ
کنند، درهم بیامیزند و در هماهنگی کار کنند. اما قطعه غربی دستکم در فعال
ترین بخش کره ما تاکنون کوشش های قطعه شرقی را فلج و تقریبا نابود کرده
است. ما به این قطعه غربی پیشرفت خارق عادت خویش را در همه علوم طبیعی
مدیونیم لیکن فجایعی که هم امروز گریبانگیر ماست [جنگ جهانی اول] ناشی از
آن است، فجایعی که اگر مراقب نباشیم این بدترین آنها نخواهد بود. زمان آن
رسیده است که قطعه مفلوج شرقی را برانگیزیم.»
گوته توجه ویژه به آیین
مهر در ایران باستان داشت و در متن کتاب «پارسی نامه» که جزو دیوان است و
به ویژه در «شرح و توضیحات دیوان» باستایش از علاقه پارسیان به مهر درخشان
که «نماینده فروزان زندگی و پاکی و زیبایی است» سخن می گوید و تاکید دارد
که: «همه عمر به کشاکش بین دو دنیای نور و پاکی و نظم و کوشش از سویی و
تاریکی و پلیدی و آشوب و نادانی و خشونت از سوی دیگر توجه داشتم.»
در
تاریخ ۱۱مارس ۱۸۳۲، اندکی پیش از مرگ، به اکرمان، از دوستان مهربان رازی
را بازمی گوید: «در ذات من همیشه حس بارز مهر دوستی مخمر بوده است و هر بار
که خورشید را دیدم با همان ستایش و احترام به آن نگریستم که نسبت به شخصیت
مسیح(ع) حس می کنم زیرا خورشید نیرومندترین و والاترین نماینده چهره ازلی
خداوندی است که خاک نشینان توانند دید.» همین ستایش پرمهر روشنایی بود که
گوته را واداشت تا در واپسین دم زندگی خویش سراغ نور را بگیرد و پایان
زندگی مادی خود را با این جمله تاریخی اعلام دارد: «پنجره را بگشایید تا
نور بیشتر بتابد، بازهم، بازهم.»
به درستی که از این حیث نیز پیوستگی نزدیک بین گوته و حافظ وجود داشت زیرا در اشعار حافظ دلبستگی به مهر و نور نمودار است.
هاینریش هاینه، شاعر بزرگ آلمان، در وصف «دیوان غربی شرقی» گفته است: «از دریای نیمروز و غروب آفتاب زیباتر و لطیف تر است.»
آیـیـــن هــای مـخـتــلــف و حـافـــظ
حافظ
با اسطوره های ایرانی (به طور عمده از طریق شاهنامه) و حکمت ها و بینش ها و
فلسفه ها و آیین های باستانی ایران آشناست؛ از جمله فلسفه مانی:
اگر باور نمی داری، رو از صورتگر چین پرس
که مانی نسخه می خواهد ز نوک کلک مشکینم
و با آیین مهر (میتراییسم) که در بیت های زیر آشکار است:
ز دوستان تو آموخت در طریقت مهر
سپیده دم که صبا چاک زد شعار سیاه
که به مفهوم نوری است که در تاریکی اسیر شده است لیکن سرانجام چهره می نماید و این بنیاد فلسفه مانوی است.
بر دلم گرچه ستم هاست خدایا مپسند
که مکدر شود آیینه مهرآیینم
حافظ با آیین زرتشتی آشناست:
در راه عشق وسوسه اهرمن بسی است
پیش آی و گوش دل به پیام سروش کن
از آن به دیر مغانم عزیز می دارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
سینه گو شعله آتشکده فارس بکش
دیده گو آب رخ دجله بغداد ببر
و در بیت زیر چه ظریف آیین زرتشتی را با فرهنگ سامی پیوند داده است:
به باغ تازه کن آیین دین زرتشتی
کنون که لاله بر افروخت آتش نمرود
جام جم فرصتی دیگر است تا حافظ فرهنگ نیاکان را با اندیشه های نوینی پیوند زند و بارورتر کند:
جام جهان نماست ضمیر منیر دوست
اظهار احتیاج، خود آنجا چه حاجت است؟
روان تشنه ما را به جرعه ای دریاب
چو می دهند زلال خضر ز جام جمت
دلی که غیب نمای است و جام جم دارد
ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد
می
بینیم حافظ زیبا و پر نیرو، جام جم، این نماد فرهنگ ایرانی را در خدمت
برخی حقایق قرانی و عرفانی قرار می دهد. اشاره بدین نکته ضروری است که جم
یا جمشید از شاهان اسطوره ای شاهنامه نخستین بار شراب را کشف کرد و قدرت
مست کننده آن را در رفتن به عوالم دور از واقعیت به کار گرفت.
جام جم همچنین یادآور جامی است که کیخسرو داشت و در آن می نگریست و از آن سوی مرزها خبر می داد و به عبارتی جام جهان نماست.
شاهنامه
در حافظ درونی شده و استحاله یافته است. شاهنامه چون بناهای هخامنشی است؛
ساده، استوار، عظیم و فخیم با نماهای مربعی و مستطیلی، بلند و آشکار. دیوان
حافظ چون بناهای ساسانی است که بعدها به صورت معماری ایرانی اسلامی
تکامل می یابد؛ منحنی، ظریف، نرم، خوش آب و رنگ و صدالبته به همان اندازه
مقاوم و پایدار.
حافظ بسیاری از واژه ها و نام های نام آوران و
نمادهای خویش را از شاهنامه و افسانه های ایرانی برمی گزیند و آگاهی ژرف
خویش را از تاریخ میهن در شعرش باز می تابد:
حافظ از حشمت پرویز دگر قصه مخوان
که لبش جرعه کش خسرو شیرین من است
مفهوم عشق
نخستین
منبع هنر حافظ که در عین حال آن نمونه باستانی است که برای همه انسان ها و
شاید برای پستانداران و پرندگان هم به نوعی قابل فهم می باشد عشق است:
مرا تا عشق تعلیم سخن کرد
حدیثم نکته هر محفلی بود
پیر مغان
در
سطحی خاص، پیرمغان در شعر حافظ با نمونه باستانی پیر خردمند متناظر است و
کارمایه روانی این نمونه بر آن فرافکنده می شود. و در نتیجه قدرت و جاذبه
ای مرموز می یابد:
بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند
پیر ما هرچند کند عین عنایت باشد
حافظ جناب پیر مغان مامن وفاست
درس حدیث عشق بر او خوان و زو شنو
ارزش های والایی که بر پایه قرآن در انسان کامل و روحانی بزرگ باید گرد آید، در دیوان حافظ در ظرف پیر مغان جای می گیرد.